0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شب عيد و فرار از اسارت

تدابير امنيتي شديدي كه دشمن در اردوگاه‌ها و اطراف آن به عمل آورده بود امكان فرار را به حداقل مي‌رساند و با آن تفتيش‌هاي فراوان و بازرسي كف آسايشگاه‌ها و كناره‌هاي ديوار، براي آن‌كه مبادا در آن‌جا نقب و تونلي زده باشد فرار را ناميسر مي‌كرد.
با اين همه سخت‌گيري تعدادي از برادران توانستند از آن قفس‌هاي خوفناك بگريزند. يكي از فرارها در اردوگاه موصل يك اتفاق افتاد. دو نفر از بچه‌ها در سال 61 طرح فرار را ريختند و با همكاري يكي از سربازان عراقي كه بلدچي آن‌ها شده بود توانستند فرار كنند. آن‌ها موعد فرار را براي شب عيد نوروز گذاشتند. اولين روز عيد عراقي‌ها صبح و ظهر آمار نمي‌گرفتند.
آن‌ها شب لباس عربي پوشيدند و مخفيانه از طريق ميله‌هاي بالاي در آسايشگاه كه شيشه‌اش را قبلاً شكسته بودند خارج شده و وارد حمام شدند. بين هردو اتاق يك حمام بود كه پنجره‌ي كوچكي به سوي بيرون از اردوگاه داشت. آن‌ها از طريق آن پنجره‌ي كوچك خارج شدند و همراه با يك سرباز عراقي فرار كردند. آن‌ها 3 الي 4 روز در شهر موصل به سر بردند و بعد از آن حدود 10 روز هم در راه بودند تا به ايران رسيدند.

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

راوي: آزاده حسن خنجري _ اردوگاه موصل يك  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شست و شوي لباس‌ ها

در آسايشگاه براي زمستان و تابستان، فقط دو تخته پتو داشتيم. ماهيانه يك قالب صابون و هر دو نفر يك قوطي كوچك پودر رختشويي سهميه داشتيم. تابستان‌ها پتوها را مي‌شستيم و براي شستن لباس‌ها، از تشت پلاستيكي صد تكه و وصله‌دار استفاده مي‌كرديم.
لباس‌ها را براي خشك شدن، روي درخت‌ها يا سيم‌هاي خاردار پهن مي‌كرديم و اگر كسي فراموش مي‌كرد لباسش را بردارد، عراقي‌ها لباس‌هاي جامانده را روي سيم‌هاي خاردار مي‌كشيدند تا پاره شود.

منبع: كتاب وحشت گاه اسارت   -  صفحه: 83  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شعله آتش

عواد دوباره سراغ يوسف آمد، كنارش نشست و پلك‌هايش را نگاه كرد. هنوز مقاومت را در چشمان او مي‌ديد. گفت تا او را روي تخت فلزي گوشه‌ي اتاق دراز كنند و دست‌هايش را به تخت ببندند. زير تخت با فاصله‌اي كوتاه چند رشته المنت كشيده شده بود كه با اتصال به برق، سرخ مي‌شد. عواد كليد متصل به تخت را فشرد؛‌ به كنار رفت و به حالت نيمه‌ور روي ميز بازجويي نشست.
المنت‌ها آرام‌آرام گرم شدند و تن و لباس يوسف را حرارت دادند. بوي دود و بخار خون بلند شد. زخم‌ها در حالتياز كرختي مور مور مي‌كردند و از هم باز مي‌شدند. سوزش زخم‌هاي كابل، با داغي تن و لباس، به هم مي‌آميخت.
يك‌باره لباس‌هايش گر گرفت و شعله‌هاي دودناكش از دو سوي او زبانه كشيد. عواد بلافاصله جريان برق را قطع كرد و چند سطل آب روي آن ريخت؛ آتش خاموش شد...

منبع: كتاب شلاق هاي بي درد(1)   -  صفحه: 24  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شكنجه ‌اي جديد

هيچ وقت آن روزها را فراموش نمي‌كنم. عراقي‌ها براي زهرچشم گرفتن يا كسب اطلاعات، با انبردست لاله‌هاي گوش اسيران را فشار مي‌دادند، موهاي محاسن و ابروها و مژه‌هاي آن‌ها را مي‌كشيدند، با اتو دست‌ها و پاهايشان را مي‌سوزاندند و...
جلادان عراقي به يكي از اسرا كه اهل قزوين بود، به زور تايد خوراندند و سپس چند روز او را شكنجه كردند. به نحوي كه روده‌هايش دچار پوسيدگي شد و مدام حالت تهوع به او دست مي‌داد. بعد از مدتي كه از بيمارستان مرخص شد، ديديم كه به سبب شدت جراهات وارده، راه‌هاي خروجي ادرار و مدفوعش را بسته‌اند و كيسه‌‌اي بر روي شكم او قرار داده‌اند كه از آن به بعد دفع ادرار و مدفوع ايشان از آن طريق صورت مي‌پذيرفت.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت   -  صفحه: 140  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شكنجه ابوترابي

حاج آقا سه روز بيشتر ارشد نبود، روز سوم خودش را سپر يكي از مجروح‌ها كرد كه سرباز عراقي نزندش. به همين علت بركنارش كردند.
يك‌بار هم بعد از شكنجه، دكتر مسعود خواست به آقاي ابوترابي پماد بمالد، گريه‌اش گرفت گفت: «تمام كمرش سياه شده »…

منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته   -  صفحه: 92  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شكنجه در سرما

در سرماي جانكاه زمستان موصل مجبور كردند لباس‌هايم را در بياورم؛ آن‌گاه آب سرد رويم ريختند. آب چنان سرد بود كه يك مرتبه خشك شدم و نفسم بند آمد و قلبم از حركت باز ايستاد و لرزش شديدي سرا پاي وجودم را فرا گرفت.
دندان‌هايم به طوري به هم مي‌خورد و فكّم چنان مي‌لرزيد كه قادر به كنترل آن نبودم؛ متأسفانه زمين زير پايم هم سيمان و سردتر از آب بود. بعد دو مرتبه آب روي بدنم ريختند و با كابل به جانم افتادند. درد آن قدر شديد بود كه گويي با مته‌ي برقي دارند كاسه‌ي سر و استخوان‌هايم را سوراخ مي‌كنند.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 92  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شكنجه ي كفش

آن روز صبح بعد از آمارگيري، سرباز عراقي، دوست كناري من كه يكي از برادران پاسدار بود را به بيرون از آسايشگاه برد. بعد از كتك‌كاري طولاني با كابل و باتوم او را پشت سرويس بهداشتي نشاندند و يك لنگه كفش روي سرش گذاشته و لنگه‌ي ديگر را در دهانش فرو بردند.
عراقي‌ها پست‌ترين چيز در زندگي را كفش مي‌دانستند و براي توهين و تحقير در اين مواقع معمولاً از لنگه‌هاي كفش كمك مي‌گرفتند و به خيال خودشان با فرو بردن كفش در دهان يك اسير و يا گذاشتن آن روي سرش او را چنان تحقير كرده‌اند كه از هر شكنجه‌اي بدتر مي‌باشد.

منبع: كتاب قنوت درقفس   -  صفحه: 39  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شكوفايي مغزها

در دوران اسارت دريافتيم كه بايد قدر نعمت‌ها را بدانيم. در آن‌جا هنگامي كه كارهاي بچه‌ها و يا محبت‌هايي را كه نسبت به يكديگر مي‌كردند مي‌ديديم، احساس مي‌كرديم كه گاهي اوقات، لازم است انسان در فقر و بدبختي باشد تا قدر خوبي‌ها را بداند.
قبل از اسارت همه‌چيز داشتيم و به دنبال به دست آوردن آن نبوديم. ولي در آن‌جا هيچ نداشتيم و به دنبال چيزهاي مختصر و كوچك مي‌رفتيم. به همين دليل بود كه مغزها شكوفا مي‌شد و چيزهايي كه خودمان هم انتظار نداشتيم، به وجود مي‌آورديم.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 151  

راوي: اسماعيل جان محمدي فيروز _ بعقوبه _ كمپ 18  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شهادت

عراقي‌ها دو دستگاه تانك آورده بودند و بچه‌ها را به تانك مي‌بستند و هر تانك به جهت مخالف حركت مي‌كرد و به اين طريق برادران ما را به دو نيمه مي‌كردند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان    

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شهادت 2

خليل معروف به يعقوب، از برادران سپاهي خطه‌ي آذربايجان بود. او زير ضربات كابل، شوك الكتريكي، چوب خيزران و اجاق‌برقي جان به جان آفرين تسليم كرد. دشمن، براي توجيه عمل زشت خود، عقربي روي پيكر شهيد انداخته و به نماينده صليب سرخ گفته بود، عقرب او گزيده است.

منبع: كتاب 300 روزاسارت    

 

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شهادت اسيران مظلوم

در بغداد بودم كه بعد از مدتي ( مردادماه 1361 ) درگيري به وجود آمد. درگيري به تيراندازي منجر شد و دو نفر از برادران عزيزمان مظلومانه به شهادت رسيدند؛ يكي شهيد محمد سوري بود؛ از اهالي محترم تويسركان و يكي ديگر، برادر عزيزمان شهيد امير باميري‌زاده از اهالي محترم بوشهر.
تعدادي هم مجروح شدند كه تعداد مجروحين حدود 12 نفر بود. البته زمان وقوع اين درگيري، بنده در اردوگاه نبودم؛ چون چند روز قبل مرا برده بودند، بغداد.
وقتي كه درگيري شد، يك افسر بعثي مرا تهديد كرد و گفت: " ابوترابي ! در اردوگاه موصل، شما حزب تشكيل داده‌ايد و بعد از اين كه شما آمدي بغداد، حزبِ تو شورش كرده و درگيري به وجود آمده و افرادي هم كشته و مجروح شده‌اند و ما تو را مقصّر اصلي مي‌شناسيم. "
الآن اسم آن افسر بعثي در خاطرم نيست. قدي بلند داشت و در وزارت دفاع كار مي‌كرد. خيلي هم با شدّت تهديد كرد و رفت. فكر مي كردم فرداي آن روز مرا براي بازجويي خواهند برد؛ ولي دو روز گذشت و خبري نشد. بعد از دو روز همان افسر آمد و خيلي آرام شروع كرد به عذرخواهي كردن. معلوم شد حاج‌محمد، كه فرمانده‌ي عراقي اردوگاه بود، يك فاكس يا تلفن به وزارت دفاع مي‌زند و اطّلاع مي‌دهد كه حزب نبوده و مسأله حزبي هم نبوده و يك درگيري بوده كه بدون تشكيلات حزبي به وجود آمده و ابوترابي هم نقشي نداشته و آن افسر بعثي هم كه دو روز قبل آن‌طور مرا تهديد كرده بود، از من عذرخواهي كرد و گفت: چه كسي اين موضوع را به او خبر داده و اسم حاج‌محمد را گفت.
در ميان فرماندهان اردوگاه‌هاي عراقي، همه‌جور آدمي بود. دو، سه نفرشان ملايم بودند كه يكي از آن‌ها همين حاج‌محمد بود. روزي‌كه مي‌خواستند مرا از اردوگاه به بغداد بفرستند، آرام آمد به راننده مقداري پول داد و گفت: " ابوترابي روزه است. وقتي رسيدي بغداد، افطاري بخر و به ايشان بده ! چون برود زندان، ديگر چيزي به او نمي‌دهند. "

منبع: كتاب حماسه هاي ناگفته   -  صفحه: 53  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شهادت به خاطر تصوير امام خميني (ره)

چند روزي در محاصره افتاده و بي‌آب و غذا شده بوديم. يك گلوله هم براي دفاع نداشتيم، آن‌ها ما را اسير كردند. شصت نفر بوديم، از شدت تشنگي جان به لبمان رسيده بود. چند نيروي رزمنده از تشنگي جان دادند.
ما را به پشت خاكريزي بردند و دست بسته نشانيدند. در آن پايگاه، تعداد زيادي درجه‌دار و افسر عراقي بودند و در كنار هر گروهي، كلمني پر از آب. آن‌ها مي‌دانستند كه ما از شدت تشنگي در غذاب هستيم به همين خاطر هر كدام از آن‌ها با انگشت دست، كلمن آب را به ما نشان مي‌دادند و مي‌خنديدند. مي‌گفتند به شما آب نمي‌دهيم تا از تشنگي هلاك شويد.
افسر مسئول آن‌ها گفت: « ياالله معطل نشويد، آن‌ها را بازديد كنيد و اگر در جيب هركدام از آن‌ها عكس خميني را پيدا كرديد، او را بكشيد». آمدند و وسايل جيب تك‌تك ما را بيرون كشيدند و پراكنده كردند. وقتي به يك رزمنده‌ي بسيجي رسيدند، تصوير كوچكي از حضرت امام (ره) در جيب او بود.
درجه‌دار فرياد كشيد:«جناب سروان پيدا كردم، بياييد،‌ اين هم عكس خميني!»‌ افسر مسئول، مثل يك گرگ درنده به طرف رزمنده‌ي بسيجي يورش برد و با دو دست گلوي او را گرفت و با تمام قدرت فشار داد تا رزمنده‌ي بسيجي بي‌جان و بي‌حركت از نفس افتاد و به شهادت رسيد.

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شهيد بي ‌نشان

21 بهمن ماه سال 1361 اسير شد، با زخم‌هايي سخت بر بدن نازنينش. در العماره عراقي‌ها به مداوايش نرسيدند. مجروحان ديگر روز بعد گفتند: «خوشا به حال حيدر! او را به بيمارستان تموز فرستادند. تا آخرين روز بهمن ماه هيچ‌كس به او سر نزد؛ يعني همان روزي كه مظلومانه شهيد شد.
حيدر محمودي رفت، بي‌وصيت‌نامه و بدون نشاني كه نشان مادرش دهند. دوستانش گفتند: «جز اين توقعي نداشتيم. حيدر در تاسوعاي سال 1344 متولد شده بود. تولدش در همسايگي عاشورا بود و شهادتش در جوار كربلا.

منبع: كتاب شهداي غريب    

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شوت جانانه

يك روز عراقي‌ها آمدند و پرسيدند: كدام يك از شماها فوتبال بلديد؟ معلوم بود كه باز هم نقشه‌اي در سر داشتند هيچ‌كدام از بچه‌ها بلند نشدند. در آخر، عراقي‌ها به اجبار چند نفر از بچه‌ها را انتخاب كردند و بردند بيرون.
يكي از اسرا كه در ميان آنان بود، بعدها تعريف كرد كه وقتي پايين رفتيم، ديديم كه عده‌اي خبرنگار خارجي و عراقي با دوربين و ميكروفن منتظر ما هستند. ما كه چاره‌اي جز رفتن به جلوي دوربين نداشتيم،‌ در همان لحظات اول توپ را با يك شوت محكم فرستاديم پشت بام و حال عراقي‌ها و خبرنگارها گرفته شد.
آن روز خبرنگارها چند دقيقه‌اي از درهاي بسته‌ي آسايشگاه‌ها فيلمبرداري كردند و رفتند. شب كه شد، بچه‌هايي را كه مسبب آبروريزي عراقي‌ها بودند،‌ با لگد و سيلي بردند به طرف شكنجه‌گاه.

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شوخي جديد

در طول مسيري كه ما را از بصره به بغداد مي‌بردند، مردم آب‌دهن پرتاب مي‌كردند و دشنام مي‌دادند.
يك بار سرباز عراقي كه در اتوبوس ما بود، براي شوخي در را باز كرد و مردم به درون اتوبوس حمله‌ور شدند و آن‌هايي را كه در دم دستشان بود، با چوب و چماق يا با مشت و لگد مي‌زدند.

منبع: كتاب زندگي دراسارت   -  صفحه: 24  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها