0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

روایتی از زندگی دشوار یک جانباز شیمیایی




وقتی دو فرزند هم بخاطر پدر شیمیایی می‌شوند

جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است،
با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است،
نمی‏داند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

نوروز به سبک جانبازان

نها سال‌تحویل‌هایشان را در پناه کیسه‌های شنی سنگر جشن می‌گرفتند و ما در پناهگاه‌ها یا زیرزمین خانه‌هایمان، آنها صدای رگبار و انفجار می‌شنیدند و ما آژیر قرمز، آنها دلواپس ما بودند و ما دلنگران از موشک‌هایی که بی‌امان فرود می‌آمدن

 

گزارشی تکان دهنده از کسانی که برای این مردم موجی شدند

روی سرشان ابری از آتش است، زیر پایشان فرشی از مین، این حیاط حمرین دهلران است، سه‌راه الله‌اکبر مریوان، عمق آب‌های هورالعظیم، سه‌راهی خونین خرمشهر، حوالی کرخه، دریاچه ماهی شلمچه، نمکزارهای فاو، رملستان فکه.
ایستاده‌ام پشت دیوار فلزی سبز رنگ، تا درها باز شوند و وارد میدان جنگ شوم، اینجا هر لحظه شاید «خمپاره شصت»ی بی‌زوزه کشیدن فرود بیاید، شاید روی «مینی ضد نفر» ایستاده باشی، این حیاط پر از «تله‌های انفجاری» است، آسمانش پر از «خمپاره‌های زمانی» است که خیز 3 ثانیه می‌طلبند، اینجا پشت ردیف شمشادها شاید یکی از همرزم‌ها در‌حال جان ‌دادن دست و پا می‌زند، آن سوتر پر از «مین‌های منور» است و آرپی‌جی‌زن‌ها کمین‌کرده، هر لحظه شاید تانک‌های دشمن دیوارهایش را بشکافند، شاید تک‌تیراندازی هدف گرفته باشدمان، گوش کن، یا زهرا را نمی‌شنوی؟ یا مهدی؟ یا زینب؟ یا حسین؟ ما در کدام عملیاتیم؟ اسم رمزمان چه بود؟
در این حیاط بزرگ که با دیوارهای بلند و مجهز به دوربین و دزدگیر محصور شده است، مردانی با مرام جبهه‌ای‌های آن روزها، با لباس‌های آبی نخی، نه با پیراهن‌های خاکی جبهه، با دمپایی، نه با پوتین، با دست خالی، نه با کلاشینکف، هنوز در روزهای جنگ نفس می‌کشند، آنها شب‌ها خوابی سبک دارند تا اگر آتش باریدن گرفت به سرعت برخیزند و آماده دفاع از جان ما شوند و روزها، هر لحظه، خاطره‌ای از سال‌های آتش و خون به ذهن‌شان هجوم می‌آورد و آن وقت اگر قرص‌های آرام‌بخش‌شان را نخورند،
اگر پرستارها تسکین‌شان ندهند، موج، موج جنگ، موج روزهای دراز کشیدن روی سیم خاردار و مین، موج تن‌های بی‌سر و سرهای بی‌تن، موج کودکان سوخته و زن‌های پریشان، موج ضجه و فریادهای کمک‌خواهی، آنها را ازجا می‌کند و در دست و پا زدنی گنگ و فریادهایی بریده بریده، از خود بی‌خودشان می‌کند.
اینجا در بیمارستان جانبازان اعصاب و روان سعادت‌آباد، عقربه‌ها و تقویم‌ها اعتبار ندارند و گرچه سال‌ها پیش، جنگ تمام‌ شده است و حتی خیلی‌ها آن را از یاد برده‌اند، این تکه از زمین، تسلیم زمان نمی‌شود.
نمی‌دانم چند درصد از آنها که آغاز این گزارش را می‌خوانند، نیمه‌کاره‌اش می‌گذارند و از ذهن‌شان می‌گذرد که لزومی ندارد نرسیده به بهار از حال و هوای جانبازان اعصاب و روان بیمارستان نیایش چیزی بخوانند. من هم وقتی پس از سال‌ها، بار دیگر دلتنگ‌شان شدم و عید را بهانه کردم تا باز به آسایشگاه بیایم، فکر می‌کردم شاید این گزارش با عید غریبه شود؛ اما بعد یادم افتاد که ما ایرانی‌ها از سال 59 تا 67 هر سال‌تحویل، یادشان می‌افتادیم،
آنها سال‌تحویل‌هایشان را در پناه کیسه‌های شنی سنگر جشن می‌گرفتند و ما در پناهگاه‌ها یا زیرزمین خانه‌هایمان، آنها صدای رگبار و انفجار می‌شنیدند و ما آژیر قرمز، آنها دلواپس ما بودند و ما دلنگران از موشک‌هایی که بی‌امان فرود می‌آمدند.
می‌بینید؟ ما با آنها از لحظه نو شدن سال خاطره‌های زیادی داریم، ما با آنها بزرگ شده‌ایم.
خیلی از همرزم‌هایشان در آن سال‌ها شهید شدند و ما سنگ‌مرمرهای مزارشان را با گلاب شستیم و برایشان در اتاق‌های حلبی بالای سنگ قبرها حجله و جانماز و هفت‌سین گذاشتیم، خیلی‌ها در توفان آتش گم شدند و ما پلاک‌های نیمه و استخوان‌هایشان را سال‌ها بعد در آغوش فشردیم، لالایی خواندیم و به خاک سپردیم، خیلی‌ها از نفس افتادند و سرفه‌هایشان رنگ خون گرفت، خیلی‌ها چشم یا دست یا پایشان را در جبهه جا گذاشتند و ما نفس‌شان شدیم، چشم‌شان شدیم، دست و پایشان شدیم،
اما سرنوشت ساکنان این بیمارستان به هیچ کدام از همرزمانشان شبیه نشد، ساکنان این خانه بزرگ با سنگ‌های مرمر سپید و حیاطی خلوت و ساکت، تا همیشه در جنگ ماندند و موج انفجار یا خاطرات فجایعی که دیده بودند، دگرگون‌شان کرد تا هر روز شهادت را تجربه کنند و بی‌تاب شوند،
اما ما، خیلی از ما، فراموش‌شان کردیم و یادمان نماند که جنگ علاوه بر جانبازان شیمیایی و قطع عضوی و شهدا و مفقودالاثرها، جانبازان اعصاب و روان نیز دارد.


 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

تکه‌های بدن شهدا را از لباس­ها و پتوها جدا می‌کردیم

 

سال‌ها از دوران جنگ و جبهه می‌گذرد.
دیگر نه صدای ناهنجار آژیر قرمز خواب کودکی رامی‌شکند و نه پیغام‌های جبهه، دل مادری را! از روزهای پر التهاب بمب‌های شیمیایی هم خبری نیست هر چند که هنوز بوی آن از حنجره خیلی‌ها به مشام می‌رسد.
در آن روزها شیرزنان زیادی نیز پا به پای همسران و فرزندان خود کمی عقب‌تر از خاکریزها، سنگر دیگری ساختند تا با نهایت توان به رزمندگان خدمت کنند.
شاید آنان را نشناسید یا اصلا ندیده باشید، اما این زنان گمنام که روزی خالصانه چادرها را به کمر بستند و لباس‌های رزمندگان را شستند، خاطرات شنیدنی از پشت جبهه به همراه دارند که تاریخ دیگری از دفاع مقدس را به تصویر می‌کشد.

"کبری افسری" یکی از زنان داوطلب پشت جبهه، از اهالی ری است که آن روزها با اصرار، خود را به مناطق جنگی غرب می‌رساند و به همراه زنان دیگر لباس‌ها، پتوها و ظروف رزمندگان را می‌شست تا خدمتی به گفته خودش، هر چند کوچک به بچه‌های اسلام کرده باشد اما جنگ و جبهه هنوز خانم افسری را رها نکرده است. استشمام گازهای شیمیایی در آن دوران سبب شده که امروز به اتکای دستگاه اکسیژن‌ساز نفس بکشد و در جبهه دیگری بجنگد.
این زن شیردل 4 پسر دارد که همگی آنان نیز در نبرد حق علیه باطل شیمیایی شده‌‌اند.
سراغش را که می‌گیرم، می‌گویند کمی برای مصاحبه بدقلق است و به این راحتی‌ها حرف نمی‌زند. شماره‌ منزلش را می‌گیرم، صدای بوق‌های ممتد از پشت سیم تلفن کمی دلهره به جانم می‌اندازد.
سرانجام صدایی از آن سوی سیم با چند سرفه کوتاه، پاسخ سلامم را می‌دهد.
صدای خس خس ریه‌هایش را می‌شنوم.
فصل دیگری از کتاب حماسه بانوان ایران باز می‌شود و خانم افسری از پس ریه‌های شیمیایی‌اش دلخراش اما شیرین خاطره تعریف می‌کند.
می‌گوید: "اگر سراغم را گرفتی و نبودم بیا بیمارستان بقیه‌الله، هر 2 یا 3 ماه یکبار حدود یک ماه در این بیمارستان بستری می‌شوم".



 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

هيچگاه نخواست رزمنده بودن و شيميايي شدنش را به رخ ديگران بكشد.

اجازه..من شیمیایی هستم..


هيچگاه نخواست رزمنده بودن و شيميايي شدنش را به رخ ديگران بكشد.


اين اواخر سرفه‌هايش زياد شده بود.
معلم بود.
مادر يكي از بچه‌ها كه از زبان پسرش شنيده بود در كلاس خيلي سرفه مي‌كند يك روز صبح پيش مدير دبيرستان رفت و از معلم پسرش شكايت كرد و گفت: اگر سرما خورده چرا خودش را درمان نمي‌كند؟
مگر بچه‌هاي مردم چه گناهي كرده‌اند كه معلمشان آنها را مريض مي‌كند؟

مدير دبيرستان از سرگذشت اين معلم خبر داشت اما چون مي‌دانست ناراحت مي‌شود حرفي از جانبازيش نزد.
اما هر كاري كرد مادر دانش‌آموز راضي نشد. دست آخر هم به مدير گفت به منطقه شكايت مي‌كند.

چند روزي گذشت
.
بيشتر دانش‌آموزان از غيبت معلم خود نگران شده بودند.
همهمه‌هاي دبيران و دانش‌آموزان زياد شده بود.
مادر اين دانش‌آموز كه گفته بود اگر حرفي بزند به آن عمل مي‌كند، به منطقه رفت و از معلم شكايت كرد.
خبر داشت چند روزي است به مدرسه نيامده است.
با كپي برگه شكايتي كه در دست داشت وارد دفتر مدير دبيرستان شد و در حالي كه قيافه حق به جانب گرفته بود گفت: بالاخره اين معلم شما حرف گوش كرد؟ ولي فكر نمي‌كني غيبت هايش طولاني شده است؟
چرا بايد بچه‌هاي مردم از درسشان عقب بيفتند؟
چرا به جايش معلم ديگري معرفي نمي‌كنيد؟

مدير كه تا اين لحظه ساكت مانده و سر به زير انداخته بود در حالي كه اشك از چشمانش جاري شده بود سرش را بلند كرد و گفت: خانم، ايشان به حرف شما گوش كرد و خودش را درمان كرد.
مادر دانش‌آموز كه با تعجب مدير را نگاه مي‌كرد پرسيد پس اگر درمان كرده چرا سر كلاس حاضر نمي‌شود؟
شما چرا گريه مي‌كنيد؟ چيزي شده؟

مدير در حالي كه هر لحظه بر هق هق گريه‌هايش افزوده مي‌شد با اشاره دست ديوار دفتر را نشان داد و گفت: ايشان حاضرند...
مادر دانش‌آموز در حالي كه فكر مي‌كرد با برگشتن به سمت ديوار، معلم را مي‌بيند به جايش يك اعلاميه ترحيم را ديد كه در آن نوشته شده بود:
شهيد ...
پس از تحمل ۲۰ سال درد و رنج ناشي از بمباران شيميايي دشمن در عمليات ... به شهادت رسيد.

مادر دانش‌آموز نمي‌دانست چه بگويد.
برگه شكايت از دستش افتاد و در حالي كه مي‌خواست چيزي بگويد درب دفتر مدير دبيرستان باز شد...
ببخشيد من معلم جديد دانش‌آموزان كلاس... هستم...


 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

یک جانباز چطور تا سر حد مرگ می‌رود؟+عکس

پزشک فهمید که ماندن جانبازی که ترکش های هلندی در سر دارد در جایی که صدای بلندگوی مراسم به گوش می رسد سمی مهلک برای اوست.

به گزارش مشرق به نقل از خبر آنلاین، خبرنویسی، آدم ها را بر اساس شخصیت حقوقی و ارزش خبری شهرت تقسیم می کند.
قاعده ای که خیلی وقت ها ضابطه ای دست و پاگیر است و پایبندی به آن عین خیانت به واقعیت هایی که از کنارشان می گذریم.
آنچه در ادامه می آید روایتی است از دوشنبه شب در صحرای منا:

گوشه ای از چادر جانبازان در منا نشسته بود.
آخرین شب بیتوته حجاج در سرزمین پررمز و راز منا بود و جانبازان سرتراشیده میزبان محفلی بودند که در آن به پیشواز محرم رفته بودند.
جانبازی یک باره مساله ساده ای برایش رخ داد. چند قطره خون از بینی اش بیرون آمد.
چند قطره آنقدر بیشتر شد که نتوانست جلوی خونریزی را بگیرد. امدادگر رسید و او را خیمه کناری منتقل کرد.
سخنران که از قضا حجت الاسلام مرتضی آقاتهرانی بود با ذکر صلواتی به ادامه سخنانش در باب سعادتی که نصیب جانبازان شده ادامه داد.




هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

اهالی این روستا همه جانبازند!

اهالی این روستا همه جانبازند!

 

پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر ثار رهبر معظم انقلاب اسلامی روایتی کوتاه از روستایی گمنام در غرب کرمانشاه و نزدیک مرز عراق منتشر کرده است که تمام اهالی آن شیمیایی شده اند.




 

میکروفن را که دستمان دید؛ گفت صحبت دارد. روشنش کردیم. گفت نامش «اسلام» است. زمان جنگ، روستایشان بمباران شیمیایی شده و همه ساکنین شیمیایی شده اند.
گفت در دوران جنگ، روستا را ترک نکرده اند تا ن روز که همه بیهوش شدند و با برانکارد از نجا بردنشان.
گفت حالا در همان روستا زندگی می کنند. گفت نصف روستا را جانباز شیمیایی حساب کرده اند و نیمی را نه.
گفت و گفت و ما هم شنیدیم. خرش از ما خواست به روستایشان برویم و حال و هوای شان را ببینیم و شماره موبایلش را داد.
البته فکر نمی کرد اینقدر زود سراغشان برویم.«نسار دیره»؛ روستایی در بیست کیلومتری گیلانغرب و پنجاه کیلومتری مرز عراق؛ در نزدیکی ارتفاعات بازی دراز. ارتفاعاتی که صدام فتح ن را، کلید فتح خرمشهر می دانست.
جنگ که شروع شد، مردان، زنان را به روستاهای دورتر بردند و خودشان به روستا برگشتند. شغل اصلی مردم کشاورزی بود و از گندم و برنج گرفته تا ذرت و پنبه می کاشتند. مردان در عین جنگیدن، کشاورزی را ادامه دادند. روستا با دشمن 3 کیلومتر بیشتر فاصله نداشت و در سال های جنگ مرتب زیر حمله ی توپخانه ی دشمن بود. تعدادی از مردم هم شهید و جانباز شدند. ولی چیزی که باعث تخلیه چند ماهه روستا شد اتفاقی بود که در سال 1367 رخ داد. عراق که در انتهای جنگ وضع خود را متزلزل تر از همیشه می دید، از بمب های شیمیایی استفاده کرد. حلبچه، سردشت، نسار دیره و چند جای دیگر از این حملات در امان نماندند. روستای نسار دیره سهمش 27 بمب شیمیایی در یک روز بود.

اسم روستا را نمی توانستیم خوب تلفظ کنیم. از عابرین می پرسیدیم «روستای نسا و یا دیره داریم؟» تا این که یادمان مد موبایل ن جوان که نامش «اسلام» بود را گرفته ایم. زنگ زدیم که می خواهیم به روستای تان بیاییم. انگار همه روستا برای دیدار رهبر به گیلان غرب رفته بودند. کمی در شهر ماندیم تا برگردند به روستا.
همراه اسلام به روستا رفتیم. مسیر روستا راه پر فراز و نشیب و در عین حال زیبایی بود. راننده مان می گفت در بهار دیدنی تر است. روستا در 20 کیلومتری گیلانغرب و جایی بین کوه ها و دشت های کشاورزی بود. خانه های روستا را هم اداره مسکن تبریز نوسازی کرده بود. ظاهرا تا چند سال پیش خشتی و گلی بوده اند. ولی در کل یک خیابان اصلی بیشتر نبود.




 

خانه ها بزرگ و تو در تو بودند. با اصرار «اسلام» به خانه شان رفتیم. از خانه ی «اسلام» تا محل اصابت بمب های شیمیایی 200 متر هم نمی شد. پدر «اسلام» روی ایوان نشسته بود.
او هم شیمیایی بود. از حیاط پشتی رد شدیم. برادر «اسلام» با ویلچر به پیشوازمان مد. او هم جانباز و شیمیایی بود.
به داخل خانه شان رفتیم. با روی باز ما را تحویل گرفتند. ژس «قا» روی دیوار گچی خانه شان نصب شده بود. وقتی نشستیم برای همه مان پشتی وردند و به رسم کرمانشاهی ها پذیرایی مفصلی کردند.
تازه از مراسم حضور رهبر در گیلانغرب برگشته بودند. برادر «اسلام» با این که برادرش در گیلانغرب خانه داشته از ساعت 3 دیشب در ماشین شان با سه بچه خوابیده بوده تا رهبر را ببینند و مادرشان هم از شب قبل به شهر رفته بود تا با یکی دیگر از بچه هایش، به مراسم بروند.
برادر «اسلام» درباره ماجرای جانبازی خودش گفت که بچه بوده و بمب های خوشه ای به نزدیکش خورده و دوپایش را قطع کرده است. بعد، از شیمیایی شدنش گفت که روی ویلچر توی جاده سفالت بوده که عراق شیمیایی زده و او خودش را از روی ویلچر به رودخانه انداخته و بعد از چند ثانیه دچار حال تهوع و بیهوش شده است.
«اسلام» هم بمباران را یادش بود.
می گفت در صدمتری محل حمله، هندوانه می خورده و چیزی از بمباران نمی دانسته. اسلام ن موقع 4 سال بیشتر نداشته است.
با اسلام به محل یادمان بمب های شیمیایی رفتیم که بچه های بازیگوش محل تابلواش را کنده بودند.
محل یادمان کنار مزارع کشاورزی بود. بعد به گلزار روستا رفتیم. بیشتر مردم، شهدای خود را به شهرهای بزرگتر برده بودند ولی تعدادی از شهدا در آنجا بودند.
مردم روستا هر کدام که ما را می دیدند از مشکلاتشان می گفتند. از اینکه فراموش شده اند؛ از اینکه در روستایشان که همه شیمیایی هستند یک مرکز درمانی مخصوص وجود ندارد؛ از اینکه برای درمان باید هربار به بیمارستان ساسان تهران بیایند و هزینه هنگفتی پرداخت کنند؛ از اینکه نمی دانند چرا بنیاد بیشتر ن ها را جانباز و شهید محسوب نمی کند! و...

در روز بمباران همه ی 900 نفر جمعیت روستا شیمیایی شده بودند.
عواقب ن حملات تا امروز ادامه یافته و مردم مشکلات مختلفی پیدا کرده اند که از همه برایشان سخت تر معضل بیکاری است. جوانان می خوابند و صبح بی دلیل می میرند.
وقت رفتن یکی از اهالی را دیدیم که برادرش به خاطر شیمیایی بودن شهید شده و خودش پیگیر مشکلات مردم روستا بود. می گفت این روزها همه دنبال یافتن شهدای گمنام هستند ولی اینجا مردمی هستند که گمنام شهید می شوند.


 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

میگن : موجیه ! دیوونه است !

میگن : موجیه ! دیوونه است ! باید ازش دور شد .

باید قرصهاشو
سر موقع به خوردش داد
.

میگن : موجیه! باید دست و پاش رو به تخت بست . بایدزندانیش کرد .

میگن : موجیه ! امیدی بهش نیست ! عقل درست حسابی نداره .

باید از عاقل ها دورش کرد باید مراقب بود به عقلا !!! آسیب نزنه .
باید ...

میگن :موجیه ! باید بهش برق وصل کرد اصلا باید خشکش کرد وبه دیوار زدش !

میگن : موجیه ! کی اصلا بهش گفت بره جبهه بره جنگ بره جلو گلوله

میگن : موجیه ! یهو اینقدر مهربون میشه گول نخوریا قاطی که کنه نمیشه نیگه داشتش

میگن : موجیه ! خطی بوده راستی یا چپیشو نمیدونن

میگن : موجیه ! خطر سازه بحران آفرینه باید دورش کرد از آدما

میگن : موجیه !

میگه کی ؟


میگن : نمیدونم یادم نیست

میگن : موجیه!


*****

میگم: موجیه ! عاقله باصفاست با مرامه

میگم : موجیه ! امیدم بهشه گم که شدم کمکم کرد پیدا بشم

میگم : موجیه ! بی آزاره دلش دریاست هنوزم اهل خاکریزه

میگم : موجیه ! جانبازه , واسه من , واسه تو , واسه ما

میگم : موجیه ! سیده , مثل جدش غریبه

میگم : موجیه ! هنوزم که هنوزه بوی خاک میده!!!

میگم : موجیه ! فکرم باهاشه عکسش رو دیوار قلبمه

میگم : موجیه ! دمش گرم وقتی خیلی ها خواب بودن شد سپر بلا

میگم : موجیه ! خطی بوده حزبی حزب الهی حزب روح الهی

میگم : موجیه ! خطرناکه وقتی به ارزشهاش توهین بشه میزنه به سیم آخر

میگم : موجیه ! دست نداره ولی یه روز یه جا دست ماهارو میگیره

میگم : موجیه ! خاکی افلاکی جهادی هنوزم عشق شش جیب و ژ3 تاشو

میگم : موجیه ! یادته ؟

میگه کی ؟

میگم :
موجیه ! همون که فراموش شده همون که جامونده از قافله همون که هر شب خواب شب عاشورا رو میبینه

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

خوش بحال آنان که رفتند ........

گفتگو با جانباز ، ايثارگر و ازاده قهرمان " پيمان اديبي"
خوش به حال آنهايی که رفتند و اين همه ظلمی که در حق جانبازان و آزادگان ، ناروا روا می شود را نمی بينند .
من ( جانباز ، ايثارگر ، آزاده) بر اساس وظيفه شرعی که بر گردنم بود رفتم . بی هيچ چشم داشت ، منت و توقعی (اصلا در آن زمان قوانين اينچنينی وجود نداشت ) ولی الآن گاهی واقعا دلم می گيرد و از زنده بودنم پشيمان می شوم .
منی که بخاطر دين و ملتم در برابر متجاوز ايستادم تا باقی ملت در آرامش زندگی کنند ، الآن می بايست بر روی ويلچر يا با عصای سپيد ، با ماسک اکسيژن با اعصاب در هم و خراب که موجب صلب آسايش سر و همسر می شود، و و و ... زندگی کنم و هيچ حقی برای خود قائل نشوم ! و مسئولين نظام نيز همچنين !
خوش به حال آنهايی که رفتند و اين همه ظلمی که در حق جانبازان و آزادگان ، ناروا روا می شود را نمی بينند . آيا کسی در آن زمان باور می کرد به محض تمام شدن جنگ ، تمامی شور و حرارت و مسايل پيرامون آن به اين سرعت به حالت جمود برسد؟ آيا حال که جنگ تمام شد ديگر احتياجی به جانفشانی و از جان گذشتن نمی باشد؟
آيا طبقه متوسط و زير متوسط جامعه که عمدتا در انقلاب و جنگ مشارکت داشتند محکوم به فراموشی هستند؟
 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

دوشنبه 11 دی 1391  3:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

ملحق جای خوشی بود.

 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد.

آزادگان

احمد چلداوی از اسرایی که در 8 سال دفاع مقدس به دست بعثیان عراقی شکنجه شده است ا از آن روزها خاطراتی دارد که یکی از شیرین‌ترین‌های آن سرکار گذاشتن افسران عراقی با عکس صدام حسین بیان می‌کند. چلداوی در گوشه‌ای از خاطرات خود این اتفاق را روایت کرده است؛ وی می‌گوید: روزگار خوبی را در «ملحق» می‌گذراندیم.

به غیر از برخی شکنجه‌های معمول، تقریباً خود عراقی‌ها هم از کتک‌زدن‌مان خسته شده بودند و خیلی سر به سرمان نمی‌گذاشتند. مجدداً کلاس‌های مختلف شروع شد. غذا را با هم در یک «قصعه» می‌خوردیم، اما این بار بر خلاف اوایل اسارت در آرامش می‌خوردیم. در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آن جا نقاشی می‌کرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقی‌ها برای نقاشی عکس صدام، مدت‌ها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود.

به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقی‌ها برای نقاشی عکس صدام، مدت‌ها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود

بچه‌ها می‌گفتند وقتی آزاد شده بود نمی‌توانست راه برود و بعد از مدت‌ها تمرین توانسته بود سرپا بایستد. کامران سرباز مۆمن و شجاعی بود. او سرباز ارتش میهن اسلامی بود که حماسه می‌آفرید. او می‌گفت یک بار بعثی‌ها خواسته بودند که عکسی از صدام را در مقیاس بزرگ بکشد و او را مجبور به این کار کرده بودند. او می‌گفت:‌ «برای نقاشی باید روی عکس راه می‌رفتم و نقاشی می‌کردم. بعثی‌ها اعتراض کردند که چرا پا روی عکس سیدالرئیس می‌ذاری؟» گفتم: «بابا عکس بزرگه، چطور بدون پا گذاشتن روش، همش رو بکشم؟» می‌گفت که یک بار هم یک افسر عراقی آمده بود نزدیک او، و در حالی که او روی عکس صدام ایستاده بود و مشغول کشیدن قیافه نحس صدام بود، از کامران می‌پرسید :«چیکار می‌کنی؟». او جواب داده بود: «عکس صدام رو می‌کشم». آن افسر پرسیده بود: «این عکس کجاست؟». او جواب می‌دهد: «قربان! همین الآن شما روی صورت صدام ایستادید». افسر با شنیدن این جمله در جا پرشی به عقب کرده و به عکس نیم‌کشیده صدام، احترام نظامی می‌گذارد و چند تا لیچار هم بار کامران می‌کند!

با اسدالله تکلویی، بسیجی بچه تهران هم آشنا شدم. اسدالله خیلی شوخ بود و بچه‌ها را با شوخی‌هایی که به کسی برنمی‌خورد، می‌خنداند. همیشه از صحبت کردن با او روحیه می‌گرفتیم. البته هنوز هم همان‌طور است.

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

پنج شنبه 7 آذر 1392  12:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

شب یلدا در رمادیهد.

 


 شب یلدا، طولانی‌ترین شب سال است و همین مناسبت بهانه‌ای شد تا سراغ خاطرات رزمندگان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس برویم؛ عزیزانی که با ایثار و جان‌فشانی خود سبب آسایش و امنیت ما شدند.

شب یلدا در رمادیه

محمود نانکلی از رزمنده‌های دوران دفاع مقدس از شب یلدای اسرای ایرانی در آسایشگاه 2 قاطع 2 کمپ 9 رمادیه‌های عراق این گونه بیان می‌کند: «چند روز مانده بود آذرماه تمام به شه که دسر انار دادند (البته خود این دسر هم داستانی دارد. فکر نکنید بهترین میوه را می‌دادند، حرف حرف می‌آورد، همین جا فقط با ذکر یک خاطره کوچک بگویم که دسر اسرا چه کیفیتی داشت. یک روز که دسر سیب دادند، سرباز مادرمرده و عقب افتاده عراقی که فکر می‌کرد به ما خیلی خوش می‌گذرد و انگار ما از آفریقا آمدیم و چیزی به خودمان ندیدیم، از پشت پنجره با لحنی تحقیرآمیز به ارشد آسایشگاه 3 گفت: «مرتضی تو ایران از این سیب‌ها هست؟» مرتضی که هر جاست و خدا نگهدارش باشد، گفت: «نه سیدی!» سرباز عراقی با خوشحالی پرسید: «نیست؟ تو ایران سیب نیست؟» مرتضی گفت: «سیدی تو ایران از این سیب‌ها نیست، آخه ما این سیب‌ها رو می‌دیم خر به خوره و اصلاً کسی این‌ها رو از زیر درخت جمع نمی‌کنه.» سرباز عراقی که فهمید چقدر بدبخت هستند، با عصبانیت گفت: «قرشمال یالا امشی امشی!» حال متوجه شدید دسر چه کیفیتی داشت؟) بله گفتم به ما انار دسر دادند که به هر دو نفر یک انار می‌رسید و معمولاً هر کس که با کسی بیشتر جفت و جور بود، دسرشان راباهم تقسیم می‌کردند.»

آن روز شاید کمتر کسی فکر می‌کرد که چند شب دیگر شب یلدا است، به همین خاطر چون امکانات نگهداری نداشتیم، تقریباً همه بچه‌های آسایشگاه انارشون را خوردند، بجز دو تا از بچه‌های یزد به نام‌های محمدرضا میرجلیلی و محمدرضا جعفری که میرجلیلی سرما خورده بود و بدحال بود و میلش نمی‌کشید. به همین خاطر جعفری هم معرفت نشان داد و انار را نگه داشت تا محمدرضا خوب بشود.

بچه‌ها که اصلاً انتظارش را نداشتند، دیدند که شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دانه انار داد و گفت: «بچه‌ها خدا رسوند؛ اینم میوه شب یلدا!»

این قضیه گذشت تا اینکه شب یلدا بچه‌ها یادشان افتاد که کاش انارها را نخورده بودند. در همین لحظه جعفری رو کرد به ارشد آسایشگاه، حجت‌الله تیموری و گفت: «ما انارمون رو نخوردیم.» در این لحظه، شالچی، معاون تیموری که فردی خوش‌فکر و منظم بود، سریع انار را گرفت وآن را دان کرد و به بچه‌ها گفت همه لیوان‌هاشان را آماده کنند، بچه‌ها که اصلاً انتظارش را نداشتند، دیدند که شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دانه انار داد و گفت: «بچه‌ها خدا رسوند؛ اینم میوه شب یلدا!»

انگار دنیا را به ما دادند. همین که مزه دهان بچه‌ها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم می‌گفتند: «فردا به بقیه آسایشگاه‌ها می‌گیم که ما شب یلدا گرفتیم و قسم‌مون راسته که میوه خوردیم.» یادش به خیر تا چند روز از این اتفاق به خوشی یاد می‌کردیم و فکر کنم این خاطره از یاد کمتر کسی از بچه‌های آسایشگاه 2 قاطع 2 کمپ 9 رمادیه رفته باشد. البته آن شب بچه‌ها نهایت استفاده را هم کردند و نمازهای قضا بجا آوردند، قرآن ختم کردند و فال حافظ گرفتند.

تمام ما که ز پروانه‌ها نشان داریم برای سینه زدن تا سحر توان داریم

هزار شکر خدا را که در شب یلدا برای گریه کمی بیشتر زمان داریم

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

سه شنبه 3 دی 1392  8:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

الله کریم


آزاده احمد یوسف زاده مولایی در کتاب «پرچین راز» از ایام اسارت خود روایت می‌کند:

الله کریم

با هجوم ارتش متجاوز و تا دندان مسلح رژیم بعثی عراق به مرزهای ایران اسلامی در شهریورماه 1359 تمامی آحاد ملت بزرگ ایران برای دفاع از ایران به پا خاستند.

در همان دوران، عده‌ای نوجوانان بسیجی که لباس درس و مدرسه را با لباس رزم عوض کرده و در صحنه‌های نبرد حاضر شده بودند، به اسارت نیروهای عراقی درآمدند.

دشمن زبون که در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس سیلی سختی از ایرانی‌ها خورده بود، برای تحت‌الشعاع قرار دادن پیروزهای ملت ایران و ارائه تصویری صلح‌جویانه و انسان دوستانه به فکر استفاده از اسرای نوجوان و کم سن و سال افتاده و در سال 1361 تعداد 23 نفر از اسرایی را که نسبت به دیگران جوان تر و از لحاظ جثه کوچک تر بودند را انتخاب کرد.

دشمن آن‌ها را به اجبار در مقابل دوربین‌های تلویزیون عراق فرستاد و تبلیغات وسیعی را در این زمینه شروع کرد. عراقی‌ها برای نشان دادن چهره‌ای بشر دوستانه از خود و به خصوص صدام، این جمع را برای ملاقات تبلیغاتی به حضور صدام می‌برند. برای تأثیر بیشتر تبلیغاتی دختر خردسال صدام نیز در این دیدار حضور می‌یابد.

پس از مدتی این نوجوانان اسیر در مقابل اقدامات دشمن ایستادگی کرده و با اعتصاب غذا خواستار معرفی به صلیب سرخ و انتقال به اردوگاه به عنوان اسرای جنگی می‌شوند. علیرغم فشار و اذیت و آزار دشمن، آنان دست از خواسته‌های خود برنداشته و در نهایت دشمن را وادار می‌نمایند با درخواست‌های آن‌ها موافقت کند.

داستان این نوجوانان آزاده، حکایتی مفصل و خواندنی است، حکایتی غریبانه و در عین حال، غرور آفرین از رشادت‌های این بزرگ مردان کوچک در تنگنای اسارت.

«پرچین راز» روایت آن دوران است. آزاده سرافراز احمد یوسف زاده که یکی از این 23 نفر است، در این کتاب، ماجرای دیدار با صدام و دخترش را روایت می‌کند و در ادامه به بیان خاطرات روزهای اسارت می‌پردازد.

می‌گفت: فرزندانم! بهانه دست این بعثی‌ها ندهید. اذیتتان می‌کنند. انشا الله به زودی آزاد می‌شوید. در هر جمله‌اش چندین بار می‌گفت: الله کریم، الله کریم...

در بخشی از این کتاب به هم بند شدن اسرای نوجوان با زندانیان عراقی اشاره شده و راوی ضمن معرفی برخی از این زندانیان، دیدگاه آنان نسبت به رژیم عراق را نیز بیان می‌نماید.

از جملهء این زندانی‌ها، پیرمردی هفتاد ساله است که به جرم فرار دو پسرش از جبهه‌ها، روانهء زندان بغداد می‌شود. آزاده احمد یوسف زاده درباره رفتار پدرانهء او نسبت به آن‌ها این چنین نوشته است:

«... بیش از یک ماه با ما بود. صدایش می‌کردیم حاجی. خوش رو و خوش اخلاق بود. علاقهء زیادی به بچه‌ها، به خصوص منصور که از همه‌مان کوچک تر بود، داشت. با حالتی پدرانه می‌نشاند کنار خودش عربی یادش می‌داد. وقتی اشاره به چیزی می‌کرد و منصور به عربی جوابش را می‌داد، حظ می‌کرد از لهجهء منصور. گاه جلوی زندانی‌های عراقی جدید از این سۆال‌ها می‌کرد. جواب که می‌شنید، احساسی پدرانه بهش دست می‌داد. می‌خندید، باد به غبغب می‌انداخت.»

یک روز به صالح گفت، اگر این‌ها بچه‌های ایرانی هستند، پس بزرگ هاشان چه جوری‌اند؟ بارها صدام را الاغی می‌دانست که کمرش از سنگینی بار خم شده است. می‌رود که نقش زمین بشود. او همیشه ما را به احتیاط سفارش می‌کرد. می‌گفت: فرزندانم! بهانه دست این بعثی‌ها ندهید. اذیتتان می‌کنند. انشا الله به زودی آزاد می‌شوید. در هر جمله‌اش چندین بار می‌گفت: الله کریم، الله کریم...

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

پنج شنبه 19 دی 1392  6:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

در هتل بعثی‌ها

 


آزاده خلبان تیمسار محمدیوسف احمدبیگی از روزهای اسارت خود روایت می‌کند: نیمه شب شانزدهم دی ماه 59، شانزده روز پس از اسارتم، در باز شد. نگهبان داخل شد. رو به من کرد و گفت: «مستر! آماده شو برویم.» گفتم: کجا؟ خندید و گفت: هتل.

آزاده خلبان تیمسار محمدیوسف احمدبیگی

بچه‌ها که در اتاق بودند، شروع به سر و صدا کردند. آن‌ها را ساکت کردم. مقداری برایشان صحبت کردم و پس از دلداری دادن آن‌ها گفتم: «با همدیگر متحد باشید و نگذارید دشمن از شما سوء استفاده کند. جنگ، دیر یا زود تمام خواهد شد و به کشور باز خواهید گشت. خدای نکرده کاری نکنید که فردا با وجدانی شرمسار و ناراحت به ایران برگردید.»

در این حال، نگهبان اشاره کرد که یاالله! یاالله! وقتی خواستم از اتاق خارج شوم، یکی از بچه‌ها ایست خبردار داد و من هم جواب دادم. سپس خداحافظی کرده و بیرون آمدم.

مرا داخل یک ماشین مخصوص حمل زندانیان که از بیرون شبیه آمبولانس بود انداختند و دستانم را بستند. نگهبان وقتی داشت در ماشین را می‌بست، خنده‌ای کرد و گفت: «مستر! داری می‌روی هتل پیش دوستانت، الله کریم.» در داخل آمبولانس تنها بودم. یک راننده و یک سرباز مسلح در جلو ماشین نشسته بودند. حدود بیست دقیقه مرا در خیابان‌ها گرداندند. نمی‌توانستم جایی را ببینم. گاهی نگهبان گوشهء پرده را کنار می‌زد، نگاهی به من می‌انداخت، می‌خندید و سرش را تکان می‌داد.

من که اولین بار بود این سرباز را می‌دیدم، تعجب کرده بودم که چرا این چنین می‌کند! لبخندش برای چیست؟ احساس خوبی نداشتم. در این فکر بودم که خدایا مرا به کجا می‌برند! آن هم این وقت شب. چرا سرباز می‌گفت به هتل می‌روی! مگر می‌شود اسیر را به هتل ببرند و... پس از چند لحظه که در افکار خود غرق شده بودم، در دل گفتم: «پناه بر خدا، هر چه پیش آید راضی هستم.»

آمبولانس ایستاد و از تغییر صدای ماشین دریافتم که وارد یک ساختمان شدیم. در عقب ماشین باز شد. رو به روی در، دیوار بود و من جز دیوار چیز دیگری را نمی‌دیدم. یک نفر به سرعت آمد و جلو چشمانم را محکم بست. کمی هم با آن دو نفری که مرا آورده بودند صحبت کرد و سپس با گفتن: «امشی! امشی!» مرا حرکت داد.

موقع حرکت جایی را نمی‌دیدم. به این طرف و آن طرف دیوار می‌خوردم و آن‌ها هم می‌خندیدند. بیست قدمی بیشتر جلو نرفته بودیم که مرا نگه داشت و گفت: «مستر! پله» فهمیدم که باید از پله بالا بروم. چند پله که بالا رفتیم، احساس کردم داخل یک راهرو شدیم که کف آن را موکتی نرم پوشانده بود. یکباره حالتی ناخوشایند به من دست داد. نکند واقعاً مرا به هتل آورده باشند! اگر چنین باشد حتماً نقشه‌ای دارند و می‌خواهند با اذیت کردنم، اطلاعات بگیرند. در حالی که در این افکار غوطه‌ور بودم، با چند گردش در پیچ و خم راهرو، مرا نگه داشتند و چشمانم را باز کردند. خود را در اتاقی دیدم بسیار کثیف که پر بود از لباس‌های کهنه و بعضی از آن‌ها هم خونی بود. فردی آنجا ایستاده بود که کت و شلوار پوشیده بود و کراواتی هم به گردن داشت. خنده‌ای کرد و به عربی گفت:

ـ چطوری سروان؟ لباس‌هایت را در به یار!

لباس پروازم را درآوردم. ولی او گفت: «بقیه را هم در به یار!» گفتم: لباس زیرم را دیگر چرا؟

با عصبانیت گفت: زود باش در به یار! ممنوع!

تمام لباس‌هایم را به جز یک شورت درآوردم. اشاره کرد به انگشتر و پلاک شناسایی‌ام. گفتم: این‌ها را لازم دارم.

نگاهی کرد و گفت: انگشترت را دربیار! ممنوع!

یک در پولادین، یک سلول انفرادی. هتلی که صحبت آن را می‌کردند، باید همین جا باشد. از بغل که نگاه کردم، سالن بسیار تنگ و طولانی را دیدم

راجع به پلاک زیاد سختگیری نکرد. انگشتر را گرفت و داخل جیب لباس پروازم گذاشت و گفت: بعداً به شما خواهند داد.

یکی از لباس‌های کهنه و کثیف نظامی‌های خودشان را تنم کردند. لباس به قدری کثیف و چندش آور بود که حال آدم به هم می‌خورد. اما چاره‌ای نبود باید می‌پوشیدم. سرباز چشمانم را دوباره بست، بازویم را گرفت و اتاق بیرون برد. چند قدمی که رفتیم، ایستاد. صدای باز شدن در آسانسور را شنیدم. مرا داخل آسانسور بردند و دو طبقه بالا رفتیم. پس از خروج از آسانسور صدای چند نفر را شنیدم که با هم عربی صحبت می‌کردند. صدای رادیو هم که ترانه می‌خورد بلند بود.

یکی از آن‌ها گفت: اسمت چیه؟

ـ محمد یوسف

ـ اسم پدرت؟

ـ محمد ابراهیم.

ـ اسم پدر پدرت؟

ـ الله یار.

ـ اینکه پنج اسم شد. اسم خودت کدام است؟

ـ محمد یوسف.

ـ اینکه دو تاست.

ـ ما بعضی هامون دو اسمی هستیم.

ـ عشیره‌ات چیست؟

ـ منظورت اسم فامیل است؟

ـ هی... هی ... بله.

ـ احمدبیگی.

بعد او گفت: اسمت چنین است. محمد یوسف محمد ابراهیم احمدبیگی.

گفتم: هی ... هی!

خندیدند و همه تکرار کردند هی هی. سپس همان فردی که سۆال می‌کرد ادامه داد: درجه‌ات چیست؟

ـ سروان.

ـ شغلت؟

ـ طیار.

ـ چه هواپیمایی؟

ـ اف 4

ـ اف خمسه؟

ـ لا، اف اربعه.

با صدای بلند گفت:

ـ هو اف اربع؟ «استرانگ!»

مشخصاتم را ثبت کردند و چند قدمی مرا بردند. سپس چشمانم را باز کردند. تازه فهمیدم که کجا هستم. یک در پولادین، یک سلول انفرادی. هتلی که صحبت آن را می‌کردند، باید همین جا باشد. از بغل که نگاه کردم، سالن بسیار تنگ و طولانی را دیدم که من در وسط آن ایستاده بودم و هر طرفش حدود چهل، پنجاه اتاق داشت. درِ سلول را باز کردند و مرا به داخل هل دادند و در را بستند.

 
kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

شنبه 28 دی 1392  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

رهبر 14 ساله در بین اسرا

 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده سید محسن هندی می‌گوید:

رهبر 14 ساله در بین اسرا

یکی از بچه‌های اصفهان را که 14 سالش بود و در حملهء رمضان، فتح‌المبین و بیت‌المقدس شرکت کرده بود، آوردند و گفتند: «رهبرتان اینه؟» آن‌ها وقتی فهمیدند رهبر ما همین بسیجی 14 ساله است که پا به پای ما در فعالیت‌ها شرکت می‌کرد و در اعتصاب غذا تا ما غذا نمی‌خوردیم لب به غذا نمی‌زد.

ماهی یک‌بار آخوندهای درباریشان می‌آمدند. اول می‌گفتند سۆال سیاسی ممنوع. هر کس در مورد نماز و روزه سۆال دارد بپرسد ولی خودشان یکی، دو ساعت دربارهء مسائل سیاسی صحبت می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند: شما جنگ را شروع کردید. شما آمدید شهرهای ما را بمباران کردید و حالا شما هستید که صلح نمی‌کنید. مگر در زمان حضرت علی شب‌ها حمله می‌کردند؟ شما در مملکتتان آزادی نیست! و از این حرف‌ها.

شب‌ها از ساعت 7 تا 11 بخش فارسی رادیو بغداد را برای ما اجباری پخش می‌کردند. اولش مقاومت کردیم که منجر به درگیری شد و کتک خوردیم بعد رهبران مان گفتند مسئله‌ای نیست بگذارید پخش کنند. بچه‌ها سیم‌های بلندگو را قطع می‌کردند و نگهبانی می‌دادند که هر وقت عراقی‌ها آمدند آن را دوباره وصل کنند.

بچه‌ها که از زخمی شدن من بی اطلاع بودند فکر کرده بودند شهید شده‌ام. برای همین به خانواده‌ام گفته بودند که محسن شهید شده است

بچه‌ها که از زخمی شدن من بی اطلاع بودند فکر کرده بودند شهید شده‌ام. برای همین به خانواده‌ام گفته بودند که محسن شهید شده است. بابایم گفته بود برایش ختم نمی‌گیرم. هر وقت جسدش آمد آن وقت. بعد از 45 روز که صدایم را از رادیو بغداد می‌شنوند می‌فهمند که اسیر شده‌ام.

روزی که نمایندگان صلیب سرخ آمدند و گفتند 190 نفر را می‌خواهیم بفرستیم ایران که 145 نفرشان غیرنظامی و 45 نفر هم معلول هستند، ما هم خوشحال شدیم هم ناراحت. ناراحت برای آنکه واقعاً در اسارت چیزی یاد نگرفتیم و نتوانستیم کاری کنیم بلکه سربار بچه‌ها بودیم و زحمت مان بر دوش آن‌ها بود و خوشحال بودیم که داریم به بهشت روی زمین وارد می‌شویم. اردوگاه ما یک دانشگاه واقعی بود. دانشگاهی الهی که استادش محمد (ص) و کتابش قرآن و نهج‌البلاغه و دانشجویانش، سربازان، پاسداران و بسیجیان خمینی کبیر بودند.

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

دوشنبه 30 دی 1392  10:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

.هدایای اسارت

 


آزاده محمدرضا حسنی سعدی می‌گوید: هدایا در اسارت در دو دسته عمده بودند: یک دسته ویژه اسارت و محدود به آسایشگاه و اردوگاه و دسته دوم هدایای ارسالی توسط پست بین‌المللی از خارج برای اسرا بود.

هدایای اسارت

هدایای کوچک و اسارتی، به انگیزهء تقدیر و تشکر از اسیر تهیه و اعطا می‌شد که تمام محرومیت و محدودیت‌های اسارت را شرافتمندانه تحمل کرده و علاوه بر آن نیز گوشه‌ای از بار دیگران را به دوش می‌کشید، بخشی از رتق و فتق امور را عهده دار شد، و با همه توان در خدمت اسرا بود.

تلاش آن عزیزان به حدی بود که عموم آنان محبوب و مقبول جمع اسرا بوده و جالب تر اینکه خود نیز از این تلاش و سعی و زحمت لذت روحی نی بردند. هدایا به تناسب اوضاع و احوال اسارت متفاوت بود.

گاه این هدیه یک تسبیح ساخته شده از هستهء خرما و صیقل داده شده و بسیار زیبا بود. زمانی یک جفت کفش دست بافت گیوه و دورانی لباس یا وسیلهء مازادی بود که فرد از خود گذشته دیگری، شش ماه یا یک سال آن وسیله را مورد استفاده قرار نداده و گذاشته بود که به فرد خدمت گذار تحویل دهد.

نوع هدایا به این شرح بودند: یکدست لباس، یک جفت کفش، یک آلبوم دست دوز اسارتی، تسبیح، نقاشی یا طراحی زیبا و با معنی و تهیه شده به وسیله اسرا.

هدایای ارسالی از خارج از عراق نیز به نوبه خود شیرین بودند. گاه پست جهانی، کادوهای دستی خارجی از عراق را برای ارسال به اردوگاه‌های اسرا می‌پذیرفت. البته این در همه مقاطع نبوده و موردی بود. به عنوان مثال، برخی از خانواده اسرا، در عربستان و به هنگام مناسک حج، هدایایی برای عزیز در بندشان پست کرده و می‌فرستادند.

روزی محموله‌ای شامل پسته، نان خشک، قهوه و تخمه برای برادری به نام سعید، از رفسنجان، رسید که از آلمان پست شده بود. مقداری از محوله‌های آن محوله بین افراد اردوگاه تقسیم شد که به هر اسیر چهار الی پنج و حتی سه دانه پسته رسید

عراقی‌ها با این که سعی‌شان این بود که از این حربه به عنوان سوژه‌ای تبلیغاتی استفاده کنند و امانت داری خود را نشان دهند، در این زمینه موفق نبوده و در بسیاری موارد امانت‌ها عوض و یا از حجم و تعداد آن‌ها کاسته می‌شد.

روزی محموله‌ای شامل پسته، نان خشک، قهوه و تخمه برای برادری به نام سعید، از رفسنجان، رسید که از آلمان پست شده بود. مقداری از محوله‌های آن محوله بین افراد اردوگاه تقسیم شد که به هر اسیر چهار الی پنج و حتی سه دانه پسته رسید. این مقدار پسته، بخشی از محوله بود که به دست صاحب آن رسید.

حاج نصر الله فرهمند نیز محموله‌ای دریافت کرد که در قسمت جلو کفش کتانی آن، یک عدد ساعت سیکو جاسازی شده و از دست دشمن جان سالم به در برده بود.

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

سه شنبه 1 بهمن 1392  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

.دست از سر ما بردارید!

روایت آزاده جعفر فراتی از روزهای اسارت (قسمت اول)

 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید گفتگو با برادر آزاده جعفر فراتی است:

 

دست از سر ما بردارید!

و اسیر شدیم!

 هوا به شدت مه بود. سطح جاده‌ها از گل پوشیده شده بود و ما باید گل‌های سطح جاده را جمع می‌کردیم؛ مه شدید مانع دید دشمن می‌شد. بچه‌های لشگر پنج نصر با استفاده از همین مه ساعتی بود که پیشرفته بودند و ما حدود 500 متری خط مقدم مشغول فعالیت بودیم. من سخت سرگرم کار بودم که شبحی از درون مه به طرفم آمد. نزدیک تر که شد صورت حاجی مجد فرماندهی گروهان را تشخیص دادم. حاجی مجد اضطراب داشت. گفتم که، بچه‌های لشگر پنج نصر تازه جلو رفته بودند. حاجی گفت، این نگرانی وجود دارد که عراقی‌ها بچه‌ها را دور بزنند. خاکریز کم داریم، برو جلو و خاکریز بزن! گفتم: دستگاه‌ها را چطور ببرم؟ گفت: احتیاجی به این‌ها نیست، چند دستگاه غنیمتی جلو مانده است.

وقتی به خط آتش رسیدم سه دستگاه بلدوزر با فاصله از هم رها شده بود. خاموش و ساکت. یکی از آن‌ها را روشن کردم. فرق زیادی با دستگاه‌های ما نداشت. تا آنجا که باید از بچه‌ها فاصله گرفتم و بعد کار را شروع کردم. همه چیز را تار می‌دیدم ولی همین مقدار دید برای خاکریز زدن کفایت می‌کرد. میل داشتم با پشت دست‌هایم، چشم‌هایم را مالش دهم ولی هر دو دستم و چشم‌هایم تا آنجا که می‌شد درگیر بودند. کار خاکریز را بدون خطر و با احساس خوبی به پایان رساندم. باید برمی گشتم. می‌توانستم دستگاه عراقی را همان جا رها کنم و پیاده برگردم، ولی رها کردن این موجود تنبل و معصوم در اینجا زیر آتش بی‌رحم عراقی‌ها؟ دلم نیامد. می‌توانستم با همین بلدوزر برگردم، هر چند پیاده زودتر می‌رسیدم، ولی دیدن یک بلدوزر غنیمتی روحیهء بچه‌ها را تازه می‌کرد. شارژمان می‌کرد. با همین فکرها آرام برگشتم. بچه‌های خودمان کنار جاده ایستاده بودند. مه مانع از دیدن صورت‌هایشان می‌شد ولی من چراغ‌ها را روشن کرده بودم و برایشان با خوشحالی دست تکان می‌دادم و در این فکر بودم که حالا عراقی‌ها کجا هستند؟

معلوم بود. یک جایی آن سوی خاکریزهایی که ما احداث کرده بودیم. یکی از بچه‌های لشگر پنج نصر کنارم ایستاده بود وقتی برگشتم نگاه کردم نبود. با این حال شکی نبردم و تقریباً خیالم راحت بود که بچه‌ها از پشت قیچی نمی‌شوند؛ و با حرکت کند بلدوزر راهم را ادامه می‌دادم. سر و صدای زیاد دستگاه مانع از شنیدن صداهای دیگر می‌شد و گویا مدتی بود که اشخاصی صدایم می‌کردند؛ و حتی تیراندازهایی هم بود.

عراقی گفت: نه! آمده‌ای کربلا را بگیری! گفتم: انشاء الله خواهیم گرفت. سرهنگ عراقی گفت: شما خوب است یک تریلی بیاورید و کربلا را روی تریلی بگذارید و ببرید و دست از سر ما بردارید

اصولاً هر وقت با بلدوزر کار می‌کردم هیچ صدای دیگری را نمی‌شنیدم، نه صدای تیراندازی و نه حتی صدای گلوله توپ و خمپاره و از این حیث احساس امنیت می‌کردم؛ و حالا با همان دستی که بر اهرم‌ها داشتم بدون توجه به وقایعی که در اطرافم روی داده بود، ایستاده بودم و اطراف را جستجو می‌کردم، کجا بود این برادر پنج نصری؟ کمی دورتر از خودم روی جاده به پرسشم پاسخ داده شد! ابتدا فکر کردم همه چیز شوخی است؛ شاید یک شوخی مشهدی! هیچ دلیلی وجود نداشت که اینجا پشت خاکریز خودی، این چیزهایی که می‌دیدم، بیش از یک شوخی باشد. ولی وقتی چند رگبار زیر طاق بلدوزر خالی شد و لهجهء غلیظ عربی به گوشم رسید فهمیدم جریان چیز دیگری است! و آن دست‌هایی که به طرف برادر پنج نصر سلاح‌هایشان را نشانه رفته‌اند؛ هیچ‌کدام خودی نیستند.

به حرکت خود ادامه دادم. البته می‌دانید بلدوزر برای فرار نیست. یک سیبل درشت و متحرک است. جلوتر دو نفر در طرفین جاده ایستاده بودند و به سوی من رگبار زدند؛ و با لهجهء عربی داد و بیداد کردند. ما قیچی شده بودیم، حقیقت این بود و حالا در محاصرهء کامل آن‌ها قرار داشتیم. به یاد می‌آورم که در آن لحظهء سخت ناباورانه بلند شدم و ایستادم، نگاهی به سوی ایران آن سوی خاک‌ها انداختم؛ بی اختیار فریادی کشیدم بعد دست‌ها را بالا بردم و از بلدوزر پایین آمدم.

اسیر که شدم عراقی‌ها از گوشه و کنار سر در می‌آوردند و با قنداق تفنگ ما را زدند. می‌گویم ما را چون بعد دیدم کسان دیگری هم هستند. دست‌ها و چشم‌هایمان را بستند و یک نفر زیر بغل ما را گرفت و برد.

نزدیک سلیمانیه

نزدیک سلیمانیه اسیر شدیم. در سلیمانیه در یک مقر، یک بازجویی مختصر شدیم، در آنجا هر چه داشتیم و نداشتیم از ما گرفتند: کارت شناسایی، کیف، ساعت ... در سفارت بازجویی دیگری داشتم از ما سۆال‌های مختلفی کردند. اینکه در منطقه چه لشگرهایی وجود دارد؟ نام فرماندهانشان چیست؟ کارخانه پتروشیمی یا کارخانه‌های دیگر ایران کجاست؟

در سفارت، کامل مردی 50 یا 60 ساله جزو اسرا بود. سرهنگ عراقی از او پرسید: برای چه به جبهه آمدی؟ گفت: چون می‌خواستم فرمان رهبرمان را اطاعت کنیم، به ندای رهبرمان لبیک گفتیم. عراقی گفت: نه! آمده‌ای کربلا را بگیری! گفتم: انشاء الله خواهیم گرفت. سرهنگ عراقی گفت: شما خوب است یک تریلی بیاورید و کربلا را روی تریلی بگذارید و ببرید و دست از سر ما بردارید!

ادامه دارد...

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

سه شنبه 15 بهمن 1392  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها