- امروز صبح قبل از مامان، پردهی اتاق را کنار زدم تا آفتاب خانم بیاید توی اتاق و روی فرش دراز بکشد. اتاق روشن روشن شد. داداش کوچولویم توی گهواره خندید و مامان با مهربانی نگاهم کرد.
- امروز باران میآمد. من چترم را با آبجی زهره عوض کردم. آخر او از پرندههای سفید روی چتر من خیلی خوشش میآید. من هم جنگل سرسبز روی چتر او را خیلی دوست دارم. جایتان خالی، پرندهها حسابی در باران پرواز کردند و درختهای جنگل سرسبز حسابی در باران سبزتر شدند.
- امروز نگین آبی انگشتر بابابزرگ را که گم شده بود، برایش پیدا کردم. بابابزرگ از دیدن آن حسابی خوشحال شد و آن را بوسید. گفت: «روی نگینم نام خداست.» چند لحظهی بعد نگین آبی، روی انگشت پدربزرگ مثل آسمان میدرخشید.
- امروز وقتی غذایم را تمام کردم به گلهای روی بشقابم نگاه کردم. قرمز و زرد و نارنجی بودند. با خودم فکر کردم که چرا قبلا آنها را اینقدر واضح ندیده بودم. آخر خانم معلم امروز سرکلاس گفت که باید به اطرافتان با دقت نگاه کنید. اشیای دور و برتان را فراموش نکنید. شعر سهراب سپهری را هم برایمان خواند: «چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید.»
- امروز در راه مدرسه با گنجشکهایی که روی درختهای کنار خیابان لانه داشتند دوست شدم. قبلا هم آنها را میدیدم؛ اما امروز با آنها حرف زدم. حال بچههایشان را که لالا کرده بودند پرسیدم. یکی از گنجشکها از اینکه بچهاش از دود ماشینها مریض شده، ناراحت بود. یکی از آنها میگفت: «چرا آدمها ما را فراموش کردهاند و دیگر مثل قدیمها برای ما دانه نمیریزند؟» یکی از آنها از تیر و کمان کامران، پسر همسایهیمان حسابی گله کرد. یکی از آنها... حرفهای آنها را فقط من میشنیدم. اگر همکلاسیام هم با گنجشکها دوست بود، صدای آنها را میشنید.
![سیب](http://img.tebyan.net/big/1387/08/1681024111616814514985134198894310824216899.jpg)
- دوست داشتم امروزم با همهی روزها فرق داشته باشد. سرمیز صبحانه یک دانه سیبسرخ هم خوردم. یک لیوان شیرموز هم که مامان جانم درست کرده بود خوردم. مامان خیلی خوشحال شد. راه مدرسهام را هم عوض کردم. راه جدید، درختهای جدید داشت و پنجرههای جدید، پردههای گل گلی پشت پنجرهها هم جدید بودند. آدمهای جدیدی هم دیدم. در مدرسه هم از میز آخر آمدم میز اول، درست کنار خانم معلم. چقدر خانم معلم از نزدیک مهربان و دوست داشتنیتر بود. موقع برگشتن از مدرسه برای داداش علی یک کتاب داستان خریدم. همان کتاب داستانی که خیلی دوست داشت و... امروز یک روز عالی بود. با همهی روزها فرق داشت. فردا چه کارهای خوبی میتوانم انجام بدهم؟
محدثه رضایی