0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

الموت لصدام

آن‌قدر باحال نماز مي‌خواند كه پزشك عراقي هم محو نماز خواندنش شده بود.
توي اردوگاه تمام وقتش را مي‌گذاشت براي خدمت به زخمي‌ها و انجام كارهاي سايرين تا اين‌كه سرطان معده امانش را بريد.
از پزشك عراقي يك تشت خواست و سرش را كرد توي آن. يك لخته‌ي بزرگ از دهانش بيرون آمد و بعد هم آرام گرفت. پزشك عراقي بالاي سرش نشسته بود و زار زار گريه مي‌كرد.
بعثي‌ها دورمان كرده بودند. يكي‌شان آمد جلو و گفت: بگوييد « انصر لصدام »
ولي كسي صدايش درنيامد. همين‌طور بالاي سرمان راه مي‌رفت. دفعه‌ي بعد كه گفت: بگوييد انصر لصدام، يكي از بچه‌ها فرياد زد: « الموت لصدام »
افسر عراقي لوله‌ي اسلحه‌اش را گرفت روي صورت او و ماشه را چكاند. دوباره شليك كرد.
مي‌شمرديم؛ سي بار به جنازه‌اش شليك كرد.

منبع: مجله شميم عشق    

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

امام (ره) موساي ما بود

در اردوگاه « عنبر » يك افسر عراقي بود كه كاملاً فارسي بلد بود و يك ژست روشن‌فكري به خود مي‌گرفت. او مي‌آمد با بچه‌هايي كه فعال بودند، بحث مي‌كرد. بر عكسِ ديگر عراقي‌ها كه تندخو و خشن بودند، ايشان بسيار آرام و متين بحث مي‌كرد. اگر در مورد صدام هم بحث مي‌كرديم، او ناراحت نمي‌شد؛ اما بعداً به دوستانش سفارش مي‌كرد تا پوست از كله‌ي طرف بكنند.
يك روز آمد پيش من و بعد از احوالپرسي گفت: « حاضري با هم بحث كنيم؟ » به او گفتم: با يك شرط.
او گفت: « چه شرطي؟ » جواب دادم: به شرط اين كه قسم به حضرت عباس (ع) بخوري كه مرا تحت تعقيب و شكنجه قرار ندهي.
او قبول كرد و قسم خورد ( عراقي‌ها روي نام مبارك حضرت ابوالفضل (ع) حساس بودند و شديداً از اين نام مي‌ترسيدند و حساب مي‌بردند ) در بين بحث، او به من گفت: « ما از خميني پانزده سال در كشور عراق پذيرايي كرديم و بعد كه او به ايران آمد، عليه ما قيام كرد و جنگ به راه انداخت؟ »
من كه تازه حفظ قرآن را شروع كرده بودم و اتفاقاً همان روز سوره‌ي طه، كه داستان حضرت موسي و فرعون در آن بيان مي‌شود را حفظ كرده بودم، خواندن آيات سوره‌ي طه را براي آن افسر آغاز كردم. افسر عقيدتي _ سياسي عراق مات و مبهوت شده بود. او گفت: « هيچ كس اين گونه و منطقي به من جواب نداده است.»
سپس ادامه داد: « چرا شما اين قدر خميني (ره) را دوست داريد؟ »
به او جواب دادم: خميني بوي علي (ع) و بوي پيامبر (ص) مي‌دهد و داستان زندگي او هم‌چون اجداد بزرگوارش است.
آن افسر خداحافظي كرد و رفت. به لطف خدا و انفاس قدسيه‌ي امام او هم به قول خودش وفادار ماند و شكايت مرا به فرمانده‌ي عراقي نكرد و بعد از چند روز وي را از اردوگاه به بغداد بردند.

 

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

راوي: يوسف تباران _ عبدالمجيد رحمانيان _ آزاده مجيد كارگر  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

امام آمديم

بچه‌ها مي‌دانستند اگر واقعاً قطع‌نامه پذيرفته شده باشد، اسرا نيز تعويض مي‌شوند. لذا تصميم گرفتند عكس امام را چاپ كرده، بين اسرا پخش كنند.
آن‌ها روي لاستيك‌هاي كفش، به وسيله‌ي تيغي خيلي ظريف، عكس امام را به صورت برجسته درآوردند و با جوهر خودكاري كه از قبل مخفي كرده بودند، يك طرف عكس امام و طرف ديگر طرح هفته‌ي جنگ را چاپ كردند. پشت آن نوشته بودند: «امام، آمده‌ايم تا به تكليفمان عمل كنيم».
تعدادي از آن‌ها را هم به وسيله‌ي چسب‌هايي كه صليب سرخ براي كتاب‌ها مي‌آورد پرس كردند( پلاستيك‌هايي بود كه چسب داشت و به كتاب مي‌زدند.) بچه‌ها مي‌خواستند به هر اسير يك عكس بدهند تا روي سينه‌اش بزند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 154  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

امداد الهي در اسارت

دهه‌ي فجر در اردوگاه برنامه‌هايي مختص حال و هواي آن‌جا داشتيم. اما علي‌رغم محدوديت و موانعي كه وجود داشت، سعي مي‌كرديم به بهترين نحو اين ايام را برگزار كنيم و بزرگ بداريم. بچه‌ها تئاتري را تدارك ديده بودند و تحت عنوان «شهادت» كه در آن پدري هر دو پسرش در جبهه‌ها به شهادت مي‌رسند و متعاقب آن حوادث و اتفاقاتي ديگر دامن‌گير اين خانواده مي‌شود، كه بر روحيه و نگرش بچه‌ها بسيار مؤثر بود و حقيقتاً استفاده مي‌كرديم.
در همين زمينه يكي از بچه‌ها هم ابتكاري زده و نقاشي از حضرت امام (ره) را كشيده و بالاي صحنه نصب كرده بود. در اثناي برگزاري نمايش، نگهباني كه براي آسايشگاه گذاشته بوديم تا آمدن سربازان عراقي را زير نظر داشته باشد، كلمه‌ي رمز را با صداي بلند فرياد كرد و در نتيجه مي‌بايست به سرعت وسايل و دكور طراحي و ساخته شده را جمع كنيم كه اين كار البته كمي طول مي‌كشيد.
برادر عزيزي هم كه تصوير حضرت امام (ره) را كشيده بود، فوراً عكس امام را برداشت و آن را در ميان قرآن گذاشت، اما سرباز عراقي متوجه اين حركت شد. پس جلو آمد، قرآن را برداشت و آن اسير بزرگوارمان را كنار زد و شروع كرد به ورق زدن قرآن تا ببيند چه چيزي را در ميان آن گذاشته‌اند.
تپش قلب بچه‌ها كاملاً احساس مي‌شد. رنگ‌ها برافروخته شده و لرزش بدن و لب‌هاي عده‌اي كاملاً مشهود بود. سرباز عراقي هم مشغول ورق زدن بود و داشت به انتهاي قرآن مي‌رسيد، ولي از كاغذ، نوشته يا هرچيز ديگري خبري نبود. ورق زدن سرباز عراقي تمام شد ولي چيزي به دست نياورد. پس، با عصبانيت قرآن را كنار گذاشت و همگي شروع به ضرب و شتم بچه‌ها كردند و هنگامي كه خسته شدند، دست كشيدند و رفتند. آن برادرمان فوري به سراغ قرآن رفت و با حيرت شگفتي شروع به ورق زدن آن كرد. هنوز چند ورقي را رد نكرده بود كه تصوير حضرت امام (ره) معلوم شد و همه ناخودآگاه صلوات فرستادند و بدين‌شكل امدادالهي ديگري را تجربه كرديم و اشك شوق و اشتياق به رحمت الهي از ديده‌ها جاري ساختيم.

 

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

راوي: جهان شيريوسفي  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

اميدندارند

روزي يك سرباز عراقي براي جوش دادن چارپايه دستشويي آسايشگاه 11 به آن‌جا آمد تا مانع پوسيدگي و زنگ زدگي چارپايه شود. برادر شرافتي گفت: طوري چهارپايه را بساز كه ده سال استقامت و دوام داشته باشد. سرباز انبر، قلم، چكش و سيم جوش را انداخت و عصباني براي شكايت نزد فرمانده عراقي رفت و گفت: اين‌ها اميد ندارند، كافرند و ... چرا؟ چون قصد دارند 10 سال در اسارت باشند....

منبع: كتاب 300 روزاسارت    

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

اولين روزورود

سال 1364 در عمليات والفجر 8 اسير شدم. با آن‌كه سه گلوله در بدنم بود، عراقي‌ها مرا با دست بسته پشت تويوتاي نظامي به شهر بصره بردند. مردم بصره با انداختن آب دهان و بد و بيراه گفتن از ما پذيرايي كردند. سپس مرا به استخبارات بردند و گفتند: خودت را در راديو معرفي كن. تا شروع كردم به گفتن بسم الله الرحمن الرحيم، با كابل به سرعت به طرفم حمله‌ور شدند و من نيز بي‌هوش بر زمين افتادم. آن‌گاه مرا به بيمارستان انتقال دادند و تحت عمل جراحي قرار گرفتم.
گلوله‌ها را از بدنم بيرون آوردند و مجدداً به استخبارات فرستادند. مأموران امنيتي در اولين ثانيه‌هاي ورود من گفتند: «دراز بكش» آن‌ها با ناخن‌گير به جان بخيه‌هاي جراحي‌ام افتادند و آن‌ها را بيرون كشيدند.
يك سال تمام در سلول‌هاي تنگ و تاريك آن‌جا به سر بردم و تحت انواع شكنجه‌ها قرار گرفتم. تا مرا به اردوگاه رماديه انتقال دادند.

 

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4   -  صفحه: 72  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

اولين سحر سال 1363

روز شانزدهم فروردين ماه سال 1363، اولين روز ماه رمضان براي اسراي كمپ 13 بود.
اما در همان روز يكي از عوامل پليد منافقين كه در آشپزخانه‌ي اردوگاه كار مي‌كرد، بدون اطلاع عراقي‌ها يك بسته تايد را داخل ديگ غذاي كل اردوگاه خالي كرد. همه‌ي بچه‌ها سحر آن غذا را خوردند و جمعاً دچار اسهال شديد شدند. عمق فاجعه به اندازه‌اي رقت‌بار بود كه حتي عراقي‌ها از اين عمل زشت او ابراز نارضايتي كردند.
به دستور فرمانده‌ي بعثي به هريك از اسرا دو عدد قرص ضداسهال دادند. بعد فرمانده براي همه صحبت كرد و گفت: اين كار گناه كبيره بود و از تكرار چنين حركات ضد انساني مخالفين و مفسدين جلوگيري به عمل خواهد آمد.

منبع: كتاب درپنجه ي گرگ   -  صفحه: 184  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

ايثار

در عمليات رمضان اسير شدم. سيزده نفر مجروح شديد بوديم كه ما را به زندان وزارت دفاع در بغداد بردند. ما به هيچ وجه نمي‌توانستيم راه برويم و يكي از دوستانمان قطع نخاع بود. از آن‌جا كه مي‌خواستند ما را به زندان الرشيد انتقال دهند.
لگن من هم شكسته بود. عراقي‌ها مي‌خواستند ما را با فشار و زور وادار كنند كه خودمان حركت كنيم، اما ما به هيچ وجه نمي‌توانستيم راه برويم. ناگهان ديديم كه يك نفر اسير كه دشداشه‌ي سفيد (لباس بلند عراقي) به تن داشت و از قبل آن‌جا بود، به عراقي‌ها گفت: من اين كار را انجام مي‌دهم. او با اين كه لاغر‌اندام بود، آمد و يكي‌يكي مجروحان را بغل مي‌كرد و به داخل اتاق مي‌برد.
سپس شروع كرد به نوازش و پرستارس از ما. آن‌چنان مهربانانه برخورد مي‌كرد كه همه‌ي ما جذب او شديم. خودش را هم معرفي كرد. من چون در مجلسي كه به عنوان شهادت ايشان در مدرسه‌ي عالي شهيد مطهري در دي‌ماه 59 برگزار شده بود، شركت كرده بودم، جريان را به ايشان گفتم. سجاده‌اي داشت كه آن را زير كمر يكي از مجروحان انداخت و خود، روي زمين نماز مي‌خواند.
نيمه‌‌شب او نماز مي‌خواند و پس از اين‌كه دو ركعت نماز اقامه مي‌كرد، سريع به سراغ يكي از ما مي‌آمد و دست و پايمان را ماساژ مي‌داد. براي ما از عراقي‌ها طلب آب مي‌كرد و هرچه كه به او بي‌احترامي مي‌كردند، ولي خود را براي ما به آب و آتش مي‌زد. سپس وقتي كه مي‌خواستند ما را سوار اتوبوس كنند و به اردوگاه بياورند، او ما را بغل مي‌كرد و در اتوبوس قرار مي‌داد. به هر حال، ايشان مهرباني و دل‌سوزي عجيبي نسبت به اسرا داشت.
بعدها فهميدم كه او آقاي ابوترابي سيد آزادگان است.

 

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

با يك آتش‌ سوزي ساختگي

روزي از روزهاي سال 61 يكي از دو انبار اردوگاه موصل يك طعمه‌ي حريق شد. اين آتش‌سوزي ساختگي بود و به دست بچه‌ها انجام گرفت.
خبر كه به گوش عراقي‌ها رسيد،‌ بسيار وحشت كردند. زيرا داخل انبار مواد منفجره و مهمات وجود داشت. بچه‌ها با شجاعت داخل انبار شدند تا به بهانه‌ي خاموش كردن آتش، وسايلي را كه نياز داشتند بردارند. آن‌ها با سطل آب داخل انبار مي‌شدند و از آن طرف با لباس و كلاه و باطري و راديو و... برمي‌گشتند. آن‌ها اين وسايل را مخفيانه خارج مي‌كردند.
در اين حادثه 8 راديو به دست بچه‌ها افتاد.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 93  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

باتوم برقي

عباس پناه‌آبادي رزمنده‌ي دلاوري بود. يك‌بار كه خبرنگاران قصد ورود به ساختمان اسرا را داشتند، عباس مخالفت كرد. عراقي‌ها نيز او را به مقر خودشان بردند و يازده مرتبه برق به او وصل كردند و آن‌قدر با باتوم برقي به او ضربه زدند كه ديگر ناي حرف زدن نداشت.

 

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 68  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

باز هم زيركي

طبق دستوري كه از قبل داده شده بود، نبايد از هرجايي صدا مي‌آمد. اما چون دعا كردن به زبان فارسي مجاز بود، اخبار را به همين صورت مي‌داديم، به طوري كه اخبار را با همان آهنگ دعا و با صداي بلند مي‌گفتم.
مثلاً مي‌گفتم: من بوشهري هستم و شماره‌ي اردوگاه و پلاك خودم را نيز اطلاع مي‌دادم. سپس از هم‌رزمان مي‌خواستم كه هركسي صداي من را شنيده است بعد از دعا به نداي من جواب بدهد.
اوايل خبري نبود، اما پس از مدتي جواب آمد كه يكي از هم‌رزمان كه به تازگي آزاد شده بود، خبر اسير شدن من را به خانواده‌ام داده است.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان    

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

بايك لباس

تا 6 ماه اول اسارت، هنگام نماز خواندن، جز يك لباس زير، لباس ديگري بر تن نداشتيم.
عراقي‌ها همه‌ي لباس‌هاي ما را مي‌گرفتند و مي‌گفتند كه بدون لباس، نماز باطل است و مي‌ايستادند و به ما مي‌خنديدند.

 

منبع: كتاب نمازدراسارت    

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

برس و خرده شيشه

پيراهن از تنش درآوردند؛ روي شيشه خرده كه به همين منظور فراهم كرده بودند، غلتاندند و در همان حال با كابل او را مي‌زدند. در نتيجه‌ي آن خرده شيشه ها در جاي جاي بدنش به خصوص جاي زخم‌هاي كابل‌ها فرو رفته و خون از آن جاري شد.
بعد از اين مرحله او را زير آب يخ برده و با برس سيمي به بدنش كشيدند و هر چه محمد ناله و فغان مي‌كرد، قساوت دشمن بيشتر شده، شديدتر برس را مي‌كشيدند تا اين كه طاقتش به سر آمده و به حال بيهوشي افتاد.
وقتي بچه‌ها او را به آسايشگاه انتقال دادند، سر بر زمين غربت نهاده و به جمع شهدا پيوست.

منبع: كتاب شكوفه هاي صبر   -  صفحه: 107  

 

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

برق ‌كش اردوگاه

بين بچه‌ها شخصي بود كه در ايران برق‌كش بود. لذا در اردوگاه كل كارهاي برقي به دست او انجام مي‌شد. وضع سيم‌كشي آن‌جا خيلي بد بود و با كوچك‌ترين اتصالي، برق كل اردوگاه قطع مي‌شد.
آن برادر كه از بچه‌هاي شيراز بود سيم‌ها را تعمير مي‌كرد. عراقي‌ها تصور مي‌كردند سطح تحصيلات او بالاست و شغل مهمي دارد كه به اين خوبي سيم‌كشي مي‌كند.
هنگامي‌كه به ما تلويزيون دادند، وي تلويزيون را تقويت كرد و بچه‌ها به صورت قاچاق تلويزيون ايران را مي‌گرفتند كه جاسوس‌هاي عرب او را لو دادند و عراقي‌ها تا دو سه روز او را به شدت شكنجه دادند و تقويت‌كننده‌اي را كه درست كرده بود قطع كردند و تلويزيون را از مدار ايران خارج ساختند و ما ديگر نمي‌توانستيم از تلويزيون ايران استفاده كنيم.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 194  

راوي: اسماعيل جان محمدي فيروز_ بعقوبه_كمپ 18  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

برنامه ‌هاي دهه ‌ي فجر

دهه‌ي مباركه‌ي فجر، با توجه به بازگشت رهبر عظيم‌الشأن حضرت امام خميني (ره) و پيروزي انقلاب اسلامي، بالاترين افتخار را براي ملت ايران دربر داشته است و لذا دهه‌اي فراموش‌ نشدني براي ملت شريف ما و امت اسلام است.
با توجه به اهميت اين موضوع، برادران هم‌بندِ اسير ما در دوران اسارت، سعي‌شان بر اين بود كه براي تعظيم شعائر، آن بزرگداشتي را كه در شأن اين ايام باشد، متناسب با وضعيت اسارتشان داشته باشند. هر چند كه از بغداد به اين اردوگاه‌ها يادآوري مي‌شد كه در اين ايام بيشتر مراقب باشند و آن‌ها هم سخت تهديد مي‌كردند ولي در عين حال چهار ماه قبل از فرا رسيدن دهه‌ي فجر، فعاليت‌ها به گونه‌اي كه دشمن متوجه نشود، شروع مي‌شد. در درجه‌ي اول بچه‌ها سعي مي‌كردند به عنوان تقدير از ايثارگري برادراني كه در اسارت، پايداري و پايمردي و استقامت خوبي نشان مي‌دادند، هدايايي مهيّا كنند.
چيزي كه داشتند، لباس‌هايشان بود. اگر لباس‌هاي نويي را مي‌توانستند ذخيره كنند، براي اين ايّام ذخيره مي‌كردند، ولي چون لباس زياد نبود، سعي مي‌كردند از لباس‌هاي كهنه جانماز بدوزند، قلب‌هايي از سنگ درست كنند، با هسته‌ي‌ خرما و تراشي كه به آن مي‌دادند، تسبيح درست كنند و يا با نخي كه از طريق شكافتن جوراب و زير پيراهن و... مي‌تابيدند، گيوه بدوزند. به هر حال، همه‌ي اين‌ها فراهم مي‌آمد و به صورت جايزه بين افراد فعال توزيع مي‌شد.
از ديگر برنامه‌ها، مسابقات فوتبال و يا واليبالي بود كه از چند ماه قبل ترتيب داده مي‌شد و طوري برنامه‌ريزي مي‌شد كه دور نهايي و فينال آن با ايام دهه‌ي فجر برخورد كند و به اين ترتيب با اين كه عراقي‌ها شور و هيجان ناشي از برگزاري اين مسابقات را مي‌ديدند، چون يك دوره بازي بود كه فينال آن انجام مي‌شد، نمي‌توانستند مخالفتي بكنند.
علاوه بر اين‌ها در سراسر دهه‌ي مباركه‌ي فجر سعي مي‌شد هر شب برنامه‌اي اجرا شود، مثلاً برگزاري يك سخنراني و يا خواندن مطالبي كه نوشته مي‌شد.
از برنامه‌هاي ديگر اين بود كه آن‌چه را در دوران انقلاب در روزهاي پيروزي انقلاب گذشته بود، به عنوان روزشمار جمع آوري مي‌كردند و مي‌خواندند كه اثر خوبي داشت. برگزاري مسابقات كشتي، كاراته، كونگ‌فو و اجراي سرودهاي انقلابي نيز از ديگر برنامه‌ها بود. با اين كه آن‌جا شيريني نبود، بچه‌ها خمير نان را در مي‌آوردند، خشك مي‌كردند و بعد از كوبيدن و رد كردن از توري و مخلوط كردن با آب، از آن خمير، شيريني به دست مي‌آوردند. البته در ايام دهه‌ي فجر درست كردن شيريني ممنوع بود و دشمن هم در اين روزها بيشتر به دنبال اين نوع شيريني‌ها كه به آن « حلويّات » مي‌گفتند، مي‌گشت.
يك شب عراقي‌ها به آسايشگاه ريختند و از بچه‌ها سراغ حلويّات را گرفتند. يكي از برادران با اين‌كه مي‌فهميد حلويّات يعني چه، گفت: «ما جز همين سطل‌هايي كه اين‌جاست حلبيّات نداريم.»
سربازي كه خيلي عصباني شده بود، حتي تمام پتوها را تكاند تا ببيند شيريني‌ها كجاست، اما چيزي پيدا نكرد و رفتند. برادران ما شيريني‌ها را داخل بالش‌ها مخفي كرده بودند و فرداي آن روز مقدراي از آن را براي دكتر عراقي بردند.
دكترهاي عراقي هم متفاوت بودند. بعضي از آن‌ها خيلي بي‌وجدان، بي‌رحم و بي‌عاطفه و برخي ديگر متعهّد و باعاطفه بودند. در آن روزها دكتري بود به نام دكتر فارس كه بسيار شخص شريفي بود. او شايد هفته‌اي پنجاه دينار ( هر دينار معادل بيست سي تومان ) از داروهايي كه عراقي‌ها به اردوگاه نمي‌آوردند، از شهر مي‌خريد و به صورتي مخفيانه به اردوگاه مي‌آورد و به مريض‌هايي كه مي‌دانست به آن‌ها احتياج دارند، مي‌داد.
شيريني‌ها را هم براي همين دكتر فارس فرستاديم. وقتي شيريني‌ها را ديد، گفت: « اين‌ها كجا بود كه عراقي‌ها نتوانستند پيدا كنند؟ » در هر حال، آن دهه‌ي‌ فجر با شور و حرارت و گرمي خاصي برگزار شد.
يكي ديگر از برنامه‌ها، برگزاري نمايشگاه عكس از مجموعه عكس‌هايي بود كه براي بچه‌ها از ايران فرستاده بودند. علاوه بر اين‌ها تصاويري از امام خميني، آيت‌الله خامنه‌اي و آقاي هاشمي رفسنجاني كشيده مي‌شد. در اين رابطه هم چندين بار عراقي‌ها به آسايشگاه ريختند، ولي عكس‌ها خيلي سريع جمع شده بود. آخرالامر در آن دهه‌ي فجر يك عكس امام (ره) را كه 40×50 سانتي‌متر بود، به دست آوردند. اصلاً دشمن متحير مانده بود كه اين تصوير را كدام نقاش و از روي كدام عكس كشيده است، آن هم بدون امكانات لازم !
تقريباً سيصد و پنجاه نفر به اين جهت بازداشت شدند و بالاخره هم نقاش آن تصوير، پيدا نشد. در روز 22 بهمن معمولاً تصوير حضرت امام خميني (ره) را روي پتو مي‌كشيدند و برادرانمان از جلوي آن رژه مي‌رفتند. در يكي از اين مراسم‌ها، رژه رفتن‌ها توأم با آتش‌بازي بود. بچه‌ها نفت را به دهان مي‌ريختند و به گرزي كه از آتش درست كرده بودند، فوت مي‌كردند. برنامه به قدري جالب بود كه هر كس وارد مي‌شد، فكر مي‌كرد مثلاً در يك پايگاه بسيج در ايران است.
در يكي از قسمت‌هاي مراسم 22 بهمن، برادر روحانيمان حضرت حجت‌الاسلام حاج آقا سيداحمد رسولي _كه در حال حاضر نمايندگي ولي فقيه در استان مازندران و جهادسازندگي را بر عهده دارد_ در كنار تصوير مبارك حضرت امام ايستاده بود كه بچه‌ها رژه بروند.
در همين حال بچه‌ها يك باره عكس قدي امام را رو كردند. همه‌ي بچه‌ها وقتي نگاهشان به عكس قدي امام افتاد، به عكس خيره شده و شروع به گريه كردند؛ چون فكر نمي‌كردند كه عكس قدي امام هم كشيده بشود. در همين حال، نگهبان عراقي پشت پنجره آمد و وقتي خيره شدن و اشك ريختن اسرا را ديد، زبانش بند آمد و با صداي نامفهومي گفت: « اين ديگه چيه؟ »
بچه‌ها به خود آمده و سريعاً پراكنده شدند و عكس‌ها را جمع كردند و بعدها هم كه سرباز عراقي براي ديدن تصوير امام پافشاري كرد، به او گفتند كه تو اشتباه كردي، چنين چيزي نبوده، اگر هم بخواهي پافشاري كني، عكس را پيش فرمانده‌ي عراقي مي‌بريم و قبل از اين كه ما تنبيه شويم، تو تنبيه مي‌شوي، چون او خواهد گفت مگر شما مرده بوديد كه نتوانستيد تصوير به اين بزرگي را پيدا كنيد؟
آخرش هم سرباز عراقي بچه را قسم داد كه فقط يك بار ديگر عكس را نشانش بدهند، كه به اين كار هم حاضر نشدند و مسأله خاتمه پيدا كرد.

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  6:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها