0

افسانه‌ی شهر یک چشمی‌ها

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

افسانه‌ی شهر یک چشمی‌ها

پادشاه شهر

توی شهر یک چشمی‌ها همه یا چشم چپ داشتند یا چشم راست. یک چشم همه‌ی مردم شهر کور بود. بچه‌هایی هم که دنیا می‌آمدند، فقط یک چشم داشتند و بچه‌های آن بچه‌ها هم یک چشم داشتند. چشم راست‌های شهر، سمت راست شهر خانه ساخته بودند و زندگی می‌کردند و چشم چپ‌ها، سمت چپ شهر بودند. مزرعه‌ها، باغ‌ها و زمین‌های آنها هم در طرف چپ و راست شهر، جدا از هم بود. آنها با هم و در کنار هم راحت و آرام زندگی می‌کردند و پادشاهی کور هم بالای سر آنها بود. پادشاه دو پسر داشت؛ یکی از پسرها چشم ‌چپش کور بود و یکی از آنها چشم راستش. پسرهای پادشاه هم در طرف چپ و راست قصر زندگی می‌کردند و در کنار هم راحت بودند.

تا اینکه پادشاه کور شهر بعد از هزار سال مُرد و مردم شهر بعد از به خاک سپردن پادشاه به فکر جانشین پادشاه افتادند. چشم چپ‌های شهر، دلشان می‌خواست پسر چشم‌ چپ‌ پادشاه جانشین شود و چشم راست‌ها هم طرفدار پسر چشم‌ راست پادشاه بودند و هیچ کدام نمی‌توانستند حرف خودشان را به کرسی بنشانند.

سرانجام، صحبت و بحث و گفتگو آنقدر بالا گرفت که جنگ بین مردم شروع شد. آدم‌های سمت چپ و راست شهر سنگر گرفتند و با سنگ همدیگر را زدند. بارانی از سنگ روی شهر بارید و آنقدر زیاد شد که یکی‌یکی خورد به چشم‌های سالم آدم‌های شهر و آنها یکی‌یکی نابینا و کور شدند و همه‌ی شهر کور و نابینا شدند.

بعد از اینکه همه، حتی پسرهای پادشاه هم کور شدند، همه دنبال یک نفر گشتند تا یک چشم سالم داشته باشد و آدم تنبل را که در تمام مدت خواب بود پیدا کردند و او را که یک چشم سالم داشت، پادشاه کردند.

 

عباس قدیر محسنی

منبع: ماهنامه  پوپک

 

پنج شنبه 7 بهمن 1389  11:04 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها