0

رستم و سهراب

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

رستم و سهراب

رستم و سهراب

گویند که وقتی سهراب کشته شد، پدر او که رستم بود ، فرزند دلاورش را بر روی دوش گذاشت و شروع به راه رفتن کرد، او فکر می کرد که اگر 7 شبانه روز راه برود ،فرزندش دوباره زنده خواهد شد.

 

در روز ششم بود که رستم خسته شد و کنار رودخانه ای ایستاد . ناگهان پیرزنی را دید. پیر زن داشت کنار رودخانه لباس می شست. می گویند که او از رستم خوشش نمی آمد.

رستم این موضوع را نمی دانست کنار پیرزن رفت و گفت: چرا اینقدر خودت را خسته می کنی؟ مگر فکر می کنی اگر این لباس سیاه را بیشتر بشویی سفید خواهد شد؟

پیرزن خندید و گفت: تو چرا این جوانمرگ را به روی دوش خود این طرف و آن طرف می بری؟ نکند فکر می کنی زنده خواهد شد؟

رستم انگار از خواب سنگینی بیدار شده باشد؛ به خود گفت: ای دل غافل، حرف پیرزن درست است.

سهراب را از روی دوش برداشت و روی زمین گذاشت.

 

                                                           با تشکر از کاربر عزیز: آقای علی فرخنده از سیستان و بلوچستان

پنج شنبه 7 بهمن 1389  10:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها