پخش كردن سانديس در كربلاي 5
گروه ويژه نامه ها / حوزه حماسه و مقاومت
89/11/03 - 11:25
شماره:8910281370
كربلاي 5 به روايت «حميد قبادي»/آخرين بخش
پخش كردن سانديس در كربلاي 5
خبرگزاري فارس:صداي مارش نظامي از يك طرف و صداي آشناي آهنگران از طرف ديگر همه را به وجد آورده بود. در آنجا پيرمرد تهراني حاج بخشي را ديدم كه با تكان دادن پرچم فرياد ميزد "ماشاءالله، حزبالله " و در فرصت مناسب هم شيريني و سانديس و نقل پخش ميكرد.
به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، بخش دوم مشاهدات و خاطرات آقاي حميد قبادي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي قبادي در سال هاي جنگ از سرداران شناخته شده شهرستان كوهدشت بود:
بعد از اينكه از فرار عراقي ها در آن قسمت مطمئن شديم با احتياط جلوتر رفتيم. از روي پل كوچكي كه روي نهر سليمانيه از طرف شهر دوعيجي به سمت ثلث مرزي ادامه داشت گذشتيم. جزيره باريك و بلند بوارين را كه چند كيلومتر طول و 500 متر تا يك كيلومتر عرض داشت را پشت سر گذاشتيم به اروند صغير رسيديم پل روي اروند صغير هنوز سالم بود و عراقيها آن را منفجر نكرده بودند با احتياط زياد از اروند صغير هم گذشتيم و وارد جزيره ام الطويل شديم.
ام الطويل بسيار باريك و بلند بود. عجله عراقيها در عقب نشيني نشان ميداد كه سعي كردهاند در كمترين زمان آنجا را تخليه كنند. وسايل شخصي سربازان عراقي دست نخورده داخل سنگرها بود. با احتياط كامل به سمت اروندرود حركت كرديم. خود را به جداره اروند رسانديم. روي دژ كنار شط وسايل زيادي ريخته بود كه قصد داشتند آنها را با قايق به آن طرف شط منتقل كنند اما روشنايي روز باعث شده بود كه اكثر ادوات سنگين را جابگذارند. چندين دستگاه تيربار كه براي انتقال تانك ها يا وسايل مهندسي وارد بوارين شده بود سالم به حال خود رها شده بود. تعداد زيادي توپ پدافند ضدهوايي روي دژ مانده بود آنقدر اسلحه و مهماتن در آنجا بود كه ما براي مدتها نيازي به مهمات خودمان پيدا نميكرديم.
بعد از آشنايي نسبت به محيط اطراف و امكانات موجود و وضعيت عراقيها سعي كرديم به سرعت آنجا را ترك كنيم هر دو نفر با عجله از همان مسيري كه رفته بوديم برگشتيم. از آنجا كه ما اولين نفرات بوديم كه وارد جزيره شده بوديم مي ترسيديم كه موقع برگشت بچههاي خودمان ما را به جاي عراقيها هدف قرار دهند چون فقط ما بوديم كه به طرف ايران مي آمديم. با دقت خود را به خاكريز خودي رسانديم با عجله موتور را برداشتيم و به سمت قرارگاه تاكتيكي آمديم.
در بين راه گردان كميل را ديديم. فيروز سرتيپ نيا فرمانده گردان كميل از كوهدشت براي جلوگيري از تلفات بچه هاي گردان را داخل يك كانال مستقر كرده بود تا ما برگرديم. سلامت عليك كرديم. او گفت كه قبادي! حاج نوري منتظر شماست. بهتر است با بي سيم با او تماس بگيريد. ناصر فاضل شيرازي با فرمانده لشكر تماس گرفت و وضعيت جزيره بوارين و آرايش نيروهاي دشمن را توضيح داد. بعد از اين گزارش فرماندهي از ما خواست كه گردان كميل را تا زمان استقرارش در ساحل اروند همراهي كنيم.
تا آن زمان، من و فاضل شيرازي فقط دو نفر بوديم و ميتوانستيم از هر مسيري كه بخواهيم تردد كنيم؛ اما حركت با يك گردان سيصد نفره كار مشكلي بود. چرا كه عراقيها از روي تأسيسات پتروشيمي در آن طرف اروند تمام منطقه را زير نظر داشتند براي اينكه ستون گردان را حتي الامكان در اختفا و پوشش نگه دارم سعي كردم تا بخشي از مسير را از داخل كانال روي خطوط مرزي طي كنم تا تلفات كمتري داشته باشيم. گردان مسير داخل كانال را تا پيچ مرزي كه به سمت خرمشهر تغيير مسير ميداد ادامه داد. به محض خروج از كانال و عبور از نهر سليمانيه چشم بچه ها به سنگرهاي تازه تخليه شده عراقيها افتاد. بعضي ها طاقت نياوردند و از ستون خارج شدند. آنچه براي نيروها تازگي و تعجب داشت اين بود كه چرا عراقيها آن همه وسايل و تجهيزات را سالم رها كرده اند و رفتهاند به فرمانده گردان سفارش كردم كه بچه ها را بيشتر كنترل كند. دو موضوع را به او يادآوري كردم. يكي اينكه مطمئنا ديده بان عراقي در دقايق آينده آتش خود رابه سمت گردان هدايت ميكند. پس بايد هر چه سريعتر از اين محل عبور كنيم و خود را به خاكريز كنار شط برسانيم. موضوع دوم اينكه عراقيها در بخشي از بوارين هنوز حضور دارند و مشغول تخليه هستند اگر عجله كنيم و سريعتر به كنار اروند برسيم مي توانيم با استفاده از استحكامات كنار شط تلفاتي را به نيروهاي عراقي در حال عقب نشيني وارد كنيم و غنايم بيشتري بدست بياوريم.
با سرعت از دو نهر سليمانيه و خورموميه گذشتيم. سعي ميكردم ستون را از كنار جاده و در پناه نخلها حركت بدهم تا نيروها در ديد عراقيها نباشند. گاه به دليل اينكه جاده در ديد مستقيم عراقيها بود تصميم ميگرفتم كه ستون را از جاده جدا كنم تا با استفاده از تراكم نخلها حركت كنيم؛اما چون ديد در عمق نداشتم و احتمال داشت گم شويم مجبور شدم مجددا ستون را به سمت جاده متمايل كنم.
در بين راه به چند سه راهي و چهارراهي رسيديم براي اينكه جاده را گم نكنيم كالك كوچكي را كه در جيب داشتم روي زمين پهن ميكردم و از روي آن مسير خود را تشخيص ميدادم و بعد حركت مي كرديم. وجود آن كالك كه برداشتي از نقشه منطقه بود برايم خيلي مفيد و مؤثر بود. از روي آن نام پلها و نهرها و جاده ها را براي فرمانده گردان مي گفتم. به سرتيپ نيا پيشنهاد كردم براي اينكه گروهان اركان و پشتيباني گردان محل استقرار شما را گم نكنند خوب است تبليغات گردان تابلوهايي را بر سر چهار راه ها نصب كند تا رانندگان گم نشوند. او هم دستور داد تا تبليغات گردان راهنماييهاي لازم را در طول مسير نصب كند. ساعت يازده صبح بود. هنوز عرض جزيره بوارين را طي نكرده بوديم كه آتش پراكنده عراقيها به سمت جزيره روانه شد. همه چيز براي عراقيها روشن شده بود براي همين باران آتش آنها شديد شد به 300 متري دژ رسيده بوديم. بعضي اوقات شدت آتش عراقيهابه قدري بود كه مجبور ميشديم گردان را زمينگير كنيم. اولين گروهان به خاكريز كنار اروند رسيد و گروهان هاي بعدي هم يكي پس از ديگري به آن ملحق شدند. فرمانده گردان بر اساس طرح مانور و خط حدي كه براي گروهانها در نظر گرفته بود دستور بازشدن گروهانها را از كنار اروند به سمت پل شلحه و نهر دوعيجي كه از اروند منشعب ميشد صادر كرد. بلدوزرهاي مهندسي براي احداث آشيانههاي لازم براي استقرار آمبولانس و خودروها پشت سرگردان حركت كردند. دود ناشي از حركت آنها آتش عراقيها را دو چندان كرد. يكي از بلدوزرهاي هدف قرار گرفت و رادياتور آن از كار افتاد كه با تلاش رانده به داخل نخلها انتقال داده شد.
به دليل اينكه عراقي ها در آن طرف اروند مستقر بودند و ادوات آنها دور از دسترس ما بود آتش پرحجمي را روي مواضع تازه ما ريختند تا ضمن كمك به عقب نشيني آخرين نيروهاي خود تلفات لازم را به نيروهاي ما وارد كنند. از طرفي آن ها از دسترس مجدد به وسايل به جامانده مأيوس شده بودند سعي ميكردند كه وسايل، امكانات، خودروها و حتي توپهاي به جا مانده را مورد هدف قرار دهند تا مورد استفاده نيروهاي ما قرار نگيرند.
وضعيت جديد خط پدافندي ما به گونهاي بود كه عراقيها از دو جناح مواضع ما را زير آتش داشتند. از جنوب كه آن طرف اروند حساب مي شد و از شمال منطقه يعني نهر جاسم و كانال دورديفه كه هنوز دست عراقيها بود. در بين سلاح ها و توپ هاي شليك شده گلوله هاي خمپاره 60 بود كه بيشتر از هر ادوات ديگري ما را آزار مي داد و تلفات مي گرفت. چرا كه خمپاره 60 صدا نداشت و بدون هيچ خبر قبلي به زمين مي خورد. تعداد شهدا و مجروحين ما به همين علت رو به افزايش بود. گاهي شدت آتش به حدي بود كه آمبولانسها هم نمي توانستند وارد منطقه شوند. بعدازظهر بود حاج كردي و تعداد ديگري از بچه ها اطلاعات به ما ملحق شدند. ديده بان هاي ادواتت و توپخانه براي هدايت آتش روي مواضع عراقيها مخصوصا براي خاموش كردن آتش خمپارههاي 60 عراق فعاليت خود را آغاز كردند كه خيلي مؤثر واقع شد. دود ناشي از سوختن امكانات و تجهيزات عراقي روحيه نيروهاي خودي را دو چندان كرد به كمك بچههاي اطلاعات و نيروهاي گردان توانستيم چند قبضه از توپهاي پدافند ضدهوايي را از ديد عراقيها خارج كنيم تا از آنها عليه خود عراقيها استفاده شود.
با ورود گردانهاي ابوذر و انصار به منطقه عمومي بوارين گسترش نيروها به سمت شمال ادامه يافت. نقيبي فرمانده گردان ابوذر مسئول محور جزيره شد. كمك رساني به نيروها در خط و انتقال مهمات و مواد غذايي بايد از طريق دو پل كه روي نهرهاي سليمانيه و خورموميه وجود داشت انجام ميشد تا تلفات و ضايعات كمتري دامنگير ما ميشد اما عراقيها هم راههاي كمك رساني ما را ميدانستند. براي همين آتش زيادي را روي اين دو پل اجرا ميكردند به طوري كه گاه تردد در آن مسير قطع و پلهابسته ميشد. براي مقابله با اين كار قرار شد مهندسي لشكر براي كور كردن ديد عراقيها خاكريز بلندي را در دو طرف جاده احداث كند. عراقيها هم كه به اين موضوع پي برده بودند به طور شبانه روزي روي اين پلها آتش ميريختند. پنج دستگاه لودر و بلدوزر مهندسي در همين ماجرا مورد هدف تركش خمپاره و توپ قرار گرفتند اما بالاخره خاكريز كامل شد.
