پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)
علي اكبر مير
علي اكبر
|
نام :
|
مير
|
نام خانوادگي :
|
1346
|
تاریخ تولد :
|
فوق ليسانس
|
تحصيلات:
|
|
|
|
فرياد يا حسين |
فرياد يا حسين
ما پير مردي بزرگوار داشتيم به نام حاج آقاي عباسپور که اهل جيرفت بود. ايشان دو روز قبل از رحلت امام، به خاطر لو رفتن طرح فرار يکي از اسرا در اذيت و آزارهاي دشمن خيلي زجر کشيد. دشمن که بهانهاي پيدا کرده بود، هر روز وارد يک آسايشگاه ميشد و به بچهها گير ميداد و از آنها ميخواست به امام توهين کنند و اگر توهين نميکردند با سختترين کتککاريها مواجه ميشدند. بالاخره، بعد از گشتن آسايشگاههاي مختلف، نوبت به آسايشگاه ما رسيد. قبل از رسيدن نوبت به بنده، عراقيها چهار، پنج نفر از بچهها به نامهاي آقايان حسيني، رحماني، لاريجي، و يک بزرگوار ديگر به نام حجت که فقط اسم کوچکش يادم هست را بلند کردند و از آنها خواستند به امام توهين کنند. آقاي حسيني با همان ضربه اولي که با چوب به گردنش زدند، بيهوش روي زمين افتاد. بعد از آنها، نوبت به من رسيد. به من گفتند: به امام توهين کن! چيزي نگفتم. سرباز عراقي با باتوم شروع کرد به زدن من. بعد از من، به سراغ آقاي عباسپور رفت و همين برنامه روي آقاي عباسپور اجرا شد. در اين بين، سرگروهبان عراقي وارد آسايشگاه شد و گفت: اينها چه کردهاند؟ سرباز عراقي به او گفت: اينها پاسداران خميني هستند. او من را احضار کرد و گفت: به امام توهين کن! وقتي من ساکت ماندم، او خيلي عصباني شد و گفت: بياييد بيرون و ما را به سمت جايي برد که به آن حمايه اردوگاه ميگفتند و هر کس کارش به آن جا ميکشيد يا بيهوش و ناقص ميشد يا خبرش را ميآوردند. وقتي ما چهار نفر را به آنجا ميبردند، سرگروهبان به ما گفت: چرا به امام توهين نکرديد؟ من گفتم: توهين به امام چه فايدهاي براي شما دارد؟ او خيلي ناراحت و عصباني شد وشروع کرد به بد وبيراه و ناسزا گفتن. مسئول قسمت حمايه فردي بود به نام ابوسيف که خيلي بد اخلاق و پرخاشگر بود، پرسيد: اينها چه کردهاند؟ سرگروهبان گفت: پاسداران خميني هستند. ابوسيف با تمسخر به ما خوش آمد گفت و به عربي گفت: اهلاً و سهلاً. بعد، چند نفري شروع کردند به اذيت کردن ما و هر کدام از ما را دو نفر از آنها ميزدند و متأسفانه، دو نفر از افراد خودي هم که جاسوس و خود فروخته بودند در شکنجه ما شرکت داشتند. ابوسيف سه تا کابل دستش گرفته بود و با آنها به سر وصورت و کمر ما ميزد. وقتي او مرا ميزد ميگفت: الان خميني را صدا بزن تا تو را نجات دهد! در همين اثنا، يکباره ديديم صداي يا حسين بلندي از آقاي عباسپور بلند شد. با يا حسين او همهي عراقيها يکباره عقب رفتند و دست از زدن برداشتند. که اين نشان ميداد آنها از ائمه معصومين عليهمالسلام ميترسند و واقعاً ايمان دارند که آنها برحقند و قدرت معنويشان باعث ذليل شدن آنها ميشود و هر لحظه ممکن است به نفرين آنها دچار شوند. از طرفي، پيدا بود که آن برادر جيرفتي چقدر کتک خورده و درد کشيده که به اين بلندي فرياد يا حسين سر داده بود. خلاصه، سربازاني که ما را ميزدند با ترس ولرز گفتند: بلندشويد! بعد، از در دوستي وارد شدند وگفتند: شما کار سياسي نکنيد تا اتفاقي برايتان نيفتد. و ما را راهي آسايشگاه کردند. اين ماجرا دو روز قبل از رحلت امام اتفاق افتاد، ولي کار به همين جا ختم نشد. روز بعد، افسر اردوگاه آمد و هر چهار نفر ما را احضار کرد. او کابلي به قطر لوله مهتابي در دست گرفته بود و يکي يکي ما را صدا ميزد و ميگفت: بياييد و بنشينيد. بعد، اسامي ما را ميپرسيد و شروع ميکرد به زدن و ميگفت: چرا فعاليت سياسي ميکنيد؟ روز بعد، يکي از سربازاني که ما را ميزد پيش همان پيرمرد جيرفتي (حاج آقاي عباسپور ) رفت و به او گفت: ميداني ديروز چند تا کابل خوردي؟ او گفت: نميدانم. سرباز به او گفت: 250 تا را من شمردم. اين پيرمرد فقط 250کابل به آن کلفتي ازدست فرمانده خورده بود،حالا شکنجههاي روز قبل و کابلهاي سربازان ديگر بماند. ايشان آنقدر شکنجهها را تحمل کرده بود که خود سربازان عراقي هم تعجب کرده بودند. اين است که ميگويم امام خميني بر دلها حکومت ميکرد؛ چون دوستداران او در هر جايي که بودند حاضر نبودند حتي کلمهاي بر ضدش بگويند. آنها تمام مصائب را با رضايت به جان ميخريدند و حتي براي يک لحظه هم دشمن را شاد نميکردند.
منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 - صفحه: 175
پنج شنبه 7 بهمن 1389 9:07 PM
تشکرات از این پست