حکایت و داستان
ماجرای دو گرگ
دو تا گرگ بودند كه از كوچكی با هم دوست بودند و هر شكاری كه به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یك غار با هم زندگی می كردند. یك سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست كه این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شكارهای پیش مانده بود خوردند كه برف بند بیاید و پی شكار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.یكی از آنها كه دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینكه بزنیم به ده."ـ "بزنیم به ده كه بریزن سرمون نفله مون كنن؟"ـ "بریم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."ـ "معلوم میشه مخت عیب كرده. كی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن كه جدمون پیش چشممون بیاد."ـ "تو اصلاً ترسویی. شكم گشنه كه نباید از این چیزا بترسه."ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش"ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چكار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم كه از بس كه خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می كرد، می رفتم باش زندگی می كردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگی بگیرن."ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."ـ "اه" مث اینكه راس راسكی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"ـ "آره، نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی كنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از كار دوستش سخت تعجب كرد و جویده جویده از او پرسید:ـ "داری چكار می كنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"ـ "واقعاً كه عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای كی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداكاری كوچكی در راه دوست عزیز خودت بكنی پس برای چی خوبی؟" ـ "چه فداكاری ای؟"ـ "تو كه داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم."ـ منو بخوری؟" ـ "آره مگه تو چته؟" ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."ـ "برای همینه كه میگم باید فداكاری كنی."ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می كنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."ـ "آخه گوشت من بو نا میده"ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"ـ "معلومه چرا نخورم؟" ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."ـ "چه خواهشی؟"ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر كاری میخوای بكن."ـ "واقعاً كه هر چی خوبی در حقت بكنن انگار نكردن. من دارم فداكاری می كنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی كه مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می كنه."گرگ نابكار این را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...نتیجه گیری اخلاقی :1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یكدیگر ترحم نمی كنند2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق كمی سخت است3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم
پاسخ به:حکایت و داستان