در اثر آتش سنگين دشمن محدوديتهاي زيادي بر نيروهاي در خط تحميل ميشد. فرمانده لشكر براي جلوگيري از تلفات بيشتر تصميم گرفت كه هر 48 ساعت گردانهاي در خط را تعويض كند. گردانهاي محبين به فرماندهي عليمردان آزادبخت، گردان ابوذر به فرماندهي نقيبي، گردان كميل به فرماندهي فيروز سرتيپنيا، گردان مالك اشتر به فرماندهي بهرام گودرزي، گردان محرم به فرماندهي حاج اصغر لشني و گردان شهدا به فرماندهي مصطفي ميرشاكي مأموريت اجراي پدافند از منطقه شدند. بمبارانهاي عراق روز به روز شديدتر ميشد. در يكي از همان روزها با يك وانت تويوتا لندكروز از عقبه به طرف خط در حركت بودم. وارد پنج ضلعي كه شدم صداي شليك توپهاي ضد هوايي بلند شد. اين موضوع برايم تازگي نداشت و بدون توجه به شدت شليكها به حركت ادامه دادم. ناگهان ديدم در فاصله 50 متري من هواپيماي عراقي به زمين خورد اما به دليل نرمي زمين كه ناشي از آب گرفتگيهاي پنج ضلعي بود هواپيما تا نصف به زمين فرو رفت و منفجر نشد. وقتي از كنار آن گذشتم نگاهي به آن كردم و به راهم ادامه دادم. به خطر رسيدم كارهايم را انجام دادم و راهي قرارگاه تاكتيكي لشكر شدم.
در برگشت اصغر رضايي كه از همشهريهايم بود همراهم شد. در بين راه دو نفر بسيجي هم سوار تويوتا شدند. هنوز سه چهار كيلومتر از خط مقدم جدا نشده بودم كه ناگهان صداي انفجار شديدي ماشين را ازجاده منحرف كرد. تمام شيشهها شكستند صورتم پر از خرده شيشه شد.
تمام بدنم را دود و شيشه ريزه گرفت.چشمانم را نميتوانستم باز كنم. لحظاتي مكث كردم و بعد به سختي توانستم چشمانم را باز كنم هنوز دود اطرافم را گرفته بود. ماشين را امتحان كردم. ماشين ميتوانست حركت كند. اصغر را صدا زدم. او هم مثل من جراحتهاي جزئي برداشته بود. به لطف خدا نه ما و نه بسيجيها هيچ كدام تركش سختي نخورديم. بيشتر تركشها به سقف ماشين اصابت كرده بود از آن جا كه ما در زير قيف انفجاري گلوله بوديم به لاستيك تويوتا و دو نفر بسيجي كه پشت تويوتا نشسته بودند آسيبي نرسيد. خودرو را روشن كردم و با عجله از منطقه دور شديم.
ظهر روز هشتم عمليات كربلاي 5 بود به همراه عبدالحسين كردي، مسئول اطلاعات لشكر براي هماهنگي با نيروهاي اطلاعات سپاه موسوم به طرف قرارگاه قدس كه در داخل پنج ضلعي بود حركت كرديم. حاج كردي راننده بود و من هم در كنار او داخل وانت نشسته بودم قرار بود به طرف شمال موازي دژ جمهوري و خط اول عراق بوديم. باز هم همه جا آتش بود. نبرد ادوات و توپخانه طرفين واقعا ديدني بود. يك لحظه نگاه كردم و متوجه شدم كه لوله توپها به صورت عمودي در حال شليك هستند. زياد اهميتي ندادم و به حركت ادامه داديم. ناگهان در يك لحظه تمام محيط اطراف به لرزه درآمد و همه جا آتش و دود شد. به محض انفجار حاجي به سرعت ترمز كرد. ناخودآگاه دستهايم را روي سرم گذاشتم به خيال اين كه با دستانم جلو تركشها را بگيرم.
بادملايمي در حال وزيدن بود. كم كم دود و گرد و خاك كنار رفت و تمام شيشههاي تويوتا ذره ذره شده بود. چند تركش ريز هم به ماشين اصابت كرده بود اما آسيب جدي به آن وارد نشده بود گلولهاي كه در فاصله پنج متري ما منفجر شده بود حفره عميقي درست كرده بود كه اگر ترمز نميكرديم داخل آن ميافتاديم و ممكن بود قادر به بيرون آوردن خودروها نباشيم.
ماشين را به كنار جاده برديم و پايين آمديم. تمام سر و صورت و لباسهايمان پر از شيشه ريزه بود. صندلي ماشين هم پر از شيشه خرده بود. با يك كهنه صندليها را تميز كرديم و باز هم حركت آغاز شد. بعد از 15 دقيقه به فرودگاه رسيديم. محيط پيرامون قرارگاه باتلاقي بود. اما چند سنگر مناسب و محكم از عراقيها به جا مانده بود. ماشين را در گوشهاي پارك كرديم و پياده به طرف سنگرهاي قرارگاه حركت كرديم. دقيقا نميدانستيم سنگر اطلاعات قرارگاه كجاست ميخواستيم از اولين سنگر آدرس سنگر اطلاعات قرارگاه را بپرسم. كه هجوم هواپيماهاي عراقي شروع شد. هنوز وارد سنگر نشده بوديم كه صداي غرش هواپيماهاي عراقي چنان محيط اطراف را به لرزه درآورد كه مجبور شديم روي زمين دراز بكشيم. براي ديدن ماجرا رو به آسمان و به پشت دراز كشديم.
چندين هواپيما در حال بمباران بودند وباراني از تير هم به طرف آنها شليك ميشد. در يك لحظه متوجه شدم چند بمب درست بالاي سرم به طرف زمين ميآيد. بمبها هنوز به زمين نرسيده منفجر شدند و هر كدام به چندين بمب كوچك تبديل شدند. هيچ جاي امني را پيدا نميكردم.
فرصت رفتم به داخل سنگر را هم نداشتم براي همين مجبور شدم بمبها را تا رسيدن به زمين نگاه كنم دستها را روي سرم گذاشتم. بمبها يكي پس از ديگري به زمين ميخوردند هر بمبي كه منفجر ميشد خيال ميكردم آخرين بمب است اما بمباران ادامه داشت به دلايل باتلاقي بودن زمين با اصابت هر بمب گل و لاي فراواني به آسمان ميرفت و در برگشت روي ما ميريخت. تمام سر و صورت و لباسهايمان گلآلود شده بود آن هم گل سياهي كه با دود انفجارات مخلوط بود.
وضعيت كمي آرام شد. حاجي را صدا زدم وجواب گرفتم. الحمدالله او هم مانند من سالم بود. اولين باري بود كه ميديدم بمب و گلولهاي به صورت مستقيم به طرف من ميآيد. همه بمبها در فاصله 2 متري پنج متري و ده متري من به زمين خوردند اما گل و لاي زمين جلوي خسارت زياده را گرفت. لباسهايم را پاك كردم و صورتم را شستم. و به طرف لشكر حركت كرديم. در بين راه شور و هيجان رزمندگان را ميديدم و روحيه ميگرفتم. همه در تب و تاب و فعاليت بودند. صداي مارش نظامي از يك طرف و صداي آشناي آهنگران از طرف ديگر همه را به وجد آورده بود.
در آنجا پيرمرد تهراني حاج بخشي را ديدم كه با تكان دادن پرچم فرياد ميزد "ماشاءالله، حزبالله " و در فرصت مناسب هم شيريني و سانديس و نقل پخش ميكرد.
روز دهم عمليات بود روز قبل از آن فيروز سرتيپنيا، فرمانده گردان كميل به همراه برادرش حجتالله سرتيپنيا در سنگر فرماندهي با يك گلوله خمپاره به شهادت رسيدند. اين موضوع به دليل دوستي كه با آنها داشتم مرا سخت تحت تاثير قرار داد. فيروز متاهل بود و دو فرزند پسر هم داشت.
از بوارين خارج شدم اما هنوز ادوات سنگين و توپخانه عراق منطقه را زير آتش به ميدان امام رضا (ع) رسيدم. ديدم تمام نيروها ماسك به صورت زدهاند و اين نشان از بمباران شيميايي ميداد. به سرعت ماسك گذاري كردم. ساعت 11صبح بود كه به طرف جاده جديد الاحداث حركت كردم. هنوز وارد مسير جاده آب گرفتگي نشده بودم كه ديدم يك نفر چفيه به صورت گرفته و دستهايش را به نشانه سوار شدن تكان ميدهد. كمي جلوتر رفتم. حاج كردي بود. او را صدا زدم جواب داد اما نميتوانست چشمانش را باز كند گفتم حاجي چي شده؟
گفت: حميد تو هستي؟
گفتم: بله.
گفت: حميد نميتوانم چشمم را باز كنم.
پايين رفتم. دستش را گرفتم و به سمت خودرو آوردم. بوي مواد شيميايي را كه از لابلاي ماسك نفوذ كرده بود به خوبي حس ميكردم مدتي بود كه فيلتر ماسك را تعويض نكرده بودم. بايد در اولين فرصت از منطقه آلوده خارج مي شدم. اما باد آلودگي را به همراه ما و به سمت ايران حركت ميداد به سرعت خودرو اضافه كردم.
بعد از نيم ساعت به قرارگاه لشكر در عرايض رسيديم. آنجا تصميم گرفتم خودرو راتعويض كنم تا حاجي را با موتور و با سرعت بيشتر به اورژانس ببرم. محيط قرارگاه پاك و سالم بود لذا قبل از اين كه پياده شوم ماسك را برداشتم.به طرف سنگر اطلاعات رفتم و از بچهها موتور را گرفتم. موضوع را به بچهها گفتم واز آنها خواستم كه ماجرا را به فرماندهي منتقل كنند. به سرعت به طرف خرمشهر حركت كردم. حاجي نيز پشت سرم سوار بر موتور بود اورژانس مخصوص مجروحين شيميايي را پيدا كردم. به محض اينكه موتور را پارك كردم و با حاجي وارد رختكن و حمام شديم چند نفر آمدند و به سرعت لباسهايم را درآوردند و با عجله ما را به طرف دوش حمام بردند. يك نفر آمد و روي كاغذي كه در اختيار داشت مشخصات ما را نوشت. دوش گرفتيم. چشمان حاجي كمي آرام گرفت. لباس نو پوشيديم حاجي در حال پوشيدن لباس بود كه حالش به هم خورد. تهوع و استفراغ امان او را بريده بود. مدام داد ميزد: حميد جگرم بيرون آمد. و بعد نقش بر زمين شد. هر چه زمان ميگذشت حالش بدتر ميشد.
