من آمدهام جبهه تا بجنگم
گروه ويژه نامه ها / حوزه حماسه و مقاومت
89/11/04 - 10:59
شماره:8910250250
كربلاي 5 به روايت شهيد «عباس نورمحمدي»/آخرين بخش
من آمدهام جبهه تا بجنگم
خبرگزاري فارس:من با تعدادي از بچهها كه داراي سن و سال نسبتا كمي هستند، صحبت ميكنم تا شايد قبول كنند و در عمليات شركت نكنند. آنها قبول نكردند. از جمع افرادي كه صحبت كردم، محسن نيكپي - خواهرزادهام - بود كه اصرار كردم در پادگان بمانم. او با قاطعيت به من گفت: «من آمدهام جبهه تا بجنگم.»
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس، آن چه خواهيد خواند ،آخرين بخش از روزنوشته هاي شهيد " عباس نورمحمدي " از عمليات كربلاي 5 مي باشد:
*24 دي 65 چهارشنبه
صبح كه براي نماز بيدار شديم، خبر آوردند ديشب عراق پاتك سنگيني كرده است، ولي بچهها توانستهاند آن را به خوبي دفع كنند. از اين خبب خيلي خوشحال شديم. اين خبرها را دوستاني ميآوردند كه شب گذشته خود شاهد پاتك عراقيها بودهاند. هر چند برخي خبرها نشاني از عدم موفقيت رزمندگان اسلام دارد، ولي در مجموع نتايج عمليات رضايت بخش است و پاتكهاي دشمن ناموفق بوده است.
ساعت 7 صبح وقتي راديو اخبار را پخش ميكرد، متوجه شديم كه شب گذشته نيروهاي ما در جبهه غرب تهاجم جديدي را آغاز كردهاند و توانستهاند در جبهه سومار، موفقيتهاي خوبي را به چنگ آورند. اين خبر بسيار خوشحال كننده بود.
حدود ساعت 4 بعد از ظهر خبر آوردند كه براي شركت در عمليات آماده شويد. به دنبال اين خبر تعدادي اتوبوس براي نقل و انتقال نيروها آمدند. بچهها را به خط كرديم و با نظم و انضباط آنها را با سلام و صلوات به طرف موقعيت شهيد چمران حركت داديم.
در طول مسير شاهد مانور هواپيماهاي عراقي برفراز منطقه بوديم. آتشبارهاي سنگين پدافندي هم در حال شليك به سوي آنها بودند. پس از گذشت حدود يك ساعت به موقعيت شهيد چمران رسيديم. به درون سنگرهاي داخل دژ رفتيم تا كمي استراحت كنيم. قرار شد تا رسيدن دستور منتظر بمانيم.
ساعت 7 شب است ماشينهاي تويوتا آمدهاند تا ما را براي شركت در عمليات به جلو انتقال دهند. جايي كه قرار است نيروها را ببريم، همان مكاني است كه يكشنبه شب براي انجام عمليات به آنجا رفته بوديم. تا چند ساعت ديگر قرار است گردان حبيب بن مظاهر حمله خود را آغاز كند و ما در اين مرحله از عمليات در صورت دستيابي به اهداف مورد نظر، دو مأموريت را بايد انجام دهيم: اول در صورت نياز، به كمك نيروهاي گردان حبيب بن مظاهر برويم و دوم اينكه به پدافند از مناطق تازه آزاد شده بپردازيم.
به سوي قرارگاه تاكتيكي لشكر 27 حركت ميكنيم. در بين راه صداي غرش توپخانههاي خودي و صداي انفجار خمپارههاي دشمن به گوش ميرسد. به قرارگاه تاكتيكي ميرسيم. از ماشينها پياده ميشويم و توصيههاي لازم را براي نيروها بيان ميكنيم. به راه خود ادامه ميدهيم. بعد از عبور از قرارگاه تاكتيكي به سه راه شهادت ميرسيم. در اينجا قدري استراحت ميكنيم و بعد ادامه مسير ميدهيم. حجم آتش دشمن از چند شب قبل خيلي سنگينتر ميباشد و كار تردد را با مشكل مواجه ميسازد. علاوه بر آن هوا هم كاملا مهتابي است و قدرت مانور ما بسيار محدود. به همين دليل ماشينها با فاصله زياد از يكديگر حركت ميكنند تا در صورت بروز هر حادثهاي تلفات كمتري داشته باشيم. وقتي به دژ كانال ماهي ميرسيم، شدت آتش به حدي زياد ميشود كه مجبور ميشويم ماشينها را متوقف و بچهها را پياده كنيم.
حدود 3 كيلوتر از 7 كيلومتر راه را به وسيله ماشينها آمدهايم و بايد 4 كيلومتر باقيمانده را پياده طي كنيم. بچهها را به خط ميكنيم و بعد از اينكه سريع آمار نيروها را ميگيريم آماده حركت ميشويم. به ستون يك و با فاصله حركت ميكنيم. انفجار خمپارهها و تركش گلولهها در اطرافمان بسيار زياد است بچهها خيلي خوب و با نشاط به حركت خود ادامه ميدهند. بيسيمها در حال دريافت خبرها و دستورها هستند. در داخل دژ كانال ماهي، به يك ستون از نيروهايي بر ميخوريم كه از خط مقدم برميگردند. به آنها خدا قوت ميگوييم و از وضعيت منطقه پرسش ميكنيم. آنان بعد از خسته نباشيد، به ما ميگويند كه آتش دشمن در نقطه درگيري بسيار شديد است ستون ما از گروه آنان جدا ميشود و به طرف ميدان نبرد به پيش ميرود هنوز چند قدمي جلو نرفتهايم كه گلولههاي كاتيوشاي دشمن، چون درخت در اطرافمان سبز ميشوند. البته فاصله آن ها آنقدر نزديك نيست كه بتواند آسيبي به ما برساند ولي براي فرار از شر آنها به زمين ميچسبيم. تعداد آنها 5 تاست و يكي از پس ديگري در دل خاك چال ميشوند. به سه راهي كه ميرسيم، آتش دشمن بسيار زياد ميشود؛ به قدري كه باعث توقف ستون ميگردد. جايي كه ما توقف كردهايم محلي است كه تانكهاي زيادي از دشمن منهدم شده است. تمام بچهها در سطح منطقه پخش شدهاند. هر آن ممكن است اصابت گلولهاي منجر به شهيد و يا مجروح شدن برادري شود. من به تمام آن ها سركشي ميكنم تا از وضعيت يكايك آن ها باخبر شوم.
