0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نماز در اسارت

آسوده خاطربانماز

 

در اردوگاه 12 برگزاري نماز جماعت ممنوع بود. يكي از روزها در سال 67، پس از غروب آفتاب ما رو به قبله نشسته بوديم تا اذان گفته شود و نماز با آمادگي قبلي اقامه گردد. در آن سكوت فراگير، هر كس زير لب ذكر مي‌گفت تا اين‌كه صداي دلنشين اذان شنيده شد. يكي از دوستان بود كه از عمق جانش بانگ اذان را سر داد. پس از اذان من كه پيشنماز بودم، اقامه را شروع كردم. تازه به « اشهد ان محمداً رسول الله » رسيده بودم كه هر دو نگهبان خودي اعلام كردند: « سرباز عراقي دارد مي‌آيد؛ صف‌ها را به هم بزنيد»!
هنوز صف‌هاي نماز كاملاً به هم نخورده بود كه سرباز با داد و بيداد كنار پنجره آمد و مسئول آسايشگاه را صدا زد. گويا او صداي اذان را شنيده بود. مي‌گفت: « شما داشتيد قرآن مي‌خوانديد. » ما هم با قاطعيت قسم خورديم كه قرآن نمي‌خوانديم. او هم پس از نيم ساعت جز و بحث قانع شد و رفت. البته در حالي كه ما مشغول بحث بوديم، آسايشگاه‌هاي ديگر از فرصت استفاده كردند و نمازهايشان را به جماعت خواندند. برخي از افراد آسايشگاه ما هم نمازشان را به تنهايي اقامه كردند.
وقتي نگهبان عراقي رفت، ما نماز جماعت را برگزار كرديم. نماز مغرب را با خيال راحت خوانديم؛ مشغول نماز عشا بوديم كه باز نگهبان خودي خبر داد كه حدود ده عراقي دارند با كابل و چوب مي‌آيند. چون وضعيت اضطراري بود، عده‌اي نماز را دو ركعتي خواندند و بعضي هم فرادا به سرعت نماز را تمام كردند؛ اما يكي از بچه‌ها به صورت عادي نمازش را ادامه داد. ناگهان درِ آسايشگاه با سر و صدا باز شد. عراقي‌ها همراه فرمانده‌شان داخل شدند و اعلام كردند: « به خط شويد! مي‌خواهيم آمار بگيريم»
همه در صف‌هاي پنج نفره نشستيم و نمازگزارِ ما هنوز در حال و هواي نمازش غرق شده بود. افسر عراقي گفت: «‌ موقع دستور نظامي چه وقت نماز است »! به ناچار صبر كردند و او نمازش تمام شد. آمار كه گرفتند، منتظر كتك خوردن بوديم كه ديديم با خوشحالي بيرون رفتند. گويا در آمار عصر اشتباه كرده بودند. ما هم با خاطري آسوده، دوباره نماز عشا را به جماعت برگزار كرديم.
   

راوي:شكرالله حيدري

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 155

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:46 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

آواز نماز

 

تا نگهبان عراقي مرا در حال نماز ديد، به آسايشگاه داخل شد و ارشد را بيدار كرد و به او دستور داد تا جانماز و تسبيح را از پيش رويم بردارد و به وي تحويل دهد. دنباله‌ي نماز را به جاي مهر بر انگشتم سجده كردم. پس از نماز نگهبان عراقي خواست كه با او به دفتر نگهباني بروم. آن‌جا خشمگينانه از من پرسيد: « آيا شما نماز واقعي مي‌خوانيد»؟
گفتم: « خدا به همه چيز آگاه است. »
سيلي محكمي به صورتم زد و سؤالش را تكرار كرد. باز هم جواب را از من شنيد و سيلي ديگري به صورتم نواخت؛ طوري‌كه بر زمين افتادم. هم‌زمان يكي از افسران عراقي داخل اتاق شد. تا مرا روي زمين ديد، از نگهبان پرسيد: « چه شده است»؟ نگهبان در پاسخش گفت: « اين اسير از شب تا صبح آواز مي‌خواند. » افسر عراقي رو به من گفت: « خوب، مقداري هم براي ما آواز بخوان تا بشنويم»!
من شروع به خواندن سوره‌ي حمد و توحيد كردم. صورت افسر بعثي از شدت خشم سرخ شد؛ كابل را برداشت و به جانم افتاد. آن‌قدر زد كه بي‌هوش شدم. وقتي چشم‌هايم را باز كردم، خود را در آسايشگاه كنار بچه‌ها ديدم؛ در حالي كه از شدت ضربه‌ها بدنم خسته و كبود شده بود.
   

راوي:قدرت الله حمزه لو

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 258 

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

ابوترابي

پس از يك ماه بستري بودن در بيمارستان زبير بصره، همراه دوازده نفر از اسراي زخمي به پادگان الرشيد بغداد منتقل شديم. با وجود زخم‌ها و شكستگي‌هايي كه توان راه رفتن را از ما گرفته بود، بعثي‌ها با خشونت و بي‌رحمي ما را از اتوبوس پياده كردند و در حياط پادگان روي زمين گذاشتند و گفتند: « بايد خودتان را به طرف اتاق بكشيد! ما نمي‌توانيم شما را بلند كنيم. »
هر چه به آن‌ها گفتيم كه ما نمي‌توانيم تكان بخوريم، با ناسزاگويي و پرتاب آب دهان جوابمان را دادند. در همين حال يك خودرو وارد اردوگاه شد و در كنار ما توقف كرد. مرد لاغر اندامي كه لباس بلند عربي به تن داشت، از خودرو پياده شد و به سوي ما آمد. به ما كه رسيد، سر و صورتمان را با مهر و عطوفت بوسيد و دست به سرمان كشيد و يكي‌يكي ما را بلند كرد و با زحمت بسيار همراه با لبخند به اتاق برد.
بعضي از بچه‌ها خونريزي داشتند. عطش همه را بي‌رمق كرده بود. همه درد داشتيم. عراقي‌ها حتي يك زيرانداز هم به ما ندادند؛ آن‌ها با بي‌خيالي در اتاق را قفل كردند و رفتند. در آن ديار درد و غربت، تنها روزنه‌ي نوازش و محبت در چهره‌ي همين مرد ديده مي‌شد كه قلب خسته‌ي ما را آرامش مي‌بخشيد. تنها وسيله‌ي او يك جانماز بود كه زير يكي از بچه‌ها كه قطع نخاع بود، پهن كرد.
آن مرد پس از نيمه شب به نماز ايستاد؛ بعد از هر نماز دو ركعتي كه مي‌خواند، سري به مجروحان مي‌زد و دوباره نماز بعدي را مي‌خواند. به او گفتم: « آقا! شما كيستي كه اين‌قدر به ما محبت مي‌كني »؟ او در حالي كه لبخند مي‌زد، گفت: « من سيدعلي‌اكبر ابوترابي هستم » و باز نمازش را ادامه داد.
   

راوي:سيدمحمدتقي طباطبايي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 163

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

استواري جماعت

 

در اسارتگاه موصل بوديم؛ اردوگاه شماره‌ي 2. صد و بيست و پنج نفر در يك آسايشگاه زندگي مي‌كرديم؛ پتوها سه لا و چسبيده به هم. بعثي‌ها به اقامه‌ي نماز جماعت خيلي حساس بودند. وقت نماز، هر كس در جاي خود نماز مي‌خواند و به نظر مي‌رسيد كه نماز جماعت برپاست.
احمد سوزني، نگهبان عراقي دنبال بهانه بود. او از پشت پنجره ارشد آسايشگاه را صدا زد. ارشد به طرف پنجره رفت. بحث و جدل احمد سوزني با او ربع ساعت طول كشيد. از حركات دست و نشان دادن جاي بچه‌ها پيدا بود كه بحث بر سر نماز جماعت است؛ او فكر مي‌كرد كه بچه‌ها دارند نماز جماعت مي‌خوانند.
پس از رفتن احمد سوزني، مسئول آسايشگاه گفت: « برادران! اگر امكان دارد همه در يك زمان هماهنگ نماز نخوانند تا اين‌ها تصور نكنند نماز جماعت مي‌خوانيم. دشمن دنبال بهانه مي‌گردد. »
از آن روز به فكر افتاديم كه صف‌هاي نماز جماعت را به صورت ستوني تغيير دهيم و با تغيير دادن جاي پتوها وضع ظاهري آسايشگاه را به گونه‌اي جلوه دهيم كه عراقي‌ها متوجه نشوند و به ثواب نماز جماعت هم نايل شده باشيم.
   

راوي:علي رضا لطفي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 196

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

اعتراف بعثي ‌ها

 

در روزهاي اول زندگي در اردوگاه، عراقي‌ها فشار مي‌آوردند كه ما نماز جماعت را ترك كنيم؛ ولي ما اعتنا نمي‌كرديم. آن‌ها تلاش مي‌كردند تا نماز ما را به هم بزنند. وقتي كه از اين كارشان هم نتيجه‌اي نگرفتند، گفتند: « اگر مي‌خواهيد نماز جماعت بخوانيد، حق نداريد بيش از ده نفر باشيد »!
مدتي نمازهاي جماعت ده نفره مي‌خوانديم؛ ولي پس از مدتي بر تعداد افراد افزوده شد و اين دستور هم ور افتاد. وقتي ديدند كه به مقصودشان نرسيده‌اند، جيره‌ي غذايي ما را كم كردند. ما گرسنگي مي‌كشيديم، اما نماز جماعت هم مي‌خوانديم. مدتي گذشت و عاجزانه اعلام كردند: « اگر نماز جماعت نخوانيد، هر چه بخواهيد برايتان مي‌آوريم. » در جواب آن‌ها گفتيم: « ما نماز جماعت را به هيچ قيمتي رها نمي‌كنيم. »
بعد از مدتي نماز جمعه را هم برپا كرديم. روز به روز بر همبستگي ما افزوده مي‌شد و عراقي‌ها كلافه شده بودند. آن‌ها براي مقابله با ما به زور متوسل شدند؛ به نوبت ما را مي‌بردند و شكنجه مي‌كردند، ولي باز هم نتيجه‌اي نگرفتند. فرمانده‌ي اردوگاه كه حسابي از دست ما شاكي شده بود، گفت: « معلوم نيست شما چه جور آدم‌هايي هستيد! با زور برخورد مي‌كنيم، حرف گوش نمي‌دهيد؛ امكانات رفاهي مي‌گذاريم، باز هم به حرف ما توجه نمي‌كنيد. غذايتان را كم يا زياد مي‌كنيم، برايتان فرقي نمي‌كند؛ حرف فقط حرف خودتان است. شما در اين‌جا يك جمهوري اسلامي راه انداخته‌ايد ... »
   

راوي:محمدرضا صادقي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 183 

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

اعدام

اگر عراقي‌ها ما را در حال نماز جماعت مي‌ديدند، ضروري ترين نيازها را از ما مي‌گرفتند؛ مثلاً آب را قطع مي‌كردند يا نمي‌گذاشتند كسي به دستشويي برود يا درِ آسايشگاه را قفل مي‌زدند و همه را زنداني مي‌كردند.
يك روز پس از چهل و هشت ساعت در را باز كردند و ما را جلوي دفتر فرمانده‌ي اردوگاه بردند. افسري كه مورد تمسخر بچه‌ها بود و به او چينگ چانگ چونگ مي‌گفتند، شروع به سخنراني كرد. او در نكوهش نماز جماعت دادِ سخن سر داد؛ سپس تهديد كرد و گفت: « ما اگر همه‌ي شما را بكشيم، كسي نيست كه از ما بازخواست كند بنابراين هر كس مي‌خواهد نماز جماعت بخواند، بيايد اين طرف كه مي‌خواهيم او را اعدام كنيم»!
تا آن افسر خنده‌دار بعثي اين حرف را زد، همه‌ي ما يك‌باره به آن طرفي كه او اشاره كرده بود، هجوم برديم. آن لحظه قيافه‌ي او تماشايي بود. بر و بر همه را نگاه مي‌كرد. چند دقيقه بعد گفت: « شما چند روزي بيشتر مهمان ما نيستيد. سعي كنيد نماز جماعت و دعا نخوانيد تا ما هم با شما خوب باشيم ... »
ما هم تا برگشتيم به آسايشگاه، دوباره همان آش بود و همان كاسه.
   

راوي:محمد محمدپور

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 247

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

انت مجنون

 

در استخبارات بغداد ( اداره‌ي اطلاعات و امنيت ) بيش از هفتاد نفر از ما را در يك اتاق تنگ و محقر جا دادند. جا به قدري تنگ بود كه نمي‌توانستيم تكان بخوريم. بيشتر افراد زخمي بودند و بي‌مداوا در آن‌جا قرار داشتند. هنگام نماز به پشت همديگر مي‌زديم و تيمم مي‌كرديم و همان‌طور و به هر طرف كه نشسته بوديم، نماز مي‌خوانديم. بعد ما را به موصل بردند.
يكي از شب‌ها برادري كه شب زنده‌دار بود، زودتر از شب‌هاي قبل برخاست. وضو گرفت و دو ركعت اول نافله‌ي شب را خواند. در دو ركعت بعدي، نگهبان عراقي آمد پشت پنجره و با صداي بلند گفت: نوم، نوم! كلهم نائمون و انت تقرء صلوه؟ انت مجنون؟ ( بخواب، بخواب؟ همه خوابيده‌اند و تو نماز مي‌خواني؟ ديوانه‌اي)
آن بنده‌ي خدا نمازش را شكست و رفت دراز كشيد تا ديگران از سر و صداي نگهبان عراقي در امان باشند. او آن‌قدر زير چشمي نگاه كرد كه نگهبان رد شد. دوباره بلند شد و شروع كرد به نماز خواندن . بنده‌ي خدا تا نماز شبش را تمام كرد، چندين بار خوابيد و بلند شد. ياد آن اراده‌ها به خير.
   

راوي:نايب علي فتاحي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 169

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

انيس تنهايي

من و داوود به يكي از پادگان‌هاي بعقوبه منتقل و هر كدام در يك سلول انفرادي زنداني شديم. از صبح دست‌هايمان را از پشت بسته بودند. ديگر كمرمان خشك شده بود. درد در تمام بدنم مي‌پيچيد. سعي مي‌كردم كمرم را راست كنم تا كمتر درد بكشم؛ ولي بي‌فايده بود. دست و چشم بسته مانده بودم بدون اين كه بدانم كجا هستم.
اول كه وارد سلول شدم به لولاي در تكيه دادم و دور تا دور اتاق را با دست كشيدن به ديوار، ورانداز كردم؛ اتاقي بود به اندازه‌ي دو در سه متر. نيش‌هاي پي در پي پشه‌ها اعصابم را خرد كرده بود. در فصل پاييز و هواي شرجي عراق و هواي دم‌كرده‌ي سلول، حسابي عرق كرده بودم. با زحمت كفش كتاني را از پا درآوردم. خواستم نماز بخوانم؛ اما وضو كه هيچ، تيمم هم نمي‌توانستم بكنم. سمت قبله را هم كه در آن سلول تاريك نمي‌توانستم پيدا كنم. خود را كنار ديوار كشاندم و به موازات آن ايستادم و نماز مغرب و عشا را خواندم. آن نماز برايم نمازي تاريخي بود؛ نمازي با دستاني كه از پشت بسته بودند و چشماني بسته، بدون تيمم و وضو و با آن همه دردسر، در جايي تنگ بي‌آن كه سمت قبله را بدانم.
مي‌دانستم كه خداوند به حال بندگانش آگاه است.
   

راوي:حسن حسن شاهي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 34

  

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

اهل تهجد

 

بعثي‌ها براي اين كه از گسترش فعاليت‌هاي فرهنگي آزادگان جلوگيري كنند، در ارديبهشت سال 66 از هر اردوگاهي پانزده تا بيست نفر را جدا كردند و در اردوگاهي بسيار كوچك به نام ملحق تكريت 5، كنار اردوگاه افسران جا دادند. سه ماه اول شرايط بسيار دشواري حاكم بود؛ كتك‌هاي دسته‌جمعي، بيگاري‌هاي وقت تلف‌كن، بهانه‌جويي‌هاي پياپي و محدود كردن برنامه‌هاي عبادي.
برخي از دوستان اهل نماز شب بودند. براي آن‌ها بسيار سخت بود كه شب‌زنده‌داري و راز و نياز با خدا را در سحرگاهان ترك كنند. شب اول، عراقي‌ها ديدند كه عده‌اي پيش از نماز صبح مدتي طولاني ايستاده‌اند، در يك دست تسبيح مي‌چرخانند و دست ديگر را به حال قنوت گرفته‌اند. صبح با شگفتي سر از ماجرا درآوردند؛ تازه فهميدند كه اين‌ها نماز شب مي‌خوانند. اعلام كردند: « نماز شب خواندن ممنوع است! كسي هم حق ندارد ديگري را براي نماز صبح بيدار كند. »!
" سيد " اهل نماز شب بود. برمي‌خاست و نماز مي‌خواند؛ بار اول او را به اتاق خودشان كشاندند. تهديدش كردند كه نبايد برخيزد و كسي را بيدار كند. شب بعد او برخاست و در حالي كه براي وضو گرفتن مي‌رفت، با نوك پا چند نفر از دوستانش را بيدار كرد. نگهبان عراقي ديده بود؛ صبح سيد را بردند و او را زدند.
از آن شب ديگر او نماز شبش را نشسته مي‌خواند. او با زرنگيِ خاصي كه داشت، دوستانش را بيدار مي‌كرد و آن‌ها نيز نشسته نماز شب مي‌خواندند. عراقي‌ها وقتي درمانده شدند، دنباله‌ي قضيه را رها كردند.
   

راوي:عبدالمجيد رحمانيان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 172

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

اوج حماقت

سال 64 در اردوگاه شماره‌ي 9 رمادي بوديم. بهانه‌جويي‌ها و آزارهاي نگهبانان بي‌رحم به حدي بود كه به ناچار دست به اعتصاب غذا زديم. آن‌ها باز دست‌بردار نبودند. با بازرسي‌هاي پي در پي از وسايل شخصي، ما را كلافه كرده بودند. همه چيز را به هم مي‌ريختند و اگر مهر نماز يا نوشته‌اي به دست مي‌آوردند، صاحب آن را به زندان مي‌انداختند.
من يك جانماز زيبا را گلدوزي كرده بودم كه طرح يك گنبد و بارگاه با چهار گلدسته و در پايين آن دستي در حال قنوت قرار داشت كه روي آن اين آيه‌ي قرآن گلدوزي شده بود: " ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين. "
آن‌ها در حال تفتيش به كيسه‌ي انفرادي من رسيدند. تا گروهبان عراقي كيسه را خالي كرد، چشمش به پارچه‌ي گلدوزي شده افتاد. زود آن را برداشت و گفت: « احسنت! احسنت»!
هنوز تحسين او تمام نشده بود كه ديدگانش به آيه‌ي قرآن دوخته شد و مثل برق گرفته‌ها خشكش زد. صورتش سرخ شد و داد زد: « روي اين پارچه چه نوشته‌اي؟ اين پارچه كثيف است. نوشتن آيه‌ي قرآن روي اين گناه دارد. تو چرا لباس را پاره كرده‌اي. تو به قرآن هم توهين كرده‌اي» در همين حال، مشت محكمي به دهان من كوبيد و گفت: « حالا بگو ببينم چه كسي كافر است؟ چرا ما را كافر حساب كرده‌اي»؟ تا آمدم چيزي بگويم، مشت ديگري بر دهانم زد و گفت: « چرا اين‌جا نوشته‌اي ما را بر قوم كافر پيروز كن؟ ما بوديم كه شما را مسلمان كرديم؛ حالا شما ما را كافر حساب مي‌كنيد و ... » مشت او بود كه بر سر و كله‌ي من فرود مي‌آمد.
حسابي كه مرا كتك زد، آرام شد و گفت: « تو بايد به جاي آيه‌ي قرآن بنويسي، خدايا صدام حسين را حفظ فرما و ما را به خانه برگردان»! به او گفتم: « اين كه مي‌گويي، آيه‌ي قرآن نيست. نوشتن آن اشكال دارد. » او هم گفت: « خوب، اشكالي ندارد من به عربي مي‌گويم تو هم بنويس. »
من كه از حماقت او حيران شده بودم، خنده‌ام گرفت. او هم به جرم اين‌كه او را مسخره كرده‌ام، مرا به يك ماه زندان محكوم كرد.
   

راوي:محمددرويشي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 259

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

بانماز

 

در كمپ 12 در كنار شعبان نائيجي بودم. آن بسيجي اهل آمل بود؛ فردي متقّي، متعبّد و باايمان. هميشه سر وقت نماز را با شور و حال خاصي مي‌خواند. بعثي‌ها از نماز خواندن او مي‌ترسيدند؛ آمدند و او را تهديد كردند كه دست از اين‌گونه نماز خواندن بردارد.
بار ديگر او را در حال نماز زير رگبار ضربه‌هاي كابل و شلاق گرفتند. به او گفتند: « شما ايراني‌ها كافر و مجوسيد؛ چرا نماز مي‌خوانيد»؟ شعبان مي‌گفت: « هر كار بكنيد‌،‌ من نماز خود را مي‌خوانم. » بعثيِ عراقي مي‌زد و او نماز مي‌خواند. يك بار ديگر هم همان بعثي سر رسيد و او را در حال نماز مشاهده كرد. او و تعدادي از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند كه شعبان دست از نماز برنمي‌دارد. اول تا مي‌توانستند، زدند. بعد او را كنار پنجره‌ي اتاق بردند كه با ميل‌گرد مشبك شده بود. دست آدمي به سختي از لاي آن سوراخ‌ها بيرون مي‌رفت؛ پنجره‌ها را اين‌گونه آهن‌كشي كرده بودند كه كسي فرار نكند. آن‌ها دو دست شعبان را به زور از لاي آن سوراخ‌ها رد كردند و آن‌قدر دست‌هايش را روي ميل‌گردها به طرف پايين فشار دادند كه آرنج و كتف او شكست و بيهوش بر زمين افتاد. بعثي‌ها نفس راحتي كشيدند؛ اما وقتي شعبان به هوش آمد، باز به نماز ايستاد. او را تهديد كردند. شعبان هم به آن‌ها گفت: « هر كاري بكنيد، من هرگز دست از نماز برنمي‌دارم و تا زنده‌ام، نماز مي‌خوانم.»
ديگر بعثي‌ها بريدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه مي‌خواند.
   

راوي:چنگيز بابايي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 82

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

براي سلامتي امام

زماني كه عراقي‌ها ما را به پشت جبهه مي‌بردند، با يكي از افراد خودي برخورد كردم. او آقاي آصفي و افسر شهرباني اهواز بود و دست و پايش شكسته بود. در اهواز سكونت داشت؛ ولي مأموريتش در سوسنگرد بود. در اولين سقوط سوسنگرد، او را اسير كرده بودند.
مي‌گفت: « نيروهاي بعثي مرا شناسايي كردند و انداختند زير دست و پا كه من را له بكنند. در همين حال، يك افسر بعثي سر رسيد و به آن‌ها گفت: چه خبر است؟ به او گفتند: اين‌كه اسير كرده‌ايم، يك افسر است. چون او خودش يك افسر بود، برايش سخت بود كه با يك افسر اين‌طور برخورد كند؛ بنابراين مرا بيرون كشيد و به آن‌ها گفت: ما خودمان مي‌دانيم چه كار كنيم. آن افسر مرا پشت خط برد. تا پشت خط رفتم، چشمم به انبوه تانك‌ها و نيروهاي عراقي افتاد؛ اشكم جاري شد و شروع كردم به گريه كردن. افسر بعثي گفت: خجالت بكش! تو مردي. چرا گريه مي‌كني؟ او فكر مي‌كرد من به خاطر اسارت گريه مي‌كنم؛ اما من مي‌ديدم صبح كه از اهواز به سوسنگرد آمدم، در طول اين شصت كيلومتر حدوداً پنج دستگاه تانك بيشتر نداشتيم و حالا كه در پشت خط عراقي‌ها قرار گرفته‌ام، تا چشم كار مي‌كند، نيروهاي اشغالگر بيابان را سياه كرده‌اند و پيش خود گفتم: تا يك ساعت ديگر اهواز سقوط مي‌كند.
من تا نيمه‌ي شب گريه مي‌كردم. نيمه شب، به خاطر خستگي و خونريزي و كوفتگي، از حال رفتم و خوابم برد. در عالم خواب حضرت امام خميني را ديدم كه در آسمان بود و دستش را تكان داد و اشاره به جبهه كرد و فرمود: نگران نباش! اين‌جا گورستان بعثي‌هاي جنايتكار خواهد شد. در همين حال از خواب بيدار شدم. تيمم كردم و دو ركعت نماز براي سلامتي حضرت امام خواندم و ديگر هيچ نگراني نداشتم. »
آقاي آصفي در طول ده سال اسارت، هر شب دو ركعت نماز براي سلامتي امام خميني مي‌خواند و هميشه به اين نماز پاي‌بند بود.
   

راوي:شهيد سيدعلي اكبر ابوترابي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 207

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

بركت نماز

 

در اردوگاه موصل كه بوديم، شرايطي پيش آمده بود كه وضعيت روحي هر كس روز به روز بهتر مي‌شد. برخي از افراد هم بودند كه قبل از انقلاب اهل نماز نبودند و در محيطي رشد كرده بودند كه نماز معنايي نداشت. حالا آن‌ها با آن روحيه اسير شده بودند.
يك روز من ديدم يكي از نگهبانان عراقي خيلي عصباني و ناراحت است. گفتم: « آقا! چيزي شده كه ناراحتي»؟ گفت: « مي‌خواستي چه بشود. اين يارو تا ديروز نماز نمي‌خواند، از امروز نمازخوان شده. »
يك فردي كه اهل نماز نبود و در طور عمرش، كه حدود سي و پنج سال داشت، نماز نخوانده بود، در اين محيط نمازخوان شده بود. من فكر مي‌كنم هيچ كس به او نگفته بود كه تو از امروز بيا نماز بخوان. حالا نگهبان عراقي خودش را مي‌خورد. چهره‌اش برافروخته شده بود و دو سه تا سيلي به صورت او زد. او كه گناهي مرتكب نشده بود.
من آرام به نگهبان گفتم: « آخر اين چه كار كرده؟ اگر گناهي كرده تا ما به او بگوييم كه ديگر انجام ندهد. » نگهبان عراقي نمي‌خواست چيزي بگويد؛ اما بالاخره به حرف آمد و گفت: « مگر نمي‌بينيد؟ اين تا ديروز نماز نمي‌خواند و حالا نمازخوان شده. »
متحول شدن آن آقا، سرباز عراقي را عصباني كرده بود.
   

راوي:شهيد سيدعلي اكبر ابوترابي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 210

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

بسيجي عاشق

نمازهاي خاشعانه‌اش پزشك عراقي را در بيمارستان متأثر كرده بود.
در اردوگاه كه بود، تمام وقتش را گذاشته بود براي بچه‌ها و به زخمي‌ها خدمت مي‌كرد. او " محمدحسين راحت‌خواه " اهل ايذه بود. وقتي سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بيمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آن‌جا هي مي‌گفت: « سوختم، سوختم. »
يك روز نمازش را كه خواند، يك تشت خواست. سرش را كرد توي تشت، يك لخته‌ي بزرگ خون از دهانش بيرون ريخت بعد هم آرام گرفت. پزشك عراقي طاقت را از دست داده بود و زار زار گريه مي‌كرد.
ديگر آن بسيجي عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان « وادي عكاب » غريب بود. صليب سرخ فقط گزارش داد: « قبر شماره‌ي 47 »
   

راوي:حميد كاووسي حيدري

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 68

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

به احترام نماز

علاوه بر شش ماه اول اسارت، سال آخر هم كلاً فلج بودم. نماز خواندن‌هاي اي دوره برايم ارزش بيشتري داشت؛ آن نمازها به من مي‌چسبيد. همه‌اش اشك بود و ذكر. اگر آن نمازها با آن شور و حال نبود، قطعاً من تحمل آن همه درد را نداشتم.
يك شب در بيمارستان الرشيد تنها بودم. چشم‌هايم را بسته بودند و داشتم نماز مغرب مي‌خواندم. يك نظامي به نام « حازم » آن‌جا بود. گاه‌گاهي مي‌آمد و مرا مسخره مي‌كرد. در حال نماز پي بردم كه امير سرتيپ مدارايي را همراه دو افسر ديگر براي مداوا داخل اتاق آوردند. مي‌خواستند از او سؤالاتي بپرسند، اما او مي‌گفت: « من فعلاً به احترام اين كسي كه در حال نماز است، چيزي نمي‌گويم. صبر كنيد تا نمازش تمام شود بعد شما سؤالاتتان را بپرسيد»!
در آن حال از روحيه‌ي آزادگي امير و احترامي كه به نماز داشت، لذت بردم.
   

راوي:فريبرز خوب نژاد

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 35

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:55 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها