0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سلام بر امام

در ميان اسرا برادري بود، اهل خمين كه عفونت سراسر بدنش را فرا گرفته و عضلات و رگ‌هاي بدنش در حال خشك شدن بود و همگي به مرگ او يقيت داشتيم. اما كاري از دستمان برنمي‌آمد.
از ياد نمي‌برم چنان درد و رنجي وجود آن برادر را در بر گرفته بود كه مرتب تب و لرز شديد مي‌كرد و ديگر حتي در پاسخ احوالپرسي و محبت‌هاي برادران نمي‌توانست كلامي بر زبان آورد. اما آخرين كلامي كه او در واپسين لحظات بر زبانش جاري شد، چنين بود: «من دارم مي‌ميرم و آخرين ساعات عمر من است، ولي شما اگر توانستيد به ايران برگرديد سلام مرا به امام برسانيد.»

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد3   -  صفحه: 101  

 

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  9:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سلامتي امام

بچه‌ها هر هفته براي سلامتي امام يك نذر مي‌كردند. مثلاً يك هفته براي سلامتي امام صلوات مي‌فرستادند.
با هسته‌ي خرما تسبيح درست مي‌كردند و صلوات مي‌فرستادند. عراقي‌ها تسبيح‌ها را مي‌گرفتند. بچه‌ها با شمارش سنگ‌ريزه صلوات مي‌فرستادند. آخر هفته كه حساب مي‌كرديم، مي‌ديديم بچه‌ها چند ميليون صلوات براي سلامتي امام فرستاده‌اند.

 

منبع: كتاب يك قفس، صدپرنده، هزارپرواز   -  صفحه: 46  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  9:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سن رقاصي

يك افسر عقده‌اي مي‌گفت: «كشور شما اسراي ما را شيخ (روحاني) كرده است و ما مي‌خواهيم شما را رقاص كنيم و به شهرتان بفرستيم». نزديك عيد سال 1363 يك بخش‌نامه آمد كه هر اردوگاه يك سن براي رقاصي درست كند.
مسئولين اردوگاه‌ها از بچه‌ها كمك خواستند، هيچ‌كس حاضر به همكاري نشد. بالاخره اجباراً از نظامي‌ها استفاده كردند و سن را ساختند. بعد آمدند ثبت‌نام كنند. گفتند: «هركس در هر رشته، هنري دارد، خودش را معرفي كند تا به او امكانات بدهيم.» هيچ‌كس خودش را معرفي نكرد. مقاومت و بي‌اعتنايي بچه‌ها باعث شد كه كاسه كوزه را جمع كردند و دستور خراب كردن سن‌ها را دادند.
وقتي اين‌طور شد همه به ميدان آمدند و براي جمع كردن سن‌ها با جان و دل كمك كردند. دو آسايشگاه بود كه مجروح و معلول بيشتري داشت. آن‌ها هم براي خراب كردن پيش‌قدم شدند. حتي «حسين شيمي» كه انگشتش قطع بود و معلولي كه دست نداشت، كيسه‌ي شن را به كولشان مي‌انداختند و مي‌بردند. عراقي‌ها كفري شده بودند. كاردشان مي‌زدي خون درنمي‌آمد. با كابل به جان بچه‌ها افتادند كه فلان فلان شده‌ها آن روز كه التماس مي‌كرديم براي درست كردن سن كار نكرديد و حالا اين‌طور براي خراب كردن آن سر و دست مي‌شكنيد!

 

منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان    

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  9:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سنگ سياه ، سيم خاردار

در اردوگاه ديگر سنگ سياه پيدا نمي‌شد، چون بچه‌ها به محض اين‌كه چشمشان به سنگ سياهي مي‌افتاد، آن را برمي‌داشتند و از آن لوازم تزييني نظير قلب مي‌ساختند.
بچه‌ها از سيم خارداري كه عراقي‌ها اطراف آن‌ها كشيده بودند، آن‌قدر تكه تكه جدا كردند كه فقط اسكلتي از آن باقي ماند.
آن‌ها از سيم‌هاي خاردار به عنوان قلاب جوراب‌بافي استفاده مي‌كردند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 173  

راوي: اسماعيل جان محمدي فيروز_ بعقوبه_ كمپ 18  

 

 
 
سه شنبه 5 بهمن 1389  9:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سنگ و سينه

مرا به جرم اين كه هنگام آمار سرم را بالا آورده و به صورت سرباز عراقي نگاه نكرده بودم، روي زمين داغ خواباندند. دست‌ها و پاهايم را به زمين بستند و در حالي كه پشت‌سر تا پاشنه‌ي پايم از شدت حرارت و گرماي زمين مي‌سوخت و عرق از تمام بدنم سرازير بود، سنگ نسبتاً بزرگي را روي سينه‌ام گذاشتند.
فشار سنگ بر سينه‌ام به حدي بود كه نفس كشيدن را برايم مشكل مي‌ساخت. مي‌خواستم تلاش كنم سنگ را از روي سينه‌ام كنار بزنم ولي نتوانستم، زيرا دست‌ها و پاهايم بسته بود. در اين حال بعثيان به من مي‌خنديدند.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 86  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سوراخي درسر

وقتي اسير شدم، تنها كلامي كه گفتم اين بود: من يك شاگرد بزازم و يك شب بيشتر در جبهه نبوده‌ام و هيچ اطلاعي ندارم. اما يكي از اسراي مجروح وقتي به هوش آمد، گفت: مسئوليت من با ابوترابي است... با اين سخن، عراقي‌ها با اصرار بيشتري با من برخورد كردند. تهديد كردند اگر صحبت نكنم، سرم را با ميخ سوراخ مي‌كنند. بعد هم مرا تحويل سربازي دادند و او را مكلّف كردند شب، مانع خوابيدن من شود. آخر شب دوباره سرهنگ آمد و من دوباره جواب‌هاي اول شب را دادم. او هم ميخ بزرگي روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن مي‌زد. صبح هيچ نقطه‌اي از سرم جاي سالم نداشت و همه جايش شكسته و خون‌آلود بود.

منبع: كتاب حماسه هاي ناگفته جلد 4    

 

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سوزن

سرباز عراقي صدايم زد، جلو رفتم. گلويم را گرفت و گفت: «زبانت را بيرون بياور. من كه سوزن را دست او ديده و از قصدش آگاه شده بودم، قبول نكردم. گلويم را چنان فشار داد كه از شدت احساس خفگي، خود به خود زبانم بيرون آمد و بعد در حالي كه چشم‌هايم سرخ شده و اشك از آن جاري بود، با سوزن به روي زبانم زد. سوزش و درد ناشي از آن به حدي بود كه گويي سوزن را تا انتها در مغزم فرو مي‌كنند نه در زبانم.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 113  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سوزن دست ‌ساز

سوزن در اردوگاه خيلي در پر كردن اوقات فراغت بچه‌ها نقش داشت.
بچه‌ها تكه‌هاي سيم خاردار را به سوزن تبديل مي‌كردند كه باور كنيد از سوزن‌هاي معمولي ظرافت و كارآيي بيشتري داشت.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5   -  صفحه: 171  

راوي: اسماعيل جان محمدي فيروز _ بعقوبه _ كمپ 18  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سيد مهدي

صبح كه از آسايشگاه بيرون آمديم، چشممان به اطلاعيه‌هايي خورد كه بيشتر آن توسط منافقين تهيه شده و در يكي از آن‌ها به امام (ره) توهين شده بود. همان لحظه به ذهنم رسيد كه اطلاعيه را به هر شكلي كه شده از ديوار بكنم، ولي از عواقب كار مي‌ترسيدم. در همين فكر بودم كه سيد مهدي(1) با عصبانيت آمد و يكي از اطلاعيه‌ها را به من نشان داد. با ترس به او گفتم: «چرا كندي؟» اگر آن‌ها بفهمند دمار از روزگارت در مي‌آوردند. خنديد و گفت: «آب چه يك وجب از سر بگذره و چه ده وجب. براي آدمي كه دارد غرق مي‌شود، فرقي نمي‌كند.» گفتم: «سيدجان اين كار يعني خودكشي». با صلابت گفت: «سيد زنده باشد و به امام توهين كنند؟»
با چشماني كه پر از خشم بود، به اتاق نگهباني سربازان عراقي نگاه كرد و با عصبانيت به آن سمت رفت.....
پنج دقيقه بعد سرباز عراقي به سمت ما آمد و به بهانه‌ي نشستن بر روي بالكن، كشيده‌ي محكمي به صورتم زد. مطمئن شدم سيد كار خودش را كرد. بالاخره سيد بازگشت و پيروزمندانه گفت: «زدم تو برجكشون» هرچي سرباز اصرار كرد به امام (ره) فحش بده، ندادم. به همين خاطر با كابل افتادن به جونم. اما من پاسخ دادم: « زماني مي‌توانيد از زبانم توهين به امام (ره)‌ را بشنويد كه سرم را از بدنم جدا كنيد و روي زبانم آن را بنويسيد.»
1)سيد مهدي رضايي

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 7  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سيلي به شهيد

از بيمارستان العماره كه راه افتاديم تا برسيم به بغداد، دو سه نفر از بچه‌ها شهيد شدند. سرگردي آمد و با آن‌كه پيكر شهدا را ديد، با سيلي در گوششان زد و پرسيد: «ما اسمك؟» هرچه به او گفتيم آن‌ها شهيد شده‌اند، به خرجش نرفت. بالاخره بعد از اين‌كه كلي آن‌ها را كتك زد، جنازه‌شان را از ماشين بيرون انداخت.

منبع: كتاب اردوگاه آيينه ها  

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سيم تلفن

در لحظه‌هاي اول اسارت چنان دستم را با سيم تلفن صحرايي محكم بستند كه جريان خون آن بند آمد. هر ده انگشتم سياه شد. ما را به اردوگاه رمادي بردند.
دور تا دور اردوگاه را نگاه كردم، حدود 50 حلقه سيم خاردار ديدم. بله، 50 حلقه سيم خاردار. هنگام ورود ما را با همان سنت پذيرايي هميشگي، مورد استقبال قرار دادند. تونل وحشت.

منبع: كتاب آزادگان بگوييد جلد5    

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

سينه اسير

كافران بعثي در مقابل ديدگان سايرين، سينه‌ي يكي از اسرا را مثل دهانه غار مي‌شكافتند و او را به شهادت مي‌رساندند.
با ديدن اين صحنه‌ي فجيع و دلخراش، اين سوال به ذهنمان خطور كرد كه جرم اين برادر بي‌دفاع چه بود.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 120  

 

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شام اسارت

يكي از راه‌هاي تهيه شام اين بود كه بچه‌هاي آشپزخانه از طريق شير ( يندو ) ماست تهيه مي‌كرديم. حدود 10 شب در ماه، بچه‌ها شام را فقط نان و ماست مي‌خوردند. شام ديگر اين بود كه با شكري كه از پول بچه‌ها تهيه مي‌شد، مربا درست مي‌كردند. بچه‌ها از پوست پرتقال كه آن را چندين بار جوشانده و تلخي‌اش را به ميزان زيادي گرفته بود، مرباي پرتقال درست مي‌كردند و ما كه بسيار گرسنه بوديم، با ولع فراوان ميل مي‌كرديم.

منبع: كتاب آزادي دراسارت    

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شب به يادماندني

براي حمام كردن نياز به آب گرم داشتيم؛ از اين رو بچه‌ها با ساختن يك المنت، زمينه را براي فراهم آوردن آب فراهم ساختند. برق را نيز از سيم هواكش آسايشگاه مي‌گرفتيم.
روزي مشغول گرم كردن آب بودم كه برق قطع شد. فهميدم از هواكش است. با دست سيم را كه در پشت هواكش قرار داشت، محكم كردم كه يك‌باره هواكش به كار افتاد و در نتيجه كف دستم پاره شد و شروع كرد به خونريزي. از يك طرف خونريزي شديد بود و از طرف ديگر نمي‌توانستم به بهداري مراجعه كنم، زيرا به طور قطع عراقي‌ها مي‌خواستند علت زخمي شدن دستم را پيدا كنند.
آن شب بچه‌ها با نخ و سوزن معمولي زخم را بخيه زدند و فقط خدا عالم است كه من آن شب چه كشيدم و چه درد جانكاهي را تحمل كردم.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4    

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.

شب شهادت مولا

شب‌هاي عزاداري مولاي متقيان بود. بچه‌ها شب نوزدهم احيا گرفته و عزاداري كردند. عراقي‌ها آن شب چيزي نگفتند، اما شب بيست و يكم قبل از افطار چهل تن از آنان داخل آسايشگاه شده و گفتند: «آماده باشيد». عراقي‌ها در دو صف ايستادند و اسرا از ميان اين صف‌ها در حالي رد مي‌شدند كه بر پيكرشان كابل مي‌خورد.
همان شب تعدادي از اسرا را چنان با پوتين كتك زدند كه بعضي فلج شده و بعضي ديگر در اثر شدت ضربات وارده مجروح شدند.

منبع: كتاب بشنوازدل   -  صفحه: 61  

 

 
 
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها