عراقي ها پشت بيسيم همديگر را به اعدام تهديد ميكردند
گروه ويژه نامه ها / حوزه حماسه و مقاومت
89/11/04 - 00:34
شماره:8910071238
كربلاي 5 به روايت «مهدي قلي رضايي»
عراقي ها پشت بيسيم همديگر را به اعدام تهديد ميكردند
خبرگزاري فارس:مثل هميشه بعد از شكسته شدن خط، عراقيها پشت بيسيم به همديگر فحش ميدادند و بدو بيراه ميگفتند و گاه از راه تشويق وارد ميشدند:« استقامت كن... اگه خطو نگه داري، تشويقت ميكنم... و گرنه منتظر تنبيه و توبيخ باش... اگه عقب برگردي، اعدامت ميكنم و...»
به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي مهدي قلي رضايي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي رضايي از بسيجياني است كه سال هاي نوجواني خود را در لشكر 31 عاشورا گذرانده است:
در پنج روزي كه در تبريز بودم، مطلع شدم كه اتفاق ناگواري براي يكي از اعضاي خانوادهام رخ داده است؛ خبر بدي كه اگر در شرايط ديگري آن را ميشنيدم، به طور قطع از ادامه راه باز ميماندم. در آن مدت درد زخمم (كه يادگار عمليات كربلاي 4 بود) نه فقط فروكش نكرده بلكه بيشتر از پيش شده بود؛ چون گلوله در استخوان شانهام فرو رفته بود. زخم گرچه كوچك مينمود عميق بود و دردناك. يكي دو بار براي پانسمان رفتم؛ اما بعد از فهميدن اتفاق ناگوار خانوادگي ديگر حتي دل و دماغ رفتن به پانسمان را هم نداشتم. دلم ميخواست برگردم. ميدان جاذبه قوي جبهه، از خودم بيخودم كرده بود. به حق بودن راهي كه برگزيده بودم، يقين داشتم و در آن شرايط هيچ اتفاقي نميتوانست جلومي را بگيرم، چون بهترين دليل و شاهد من ، شهدا و تداوم هدف و راه آنها بود.
شب بود و طبق معمول در خانه بودم كه يكي . از بچههاي مسجد آمد سراغم.
- مقصود نعل بندي از لشكر زنگ زده، ميخواد باهات حرف بزنه.
فاصلهاي تا مسجد نداشتيم؛ مسجدي كه شروع بيداريمان با كلاسهاي قرآن آن بود. حالا بعد از قريب نه سال كه از آن ايام ميگذشت مسجد شربتزاده هم مثل بسياري ديگر از مساجد شهر، صدها جوان را براي جبهه تربيت كرده و تصوير دهها شهيد را بر سينه خويش آويخته بود.
آن شب مقصود جوياي حال من شده بود. بچهها گفته بودند حالم خوب است و او خواسته بود با من صحبت كند. بعداز سلام و احوالپرسي معمولي سؤالي را كه بيجواب مانده بود، از او پرسيدم:«چه اتفاقي افتاده؟ چرا كسي مرخصي نيومده؟»
-خب بچهها كار دارن.. تو نميآي
با اين حرف مقصود بوي عمليات مشامم را پر كرد
*
صبح با خانواده خداحافظي كردم و مستقيم به راهآهن رفتم. مدتها بود كه اين طوري به جبهه نرفته بودم. با قطار به تهران و بعد به اهواز رفتم. همه راه تنها در فكر بودم.
در اهواز به مقر واحد اطلاعات در محل پدافند هوايي اهواز رفتم و با ماشيني كه از آنجا به سوي قجريه حركت ميكرد خود را به مقر واحد در قجريه رساندم.
بحثهايي كه بين بچهها بود هم خبر از عمليات ميداد و هم نميداد. صحبتها مبهم و گاه ضد و نقيض بود؛ ولي به دلم برات شده بود كه حتما خبرهايي هست. عدهاي از بچهها را كه در عمليات كربلاي 4 كار كرده بودند، به اهواز منتقل كرده و كساني كه هنوز در مقر واحد در قجريه بودند، فكر ميكردند آنها را براي كار به محور ديگري بردهاند. البته گفته ميشد كه كريم حرمتي به همه آنها برگ مرخصي داده و آنها را براي رفتن به شهرهاي خود به اهواز رفتهاند. من هم مثل بعضي از دوستان فكر ميكردم آنها را با اين تدبير از منطقه خارج كردهاند و حتما دارند منطقه عمليات آتي را شناسايي ميكنند.
همان روز نخستين كه به قجريه رسيدم و اين خبرها را شنيدم، به گردان حبيب رفتم. در سنگر فرماندهي گردان، برادر سيد فاطمي را ديدم و اوضاع را از او جويا شدم. وقتي فهميدم كه گردان حبيب براي عملياتي آماده ميشود، دلم قرص شد. بچههاي گردان حبيب بر اساس نياز منطقه، تمرين غواصي داشتند و گرچه كسي در مقام مربي همراهشان نبود، مرتب در تمرين و تذكر آموختهها بودند. اتفاقا حاج صادق كمالي را آنجا ديدم. او را كه مداح و رزمنده تبريزي بود، از قبل ميشناختم؛ اما او مرا براي اولين بار ميديد با اكثر بچههاي گردان حبيب هم در آموزشهاي غواصي كربلاي 4 آشنا شده بودم. باديدن آموزش و آمادگي آنها براي عمليات و در نظر گرفتن اوضاع واحد نتوانستم طاقت بياورم.
به چادر فرماندهي گردان كه برادر سيد فاطمي و معاونانش حسن كربلايي و رحيم صارمي و نيز برادر حاج صادق كمالي آنجا بودند، رفتم: «آقا سيد، اگه به من اجازه بديد ميخوام تو اين عمليات با گردان شما باشم.»
- تو نيروي اطلاعات عملياتي. بودنت تو گردان كمي مشكله.
- من فعلا نيروي اطلاعاتي نيستم چون حدود بيست روز استراحت پزشكي دارم و فعلا آزادم.
با اصرار زياد من سرانجام آقا سيد مرا در گردان حبيب پذيرفت. وسايل خاصي غير از لباس نداشتم. آنها را در همان چادر گذاشتم و سلاحي تحويل گرفتم.
*
دو روز گردان حبيب بودم و در آن مدت با حسن كربلايي، رحيم صارمي، سيد يونس سيد فاطمي و خود آقا سيد در چادر فرماندهي بودم. همنشيني با آنها، حس غربت و دلتنگي را از دلم ميزدود. مثل هميشه چون با كساني بودم كه در جبهه همديگر را يافته بوديم، آرامش روحي پيدا كرده و تا حدودي حوادث ناگواري را كه در شهر براي خانوادهام رخ داده بود، فراموش كرده بودم.
تغييرات تازهاي از نظر سازماندهي در گردان حبيب رخ نداده بود؛ فقط جاي مجروحاني كه هنوز بستري بودند، خالي بود. خستگي آموزشها و عمليات كربلاي 4 هنوز بر تن بچهها بود و در آن شرايط آماده شدن براي عملياتي ديگر با سختيهايي همراه بود. گويا زمزمه عدهاي براي گرفتن مرخصي بلند شده بود. معمولا بسيجيها بعد از هر عمليات به مرخصي ميرفتند و اولين بار بود كه در كل گردانها حرف از مرخصي نبود. در رده فرماندهي گردان اين بحث بود كه با افرادي كه خسته شدهاند و توان حضور در عمليات آتي را ندارند يا از وضع فعلي ناراضياند، تسويه شود. خوشبختانه به غير از دو سه مورد چنين حالتي پيش نيامد و اتفاقا چون امكان عمليات جديتر شده بود حال و هواي روزهاي قبل از حمله در بين همه نيروها ديده ميشد و حتي «شكست مقدمه پيروزي است» بين بچهها صورت يك حكم را پيدا كرده بود. صحبت از تلاشي ديگر بود و بچهها بدون اينكه كسي مجبورشان كند، روزها و شبها در كارون به آموزش مشغول بودند.
عصر روز دوم كه در گردان حبيب بودم مهدي حيدري از طرف واحد آمد سراغم «برادر كريم حرمتي با تو كار داره آقا مهدي»
- مگه آقا كريم اومده؟
- بله، با شما كار فوري داره.
با مهدي همراه شدم. يكي از خانههاي روستاي مخروبه كه مقر اطلاعات بود محل جلسه بود. برادر كريم حرمتي كه بعد از عمليات كربلاي 4 مسئول واحد شده بود آنجا بود.
- برادرا به همه مرخصي داده ميشه...
اين كلام مسئول واحد بود، اما بچهها حرفش را قطع كردند: «مگه عمليات نيست؟!»
- نه روشنايي ماه و مسايل ديگه مانع شد. به اين زوديا خبري نيست.
اين صحبتها دوباره شك در دلم زنده كرد. با خود گفتم: عمليات باشد يا نه جاي من در گردان حبيب خيلي هم خوب است و در هر حالت من آنجا هستم.
جلسه با صلواتي به پايان رسيد و بعد از رفتن بقيه ، كريم حرمتي وضع و حالم را پرسيد: «حالا كجا هستي؟»
- من براي بيست روز نيروي گردان حبيب هستم
-لازم نيست نيروي گردان حبيب باشي. برو وسايلتو بردار بيا واحد، كار داريم.
شعاع اميد با آخرين جمله كريم حرمتي، دلم را روشن كرد. بلافاصله وسايلم را از سنگر فرماندهي گردان حبيب برداشتم و بدون اين كه توضيحي به بچههاي غواص گردان بدهم، از آنها خداحافظي كردم. حيفم ميآمد جمع باصفاي بچههاي غواص گردان حبيب را ترك كنم. آن روزها حاج رضا داروييان هم كه زخم زانويش را گچ گرفته بودند، با همان وضع در گردان حضور داشت و عليرغم اصرار فرماندهان نه فقط منطقه را ترك نميكرد، بلكه كمكم شروع به شكستن گچ پايش كرده بود و داشت خود را آماده ميكرد.
منصور فرقاني و اصغر عباسقلي زاده، جمله مسئولين محور واحد بودند كه هنوز در قجريه مانده بودند. به بقيه نيروهاي واحد واقعا برگ مرخصي داده شد و ما همراه تني چند از بچهها به اهواز رفتيم. برادر حرمتي گفته بود كه وسايل خاصي را تحويل گرفته بار بزنيم و به محلي كه اصغر آقا ميشناسد حركت كنيم. برادر عباسقلي زاده، طبق گفته برادر حرمتي، ما را به منطقه جديد هدايت ميكرد.
*
شلمچه منطقه جديد عمليات بود. روز اول به خط و موقعيت عراق و پنج ضلعي توجيه شدم. در سيل بندي كه خط دوم ما بود و تا خرمشهر ادامه داشت، جايي را خالي از توپ و سلاحهاي سنگين ديگر نديدم. توپها، آتشبارها، كاتيوشاها و پدافند هوايي،به صورت گستردهاي همه منطقه را پوشانده بود و اين توهم را در دشمن ايجاد ميكرد كه همه اين تجهيزات از عمليات كربلاي 4 و شبانه به منطقه آورده شده و اين كار فريب خوبي بود.
سنگري كه در آن مستقر بوديم با سيلبند و خط اول فاصلهاي نداشت. از سنگر كه خارج ميشديم اگر به سمت راست ميرفتيم جادهاي منشعب ميشد كه به سيل بند اول ميرسيد. بين دو سيلبند فاصله از سه تا ده كيلومتر متغير بود. در قسمت ما حدود سه كيلومتر بود. جاي جاي منطقه هر جا كه گودتر و پستتر از نقاط همسطح بود آبگرفتگي ايجاد شده بود. آنجا هم جلوي سيل بند اول آب بود.
مقابل خط ما با فاصله يك تا 1.5 كيلومتر دژ عراق بود كه پاسگاههاي كوت سواري و بوبيان در آن قسمت بودند و عراقيها بين خط ما و خط عراق آب گرفتگي وسيعي ايجاد كرده بودند. سيل بند ما در سمت چپ به نقطهاي ميرسيد كه منهدم شده و از بين رفته بود و از همانجا آبي كه پشت سيل بند جمع شده بود به اين سو نفوذ ميكرد. بعد از اين بريدگي به طول تقريبا ده متر ادامه داشت، دوباره سيل بند ادامه مييافت و كمي دورتر روي همين سيل بند، عراق كمين گذاشته بود. يعني در نهايت امتداد سيلبند و خط ما به خطوط عراق منتهي ميشد و همين خط يك ضلع پنج ضلعي را تشكيل ميداد كه عارضه مهمي در منطقه بود.
در نقطهاي از جاده كه به سيلبند اول ميرسيد سيلبند را منهدم كرده و چيزي به نام اسكله درست كرده بودند كه قايقهاي متعددي آنجا ديده ميشد. ده تا بيست متر جلوتر از سيلبنده جاده مانندي بود كه در آن قسمت، بالاتر از سطح آب بود؛ اما هر چه جلوتر ميرفت ارتفاعش كم و كمتر ميشد و در نهايت بر آب مماس ميشد كه در آن مسير هم قايقهاي فراواني استتار شده بود.
*
بعد از اين كه به منطقه توجيه شديم، به مقر بازگشتيم. در خط اول نيروهاي اطلاعاتي را كه مسئول هدايت دو گردان غواصي حبيب و ولي عصر بودند، ديدم. آنها بسيار خسته به نظر ميرسيدند. شنيده بودم كه بچهها در شلمچه در دو منطقه كار كردهاند. اولي محلي را شناسايي كرده وبعد از مدتي، مأموريت عوض شده و با كمي تغيير مكاني، دوباره روي مأموريت جديد كار را شروع كردهاند. فضاي كار، كمي زمان و حجم زياد كار، همهشان را خسته كرده بود. در ضمن كيفيت منطقه به گونهاي بود كه فكر ميكردند عمليات غير ممكن يا سخت و دشوار خواهد بود. حتي شنيدم كه يوسف حقايي به كريم حرمتي گفته بود: «آقا كريم،نميشه جلو رفت. اينجا نيرو نميتوانه عبور كنه.» و كريم طبق همان عادت ديرينهاي كه داشت و من اين حالت اعتماد و توكلش را بسيار دوست ميداشتم، گفته بود: «بسمالله ... اگه شما نميتونيد،بريد... من ميتونم.» لباس غواصي پوشيده و با بچهها همراه شده و اولين محور را باز كرده بود.
مشكلاتي كه بچهها در طي شناساييها با آنها روبهرو شده بودند، به چند دسته تقسيم ميشد. اولين آنها اين بود كه چون منطقه جزئي از منطقه عمليات كربلاي 4 بود دشمن آنجا آمادهتر بود و منطقه حالت عادي نداشت. ديگر اين كه منطقه آبگير بود. بچهها ميگفتند: عمق اين آبگرفتگي در ساحل و سيد بند ما خوب است؛ اما هر چه به ساحل دشمن نزديكتر ميشويم،عمق كمتر ميشود و با كم شدن عمق آب، به خاطر گلي بودن ساحل دشمن، صداهايي از حركت ايجاد و در ضمن حركت نيز كندميشود. در عمق مناسب ميتوانيم در صورت لزوم، استتار كنيم؛ اما در ساحل دشمن حتي امكان استتار هم نيست. امكان ديد دشمن زياد است و حتي پوشش گياهي ني و بردي در ساحل دشمن وجود ندارد.