شب به نيمه نزديك و هوا بسيار سرد است. بچهها لباس مناسبي ندارند. فقط علاوه بر لباس نظامي، هر يك داراي يك بادگير ميباشند. برخي از آنان در اثر سرماخوردگي سرفه ميكنند و بعضي در اثر خستگي زياد، بر روي گل و لاي و زير آتش شديد دشمن به خواب رفتهاند. تقريبا چند ساعتي ميشود كه ما در اين نقطه زمينگير شدهايم و آن قدر آتش دشمن شديد است كه جرأت نميكنيم قدم از قدم برداريم. من با برادر حاج منصور حاج اميني صحبت مي كنم و وضعيت نيروها را به ايشان گزارش ميكنم. او نيز بعد از تماس با فرماندهي لشكر به من ميگويد: «بايد هر چه سريعتر نيروها را به عقب برگردانيم.»
بلافاصله به بچهها دستور حركت ميدهيم. به آن ها ميگوييم كه به جلو نخواهيم رفت؛ بلكه به عقب برخواهيم گشت. آن ها خيلي ناراحت و عصباني ميشوند از اين كه بعد از تحمل مشكلات و سختيهاي فراوان دست آخر بدون هيچگونه نتيجهاي به عقب برميگردند. آن ها واقعا خسته شده بودند. به آن ها حق ميداديم؛ چون بعضي از آن ها آن قدر خسته بودند كه وقتي ما در زير آتش شديد دشمن بر روي زمين دراز كشيده بوديم، آنان به جاي اين كه دراز بكشند روي زمين خوابيده بودند. تازه وقتي كه سراغ آن ها رفتيم تا به آن ها بگوييم عقب نشيني كنيد با كلي مكافات و سر و صدا توانستيم آن ها را از خواب بيدار كنيم.
زير آتش سنگين دشمن ستون را حركت داديم. بعد از چند ساعتي پياده روي به قرارگاه تاكتيكي رسيديم. نماز را با تمام تجهيزات و بعد از تيمم داخل دژ خوانديم. بعد از نيم ساعت استراحت، خبر آوردند كه نيروها را براي انجام عمليات به خط كنيد. هنوز براي انجام اين كار اقدامي نكرده بوديم كه اطلاع دادند فعلا دست نگه داريد.
*25 دي 65 پنجشنبه
هواي سرد زمستان و پوشاك نامناسب باعث بيماري عدهاي از بچهها گرديد. ديشب در جريان عمليات به علت پيادهروي بسيار زياد بچهها حسابي عرق كردند. باد سر نيمه شب و توقفهاي طولاني در ميان راه، منجر به سرماخوردگي شديد عدهاي از بچهها شد. بايد هر طور شده، خود را به موقعيت شهيد چمران برسانيم تا در آنجا فرصت استراحتي پيدا كنيم و بچههايي كه مريض شدهاند، براي مداوا به بهداري بروند.
ساعت 6.5 صبح است و ما منتظر رسين ماشين هستيم تا بچهها را به موقعيت شهيد چمران انتقال دهيم. بچهها از بس خسته شدهاند هر كدام گوشهاي را انتخاب كرده و به خواب رفتهاند. وقتي هم كه بعد از كلي انتظار، سر و كله ماشين پيدا مي شود با هزار مكافات آنهايي را كه خواب هستند بيدار ميكنيم تا از كاروان نيروها عقب نمانند. آنها آنقدر خسته و كوفته هستند كه حتي صداي خمپاره هم براي بيدار كردنشان كارساز نيست. به هر صورت آنها را از خواب بيدار ميكنيم و بعد سوار ماشين ميشويم. وقتي به موقعيت شهيد چمران ميرسيم، سر وكله چند هواپيماي عراقي پيدا ميشود. آتش پدافند منطقه از آنها استقبال ميكند و آنان هم تعدادي بمب و راكت در اطراف رها ميكنند و از صحنه درگيري متواري ميشوند. هنوز اينها از ميدان دور نشدهاند كه چند هواپيماي ديگر دشمن وارد فضاي منطقه ميشود. اين سر و صداها تا ظهر ادامه دارد و نميگذارد ما لحظهاي خواب راحت داشته باشيم. البته آنهايي كه در زير آتش شديد دشمن به خواب رفته بودند در اينجا هم خيلي راحت خوابيدهاند و انگار نه انگار كه سر و صدايي هست. هلي كوپترهاي خودي نيز در ارتفاع خيلي پايين در حركت ميباشند. آنها ميروند تا محل استقرار نيروهاي دشمن را مورد حمله قرار دهند. بدرقه راه آنان فرياد «الله اكبر»رزمندگان اسلام است. ما هم بعد از خوردن صبحانه، گوشهاي را انتخاب و اندكي استراحت ميكنيم.
با بلند شدن صداي اذان، به استقبال نماز ميرويم و بعد از اقامه نماز ظهر و عصر و صرف ناهار، در جمع پرمهر دوستان به گفتوگو مينشينيم. در ميان ما خبرنگاران نيز حضور دارند. آنها آمده اند تا از جريان عمليات، گزارش تهيه كنند. در ميان آنان، خبرنگار مجله پيام انقلاب نيز حضور دارد. با اصرار زياد، بچهها مرا راضي ميكنند تا با خبرنگار مجله، مصاحبهاي انجام دهم. اين گفتگو حدود 20 دقيقه طول ميكشد كه تمامي آن ضبط ميشود.
غروب است و بنابر نظر برادر حاج اميني، براي سازماندهي نيروها و بازسازي آن، بايد به عقب برگرديم. قرار است با گردان مقداد ادغام شويم و يك گردان كامل را تشكيل دهيم. با آمدن اتوبوسها، سوار ميشويم و به سوي اردوگاه كارون حركت ميكنيم. وقتي به اردوگاه ميرسيديم، فورا نماز را خوانديم و يك شام مختصر هم خورديم و بعد هم براي استراحت، به چادرها پناه برديم. باور كنيد طاقت بچهها بسيار زياد است. چندين كيلومتر پياده روي و چند شب بيدار - خوابي و چندين ساعت تلاش مداوم، آن هم در هواي سرد، روحيه بالايي طلب ميكند، كه همه دارند. توكل به خانه و اميد به او تنها چيزي است كه انسان را در برابر سختيها و مشكلات مقاوم ميكند.
*26دي 65 جمعه
بعد از خواندن نماز، زيارت عاشورا را با يكديگر زمزمه كرديم. براي محتشم در پايان زيارت، به من گفت: «براي سازماندهي مجدد نيروها، آنان را به خط كنيد.»
بچهها را در ميدان صبحگاه حاضر كرديم و در ابتدا، براي محتشم برايشان قدري صحبت كرد. ايشان پس از بيان وضعيت فعلي منطقه عملياتي، به تشريح اهداف عمليات پرداخت و آن را در مجموع، موفقيـتآميز دانست. هر چند در برخي از نقاط، عمليات با مانع روبهرو شده است و ما نتوانستهايم سنگرهاي دشمن را خاموش كنيم، در مجموع، بسياري از اهداف از قبل تعيين شده، به تصرف نيروهاي اسلام درآمده است و تلاش لشكرها بر اين است كه نقاط باقيمانده در تصرف دشمن را به محاصره خود درآوردند. براي محتشم وظيفه گردان را در اين امر مهم متذكر شد و به برادران توصيه كرد آمادگي لازم را جهت شركت در عمليات بعدي به دست آورند. با سازماندهي مجددي كه در مورد نيروها انجام گرفت، گردان به دو دسته تقسيم گرديد.
برادر ايزدي - روحاني گردان بعد از برادر محتشم براي نيروها صحبت كرد. حرفهاي ايشان كه از قبل برميخاست، بر قلب ما نيز نشست. آن برادر روحاني از روحيه بالاي بچهها سخن به ميان آورد و آن را با زمان صدر اسلام مقايسه كرد. او بعد از ذكر گوشهاي از وقايع صدر اسلام گفت: «براي ما مايه افتخار است كه در جمع خود، چهرههايي را مشاهده ميكنيم كه در بدترين شرايط و دشوارترين لحظهها با ما بودهاند و هر زمان با مشكلي روبهرو شدهايم، وجود آنان چراغ راهمان و حضورشان هميشه گرمابخش محفلمان بوده است.»
ايشان در ادامه حرفهاي دلنشين خود گفت: «ما آمدهايم تا تكليف بزرگ خود را انجام دهيم؛ چه در خط مقدم باشد و پدافند از سنگرهاي سپاهان اسلام و چه در عقب جبهه باشد و اشتغال به كار تداركات. اينكه ما اين طور آماده باش ميخوريم و خود را مهياي نبرد ميكنيم و بعد از يك ساعت، خبر ميرسد آماده باش لغو شده است و يا با هزار زحمت، خود را به خط مقدم ميرسانيم و بعد از پشت سر گذاشتن سختيهاي بسيار، دستور عقبنشيني صادر ميشود، اينها همه آزمايش الهي است. امروز، همان روزي است كه بايد به شعارهاي خود جامه زيباي عمل بپوشانيم. در واقع آن موقع كه ميگفتيم ايكاش در كربلا بوديم و يا با خود ميگفتيم اگر در كربلا و يا در ميان اصحاب و ياران رسولالله(ص) بوديم، چه و چه ميكرديم و صد جان ناقابل را فداي ارزشهاي والاي اسلامي ميكرديم، حالا موقع آن رسيده است. البته شما امتحان بسيار عظيم و بزرگي را پس دادهايد و در كوران مشكلات، بسيار خوب مقاومت كردهايد و الحق كه مستحق بهشت هستيد.»
پس از پايان حرفهاي گرم برادر ايزدي، تمامي دوستان آمادگي آن را داشتند تا ذكر مصيبتي از امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) خوانده شود هنگام خواندن نوحه، عقده دلها گشوده شد. دوستان خسته دل و مشتاق،زانوي غم در بغل گرفتند و به ياد مظلوميت سالار شهيدان، امام حسين(ع)و در غم فراق دوستان عزيزشان گريستند. چهرههاي رنجيده و قلبهاي عاشق، به همراه اشكهاي زيبايي كه بر گونهها جاي گرديد، حال و هواي خاصي به محفل كوچك ما بخشيد. شايد ديگر اين صحنه برايم تكرار نشود. زيبايي اين لحظه را براي هميشه و در دفتر زيباي خاطراتم خواهم داشت؛ چرا كه عمل وقتي با خلوص همراه شود و ايمان، آن را هدايت نمايد و دلسوخته، آن را استقبال كند، آنچنان اثري از خود برجاي خواهد گذاشت كه رنگ جاودانه خواهد گرفت. دوستان در اين سرزمين پربلا داغها ديدهاند و آزمايشهاي بزرگي را پشت سر گذاشتهاند و اكنون فرصتي دست داده است تا با خداي خود راز و نياز كنند و از او صبر و استقامت طب كنند. اين مواقع، زمان خواستن حاجتهاست.
برادر ميثم از ماشين پياده ميشود. او تازه از مرخصي برگشته است و از هيچ چيز خبر ندارد. منتظر خبرهاي جديدي است. بعد از روبوسي و احوالپرسي، به جمع دوستان ميآيد. كمي كه ميگذرد، سراغ بچههاي را ميگيرد. از رضايت ايليات ميپرسد. رضا دوست هميشگي و صميمي اوست. بچهها سكوت ميكنند و سرهاي خود را پايين مياندازند. او با عجله ميپرسد: «چي شده؟ هر چه هست، بگوييد.»
بچهها هم به او ميگويند كه در عمليات چند شب قبل شهيد شده و در منطقه جا مانده است. به دنبال اين حرف، بغض گلوي ميثم ميتركد و اشكهايش جاري ميشود. ما هم بياختيار گريهمان ميگيرد. بعد از آن، به درون چادرها ميآييم. از عمليات و نحوه درگيري برايش كمي صحبت ميكنيم. من به او ميگويم: «شايد اگر ما جلو نميرفتيم، عراق فشار ميآورد و ما را از مواضع جديدمان عقب ميزد و...»
بعد از چند دقيقهاي صبت از اين طرف و آن طرف، او را با دوستان تنها ميگذارم و به دنبال كارهاي ديگر ميروم. ساعت 10 گذشته است. قرار است تا چند ساعت ديگر، كار سازماندهي نيروها مورد بررسي قرار گيرد. در اين ساماندهي، نيروهاي ما با نيروهاي گردان مقداد، يك گردان را تشكيل ميدهد. ممكن است امشب به خط مقدم برويم و بايد هر چه زودتر، دست به كار شد. اول از همه، به حمام ميروم تا هم نظافت كرده باشم و هم غسل شهادت. خدا را چه ديدهاي؛ شايد ما هم در عرض چند روز ديگر به اين فيض بزرگ الهي برسيم!
بعد از ظهر، نيروها را به خط ميكني. ابتدا برادر حاج علي جزماني - فرمانده گردان مقداد - قدري صحبت ميكند. در مجموع، ايشان در باره منطقه، نحوه ادغام نيروها، چگونگي سازماندهي آنان و معرفي مسوولان مطالبي بيان ميدارد. در اين سازماندهي جديد، من به عنوان مسوول گروهان و برادران مومني، موثقي و سليمي، مسوولان دستهها معرفي ميشويم. بعد از آن، نيروها در اختيار خودشان قرار ميگيرند تا خود را آماده كنند؛ چون ممكن است تا چند ساعت ديگر دستور حركت داده شود. در اين فاصله كه بچهها سرگرم انجام كارهاي شخصي خود هستند، عدهاي از بچهها كه در نتيجه عمليات چند شب قبل مجروح شده و در بيمارستان اهواز بستري بودند، از بيمارستان برميگردند. البته آنها اشتباه كردهاند؛ چون حالشان زياد خوب نيست و نياز به استراحت دارند. اين ديگر از روحيه بالاي آنهاست.
با فرا رسيدن شب، نماز مغرب و عشا را ميخوانيم. بعد از خوردن شام، حدود ساعت 8، دستور حركت صادر ميشود. بچهها را آماده و به خط ميكنيم. ابتدا بچههاي گردان مقداد سوار بر اتوبوس ميشوند و بعد از آن، نيروهاي گردان ما سوار ميشوند. در اين فرصت، من با تعدادي از بچهها كه داراي سن و سال نسبتا كمي هستند، صحبت ميكنم تا شايد قبول كنند و در عمليات شركت نكنند. آنها قبول نكردند. از جمع افرادي كه صحبت كردم، محسن نيكپي - خواهرزادهام - بود كه اصرار كردم در پادگان بمانم. او با قاطعيت به من گفت: «من آمدهام جبهه تا بجنگم.»
البته ممن با اين بهانه كه حال تو خوب نيست و بهتر است بماني تا حالت خوب شود، با او صحبت كردم كه موثر نبود. همچنين با بچههايي كه مجروح بودند و تازه از بيمارستان آمده بودند، صحبت كردم؛ آنها هم اصلا قبول نكردند. ما هم قانع شديم و آنان را با خود همراه كرديم.
به طرف موقيعت شهيد چمران حركت ميكنيم. در اخل اتوبوس، بچهها فرصت ميكنند تا كمي چرت بزنند در موقعيت شهيد چمران، از اتوبوسها پياده ميشويم و بچهها را به داخل دژها و مواضع تانك هدايت ميكنيم. طبق فرماني كه از لشكر رسده است، نيروهاي ما با گردانهاي سلمان و شهادت تعويض خواهند شد. زمان جايگزيني، نيمه شد خواهد بود. به بچهها ميگوييم، تا رسيدن آن لحظه، استراحت كنند.
در ساعت 2 نيمه شب اعلام ميشود كه براي رفتن به خط آماده شويد. بچهها را آماده ميكنيم و با وانتهاي تويوتا، به ترتيب حركت ميكنيم. ابتدا به طرف قراردگاه تاكتيكي لشكر 27 ميرويم. ماشينها با چراغهاي خاموش جلو ميروند. آنها با فاصله و آهسته حركت ميكنند. منورهاي خوشهاي فضاي منطقه را پوشاندهاند. محيط، چون روز، روشن و مشخص است و منورها يكي پس از ديگري در فضا ظاهر ميشوند؛ به گونهاي كه نور ماه را در اين شب مهتابي تحتالشعاع خود قرار دادهاند. بعد از يك توقف كوتاه در قرارگاه، به طرف كانال ماهي حركت ميكنيم. جاي خوشحالي است كه اين دفعه ميتوانيم با ماشين اين مسير را طي كنيم؛ نه با پاي پياده. از لابهلاي تانكهاي سوخته عراقي و از ميان اجساد برآمده مزدوران حزب بعث ميگذريم. صداي انفجار و صفير گلولهها در فضا پيچيده است. به سه راه شهادت كه ميرسيم، بچهها را خيلي سريع از ماشينها پياده ميكنيم. آنان را به پشت دژ، كنار كانال ماهي هدايت ميكنيم. كاتيوشا و خمپاره، يكي پس از ديگري، به زمين ميخورد كه بيشتر آنها داخل كانال ماهي ميافتد. صداي انفجار و سپس صداي حركت تركشهاي ان به گوش ميرسد. آن قدر توپ و خمپاره در اين منطقه به زمين خورده است كه سطح آن پر چاله شده است و از طرف ديگر، آن قدر تانك سوخته و جسد سوخته عراقي در اينجا وجود دارد كه بايد به زحمت از ميان آنها عبور كرد.
ساعت 4 صبح است. در داخل دژ قرار داريم. به ستون يك در حالي حركت هستيم. با فاصله از يكديگر به جلو ميرويم. بچهها خيلي با زحمت پيش ميروند؛ چون سطح زمين را آب پوشانده و در برخي جاها راه حسابي گلآلود است. تجهيزات نظامي از يك طرف و راه طولاني از طرف ديگر، بچهها را خيلي اذيت ميكند. از اينها گذشته،گل و لاي زمين و انفجارهاي بسيار شديد و تيرهاي كاليبر دشمن، كار حركت نيروها را بسيار مشكل و محدود ميكند. حالا تصور كنيد با اين سختي، گاهي اوقات بايد براي فرار از شر تيرهاي مستقيم دشمن، كار حركت نيروها را بسيار مشكل و محدود ميكند. حالا تصور كنيد با اين سختي، گاهي اوقات بايد براي فرار از شر تيرهاي مستقيم دشمن، سينهخيز هم برويم. با ياد خدا و ذكر او، رمق را به پاهايمان برميگردانيم و در سايه توكل و ايمان به پروردگار، قلب خود را قوت ميبخشيم و به حركت خود ادامه ميدهيم. حدود دو كيلومتر از راه را آمدهايم و چيزي به آخر خط نمانده است. هر چه به نقطه اصلي نزديكتر ميشويم، شدت درگيري و تعداد خمپارهها بيشتر ميشود. به قول يكي از بچهها، از اين راه عبور كردن، كار حضرت فيل است! او راست ميگويد؛ چون يا بايد شيرجه برويم، به خاطر اينكه جاي اجراي مراحل يك سينهخيز خوب اصلا وجود ندارد و يا بنشينيم و يا بدويم. با اين وضعيت خسته كننده و خطرناك، به محل استقرار نيروهاي خودمان - به جاي گردانهاي شهادت و سلمان - ميرسيم. بايد هر چه زودتر، كار تعويض نيروها را انجام دهيم و تا هوا روشن نشده است، در مواضع و سنگرها مستقر شويم. نيروهاي گردانهاي شهادت و سلمان را به عقب ميفرستيم و خود به پدافند مواضع ميپردازيم. در ابتدا بچهها را تقسيم ميكنيم و ضمن توضيحات لازم، آنان را به داخل سنگرهاي حفره روباه هدايت ميكنيم و امر مراقبت از خط را، به نوبت، ميان آنان تقسيم ميكنيم. باور كنيد كار تقسيم نيروها و تنظيم وظايف و... به قدري مشكل و امر تردد در اين نقطه آنقدر سخت است كه چندين بار از شدت خستگي به زمين مينشينيم. گاهگاهي هم در همين فاصله كوتاه، تا خواب به سراغمان ميآيد، گلولهاي خيلي خشن، ما را از خواب ميپرداند. به هر ترتيب، كار جابهجايي و سر و سامان دادن نيروها انجام ميشود.
*27دي65 شنبه
هوا كمكم روشن ميشود و ماه جايش را به خورشيد ميدهد. نيروها هر يك در جاي مناسبي استقرار يافتهاند. وضعيت منطقه، بسيار خطرناك ميباشد. تعداد زيادي خمپاره و توپ در اطارفمان به داخل آب ميافتد و آب را به همراه تركشها در منطقه پخش ميكند. چارهاي نداريم؛ مگر اينكه هر چه زودتر سنگرهاي مناسبي درست كنيم تا لااقل يك سرپناه داشته باشيم. البته كار در اين موقعيت بسيار مشكل است؛ زيرا با پاتكي كه چند شب قبل، عراق در اين نقطه انجام داده، توانسته است براي خود يك جاي پاي مناسبي پيدا كند. ما بايد در قسمت جلو، يك خط پدافندي نيرومند به وجود آوريم تا توان مقابله با پاتكهاي عراق را داشته باشد. اين كار، امر پشتيباني از مواضع ساير گردانها و قسمتهاي ديگر منطقه را هم راحتتر ميكند. از طرف ديگر، بايد در جناح چپ دژ، يك شكاف ايجاد كنيم تا تردد نيروها بهتر انجام گيرد. در غير اين صورت، عراق ميتواند با يك حمله محدود، بر ما مسلط شود؛ چون ما از قسمت چپ قدري ضعيف هستيم و بايد خود را تقويت كنيم. به هر ترتيتب، بچهها همت ميكنند و كارها را به سامان ميرسانيم.
در جلو دژ - در فاصله 100 متري - ما توانستهايم خاكريز بزنيم. نيروهاي ما در آن نقطه، تمامي تحركات را زير نظر دارند. با اين كار، عراقيها در خط پدافندي سيدالشهدا به مورد اجرا گذاشته بودند و از اين طريق، آن منطقه را در يك فرصت مناسب به تصرف خود درآورند. الان هم در اينجا نقطه درگيري، سطح دژ ميباشد. هم ما و هم عراقيها تهديد ميشويم. من به تمام بچهها سركشي ميكنم. در ضمن، خط را هم مورد بررسي قرار ميدهم و مهمات نيروها را ارزيابي ميكنم. مشكلي كه وجود دارد، دشواري امر رفت و آمدمان ميباشد. خيلي بايد با دقت حركت كرد، تا مبادا اتفاقي رخ دهد. البته براي راحتتر شدن امر تردد نيروها و در نتيجه، رساندن بهتر مهمات و تجهيزات به آنها، تعدادي از بچهها در حال فعاليت ميباشند. آنها از سهراه شهادت شروع به كار كردهاند و تصميم دارند دژ را از وسط نصف كنند و ميان آن جادهاي بزنند. آنها شبها كه قدرت ديد دشمن كمتر ميشود، كار خود را ادامه ميدهند. انجام اين كار با مشكلاتي همراه است؛ چون عراقيها سينه دژ را با سيم توري به دو نيم تقسيم كردهاند. دليل كار آنها هم اين بوده است كه توسط آب شسته نشود. اين سيمها آن قدر محكم است كه كلي از وقت بچهها را ميگيرد.
براي رساندن مهمات و تداركات به نيروها بايد به سه راه شهادت برويم. بچهها از بس در اين نقطه تلفات دادهاند، نام آن را سه راه مرگ گذاشتهاند. با يك تقسيمبندي گروهي، قرار گذاشتيم كه هر گروه چهار نفري، يك بار بايد به آنجا برود و به وسيله برانكارد، مهمات و آذوقه بياورد. چارهاي نيست، بايد همه در اين تلاش پر زخمت شريك باشند. تعدادي از بچهها براي درست كردن توالت، به ابتكار جالبي دست ميزنند. به دليل اينكه اطراف منطقه را آب فرا گرفته است، آنان چند عدد از جعبههاي خالي مهمات را به داخل آب مياندازند و يك ديوار جعبهاي براي آن درست ميكنند و بعد از محكم كردن جاي آن، با كشيدن چند عدد پتو به دور آن، يك دستشويي استثنايي درست ميكنند.
ساعت از ظهر گذشته است و بچهها نتوانستهاند كارهاي زيادي انجام دهند. آن ها خيلي خسته شدهاند. با تلاش بسيار زيادي آنان توانستهايم سنگرهاي كوچكي درست كنيم؛ آن هم چه سنگرهايي كه نصف بدنمان از آن بيرون ميماند. به معني واقعي كلمه سرپناه است؛ چون تنها نيمه بالاي بدن را از شر تركش خمپاره حفظ ميكند. به قول بچهها تركش پايمان را ببرد، بهتر است از اينكه سرمان را قطع كند.
داخل همان سنگرها تيمم ميكنيم و مشغول خواندن نماز ميشويم. هنوز سوره حمد را شروع نكردهايم كه صدا بلند ميشود مجروح داريم. نماز را با عجله به پايان ميبريم و به دنبال صدا حركت ميكنم. داخل سنگر ديگري ميروم و از طريق بيسيم، با برادي كه تماس گرفته است، صحبت ميكنم. از آن طرف خط، صداي سعيد شاه حسيني را ميشنوم كه ميگويد: «زود بيا اينجا.»
خيلي با سرعت از جاي خود حركت ميكند و به طرف محل استقرار آنان ميدوم. در بين راه، مشاهده مي كنم چند نفر از دوستان در حال آوردن يك برانكار هستند. جلو ميروم. به دليل اينكه سر و صورت مجروح باند پيچي شده است، او را نميشناسم. سعيد شاه حسيني ميگويد كه او خواهرزاده توست. بلافاصله نبض او را گرفت، ولي چيزي دستگيرم نشد. چشم هايش را باز كردم و كمي صورتش را تكان دادم، ولي باز هم نفهميدم آيا زنده است يا نه. نگذاشتم وقت تلف شود. به كمك آن ها رفتم تا او را به عقب انتقال دهيم. با بيسيم هم تماس گرفتم تا يك آمبولانس به سه راه شهادت فرستاده شود.
تا سه راه شهادت، حدود 1.5 كيلومتر راه بود. اين مقدار مسافت را اصلا متوجه نشدم كه چگونه طي شد. بيتوجه به خمپارهها و گلولهها به جلو مي رفتم كه ناگهان ديدم بچهها ميگويند رسيديم؛ او را بگذار زمين. اين مسافت، در نظرم، چند دقيقهآي بيشتر طول نكشيد. او را گوشهاي گذاشتيم. سر او را روي زانوي خود قرار دادم. متوجه شدم سرش سنگين شده است. نبضش را چند بار گرفتم، ولي باز هم چيزي دستگيرم نشد. احساس عجيبي به من دست داده بود. برايم خمپاره و گلوله مفهومي نداشت. چون مسئوليت نيروها با من بود و بايد در برابر آن ها مراعات ميكردم، به برادر شاه حسيني گفتم: «من احساساتم خيلي شديد است، شما نبض او را بگير؛ شايد من اشتباه ميكنم.»
به اين بهانه، به گوشهاي رفتم. او نبض خواهرزادهام را گرفت و بعد از مدتي، رو به من كرد و گفت: «قلب او كار نميكند.»
متوجه نميشدم او چه ميگويد. آمدم جلو و سر و صورت او را باز كردم. ديدم تمام صورت او غرق در خون است. كمكم به خود ميآيم و متوجه ميشوم او شهيد شده است. بالاي سرش مينشينم و فاتحهاي برايش ميخوانم. خيلي به خود فشار ميآوردم و تحمل ميكنم. برايم خيلي سنگين است. بعض، گلويم را فشار ميدهد. سرش را در ميان دستهاي خود ميگيرم و رو به دوستان ميكنم و ميگويم: «او شهيد شده.»
بدنش را آرام روي زمين ميگذارم و دستهايش را در كنارش قرار ميدهم و چشمانش را ميبندم. خيلي آرام به خواب رفته است. صبر ميكنيم تا آمبولانس بيايد و او را به عقب انتقال دهد. بر روي پيراهنش مينويسم: «شهيد محسن نيك پي».
يكي از بچههاي ديگر كه موج انفجار او را گرفته است، به سه راه شهادت انتقال داده ميشود. توصيههاي لازم را به افراد همراه دادم و خود براي رفتن به خط حرك كردم. اصلا قدرت جلو رفتن ندارم. آرام آرام به همراه شاه حسيني به حركت ميافتيم. احساس خستگي زيادي در خود ميكنم. نگاهم به نقطهاي دور دوخته شده است. فكرم در فضاي تيرهاي در حركت است. يك لحظه به خود آمدم و متوجه شدم برادر شاه حسيني به من ميگويد: «من زودتر ميروم و شما بعدا بياييد». يك حرف جالبي هم به من زد. خيلي خوشم آمد. او رو به من كرد و با لحن خاصي گفت: «اينجا قدري استراحت كنيد. كمي اشك بريزيد تا سبك شويد.»
هنوز حرف هايش تمام نشده بود كه بعض گلويم تركيد. فقط ميدانم خيلي آرام و در ميان هقهق گريههاي خودم، رو به او كردم و گفتم: «گريه و اشك براي او نيست؛ به حال و روز خودم است.».
برادر شاه حسيني رفت و مرا تنها گذاشت. قدري با خدا راز و نياز كردم و آرام آرام به محل استقرار نيروها برگشتم. برادر شاه حسيني رفته بود و به بچهها خبر شهادت محسن را گفته بود. وقتي به جمع آنان رسيدم، يكايك آن ها به من تبريك گفتند و برخي بر گونههايم بوسه زدند. قدري سبك تر شدم و به بچهها گفتم: «خوشا به حالش! به سعادت بزرگ شهادت رسيد.»
بعدازظهر است و آتش شديدي در منطقه رد و بدل ميشود. خمپارههاي بعثي، پشت سر هم در گوشه و كنار بر زمين ميخورد.
براي سركشي، به طرف سنگرهاي بچهها حركت ميكنم. صدايي از گوشهاي توجهم را جلب ميكند. وقتي دقت ميكنم، متوجه ميشوم برادر صادقي مجروح شده است. به طرف او ميروم. وقتي به كنار او ميرسم مشاهده ميكنم كه يك طرف صورتش را خمپاره برده است.
او بدون كمك داشت حركت ميكرد. پيش خودم قدرت و استقامت او را تحسين كردم. پيشانيام را بوسيدم و دستي به پشتش زدم. قدري هم به او روحيه دادم و بهتر اينكه بگوئيم، از او روحيه گرفتم. بعد هم او را فرستادم عقب.
نزديكي هاي عصر، سر و كله چند هواپيما از دور پيدا ميشود. آن ها در ارتفاع خيلي پايين حركت ميكنند. من بلافاصله به بچهها ميگويم به طرف آنها شليك كنند. بعد از چندي متوجه ميشوم آن ها هواپيماهاي خودي هستند كه براي انهدام مواضع دشمن به منطقه آمدهاند. آن ها استحكامات و مهمات نيروهاي عراق را به شدت بمباران ميكنند. هدفگيري آن ها خيلي دقيق و حساب شده است؛ به طوري كه تا مدتها صداي انفجار زاغههاي مهمات و شعلههاي آتش، فضا را پر ميكند.
هنوز غروب نشده، يك اشتباهي رخ ميدهد و آن اينكه خمپارههاي صد و بيستي كه از جانب نيروهاي خودي شليك ميشود، در فاصله 20 متري، 30 متري - نزديك ما - به زمين اصابت مي كند. از طريق بيسيم با ساير گردانها تماس ميگيريم. اصلا متوجه نميشويم اين خمپارهها از طرف عراق است و يا نيروهاي خودمان كه در هدفگيري خود، دچار اشتباه شدهاند! به قول بچهها نميدانيم از دوست خمپاره ميخوريم يا از دشمن.
شب از راه ميرسد. بايد پستهاي نگهباني را تعيين كرد تا در صورت انجام هر گونه تحركي، توان انجام اقدامي مناسب داشته باشيم. مسالهاي كه بايد به آن توجه كنيم، تعدادي شهيد است كه به دليل نبودن امكانات، نتوانستهايم آنان را به عقب انتقال دهيم. با لشكر تماس ميگيريم. قرار است فردا صبح، چند نفر از نيروهاي تعاون، جهت حمل آنها به منطقه بيايند. ما ميخواستيم شب نشده، آنها را از منطقه خارج كنيم، اما نشد. با تاريك شدن هوا، عراق منورها را در آسمان ميكارد. آن ها از شب خيلي وحشت دارند، چون هر عملياتي كه ما انجام دادهايم، در شب بوده است. به دليل اينكه هر لحظه احتمال ميدهند ما حمله كنيم، آتش سنگيني در منطقه پياده ميكنند. آنها بيهدف، خمپارههاي خود را به هر جايي فرود ميآورند.
قبل از اذان، يك راديو كوچك، درون يكي از سنگرها پيدا ميكنم. آن را روشن ميكنم. صداي دلنشين قرآن از آن پخش ميشود. بچهها دور آن جمع ميشوند و اصرار دارند صداي آن بلندتر شود. صداي زيباي قرآن، آن هم در اين مكان مقدس، بسيار آرام كننده و زيباست. باور كنيد با شنيدن آن روحيه مي گيريم و سبك ميشويم و شاد. نواي زيباي قرآن به همراه نسيمي كه از طرف درياچه ماهي ميوزد، فضاي بسيار جالب و زيبايي را به وجود ميآورد. به همراه اذان، تيمم ميكنيم و نماز ميخوانيم.
هوا قدري سرد است. به داخل سنگرها ميرويم شام - جايتان خالي - كنسرو ماهي ميخوريم - دنبال پتو ميگرديم تا قدري استراحت كنيم.
يك پتوي كثيف و خوني پيدا ميكنم. چارهاي نيست؛ از سرما خوردن و خواب نرفتن بهتر است. هنوز چشمانمان با خواب آشنا نشده است كه خمپارهاي بالاي سنگر منفجر ميشود. صداي بلند «يا حسين (ع)» به گوش ميرسد. سنگر خراب ميشود و گونيهاي خاك روي سرمان ميريزد. بوي باروت و دود و خاك بسيار، فضاي كوچك سنگر را پر ميكند. اول فكر كردم مجروح شدهام، اما وقتي خاكها را از روي خودم كنار زدم، ديدم هيچ جراحتي برنداشتهام. يكي از بچهها به شوخي رو به من كرد و گفت: «خدا ميدانست ما سردمان هست، گوني ها و خاك ها را ريخت روي سرمان تا گرممان شود.»
شب را بدون درگيري و حادثهاي پشت سر گذاشتيم، فقط صداي انفجار بود و حركت تيرهاي رسام. سركشي به نيروها و ارتباط با لشكر و ساير گردانها هم كارهايي بود كه بايد انجام ميداديم.
خمپارهها يكي پس از ديگري به داخل آب كانال ماهي ميافتد و آب را در فضا پخش ميكند. لباس هايمان خيس شده است و باد، بدنمان را به لرزش در ميآورد. منورهاي خوشهاي در هوا مجال هر گونه تحركي را از ما ميگيرد. سنگرهاي كوچك و بياستحكام، به ما اجازه استراحت نميدهد. تا صبح، در عين خستگي، به اين طرف و آن طرف ميروم تا از وضعيت نيروها اطلاع پيدا كنم.
*28 دي 65 يكشنبه
عدهاي از بچهها در حال استراحت هستند و برخي از آنان براي ايجاد سنگرهاي مناسب، مشغول فعاليت ميباشند. براي شركشي، به سراغ آن ميروم. مواضع نيروهايمان را در جناج جلو و سمت چپ سر ميزنم و خط را بررسي ميكنم تا اشكالي ايجاد نشود. كار رفت و آمد بسيار مشكل و دشوار است و بايد فكري كرد؛ خصوصا براي سنگرهايي كه در پايين دژ قرار دارد و منتهي به آب ميشود. بعد از گذشت 2.5 ساعت، به سنگرها ميآيم تا صبحانه بخورم.
ساعت 9 صبح است. برادر حاج محمد كوثري - فرمانده لشكر - به اينجا آمده است تا موقعيت منطقه را از نزديك مورد ارزيابي قرار دهد. سنگر آن قدر كوچك است كه ما چند نفر، داخل آن جا نميشويم. برخي از ماها بيرون از سنگر مينشينيم و با هم به گفتوگو ميپردازيم. وضعيت مهندسي، امكانات، تداركات و ... را مورد ارزيابي قرار مي دهيم. وقتي از وضعيت مناسب ساير محورها سخن به ميان ميآيد، خيلي خوشحال ميشوم و روحيه مي گيرم. در مورد خمپاره 120، كه از عقب نيروهاي ما را اشتباهي هدف قرار ميدهد صحبت ميكنم برادر كوثري ميگويد: «آن عقب، برادران گردان عاشورا هستند. بايد به آن ها تذكر داده شود كه اين گرا مال قبل بوده است؛ مال آن زمان كه اين نقطه در تصرف نيروهاي عراقي بوده به آن ها خواهيم گفت.»
تعدادي نيروي امدادگر برايمان آمده بود. به آنها خوش آمد گفتيم و در ميان گروهها تقسيم كرديم. بعد از آن، به اتفاق چند نفر از بچهها براي آوردن مهمات، آب و غذا، به طرف سه راه شهادت حركت كرديم خيلي آرام حركت ميكرديم، گويي كه داخل پارك قدم ميزنيم و براي تفريح آمدهايم. وقتي براي آوردن غذا و مهمات رفتيم، متوجه شديم بچهها در داخل دژ مشغول فعاليت هستند و حدود يك كيلومتر از دژ را شكافتهاند. اگر كار آنها تمام شود و به محل استقرار نيروهاي ما برسند، كار رفت و آمد، خيلي راحت خواهد شد. وقتي ميخواهيم از سه راه شهادت به محل نيروهاي خودمان برگرديم، با مشكلات زيادي روبرو ميشويم، چون آتش بسيار شديد است و با كولهبار آذوقه و مهمات، به كندي ميتوان حركت كرد. با آن همه بار كه با خود حمل ميكنيم، به دنبال انفجار خمپارهها بايد به زمين بچسبيم تا خطر از بالاي سرمان رد شود؛ آن هم در ميان گل و لايي كه سر تا سر منطقه را در بر گرفته است. برخي از بچهها در ميان گل گير ميكنند. به كمك ساير دوستان و با فرياد «يا علي» آنها را نجات مي دهيم. خلاصه خيلي خسته شدهايم. عراقيها اين خستگي را با يك خمپاره ديگر از تنمان در ميآوردند و ما را دوباره زمينگير ميكنند. به قول يكي از بچهها، خدا خيرشان دهد. رفت و برگشت ما حدود 1.5 ساعت طول ميكشد.
به اتفاق برادر حاج محمد و برادر پوراحمد به جلو ميرويم؛ جايي كه ما نام آن را پيشاني گذاشتهايم. كار بچهها در آن منطقه قابل تحسين است. استحكامات خيلي خوب است و كار تداركات، خيلي خوب انجام ميگيرد. آنان در منطقه خيلي خوب عمل ميكنند. خسته نباشيد ميگوييم، موقعيت آنجا را مورد ارزيابي قرار ميدهيم و احتياجات آنان را جويا ميشويم. در اين حين، راديو خبر از انجام عمليات كربلاي 6 و 7 ميدهد كه مايه خوشحالي است. بچهها به كمك كاليبر و قناصه، در حال هدفگيري ميباشند. ما هم به كمك آنها ميرويم و كمي با آن سلاحها شليك ميكنيم. قبل از برگشتن متوجه ميشويم يكي از همرزمان مجروج شده است. به طرفش ميرويم. يك تير به كتف او خورده است. روحيهاش بسيار خوب است. آهسته آهسته به طرفمان ميآيد و خيلي ارام در گوشهاي از سنگر مينشيند؛ انگار نه انگار كه خون تمام بدنش را فرا گرفته است. نه تنها ناله نميكند كه رو به بچهها ميكند و به آنها تذكر ميدهد: «بچهها! سمت راست، تجمع نيروهاي عراقي بيشتر است؛ مواظب باشيد.»
نيروهاي امداد به كمك او ميآيند و او را پانسمان ميكنند و بعد به عقب هدايت ميشود. باور كنيد هر كسي در اينجا باشد، فكر ميكند عجب جنگ دشواري در پيش روي ماست؛در حالي كه بچهها بيمحابا و شجاع، مشغول نبرد با دشمن هستند و اصلا توجهي به رگبار گلولهها ندارند.
عقربههاي ساعت، 11 صبح را نشان ميدهند. در كنار فرمانده تخريب لشكر هستم. بعد از كمي صحبت و شوخي، به اتفاق او به جلو - هلالي ميرويم. در اين نقطه، شدت آتش دشمن خيلي كم است و بچهها داخل سنگر، در حال استراحت ميباشند. بعد از احوالپرسي و بررسي موقعيت آنها. به محل خودمان برمي گرديم.
نزديك ظهر، به سنگرهاي گردان ميرسيم. آنجا عدهاي از بچهها تداركات را ميبينيم. آنها آمدهاند تا در خط مقدم سنگر بزنند و تداركات نيروها را در آن ذخيره سازند. قدري در مورد نحوه فعاليت آنها و موقعيت منطقه، با آنها گفتوگو ميكنيم، توصيههاي لازم را ارائه ميدهيم و بعد به داخل سنگر فرماندهي ميرويم. قصد دارم در فرصت به دست آمده، كمي استراحت كنم. جاي مناسبي را انتخاب ميكنم و دراز ميكشم. صداي انفجار و رگبار گلولهها لحظهاي قطع نميشود. در اين سر و صدا، خوابيدن كار مشكلي است، خصوصا وقتي كه خمپارهها در ميان آب منفجر ميشوند و كلي آب را به اطراف ميفرستند.
بعدازظهر، سري به بچههاي تيپ ذوالفقار ميزنم. آنها مشغول كوبيدن مواضع دشمن هستند. در اين محل، شدت آتش بسيار زياد است. من شاهد پرتاب موشك هاي ماليوتكا ميباشم. به وسيله دوربين بزرگي مشاهده ميكنم كه چگونه اين موشك ها به هدف برخورد ميكند و منفجر ميشود. برادر شيرزاد - يكي از دوستانم - ميگويد: «ما از صبح تا حالا حدود 20 دستگاه از تانك هاي دشمن را شكار كردهايم.»
آن ها خيلي خوب عمل ميكنند و نيروهاي عراقي را حسابي كلافه كردهاند. بچههاي فدكار و پرتلاش تعاون، در سر تا سر منطقه حضور دارند. آنها شهدا را به عقب انتقال ميدهند. اينها نيروهاي بينام و نشاني هستند كه كار دشوار و بزرگي را قبول كردهاند. در زير آتش سنگين دشمن و در برخي نقاط، در زير ديد دشمن مشغول فعاليت هستند تا شهدا را به پشت جبهه انتقال دهند.
شب از راه ميرسد. به استقبال آن ميرويم. به دليل اينكه تعداد نفرات كم است. بچهها بايد بيشتر تلاش كنند. استعداد گردان را ارزيابي و وضعيت نگهباني را مشخص ميكنم. تذكرات لازم را هم با آنها در ميان ميگذارم. آنها به جهت حضور چند روزه در اين قسمت، خيلي خسته شدهاند. به دليل مجروج و يا شهيد شدن عدهاي از نيروها، مسئوليت دوستان خيلي بيشتر شده است. هر طور شده است، بايد تا رسيدن نيروهاي جديد صبر كنيم.
*29 دي 65 دوشنبه
منطقه آرام است و بچهها در حال پدافند از مواضع و سنگرها هستند. به اتفاق برادر پور احمد براي بررسي موقعيت بچهها به جلو ميرويم. بعد از دادن توصيههاي لازم، به عقب برمي گرديم. چون ماشين آماده حركت بود، تصميم ميگيريم با آن به قرارگاه تاكتيكي لشكر 27 برويم. برادران محتشم و حاج اميني در آنجا هستند. وضعيت نيروها را به اطلاع آنان ميرسانيم. از داخل اردوگاه، با نيروهاي خودمان تماس ميگيريم. آنان موقعيت را خوب گزارش ميكنند.
برادر رجب شهبازي تازه از بيمارستان برگشته است و ميخواهد به خط مقدم بيايد. با او صحبت ميكنم و از او ميخواهم بيشتر استراحت كند. برادر محتشم دستور ميدهد من در اينجا بمانم و ايشان به جلو بروند. به اجبار قبول ميكنم. بعدا برادر محتشم به من ميگويد: «براي انجام كارهاي شهيدان گردان، به تهران برويد» با حرفهاي ايشان متوجه ميشوم آنها از قبل هماهنگي كردهاند كه من مأمور اين كار شوم.
ساعتي بعد، جبهه رابا همه خاطرات غمناك و آموزنده و زيبايش ترك ميكنم و تنها يادي از آن همه صحنه به ياد ماندني با خود همراه ميكنم كه تا پايان عمر، مونس شبهاي خلوت و تنهاييام باشد و هر از گاهي، مربي اين نقس كه گاهي دچار فراموشي ميشود.
برميگردم؛ با كولهباري از شيريني و تلخي در هم آميخته، در انتظار سرنوشتي ديگر!
ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(24)-2
دوشنبه 4 بهمن 1389 11:34 AM
تشکرات از این پست