0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نامه ‌هايي پر از خبر

يكي از روش‌ها اين بود كه اسرا در نامه‌هايي كه براي خانواده‌هايشان مي‌نوشتند، به صورت رمز مسائلي را قيد مي‌كردند و در جواب نامه، اطلاعاتي را دريافت مي‌كردند. راه ديگر، ارتباط خود اسرا با يكديگر بود. در اردوگاه موصل كه قريب 2000 اسير در آن‌جا بودند، تقريباً همگي امكان تماس با يكديگر را داشتند، اما در رماديه چون قاطع‌ها جداگانه و تماس هر قاطع با قاطع ديگر ممنوع بود، بچه‌ها توسط نامه‌هاي مخفي و يا مسئولين آسايشگاه‌ها و يا اردوگاه با هم تماس مي‌گرفتند.
روش ديگر ارتباط و كسب خبر كه نه عراقي‌ها و نه افراد صليب از آن اطلاعي داشتند، اين بود كه وقتي گاه به گاه تعدادي از برادران را از اردوگاهي به اردوگاه ديگر مي‌بردند (مثل خودم كه از رماديه‌ي 10 به موصل چهار منتقل شدم )؛ نامه‌هايي را كه از ايران براي برادران منتقل شده مي‌رسيد، بچه‌ها برمي‌داشتند و مطالب لازم و مسائل مربوط به اردوگاه خودشان را در آن‌ها مي‌نوشتند و سپس آن نامه‌ها را به صليب مي‌دادند و مي‌گفتند چون صاحب اين نامه از اين اردوگاه منتقل شده، نامه بايد به اردوگاه فلان برده شود.
بدين‌ترتيب گيرنده‌ي نامه در اردوگاه ديگر، در واقع دو نامه_ يكي از طرف خانواده‌اش، و يكي از طرف اردوگاه قبلي _ دريافت مي‌كرد. جالب اين‌جاست كه در اين ارتباط، افراد صليب واسطه‌ي بي‌اطلاع بودند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 96  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نجابت اسرا

خسته و كوفته به قرارگاه تاكتيكي رسيديم. صداي ساز و دهل بلند بود. ما را به سمت ميدان نسبتاً وسيعي هدايت كردند. ناگهان چند زن رقاصه اطرافمان را احاطه كردند. زنان در كنار ما مي‌رقصيدند و ما به ناچار نگاه‌هامان را به زمين دوختيم و زير لب دعا و مناجات و آيات قرآن را زمزمه كرديم. ولي اين زنان به اين نيز اكتفا نكردند و با گرفتن عكس‌هاي زننده در ميان اسرا وقاحت را به نهايت رساندند. ساعتي بعد به علت بي‌توجهي بچه‌ها، در اوج شرمندگي وشكست‌خوردگي آن‌جا را ترك كردند.

منبع: كتاب سال هاي اسارت ياخوشه هاي خاطره   -  صفحه: 51  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نسخه ي عجيب

چون تا اندازه‌ي به خلق و خوي مأموران، درجه‌داران و افسران حزب بعث آگاهي داشتم، سعي مي‌كردم كه سركارم به هيچ وجه با دكتر و درمانگاه اردوگاه نيافتد. آخر اردوگاه اطاقي را به شكل درمانگاه درآورده بودند و بيماران اورژانسي را در آن‌جا درمان مي‌كردند.
آن‌جا چهار تخت زده بودند؛ دكتر، عراقي بود اما پرستار و مسئول پانسمان و سوزن از اسرا بودند. دكتر هم ثابت نداشت. ستوان‌يك عراقي بود كه به او دكتر مي‌گفتند او هم روزي نيم ساعت مي‌آمد اسيراني كه از قبل وقت گرفته بودند را معاينه مي‌كرد و نسخه مي‌نوشت و مي‌رفت.
يك روز دل درد عجيبي گرفتم؛ آن قدر شديد بود كه گريه مي‌كردم. رفقاي اسير براي من نوبت گرفتند و به زور مرا به درمانگاه بردند. نوبت كه به من رسيد، دكتر بدون اين كه دستم را بگيرد، گوشي روي قلبم بگذارد يا نبضم را بگيرد، تا نگاهم كرد، نسخه‌اي نوشت و دستم داد. نسخه را به مأمور عراقي نشان دادم. گفت: « با من بيا »
ط چند متري اردوگاه اتاقي بود كه هميشه درش قفل و بسته بود. عراقي در اتاق را باز كرد. چهار اسير در صندلي انتظار به نوبت نشسته بودند. مأمور عراقي گفت: « بنشين تا نوبتت برسد. »
با خودم گفتم: « خدايا اين ديگر چه نسخه‌ي پپيچيدني است؟ »
چند اسير كه نسخه داشتند، با پاي خون‌آلود از اتاق بيرون آمدند و آن‌ها را به آسايشگاه بردند. نوبت به من كه رسيد، وحشت برم داشت؛ وقتي كه وارد اتاق شكنجه شدم، دو ريالي‌ام افتاد كه نسخه‌ام فلك بود.

 

منبع: مجله فكه   -  صفحه: 25  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نقاشي امام (ره)

اولين سالگرد ورود ما به اردوگاه 17، مصادف با اولين سالگرد ارتحال حضرت امام (ره) بود. در اين اردوگاه راحت‌تر از اردوگاه 13 رمادي بوديم. آن‌جا اگر كسي به امام (ره) فكر مي‌كرد، عراقي ها بيچاره‌اش مي‌كردند.
روز چهلم امام، 16 نفر از بچه‌ها كنار هم جمع شدند و براي امام (ره) فاتحه خواندند. بعثي‌ها بعد از شنيدن اين ماجرا، آن‌ها را يك هفته در يك اتاق 2×3 نگه داشتند. اما اردوگاه 17 به بركت آقاي ابوترابي توانسته بود، خيلي از سدها را از بين ببرد.
بالاخره در سالگرد امام (ره)، يكي از دوستان به سراغم آمد و گفت: «من يك عكس دارم، برايم نقاشي مي‌كشي؟» آن روزها من عكس خانواده‌ي بچه‌ها را برايشان نقاشي مي‌كشيدم. تمام مدادرنگي‌هاي صليب سرخ را در اردوگاه به من مي‌دادند. قبول كردم كه آن عكس را نيز نقاشي كنم. اما او گفت به يك شرطي. برايم جالب بود، كارت پرس شده‌اي را نشانم داد. دلم ريخت، نمي‌دانم از ترس بود يا خوشحالي، سعي كردم خود را كنترل كنم. او اين عكس را از آغازين روزهاي اسارت از ديد بعثي‌ها پنهان داشته بود.
شب، خودم را براي نقاشي اين تصوير آماده كردم؛ اما از بدشانسي، من جايي مي‌خوابيدم كه سربازهاي عراقي هر وقت از كنار پنجره عبور مي‌كردند، مرا مي‌ديدند. بايد ساعت 10 شب نيز مي‌خوابيديم. به ناچار ملحفه‌ي سفيدي كه داشتم به صورت پشه‌بند درآوردم، به طوري كه راحت در زير آن بتوانم به كارم برسم. موقع كشيدن عكس بدنم مي‌لرزيد. سرباز عراقي صدايم زد. وحشت‌زده بيرون آمدم. با دست اشاره كرد، چرا لختي؟ گفتم: «سيدي! جرب»
البته پنجه‌هاي دستم را به نحوي كه بيانگر خارش در بدنم باشد روي دست ديگرم كشيدم. سرباز عراقي پوست صورتش را در هم كشيد و رفت. روز بعد عكس اصلي را به دوستم برگرداندم و عكس رنگي را كه در يك صفحه‌ي a4‌ كشيده بودم، به دوستانم نشان دادم. حتي يكي از بچه‌ها عكس را از من گرفت تا در تنهايي با آن نجوا كند. ولي صبح روز بعد گفت: «عظيم آن را پاره كرده» با ناراحتي به سراغ آقا عظيم رفتم، اما او پاسخ داد: «تو خواستي با كشيدن عكس دل بچه‌ها را شاد كني و اين كار را كردي، و من گرچه برايم بسيار سخت بود، اما با پاره كردن آن جان بچه‌ها را حفظ كردم».
با اين جمله عصبانيتم فرو نشست و از انتخاب حاج آقا ابوترابي كه عظيم را به شايستگي به عنوان مسئول آسايشگاه انتخاب كرده بود، لذت بردم.

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نقاشي تصوير امام (ره)

زماني كه قطع‌نامه‌ي 598 پذيرفته شد، بچه‌ها بيش از هزار عكس كوچك امام نقاشي كردند.
گاهي عراقي‌ها عكس امام را كه روي پارچه كشيده بودند، از بچه‌ها مي‌گرفتند و نقاش آن را به زندان مي‌انداختند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 218  

راوي: عبدالمحمد گنجي_ موصل 2  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نگاه اسير بسيجي

«خميس»(1)، علي را با خود برد. مسئول عراقي پشت ميز چوبي بزرگش نشسته بود و عكس صدام، بالاي سرش بود. گفت: «شنيدم اذان گفتي» علي گفت: «بله انكار نمي‌كنم».
افسر عراقي لحنش تغيير كرد، صاف توي چشم‌هاي علي نگاه كرد و با خشونت گفت: «چرا اذان گفتي؟» و بعد براي لحظه‌اي سكوت كرد. علي هم با ابهت توي چشم‌هاي افسر عراقي نگاه كرد، مثل آفتاب سوزاني كه به يخ مي‌تابد، چه چيزي در عمق نگاه اين اسير بسيجي بود؟
بعد علي شعله كشيد، جوشيد، تابيد و محكم گفت: «اين را تو كه مسلماني نبايد بگويي، بگذار يك اسراييلي بگويد، تو چرا اين را مي‌گويي؟» افسر عراقي در صندلي چرميش فرو رفت.
قطرات عرق را حس مي‌كرد كه از سر و رويش فرو مي‌ريزد. حس كرد دارد كوچك مي‌شود، بعد دهانش جنبيد، گفت: «نمي‌گويم اذان نگوييد، بگوييد ولي آهسته، يك وقت ممكن است... » و دوباره سكوت كرد.
1)نام يك افسر عراقي

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نماز

هر مسلماني نماز را رايج‌ترين و آشناترين عبادات مي‌داند، اما ما براي برپايي همين نشان مسلماني كه نماز باشد، مشكلات بسياري را بايد متحمل مي‌شديم.
نماز جماعت در مواردي بسيار جزيي شايد امكان برپايي‌اش بود، اما براي نماز فرادي نيز اذيت و آزار زيادي را بايد تحمل مي‌كرديم. براي مثال آب براي وضو نمي‌دادند، لباس‌هايمان را نجس و ناپاك مي‌كردند، هنگام خواندن نماز و وقت نماز از بلندگوها موسيقي پخش مي‌كردند، وقتي قامت مي‌بستيم مهرهايمان را برمي‌داشتند، موقع ركوع لگد مي‌زدند، هنگام سجده ما را به جلو پرتاب مي‌كردند، يا وقتي سجده مي‌رفتيم با پوتين روي دست‌هايمان مي‌ايستادند و آزار و اذيت‌هاي ديگري كه هركدام زجر خاصي داشت.

 

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 45  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نماز با نگهبان

اوايل، نماز خواندن ممنوع بود، علاوه بر آن روزه گرفتن هم ممنوع بود. وقتي مي‌خواستيم نماز بخوانيم، يكي از دوستانمان نگهباني مي‌داد و بقيه نماز مي‌خواندند.
بعضي اوقات نيز مجبور بوديم نمازمان را بشكنيم، چون مأموران آمده بودند و بعد از رفتن آن‌ها دوبار قامت مي‌بستيم. اين حالت گاهي چند بار براي يك نفر اتفاق مي‌افتاد.

منبع: كتاب آزادگان بگوييد   -  صفحه: 94  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمازآقاي ابوترابي

در يكي از شب‌ها، حاج آقا ابوترابي كه در اردوگاه ما به سر مي‌برد به دليل كسالت مزاج و شديدي كه داشتند پيراهنشان خيس عرق شده بود. آن شب وقتي از خواب بيدار شدم حاج آقا را ديدم كه به حالت نشسته به ديوار تكيه داده و در حالي‌كه از شدت تب مي‌لرزيد، مهر نماز را روي زانويش گذاشته بود و نماز شب مي‌خواند.

 

منبع: كتاب نمازدراسارت    

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمازپايداري

يك روز، فرمانده اردوگاه دستور داد به دليل اين‌كه در خلال نمازهاي جماعت، براي امام خميني دعا و به صدام نفرين مي‌شود، اقامه نماز جماعت ممنوع است. درست 2 ساعت بعد از اين دستور، همه براي نماز مغرب و عشا صف كشيديم. در اواسط نماز بوديم كه عراقي‌ها با چوب و كابل به داخل اتاق‌ها ريختند و همه را مورد ضرب و شتم قرار دادند. اما به محض اين‌كه از اتاق بيرون رفتند و در را بستند‌، دوباره همه به صف ايستاديم و نماز عشا را نيز به جماعت بر پا كرديم. عراقي‌ها با هيچ شيوه‌اي نتوانستند نماز جماعت را از ما بگيرند.

منبع: كتاب نمازدراسارت   -  صفحه: 73  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمازپايداري

يك روز، فرمانده اردوگاه دستور داد به دليل اين‌كه در خلال نمازهاي جماعت، براي امام خميني دعا و به صدام نفرين مي‌شود، اقامه نماز جماعت ممنوع است. درست 2 ساعت بعد از اين دستور، همه براي نماز مغرب و عشا صف كشيديم. در اواسط نماز بوديم كه عراقي‌ها با چوب و كابل به داخل اتاق‌ها ريختند و همه را مورد ضرب و شتم قرار دادند. اما به محض اين‌كه از اتاق بيرون رفتند و در را بستند‌، دوباره همه به صف ايستاديم و نماز عشا را نيز به جماعت بر پا كرديم. عراقي‌ها با هيچ شيوه‌اي نتوانستند نماز جماعت را از ما بگيرند.

 

منبع: كتاب نمازدراسارت   -  صفحه: 73  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمازجماعت دراسارت

بچه‌هاي حزب‌اللهي در هر اردوگاه كه تبعيد مي‌شدند، اول كاري كه مي‌كردند سعي و كوشش آن‌ها بر اين بود كه اتحّاد و وحدت در آن‌جا حكمفرما شود. عراقي‌ها هم، ضدّ اين بودند. شب و روز در تلاش و كوشش بودند تا تفرقه و نفاق را گسترش بدهند. آن‌ها فكر مي‌كردند اگر آسير آرامش داشته باشد، به فكر فرار خواهد افتاد. بچه‌ها نيز در اين فكر بودند كه با ياد خدا دل‌ها را آرام كنند و قدم به قدم در اين كار هم موفق مي‌شدند و جلو مي‌رفتند به حدّي كه بيشتر وقت‌ها تا چشم نگهبان‌هاي بدجنسِ حزب بعث را دور مي‌ديدند، نماز جماعت برقرار مي‌كردند.
نگهبان مي‌گذاشتيم با آينه از پنجره چند متر اين طرف و ‌آن طرف را مي‌ديد تا سرو كله‌ي سربازان عراقي پيدا مي‌شد، با كلمه‌ي رمز نماز جماعت، به فرادا تبديل مي‌شد. در بين نگهبانان بعثي هم افراد زرنگ و زيركي بودند كه بر همه‌ي اوضاع و احوال اسيران آگاهي داشتند. نيم ساعت مانده به نماز، پشتِ در آسايشگاه مي‌ايستادند و به محض شروع شدن نماز جماعت، بچه‌ها را غافلگير مي‌كردند و تمامي آسايشگاه را تبيه دسته‌جمعي مي‌نمودند. چهل و هشت ساعت دستشويي نمي‌بردند. يك هفته از هواخوري محروم مي‌كردند. دو روز خوراكي را قطع مي‌كردند.
اولين بار كه ما را در حال نماز جماعت ديدند، چهل و هشت ساعت بدون آب و غذا مانديم و در را نيز به روي ما باز نكردند. بعد از چهل و هشت ساعت آمدند درِ آسايشگاه را باز كردند و همه‌ي ما را به مقرّ فرماندهي بردند. افسر عراقي بود كه قيافه‌ي مضحك و خنده‌داري داشت، بچه‌ها اسم او را چينگ‌چانگ گذاشته بودند؛ مسئول اردوگاه او را مأمور كرده بود براي بچه‌ها حرف بزند و اتمام‌حجّت كند كه ديگر كسي در آن‌جا نماز جماعت به جا نياورد. او فرياد كشيد و گفت: « شما به ميهماني نيامديد، شما به جنگ آمديد ما را بكشيد و ما شما را اسير كرديم و اگر همه شما را به رگبار ببنديم، هيچ قدرتي نمي‌تواند ما را بازخواست كند. بياييد با ما همكاري كنيد. از امروز هر كس بخواهد نماز جماعت بخواند، حكم مرگ خود را امضا كرده است. ببينم در بين شما كسي هست بخواهد مجدداً نماز جماعت بخواند؟! اگر كسي هست، از صف بيرون بيايد تا حساب او را كف دستش بگذاريم. »
بچه‌ها همه متّحد شدند، يكي پس از ديگري جلو رفتند و گفتند: سيدي ما مي‌خواهيم نماز جماعت بخوانيم. چهره‌ي او برگشت. انتظار اين وحدت را نداشت. با محبّت حرف زد و گفت:‌ « عزيزان شما ميهمان ما هستيد، بياييد نماز جماعت و دعا نخوانيد تا با شما خوب باشيم. »
اما نماز ما كه قطع نشد هيچ، بلكه روز به روز اتحادمان هم بيشتر مي‌شد.

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمازشكر

اگر نماز شب بچه‌ها لو مي‌رفت، عراقي‌ها بچه‌ها را يكي‌يكي مي‌بردند و روي سرشان گوني مي‌انداختند و سپس با كابل آن‌ها را مي‌زدند و اي كاش فقط كابل بود! گاهي سربازها با ميله گرد آهني به جان بچه‌ها مي‌افتادند و پس از آن، به وسيله دستگاه‌هاي مخصوصي شوك الكتريكي مي‌دادند؛ به حدي كه اكثراً از شدت درد ناشي از شوك بي‌هوش مي‌شدند و بعد ازا به هوش آمدن نماز شكر مي‌خواندند.

 

منبع: كتاب نمازدراسارت    

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمايش در نمايش

براي تمرين تئاتر مي‌رفتيم توي حمام، ولي دو نفر را براي نگهباني مي‌گذاشتيم. وقتي سربازي عراقي مي‌آمد، آن دو نفر مي‌گفتند: «قرمز!» و ما سريع صدا مي‌زديم: «حسن! تقي! نقي!، سطل آب را بياور!».

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 82  

راوي: علي اكبر عبدالمحمدي _ اردوگاه موصل 1  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

نمايشگاه پتويي

يكي از بچه‌ها با پتو يك كت و شلوار درست كرده بود. بچه‌ها روي پارچه آيه و حديث مي‌نوشتند. خلاصه يك نمايشگاه بزرگي روي در اردوگاه بپا شد.
اما عراقي‌ها كه در طبقه‌ي دوم نگهباني مي‌دادند، يك دفعه داخل آسايشگاه ريختند. آن‌ها وقتي نمايش را ديدند خيلي تعجب كردند. لذا سوت زدند و گفتند: «اين نمايشگاه را بياوريد.» بچه‌ها نه تنها هيچ كدام را به عراقي‌ها ندادند، بلكه يك سري از آن‌ها را پاره كرده، از بين بردند و يك سري از وسايل را هم مخفي كردند. بعد از اين ماجرا، فشار عراقي‌ها روي بچه‌ها بيشتر شد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 158  

راوي: غلام خانجاني _ موصل 2  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها