توی شهر یک چشمیها همه یا چشم چپ داشتند یا چشم راست. یک چشم همهی مردم شهر کور بود. بچههایی هم که دنیا میآمدند، فقط یک چشم داشتند و بچههای آن بچهها هم یک چشم داشتند. چشم راستهای شهر، سمت راست شهر خانه ساخته بودند و زندگی میکردند و چشم چپها، سمت چپ شهر بودند. مزرعهها، باغها و زمینهای آنها هم در طرف چپ و راست شهر، جدا از هم بود. آنها با هم و در کنار هم راحت و آرام زندگی میکردند و پادشاهی کور هم بالای سر آنها بود. پادشاه دو پسر داشت؛ یکی از پسرها چشم چپش کور بود و یکی از آنها چشم راستش. پسرهای پادشاه هم در طرف چپ و راست قصر زندگی میکردند و در کنار هم راحت بودند.
تا اینکه پادشاه کور شهر بعد از هزار سال مُرد و مردم شهر بعد از به خاک سپردن پادشاه به فکر جانشین پادشاه افتادند. چشم چپهای شهر، دلشان میخواست پسر چشم چپ پادشاه جانشین شود و چشم راستها هم طرفدار پسر چشم راست پادشاه بودند و هیچ کدام نمیتوانستند حرف خودشان را به کرسی بنشانند.
سرانجام، صحبت و بحث و گفتگو آنقدر بالا گرفت که جنگ بین مردم شروع شد. آدمهای سمت چپ و راست شهر سنگر گرفتند و با سنگ همدیگر را زدند. بارانی از سنگ روی شهر بارید و آنقدر زیاد شد که یکییکی خورد به چشمهای سالم آدمهای شهر و آنها یکییکی نابینا و کور شدند و همهی شهر کور و نابینا شدند.
بعد از اینکه همه، حتی پسرهای پادشاه هم کور شدند، همه دنبال یک نفر گشتند تا یک چشم سالم داشته باشد و آدم تنبل را که در تمام مدت خواب بود پیدا کردند و او را که یک چشم سالم داشت، پادشاه کردند.
عباس قدیر محسنی
منبع: ماهنامه پوپک