پزشكان ويژه با عجله به سمت او آمدند. براي او اكسيژن هوا نصب كردند و او را به صورت ويژه با آمبولانس به سمت اهواز بردند. او در داخل آمبولانس هم مدام به خود ميپيچيد. به ناچار بايد از او جدا ميشدم. و به قرارگاه لشكر برميگشتم. قبل از حركت يك آمپول آتروپين به من تزريق كردند. آنقدر آنجا شلوغ بود كه نتوانتسم اسم بيمارستاني كه حاجي را به آنجا بردند سؤال كنم. به قرارگاه لشكر برگشتم و موضوع را گزارش كردم. از ناحيه چشمانم احساس ناراحتي ميكردم و نور آفتاب اذيتم ميكرد فرمانده لشكر آنجا نبود. غروب كه شد به طرف قرارگاه تاكتيكي رفتم تا حاج نوري، فرمانده لشكر را ببينم. قرارگاه تاكتيكي در منطقه پنج ضلعي بود. شب در آنجا و در سنگرها بچههاي اطلاعات گذراندم. حاج نوري دستور داد كه از سرنوشت حاج كردي اطلاعي به دست آيد.
فردا صبح صبحانه مختصري با بچههاي اطلاعاتي خوردم و بعد به سمت اهواز حركت كردم. هيچ اطلاعي از محل بستريشدن حاجي كردي نداشتم. از بچههاي اورژانس آدرس محل مجروحين شيميايي را در اهواز گرفتم. اسم و آدرس چند بيمارستان را يادداشت كردم.
ساعت دو بعد ازظهر بود كه توانستم حاج كردي را پيدا كنم. او در يك اورژانس اضطراري در مسير جاده اهواز- ماهشهر بعد از پادگان گلف بستري بود. از تردد افراد به آنجا سخت جلوگيري ميشد. كار درستي هم بود. چرا كه تمام مجروحين بستري شده آلوده بودند و ممكن بود آلودگي آنها به بقيه هم سرايت كند. وارد اورژانس شدم اما نميدانستم كه او در كدام سالن بستري است. جرات نميكردم سوال كنم. چون اگر متوجه ميشدند كه من از كاركنان اورژانس نيستم از آنجا اخراجم ميكردند. خودم را به جاي يكي از امدادگران جا زدم و به جستجو ادامه دادم. يكي از سالنها تخت زيادي داشت و كنترل همه مجروحين بستري شده در آن خيلي مشكل بود. اكثر مجروحين لباس يك شكل داشتند.
صورت و چشمان تعداد زيادي از آنها بسته بود. براي همين شناسايي حاجي كمي مشكل بود. او را پيدا كردم. در حال مداوا بود و داشت درچشمانش قطره ميريخت. به كنارش رفتم و سلام كردم. از وضع آنجا خيلي نگران بود. گفت كه حميد هر طوري كه شده مرا از اين جا خارج كن.
من نسخهام را گرفتهام و بايد داروها را سر وقت استفاده كنم. ديگر اينجا ماندن برايم مشكل است. اول قبول نكردم اما چون مسئول من بود و تا حدودي هم وضع آنجا را درك ميكردم تصميم گرفتم با يك ترفند او را بيرون ببرم. لباسهايش را عوض كردم واز مسيري خارج از ديد نگهبانان و امدادگران از آنجا خارج شديم. غروب بود كه از اهواز به سمت خرمشهر حركت كرديم.
حاجي در طول مسير از وضعيت بد روز گذشته صبحت ميكرد.از تنگي نفس،درد چشم، دل درد و اعصاب ناراحت گفتنيهاي زيادي داشت. به من گفت كه قصد داشتهاند او را به تهران اعزام كنند و همين موضوع باعث فرار او از اورژانس شده چرا كه او مسئوليت سنگيني داشت و نميتوانست بچههاي همكار خود را تنها بگذارد.
وارد قرارگاه اصلي لشكر در عرايض شديم. حاجي در آن جا چهل و هشت ساعت استراحت مطلق كرد. حالش خيلي خوب شد. خودش را آماده حركت به طرف قرارگاه تاكتيكي ميكرد تا در امور اطلاعاتي به فرمانده لشكر كمك كند.
هفته دوم عملياتي كربلاي 5 بود. فرمانده لشكر تصميم گرفت قرارگاه تاكتيكي را به خطوط مقدم در جزاير بوارين و امالطويل و ساحل اروند رود نزديكتر كند تا مسير تردد كوتاهتر و تلفات و ضايعات نيروهاي لشكر كه معمولا در رفت و آمد ميكردند كمتر شود. براي اين كار دو سنگر عراقي كه صدمه كمتري به آنها وارد شده بود انتخاب شد. اين سنگرها پناهگاه خوبي بود براي نيروهايي كه زير آتش سنگين دشمن قرار داشتند. درگيري در محور مربوط به ما نسبت به روزهاي گذشته كمتر شده بود. مخصوصا از روزي كه پل ارتباطي بين بصره و جزيره ماهي توسط تخريب لشكر منفجر شد. با انهدام اين پل عراقيها هيچ راه ديگري براي ورود به منطقه ما از طرف اروند نداشتند البته ما هم به دليل تخريب اين پل توان ادامه حركت آفندي به سمت شرق بصره را نداشتيم و تا حدودي عمليات در اين محور به بنبست رسيده بود.
چهاردهمين روز عمليات بود. تصميم گرفتم براي استراحت حمام، و شستن لباسهايم به خرمشهر بروم. منطقه مثل هميشه زير باراني از گلوله و آتش سنگين توپخانه عراقيها بود. به سمت قرارگاه لشكر در عرايض حركت كردم. ساعت چهار بعد از ظهر به قرارگاه رسيدم. تعداد زيادي از مسئولين استان لرستان از جمله نماينده شهرمان در مجلس اقاي اسفندياري و دوست عزيزم دكتر شهرام عباسي آنجا بودند. از ديدن شهرام خيلي خوشحال شدم. او در تهران آخرين سال دكتراي خود را ميگذراند. اما به دليل احساس مسئوليتي كه داشت به مناطق عملياتي اعزام شده بود و در بيمارستانهاي صحرايي مشغول به كار طبابت شده بود.
آن شب شهرام با روحيه شاد خود بچهها را به صحبت كشيد وتا آخر شب در جمع بچههاي اطلاعات بود. تعداد زيادي از بچههاي اطلاعات بود. تعداد زيادي از بچهها مجذوب او شده بودند و تا نيمههاي شب او را رها نكردند.
صبح شد. بايد به خط مقدم ميرفتم و آخرين وضعيت پيش آمده را در مدت شبانهروز گذشته جمعاوري ميكردم. موقع حركت شهرام عباسي به طرف من آمد. و گفت كه با فرمانده لشكر هماهنگي كردهام كه با شما به خط مقدم بيايم. نپذيرفتم. چرا كه خطرات موجود در خطوط مقدم را ميدانستم. گفتم: برادر عزيز. تو يك پزشك هستي آنجا آمدن شما ضرورتي ندارد شما بهتر است در اورژانس منطقه عملياتي به مجروحين خدمت كنيد.
گفت: حميد تو را به خدا اين حرف را نزن. ديگر خستهشدهام. بيست روز است كه داخل اورژانس و داخل زيرزمينها هستم. ماموريتم در آنجا تمام شده است. مسئولين خودم را راضي كردهام كه به يكي از يگانهاي رزم بيايم. مطمئن باش اگر همراه شما نيايم. خودم به تنهايي به خط مقدم ميروم.
با اصرار او و سفارش مجدد فرماندهان لشكر پذيرفم كه او رابا خود ببرم. باز هم مركب هميشه آشناي خود را زين كردم موتور 250 تريل قرمز رنگ آماده حركت شد. دكتر به من گفت كه يكي از پزشكان همكلاسيام در فلان لشكر خدمت ميكنيد. بهتر است سري به او بزنيم. به آنجا رفتم. چند دقيقهاي پيش دوست او مانديم ودوباره به سمت خطوط مقدم حركت كرديم.
من راننده موتور بودم و او هم پشت سر من نشسته بود. دو ماسك ضد شيميايي و دو چفيه تنها وسايل همراهمان بود در بين راه سرش را روي كتفم گذاشت و شروع به خواندن كرد. خيلي حال عجيبي داشت. گفتم: دكتر چي ميخواني؟ (راز و نياز ميكرد و از گرمي كتفم فهميدم كه همراه راز و نياز گريه ميكند).
گفت: حميد جان. اين قدر به من نگو دكتر. از اين اصطلاحات بيزارم. اصلا خوشم نميآيد.
براي اينكه او را اذيت كنم دوباره گفتم: دكتر چه ميگويي.
گفت: حميد دلم از اين دنيا گرفته. عنوانهاي ظاهري، دكتر، زن، بچه، مال و منال را نميخواهم. هيچ دلبستگي به اين ها ندارم.
گفتم: شهرام تو را به خدا از اين حرفها نزن. مگر چه شده؟
گفت: به خدا دنيا را طلاق دادهام.
آن روز با همين وضعيت گذشت. غروب بود كه به سمت قرارگاه لشكر در پنج ضلعي رفتيم.
وارد سنگر اطلاعات شديم. تعدادي از بچهها آن جا بودند. داريوش مرادي، حسين منصوري، حاج عبدالحسين كردي، اميري، مسئول بهداري لشكر هم در جمع بچهها بود. سلام و عليك كرديم. شهرام را به آنها معرفي كردم. صحبت از وضعيت خطوط درگير بود. ما هم در بحث شريك شديم. آنقدر حرف زديم تا غروب شد. آماده خواندن نماز مغرب وعشا شديم. در همان سنگر كوچك حاج كردي ايستاد و ما هم پشت سر او اقتدا كرديم. بين نماز دكتر شروع به خواندن دعا كرد. حال عجيبي داشت. گريه ميكرد و ميخواند. حاج كردي كه سخت تحت تاثير دكتر قرار گرفته بود از او خواست تا نماز عشا او را به عنوان امام جماعت بخواند، اما دكتر قبول نكرد.
نايلون سفيد كه سفره سنگر بود براي خوردن شام پهن شد. غذاي بستهبندي از قبل آماده بود. كنار دكتر نشستم. آن شب مانند يك شمع دور او ميچرخيدم و از او پذيرايي ميكردم مهر او بيشتر از هميشه در دلم نشسته بود.
آن شب مصادف بود با سالروز تاسيس ارتش عراق. عراقيها براي گرامي داشت آن روز در يك اقدام هماهنگ اقدام به شليك گلولههاي رسام و آتش سنگين توپخانه و پرتاب منور در سراسر خطوط كردند. در يك لحظه زمين و زمان آتش و گلوله شد. براي لحظاتي از سنگر خارج شديم. وضعيت خيلي جالب و ديدني بود. براي اين كه فردا زودتر از خواب بيدار شويم. تصميم گرفتيم، بخوابيم. ساعت يازده بود. با دكتر براي تجديد وضو از سنگر خارج شديم. آفتابه را برداشتم و به طرف آب گرفتگي رفتم.از اب گرفتگي پشت دژ آفتابه را پر كردم. دكتر روي دو پا نشست و مشغول وضو گرفتن شد. من هم ايستاده بودم تا بعد از وضو بگيرم. در حال انجام مس سر بود كه ناگهان صداي انفجار شديدي كور و كرم بود. يك لحظه خودم را در حال غلط خوردن به پايين دژ ديدم. تركش به صورت و گوشم خورده بود. براي همين گيج و گنگ بودم.در همان حال تمام فكرم پيش دكتر بود. صداي او را شنيدم. دوبار فرياد كشيد: يا خدا، يا خدا " و ديگر چيزي نگفت.
بچهها از سنگر بيرون آمدند. به اطراف نگاه كردم. حاج كردي از پشت، كتفهاي دكتر را گرفته بود. خون باريكي از پيشاني او به صورتش ميريخت. گردنش به يك طرف كج شده بود. گروهي به كمك او و تعدادي هم به طرف من آمدند. همه جا تاريك بود اما چراغ فانوس داخل سنگر كمي اطراف را روشن ميكرد. اميري، مسئول بهداري لشكر سعي كرد با چفيه صورتم را ببندد. اما چون جراحت اطراف گوشم بوده بستن آن و جلوگيري از خونريزي مشكل بود. دكتر را با عجله به عقب انتقال دادند. آنها ميدانستند كه او به شهادت رسيده است. اما من تا چند روز بعد هم اميدي به بهبود او داشتم.
مرا با يك وانت تويوتا به اورژانس خرمشهر انتقال دادند. راننده وانت خود اميري بود. به دليل خون ريزي شديد من با عجله رانندگي ميكرد. ماشين بايد چراغ خاموش حركت ميكرد. براي همين گاهي داخل دستانداز ميافتاد كه درد زيادي ميكشيدم. با چفيه شكاف صورتم را محكم فشار ميدادم و از اميري ميخواستم كه با سرعت بيشتري حركت كند. با همه خطراتي كه داشت چراغ ماشين را روشن كرد و همين باعث شد تا در مدت زمان كمتري از پنج ضلعي خارج شويم.
مرا تحويل اورژانس لشكر 5 نصر دادند كه با لشكر 57 اورژانس مشترك داشتند. بعد از كمي رسيدگي همراه سه مجروح ديگر به يك آمبولانس منتقل شديم. اوايل صبح وارد پايگاه هوايي اميديه شديم. اين پايگاه يكي از پايگاههاي نظامي ارتش در جنوب بود كه بيشتر فعاليتهاي نظامي و پشتيباني عملياتي از طريق اين پايگاه انجام ميشد. از آنجا كه پرواز هواپيماهاي غيرنظامي به دليل حملات هوايي عراق در طول روز امكان نداشت تا غروب در يكي از سالنهاي فرودگاه نگهداري شديم.
نزديك غروب بود فعاليت امدادگران آغاز شد. مشخص بود كه در حال انتقال ما هستند. با اين كه قادر به حركت بودم و نيازي به برانكارد نداشتم اما با كوچكترين نكاتي سر و صورتم به شدت درد ميگرفت و تركش داخل صورتم عذابم ميداد. همه مجروحين را آماده كردند. تعدادي از داخل يك هواپيماي پشتيباني سي 130 جا دادند. داخل هواپيما يكي از بچههاي سپاه كوهدشت را كه در گردان كميل خدمت ميكرد ديدم. محمد حسين طرهاني كه از ناحيه ساعد دست راست به شدت مجروح شده بود. گلوله كاليبر 50 گوشت تا استخوان او را سوزانده بود. خوشحال شدم كه يك آشنا همراه من است . ساعت يازده شب هواپيما به زمين نشست. در عقب هواپيما باز شد. با بلندگو اعلام كردند كه مجروحيني كه قادر به حركت هستند از هواپيما خارج شوند تا راه براي انتقال بقيه باز شود. نوع جراحت ما به گونهاي بود كه كمبود هم را رفع ميكردم. من از ناحيه صورت مجروح شده بودم و براي همين نميتوانستم حرف بزنم. محمد حسين به جاي من براي پرستاران و امدادگران توضيح ميداد. در مقابل دست او مجروح بود و كارهاي او را انجام ميدادم. به فرودگاه كه وارد شديم پرسيديم كه اينجا كجاست؟ جواب دادند كه اينجا بندر عباس است. بعد از آن به بيمارستان شهيد محمدي منتقل شديم.
به دليل شكستگي فك بالا توان صحبت كردن وغذا خوردن را نداشتم. حتي نوشيدن آب هم برايم مشكل بود و مايعات را با ني مينوشيدم تاكمترين تحرك و تكاني به شكستگي صورتم ندهم.
ساعت نه صبح پزشك براي معاينه به تخت من رسيد مرد ميانسالي و بلندقدي بود. گفت كه فك شما شكسته است. اما انشاءالله خوب ميشويد. بعد دستورهاي لازم را در پروندهام نوشت و رفت. قرار شد روز بعد عمل جراحي روي صورتم انجام شود. معلوم بود كه عمل بسيار سخت و حساسي است چرا كه تركش بزرگ و تيزي داخل صورتم بود و با حركت دادن آن تركش ممكن بود رگها و مويرگها پاره شود. و تعادل صورتم به هم بخورد. پزشك در اين باره با من صحبت كرد و با دلسوزي و دقت مسئله را برايم توضيح داد كمي فكر كردم و بعد با حركت دست و اشاره اعلام رضايت كردم.
مقدمات رفتن به اتاق عمل فراهم شد. به دليل نخوردن غذا معدهام كاملا خالي بود. دكتر با من شوخي ميكرد. شايد ميخواست روحيهام را تقويت كند. وارد اتاق عمل شدم. همه چيز سبز بود به هر كسي نگاه ميكردم لباس سبز داشت. روي تخت دراز كشيدم. چند سرم به من وصل كردند. يكي از تكنسينها سر صبحت را با من باز كرد. در يك لحظه همه چيز تار و تاريك شد.
ساعت چهار بعداز ظهر بود كه حس كردم بار سنگيني روي پلكهاي چشمم وجود دارد خيال ميكردم زبانم بزرگ و سنگين شده است. تمام صورتم را باندپيچي كرده بودند. يكي از پرستاران تكه پارچه سفيدي را آورد. آن را باز كرد و تركش صورتم را نشانم داد. من هم با اشاره چشم از همه آنها تشكر كردم. فك بالا و پايين را با سيم مخصوص به هم بخيه كرده بودند. اصلا قادر به حركت دندانهايم نبودم. درد عجيبي طاقتم را گرفت. گاه درد به چشمانم ميزد. پرستاران هم با مسكنهاي قوي تسكينم ميدادند.
چهار روز در بندرعباس بستري بودم. روز پنجم قرار شد به تهران منتقل شوم تا از آن جا به شهر خودم بروم. من و محمد حسين طرهاني كه او هم عمل جراحي شده بود از مسوولين بيمارستان خواستيم كه با يك هواپيما و در يك روز به تهران منتقل شويم. در همان بيمارستان بود كه باخبر شدم كه در شب حادثه دكتر عباسي به شهادت رسيده است.
دقايقي را به ياد دكتر گريه كردم.
مقدمات انتقال ما به تهران آماده شد. به دستور دكتر بايد از مايعات مقوي استفاده ميكردم، براي همين هميشه تعداد سانديس، آب كمپوت و چند عدد ني فراهم بود. البته آب گوشت و آب برنج هم جزو غذاهاي روزانهام بود. به تهران منتقل شديم. به تهران كه رسيديم از فرودگاه با آمبولانس به منزل پسرعمويم كه دانشجوي پزشكي بود رفتيم. شب را در آنجا گذرانديم. چند نفر از دوستان از كوهدشت آمدند و با كمك آنها به طرف كوهدشت حركت كرديم.
كوهدشت زير بمباران بود. خانوادهام به يكي از روستاهاي اطراف شهر رفته بودند. شهر خالي از سكنه بود. تصميم گرفتم سري به خانواده بزنم و در اولين فرصت به طرف مناطق عملياتي بروم.
سه روز در كوهدشت ماندم. هواپيماهاي عراقي مرتب شهر را بمباران ميكردند. من به وضوح ميديدم كه بمبهاي رها شده، چگونه به زمين برخورد ميكنند. از اين كه كاري از دستم برنميآمد، ناراحت بودم. بالاخره به طرف انديمشك و پادگان شهيد شفيعخاني حركت كردم.
تعداد زيادي از بچهها در مدتي كه من نبودم شهيد و مجروح شده بودند. حاج كردي مسوول اطلاعات لشكر يكي از آنها بود كه بوسيله توپخانه عراقيها به شهادت رسيده بود؛ حتي فرمانده و جانشين لشكر هم از تركش توپخانه عراق در امان نمانده بودند. به هر سنگري كه ميرفتم غذا مخصوص خود را همراه ميبردم؛آب ميوه و آب غذاهاي موجود.
بيست و پنج روز تا يك ماه اين وضعيت را تحمل كردم. در طول اين مدت با همين وضعيت در حد توان بچهها را كمك ميكردم. يك روز داخل سنگر اطلاعات در پشت آب گرفتگي و در حوالي پتروشيمي عراقي بودم. قرار بود با حاج رحيم دلفان با موتور به سمت اهواز حركت كنيم. قبل از اين كه از سنگر خارج شويم،ناصر فاضل شيرازي، مسئول عمليات لشكر كه فرد بشاش و سرحالي بود وارد سنگر شد و شروع به شوخي با بچهها كرد. با او خداحافظي كرديم و به راه افتاديم. چند دقيقه بعد از رفتن ما فاضل شيرازي از بچهها خداحافظي ميكند و هنوز چند قدم از سنگر دور نميشود كه تركش ميخورد و به شهادت ميرسد. وقتي كه برگشتيم محل اصابت توپ به زمين را ديديم. خون فاضل و سرباز مخابراتي همراه او مرا تحت تأثير قرار داد.
يك ماه از جراحتم گذدشت. به تهران مراجعه كردم تا بخيههاي فلزي فكم را باز كنند. مشخص شد كه صورتم جوش خورده است. به اتاق مخصوصي رفتم تا بخيهها و سيمپيچي صورتم را باز كنند. خانمي مسوول اين كار بود. بدون اين كه مرا بيه وش كند و يا محل را سر كند. سيمها را از داخل فكم ميبريد و بيرون ميكشيد. آن قدر دردش شديد بود كه انگار چشمانم را از حدقه بيرون ميآوردند. با دهان پر از خون به او گفتم كه خانم ميدانيد و ميفهميد كه چه دردي ميكشم يا نه؟ گفت: بله، ميدانم؛ اما راهي جز اين نيست. بايد تحمل كنيد.
عمليات كربلاي 5 در حال تثبيت بود. يك روز رحيم جدي جانشين دانشكده فرماندهي و ستاد سپاه به محل لشكر 57 آمد و از فرماندهي خواست كه اجازه دهد من براي ادامه حضور در كلاس درس دانشكده آزاد شوم. اين كار انجام شد. به تهران آمدم و مشغول درس شدم. اين درست زماني بود كه تعداد زيادي از همكلاسهايم غايب بودند. بعضي به شهادت رسيده بودند. بعضيها هم مجروح شده بودند و بعضيها هم به دليل داشتن مسئووليت عملياتي در كلاس حاضر نبودند. ادامه تحصيل در تهران برايم كمي سخت بود. دنبال بهانه ميگشتم.
خانوادهام به تهران آمده بودند و همسرم را در بيمارستان نجميه تهران بستري كرده بودند. در نيمه شب بيست و هفتم ارديبهشت 1366 صاحب فرزند پسري شدم كه اسم او را محمود گذاشتم. انتخاب نام محمود به ياد شهيد محمود رضايي دوست صميميام بود كه انتخاب بسيار خوبي بود.
ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(22)-2
یک شنبه 3 بهمن 1389 5:22 PM
تشکرات از این پست