0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عفونت

ساعت چهار صبح بود كه ما را به شهر سليمانيه عراق بردند و در يك پادگان نظامي همه‌ي ما را به خط كردند. سربازان عراقي دور ما حلقه زده و كلنگدن اسلحه‌ها را كشيده بودند، همه‌ي ما فرياد مي‌زديم كه شليك كنيد ولي آن‌ها قهقهه مي‌زدند. بعد از آمار و بازجويي، ما را داخل يك سالن بردند و مقداري نان خشك از بالاي سر ما به داخل سالن ريختند و من ناگهان دچار خارش شديدي از ناحيه‌ي سينه شدم و شدت خارش هر لحظه بيشتر مي‌شد. ابتدا فكر كردم كه قطره‌‌هاي عرق سرازير مي‌شود. ولي متوجه شدم اين‌طور نيست. لباسم را درآوردم و ناگهان تا چشمم به سينه‌ام افتاد از شدت جراحات و كثيفي عفونت كرده بوده ولي هر چه به مأموران عراقي اصرار كردم، آن‌ها اهميتي ندادند تا اين‌كه پنج روز بعد مرا به بيمارستان بردند و با وسيله‌اي مانند مته بدون اين‌كه بي‌هوشم كنند، سينه‌ام را سوراخ كردند و سوند را درون سينه‌ام كار گذاشتند و به همان صورت از بيمارستان مرخصم كردند و به شكنجه‌گاه معرفي نمودند.

 

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد3   -  صفحه: 106  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عكس امام

يكي از بچه‌ها كه در زمينه‌ي تبليغات بعد از پذيرش قطع‌نامه نسيم آزادي مي‌وزيد خيلي فعاليت داشت، در حالي كه بيش 500 قطعه از عكس‌هاي امام را كه چاپ كرده بوديم در دستمالي پيچانده بود، راه مي‌رفت.
يكي از سربازها كه چون با لگد بچه‌ها را مي‌زد نام او را «احمد كاراته» گذاشته بودند، خيلي دقيق و كنجكاو بود، همه را زير نظر داشت. به برادرمان شك مي‌كند و به دنبالش مي‌رود. او هم متوجه تعقيب احمد كاراته مي‌شود. بلافاصله خود را داخل يكي از آسايشگاه‌ها مي‌اندازد و وسايل را به گوشه‌اي پرتاب مي‌كند. سرباز بعد از مدتي گشتن تعداد زيادي عكس امام را مي‌بيند. عراقي‌ها ناگهان به خود مي‌آيند. براي پيدا كردن برادرمان از اين آسايشگاه به آن آسايشگاه و از اين طرف اردوگاه به آن طرف اردوگاه او را تعقيب كردند، اما از دستگاه چاپ كه جز يك تكه پلاستيك بيشتر نبود و بچه‌ها هم آن را دور انداخته بودند، خبري نبود.
عراقي‌ها يكي دو روز بعد 50 عكس ديگر از يكي از بچه‌هاي اصفهان به نام «جواد» گرفتند و او را به زندان بردند. وقتي جواد از زندان آزاد شد، تمام بدن و زير چشمانش كبود بود. كم‌كم بچه‌هايي كه فعاليت داشتند لو مي‌رفتند.
كسي كه اين عكس‌ها را چاپ مي‌كرد«جمال» بود.
هنگامي كه سربازهاي عراقي او را مي‌ديدند، به او ناسزا مي‌گفتند. احمد كاراته روزها به آسايشگاه مي‌آمد و مي‌گفت: «جمال كجاست؟» بچه‌ها جمال را كه خواب بود به او نشان مي‌دادند. سرباز بالاي سر جمال مي‌رفت و مي‌گفت: «شب‌كار، روزخواب، شب كار و ...» عراقي‌ها مي‌دانستند او شب خواب ندارد و فعاليت مي‌كند. چون تمام كارهاي تبليغاتي زير نظر او بود. هر وقت او را مي‌ديدند ساك او را تفتيش مي‌كردند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 155  

راوي: عبدالمحمد گنجي _ موصل 2  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عكس امام 2

هنگام ظهر، حدود 60 نفر بوديم كه به اسارت نيروهاي دشمن درآمديم و ما را در پشت خاكريز قرار دادند. بچّه‌ها به علت تشنگي جان مي‌دادند و عراقي‌هاي ملعون در حالي‌كه جان دادن بچه‌ها را مي‌ديدند، فلاكس‌هاي آب را با خنده و تمسخر به ما نشان مي‌دادند. نظاميان عراقي از جيب يكي از برادران بسيجي عكس كوچكي از امام خميني را پيدا كردند. آن را به فرمانده‌ي خود كه يك افسر عراقي بود، نشان دادند. افسر عراقي با حالتي وحشيانه به سمت آن بسيجي آمد. پيراهنش را گرفت و با فشار دادن گلويش او را به شهادت رساند.

 

منبع: كتاب يوسف تباران    

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

علي فرعون

يكي از افسران عراقي دوست داشت زبان فارسي را بياموزد. يك‌بار به علي گفت: «تو بايد به من فارسي ياد بدهي». علي هم قبول كرد و هر روز در ساعت مشخصي به مقر افسر مي‌رفت، اما زباني جديد را به او آموخت.
به او گفته بود: ايراني‌ها به دست مي‌گويند پيچ‌گوشتي، به كفش مي‌گوييم قايق و...
يك روز آن افسر عراقي به ميان اسرا آمد و شروع به صحبت كرد و به جاي اين‌كه بگويد چرا ريشت را نزده‌اي؟‌ گفت: «چرا ناخنت را نزده‌اي.....» بچه‌ها از صحبت‌هاي او خنديدند. وقتي افسر متوجه شد علي چه بلايي بر سرش آورده، او را سخت تنبيه كرد و گفت: «تو علي فرعون هستي، از آن روز به بعد بچه‌ها او را علي فرعون صدا زدند».

منبع: كتاب طنزدراسارت   -  صفحه: 101  

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عمل جراحي

پنج سال از اسارتمان مي‌گذشت، اما هنوز سينه‌ي من زخمي بود و هر روز بدتر از ديروز مي‌شد. شكستگي دستم خوب شد، به طوري كه مي‌توانستم به راحتي دستم را حركت دهم. اما چرك كردن و عفونت سينه‌ام خوب كه نشده بود هيچ، بدتر هم شده بود. طوري كه يك روز در ميان، تقريباً عفونت زيادي از آن خارج مي‌شد. چند باري به بهداري مراجعه كردم، اما آن‌ها توجهي نكردند و به دادن چند قرص آنتي‌بيوتيك اكتفا كردند.
وضعيتم خيلي بد شده بود طوري كه از يك انسان خندان و شاداب به يك فرد گوشه‌گير و تنها تبديل شده بودم. بوي بد بدنم اجازه نمي‌داد بچه‌ها بيشتر از چند دقيقه كنارم بنشينند و يا شب به هنگام خواب، بخوابند.
خيلي ناراحت بودم، به طوري كه شب‌ها در خلوت خودم بي‌صدا گريه مي‌كردم. تا اين‌كه يك روز دوستانم به نام‌هاي مهدي و مفيد پيشنهاد عجيبي دادند، پيشنهاد آن‌ها از اين قرار بود كه مي‌خواستند من را بدون بي‌هوشي عمل جراحي كنند، بلكه شايد علت اين عفونت را بفهمند. چون شك كرده بودند كه شايد تير يا تركشي داخل سينه‌ي من است. اول قبول نمي‌كردم، اما به ياد تنهايي و گوشه‌گيري خودم كه افتادم قبول كردم.
ابتدا مهدي با دو تا چوب كبريت هر چه چرك داشت خالي كرد، درد عجيبي داشت، اما تحمل كردم. سپس پوسته‌ي چركي را كنار زد و به دنبال تير يا تركش گشت. همه ساكت بودند كه ناگهان مهدي فرياد زد تير و آن را بيرون كشيد. مفيد به عنوان دستيار دكتر، خون‌هاي خارج شده را با باندهايي كه در دست داشت پاك مي‌كرد.
عمل با موفقيت انجام شد و از آن به بعد ديگر سينه‌ي من عفونت نكرد و هم‌چنين از گوشه‌نشيني و اشك‌هاي شبانه خبري نبود .

 

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عمليات راديو

بعضي از مأموران عراقي با خود راديو داشتند كه در سه_ چهار ساعت نگهباني خود از آن استفاده مي‌كردند. چند نفر از بچه‌ها تصميم گرفتند كه به طريقي يكي از راديوها را به دست آوردند. اين تصميم در حقيقت از طرف رهبري اردوگاه بود و چند تا از برادران هم مجري آن. نگهبان معمولاً راديوي خود را روي ديوار كوچكي كه از بلوك‌‌هاي مشبك ساخته شده بود مي‌گذاشت.
بچه‌هاي دسته‌ي دو «تي» چوب نظافت را كه تقريباً دو متر طول داشت به يكديگر بسته و به سر آن تكه سيمي شبيه قلاب وصل كردند. آن‌ها هميشه جلوي آسايشگاه و داخل حياط مراقب بودند تا در موقعيت مناسبي راديو را بردارند. حدود چند ماه اين كمين ادامه داشت تا اين‌كه روزي سرباز، راديو را طبق معمول داخل سوراخ يكي از بلوك‌ها گذاشت و به قدم زدن پرداخت. پس از مدتي در چند قدمي راديو ايستاده و رفت تو حال خودش. بچه‌ها وقت را غنيمت شمردند و سريع دو چوب را به هم وصل كردند و كنارستوني ايستادند.
سپس يكي از آن‌ها روي دوش ديگر رفت و چوب و قلاب را به طرف راديو دراز كرد. وضع دلهره‌آوري بود. پس از مدت كوتاهي_كه خيلي طولاني گذشت _ بالاخره موفق شدند قلاب را به بند راديو وصل كرده و آن را بياودند. چند دقيقه بعد با نقشه‌ي قبلي، عده‌اي از بچه‌ها در زمين فوتبال دعواي ساختگي راه انداختند و توجه مأموران اردوگاه را به سمت خود جلب كردند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 103  

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عيد نوروز در اسارت

مهم‌ترين مناسبت، عيد نوروز بود. آغاز بهار براي اسرا بسيار غم‌انگيز بود. اين غم ناشي از خاطرات فراواني بود كه از اين عيد ملي داشتيم. از كودكي، از كفش و لباس نو، از ماهي قرمز، از تنگ بلور، از هفت‌سين و از صندوق چوبي مادربزرگ كه به ما عيدي مي‌داد. از بوسه‌هاي گرم مادر و دستان پدر. از ديد و بازديد، لبخند فرزند، چهره‌ي شاد همسر و وزش نسيم بهاري بر گونه‌هاي خاك.
يادم مي‌آيد اولين عيد اسارت برايم بسيار پراندوه گذشت. براي نخستين بار عيد نوروز دور از خانواده بودم. ديگران هم حال مرا داشتند. سكوتي گلوگير بر آسايشگاه حاكم شده بود. تحويل سال، نيمه‌شب بود، يكي شمعي روشن كرده بود و در جلوي خود گذاشته بود و به سوختنش مي‌نگريست. ديگري در زير پتو خود را به خواب زده بود، ولي از غلت خوردن دايمش معلوم بود كه خواب نيست، بلكه عكس زن و فرزند خود را در دستان مي‌فشارد. افكار گذشته در جلوي چشمانم جان مي‌گرفتند. من به خانواده‌ام فكر مي‌كردم، به مادرم، به پدرم، به خواهران و برادرهايم. نمي‌دانستم با اين بمباران شهرها هنوز زنده‌اند يا نه، ولي يقين داشتم كه به ياد من هستند.
بغض گلويم را گرفته بود. يكي از دوستان داشت آرام براي خود آواز مي‌خواند. چند دو بيتي را زمزمه مي‌كرد. سكوت آسايشگاه باعث شد صدايش بلندتر شود. صداي گرم و خوبي داشت.
مسلمانان دلم يــــاد وطـــــــن كرد
نمي‌دانم وطن كي ياد مـــــــن كرد
نمي‌دونم كه زن بي يا كه فرزنـــــد
خوشش باشه هرآن‌كه ياد من كرد
آرام بغضم شكست و بعد از شش‌ ماه اسارت براي اولين بار، گريستم. لحظاتي بعد، كم‌كم سكوت شكست. غصه‌ها به نوعي وازدگي و بي‌اعتنايي مبدل شد و شوخي آغاز گرديد. دوستي، هفت‌سين چيد. از سنگ، سكه، سيگار، سيم (كابل)، سمون (نوعي نان عراقي)، درست يادم نيست دو تاي ديگر چه بود. هرچه بود خنده‌دار بود و لبخند تلخي بر لبان بيننده مي‌نهاد.
ساليان بعد كه اسرا تجربه‌ي كافي اندوخته بودند در هنگام سال نو، قرآن و بعد فرازهايي از سخن امام (ره) قرائت مي‌شد و اسرا آغاز سال جديد را به همديگر تبريك مي‌گفتند. در يكي دو آسايشگاه با هماهنگي عراقي‌ها نمايشگاه عكس برپا مي‌شد. عكس‌هاي بچه‌هاي اسرا كه از ايران آمده بود. به ديدنش مي‌ارزيد. در حاشيه، چند كار تبليغاتي هم صورت مي‌گرفت.
در ديگر مناسبت‌ها هم‌چون روز ارتش، روز قدس، روز سپاه پاسداران، روز زن و هفته‌ي دفاع مقدس به همان منوال برنامه‌ها مهيا و اجرا مي‌شد كه در بالابردن روحيه‌ي اسرا نقش بسزايي داشت.

 

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

غذاي گرم در انفرادي

در ايام اسارت غذا هميشه سرد و ماسيده بود. در سلول انفرادي براي گرم كردن غذا، آب گرم را در سطل آشغالي كه قبلاً آن را خوب شسته بودم، به صورت جاري مي‌گذاشتم و غذايي را كه مي‌خواستم گرم كنم، درون پارچ آب ريخته در آب گرم شناور مي‌كردم و پس از مدتي غذا گرماي مناسبي پيدا مي‌كرد.
اگر مي‌خواستم برنج را گرم كنم، مقداري آب درون پارچ مي‌ريختم و براي حفظ حرارت و بخار، مقداري از خمير نان را به صورت صفحه‌اي فشرده در آورده، روي آن قرار مي‌دادم كه به جاي دم كن عمل مي‌كرد.
در نتيجه حرارتي را كه غذا از آب مي‌گرفت مدت‌ها در خود نگه مي‌داشت.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 179  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

غسل وكفن

وقتي او را غسل مي‌داديم، بر اثر پاره شدن سينه و شكمش، روده‌ها و شش‌هاي او از شكم و سينه‌اش بيرون مي‌ريخت و خون جاري مي‌شد. آن قدر شش‌ها و روده‌هايش خشك و باريك شده بود كه گويي آن‌ها را در آفتاب گذاشته و خشك كرده بودند.
بعد از غسل دادن، از عراقي‌ها براي او كفن خواستيم؛ ولي كافران بعثي تكه پارچه‌ي سفيدي آوردند و گفتند: اين كفن است.
به آن‌ها گفتيم: كفن دو تكه است اما آن‌ها از اين مسايل چيزي نمي‌دانستند.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 120  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

غلتك چوبي

در محوطه‌ي اردوگاه حدود صد الي صد و پنجاه متر زمين ناهمواري بود كه نياز به تسطيح داشت تا بتوانيم در اوقات بيرون باش از آن استفاده كنيم.
بچه ها از تنه‌هاي درختان به عنوان غلتك استفاده كرده و آن را صاف و قابل بهره‌برداري نمودند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 199  

راوي: سيدكمال كاظمي_ بعقوبه_ كمپ 18  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

فراردرشب عيد

اردوگاه موصول يك، دومين اردوگاه عراق بود كه غالب اسراي آن از برادران غرب كشور بودند كه اكثراً غيرنظامي و در شهرهاي قصرشيرين، سرپل ذهاب، سومار، نفت‌شهر، حوالي گيلان‌غرب و در بين جاده‌ها دستگير شده بودند كه ميانگين سني آن‌ها به 30 سال مي‌رسيد.
در بين آن‌ها عده‌اي سرباز، پاسدار و نيروهاي حزب‌اللهي بسيجي نيز وجود داشتند. در انتهاي اردوگاه انبار بزرگي وجود داشت كه تداركات نيروهاي مستقر در اردوگاه از آن‌جا تأمين مي‌شد كه در آن از لباس، پوتين، اسلحه، نارنجك، انواع وسايل فردي نظامي گرفته تا پتو، كيسه‌ي خواب و ... موجود بود.
با توجه به بسته بودن درب انبار، پنجره‌ي آن كه 5/2 متر از سطح زمين فاصله داشت به راحتي باز مي‌شد و اسرا پس از فهميدن اين قضيه دور از چشم نگهبانان به انبار نفوذ مي‌كردند. در ضلع ديگر انبار پنجره‌اي بود با همان فاصله كه به بيرون از قلعه راه داشت. ابتدا قصد از نفوذ به انبار، دستبرد به وسايل دشمن بود؛ چند عدد نارنجك، كلت كمري، تعدادي ليوان، بشقاب، يك راديوي يك موج از جمله وسايلي بود كه از انبار به داخل اردوگاه آمد. نارنجك‌ها و كلت را در نايلون پيچيده و در داخل باغچه مدفون كردند تا شايد در هنگام ضرورت از آن‌ها استفاده شود و سپس با ايجاد يك آتش‌سوزي ساختگي در انبار علاوه بر دستبرد مقادير زيادي از وسايل، موجب گرديد كه عراقي‌ها متوجه كم شدن برخي از وسايل انبار نگردند.
شب عيد سال 62 بود. عراقي‌ها به مناسبت عيدنوروز تا نيمه‌هاي شب در آسايشگاه را باز گذاشته بودند و از صبح تا فرداي آن روز، آماري در كار نبود؛ دو نفر كه اهل غرب كشور بودند و با يك سرباز عراقي دوست شده بودند با طرح يك نقشه‌ي قبلي، شبانگاه با شكستن نرده‌ي پنجره‌ي حمام به بيرون راه يافته و با كمك آن سرباز به جانب ايران روانه شده بودند. فردا ساعت يازده صبح عراقي‌ها متوجه فرار آن دو نفر شدند؛ با عجله چندين بار آمار گرفتند. همه جاي اردوگاه را گشتند و با مشاهده‌ي نرده‌ي شكسته‌ي پنجره همه چيز مشخص شد. دقايقي بعد چند هليكوپتر گشت با دقت منطقه را جستجو كردند اما آن دو نفر كه لباس عربي پوشيده بودند با استتار به موقع به راحتي از محدوده‌ي اردوگاه دور گشته و به سوي مرزهاي ايران روانه شده بودند ...
عراقي‌ها، مسئول آسايشگاه و تني چند از دوستان آنان را براي بازجويي بردند و بي‌رحمانه زير شكنجه قرار دادند، اما نتيجه‌اي حاصل نشد. افسر عراقي چند ساعت بعد به خيال خود ترفند جالبي به كار گرفت و اعلام نمود كه هر دو فراري دستگير شده‌اند و به زودي اعدام خواهند شد اما همه متوجه شدند كه اين ادعا، بي‌اساس است؛ چون بازجويي‌ها و شكنجه‌ها هم‌چنان ادامه داشت.
چند هيأت از بغداد به اردوگاه آمد و محل فرار را بازديد نمود؛ از آن پس تمامي پنجره‌هاي پشتي با بلوك و سيمان مسدود شد و راكد شدن هوا مشكلات تنفسي زيادي را براي اسرا به بار آورد و علاوه بر آن نماز جماعت، داشتن كاغذ و قلم و اجتماع بيش از سه نفر ممنوع شد. ساعات هواخوري اسرا بسيار محدود شد و دو نفر از كساني كه به بازجويي رفته بودند، صدمات غير قابل جبراني خوردند و جزو معلولين شدند ...
چند ماه بعد نامه‌اي از آن دو نفر به دست يكي از اسرا رسيد كه خبر سلامتي خودشان را از ايران فرستاده بودند. متأسفانه يكي از برادران اسير بر اثر شكنجه‌ي مداوم به خاطر مسأله‌ي فرار به شهادت رسيد و غمي بزرگ در دل‌ها نهاد. كادر عراقي مسئول اردوگاه تعويض شد و با انتقال عده‌ي زيادي از اسرا به اردوگاه ديگر، قضيه‌ي فرار كم‌كم پايان پذيرفت.
آن دو نفر به ايران رسيدند اما اسرا يك شهيد و يك معلول دادند و بسياري از امكانات به ظاهر رفاهي خود را از دست دادند. به علت نحوه‌ي برخورد عراقي‌ها با موضوع فرار حاج آقا ابوترابي به شدت مانع فرار انفرادي اسرا مي‌شدند و مي‌فرمودند چون فرار افراد آن هم با انگيزه‌ي شخصي، موجب اذيّت ساير اسرا مي‌شود، درست نيست.

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

فرشته عذاب

يك بار از نگهبان عراقي به نام عبدالرحمن پرسيديم چرا به وضع غذايي ما رسيدگي نمي‌كنيد. پاسخ مي‌داد ما به اندازه‌ به شما غذا مي‌دهيم كه در حد اسكلت باشيد و بتوانيد فقط راه برويد. چون اگر شما ايراني‌ها سالم باشيد و به شما رسيدگي بشود، از همين پنكه‌هاي سقفي، هلي‌كوپتر مي‌سازيد و از اين‌جا فرار مي‌كنيد.
البته همين عبدالرحمن يك دشداشه سفيدي مي‌پوشيد و سجاده‌اي پهن مي‌كرد و نمازهاي بسياري زبيا و طولاني مي‌خواند.
يك بار بعد از نماز به او گفتيم آخر ما نماز خواندن تو را قبول كنيم يا شكنجه كردنت را؟
عبدالرحمن بلافاصله گفت:«من مأمور خدا روي زمين هستم تا شما را شكنجه كنم».
يكي ديگر از عادات او اين بود كه پس از شكنجه، برادر آزاده‌اي كه به دست او اسير بود، وقتي خسته مي‌شد و مي‌نشست دو تا سيگار روشن مي‌كرد؛ يكي را به كسي كه شكنجه شده بود مي‌داد و يكي هم خودش مي‌كشيد.
به خاطر همين خصوصيات ضد و نقيضش او را فرشته عذاب مي‌خوانديم.

 

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4   -  صفحه: 119  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

فرشي براي ايران

اسرا براي خودشان يك سرگرمي داشتند كه تا حدي از آن خلأ رواني و لحظات پردغدغه مي‌كاست. مثلاً چارچوب برخي از پنجره‌ها‌ي آسايشگاه را كه دور از چشم نگهبان بود بيرون درآورده و با آن «دار» مي‌ساختند. بعد آن را نخ‌كشي مي‌كردند و نقشه‌اي را طرح مي‌كردند و مي‌بافتند. حتي بچه‌ها براي شانه هم وسيله‌اي پيدا كرده بودند.
ترانس مهتابي‌هايي را كه خاموش بودند بيرون مي‌آورديم و با نوك‌هاي تيز آن بافته‌ها را نشانه مي‌زديم. گاهي كه نگهبان متوجه خاموشي مهتابي‌ها مي‌شد، بي‌درنگ در آسايشگاه را باز مي‌كرد و در‌ حالي‌كه ابروهايش را گره كرده بود، علت را جويا مي‌شد.
هميشه در اين گونه لحظات، ما اظهار بي‌اطلاعي مي‌كرديم و مي‌گفتيم:«خودش سوخته است».به طور معمول نخي كه در اين كارهاي دستي به كار مي‌رفت، نخ پتوها بود. مثلاً در يكي از همين طرح‌ها آرم جمهوري اسلامي بود كه بالاي آن نوشته بوديم: «ايران وطنم، خاكش كفنم».

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 180  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

فريادهاي دردآور

يك شب بعد از خوردن شام تا پاسي از شب گذشته، صداي فريادهاي دردآوري را شنيدم. فردي را شكنجه مي‌كردند، شكنجه‌اي در نهايت سختي، سختي آن را من از شدت فريادها و حالاتي را كه اين فريادها از شدت درد نشان مي‌داد تشخيص مي‌دادم.
مدتي اين ناله‌ها ادامه داشت و من گوش ايستاده بودم كه ناگهان صدايي ايراني برخاست و به فارسي گفت: «من يك پاسدار انقلابم!»
صدا طوري بود كه گويي توي راهرو و نزديكي‌هاي سلول من شكنجه انجام مي‌گرفت. چند بار اين معرفي به عمل آمد. من فرياد زدم: «اي پاسدار قرآن خدا نگهدار تو» و تكرار كردم. بعد از چند لحظه، نگهبان پنجره را باز كرد، از پنجره توي راهرو را ديدم انتظار داشتم كه شكنجه‌گر و پاسدار در حال شكنجه در آن‌جا باشند. ولي هيچ اثري از آن‌ها نديدم، راهرو كاملاً خلوت و بي‌سر و صدا بود. با ديدن اين‌كه توي راهرو خلوت است، حدس زدم كه ممكن است اين‌ها نوارهاي پر كرده‌اي دارند و براي شكنجه‌ي روحي من اين نوارها را پخش مي‌كنند.
اين صداها و فريادها تا صبح ادامه داشت و اصلاً امكان چشم بر هم گذاشتن غذا در راهرو، صداها متوقف شد. من تمام شب را نخوابيده بودم.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد1   -  صفحه: 263  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

فلك

ساعت‌ها شوك الكتريكي را تحمل كردم. توانم را از دست دادم و بدنم بي‌حس و دچار رخوت شد. اما آن‌ها در همان اتاق شكنجه، پاهايم را به چوبي بزرگ بستند، و فلكم كردند و با وجود پاي مجروحم، آن‌قدر با كابل به كف و روي پاهايم زدند كه سراسر بدنم غرق خون شد. كف پاهايم آن‌قدر ورم كرده بود كه ديگر داخل دمپايي‌ها نمي‌رفت. احساس مي‌كردم ديگر پا ندارم. گلويم از شدت فرياد كشيدن مي‌سوخت، به طوري‌كه ديگر تاب و توان فرياد زدن هم نداشتم.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 109  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها