0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شورآموختن

در آسايشگاه ما سه نفر ديپلمه بودند كه براي بي‌سوادان و افرادي كه در دوره‌ي دبيرستان بودند كلاس مي‌گذاشتند، به طوري كه در اواخر اسارت پيرمردهاي 65 ساله كه بي‌سواد بودند مي‌توانستند خودشان نامه بنويسند.
آن‌هايي هم كه سواد داشتند سعي مي‌كردند درس‌هاي مختلفي مثل رياضي، انگليسي و عربي را ياد بگيرند. در مرحله‌ي اول آموزش قرآن بود كه كمترين مرحله‌ي آن حفظ جزء سي‌ام بود. در آسايشگاه ما برادري بود به نام «محمدعلي كاشي» او با اين كه پايه‌اش ضعيف بود و چشمش هم خوب نمي‌ديد قرآن را جز به جز حفظ كرد و اكنون حافظ قرآن شده است.
البته درس خواندن واقعاً مشكل بود؛ از يك طرف سر و صداي آسايشگاه، از يك طرف صداي بلندگو و از طرف ديگر هم چيزهايي مثل آمار و ...اسراي شركت نفت كه در آسايشگاه ما بودند انگليسي تدريس مي‌كردند. اين را هم بگويم كه عراقي‌ها اين همه پيشرفت و فعاليت ما را نتوانستند تحمل كنند و بعد از مدتي دوباره قلم‌هايي را كه با اصرار صليب سرخ به ما داده بودند جمع كردند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 237  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شوك الكتريكي

مرا به اتاق انتهاي راهرو كه در بسيار ضخيمي داشت بردند. سربازها بدون هيچ ترحمي مرا روي صندلي نشاندند و دست‌هايم را از پشت بستند، بعد به گوشم برق وصل كردند. هربار كه به گوشم برق وصل مي‌كردند، سرباز عراقي تكرار مي‌كرد: «از كدام دسته و واحد اطلاعات عمليات هستي؟»
ديگر طاقت نداشتم، بر اثر شوك الكتريكي تمام بدنم لرزه و تپش پيدا كرده بود. وقتي دست‌هايم را باز كردند، به زمين افتادم و چون پاسخ مورد نظرشان را نمي‌گرفتند، دوباره روي صندلي قرارم مي‌دادند و حركت از نو تكرار مي‌شد.
چشم‌هايم به سختي باز مي شد، سوزش شديدي در اطراف پلك‌هايم احساس مي‌كردم و گوشم نيز به سختي صداها را تشخيص مي‌داد، با اين حال هنوز كافران بعثي دست‌بردار نبودند.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 108  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شيريني

ناني كه عراقي‌ها مي‌پختند، فقط رويش پخته بود و بقيه‌ي آن كاملاً خمير بود. بچه‌ها روي نان را مي‌خوردند و داخل آن را خشك كرده، مي‌ساييدند تا آرد شود. سپس آن را در روغن سرخ كرده و بعد داخل آب و شكر مي‌گذاشتيم، اين به اصطلاح شيريني ما بود.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 176  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شيريني با خمير

ناني كه عراقي‌ها مي‌پختند و به ما مي‌دادند، فقط رويش پخته و بقيه‌ي آن خمير بود. بچه‌ها هم روي آن را مي‌خوردند و داخل آن را كه خمير بود خشك كرده، ساييده، آرد مي‌كردند.
البته تخم مرغ نداشتيم، ولي خمير را در روغن سرخ كرده، سپس در آب و شكر مي‌گذاشتيم و اين به اصطلاح شيريني ما بود.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 176  

راوي: حسين علي محمد پور _موصل 1  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شيك پوش

چند نفر شيك‌پوش با يك ماشين نيسان پاترول به اردوگاه آمدند. با ورود آن‌ها همه‌ي ما را در يك‌جا جمع كردند و بعد وسايل فيلمبرداري و پروژكتور و غيره آوردند تا از ما فيلمبرداري كنند.
ابتدا تصور مي‌كرديم كه آن‌ها از طرف صليب آمده‌اند. اما با ديدن دوربين و.... فهميديم كه مسئله فقط تبليغات است.
آن‌ها دوربين را روي ماشين نصب كردند و در اين خلال به نگهبان‌ها و فرمانده‌ي اردوگاه فهماندند كه به اسراي ديپلم به بالا نياز دارند. نگهبان‌ها به ما اعلام كردند و تعدادي از بچه‌ها بيرون رفتند. آن‌ها قصد مصاحبه داشتند و بچه‌ها نيز خود را به نحو احسن آماده كرده بودند و هركدام، اولين حرفشان درود به شهداي اسلام و جمهوري اسلامي بود. «مرگ بر جنگ، درود بر صلح» بدهند.
نگهبان‌ها با نگاه خمشگين خود به بچه‌ها نگاه مي‌كردند تا شايد آن‌ها را از ترس تنبيه وادار به شعار كنند. اما بچه‌ها بي‌اعتنا به همه چيز براي خنثي كردن نقشه‌ي تبليغاتي آن‌ها فرياد زدند: «مرگ بر صلح، درود بر جنگ» عراقي‌ها كه اين وضع را ديدند، با تشويش خاطر بسيار، وسايل فيلمبرداري خود را جمع كردند و ما را دوباره به آسايشگاه برگرداندند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد4   -  صفحه: 335  

 

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

صبر در مقابل خشونت

در آن شرايط سخت برادران عزيزي كه در عمليات خيبر اسير شده بودند موفق شدند دو شورا براي اداره‌ي اردوگاه تشكيل بدهند و نظام‌بخش رزمندگان اسير و آزادگان بزرگوار بشوند؛ يك شوراي فرماندهي كه متشكل از فرماندهان برادران روحاني بودند و ديگر شوراي فرهنگي كه متشكل از برادران روحاني و هم‌چنين برادران معلم و برادراني كه كار تبليغاتي در جبهه‌ها و در ميان نيروها داشتند، و يك فرد به عنوان روحاني سرشناس و بزرگ اردوگاه حق‌نظر، حق دخالت و حق تعديل نظرات در هر دو شورا را داشت.
در شوراي فرماندهي تصميم‌گيري مي‌شد كه چگونه بچه‌ها حفظ شوند و چگونه با عراقي‌ها برخورد شود. وظايف ما در اردوگاه چيست و با بچه‌هايي كه خداي نكرده ممكن است،‌ در اثر ضعف و يا در اثر فشار عراقي‌ها و يا در اثر تطميع عراقي‌ها بلغزند چگونه برخورد كنند. آيا با سرباز عراقي با خشونت برخورد كنند؟
آيا اگر يك سرباز عراقي با يك سيلي يا يك كابل به يك اسير زد او هم در مقابلش پاسخ بدهد يا اين‌كه در مقابل او صبر كند و هرگز پاسخ ندهد؟ اين روش وظيفه‌ي ما در زمان اسارت بود، يعني اسير خيبري كابل مي‌خورد، سيلي مي‌‌خورد، توهين مي‌شنيد ولي هرگز با فرماندهان و افسران عراقي با خشنونت برخورد نمي‌كرد.
براي اين‌كه ما دريافتيم كه افسران عراقي و سربازان عراقي جرثومه‌هايي از تكبر و خودخواهي و خودبيني هستند.
رفته رفته به تمام بچه‌ها و اسراي خيبر اين آموزش داده شد، كه هرگز نبايد در مقابل سرباز عراقي بايستند. سرباز عراقي هرچه به شما توهين كرد و يا شما را زير ضربات سيلي يا كابل گرفت شما حق نداريد در مقابل او بايستيد. اين براي حفظ روحيه و سلامت و امنيت بچه‌ها بسيار مهم بود چون اگر برخوردها زياد مي‌شد، خشونت عراقي‌ها هم بالا مي‌گرفت.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 47  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

صبرجميل

طي دوران سخت اسارت در مواقعي كه خيلي فشار روحي داشتم، سه مرتبه به قرآن تفأل زدم و در هر 3 بار آيه‌ي 18 سوره‌ي يوسف آمد. " فصبر جميل و الله المستعان علي ما تصفون " ( و صبر من صبر بزرگي است و خداست كه در اين باره از او ياري بايد خواست. )
جالب اين‌جاست كه وقتي اين موضوع را براي سرگرد آزاده برادر داداشي تعريف كردم، شبي او را در بين نماز مغرب و عشا در حال گريه ديدم و علت را از او پرسيدم، گفت: «به قرآن تفأل زدم آيه‌ي 18 سوره‌ي يوسف آمد.»

منبع: سالنامه يادياران    

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

صداي انقلاب

از ديگر برنامه‌هايي كه ما بعد از گرفتن راديو از آن برخوردار شديم، شنيدن صداي مسئولين در برنامه‌هاي مختلف بود.
از آن جمله برنامه‌ي تفسير حضرت آيت‌الله جوادي آملي؛ برنامه‌هايي را كه حجت‌الاسلام حاج آقا توسلي در بيان احكام از رساله‌ي حضرت امام هر روز داشت، سخنراني‌هايي از استاد جعفري و صداي بعضي از مسئولين.
آن‌چه كه از همه‌ي برنامه‌هاي فوق مهم‌تر و دلپذيرتر بود، شنيدن صداي حضرت امام (ره) بود. ما مدت‌ها آرزو مي‌كرديم كه صدايي را كه گوشمان با آن آشنا بود و مدت‌ها از آن محروم بوديم، بار ديگر بشنويم و اين امكان‌پذير شده بود.
چه پخش سخنراني‌هاي ضبط شده از قبل كه براي ما نعمتي بود، زيرا آن‌چه را كه از دست داده بوديم، مي‌توانستيم بشنويم و چه سخنراني‌هاي جديدي كه حضرت امام (ره) بر حسب مناسبات مختلف ايراد مي‌فرمودند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 109  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

صلوات

عراقي‌ها ما را مدتي تحت فشار قرار داده بودند كه براي آن‌ها بلوك‌زني كنيم.
عده‌اي از بچه‌ها حاضر نبودند، چرا كه مي‌گفتند اين بلوك‌ها در سنگر عراقي به كار مي‌رود. سه ماه بود كه در آسايشگاه را بسته بودند و در بدترين شرايط قرار داشتيم و بسياري مريض شده بودند. هر روز فقط 5 دقيقه حق داشتيم دستشويي برويم كه آن هم با شلاق مي‌بردند و با شلاق برمي‌گرداندند.
حاج آقا ابوترابي را به آسايشگاه ما آوردند. ايشان به ما گفتند:« هر كار من كردم، شما هم بكنيد.» بعد از اين‌كه با فرمانده‌ي عراقي مذاكره كرد، قرار شد ما بلوك بزنيم. بعد از نظافت آسايشگاه به كار بلوك‌زني پرداختيم. زماني كه سيمان و ماسه را مي‌خواستيم داخل آسايشگاه بريزيم، حاج آقا صلوات مي‌فرستاد و ما همه با صداي بلند صلوات مي‌فرستاديم.
فرمانده‌ي اردوگاه با سرعت آمد و گفت:« اين‌جا چه خبر است؟ » حاج آقا گفت:« هيچي ما عادت داريم هر كاري مي‌خواهيم انجام دهيم، صلوات مي‌فرستيم.» فرمانده كه عصباني شده بود، گفت:« من نمي‌خواهم بلوك بزنيد.»
ابوترابي گفت:« نه آقا ما مي‌خواهيم كار كنيم.» فرمانده‌ي اردوگاه گفت:« نمي‌خواهم! شما هر بلوكي بزنيد و يك صلوات بفرستيد صدا بيرون مي‌رود و كنترل اين‌جا از دستم خارج مي‌شود! »
بالاخره با تدبير حاج آقا ابوترابي ما از بلوك‌زدن خلاص شديم.

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

طرح‌ هاي لابلاي پتو

همين‌طور كه در محوطه قدم مي‌زدم و داشتم به برنامه‌ها فكر مي‌كردم، ناگهان مصطفي _ كه با شتاب خودش را به من رسانده بود_ نفس‌زنان و مضطرب گفت: «حميد! ريختند توي اتاق، الآن همه چيز لو مي‌رود!» حدسش درست بود، چون من نتوانسته بودم آن همه نقاشي و طرح را خوب جاسازي كنم و فقط به مخفي كردن آن‌ها در لابلاي پتوها اكتفا كرده بودم.
مسلماً با يك تفتيش جزيي، به راحتي مي‌شد به آن‌ها دست يافت. بدون شك در صورت لو رفتن آن‌ها وضع بدي در انتظار من و ساير بچه‌هايي كه اسم خود را روي طرح‌ها نوشته بودند، به وجود مي‌آمد.
همراه با مصطفي خودم را با شتاب به پشت پنجره‌ي اتاق رساندم. با نگاهي به داخل ديدم كه تعداد سربازها بيش از پنج نفر است و كوچك‌ترين چيزي را بدون جستجو رها نمي‌كنند،‌ آن‌ها تمامي مقواهايي را كه بچه‌ها زير پتوهايشان مي‌انداختند، پاره پاره مي‌كردند.
اما، خوب كه نگاه كردم ديدم گروهباني كه درجه‌اش از بقيه‌ي نگهبان‌ها بالاتر بود، درست روي پتوي من،‌ كه نقاشي‌هاي زير آن مخفي شده بود، نشسته و به برانداز كردن چيزهايي كه ديگر سربازها براي او مي‌آوردند، مشغول بود. تا آخر همان‌جا نشست و بعد در حالي كه همه‌ جاي اتاق جز همان يك پتو را گشته بودند با چند ميله‌ خودكار و ورقه‌هاي دست‌نويس از در خارج شدند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 87  

 

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

طلبه ي جوان

در آسايشگاه اسرا، جوان طلبه‌اي بود كه هر از گاهي براي بچه‌ها روايات و احكام اسلام را مي‌گفت. كم‌كم عراقي‌ها متوجه شدند، او در حوزه‌ي علميه درس خوانده است. يك روز وحشيانه به سراغش آمدند. ابتدا او را با كابل زدند، سپس روي شيشه خرده غلتش دادند. بعد بدن غرق در خون او را زير دوش آب داغ گذاشته و صابون در دهانش كردند. طلبه‌ي جوان بالاخره در زير اين شكنجه‌ها جان باخت.

منبع: كتاب اردوگاه آيينه ها    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عزاداري سالار شهيدان

شب تاسوعا بود. آرام شروع به خواندن زيارت عاشورا كرديم. كم‌كم صداي حسين حسين بلند و بلندتر شد و يك‌باره بيش از يكصد سرباز درجه‌دار و افسر عراقي به سوي آسايشگاه حمله كردند و با تمام قوا بچه‌ها را زدند. سپس همگي ما را به گوشه‌اي از آسايشگاه بردند و به صورت سجده نشاندند و سطل‌هاي دستشويي را روي بچه‌ها ريختند و آنقدر با باطوم زدند كه همه ما در گوشه‌اي از آسايشگاه روي هم جمع شديم.

 

منبع: كتاب قنوت درقفس   -  صفحه: 39  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عزاي مولا

ايام عزاداري اباعبدالله (ع) بود، بچه‌ها در سوگ آقا نوحه مي‌خواندند كه يك‌باره گروهي از اسرا را به عنوان عاملين اصلي شلوغي و يا به عبارت خودشان «دجالين» بيرون بردند. سپس آن‌ها را در وسط محوطه‌ي اردوگاه، جايي كه همه‌ي آسايشگاه‌ها بتوانند ببينند، لخت كردند و روي آن‌ها آب ريختند و باتوم‌ها و شيلنگ‌ها را با تمام قدرت بر سر و صورت و پهلوهاي آنان فرود آوردند و آن‌قدر زدند تا اين‌كه خسته شدند.
لحظاتي بعد فضاي تاريك پشت سيم خاردارها بود و پيكرهاي نيمه‌جان و غرق در خون عده‌اي از اسرا در وسط محوطه كه هم‌چون پشت خاكريزهاي ميدان جنگ هريك گوشه‌اي افتاده بودند. بي‌هوش و بي‌حال فقط صداي ناله‌ي يا حسين (ع) و يا اباالفضل (ع) شنيده مي‌شد.
شب از نيمه گذشت و بالاخره عراقي‌ها اين گروه 50 نفري را از وسط اردوگاه جمع كردند و به زندان انتقال دادند، زنداني كه فقط يك اتاق 3×3 بدون نورگير و هواكش بود.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4   -  صفحه: 197  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عشق به امام

موقع تبادل اسرا هر اردوگاهي براي خودش يك روش انتخاب كرده بود. در اردوگاه ما قرار شد كليشه‌ي عكس‌هاي امام (ره) را در ابعاد شش در چهار درست كرده و با جوهري يا رنگي كه از خودكار تهيه كرده بودند، چاپ كنند؛ تا در هنگام تبادل اسرا بعد از اين‌كه هواپيما از خاك عراق بلند شد و مطمئن شديم ديگر كسي جلوي ما را نمي‌گيرد، عكس‌ها را جلوي سينه‌ي خود بزنيم.
در اردوگاه شماره‌ي دو موصل كه بچه‌هاي عمليات خيبر در آن‌جا بودند، به اندازه‌ي تعداد نفرات عكس امام را در اندازه‌اي بزرگتر در ابعاد 20×10 سانتي‌متر كشيده بودند، كه به هر نفر يك عكس مي‌رسيد، ولي متأسفانه در هنگام تفتيش وسايل بچه‌ها، نيمي از اين عكس‌ها به دست عراقي‌ها افتاد.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 75  

راوي: مسعود شهبندي _ اردوگاه موصل  

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

عظمت من

هوا تاريك شده بود كه من را فرستادند آسايشگاه، اسراي آن آسايشگاه همه درجه‌دار بودند. من كه وارد شدم، يكي از افسرها دو دستي زد توي سرش و گفت: ‌واي يعني كار ما به جايي رسيده كه زن‌هايمان را اسير مي‌كنند؟ پريشان شده بود، راه مي‌رفت و سرش را تكان مي‌داد. براي من يك تكه مقوا آورد كه روي زمين ننشينم. آن شب تا صبح فقط نيم ساعت خوابيدم. هميشه دعا مي‌كردم هيچ‌وقت هيچ زني اسير نشود.
عراقي‌ها چند تن از زن‌هاي نظاميشان را فرستادند پيش من. آن‌ها جلوي پنجره از سروكول هم بالا مي‌رفتند كه مرا ببينند. به طرفم آب دهان مي‌انداختند و فحش مي‌دادند و مثل حيوان شكلك درمي‌آوردند، زشت بود. من فقط ايستاده بودم نگاه مي‌كردم. احساس عظمت مي‌كردم. فكر مي‌كردم آن‌ها چه‌قدر پست و حقيرند كه حاضر شده‌اند اين ادا و اطوارها را جلوي من درآورند.
خاطرات آزاده فاطمه ناهيدي

منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته    

 

 
 
پنج شنبه 7 بهمن 1389  5:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها