0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمايشگاه عكس شهدا

بچه‌ها به صورت مخفيانه نمايشگاه عكس شهدا ترتيب مي‌دادند به اين صورت كه با عكس‌هاي خود آلبوم درست مي‌كردند.
ما از هر آسايشگاه مي‌خواستيم هرچه عكس شهدا براي آن‌ها رسيده جمع كنند. بعد از اين‌كه عكس‌ها را جمع آوري مي‌كرديم، زير نام آن‌ها نام و عملياتي كه در آن به شهادت رسيده بود را مي‌نوشتيم و داخل آسايشگاه مي‌گردانديم كه خيلي تأثير داشت.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 217  

راوي: حميدرضا جديديان _ موصل  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نوشته ‌هاي روي ديوار

ما اوقات فراغت خود را با خواندن يادگاري‌هاي روي ديوار پر مي‌كرديم. به تاريخ‌هاي اسارت و دعا و سلام و خداحافظي. با اين‌كه خيلي كج و معوج بود، اما براي ما لذت‌بخش بود و بي‌اختيار به ياد اسراي مظلوم خودمان مي‌افتاديم و قلبمان تير مي‌كشيد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان   -  صفحه: 222  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

واحد تبليغات اسلامي

به دستور «حاج آقا ابوترابي» هر آسايشگاه كه حدوداً 160 نفر در آن زندگي مي‌كردند، سه نفر به عنوان گروه فرهنگي (شاخه‌ي تبليغات اسلامي) با مشورت يكديگر و تقسيم كار بين خودشان به ارايه كارهاي فرهنگي در بين اسرا مي‌پرداختند.
انتخاب گروه‌هاي علاقمند به تئاتر، سرود، و مسايل هنري ديگر از اقدامات جالب تشكيلاتي بود كه هركدام در جاي خود بسيار مثمرثمر بودند. از طرف ديگر جهت برگزاري مراسم دعا نيز يك نفر از طرف گروه فرهنگي به عنوان مسئول انتخاب مي‌شد. او وظيفه داشت از چند روز قبل اسرايي را كه استعداد خواندن داشتند، پيدا كند و براي هركدام برنامه‌اي مشخص در نظر بگيرد. يك نفر دعاي كميل، ديگري دعاي توسل و...
ما از هر لحظه از وقت ايام اسارتمان بهرشه مي‌برديم.
واحد تبليغات شاخه‌هاي متعددي داشت. يك بخش فرهنگي داشت كه كار اين بخش، اجراي مسابقات و تهيه‌ي برنامه براي مناسبت‌ها و نوشتن تابلوها و كشيدن عكس‌ها و از اين قبيل، مانند درس احكام رساله‌ي علميه بود. مباحث اخلاقي تنظيم مي‌شد. درس اخلاقي داده مي‌شد، كه همه‌ي اين‌ها به شكل كلاسيك و منظم در اردوگاه انجام مي‌گرفت. بخش ديگري در تهيه‌ي اخبار و تهيه‌ي مقالات سياسي و تحليل‌ها فعاليت داشت.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 61  

راوي: فرج‌الله فصيح رامندي _ اردوگاه موصل  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

واكسن محرم

بعثي‌ها پس از رسيدن ايام محرم، واكسن‌هاي گوناگوني به بهانه‌هاي مختلف به بچه‌ها تزريق مي‌كردند؛ تا آن‌ها نتوانند عزاداري كنند.
تزريق اين واكسن‌ها باعث گرفتگي و كوفتگي همه‌ي اعضاي بدن مي‌شد. اسرا دچار تب شديد مي‌شدند و حالت تهوّع به آن‌ها دست مي‌داد. ضعف بدني و سو تغذيه عواملي بودند كه باعث شد با تزريق 5/2 تا 5 سي‌سي از واكسن‌ها، بچه‌ها از حال بروند و بيفتند.

 

منبع: كتاب پشت ميله هاي رمادي    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

واكسن مشكوك

روز هيجدهم ماه مبارك رمضان سال 1363 اسرا خودشان را براي احياء شب نوزدهم آماده مي‌كردند. برنامه‌ها طوري تدوين شده بود كه تمام اسرا از شب‌هاي پر بركت احيا كمال استفاده را ببرند.
غروب همين روز سربازان عراقي در حالي كه كابل به دست داشتند و مرتب به بدن اسراي در بند مي‌زدند با فرياد جمع شويد... جمع شويد... حرك حرك.... اسرا را در گوشه اي از اتاق جمع كرده و روي زمين نشاندند. در حالي كه اتاق ما گنجايش هفتاد اسير را نداشت ولي صد و ده اسير در اين اتاق نگهداري مي‌شدند. سربازان عراقي بعد از شمارش اسرا آن‌ها را يكي يكي با كابل به تنها درب زندان راهنمايي كردند. سحر و افطاري اندك باعث ضعف جسماني اسرا شده بود و توانايي تحرك مناسب را از آن‌ها گرفته بود. آ‌ن‌ها با بدني رنجور به انتهاي حياط اسارتگاه كشانده شدند و گروهي از عراقي‌ها كه لباس سفيد و برخي نظامي به تن داشتند در گوشه‌اي ايستاده و منتظر شكل‌گيري ضعف اسرا بودند.
صف تشكيل شد و يكي از عراقي‌ها كه گويي از بقيه ارشدتر بود با اشاره به ما فهماند كه بايد آستين دست چپ را بالا بزنيم تا به دست ما واكسن تزريق كنند. سرنگي كه به اين منظور استفاده مي‌كردند بسيار بزرگ بود، به نظر مي‌رسيد پانصد سي‌سي در آن مايع جا مي‌شد! اولين نفري كه به جايگاه تزريق رسيد خيلي سريع واكسينه شد! و با ضربات كابل به سمت اتاق راهنمايي شد!
دومي و سومي... به همين صورت واكسينه شدند. رضا نشتيباني درست قبل از من به جايگاه رفت و دست را در اختيار عراقي‌ها قرار داد. عراقي‌ها سرنگ را وارد دستش كردند با كمال تعجب ديدم مايع تا فاصله يك متري آقا رضا به بيرون پريد. گويي سوزن آن‌قدر بزرگ بود كه از يك طرف بازو وارد و از طرف ديگر آن خارج شد امدادگر عراقي با خونسردي سرنگ را به عقب كشيد و همين كه مطمئن شد سوزن به داخل گوشت بازو برگشته مقداري از مايع را وارد دستش كرد.
در آن غروب همگي با يك سرنگ واكسينه شديم و به اتاق برگشتيم. افطاري آن شب كه شامل يك ملاقه آش براي هشت نفر و هر نفري يك نان ساندويچي بود، بدون هيچ مشكلي صرف شد.
تزريق آن مايع كه هرگز هيچ كس نتوانست بفهمد چه دارويي بود، رفته رفته همه اسرا را بي‌حال كرد. سحرگاهان هيچ كس توانايي برخاستن از جايش را نداشت. تب شديدي و بي‌حالي همگي را زمين‌گير كرد و حدود سه شبانه روز اسرا بي‌حال بودند كه همين باعث شد نتوانستند مراسم شب‌هاي احيا را به خوبي اجرا كنند. عراقي‌ها به هدف خودشان رسيدند و راه سركوب اسرا را كه با تهديد، كتك و كم كردن سهميه غذا و.... ميسر نشده بود، با تزريق واكسن!! عملي ساختند.

منبع: ويژه نامه سبزسرخ   -  صفحه: 6  

راوي: برادر آزاده موسي عابدي ميانده  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

واليبال

وقتي از عراقي‌ها درخواست تور واليبال و توپ كرديم، يازده ماه طول كشيد كه ميله‌ي تور را آوردند. شش ماه طول كشيد كه تور را آوردند. چهار ماه طول كشيد كه توپ را آوردند. توپ هم خورد به سيم خاردار و سوراخ شد؛ واليبال تعطيل شد و تا آخر از واليبال خبري نشد.
هر وقت ميهماني مي‌آمد و مي‌خواستند عكس بيندازند، ما را وادار مي‌كردند كه در مقابل تور واليبال بايستيم و سپس از ما عكس مي‌گرفتند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 244  

راوي: مهندس اسدالله خالدي  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

وحشت اسارت

آن روزها بچه‌ها به علت بيماري‌هاي گوارشي مشكلات بسياري داشتند و مجبور بودند در داخل محوطه‌ي آسايشگاه، در سطلي اين مشكل را برطرف نمايند. اما شايد امروز هيچ‌كس باور نكند ما همان سطل را صبح به صبح مي‌شستيم و در آن چايي بين بچه‌ها تقسيم مي‌كرديم و اين سطل هيچ‌ وقت استرليزه نشد.

منبع: كتاب سال هاي اسارت ياخوشه هاي خاطره    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

وحشت افسرعراقي

در وزارت دفاع يكي از سربازان منقضي خدمت سال 57 از استان فارس به نام آقا ماشاالله هم بود كه پايان خدمتش را گرفته بود و به عنوان بسيجي خدمت مي‌كرد. او در ميمك به اسارت دشمن درآمده بود؛ بدين صورت كه رزمندگان اسلام حمله‌اي داشتند و منطقه‌اي را از دشمن گرفتند و دوربين ديده‌باني كه آن‌جا نصب شده بود، به دست توانمند بسيجيان اسلام به غنيمت گرفته شد. دشمن مي‌خواست در آن منطقه پاتكي داشته باشد. بعد از مدتي فقط يك نفر مانده بود و او نيز ماشاالله بود كه وقتي ديده بود در محاصره است، خود را از بالاي صخره به پايين پرت كرده بود و بر اثر ارتفاع زياد، يكي از پاهايش از مچ شكسته يا در رفته بود. زير صخره با آن پاي شكسته و بدن مجروح مدت سه روز خود را مخفي مي‌كند؛ مجبور مي‌شود براي رفع تشنگي از ادرار خودش استفاده كند و بعد كه به اسارت درآمده بود، بر اثر ضرب و شتم مختصر، رمقي هم كه داشت، از دست داده بود. او را آوردند و در سلول مجاور ما انداختند. به قول ما ايراني‌ها، ناي حرف زدن و ناله كردن هم نداشت. همان شب حدود ساعت 12:30 يكي از افسران بعثي را براي چند ساعتي به خاطر اين‌كه تنبيهش كنند، درون سلول انداختند. حدوداً ساعت يك نيمه شب بود كه افسر عراقي زنداني، از دست ايراني‌ها فرياد مي‌زد و مي‌گفت: مرا نجات دهيد. اين پاسدار ايراني مرا امشب خفه مي‌كند و نمي‌گذارد تا صبح زنده بمانم. ما چند نفري هم كه در سلول كناري بوديم، از خنده شب بسيار خوبي داشتيم. آن‌قدر اين سخن براي ما جالب ود و براي دشمن مايه‌ي آبروريزي، كه نگهبان زندان كه درجه‌داري بود از بچه‌هاي بغداد، مي‌آمد و آهسته كنار سلول، پشت پنجره به آن افسر بعثي فحش مي‌داد و مي‌گفت: " فلان فلان شده ! اين پايش شكسته و قدرت تكان خوردن ندارد. چرا اين‌طور مايه‌ي آبروريزي مي‌شوي؟" و مي‌رفت. ولي دو مرتبه افسر عراقي با صداي بلند داد مي‌زد: اگر امشب در اين سلول بمانم، اين ايراني مرا مي‌كشد. آخر سر، نگهبان كه اسماعيل نام داشت، به سراغ افسر رفت و مي‌خواست ساكتش بكند؛ ناگزير شد سري هم به ما بزند كه مي‌خنديديم. او مي‌گفت: ابوترابي ! سربازان و بسيجيان شما در جبهه‌ها چه كردند كه ترس و دلهره و وحشت، وجود اين افسر بي‌شعور ما را كه بيش از چهل سال از عمرش گذشته، فرا گرفته است !

 

منبع: كتاب حماسه هاي هميشه جلد3   -  صفحه: 39  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

ورزشي تازه

اگر در آسايشگاه يك حركت دست انجام مي‌داديم، عراقي‌ها مي‌گفتند: «ورزش ممنوع است» و ما را مي‌زدند. در آسايشگاه يكي از دوستانم كه اهل شيراز بود، خميازه كشيد و دست‌هايش را از هم باز كرد. صبح كه ما را براي آمار بردند، يك كتك مفصل به او زدند و گفتند:«چرا ورزش كرده‌اي؟»
دوست ما كه خنده‌اش گرفته بود، گفت: «مگر در مملكت شما اين ورزش است؟» من دست‌هايم را باز كردم و خميازه كشيدم؛ اما آن‌ها با خشنونت به او گفتند: «اين ورزش است و ممنوع است و نبايد ورزش بكنيد».

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 248  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

وفاداري به رهبر

نامش خدامراد و اهل گچساران بود. رنگ سفيدش نشان از زخم سنگيني كه به پايش خورده بود، داشت. مانند كبوتري شكسته بال آرام در گوشه‌اي نشسته بود و غرق در افكارش بود كه با صداي نگهبان عراقي به خود آمد.
خدامراد لنگان لنگان به سمت او رفت. نگهبان فرياد زد: «بگو... امام خميني!» خدامراد گفت: «نه سيدي،» يك سيلي خورد و مانند پركاهي به آسمان رفت و نقش بر روي زمين شد. دوباره آن نگهبان بي‌رحم جمله‌ي خود را تكرار كرد و باز هم خدامراد گفت: «نه سيدي،» خدا مي‌داند كه آن صحنه چند بار تكرار شد و خدامراد با آن سن كم و روحيه‌ي قوي خود بيش از ده بار سيلي خورد، ‌ديگر نه تواني در وجود خدامراد بود و نه تواني در بدن نگهبان براي كتك زدن خدا مراد.
براي ما كه بيننده‌ي آن صحنه بوديم خيلي دردناك‌تر بود. فرياد زدم كه نگهبان، تو كه هرچه مي گويي او مي‌پذيرد و مي‌گويد: «بله سيدي، پس چرا باز هم او را كتك مي‌زني؟!...» نگهبان خوشحال از نتيجه‌اي كه گرفته بود، با لبخندي كه دندان‌هاي زشتش را نمايان مي‌كرد دوباره گفت: «پس ...امام خميني.» اين بار خدامراد با آن لهجه‌ي زيبايش و با لبخند كه نشان از خلوص نيتش بود گفت:«نه سيدي.»
تا به آن روز وفاداري به رهبر را اين‌چنين نديده بودم. دعا مي‌كردم كه خدامراد براي رهايي از شكنجه جمله را بگويد، اما او نه تنها اين كار را نكرد، بلكه وفاداري‌اش را به رهبرمان نيز ثابت كرد.
روحش شاد

 

منبع: كتاب پنجمين يادواره لاله هاي جاويدان    

راوي: آزاده رنج پور  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

وقت بيكاري

در اوقات بيكاري اگر كسي چيزي مي‌دانست، آن را براي بقيه مي‌گفت. كلاً اوقات فراغت ما را اين چيزها پر مي‌كرد. ما هم مي‌ديديم كه بچه‌ها بيكار هستند،‌ آن‌ها را وادار به جنب‌وجوش مي‌كرديم.
براي مثال اگر شخصي سيگاري بود. سيگار او را از روي لبش برمي‌داشتيم و فرار مي‌كرديم و داخل آسايشگاه مي‌دويديم يا اگر كسي خرما يا چيز ديگري داشت، به شوخي از او مي‌دزديديم و مي‌خورديم. كاري مي‌كرديم تا بچه‌ها بيشتر با يكديگر بجوشند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 227  

راوي: سيدناصرميري_موصل 1  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

هفتم تير

عراقي‌ها پيشنهاد كردند براي آن‌ها يك حوض در محوطه‌ي اردوگاه بسازيم. طراحي و ساختن حوض را يكي از اسراي تهراني كه مهندس بود به عهده گرفت.
مهندس ما با يك طرح زيبا، نقشي به يادماندني از روز «هفت تير» را در حوض گذاشت. او با طراحي عدد 7 و كشيدن شكل يك «تير» در وسط آن، خاطره‌ي آن روز را در قلب اردوگاه‌هاي بعث عراق زنده كرد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 210  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

هلي ‌كوپتر سقفي

يكي از نگهبان‌هاي عراقي به نام عبدالرحمن در اردوگاه رفتار بسيار عجيبي داشت.
مثلاً اگر از او مي‌پرسيديم چرا به وضع غذايي ما رسيدگي نمي‌كنيد، پاسخ مي‌داد: «ما به اندازه‌اي به شما غذا مي‌دهيم كه در حد اسكلت باشيد و بتوانيد فقط راه برويد. چون اگر شما ايراني‌ها سالم باشيد و به شما رسيدگي بشود، از همين پنكه‌هاي سقفي، هلي‌كوپتر مي‌سازيد و از اين‌جا فرار مي‌كنيد.

 

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4   -  صفحه: 119  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

هلي ‌كوپتر سقفي

يكي از نگهبان‌هاي عراقي به نام عبدالرحمن در اردوگاه رفتار بسيار عجيبي داشت.
مثلاً اگر از او مي‌پرسيديم چرا به وضع غذايي ما رسيدگي نمي‌كنيد، پاسخ مي‌داد: «ما به اندازه‌اي به شما غذا مي‌دهيم كه در حد اسكلت باشيد و بتوانيد فقط راه برويد. چون اگر شما ايراني‌ها سالم باشيد و به شما رسيدگي بشود، از همين پنكه‌هاي سقفي، هلي‌كوپتر مي‌سازيد و از اين‌جا فرار مي‌كنيد.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4   -  صفحه: 119  

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

همدلي نگهبان

نمي‌دانستم نگهبان عراقي كلك مي‌زند يا تحت تأثير حرف‌هايي كه من از امام و انقلاب زده‌ بودم قرار گرفته بود. ولي وقتي داشت مي‌رفت، چيزي يادش افتاد و گفت: «تو حرسي؟» (پاسداري)
گفتم: «چرا مي‌پرسي پاسدار؟ بگو الحمدلله مسلماني؟»
گفت: «من خارج درس خواندم.»
گفتم: «نبايد دين و مذهبت را آن‌جا مي‌گذاشتي.»
باز پرسيد: «نگفتي، تو پاسدار خميني هستي؟»
گفتم: «ما پاسدار اسلام هستيم.»
با اين حرف، رفت تو فكر، انگار يك چيز تازه مي‌شنيد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 142  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها