زنگ نقاّشی بود. لیلا دلشورهی زیادی داشت. نمیدانست حالا که دفتر نقاشیاش تمام شده باید کجا نقّاشی بکشد. برای رنگ کردن نقّاشیاش میتوانست از همان مداد رنگیهایی که حالا خیلی کوچک شده بودند استفاده کند. او روز قبل به مادرش گفته بود که دفترش تمام شده ولی مادر گفته که انشاءا... برای هفته آینده میخرد. لیلا میدانست تا آخر ماه که پدرش حقوق بگیرد، خبری از دفتر نقّاشی نخواهد بود.
خانم معلّم وارد کلاس شد و گفت: وسایل لازم را در بیاورید و طرحی را که من روی تخته توضیح میدهم، بکشید، یادتان باشد که دفتر نقّاشی و طرح خوب و رنگآمیزی درست همه با هم دیگر، نمرهی کاملی دارند. سلیقهی رنگآمیزی را به عهده خودتان میگذارم.
آن وقت توضیح داد که تصویر دختری را بکشند که موهایش را یافته و دامن چینداری پوشیده و تاب میخورد. همهی دانشآموزان مشغول شدند، اما در دل لیلا غوغایی بود، او دفتر مشق خود را روی میز گذاشت و شروع به ورق زدن آن کرد، به وسط دفتر که رسید دید هیچ خطی چاپ نشده و درست شبیه به یک دفتر نقّاشی، بیخط بود. با خوشحالی مداد سیاه را برداشت و طراحی از روی تخته سیاه کشید.
او نه تنها دختر را کشید، بلکه خورشیدی که پشت ابر روی آسمان بود به همراه چند تا گل قشنگ نزدیک دختر و چند تا بچه دورتر که بازی میکردند را هم کشید. بعد به کمک همان مداد رنگیهای کوچکش آنها را به دقّت رنگ کرد. خانم معلّم یک به یک به میز دانش آموزان نزدیک میشد و با وسواس نقّاشیها را نگاه میکرد و نمره میداد. نوبت به لیلا که رسید، او باز هم دلشوره داشت که مبادا خانم متوجه دفترش شود آن وقت همه چیز را میفهمید.
خانم به لیلا گفت: بهبه چه طرح قشنگی اضافه کردی و چقدر خوب رنگ کردی. ابتکار خوبی به خرج دادی تا خواست نمره بدهد دستش به دفتر لیلا برخورد کرد و دفتر به زمین افتاد. لیلا چشمهایش را بست و حرکتی نکرد. معلّم خم شد و دفتر را به روی میز گذاشت.
گفت: لیلا حواست کجاست؟
لیلا نفس عمیقی کشید و چشمهایش را باز کرد و در کمال تعجب دید که خانم معلّم با خط زیبایی یک نمرهی بیست به او داد.
بعد از چند دقیقه که معلّم همهی نقّاشیها را دید، گفت: بچهها، امروز میخواهم به کسی که بهترین نقّاشی را کشیده جایزه بدهم. رفت و از کمد جوایز یک دفتر آورد. بچهها همه منتظر بودند که نام چه کسی برده میشود. خانم گفت: بهترین نقّاشی را امروز، دختر خوبم لیلا کشیده است همه برایش دست بزنید.
لیلا به طرف خانم رفت و با خوشحالی دفتر را گرفت و بهتر از آن زمانی بود که دید یک دفتر نقّاشی به او جایزه دادهاند.
نوشته: مینا بیابانی