معمولا آبگرفتگيهاي مصنوعي عاري از پوشش گياهي بودند. فقط در نزديكي ساحلهاي دوطرف، پراكنده و محدود، گياهاني رسته بودند. در كنار همه اين مشكلات طبيعي، موانع وسيع دشمن هم مهيا بود؛ سيم خاردار حلقوي و رديفي، ميلگردهاي خورشيدي و موانعي كه بما به آنها موانع فرشي ميگفتيم. اين موانع به عمق زياد روي زمين ريخته ميشدند. بسته به حساسيت دشمن، وسعت موانع به عرض پانصد تا هزار متر در نوسان بود. در اين سطح وسيع، ميدانهاي ميني هم بود كه گرچه مدتها زير آب مانده بودند و طبيعتا ميبايست به مرور فاسد ميشدند، سالم بودند و در چند مورد عمل كرده بودند. مشكل ديگر منطقه قرص كامل ماه در آسمان بود كه در تمام شب در آسمان حضور داشت و مهتاب، روشنايي مناسبي براي ديد ايجاد ميكرد.
گذشته از همه اين مشكلات كه در كنار هم بعيد بودن عمليات را تصوير ميكردند فاصله كم دو عمليات نيز مطرح بود؛ زيرا پشتيباني عمليات و حتي آمادگي نيروها، يكي از مهمترين عوامل بود؛ اما عليرغم همه اين مسائل بچهها محور عملياتي لشكر را شناسايي كرده بودند و رفته رفته با انتقال عدهها،گردانها و تجهيزات به منطقه حس قريبالوقوع بودن عمليات در همه تقويت ميشد.
در سه راهياي كه بالاتر از مقر ما بود كنار جاده، شبانه كانالي ايجاد شده بود كه براي استقرار يكي دو روزه نيروها كافي بود و در اين مدت، آنها را از تير و تركش توپ و خمپاره در امان نگه ميداشت.
در طول روز هيچ تحرك خاصي كه رنگ و بوي آمادگي براي انجام يك عمليات تهاجم را بدهد، انجام نميگرفت و اين امر به خاطر حساسيت و ديد دشمن نسبتت به تحركات ما بود. علاوه بر اين دشمن، به دستگاههاي الكترونيكي مجهز بود كه هرگونه تحركي را از جانب ما نشان ميدادند و بنابراين همه فعاليتهاي ما شبها انجام ميگرفت. اگر تا شب عمليات آرامش نسبي منطقه به هم نميخورد، ما موفقيت خوبي به دست ميآورديم؛ چون بعد از آن براي انجام هر حركت و جابهجايي شب و روز ديگر فرقي نداشت.
شنيده بودم كه در شب عمليات كربلاي 4 جاده خرمشهر - اهواز پر از ماشين بوده و همه امكانات از آن مسير به منطقه ميرسيده. اين كه همه پشتيباني از يك جاده بوده، ضعف بارزي به حساب ميآمد كه در صورت حمله هوايي، حتي يك هواپيما ميتوانست كل ستون ماشينها و جاده را به آتش بكشد. اينجا هم از قراين چنين برميآمد كه نيروها و امكانات پشتيباني با همان وضع به منطقه ميرسند و جاده يك ساعته را در چهار يا پنچ ساعت طي ميكنند. گرچه نگراني همه مسايل را داشتيم، اشتياق آغاز حملهاي ديگر و شكستن غرور دروغين دشمن كه بعد از كربلاي 4 بيشتر شده بود، همه مسايل را تحتالشعاع قرار داده بود.
*
شب نوزدهم ديماه شب حمله بود. به هر دري زدم كه قبل از عمليات با بچههاي گردان حبيب ديداري تازه كنم، موفق نشدم. شب بدون اين كه ما متوجه شويم، نيروهاي اطلاعاتي كه مأمور رساندن نيروهاي خطشكن به خط دشمن بودند، از سنگري در خط اول به گردانهاي خود رفته بوند به همين خاطر با آنها هم نتوانستيم خداحافظي كنيم.
شب موعود، ماه در آسمان بود و انگار آن شب بيش از هميشه ميدرخشيد. عمليات كربلاي 5 با رمز مقدس «يا زهرا سلام الله عليها» آنهايي كه قرار بود خطشكن باشند، رفته بودند و ما در مقر اطلاعات، دور بيسيمها را گرفته بوديم. شنود آنجا مستقر بود و ما ميتوانستيم جريان درگيري را از مكالمات دشمن و نيز از مكالمات بچههاي خود پيگيري كنيم.
بچهها زير نور ماه راه افتاده بودند. گردان حبيب به سمت پاسگاه مرزي بوبيان و گردان وليعصر به سمت پاسگاه كوت سواري پيش رفته بودند. از لحظهاي كه خبر رها شدن بچهها را شنيديم، تا دقايقي هيچ خبري نشد. بعد از مدتي تيراندازيهاي تك و توكي انجام شد كه رفته رفته شدت گرفت؛ طوري كه ما احساس ميكرديم تيراندازي متقابل شروع شده است.
- آيا خط شكسته است؟... بچهها توانستهاند به ساحل دشمن برسند؟ در اين شب مهتابي نكند دشمن متوجهشان شده؟...
در واقع نيروهاي خط شكن از دو محور در خطوط دشمن نفوذ كرده بودند. گروهان محمدسوداگر از گردان حبيب و يكي از گروهانهاي گردان وليعصر توانسته بودند خط را بشكنند؛ اما بقيه گروهانها هنوز موفق نشده بودند. از گردان حبيب، گروهان برادر مطلق در آب دچار مشكل شده و تبادل آتش و تيراندازي در همان حال شروع شده بود. نزديك صبح گرچه خبرها را از بيسيم دريافته بوديم، باورمان نميشد خط شكسته باشد.
صبح، وقتي هلي كوپترها و جنگندههاي ارتش جمهوري اسلامي ايران براي بمباران ميرفتند، تازه فهميديم كه مسئولان نظامي جدا روي اين عمليات سرمايه و نيرو گذاشتهاند. در طول شب، از لحظه شروع درگيري، مكالمات دشمن بين فرماندهان خط و عقبه، آميخته با تهديد، توهين و تشويق بود. مثل هميشه بعد از شكسته شدن خط، عراقيها پشت بيسيم به همديگر فحش ميدادند و بدو بيراه ميگفتند و گاه از راه تشويق وارد ميشدند:« استقامت كن... اگه خطو نگه داري، تشويقت ميكنم... و گرنه منتظر تنبيه و توبيخ باش... اگه عقب برگردي، اعدامت ميكنم و...»
هنگام سپيده صبح، پاكسازي كامل شده و داد و بيداد عراقيها هم بالا گرفته بود. صبح، در همان مقر بوديم كه گفتند:« برادر حرمتي به تو پيغام داده، دو نفر از بچههاي واحد و برداري، بري جلو.»
به غلامعلي كلانتري و «منصور سعودي» گفتم آماده باشند تا با هم برويم. يك متوتور برداشتم و هر سه سوار شديم. قبل از حركت، براي اينكه سر به سر بچهها گذاشته باشم، با قيافه آمرانهاي خطاب به «ميكائيل نادري» گفتم:« منو مسئول شما كردند. شما با برادر پورنجف همين جا تشريف داشته باشيد، من ميرم منطقه... وقتي برگشتم، شما رو هم ميبرم!»
ميكائيل هم دست كمي از من نداشت:«برو! بچه خودتي!»
وقتي موتور را راه انداختيم، صداي خنده و «خداحافظ» بچهها را ميشنيديم.
صبح بيستم ديماه سال 65، صبح آرامي بود. دشمن هنوز از گيجي اين حمله همه جانبه نرهيده و گردانها و نفراتش را سازماندهي مجدد نكرده و بنابر اين آتش چنداني در منطقه نبود. آفتاب در سكوتي نسبي داشت بالا ميآمد و دشت وسيع شلمچه را روشن ميكرد.
به سوي مقري كه در خط اول داشتيم، حركت كرديم. موتور را آنجا گذاشتيم و به طرف اسكلهاي كه با انهدام قسمتي از سيل بند خودمان ايجاد شده بود، رفتيم. جادهاي كه در فاصله سه متري ما بود و در بعضي قسمتها از سطح آب بالاتر بود، منهدم شده بود تا تردد قايقها آسانتر شود. همان جا سوار قايق شديم و به سوي پاسگاه كوت سواري راهي شديم.
حركت ما، همزمان با كار دستگاههاي سنگين جادهسازي در سيلبند بود كه تلاش ميكردند قسمتي از خطمان را كه عراقيها در امتداد آن كمين داشتند، به هم وصل كنند. اين سيلبند كه خط اول ما بود، از زمان قبل از انقلاب يك عارضه دفاع مرزي در منطقه بود. با وصل شدن اين قسمت از سيل بند، تردد در جاده ممكن ميشد.
دشمن همواره به حركات ماشينهاي سنگين در خط مقدم حساسيت داشت و آتش خود را روي آنها متمركز ميكرد. از اين رو، رانندگاني كه در يگانهاي مهندسي كار ميكردند، با دل و جرأتترين و كارآمدترين افراد آن واحد بودند و همه، آنها را ميشناختند؛ بسيجيان داوطلبي كه اكثر شهيد يا جانباز ميشدند. آنجا هم تحرك دستگاههاي لودر و بولدوزر، دشمن را تحرك كرده بود و رفته رفته آتشبازي شروع ميشد. با اين همه كار وصل دوباره سيل بند و جاده تا ظهر تمام شد.
قايق ما، از ميان موانعي كه طي شب و اول صبح گشوده شده بود، رد شد و با برخورد به سيل بند عراق، متوقف گرديد. سمت چپ قايق، پيكر بچههاي غواص، در آب، لاي موانع و روي سيل بند افتاده بود و حكايت از نبرد سخت شب قبل و جانفشاني بچهها مي كرد.
ما بلافاصله از سيل بند بالا رفتيم و وارد كانالي كه پشت سيل بند بود شديم. غواصهايي كه از شدت خستگي همان جا بي رمق افتاده بودند، توجهم را جلب كردند. فكر كردم ميتوانيم از آنها اطلاعاتي بگيريم كه در انجام مأموريت محول شده به دردمان بخورد. چندكلملهاي با آنها صحبت كرديم و بدون فوت وقت به مأموريتمان پرداختيم. مأموريت ما، پيدا كردن برادران جمشيد نظمي و مير حجت كبيري و همكاري با آنها بود. جمشيد نظمي، فرمانده تيپ 2 و ميرحجت كبيري، فرمانده تيپ3. تيپ 1 به فرماندهي منصور عزتي، شب قبل در موج اول عمليات با گردانهاي حبيب، ولي عصر (عج) و علي اكبر (ع) وارد عمل شده و حالا ادامه عمليات به عهده تيپهاي 2 و 3 بود.
از پاسگاه كوت سواري به راه افتاديم و در امتداد يكي از اضلاع پنج ضعلي كه شب قبل در محور لشكر 31 عاشورا را آزاد شده بود، پيش رفتيم. آن ضلع به كانال ماهي ميرسيد و بعد از آن به سمت نوك كانال ادامه پيدا ميكرد.
سمت چپ سيل بند، خشكي بود و داخل كانال، آب يكه در همه كانال ماهي وجود داشت. سمت راست سيلبندي كه ما روي آن حركت ميكرديم، آبگرفتگي بزرگي وجود داشت. از اين كه پشت دشمن هم آبگرفتگي بود، ميشد فهميد كه در كل منطقه، آبگرفتگي به خواست و سليقه دشمن هم زياد بستگي ندارد؛ زيرا بعيد بود دشمن عقبهاش را هم مثل جلو با فرستادن آب به آن كيفيت و وسعت، دچار آبگرفتگي كند؛ چون در آن صورت، خود آنها نيز از جهت مانور زرهي محدود ميشدند.
روي سيلبندي كه به كانال ماهي ميرسيد، حركت ميكردم و از صحنههايي كه ميديدم، غرق در غم و ناراحتي ميشدم. به ظاهر در گرگ و ميش صبح، زماني كه نيروهاي گردان اميرالمؤمنين (ع) از تيپ 2 به آن سيل بند رسيده بودند، در كانالي كه روي سيل بند بود، مستقر شده بودند اما از آنچه بر سر بچههاي آن گردان آمده بود دلم ريش ميشد. جنازههاي شهداي ما در طول دويست تا دويست و پنجاه متر روي هم داخل كانال افتاده بود. معلوم بود شب قبل، خمپاره باران شديد آن منطقه و كانال را به هم ريخته است. آنجا در ديد دشمن قرار داشت و براي عبور فقط ميتوانستيم از داخل كانال استفاده كنيم. بنابر اين مجبور بوديم از ميان جنازههاي شهدا عبور كنيم. جايي كه در آن واقع شده بوديم، تقريبا وسط راه تا نوك كانال ماهي بود. دست چپ ما، جاي قرارگاه مانندي بود كه هنوز صداي درگيري از آنجا ميآمد و بچهها ميگفتند گردان قاسم آنجا درگير است. از آنجا كه گذشتيم، نيروهاي گردان بقية الله (عج) از شهرستان ميانه را ديديم كه به شدت درگير بودند و ميخواستند عراقيهايي را كه در ضلع راست سيلبند و در سمت آبگرفتگي در حال فرار بودند، پاكسازي كنند.«محمدرضا چميدفر» و «حسين بهارلو» را همان جا ديدم. چميدفر، معاون گردان بقية الله (عج) بود و بهارلو، مسئول گروهاني كه قصد حمله از آنجا را داشت.
مسير را تا رسيدن به نوك كانال ماهي ادامه داديم. نوك كانال ماهي، به كانالي كه تقريباً به سمت جنوب امتداد داشت، ختم ميشد و روي كانال، پلهاي متعددي بود كه سومين پل، محل الحاق لشكر 31 عاشورا را با نيروهاي لشكر 19 فجر بود. هر چه پيش ميرفتيم، نيروهاي گردان علي اكبر را به صورت پراكنده مي ديدم كه به سمت كانال پدافند كرده و بعضي نيز در حال بازگشت بودند. وضع آشفتهاي بود. سرانجام فرمانده گردان علي اكبر (ع) برادر صمد لويي را ديدم تا متوجه ما شد، گفت كه در پل قسمت پاياني كانال، با عراقيها تن به تن درگير شدهاند و دارند با پرتاب نارنجك از همديگر تلفات ميگيرند. معلوم بود كه تعداد نيروهايش خيلي كم شده است. وظيفه اين گردان، ادامه پيشروي و الحاق با لشكر 19 فجر بود. بعد از مدتي شنيدم نيروها در اولين پل بعد از كانال ماهي درگير شدهاند.
خيلي نگران و ناراحت شدم؛ چون اگر دشمن ميتوانست از آنجا عبور و به پنج ضلعي نفوذ كند، كار ما بسيار مشكل ميشد. سريع خود را به آن سو رساندم. در سمت راست پلي كه درگيري در آنجا به شدت ادامه داشت، يك تپه بزرگ ديدهباني قرار داشت. روي تپه، سولهاي بود و عراقيها آتش دو شكايشان را از روي همان تپه كه كاملاً بر منطقه درگيري مسلط بود، منظم و بيوقفه روي بچهها مينشاندند. تپه ديدهباني، نزديك پل سوم بود و با وجود عراقيها روي آن تپه، تصرف پلها محال به نظر ميرسيد.
سكوتي كه در ابتداي صبح منطقه را در خود پيچيده بود، رفته رفته در آتش و دود و انفجارهاي پي در پي ميشكست. هر چه آفتاب به ميانه آسمان نزديكتر ميشد، شدت آتش توپخانه و حتي سلاحهاي سبك دشمن بيشتر و بيشتر ميشد و اين نشان ميداد كه دشمن آن سوي كانال نيرو مستقر كرده و كار ما دشوارتر شده است.
عمدهترين هدف مرحله اول عمليات كربلاي 5، فتح پنج ضلعي بود كه تا آن لحظه به هر نحو انجام شده امام همه اهداف مرحله اول هنوز تحقق نيافته بود. در مرحله دوم، عبور از كانال و رسيدن به اروندرود مطرح شده بود كه سه لشكر عاشورا، محمدرسولالله (ع) و كربلا ميبايست از كانال ماهي عبور ميكردند. لشكر عاشورا ميبايست از نوك كانال ماهي ميگذشت و بعد از تصرف آنجا به دو شاخه تقسيم ميشد. يك موج از نيروهاي ما ميبايست به سمت نخلساتي كه سمت چپ ما را پوشانده بود، ميرفتند و موج دوم ميبايست به سوي هلاليهايي كه جلوي كانال زوجي را سد كرده بودند، حمله مي كردند.
لشكر 25 كربلا ميبايست بعد از عبور از كانال ماهي، كانالهاي زوجي را كه حد فاصل اروند رود و كانال ماهي بود، پاكسازي ميكرد. اگر اين كار به موقع انجام ميگرفت، لشكر ما از آن سمت از آتش دشمن در امان ميماند؛ ولي بچههاي لشكر 25 كربلا هنوز از آنجا عبور نكرده بودند و دشمن هر لحظه حجم نيرو و آتش را در پشت كانال ماهي بيشتر ميكرد؛ طوري كه عبور از كانال ماهي در آن روز بعيد مينمود.
وجود من در آنجا خيري به حال بچهها نداشت. باز به جستوجو براي يافتن آقاي كبيري، از كانال به سوي سيلبند رفتم. بچهها ميگفتند: فرماندهي در سنگرهاي وسط سيلبند مستقر است. خوشبختانه داخل يكي از همان سنگرها، اقاي كبيري را پيدا كردم. او بين بچهها بود. وضع گردان علياكبر (ع) را توضيح دادم و آنچه در طول مسير در منطقه ديده بوديم، برايش تعريف كرديم. برادر كبيري گفت: گردان امام حسين به منطقه اومده... شما اونارو ببريد با گردان علي اكبر تعويض كنيد.
نيروهاي گردان امام حسين(ع) از قايق پياده شده و به ستون آماده بودند تا با رسيدن نيروهاي اطلاعات، حركت كنند. به سويشان رفتم. چهرههاي آشناي بچههاي گردان امام حسين(ع) سرحالم آورده بود: مصطفي پيشقدم، محمد بالاپور، ناصر يوسفي، يونس بنايي و ... نيروهاي گردان را بعد از توجيه به منطقه درگيري و اين كه هدف ما ايجاد الحاق با لشكر 19 فجر به بعد از پل سوم است، راه انداختيم.
قبل از اين كه به نقطه مورد نظر برسيم، با ستون نيروهاي گردان علياكبر (ع) رو به رو شديم كه به عقب بر ميگشتند. تعدادي از نيروهاي اين گردان، زودتر از رسيدن گردان امام حسين(ع) منطقه را ترك كرده بودند و من از اين قضيه ناراحت بودم. وضع حاد منطقه را مصطفي پيشقدم كه فرماندهي گردان امام حسين(ع) در كربلاي 5 به دوش او بود، به خوبي فهميده بود. گردان را به نقطه مورد رساندم؛ يعني به سيلبندي كه به كانال ميخورد در فاصلهاي كه تا كانال بود، حتي آتش سلاحهاي سنگين هم كم بود؛ ولي از آنجا تا نقطهاي كه ابتداي كانال و پل اول بود، آتش خيلي شديد بود؛ چون دشمن نيروهايش را آن سوي كانال مستقر كرده بود و سلاحهاي سبك و سنگين، هم از روي تپه ديدهباني و هم از عقبه، آنجا را به شدت مي:وبيدند. دليل شدت آتش آنجا را ميدانستم. منطقه سمت چپ ما، اروندبود كه دشمن آنجا در جزاير بوارين و امالوطيل و ... مستقر بود و از آنجا هم روي ما آتش ميريختند. به هر حال، ما ميبايست تا به ثمر رسيدن مرحله دوم كه نيروها ميبايست تا اروند پيش ميرفتند ـ آتش سنگين آن جزاير را تحمل ميكرديم.
گردان امام حسين(ع) را به نوك كانال ماهي و پل اول رساندم. بچهها درگير شدند و در همان لحظات آغازين، دو شكاي تپه ديدهباني را خفه كردند. آنها به زودي پل را هم تصرف كردند و با پاكسازي پيش رفتند.
ميدانستم كه گردان امام حسين(ع) به زودي كار الحاق را انجام خواهد داد؛ حتي اگر تا آخرين نفرشان آنجا شهيد شوند. شهادت طلبي و مقاومت، در شناسنامه اين گردان ميدرخشيد و حالا با حضور مصطفي پيشقدمف گردان حال ديگري داشت. هنوز آن غبار اندوهي كه از شهادت دوستان و برادر كوچكتر مصطفي در عملياتهاي مختلف بر چهره معصوم او نشسته بود، بر طرف نشده بود. بيقراري و آرامش توأماني در حركاتش بود.
به سوي سنگر برادر كبيري برگشتم . مسأله عبور از كانال ماهلي مطرح بود و قرار بود گردانهاي امام زمان (عج) و امام سجاد (ع) را به منطقه ببريم تا مرحله دوم عمليات بعد از عبور از كانال ماهي انجام شود. دومين بار بود كه از نوك كانال ماهي و از نزديكي پاسگاه كوت سواري بر ميگشتم. اين گردانها نزديك مقر برادر كبيري مستقر بودند و تا ما آنجا برسيم، شب شده بود. بدون فوت وقت، آنها را به كمك منصور سعودي وغلامعلي كلانتري در همان مسيري كه گردان امام حسين(ع) را پيش برده بوديم، حركت داديم.
فرمانده گردان امام سجاد(ع) برادر حاج حسينلو از بچههاي خوي و فرمانده گردان امام زمان(عج) برادر يزداني، اهل اردبيل بود. اكثر نيروهاي آن دو گردان تازه به منطقه اعزام شده و ميزان آتش روي روحيهشان تأثيرگذار بود. حتي وضعيت نيورها، كادر گردان را هم نگران ميكرد. تفاوت محسوسي بين روحيه اين نيروها و نيروهاي گردان امام حسين(ع) كه به مدد سالها حضور در ميادين نبرد و عملياتها پخته شده بودند، ميشد ديد.
سرانجام اين گردانها را هم به نوك كانال رسانديم. از قسمت نوك مثلثي كانال ماهي پيچيديم؛ در حالي كه از آنجا تا پل اول، علاوه بر آتش شديد دشمن كه با وجود شب و گلولههاي رسام هم مزين شده بود و هراس نيروهاي تازه كار را بيشتر ميكرد، با انواع موانع روبهرو بوديم؛ موانعي كه گردان امام حسين(ع) هم براي رسيدن به پل اصلي، از همانها گذشته بود.
در فاصله پنجاه تا صد متري سمت چپ سيل بند كانال ماهي، خاكريزي زده بودند كه بين اين خاكريز و كانال ماهي نوعي پوشش گياهي خاص وجود داشت؛ درختچههايي شبيه كاج كه مختص مناطق مرطوب شورهزار است. علاوه بر اين خاكريز، سيل بند كانال ماهي با خاكريزهاي طولي كه از هر دويست يا دويست و پنجاه متر بين خاكريز و كانال ماهي كشيده شده بود محدود شده بود. در واقع آنجا عراقيها منطقه را به مربع يا مستطيلهايي تقسيمبندي كرده و اين يكي ديگر از سيستمهاي جديد دفاعي دشمن بود كه با آن ميتوانست هنگام عقبنشيني، نهايت استفاده را از زمان بكند. البته آرايش اين منطقه بعد از تصرف، همين امكان را به ما ميداد كه در مقابل پاتك احتمالي دشمن به خوبي از خود دفاع كنيم.
براي رسيدن به پل، من از روي سيل بند حركت ميكردم؛ در حالي كه گردانها از پايين سيل بند حركت ميكردند. آتش انواع سلاحهاي سبك و نيمه سنگين مثل تيربار، دو شكاف چهار لول و.... آنجا را زير آتش داشت و حجم رسامها براي نيروها خوف آور بود. بالاي سيلبند حركت ميكردم و ميگفتم:« ببينيد، همه اينا تيراندازي كوره.»
سعي داشتم به هر طريق، روحيه بچهها تا رسيدن به پاي كار حفظ شود و عجيب بود كه هيچ گلولهاي به من نميخورد و حرف من پيش بچهها باور كردني مينمود. با چنين حالي به پل يك رسيديم. دشمن كه فكر ميكرد ما قصد عبور از روي پل را داريم، ديوانهوار آنجا را زير آتش داشت و نهايت تلاش و امكاناتش را به كار گرفته بود تا آنجا را ببندد.
كنار پل، سمت حركت را براي مسئولان گردانها مشخص كردم. يك گردان به سوي نخلستان و يك گردان به سوي هلاليها ميبايست پيش ميرفت. مسير و كيفيت منطقه وچگونگي حركتشان را به مسئولان گردان و گروهانها توضيح دادم؛ امام زماني كه گردانها رها شدند، در كمال بهت و ناباوري ديدم بچهها مسير را اشتباهي ميروند. جلوي چشمان ناباورم، مسئول گروهاني كه چند دقيقه قبل مسير را برايش توجيه كرده بودم، رفت روي پل و بعد به جاي اين كه به سوي نخلستان حركت كند. به سوي منطقه عمل و الحاق لشكر با لشكر 19 فجر حركت كرد و نيروهايش هم پشت سرش! نميدانم حجم آتش سر در گمشان كرده بود يا واقعا حواسشان را هنگام توجيه خوب جمع نكرده بودند يا ... هر چه صدا داشتم، در گلويم جمع كرم و فرياد زدم؛ به اين اميد كه از ميان سر و صداي شليكها و انفجارهاي پي در پي متوجه اشتباهشان بشوند و برگردند.
- ... اين طرف، اين طرف بايد بري... فلاني!
اسمش را صدا ميزدم؛ ولي فايدهاي نداشت. مشكل نيروها بسيار بيشتر بود. عدهاي از افراد باسابقه و قوي كه در جمع بودند نيز براي كمك به نيروها به محور نخلستان و به سوي هلاليها رفتند؛ ولي مشكل آنجا با اين عده كم حل شدني نبود. در حالي مسير را بازگشتم كه فكر ميكردم آنها چقدر ميتوانند دوام بياورند؟ در بازگشت، تازه متوجه سوراخهاي بسيار لباسم شدم؛ جاي گلولههايي كه از نزديك من عبور كرده بودند!
گرچه اميدي به موفقيت آن دو گردان در دلم نبود، كار شگفت نيروهاي گردان امام حسين (ع) و مانور تحسين برانگيزي كه مصطفي پيشقدم با نيروهايش در منطقه انجام داده بود، مرا نيز مثل همه خوشحال كرده بود. آنها نه فقط پل اول تا سوم را در همان لحظات اوليه پاكسازي كرده بودند، بلكه تا پل هفتم كه جزو منطقه لشكر 19 فجر بود، پيش رفته و آنجار ا هم پاكسازي كرده و همان جا با لشكر فجر الحاق يافته بودند.
دوباره آن مسير را تا مقري كه برادر نظمي و كبيري در آنجا بودند، پاي پياده و همراه با منصور سعودي و غلامعلي كلانتري برگشتم. خيلي خسته شده بودم. طي مسير شش كيلومتري، آن هم براي پنج - شش بار در يك شبانه روز، مرا از نا و پا انداخته بود. كل مسير هم زير آتش بود و از سوي ديگر به خاطر زخم و جراحتم در ده روز گذشته، نيروي بدنيام كمتر از سابق شده بود. خدا خدا ميكردم كه يك تركش طلايي كمي به من استراحت بدهد! پاهايم كوفته و متورم شده بودند. پيش برادر كبيري كه رسيدم، كيفيت عمل را مطرح كردم و نظرم را هم گفتم: «برادر كبيري، به نظر من، اگه گردان امام حسين (ع) عملياتو ادامه بده، موفقتر ميشيم.»
برادر كبيي هم با توجه به استعداد، قدرت و كارايي جمعي گردان امام حسين (ع) و فرماندهي خوب مصطفي پيشقدم كه تا آنجا با شجاعت و درايتش همه را به تحسين واداشته بود، شبانه اين تصميم را اخذ كرد و من مأمور رساندن بچههاي گردان امام حسين (ع) براي ادامه عمليات در آن سوي كانال ماهي شدم. قرار شد بلافاصله حركت كرده، توجيه عمليات را انجام دهيم.
در گرگ و ميش صبح دوباره راه افتاديم. به بچهها گفتم: «حالا جاي يه تركش رهايي چقدر خاليه!» جواب منصور سعودي، لبخندي بود كه كه در جبهه همگاني بود. ما زبان همديگر را خوب ميفهميديم. من ميدانستم كه بچهها آن منطقه را در چه شرايطي شناسايي كردهاند و آنها هم ميدانستند كه حتي به خاطر مجروحيت من، فرماندهي واحد در ابتدا با حضور من در عمليات چندان موافق نبود و هر كس كه بزرگ شده جبهه بود، ميدانست كه در عملياتها، اجبار و زور جايي نداشت؛ مخصوصا براي ما بسيجيها كه همه جا اختيار رفتن يا نرفتن با خودمان بود. ميتوانستيم جايي بنشينيم و بگوييم خستهايم، كس ديگر برود يا كمي بعد ميرويم؛ اما آنجا ديگر من و ما مطرح نبود.
به محل استقرار گردان رسيديم. آنها در پلهايي كه فتح كرده بودند، مستقر شده و متظر دستور بودند تا عمليات را ادامه دهند. آتش سنگيني كه آن منطقه را در يك لحظه آرام نميگذاشت، فشار سختي به بچهها آورده و همه چهرهها در هالهاي از گرد و غبار مخفي بود. گردانهاي امام زمان (عج) و امام سجاد (ع) بدون اين كه كاري از پيش ببرند، در كمتر از يك ساعت از هم پاشيده بودند؛ اما گردان امام حسين (ع) همه روز را جنگيده و از سر شب تا صبح آنجا را با تمام توان و اقتدار حفظ كرده بود. دنبال آقا مصطفي بودم و سرانجام او را در سنگري پيدا كردم. معاونش محمد بالاپور كنارش نشسته بود و بيسيم وسطشان بود. سر و صورت هر دوشان را گرد و خاك گرفته و كلاه آهني بر سرشان بود. در همان اولين نگاه، به دلم برات شده بود كه هر دو آماده هجرتاند. با هم احوالپرسي كرديم و پيشقدم گفت: «اگه عقب رفتي، به آقاي كبيري بگو آتش توپهاي خودي بيشتر از آتش دشمن به ما فشار ميآره. حالا چند ساعته پدرمونو درآوردن،الاقل كاري كنين كه توپخونه خودي ما رو نزنه»
گرفته، خسته و محزون بود. حس كردم خودش هم فهيمده كه عمليات آخرش است؛ چون هر چه داشت، وسط معركه آورده بود. آنجا «يونس محمودزاده» و ناصر يوسفي را ديدم و آنها را به منطقه هلاليها كه قرار بود شب به آنجا حمله شود، توجيه كردم. گفتم كه گردان امام حسين (ع) براي اين حمله انتخاب شده و آنها از صبح تا عصر فرصت دارند منطقه را مطالعه و بررسي كنند. با آقا مصطفي هم در اين مورد صحبت كردم. او آماده پذيرفتن همه سختيها بود. در انتهاي صحبتمان، ناصر يوسفي، كاغذي را به سويم دراز كرد و گفت: «بگير، اين وصيتنامه منه، بده به يكي از بچههاي محلمون.»
- حالا از كجا مطمئني كه من زودتر از تو نميرم.
- حالا من اينو بهت ميدم، پيشت باشه. اگه جلو رفتي و به دوستي برخوردي، بده به اون.
وصيتنامه ناصر را در جيب بادگير سرمهاي گذاشتم؛ بدون اين كه بدانم آن وصيتنامه را هرگز نخواهم توانست به كسي برسانم!
آنجا كار تمام شده بود. با بچهها خداحافظي كردم و به سوي قرارگاه به راه افتادم. تا ظهر چيزي نمانده بود و من احساس ضعف شديدي ميكردم. در چند روز گذشته، غذاي درست و حسابي نخورده بودم. در كانال سيلبند كه به كانال ماهي ميرسيد، تداركات داشت وسايلي تخليه ميكرد. از غذاهايي كه در آنجا بود، كمي خوردم و اتفاقا همان جا برادر اصغر عباسقلي زاده را ديدم كه با عدهاي از نيروي اطلاعات از جمله محمد پورنجف به منطقه آمده بودند. آنها را هم به منطقه، وضعيت خط و نحوه پيشروي توجيه كردم و به سوي قرارگاه راه افتادم.
- برادر كبيري، من يه سر ميرم به مقر واحد.
از طريق جادهاي كه برادران جهادگر در اولين روز عمليات آن را وصل كرده بودند، به عقب برگشتم. عمدهترين دليلم براي بازگشت، گرفتن يك موتور بود كه آن مسيرها را پياده نروم. براي تحويل گرفتن موتور صحبت كرده بودم و موتور آماده بود. به مقر واحد در خط خودمان كه رسيدم، وارد سنگر شدم؛ سنگر بسيرا محكمي كه لولههاي قطوري سقفش را پوشانده و رويش خاك ريخته بودند. ورودي سنگر، حالت «ال» انگليسي داشت.
بساط ناهار برپا بود: تن ماهي و كنسرو خاويار. اشتهايم تحريك شده و سر و صداي رودهها درآمده بود. همان جا نشستم و يك دل سير خوردم. فرصتي به دست آمده بود تا سري به دوستانم بزنم. به رسول سعيدي گفتم:«بريم يه سري به منصور عزتي بزنيم»
او ماندن در سنگر را ترجيح داد.
- من همين جا هستم، تو برو.
از سنگر خارج شدم و فكر ميكردم آمدنم به مقر خيلي خوب شد؛ هم يك ناهارحسابي خوردم ، هم حالا ميروم پيش آقا منصور. از وضعيت دوستانم در گردان حبيب و ولي عصر باخبر ميشوم و احمد مقيمي را هم ميتوانم ببينم؛ چون منصور عزتي هر جا باشد، احمد مقيمي هم حتما كنار اوست.
چند متري از سنگر دور نشده بودم كه صداي ضد هواييها بلند شد.ناگهان هواپيماي دشمن در آسمان مورد هدف قرار گرفت و به سرعت رو به زمين آمد. مثل هميشه، بچهها هر كدام به شكلي ابراز احساسات ميكردند: تكبير ميگفتند، سوت ميزدند و فرياد ميكشيدند. من هم مشتم را برده بودم بالا و تكبير ميگفتم. چشمم به هواپيما بود كه فاصلهاش با زمين كم و كمتر ميشد.
- حالاست كه بخوره زمين و منفجر...
اين فكر داشت از درونم ميگذشت كه ناگهان صداي انفجار زود هنگامي تكانم داد و ورود تكه داغ تركش را به شكمم حس كردم.
- بمب خوشهاي !! اگه بخوابم زمين، بيشتر تركش مي خورم!
در لحظهاي سريع اين فكر از ذهنم گذشت و همه توانم را جمع كردم تا بتوانم سر پا بايستم؛ اما دوباره صداهايي برخاست. ايستاده بودم كه حس كردم چيزي به پهلويم خورد و كمرم را نصف كرد! حس بادكنكي را داشتم كه بادش را خالي مي كردند. قبل از اين كه بيفتم، خون را ديدم كه با فشار زيادي از كمر و پهلويم به بيرون ميجهيد؛درست مثثل آن كه كسي انگشت روي شيلنگ آب پرفشاري بفشارد و آب با فشار از آن بيرون بجهد!
داشتم ميافتادم.در نزديكيام، سيد زعفرانچي را شناختم كه ميدويد. بمبهاي خوشهاي پشت سر هم ميافتادند و زمين ميلرزيد. زبانم گرفت يا نه، صدايش زدم. يعني خواستم صدايش بزنم؛ در حالي كه شايد صدايي هم از من برنخاست:«آقا سيد، من ... زخمي شدم...»
جهان سياه شد. چيزي نميديدم. خاك سرد بود؛ ولي هنوز داشتم ميشنيدم و حس ميكردم. زمين ميلرزيد و بچهها همديگر و مرا صدا ميزدند. ناگهان سكوت شد. خودم را تنهاي تنها در جاي كاملا تاريكي احساس ميكردم؛جايي كه نه صدا داشت، نه نور، نه انفجار، نه پدافند، نه هواپيما و نه... يك محيط بسته بود كه فشارم ميداد. دنبال روشني بودم: «يعني مردهام؟! پس چرا همه جا تاريكه ... مگه شهيد به روشنايي نميرسه؟» منتظر كسي بودم كه فكر ميكردم به زودي خواهد آمد و مژده خواهد داد و مرا با خود خواهد برد. به آنچه از احاديث خوانده و فهميده بودم، فكر ميكردم. هيچ وقت به آن شدت منتظر و مشتاق يك ذره نور نبودم. در آن حال تنهايي و بيخودي، دستي را روي دستم حس كردم. دست، نوازشم ميكرد و تكانم ميداد. به تدريج صداهايي هم وارد دنياي سياه شده بود؛ صداهايي عجيب و غريب، كلفت و بلند كه گاه شبيه گريه بود. سعي كردم دستم را كه دستم را در خود داشت، فشار بدهم.
بالا و پايين ميافتادم. بدنم خيس بود و گلويم از تشنگي ميسوخت. چشمم را باز كردم و مدتي طول كشيد تا فهميدم كه توي آمبولانسم و آمبولانس توي يك جاده پر دستانداز دارد ما را ميبرد. رسول سعيدي هم بالاي سرم بود.
- من چم شده؟
- هيچي نشده، نترس! چيز مهمي نيست.
رسول داشت حرف ميزد؛ ولي من چيزي نفهميدم؛چون دوباره بيهوش شده بودم. دوباره داشتم ميافتادم كه صدايم زدند: «مهديقلي!»
چشمم را باز كردم. نميدانستم كجا هستم. سقفي كه بالاي سرم بود، شبيه به سوله بود. رسول هنوز بالاي سرم بود . به زودي يكي دو نفر با قيچي سراغم آمدند و همه لباسهايم را بريدند و من بدون اين كه بتوانم حرفي بزنم، باز از حال رفتم.
داشتم خفه ميشدم. همه چيز داشت بالا ميآمد. چشمم را باز كردم. داشتم به شدت استفراغ ميكردم و هر چه در معده بود و نبود، بيرون ميريخت... تن ماهي و كنسرو خاويار. از هر چه خاويار و تن ماهي بود، متنفر شدم! ... بوي خاويار با بوي خون آميخته بود و گلويم را ميسوزاند؛اما براي آب خواستن قدرت نداشتم ... دو دكتر بالاي سرم بودند و عكسي را كه توي دست داشتند، نگاه ميكردند. آنچا شبيه اورژانسهاي صحرايي بود. از رسول خبري نبود. بيهوش شدم....
احساس كردم به صورتم سيلي ميزنند. پهلويم آتش گرفته و پلكم سنگين شده بود چشمم را باز كردم؛همه چيز را تار و چهارتايي ميديدم... دو نفر كنارم بودند كه صدايشان برايم واضحتر از تصويرشان بود. آنها اسمم را پرسيدند. صدايم به سختي درآمد: «مهدي»
- به هوش اومد.
بين خودشان حرفهايي زدند و رفتند. من توي يك اتاق بودم كه تنها چيز آشنايش عكس امام بود. او نزديك من بود؛ اما انگار او را از پشت منشور ميديدم. بياختيار اشك چشمم را پر كرد.
نميدانم كي دوباره از حال رفتم؛ اما وقتي در را باز كردند و مرا از اتاق بيرون بردند، فهميدم كه مرا داخل آمبولانس گذاشتهاند و ماشين راه افتاد و قدري كه رفت، ايستاد. در باز شد و به محيط وسيع و بازي وارد شديم كه شايد محوطه فرودگاه بود. تشنهتر شده بودم. غرش هواپيما، همه صداهاي ديگر را از بين برده بود. مثل اين كه چند نفر ديگر هم مثل من روي برانكارد بودند. آمدند بالاي سر ما و كسي با عجله داد زد: «اينا رو ببريد، وضعشون خرابه، عجله كنين.»
ما را توي هواپيمايي كه مخصوص حمل مجروحين بود، گذاشتند. در قسمتي از هواپيما، طبقههايي براي گذاشتن برانكار تعبيه شده بود و چهار- پنج برانكارد را بالاي هم گذاشتند و به بستهايي كه تعبيه شده بود، محكم كردند و سرمها از ستونهايي كه برانكاردهامان را به آن وصل كرده بودند، آويزان شدند. پرستاري بين زخميها ميگشت و گاهي كنار من هم ميآمد. هواپيما كه فكر ميكنم از نوع سي -130 ، بود سرانجام به راه افتاد. چشمهايم را بستم.
- ما در فرودگاه مشهد به زمين مينشينيم.
اين را در حالي شنيدم كه هنوز گيج بودم... ياد احمد و محمد افتادم. احمد يوسفي و محمد محمدپور و ياد روزهايي كه با آنها به پابوس آقا آمده بودم.
- السلام عليك يا علي بن موسيالرضا المرتضي....
ما را از هواپيما پياده كردند. تشنگي ديوانهام كرده بود. چندين بار از پرستاري كه در راه به ما سر ميزد، آب خواسته بودم و او نداده بود وقتي او دور شد، به سرم زد سرم دستم را باز كنم و مايع آن را بمكم... ست سرم را توي دهانم گذاشتم. شور بود؛ اما آب بود و كام خشكيدهام را خيس كرد. پرستار كه متوجهم شده بود، به سرعت به سويم آمد، با عصبانيت دعوايم كرد و سرم را دوباره وصل كرد. شوري دهانم بيشتر تشنهام كرده بود...
دوباره برانكارد را حركت دادند. صداي آمبولانسها و چرخهاي برانكارد، گوشم را پر كرده بود. ما را به سوي سالني در فرودگاه بردند و همان جا متوقف شديم. دلم ميخواست مرا ببرند. حس ميكردم دارم تمام ميكنم؛ اما كسي حال مرا نميفهميد. كسي به سويم ميآمد كه آشنا بود؛ يوسف صارمي كه در مرحله اول عمليات، دو تركش ريز به سينهاش خورده و به آنجا منتقل شده بود.
حالم را پرسيد؛اما نتوانستم واكنشي نشان دهم. حال خوشي نداشتم... بلافاصله براي بردنم آمدند و يوسف هم رفت. دوباره توي آمبولانس قرار گرفتيم و ماشين در خيابانهاي شهر راه افتاد. چشمم بسته بود؛ ولي دلم حرم را ميخواست و فكر ميكردم اگر بتوانم بلند شوم، گنبد طلا را از پشت شيشه خواهم ديد. سرانجام رسيديم. مرا با برانكارد روي چهار چرخي كه در سالن بود، گذاشتند و تا گوشه سالن بردند و همان جا ماندم.
زمان نميگذشت. احساس ميكردم از ياد رفتهام. دردي احساس نميكردم. كرخت بودم و فقط تشنگي داشت جگرم را مي سوزاند. بيشتر از سه ساعت همان جا بودم. هر كس از آنجا ميگذشت، منتظر بودم مرا ببرد يا چيزي بگويد؛اما بيفايده بود. با خودم ميگفتم: نكند اصلا وجود خارجي ندارم؟! در همان مدت متوجه شدم مرا نزديك محلي گذاشتهاند كه «هالتر» ، وزنهها و باندهاي چركي و خوني را آنجا ريختهاند. بوي گندي ميداد كه با هر نفس مشمئز ميشدم. فكر ميكردم دارم حسابي كفاره پس ميدهم. در همين فكرها بودم كه كسي بالاي سرم ايستاد. به سرم كه قطره قطره در رگم فرو ميريخت، نگاه كرد و بدنم را هم ديد و گفت: «اينو ببريد.»
با اين حرف او، مرا به اتاق عمل بردند و بيهوشم كردند.
در اتاقي چشم باز كردم كه غير از من سه تخت ديگر هم داشت و يك پرستار ثابت كه همه شب را در آن اتاق بود. من فقط قادر بودم سرم را به سمت چپ برگردانم و مجروحي را كه روي تخت مجاورم در خواب بود، ببينم. ساتها طول كشيد تا حال خود را يافتم. در اتاق عمل، «سوندي» از راه بيني وارد معدهام كرده بودند كه بسيار اذيتم ميكرد. وقتي توانستم حرف بزنم، شكايتم را از شيلنگي كه توي بينيام بود، اعلام كردم؛ اما همه ميگفتند: «نبايد به اون دست بزنيم. سعي كن تحمل كني.»
كارم به جايي رسيده بود كه به هر دكتر و پرستاري كه گذارش به اتاق ما ميافتاد، التماس ميكردم كه آن سوند را درآورند؛ اما بيفايده بود، مجروحي كه كنارم بود، مثل من دم به دم آب ميخواست و پرستار گاهي پنبهاي را خيس ميكرد و لبهاي ما را تر ميكرد؛ اما يك ذره آب هم به دهان و گلوي ما نميرفت و دقيقهاي بعد، صداي «آب ... آب» ما دوباره بلند ميشد. مجروحي كه در سمت چپ من بستري بود و در معرض ديد من قرار داشت، زخم بزرگي در سينه و شكمش داشت. گاهي حالش بد ميشد و هذيان ميگفت. خيلي آب ميخواست و گاهي توي كاسهاي كه كنار تختش بود، استفراغ ميكرد. يك بار كه صدايش به خواهش آب بلند شده بود، چشمم را باز كردم و ديدم كاسهاي را كه كنار تختش بود و پر از عفونت و خون شده بود، برداشت و سر كشيد. ديدن اين منظره خيلي زجرم داد. همه مدتي را كه در آن اتاق بودم، با ديدن او ياد آن صحنه ميافتادم و دلم از درد ميتپيد.
از حال و روز زخمهايم بيخبر بودم. فقط ميدانستم كه از «شهادت» دور افتادهام. يك روز صبح، بعد از پانسمان، يك نفر تلفني برايم آورد: «اگه ميخواي به خونهتون اطلاع بدي، ميتوني تلفن كني.»
شماره همسايهمان را دادم و منتظر ماندم. هنوز از بابت مشكل بزرگي كه در خانه جريان داشت، در فشار شديد روحي بودم. اول زن داشتم آمد پشت تلفن و بعد برادرم. توانستم در چند كلمه بگويم كه مجروح شدهام و در بيمارستان امام رضاي مشهد بستريام.
ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(27)
دوشنبه 4 بهمن 1389 11:33 AM
تشکرات از این پست