0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

فوتباليست‌ ها

من و تيمم كه سرانجام پس از پانزده روز نوبتمان شده بود كه فقط يك ربع در تنها قسمت باز محوطه‌ي اردوگاه فوتبال بازي كنيم، مجبور بوديم بدن‌هاي تكيده‌مان را بسپاريم به دست خورشيد فروزان، چون نمي‌خواستيم اين فرصت را از دست بدهيم.
علي رغم ممنوعيت ورزش، بازي فوتبال و واليبال از نظر عراقي‌ها ممنوع نبود. صليب هم چند وقت يك‌بار يكي دو توپ برايمان مي‌آورد. ما هم از اين آزادي نهايت استفاده را مي‌كرديم و نه به عنوان بازي و سرگرمي، بلكه بيشتر براي تحرك و فعاليت و درآوردن بدن از حالت سستي و كرخي.
تمامي بچه‌‌هاي اردوگاه، حتي پيرمردها، به استثناي آن‌هايي كه ناتواني جسمي داشتند، در تيم‌هاي فوتبال شركت مي‌كردند.
با اين‌كه از موقع بازشدن درها تا موقع آمار عصر، يكسره بازي‌ها برگزار مي‌شد، ولي باز هم به خاطر تعداد فوتباليست‌ها، فقط هر پانزده روز يك‌بار، آن هم به مدت يك ربع، هر تيم مي‌توانست در زمين بازي كند!

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 253  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قبر 126

«حسين» دوست صميمي‌ام بود. تنها كه مي‌شد، قرآن حفظ مي‌كرد. يك باغچه‌ي كوچك در اردوگاه بود، كه حسين آبادش كرد. سبزي مي‌كاشت و مي‌داد به بچه‌ها. آن تكه زمين كوچك، چه‌قدر بابركت بود.
يك روز سر ظهر، خون از بيني‌اش جاري شد. هركاري كرديم قطع نشد. او را به بهداري بردند، اثري نداشت. آن‌قدر خون از بدنش رفت كه شهيد شد.
حسين را در قبرستان رمادي دفن كردند. روي قبرش فقط نوشته شده بود، قبر 126 الاسيرالايراني.
حسين صادق‌زاده و ياران غريبش هيچ زائري نداشتند.

منبع: كتاب شهداي غريب   -  صفحه: 138  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قبر شماره ي 110

از چهار روز قبل، جواد به سختي بيمار بود. آب بدنش خشك شده بود. روز پنجم ساعت 2:30 بامداد بالاي سرش رفتم. از درد به خود مي‌پيچيد. سهميه‌ي آب خودم را به او دادم، آب گرم بيماريش را شديد كرد. دقيقاً 8 روز چيزي نخورد. روز نهم بود كه داشت شعري را زمزمه مي‌كرد و من همين‌طور نگاهش مي‌كردم. ساعت 12 شب لب‌هايش از حركت ايستاد و پرنده‌ي روحش به پرواز درآمد.
جواد شمشيري فرزند ابوتراب را در گورستان زمادي به خاك سپردند. مزاري كه هيچ زائري نداشت جز نگاه محبت‌آميز اميرالمؤمنين (ع) قبر شماره‌ي 110....يا علي.

 

منبع: كتاب شهداي غريب    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قبرشماره47

نمازهاي خاشعانه‌اش پزشك عراقي را در بيمارستان متأثر كرده بود.
در اردوگاه كه بود، تمام وقتش را گذاشته بود براي بچه‌ها و به زخمي‌ها خدمت مي كرد. او «محمدحسين راحت‌خواه» اهل ايذه بود. وقتي سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بيمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آن‌جا هي مي‌گفت: « سوختم، سوختم. »
يك روز نمازش را كه خواند، يك تشت خواست. سرش را كرد توي تشت، يك لخته‌ي بزرگ از دهانش بيرون ريخت. بعد هم آرام گرفت. پزشك عراقي طاقت را از دست داده بود و زار زار گريه مي‌كرد.
ديگر آن بسيجي عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان « وادي عكاب » ‌غريب بود. صليب سرخ فقط گزارش داد: « قبر شماره‌ي 47 »

منبع: مجله شميم عشق    

راوي: آزاده حميد كاووسي حيدري  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قد اسلحه

روزي يكي از افسران عراقي به ميان اسرا آمد و گفت: «اسرايي كه از پانزده سال به پايين هستند جمع شوند. حدود 20 نفر از برادران جمع شدند. افسر عراقي برگشت و با حالتي مسخره گفت: شما چرا به جبهه آمديد؟ شما كه به اندازه‌ي يك اسلحه هم نيستيد.
يكي از بسيجيان كه كوچك‌تر از همه بود پاسخ داد: «يك اسلحه تو بردار، يك اسلحه هم من برمي‌دارم، آن‌ وقت ببينيم چه كسي برنده مي‌شود. بچه‌ها از حاضرجوابي نوجوان بسيجي خنديدند و افسر عراقي با مخالفت آن‌جا را ترك كرد».

 

منبع: كتاب طنزدراسارت   -  صفحه: 104  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قدرت نماز جماعت

يك روز عراقي‌ها تصميم گرفتند كه تمام پيش‌نمازها، مؤذن‌ها و مدرسين قرآن و مسايل شرعي را در آسايشگاه 24 قاطع 3، كه آسايشگاه متخلفين ناميده مي‌شد، بازداشت نمايند. پس از اين اقدام، آن‌ها حتي تماس افراد اين گروه را با برادراني كه در آن قاطع بودند ممنوع كردند.
با خود انديشيده بودند كه اگر اين افراد را از نماز جماعت بازدارند، قادر به كنترل بقيه‌ي اردوگاه خواهند بود. با اين خيال، سرواني عراقي كه «عزالدين» نام داشت و افسر توجيه سياسي ارتش عراق بود، به آسايشگاه مذكور رفت و در مورد برگزاري نماز جماعت به آن‌ها هشدار داد. اما آن‌ها،‌ كه به عنوان سران مذهبي اردوگاه شناخته شده بودند، در مقابل نگهباني‌هاي عراقي هم دست از نماز جماعت برنداشتند.
اين پنجاه نفر را هر شب از اردوگاه بيرون برده و فلك مي‌كردند. در چنين ساعاتي از شب، صداي فرياد الله اكبر و خميني رهبر آن‌ها سكوت غم‌انگيز اردوگاه را در هم مي‌شكست و قلب هر اسير را به درد مي‌آورد.
پس از گذشت 9 شب و مقاومت بي‌نظير اسرا،‌ شب دهم نيز، عراقي ها براي شكنجه‌ي آن‌ها به اردوگاه آمدند. بچه‌ها كه از اين عمل بي‌رحمانه‌ي بعثي‌ها به تنگ آمده بودند و نمي‌توانستند ساكت بنشينند و شاهد جان سپردن هموطنانش باشند، با يك هماهنگي حساب شده، تصميم به مقابله گرفتند.
ساعت 9 شب طبق معمول، بيست سرباز عراقي به داخل اردوگاه ريختند و خنده‌كنان و كابل به دست، به سمت آسايشگاه 24 رفتند. همه‌ي اسرا منتظر بودند كه بچه‌هاي آسايشگاه 24، عكس‌العملي از خود نشان دهند و آن‌ها نيز پشتيباني كنند. پس از باز كردن در آسايشگاه 24، عزالدين دستور داد كه مثل هر شب، اسرا را ده نفر، ده نفر بيرون آورده و فلك كنند، اما اسرا از بيرون آمدن خودداري كردند و او دستور داد كه آن‌ها را داخل آسايشگاه كتك بزنند. سربازان نيز، با بي‌رحمي تمام شروع به شكستن سرهاي اسرا و مجروح نمودن آن‌ها كردند.
در اين وضع، تمام آسايشگاه «الله اكبر» گفته، شعار عربي سر دادند. بچه‌هاي قاطع 3 همگي فرياد «الله اكبر، خميني رهبر» و «الموت لصدام» سر دادند و به اين نيز اكتفا نكرده و تمام شيشه‌هاي آسايشگاه را شكستند. عراقي‌ها با ديدن اين وضع، وحشت زده در آسايشگاه را بستند و به بيرون از اردوگاه فرار كردند. فرمانده‌ي نظامي اردوگاه كه دژخيمي بعثي بود، با صداي بلند به عزالدين مي‌گفت: «گفتم كه نمي‌توانيم جلوي آن‌ها را بگيريم، حالا خوب شد؟» اما ديگر كار از كار گذشته بود.

منبع: مجله فكه   -  صفحه: 17  

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قربانگاه 16

آن روز او را با تعدادي از دوستانش به اردوگاه 16 آوردند. شام كه خوردند مسموم شدند. صبح، از شدت دل‌درد، از صف آمار خارج شد و با سرعت به سوي دست‌شويي دويد. مأمور بعثي فرياد زد: «كجا مي‌روي؟»
او توجهي نكرد. از دستشويي كه خارج شد، آن مأمور كه بيل به دست آماده بود، چنان به سر او كوبيد كه دردم نقش بر زمين شد و به شهادت رسيد.
لحظاتي بعد، دژخيمان عراقي پيكر پاكش را لاي پتو پيچيدند و از قربانگاه بيرون بردند.

 

منبع: كتاب شهداي غريب   -  صفحه: 124  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قرمز به رنگ خون شهدا

بچه‌ها براي تهيه‌ي ورق نقاشي و مداد رنگي به صليب سرخ وانمود مي‌كردند كه ما مي‌توانيم با نقاشي خود را سرگرم كنيم. لذا در ملاقات‌ها به صليب مي‌گفتند ورق نقاشي و مداد رنگي مي‌خواهيم.
بعد از اين كه صليب سرخ اين چيزها را مي‌آورد، بچه‌ها از آن‌ها در مصارفي كه لازم بود استفاده مي‌كردند و طرح‌هاي خيلي زيبايي در رابطه با جنگ مي‌كشيدند، كه بعضي از آن‌ها به دست عراقي‌ها افتاد. از آن پس به صليب سرخ گفتند اين‌ها از اين مسئله استفاده‌ي سياسي مي‌كنند و دادن مداد رنگي و كاغذ قطع شد.
وقتي بچه‌ها به صليب سرخ قول دادند كه ديگر چنين نقاشي‌هايي نكشند، آن‌ها دوباره برايمان مداد مي‌آوردند، اما مداد قرمز را از بين مداد رنگي‌ها برمي‌داشتند؛ چون در طرح‌ها ديده مي‌شد كه خون شهدا با مداد قرمز رنگ‌آميزي شده است.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 164  

راوي: حميدرضا جديديان _ موصل  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قلم در خميردندان

در آسايشگاه چون داشتن قلم ممنوع بود، بچه‌ها قلم‌ها را در جاهاي مخصوصي قايم مي‌كردند و آن را فقط براي استفاده بيرون مي‌آوردند. از جمله كارهايي كه مي‌كردند اين بود كه مغز خودكار را در خميردندان كرده، در آن را مي‌بستند.
موقعي كه مي‌خواستند استفاده كنند، در خميردندان را باز مي‌كردند و آن را بيرون مي‌آوردند و يا اين كه خودكار را در نان سمون كه مثل نان ساندويچي بود، پنهان مي‌كردند و موقعي كه مي‌خواستند استفاده كنند، آن را بيرون مي‌آوردند. موقع تفتيش عراقي‌ها همه‌جا را با دقت مي‌گشتند ولي قلم‌ها را پيدا نمي‌كردند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 162  

راوي: سعيد خورشيدي _ موصل 1  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قهرمان كوچك

آزاده‌اي به نام «جليل» داشتيم اهل شمال بود. سن زيادي داشت، اما هيكلش كوچك بود. به «جليل قهرمان» معروف شده بود. به‌طوري كه هركس از عراقي‌ها مي‌آمد، مي‌گفت: «جليل قهرمان كو؟»
وقتي اين جليل بيرون مي‌آمد؛ عراقي‌ها فكر مي‌كردند الان كسي با هيكل بزرگي بيرون مي‌آيد؛ اما مي‌ديدند مردي با جثه‌اي كوچك بيرون آمد. او را مي‌گرفتند و حسابي مي‌زدند. بيشتر از همه‌ي بچه‌ها، جليل كتك خورد. جلوي عراقي‌ها آه و زاري مي‌كرد، ولي وقتي پهلوي بچه‌ها مي‌آمد، قاه قاه مي‌خنديد و جلوي بچه‌ها دل و جرأت داشت.
او با اين كارهايش عراقي‌ها را به تمسخر مي‌گرفت و به همه‌ي ما روحيه مي‌داد.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 54  

راوي: مجتبي محمدعلي _ بعقوبه _ كمپ18  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قوانين خيبري ها

در آن شرايط سخت، برادران عزيزي كه در عمليات خيبر اسير شده بودند موفق شدند دو شورا براي اداره اردوگاه تشكيل بدهند و نظام بخش رزمندگان اسير و آزادگان بزرگوار بشوند، يك شوراي فرماندهي كه متشكل از فرماندهان و برادران روحاني بودند و ديگر شوراي فرهنگي كه متشكل از برادران روحاني و همچنين برادران معلم و برادراني كه كار تبليغاتي در جبهه‌ها و در ميان نيروها داشتند. و يك فرد به عنوان روحاني سرشناس و بزرگ اردوگاه حق نظر، حق دخالت و حق تعديل نظرات در هر دو شورا را داشت. در شوراي فرماندهي تصميم‌گيري مي‌شد كه چگونه بچه‌ها حفظ شوند و چگونه با عراقي‌ها برخورد شود. وظايف ما در اردوگاه چيست و با بچه‌هايي كه خداي نكرده ممكن است، در اثر ضعف و يا در اثر فشار عراقي‌ها و يا در اثر تطميع عراقي‌ها بلغزند چگونه برخورد كنند. آيا با سرباز عراقي‌ با خشونت برخورد كنند؟ آيا اگر يك سرباز عراقي با يك سيلي يا يك كابل به يك اسير زد او هم در قبالش پاسخ بدهد يا اينكه در مقابل او صبر كند و هرگز پاسخ ندهد؟ اين روش وظيفه ما در زمان اسارت بود، يعني اسير خيبري كابل مي‌خورد، سيلي مي‌خورد، توهين مي‌شنيد ولي هرگز با فرماندهان و افسران عراقي با خشونت برخورد نمي‌كرد، براي اينكه ما دريافتيم كه افسران عراقي و سربازان عراقي جرثومه‌هايي از تكبر و خودخواهي و خودبيني هستند. رفته رفته به تمام بچه‌ها و اسراي خيبر اين آموزش داده شد. كه هرگز نبايد در مقابل سرباز عراقي بايستند. سرباز عراقي هرچه به شما توهين كرد و يا شما را زير ضربات سيلي يا كابل گرفت شما حق نداريد در مقابل او بايستيد. اين براي حفظ روحيه و سلامت و امنيت بچه‌ها بسيار مهم بود چون اگر برخوردها زياد مي‌شد، خشونت عراقي ها هم بالا مي‌گرفت. اينگونه بود كه بچه‌ها توانستند با وحدت خود و رهبري خوبي كه يك سري از برادرها داشتند (از جمله حاج آقا خالدي، آقاي باطني، آقاي سليمي، گل‌بند) در برنامه‌هاي خود موفق شوند منافقين در اردوگاه ما نمي‌توانستند فعاليت داشته باشند، چرا كه قدرت دست بچه‌هاي حزب‌اللهي افتاده بود. حتي عراقي‌ها در مقابل ما كم مي‌آوردند، اين اواخر كاملاً آنها پيش بچه‌هاي حزب‌اللهي ذليل و تسليم شده بودند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 47  

راوي: اسماعيل سليمي، محمدحسين محمدي  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

قوطي كبريت

مدتي بود كه با استفاده از سنگ‌هاي جمع‌آوري شده از بيرون آسايشگاه نماز مي‌خوانديم، تا اين كه يك روز هنگام گرفتن آمار، سنگي از جيب يكي از بچه‌ها بيرون افتاد و توجه سروان مفيد (افسر ارشد اردوگاه) را جلب كرد. ارشد آسايشگاه در جواب كنجكاوي افسر عراقي گفت: - سيدي براي صلاه! سروان جواب داد: - ممنوع! حجر قي‌القاعه ممنوع. يعني سنگ در آسايشگاه ممنوع است. از آن به بعد ما مجبور بوديم با استفاده از قوطي كبريت و يا پشت دست به جاي مهر نماز بخوانيم.

منبع: كتاب نمازدراسارت    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

كاتبين اخبار

هر روز يا شب مسئول راديو با استفاده از گوشي اخبار را با سبك خاصي و به صورت رمز مي‌نوشت و پس از اين كه رهبري اردوگاه يك‌بار آن را مطالعه مي‌كرد، جهت تكثير آماده مي‌شد. دو نفر نيز مسئول پخش آن بودند.
آنان پس از تحويل اخبار به كاتبين اطلاع مي‌دادند. هر كاتب روزي دو يا سه ساعت و حتي گاهي بيشتر از وقت خود را، وقت صرف نوشتن اخبار مي‌كرد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 94  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

كاتيوشا

بچه‌هاي براي سرگرمي، كارهاي دستي مي‌ساختند. با سوزن‌هاي خياطي گلدوزي مي‌كردند و يا با تيغ ريش‌تراشي روي سنگ تصاويري را حكاكي مي‌كردند.
زماني كه كبريت فراوان بود با چوب آن قاب عكس مي‌ساختند. عراقي‌ها مي‌آمدند و مي‌پرسيدند: «براي ساختن قاب، مثلاً 18 ×13 چند تا كبريت لازم است؟»
اسرا پاسخ مي‌دادند و آن‌ها كبريت‌ها را مي‌آوردند و بچه‌ها برايشان قاب مي‌ساختند. اما از وقتي كه بچه‌ها با چوب كبريت‌هاي اضافي، ميني كاتيوشاهاي كوچكي ساختند كه گوگردش آتش هم مي‌گرفت. عراقي‌ها در دادن كبريت سخت‌گيري كردند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 187  

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

كارخانه ي گيوه‌ بافي

روزي افسر عراقي گيوه‌ي زيبايي را كه يكي از بچه‌هاي دزفول بافته و به پا كرده بود ديد و پرسيد: «اين چيه؟» او گفت: «سيدي، خرج داره.» پرسيد: «چه چيزي احتياج داره؟» گفت: «نخ احتياج است و ما از اين نخ‌ها استفاده مي‌كنيم.» شما به بازار برويد_ بالفرض اگر 3 بسته نخ مي‌خواست گفت 15 بسته نخ مي‌خواهم- و يك جفت كفي هم بگيريد». افسر عراقي هم وسايل آن را تهيه كرد و آورد.
از آن پس بچه‌ها مانند كارخانه‌ي گيوه‌زني براي سربازان و افسران عراقي گيوه مي‌بافتند و از مازاد نخ‌ها بدون اطلاع عراقي‌ها براي خودمان استفاده مي‌كرديم.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 153  

راوي: حميدرضا جديديان _ اردوگاه موصل  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها