0

آزادگان و امام خميني (ره)

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

غلام رضا مهربان
 

غلام رضا

نام :

مهربان

نام خانوادگي :

 1345

تاریخ تولد :

فوق ليسانس

تحصيلات:

 
ظرفيت آزادگان حقانيت امام هنر در اسارت

ظرفيت آزادگان

عراقي‌ها بچةها را خيلي اذيت و آزار مي‌کردند. از جمله‌ي اين اذيت‌ها، که باعث دغدغه‌ي خاطر و نگراني آزادگان مي‌شد، مساًله‌‌ي توهين به حضرت امام بود. عراقي‌ها چه در جمع و چه به صورت انفرادي(مثلاً در سلولهاي انفرادي) از بچه‌ها مي‌خواستند به امام توهين کنند و اگر کسي توهين نمي‌کرد، او را شکنجه مي‌کردند وکتک مي‌زدند؛ اما بچه‌ها هيچ‌گاه به امام توهين نمي‌کردند و در برابر شکنجه‌هاي آن‌ها مقاومت مي‌کردند که گاهي اين شکنجه‌ها منجربه نقص عضو مي‌شد.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 58

 
 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

حسين موسعلي
 

حسين

نام :

موسعلي

نام خانوادگي :

 1346

تاریخ تولد :

ليسانس علوم سياسي

تحصيلات:


 

خباثت دشمن

خباثت دشمن

روزي، عراقي‌ها يکي از دوستان به نام آقاي موسوي را که از بچه‌هاي سپاه قزوين بود گرفتند و به بهانه‌ي توهين نکردن به امام شکنجه کردند. اما هر چقدر ايشان را کتک زدند هيچ حرفي نزد. عراقي‌ها آن قدر او را زدند تا پاي راستش از زير زانو شکست، ولي باز هم او را رها نکردند و همچنان زدند. بر اثر شدت ضربات کابل، از کف پاي ايشان خون جاري شد. عراقي‌ها هم آب نمک روي آن ريختند و دوباره زدند. خلاصه، آن قدر او را زدند تا بي‌هوش شد و همان طور بيهوش او را به آسايشگاه آوردند. آن‌ها حتي اجازه نمي‌دادند کسي به او نزديک شود و اگر کسي مي‌خواست نزد او برود بايستي اول حسابي کابل مي‌خورد و بعد مي‌رفت.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 187

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

جعفر مياراحمدي
 

جعفر

نام :

مياراحمدي

نام خانوادگي :

 1343

تاریخ تولد :

ديپلم

تحصيلات:

 
سردربنديخان

سردربنديخان

در شمال عراق و در محور دزلي و پاوه، عملياتي صورت گرفت که در آن، سدي به نام سد دربند‌يخان به دست رزمندگان اسلام افتاد.
عراقي‌ها فکر مي‌کردند ايران آن سد را منفجر مي‌کند، ولي امام خميني اجازه انهدام آن را نداد و فرمود که اين کار موجب وارد آمدن خسارات مالي و جاني به مردم بي‌گناه و روستاهاي اطراف سد مي‌شود. و از اين گذشته خلاف مقررات اسلام و شرع مقدس در مورد جنگ است. اين تصميم امام مورد توجه عراقي‌ها قرار گرفت و يادم هست که وقتي در اردوگاه يازده بوديم، يکي از آن‌ها گفت: رهبر شما اجاره‌ي انهدام سد را نداد و از امام به نيکي ياد کرد.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 135

 
 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

علي اكبر مير
 

علي اكبر

نام :

مير

نام خانوادگي :

 1346

تاریخ تولد :

فوق ليسانس

تحصيلات:


 

فرياد يا حسين

فرياد يا حسين

ما پير مردي بزرگوار داشتيم به نام حاج آقاي عباسپور که اهل جيرفت بود. ايشان دو روز قبل از رحلت امام، به خاطر لو رفتن طرح فرار يکي از اسرا در اذيت و آزارهاي دشمن خيلي زجر کشيد. دشمن که بهانه‌اي پيدا کرده بود، هر روز وارد يک آسايشگاه مي‌شد و به بچه‌ها گير مي‌داد و از آن‌ها مي‌خواست به امام توهين کنند و اگر توهين نمي‌کردند با سخت‌ترين کتک‌کاريها مواجه مي‌شدند. بالاخره، بعد از گشتن آسايشگاه‌هاي مختلف، نوبت به آسايشگاه ما رسيد. قبل از رسيدن نوبت به بنده، عراقي‌ها چهار، پنج نفر از بچه‌ها به نامهاي آقايان حسيني، رحماني، لاريجي، و يک بزرگوار ديگر به نام حجت که فقط اسم کوچکش يادم هست را بلند کردند و از آن‌ها خواستند به امام توهين کنند. آقاي حسيني با همان ضربه اولي که با چوب به گردنش زدند، بيهوش روي زمين افتاد. بعد از آن‌ها، نوبت به من رسيد. به من گفتند: به امام توهين کن! چيزي نگفتم. سرباز عراقي با باتوم شروع کرد به زدن من. بعد از من، به سراغ آقاي عباسپور رفت و همين برنامه روي آقاي عباسپور اجرا شد. در اين بين، سرگروهبان عراقي وارد آسايشگاه شد و گفت: اينها چه کرده‌اند؟ سرباز عراقي به او گفت: اينها پاسداران خميني هستند. او من را احضار کرد و گفت: به امام توهين کن! وقتي من ساکت ماندم، او خيلي عصباني شد و گفت: بياييد بيرون و ما را به سمت جايي برد که به آن حمايه اردوگاه مي‌گفتند و هر کس کارش به آن جا مي‌کشيد يا بيهوش و ناقص مي‌شد يا خبرش را مي‌آوردند. وقتي ما چهار نفر را به آن‌جا مي‌بردند، سرگروهبان به ما گفت: چرا به امام توهين نکرديد؟ من گفتم: توهين به امام چه فايده‌اي براي شما دارد؟ او خيلي ناراحت و عصباني شد وشروع کرد به بد وبيراه و ناسزا گفتن. مسئول قسمت حمايه فردي بود به نام ابوسيف که خيلي بد اخلاق و پرخاشگر بود، پرسيد: اينها چه کرده‌اند؟ سرگروهبان گفت: پاسداران خميني هستند. ابوسيف با تمسخر به ما خوش آمد گفت و به عربي گفت: اهلاً و سهلاً. بعد، چند نفري شروع کردند به اذيت کردن ما و هر کدام از ما را دو نفر از آن‌ها مي‌زدند و متأسفانه، دو نفر از افراد خودي هم که جاسوس و خود فروخته بودند در شکنجه ما شرکت داشتند. ابوسيف سه تا کابل دستش گرفته بود و با آن‌ها به سر وصورت و کمر ما مي‌زد. وقتي او مرا مي‌زد مي‌گفت: الان خميني را صدا بزن تا تو را نجات دهد! در همين اثنا، يکباره ديديم صداي يا حسين بلندي از آقاي عباسپور بلند شد. با يا حسين او همه‌ي عراقي‌ها يکباره عقب رفتند و دست از زدن برداشتند. که اين نشان مي‌داد آن‌ها از ائمه معصومين عليهم‌السلام مي‌ترسند و واقعاً ايمان دارند که آن‌ها برحقند و قدرت معنوي‌شان باعث ذليل شدن آن‌ها مي‌شود و هر لحظه ممکن است به نفرين آن‌ها دچار شوند. از طرفي، پيدا بود که آن برادر جيرفتي چقدر کتک خورده و درد کشيده که به اين بلندي فرياد يا حسين سر داده بود. خلاصه، سربازاني که ما را مي‌زدند با ترس ولرز گفتند: بلندشويد! بعد، از در دوستي وارد شدند وگفتند: شما کار سياسي نکنيد تا اتفاقي برايتان نيفتد. و ما را راهي آسايشگاه کردند. اين ماجرا دو روز قبل از رحلت امام اتفاق افتاد، ولي کار به همين جا ختم نشد. روز بعد، افسر اردوگاه آمد و هر چهار نفر ما را احضار کرد. او کابلي به قطر لوله مهتابي در دست گرفته بود و يکي يکي ما را صدا مي‌زد و مي‌گفت: بياييد و بنشينيد. بعد، اسامي ما را مي‌پرسيد و شروع مي‌کرد به زدن و مي‌گفت: چرا فعاليت سياسي مي‌کنيد؟ روز بعد، يکي از سربازاني که ما را مي‌زد پيش همان پير‌مرد جيرفتي (حاج آقاي عباسپور ) رفت و به او گفت: مي‌داني ديروز چند تا کابل خوردي؟ او گفت: نمي‌دانم. سرباز به او گفت: 250 تا را من شمردم. اين پيرمرد فقط 250کابل به آن کلفتي ازدست فرمانده خورده بود،حالا شکنجه‌هاي روز قبل و کابل‌هاي سربازان ديگر بماند. ايشان آن‌قدر شکنجه‌ها را تحمل کرده بود که خود سربازان عراقي هم تعجب کرده بودند. اين است که مي‌گويم امام خميني بر دلها حکومت مي‌کرد؛ ‌چون دوستداران او در هر جايي که بودند حاضر نبودند حتي کلمه‌اي بر ضدش بگويند. آن‌ها تمام مصائب را با رضايت به جان مي‌خريدند و حتي براي يک لحظه هم دشمن را شاد نمي‌کردند.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 175

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)


عبدالرسول ميرزا
 

عبدالرسول

نام :

ميرزا

نام خانوادگي :

 1346

تاریخ تولد :

سطح يک حوزه

تحصيلات:

 
مقاومت خستگي ناپذير

مقاومت خستگي ناپذير

در آسايشگاه، دوستي داشتيم که برادر سه شهيد بود و از ناحيه پا مجروحيت داشت، ايشان خيلي به حضرت امام ارادت داشت و هميشه مي‌گفت: من نمي‌توانم توهين به حضرت امام را تحمل کنم. براي همين، عراقي‌ها هميشه ايشان را اذيت و آزار مي‌کردند. آن‌ها از اين مسأله سوء استفاده مي‌کردند و برايش دردسر ايجاد مي‌کردند؛ مثلاً، او را وادار مي‌کردند به امام توهين کند و چون مي‌دانستند او خودداري مي‌کند، او را به شدت تنبيه مي‌کردند. گاهي دو نفر از سربازان عراقي او را بين هم قرار مي‌دادند و هر کدام با سيلي او را به ديگري پاس مي‌دادند که اين حالت موجب درد شديد ناحيه‌ي صورت و سر شده و در نهايت فرد گيج مي‌شود. خلاصه،خيلي ايشان را اذيت مي‌کردند و شلاق مي‌زدند و هر روز او را کتک مي‌زدند. حتي يادم هست يکبار او را مجبور کردند دستانش را داخل چاه فاضلاب کند و اين قدر اين کار را کردند تا او از هوش رفت. يک سال بعد سال 1368 ايشان را به اردوگاه تبعيدي‌ها منتقل کردند.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 185

 
 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)


سيدحسن ميرسيد
 

سيدحسن

نام :

ميرسيد

نام خانوادگي :

 1338

تاریخ تولد :

خارج حوزه

تحصيلات:


 

زنان اسوه‌ي مردان فرياد نجات بخش حاج يحيي
روزه‌ي نذري

زنان اسوه‌ي مردان

يكي از ماجراهايي كه واقعاً تكان‌دهنده است و انسان نمي‌تواند آن را خوب بفهمد مگر اين‌كه خودش آن را از نزديك ديده باشد، صحنه‌اي است كه يكي از دوستان اسير ما براي ما نقل كرد. ايشان مي‌گفت: روزي من و تعدادي از دوستان را براي گرفتن اطلاعات به اتاق مخصوص بردند و براي ايجاد رعب و وحشت، به انواع حيله‌ها متوسل شدند و هر كاري كه از دستشان برمي‌آمد، انجام دادند تا اطلاعات مورد نظرشان را در اختيار آن‌ها قرار دهيم.
در آن‌جا ما صحنه‌اي ديديم كه خيلي متأثرمان كرد. ماجرا اين بود كه خانمي را به اتاق ما آوردند كه كودكي شيرخوار در بغل داشت. فرمانده‌ي بعثي در حالي كه يونيفرم نظامي بر تن داشت و سيگاري در دستش بود، با غرور و تكبّر و نخوت خاصي شروع به بازجويي از اين خانم كرد و مطالبي به او گفت. از جمله به او گفت كه شوهرت كدام يك از اين‌هاست، به ما معرفي كن! خانم گفت: شوهر من در جبهه شهيد شده و همان‌جا كه ما را اسير كردند، شوهر من شهيد شد.
وقتي آن افسر بعثي در اين مرحله به بن‌بست رسيد به او گفت: به امام اهانت كن. آن زن شجاع و قهرمان بدون اين‌كه ذره‌اي ترس و نگراني داشته باشد، خيلي آرام و متين گفت: ميان ما مرسوم است كه به سادات احترام مي‌گذاريم و به آن‌ها اهانت نمي‌كنيم. وقتي اين خانم گفت امام سيد هستند و ما مي‌ترسيم به سيد اهانت كنيم، با گفته‌ي او دود از كله‌ي بي‌مغز آن افسر خشن و بي‌رحم عراقي بلند شد؛ لذا مانند يك شتر مست، هوار مي‌كشيد و اين طرف و آن طرف مي‌رفت و فرياد مي‌كشيد كه زود باش اهانت كن و الّا چه و چه مي‌كنم.
او هوار مي‌كشيد اما زن شجاع، آرام و ساكت و مطمئن نشسته بود و مي‌گفت: ما به سيد اهانت نمي‌كنيم. وقتي كار به اين‌جا رسيد، فرمانده‌ي عراقي سيگار روشن را كه در دست داشت بر گونه‌ي آن طفل معصوم كه در بغل مادرش بود، گذاشت؛ فرياد كودك به آسمان رفت و اشك از ديدگان مادر مانند قطرات باران فرو ريخت. چشم‌هاي ما به سوي طفل معصوم و بي‌گناه خيره شد؛ اما مادر در عين اين‌كه گريه مي‌كرد، آرام و خاموش بود. دلش مي‌گرييد اما لبش چيزي نمي‌گفت. اشكش جاري بود اما اراده‌اش محكم و قوي بود؛ طفلش فرياد مي‌زد اما خودش خاموش بود و به امامش اهانت نمي‌كرد.
اين يكي از حوادثي بود كه بچه‌هاي اسير در ابتداي اسارت ديده بودند و بهترين الگو براي هر كدام از بچه‌ها بود تا زير انواع شكنجه‌ها و سختي‌ها و مشكلات، لب به توهين به امام باز نكنند.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد1 -  صفحه: 70

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

سيدحميدرضا ميرمحمدصادقي
 

سيدحميدرضا

نام :

ميرمحمدصادقي

نام خانوادگي :

 1338

تاریخ تولد :

فوق ليسانس نظامي

تحصيلات:

 
جنايت نتيجه خيانت جاهليت

جنايت نتيجه خيانت

سال 59، زماني كه در زندان استخبارات بغداد بوديم، يك افسر استخباراتي آمد و شروع كرد به بددهني و توهين به ما و امام و شخصيت‌هاي مملكت. بعد يك نفر از افراد خودفروخته را كه گويا از قبل او را مي‌شناخت و مي‌دانست ضد امام و انقلاب است، بلند كرد و گفت: من يك پاكت سيگار به تو مي‌دهم تو در عوض يك پاسدار از ميان اين‌ها به من معرفي كن.
آن نامرد هم يك نفر را معرفي كرد. افسر عراقي آن برادر ما را بيرون آورد و گفت: « انت حرس خميني؟ جواب داد: نه، من پاسدار نيستم. گفت:‌ اگر راست مي‌گويي به امام توهين كن. او گفت: اگر شما به رهبرتان توهين كنيد، من هم به رهبرم توهين مي‌كنم؛ خميني رهبر من است و من هرگز به او توهين نمي‌كنم.
افسر عراقي اصرار مي‌كرد كه تو بايد توهين كني و خلاصه درگيري لفظي پيش آمد. بعد آن افسر كُلت كمري‌اش را بيرون آورد و گفت: اگر به امام توهين نكني، همين‌جا تو را مي‌كشم. وقتي دوباره امتناع كرد، آن افسر با ناجوانمردي تمام او را جلوي چشم ما به شهادت رساند.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد2 -  صفحه: 32

 
 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

مهدي نكويي ساماني
 

مهدي

نام :

نكويي ساماني

نام خانوادگي :

 1345

تاریخ تولد :

خارج حوزه

تحصيلات:


 

در حسرت يک توهين حيرت دشمن

در حسرت يک توهين

بسيار پيش مي‌آمد که عراقي‌ها دوستان را بيرون مي‌کشيدند و از آن‌ها مي‌خواستند شعار بدهند. يادم هست يک بار به يکي از برادران به نام محمود کشتکار گفتند بايد واضح شعار بدهي، ولي او شعار نداد. عراقي‌ها هم خيلي او را زدند و حتي فرمانده اردوگاه هم او را زد و آنقدر او را کتک زدند تا بيهوش شد. مهم اين بود که او تا آخرين توان خود مقاومت کرد و خواسته‌ي عراقي‌ها را انجام نداد. بعثي‌ها در همان حال که او را مي‌زدند به ما مي‌گفتند: کاري مي‌کنيم که ديگر [امام] خميني روي شما حساب نکند.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 179

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

اسماعيل نوربخش
 

اسماعيل

نام :

نوربخش

نام خانوادگي :

 1339

تاریخ تولد :

ليسانس

تحصيلات:

 
مرد است امام

مرد است امام

يکبار، اردوگاه به مناسبتي شلوغ شده بود و عراقي‌ها هم بچه‌ها را زده بودند. آن‌ها پس از شناسايي افراد مؤثر در اين حرکت، ده نفر از بچه‌ها را از بقيه جدا کردند و به سلول‌هاي انفرادي بردند. در ايام زندان، آن‌ها سه وعده کتک مي‌زدند که اين شکنجه‌ي جسمي آن‌ها بود. يکسري شکنجه‌هاي روحي هم داشتند که در آن از ما مي‌خواستند به امام توهين کنيم و عليه ايشان شعار بدهيم و دقيقاً بر نقطه‌اي که ما بر آن حساس بوديم دست مي‌گذاشتند.
آن روز، يکي از نگهبان‌ها که فردي گستاخ و بي‌حيا بود از ما خواست بگوييم: مرگ بر امام. او به ما يک مهلت ده دقيقه‌‌اي هم داد. ما در اين زمان کوتاه مشورت کرديم و يکي از بچه‌ها گفت: اين نگهبان که فارسي نمي‌فهمد. ما مي‌توانيم با تغيير اندکي در اين شعار، شر او را از سر خودمان کم کنيم.
بنا شد به جاي مرگ بر امام بگوييم مرد است امام. زماني که او برگشت و از ما خواست شعار بدهيم، ما شعار مرد است امام را تکرار کرديم. او هم که خيال مي‌کرد ما شعار را طبق نظر او داده‌ايم دست از سر ما برداشت ورفت.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 89

 
 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

سيدمحمود هاشمي
 

سيدمحمود

نام :

هاشمي

نام خانوادگي :

 1349

تاریخ تولد :

خارج حوزه

تحصيلات:


 

امداد غيبي

امداد غيبي

من بر اثر تركشي كه به كمرم اصابت كرده بود،‌ درد زيادي داشتم؛ به حدي كه با دهان باز روي زمين افتادم و كلوخي كه روي زمين بود، داخل دهانم رفت. شدت درد من آن‌قدر زياد بود كه آن كلوخ را جويدم. من در همين حال اسير شدم. وقتي مرا پيش افسر عراقي بردند، او عكسي از امام آورد و به من گفت: اهانت كن! من به او گفتم: دهنم خشك شده و پر از خاك است. گفت: پس پايت را روي عكس بگذار. گفتم: پايم درد مي‌كند و نمي‌توانم آن را تكان بدهم.
او عصباني شد و با انگشت دستش صورت امام را از پشت عكس سوراخ كرد و سيلي محكمي به صورتم زد. در آن لحظه در اين فكر بودم كه از نظر عقلي و شرعي اشكالي ندارد من به امام توهين كنم، چون مسأله دليل موجهي دارد؛ ولي از لحاظ روحي و قلبي اصلاً به خودم اجازه‌ي اين كار را نمي‌دادم. بعد او تصميم گرفت مرا بكشد. دور تا دور من پر از نيروهاي عراقي بود. او هم كُلت كمري‌اش را درآورد و به طرف من نشانه گرفت. در آن لحظه يكي از افسران مافوق، او را احضار كرد و او هم مجبور شد برود.
من احساس كردم امداد غيبي به كمك من آمد و اين شعر مصداق پيدا كرد: "عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد ". من در آن لحظه خدا را شكر كردم.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد1 -  صفحه: 272

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)

اسماعيل ياحقي
 

اسماعيل

نام :

ياحقي

نام خانوادگي :

 1340

تاریخ تولد :

ديپلم

تحصيلات:

 
پيام امام (ره) تبليغ عليه تبليغ

پيام امام (ره)

در سال 65 يا 64 بود که بچه‌ها يک راديو بدست آوردند. آن‌ها تمام قسمت‌هاي راديو را جدا کردند و آن را در يک بلوک جاسازي کردند که پيام و صحبت‌هاي امام را از طريق آن گوش مي‌دادند و بعد براي برادران مي‌نوشتند که در اردوگاه پخش مي‌شد البته، اين کار را خيلي مخفيانه و دور از چشم عراقي‌ها انجام مي‌دادند. معمولاً، بچه‌ها پيام‌ها را روي کاغذ‌ها سيمان و غيره مي‌نوشتند و بعد نمايشگاه کوچکي ترتيب مي‌دادند. عده‌اي از بچه‌ها مواظب بودند سربازهاي عراقي را مشغول کنند و آن‌ها را در حياط اردوگاه حدود يک ساعت مشغول نگهدارند تا بقيه بتوانند از اين نوشته‌ها خوب استفاده کنند. وقتي عراقي‌ها دوباره بر مي‌گشتند، بچه‌ها سريع آن‌ها را جمع مي‌کردند و از بين مي‌بردند يا در جايي مخفي مي‌کردند تا چيزي به دست آن‌ها نيفتد. معمولاً، اين نمايشگاه در اعياد يا روزهاي جشن برگزار مي‌شد.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 40

 
 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)


شعبان يخكشي
 

شعبان

نام :

يخكشي

نام خانوادگي :

 1337

تاریخ تولد :

ديپلم

تحصيلات:


 

ماجراي آيه ي نبأ صحنه ‌هاي زيبا

ماجراي آيه ي نبأ

خاطره‌اي که از حضرت امام در ذهن دارم به ايام رحلت ايشان مربوط مي‌شود. زماني که امام کسالت پيدا کرده بودند، همه‌ي اسرا نگران حال ايشان بودند و مراسم دعا و نذر و نياز براي شفاي ايشان برگزار مي‌کردند. يکي از روحانيوني که آن‌جا همراه ما بود، آقاي حسن اصغري نژاد بود. ايشان بخاطر شجاعتي که داشت زياد مورد اذيت و آزار عراقي‌ها قرار مي‌گرفت. شبي که امام فوت کردند، يکي از مامؤران استخباراتي عراق به نام علي، پشت پنجره‌ي آسايشگاه آمد و خبر رحلت امام را به اين برادر ما داد. البته، آن‌ها قبل از اين هم بارها و بارها به دروغ خبر رحلت امام را به ما داده بودند تا روحيه‌ي ما را تضعيف کنند، ولي ما باور نمي‌کرديم و آن‌ها هم دستشان رو مي‌شد. به همين دليل، آقاي اصغري نژاد پس از شنيدن اين خبر، آيه شش سوره مبارکه‌ي حجرات را که درباره‌ي خبر افراد فاسق است، خواند( يا ايها الذين آمنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبينوا ان تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا علي ما فعلتم نادمين). نگهبان عراقي که منظور ايشان را فهميده بود، بسيار خشمگين و عصباني شد. براي همين فرداي آن روز او را بردند و حسابي شکنجه و کتک‌کاري کردند. البته، بعد ما متوجه شديم که خبر درست بوده و امام واقعاً از دنيا رفته‌اند. از اين رو، بچه‌ها خيلي ناراحت شدند، ولي از آن جا که ما اسراي مفقودالاثر بوديم و به مراتب بيش از ديگر اسرا در مضيقه و فشار بوديم، اجازه‌ي عزاداري نداشتيم. عراقي‌ها حتي اجازه‌ي گريه کردن هم به ما نمي‌دادند و اگر کسي را در حال گريه مي‌ديدند با او برخورد مي‌کردند. بر عکس، از ما مي‌خواستند شاد باشيم؛ لذا اسراي مظلوم ايراني شب‌ها موقع خواب، آن هم زير پتو و دور از ديد عراقي‌ها، گريه مي‌کردند و عقده‌ي دلشان را باز مي‌کردند. البته ما تا جايي که توانستيم به صورت مخفيانه برنامه‌هايي اجرا کرديم؛ مثل ختم قرآن. از جمله کارهايي که بچه‌ها در اين راستا و به نشانه‌ي عزاداري کردند، پوشيدن لباس‌هاي سرمه‌اي رنگ مخصوص زمستان بود که همه را يکدست تيره‌پوش کرده بود.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد3 -  صفحه: 150

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها