0

تنها ، مثل برگی پاییزی

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

تنها ، مثل برگی پاییزی

خیابان خلوت بود.پیاده رو هم. دسته گلی پژمرده روی زمین افتاده بود.زمین سرد بود.آسمان ابری.دستش را روی قلبش گذاشت . دندان هایش را به هم فشرد و با چشمانی پر از التماس به آسمان نگاه کرد.پیراهن ازکش را جمع کرد تا گرم تر شود.درد ، امانش را بریده بود.این بار، هر دو دستش را روی قلبش فشرد تا شاید آرام شود.به درخت تکیه داد و چشم های پر از اشکش را به برگ پاییزی نارنجی رنگی که روی شاخه به شدت با باد مبارزه می کرد ، دوخت. با خودش می گفت : کاش مادرم بود.. مرد قد بلندی در حالی که یقه بارانی اش را بالا زده بود و می دوید،به سرعت از آنجا گذشت بدون این که متوجه دسته گل له شده زیر پایش باشد.به گل هایش نگاه کرد.قطره های اشک ، آرام از گوشه چشمانش جاری شدند. سعی کرد از جایش بلند شود ... نیم خیز شد...اما دردی سنگین در تمام وجودش پیچید و همان جا پای درختی کوچک روی زمین افتاد... اگر مادرش بود،حتما تا الآن کاری برایش می کرد...دوست داشت مثل بچه های لوسی که سوار ماشین های مدل بالا دیده بود،گریه کند و فریاد بزند : من مامانمو می خوام... صدای هق هق هایش تمام خیابان را پر کرد.جلوی اشک هایش را نگرفت.آن جا که کسی نبود که به خاطر گریه کردن مسخره یا دعوایش کند. پس گریه کرد.... باد با آخرین سرعت به برگ کوچک حمله ور شد . برگ اما همچنان به زحمت به درخت چسبیده بود... * ضربه دستی را برشانه های کوچکش احساس کرد . سرش را بلند و به چشمان زنی که با نگرانی به او نگاه می کرد ، خیره شد.... زن لبخندی زدئ و رو به رویش نشست . لبخندش مثل مادر بود.هرچند که درست لبخند مادرش را به یاد نمی آورد... - چی شده دخترم ؟ دخترم ! فقط مادر ها دختر هایشان را این طور صدا می کنند. - نمی خوای بگی؟ یعنی می شد ؟ می شد سرش را روی پاهای آن زن بگذارد و تا شب برایش حرف بزند؟زن با محبت به او نگاه می کرد. - کجایت درد می کند؟ دیگر مطمئن شد که او روح مادرش است و گرنه از کجا اینقدر زود می فهمید که او درد دارد؟ می خواست به طرف زن پرواز کند.زن انگار که فهمیده باشد،نزدیکتر آمد و او را در آغوش گرفت...چقدر گرم بود... باد کم تر شده بود.خیال برگ پاییزی هم انگار از افتادن راحت تر شده بود... صدای مردی را از پشت سرش شنید : - باز اومدی سراغ این گداها؟ و بعد مردی عصبانی را دید که آمد و کنار او و روبه روی زن ایستاد و منتظر جواب ماند. با چشم هایی پر از نگرانی به مرد خیره شد.زن گفت : ببین..ببین چقدر معصومه... مرد پوزخندی زد و به مسخره گفت : آره ! خیلی. باد دوباره شروع به وزیدن کرد و برگ کوچک بازهم خودش را برای مبارزه آماده کرد... زن گفت : این داره درد می کشه... - فیلمشه...وقتی با همین کارهایش کلی پول ازت به جیب زد ، می فهمی.. . پاشو بریم خونه... در دلش به زن التماس می کرد : تورو خدا نرو..پیشم بمون...بمون... صدای مرد بلند تر از قبل گفت : پاشو دیگه... زن مردد مانده بود.باد شدیدتر شده بود.سرش را پایین انداخت و آرام آرام از آنجا دور شد... دردش دوباره شروع شد.قطره های اشک از چشمانش سرازیر شدند و دوباره خیابان پر شد از هق هق ها و درد های بی امان او... باد تند تر از همیشع می وزید و این بار برگ کوچک پاییزی از شاخه اش جدا و به روی زمین افتاد....

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

شنبه 16 آبان 1388  6:18 PM
تشکرات از این پست
oghab6668 mehdi0014
rezajon
rezajon
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1391 
تعداد پست ها : 93
محل سکونت : سیستان بلوچستان

پاسخ به:تنها ، مثل برگی پاییزی

جالب بود

خدایا آلودگی آدمها از حد گذشته ،دنیا رو چند روز تعطیل نمی کنی؟

چهارشنبه 20 فروردین 1393  7:33 AM
تشکرات از این پست
samsam
oghab6668
oghab6668
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 644
محل سکونت : گیلان

پاسخ به:تنها ، مثل برگی پاییزی

مرسی دادا، خیلی دراماتیک، واقعی و زیبا بود...

موفقیت تحرک بجا می خواهد نه توقف

جمعه 29 فروردین 1393  3:41 PM
تشکرات از این پست
samsam
دسترسی سریع به انجمن ها