0

پوکه

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

پوکه

دفتر مشق

از زمانی که مدرسه‌مان را بمباران کرده‌اند، هیچ‌گاه خودم را به بهانه تعطیلی مدرسه به تنبلی نزده‌ام. سعی کرده‌ام درس‌هایم را فراموش نکنم. هرشب تا دیر وقت مشق‌های خط خورده دفتر مشقم را دوباره می‌نویسم. کتاب‌هایم را دوباره می‌خوانم. دوره می‌کنم. تا دیر وقت بیدار می‌مانم و فردا صبح تا دیر وقت می‌خوابم. وقتی بیدار می‌شوم؛ باز به سراغ کتاب و دفترم می‌روم. دفترم را ورق می‌زنم.

همه صفحه‌ها را نوشته‌ام، دفترم تمام شده است. هر چند که مغازه‌ها بسته و مغازه‌دارها همه رفته‌اند، اما باید دفتر تازه‌ای پیدا کنم. با خودم می‌گویم حتماً توی این خانه‌های بمباران شده و مخروبه دفتری پیدا می‌شود.

از خانه بیرون می‌زنم. توی خیابان راه می‌افتم. به محل خانه‌های بمباران شده می‌رسم. خانه‌ها بوی باروت می‌دهند؛ بوی بمب؛ بوی جنگ؛ دیوارهای سوراخ‌سوراخ و پر از ترکش‌های ریز و درشت که جنگ را به یادگار گذاشته‌اند.

دفاع مقدس

وارد یکی از این خانه‌های مخروبه می‌شوم، می‌نشینم. آجرها را یکی‌یکی برمی‌دارم. کنار می‌زنم، گرد و خاک بلند می‌شود. توی حلقم می‌رود، سرفه می‌کنم. باز، جستجو می‌کنم و بالاخره پس از جستجوی زیاد دفتری را در کنار چند کتاب سوخته و نیم سوخته پیدا می‌کنم. آن را می‌تکانم. گرد و خاک از آن  بلند می‌شود. توی حلقم می‌رود، به سرفه می‌افتم. آن را ورق می‌زنم، تقریباً پر است. اما هنور چند صفحه سفید و نوشته نشده دارد. در آخرین برگ نوشته شده دفتر، یادداشت معلّم را می‌بینم که با خودکار قرمز نوشته است: «به جای پوکه جمع کردن؛ کمی هم درس بخوان!»

بیشتر می‌گردم. یک عالم پوکه  در کنار هم پیدا می‌کنم. باز، می‌گردم. باز پوکه و پوکه  و پوکه. دفتر را پرت می‌کنم و با خوشحالی شروع  می‌کنم به پوکه جمع کردن و می گویم:

«خدا بیامرز چه‌قدر پوکه جمع کرده بود!»

 

نوشته: کیوان مهدی‌پور

منبع:تبيان

پنج شنبه 7 بهمن 1389  10:21 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها