آواز نماز
تا نگهبان عراقي مرا در حال نماز ديد، به آسايشگاه داخل شد و ارشد را بيدار كرد و به او دستور داد تا جانماز و تسبيح را از پيش رويم بردارد و به وي تحويل دهد. دنبالهي نماز را به جاي مهر بر انگشتم سجده كردم. پس از نماز نگهبان عراقي خواست كه با او به دفتر نگهباني بروم. آنجا خشمگينانه از من پرسيد: « آيا شما نماز واقعي ميخوانيد»؟
گفتم: « خدا به همه چيز آگاه است. »
سيلي محكمي به صورتم زد و سؤالش را تكرار كرد. باز هم جواب را از من شنيد و سيلي ديگري به صورتم نواخت؛ طوريكه بر زمين افتادم. همزمان يكي از افسران عراقي داخل اتاق شد. تا مرا روي زمين ديد، از نگهبان پرسيد: « چه شده است»؟ نگهبان در پاسخش گفت: « اين اسير از شب تا صبح آواز ميخواند. » افسر عراقي رو به من گفت: « خوب، مقداري هم براي ما آواز بخوان تا بشنويم»!
من شروع به خواندن سورهي حمد و توحيد كردم. صورت افسر بعثي از شدت خشم سرخ شد؛ كابل را برداشت و به جانم افتاد. آنقدر زد كه بيهوش شدم. وقتي چشمهايم را باز كردم، خود را در آسايشگاه كنار بچهها ديدم؛ در حالي كه از شدت ضربهها بدنم خسته و كبود شده بود.
راوي:قدرت الله حمزه لو
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 258