0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

پيام ‌هاي امام (ره)

در برخي از اردوگاه‌ها راديو وجود داشت كه به طور مخفيانه، دوستان اخبار و بيانات امام را گوش مي‌كردند. بيشترين مطلبي كه توجه مي‌شد، فرمايشات حضرت امام (ره) بود، كه نوشته مي‌شد و به اين اردوگاه و آن اردوگاه منتقل و تقريباً مخفيانه پخش مي‌شد؛ آن هم به شكل نقل و انتقالات كه البته ممكن بود يك ساعت بعد برسد يا نرسد.
پيام حضرت امام (ره) به روحانيت، شايد بيش از 6 و يا 7 ماه بعد از پيام به ما رسيد. مثلاً قسمت‌هايي از نامه‌ي امام به گورباچف را داشتيم. اول سال 89 ميلادي اين پيام داده شد و ما سال 90 پيام را گرفتيم. يعني ما با يك سال تأخير توانستيم كل نامه را به دست بياوريم. هرچند در حد فاصل‌هاي مختلفي پيام و اخبار به ما مي‌رسيد، اما به هر حال اين‌ها صحيح‌ترين مطالبي بود كه از راديو گرفته مي‌شد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 101  

راوي: فرج الله فصيحي رادمندي _ اردوگاه موصل  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

پيامي از غربت

جمال يكي از فرزندان اين ملت بود كه در دنياي پر از ظلم اسارت جان داد. او چند روز قبل از شهادتش، با من هم سخن شد و پس از آن‌كه از امام خميني (ره) و مظلوميت او در اين عصر گفت، از من خواست كه اگر به ايران برگشتم، اين پيام را به مردم بدهم.
«اي ملت قدرشناس! فرزندان شما در زندان‌هاي عراق هرگز تسليم فرهنگ بيگانه نشدند و بر ايمان خود باقي ماندند. تعدادي از آن‌ها نيز به خاطر بيماري و... شهيد شدند. من از شما برادران و خواهران يك تقاضا دارم و آن اين است كه هرگز بدون حجاب اسلامي و بدون وضو در خيابان‌هاي اين سرزمين حركت نكنيد.

منبع: كتاب آزادگان بگوييد   -  صفحه: 155  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

پيراهني تازه

درزمستان لباس گرم نداشتيم. سربازان عراقي يك پيراهن و زير پيراهن و دو عدد حوله به ما مي‌دادند. از حوله‌ها پيراهن درست مي‌كرديم تا زياد سردمان نشود؛ يا پتوهاي كهنه‌ي خودمان را پاره مي‌كرديم و از آن پيراهن درست مي‌كرديم.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 210  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تحويل سال

براي تحويل سال 62 سفره‌اي چيديم و در آن ساعت، سيم، سيگار، سيني و... قرار داديم و من با صدايي شبيه صداي عراقي‌ها گفتم: «يك، دو، سه...آغاز سال 1362» بعد ديدم صداي گريه‌ي همه بلند شد و با تعجب پرسيدم: «چرا گريه مي‌كنيد؟!» و آن‌ها در حالي كه هنوز گريه مي‌كردند گفتند: «تو ما را ياد سال‌هايي انداختي كه پيش خانواده‌هايمان بوديم». بعد عراقي‌ها هم آمدند و براي تنبيه به ما گفتند كه بايد دستشويي‌ها را بشوييم.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 306  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تخته سياه

چون بچه‌ها هيچ نوشت‌افزاري براي درس خواندن نداشتند، تابلوهايي كه دست‌ساز خودشان بود تهيه كرده، اموراتشان را با آن مي‌گذراندند. اين تابلوها از يك مقوا كه روي آن پارچه‌اي مي‌كشيدند درست مي‌شد.
بچه‌ها اين پارچه‌ها را به روغن آغشته مي‌كردند و يك مقدار صابون تراشيده، در آن حل مي‌كردند و پلاستيكي روي اين تابلو مي‌كشيدند كه اثر قلم روي آن پلاستيك مي‌ماند. وقتي پلاستيك را بلند مي‌كردند اثر قلم از بين مي‌رفت.
يكي از اين تابلوها را در اندازه‌ي خيلي بزرگ درست مي‌كردند كه معلم پاي اين تابلو مي‌ايستاد و درس مي‌داد. محصلين و دانش‌آموزان هم نمونه‌ي كوچكي از آن براي خود درست كرده بودند، كه تمريناتشان را روي اين تابلو مي‌نوشتند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 160  

راوي: صادق ابوالحسنها  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تسبيح

با سنگريزه، تسبيح و گردنبند درست مي‌كرديم. يكي از عراقي‌ها گردنبندش را ديده بود و خوشش آمده بود. گفته بود يكي براش درست كند. او هم گفته بود: « اين‌طوري كه نمي‌شه. واسه اين كه سياه بشه، بايد از توي باتري، يك چيزي در بيارم بريزم روش. اين‌ها را هم با باتري كهنه‌هاي شما سياه كردم. »
باور كرده بود. يواشكي براش يك بسته باتري آورده بود.

منبع: ماهنامه وصال   -  صفحه: 10  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تسبيح سنگي

يكي از بچه‌ها تسيبح صد و يك دانه‌اي را از سنگ درست كرده بود. روي دانه‌هاي آن اسم تعدادي از پيامبران حك شده بود. حدود پنج شش ماه روي آن كار كرده بود.
در آغاز كار يك تكه سنگ را خرد مي‌كرد، مدت دو سه ماه آن را به زمين ساييده، به صورت مستطيل درمي‌آورد. سپس نخ‌هاي پتو را مي‌كشيد، تاب مي‌داد و در آخر، تسبيح را نخ مي‌كرد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 171  

راوي: اميرهوشنگ برسوزيان _ بعقوبه _ كمپ 18  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تعليم خط

بچه‌ها بايد به نوعي خود را سرگرم مي‌كردند، آن روزها كلاس تعليم خط گذاشتيم. براي اين‌كار از سيمان آسايشگاه به عنوان كاغذ، از آب به عنوان مركب و از جاي خالي خميردندان به عنوان قلم استفاده مي‌شد. البته مقداري پارچه و يا تكه پتو در داخل قوطي خالي خميردندان مي‌گذاشتيم.
براي بچه‌ها تمام آن سال‌ها، سال‌هاي كسب علم بود. دانشگاهي واقعي كه زيستن با توكل به خدا را آموختند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 165  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تفتيش

عراقي‌ها هر يكي دو روز يك بار آسايش‌گاه‌ها را تفتيش مي‌كردند. هر بار تمام وسايلمان را مي‌ريختند به هم. كيسه‌ها را وسط آسايش‌گاه خالي مي‌كردند؛ آب و نمك و تايد را پخش مي‌كردند روي پتوها.
ما هر بار تا مي‌رفتيم تو، بلند صلوات مي‌فرستاتديم و يا علي.
دو سه ساعت طول كشيد تا باز همه چيز را مرتب كنيم و وسايلمان را پيدا كنيم. نمي‌خواستيم ضعف نشان بدهيم؛ حتي وقتي ما را مي‌زدند، عمداً جلوي آن‌ها مي‌خنديديم ...

 

منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته   -  صفحه: 48  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تلفن در آسايشگاه

من و بوشهري با زدن ضربه به هم صحبت مي‌كرديم. يك روز ضربات بوشهري نشان مي‌داد كه مي‌خواهد چيزي را براي من بيان كند. خيلي دقت كردم، چيزي مفهوم نبود. او شماره‌ي تلفن مرا مي‌زد، بعد دو علامت روي ديوار مي‌زد به صورت مساوي و بعد شماره‌ي 15 را مي‌زد.
من تعجب كردم، شماره‌ي تلفن من مساوي است با 15 يعني چي؟! بعد ديدم شماره‌ي تلفن خودش را مي‌زند و مساوي 3 قرار مي‌دهد. باز هم متوجه نشدم. ما به اتفاق بعضي از دوستان روزهاي جمعه را در خدمت استاد محمدتقي جعفري جلساتي داشتيم و بوشهري مي‌دانست شماره‌ي تلفن او را مي‌دانم.
شماره‌ي تلفن استاد جعفري را زد و مساوي با 6 قرار داد. مساوي با 6 قرار دادن شماره‌ي تلفن را حدس زدم كه مي‌خواهد بگويد روز جمعه، چون علامت ما براي روز جمعه 6 بود. فكر كردم كه مي‌خواهد جلسات روز جمعه را يادآوري كند.
همين ترتيب ادامه داشت. شماره تلفن دوستان مخفي را كه ما داشتيم مي‌زد و آن‌ها را مساوي با شماره‌ي خاصي قرار مي‌داد. مثلاً وقتي 114 را مي‌زد متوجه مي‌شدم كه مي‌خواهد به قرآن اشاره كند كه 114 سوره دارد، به اين ترتيب بعضي اوقات صحبت‌هاي ما ساعت‌ها طول كشيد، به طوري كه جز وقتي كه براي كارهاي ضروري مثل نماز و قرآن و غذا و استحمام و كارهايي از اين قبيل صرف مي‌كرديم، در بقيه‌ي اوقات پشت ديوار مي‌نشستيم و با ضربات با هم صحبت مي‌كرديم.
بارها اتفاق افتاد كه ما بعد از شام و نماز مغرب و عشا شروع مي‌كرديم به صحبت كردن و متوجه گذشت زمان نمي‌شديم تا اين‌كه مي‌ديديم آسمان رو به روشني مي‌رود و نشان‌دهنده‌ي صبح شدن است و بعد بلند مي‌شديم براي نماز و كارهاي ضروري ديگر.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 195  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تلويزيون سنگي

ما چون در اردوگاه اوقات فراغت زيادي داشتيم، بچه‌ها در اين اوقات به دنبال ساختن كارهاي دستي مي‌رفتند. به عنوان نمونه يكي از بچه‌ها كه در سوله‌ي 3 بود، تلويزيوني را روي سنگ طراحي كرده بود.
سرگرد عراقي كه «ممتاز» نام داشت و مسئول اردوگاه بود، هنگامي كه تلويزيون طراحي شده روي سنگ را ديد، خيلي از آن خوشش آمد و آن برادر را تشويق كرد و گفت: «اگر بخواهم اين تلويزيون را بگيرم، در مقابل آن چه چيزي از من مي‌خواهي؟»
آن برادر گفت: «در مقابل آن از شما وسايلي از قبيل پيچ گوشتي و چكش مي‌خواهم تا چيزهاي بهتري طراحي كنم». سرگرد ممتاز درمقابل خواست‌هاي او گفت: «اين‌ها را نخواه!» پرسيد: «چرا؟» گفت: «شما كه وسيله‌اي نداري اين را به اين جالبي و زيبايي طراحي كرده‌اي، اگر بخواهم اين وسايل را در اختيارت بگذارم. مي‌ترسم اين پنكه را كه در بالا سرتان مي‌چرخد، به هلي‌كوپتر تبديل كني و با آن وسيله‌ي فرار درست كني». اين موضوع بر سر زبان بچه‌ها افتاد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 184  

راوي: اسماعيل جان محمدي فيروز_بعقوبه_كمپ 18  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تمام دوستان تو پاسدارند؟!

ما از سوز تشنگي ناي حرف زدن نداشتيم و آن‌ها ما را مي‌زدند. جيب‌هايمان را گشتند و هرچيز كه بود برداشتند.
من چند عكس از دوستانم داشتم كه ريش داشتند. يك افسر عراقي كه آن‌ها را نگاه مي‌كرد، با قنداق تفنگ به سرم زد و گفت: «كل صديقك حارس الخميني! (تمام دوستان تو پاسدار خميني‌اند!)

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 145  

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تمثال مبارك حضرت امام ( ره )

بسمه تعالي
در تاريخ 7/12/62 به اسارت درآمدم. در سال 66 در رابطه با برگزاري جشن‌هاي دهه‌ي فجر تصميماتي گرفته شد كه حقير هم به عنوان مسئول فرهنگي آسايشگاه خودمان انتخاب شدم. با توجه به علاقه‌ي خاصي كه به خطاطي و نقاشي داشتم، با كم‌ترين امكانات تمرين مي‌كردم؛ مثلاً براي تمرين خط، خاك را الك مي‌كردم و روي روزنامه مي‌ريختم و با دسته‌ي قاشق تمرين خط مي‌كردم و به اكثر دوستان هم تعليم مي‌دادم و در خواندن سرود و تنظيم آن نيز فعاليت چشم‌گيري داشتم.
به هر حال از طرف دوستان مسئول هماهنگي اردوگاه پيشنهاد شد كه بنده، تمثال مبارك حضرت امام (ره) را طراحي كنم، تا در مراسمي مانند جشن‌هاي پيروزي انقلاب مورد استفاده قرار گيرد. اگر لو مي‌رفتم، عواقب شديدي در پي داشت كه كم‌ترين جريمه‌ي آن، حبس انفرادي در سازمان امنيت بغداد بود. بنده با توكل به خدا اين حركت را شروع كردم. اولين كاري كه بايد انجام مي‌شد، به دست آوردن تصوير امام راحل بود و اين، كاري مشكل بود.
هميشه در كمين بوديم كه عكس امام در جرايد عراق چاپ شود و ما آن را به دست آوريم و اين عمل هم خطرناك بود؛ چرا كه عراقي‌ها نسبت به تصوير امام خيلي حساسيت نشان مي‌دادند. به هر حال روزي اين فرصت پيش آمد و با هماهنگي مسئول روزنامه، تصوير كوچكي كه در يكي از راهپيمايي‌هاي ايران از طريق ماهواره برداشته شده بود، از اين روزنامه درآورديم كه جار و جنجال زيادي هم در پي داشت و چون عكس امام راحل در قطعه‌ي خيلي كوچك چاپ شده بود، مجبور شدم آن را جدول‌گذاري نموده و به تناسب همان جدول روي پارچه‌اي به ابعاد 70×100 جدول كشيدم. چندين روز طول كشيد تا اين كار را تمام كرده و تمثال امام را براي برنامه‌هاي دهه‌ي فجر تحويل مسئولين اردوگاه دادم. كه به صورت گردشي در تمامي آسايشگاه‌ها مورد استفاده قرار مي‌گرفت و روحيه‌ي خيلي زيادي به دوستان داده بود و حال و هواي عجيبي به مراسم دهه‌ي فجر بخشيده بود.
حدود يك هفته پس از پايان مراسم جشن‌هاي انقلاب، سوژه لو رفت و سربازان عراقي به سراغ من آمده و سؤال كردند: « گزارش رسيده است شما تصوير امام را طراحي كرده‌ايد، آيا مي‌دانيد در صورت اثبات اين خبر، چه سرنوشتي خواهي داشت ؟»
بنده گفتم: « نه »
چون مي دانستم تصوير مذكور در جاي امني نگهداري مي‌شود و هيچ مشكلي در پي نخواهد داشت و شخصي هم كه عكس امام را در اختيار داشت، خيلي مطمئن بود.
عراقي‌ها خيلي تلاش كردند كه تصوير را پيدا كنند، اما موفق نشدند. بچه‌ها مثل جان شيرين از آن پرده محافظت مي‌كردند. بالاتر از همه اين كه تصوير امام به همراه آزادگان به ايران آمد و در حال حاضر هم نزد يكي از دوستان در اصفهان مي‌باشد.

 

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

راوي: آزاده _ حسين خسروي  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تنها با پياز

چند نفر از ما در زير نگاه دقيق سربازي كه بالاي سرشان ايستاده بود، به پاك كردن پياز‌ها مشغول بودند.
عراقي‌ها براي جلوگيري از نوشتن نامه‌ي رمزي با آب پياز، از هنگام ورود پياز به اردوگاه تا تميز شدن، شسته شدن و سرانجام ريخته شدن آن در ديگ غذا به وسيله‌ي نگهبان‌هاي خود تمام مراحل را دقيقاً كنترل مي‌كردند و لحظه‌اي بچه‌ها را با پياز تنها نمي‌گذاشتند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 152  

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

تهديد ژنرال

ژنرال عالي‌رتبه‌ي عراقي، آمد جلو ايستاد و شروع كرد به حرف زدن. كلي حرف زد و بعد گفت: «هركي بين شما پاسدار است، خودش بيرون بيايد.»
كسي از جايش تكان نخورد، ژنرال عراقي گفت: «قول مي‌دهم با او كاري نداشته باشم.» اما باز كسي بلند نشد. نگاه‌ها منتظر مانده بود و باز اتفاقي نيفتاد. ژنرال عراقي تأكيد كرد كه اگر پاسدارها خودشان بيرون نيايند خودم آن‌ها را مي‌كشم بيرون و بعد چنين و چنان مي‌كنم.
باز هم كسي بلند نشد. ژنرال عصباني شد و داد كشيد: «اگر تا چند لحظه‌ي ديگر آمديد بيرون كه هيچ، وگرنه هرچه ديديد، از چشم خودتان ديديد.»
سه دفعه پشت سر هم هواركشيد: «كسي نبد؟، كسي نبد؟» ژنرال هر تهديدي كه مي‌خواست كرد و وقتي دستش خالي ماند، يكي_ دوتا از مزدورهايي كه با آن‌ها همكاري مي‌كردند از بين بچه‌ها بلند شدند و يكي‌يكي پاسدارها را معرفي كردند.
نيروهاي استخبارات (ساواك) كه همراه ژنرال بودند و تا اين لحظه مثل مجسمه‌هايي كه كت و شلوار قهوه‌اي پوشيده باشند؛ ايستاده بودند، از جايشان كنده شدند و وحشيانه به بچه‌هايي كه معرفي شدند، هجوم بردند.
بعضي از آن‌هايي كه معرفي شده بودند، زخمي بودند. پيرمرد هم بين آن‌ها بود. به هيچ كدامشان رحم نكردند. بدن تكه پاره و بي‌جان بچه‌ها زير باران لگد و مشت آن‌ بي‌رحم‌ها بود و كسي جرأت نداشت كه جلو برود. آه و ناله‌اي كه مي‌كردند جگر بچه‌ها را خون كرد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 141  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها