0

كربلاي 5 به روايت «احمد دهقان»/ آخرين قسمت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

كربلاي 5 به روايت «احمد دهقان»/ آخرين قسمت

89/11/03 - 00:06
شماره:8910210389
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «احمد دهقان»/ آخرين قسمت
بيشتر آشناهايم رفتند روي ديوار

خبرگزاري فارس: دفترچه‌ام را برداشتم و درگوشه اي شروع كردم به نوشتن: تهران- شهري خاموش و غمگين. حالا ديگر بر روي ديوارهايش بيشتر از خيابان ها و كوچه هايش آشنا پيدا مي‌شد.

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند آخرين بخش مشاهدات و خاطرات آقاي احمد دهقان از نبرد كربلاي 5 است. آقاي دهقان در سال هاي جنگ از بسيجيان لشكر27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود. او با پايان جنگ ، قلم به دست گرفت و از نويسندگان توانمند حوزه ادبيات دفاع مقدس شد:

از پل كرخه گذشتيم. صحبت‌ها كمتر شد. بچه‌ها آهسته آهسته در زير پتوها بخواب رفتند. سرما به شدت آزاردهنده بود ومزاحم، اما فكر اينكه ديگر فرصتي براي استراحت و خواب نيست، بچه‌ها را وادار به خواب مي‌كرد. به اهواز رسيديم. شهر خاموش بود و ساكت و بعد جاده خرمشهر.
ماشين‌هاي نظامي به شتاب از كنار هم مي‌گذشتند. رفت و آمد زياد بود. تويوتا به سرعت پيش مي‌رفت. يك ساعت و نيمي گذشت. ماشين به راست پيچيد و دست‌اندازهاي جاده همه را بيدار كرد. سرها از زير پتو بيرون آمد. جاده شهيد صفوي بود با اينكه شلاق سر ما تن بچه‌ها را سرخ مي‌كرد اما ديدن جاده ارزش داشت.
بچه‌ها كه از اين جاده و مرحله اول عمليات خاطره‌ها داشتند محو تماشا بودند. ده كيلومتر جلوتر ماشين ايستاد منطقه با يك ماه قبل خود خيلي فرق كرده بود. سمت چپ جاده كه دژي قرار داشت پر بود از سنگر.
راديو اذان صبح را مي‌گفت. ماشين‌هاي چراغ روشن به سرعت در حال رفت و آمد بودند. به طرف منبع كنار جاده رفتم.
چند نفري وضو مي‌گرفتند. اوركتم را روي دوش انداختم و وضو گرفتم. چهار ستون بدنم از سرما مي‌لرزيد. در گوشه‌اي از دژ به نماز ايستادم نماز را كه خواندم، رفتم به طرف تويوتا، خبري نبود چند دقيقه‌اي گذشت. سر و كله اتوبوس‌ها پيدا شد. اصلا فكر نمي‌كردم به اين زودي برسند. اتوبوس‌ها كنار جاده به ستون ايستادند. همه به سوي تانكر‌هاي آب هجوم بردند، براي وضو. مصطفي و مسعود را پيدا كردم. هنوز وضعيت مشخص نبود. از دور صداي مهدي بلند شد.
- برادر دهقان ... برادر دهقان ...
هوا كاملا روشن نشده بود و مي‌خواست با صدا مرا پيدا كند. رفتم به طرف صدا .
- چيه؟
- بيا حكيمي كارت داره!
رفتم. حكيمي كنار دژ نشسته بود. مسئولين دسته‌هاي ديگر هم آمده بودند. حكيمي گفت:
- رفتن به خط براي شناسايي فعلا منتفي شده، شما بچه‌ها رو تو سنگرهاي كنار جاده تقسيم كنيد؟
سنگر‌هاي تقسيم شدند. مقداري پتو و وسائل ديگر در سنگرها وجود داشت. مصطفي هم رفت و بچه‌ها را در سنگري كه به دسته يك رسيده بود، مستقر كرد. خورشيد آهسته آهسته بالا مي‌آمد. سيبويه تداركات دسته - هم رفت براي تهيه صحبانه.
ساعت 8 صبح را نشان مي‌داد. هواپيماهاي عراقي مي‌آمدند. و مي‌رفتند. بچه‌ها، داخل سنگرها نشسته بودند به انتظار. عجب صحنه‌اي بود. بارها و بارها آن را ديده‌ بودم.
صحنه قدم زدن‌ها ... تنها در گوشه دژ نشستن‌ها ... روز قبل از عمليات! مي‌دانستم كه خيلي از همين بچه‌ها، بچه‌هايي كه به سادگي در كنار هم نشسته‌اند و صحبت مي‌كنند، فردا نيستند. مي‌خواستم فرياد بزنم ولي مانده بودم كه چه چيزي را؟ آخر بچه‌ها به همين سادگي كه زندگي مي‌كنند، مي‌ميرند. به همين سادگي كه در زمين قدم برمي‌دارند، مي‌روند.
عقربه‌هاي ساعت به سرعت مي‌چرخيدند. بچه‌ها با نخ ابريشمي كه سيبويه تهيه كرده بود وسائل و تجهيزاتشان را محكم كردند. چند نفر گوشه سنگر، آجيل‌هاي جيره جنگي را گذاشته بودند وسط.
مي‌خوردند و مي‌خنديدند. نزديك ظهر، پتوها پهن شد و از انتهاي سنگر‌ها، صداي كه:
-برادر! خواب قيلوله.
عصر، بچه‌ها يكي يكي آمدند روي دژ و كنار جاده جمع شدند. محسن آخوندي وسط آنها معركه گرفته بود. هر اتوبوس يك كمپرسي كه از آنجا رد مي‌شد، بچه‌ها هم صدا مي‌خواندند:
آقاي شوفر، شوفر بايد بخنده.
كلاج وبگير ماشينو بذار تو دنده.
به هيكل نكن ناز، به ماشين بده گاز
آي باريك الله، آي باريك الله...
و همگي مي‌زدند زير خنده. از اوضاع و احوال مي‌شد فهميد كه امشب گردان ما وارد عمليات نمي‌شود. خورشيد باز مي‌رفت كه غروب كند. وقتي سرخي آفتاب افق را رنگين كرد، بچه‌ها يكي از جمع‌ جدا شده و به پشت دژ رفتند. آن طرف، خورشيدي كه آهسته آهسته آخرين توانش را به سرخي آسمان مي‌داد، بهتر پيدا بود. گاه گاهي صداي زوزه گلوله‌‌اي سكوت را مي‌شكست و در دور دست‌ها منفجر مي‌شد. و بعد از هر انفجار طنين فريادي كه:
- برادرا برن توي سنگرا.
صداي قرآن از دور به گوش مي‌رسيد. با نزديك شدن اذان، بچه‌ها در حالي كه آهسته دستي به صورت خيس‌شان مي‌كشيدند به طرف منبع آب رفتند و با صداي اذان يكي يكي داخل سنگر شدند. مصطفي جلو ايستاد و همه پشت سرش. بعد از نماز كيسته‌هاي پلاستيكي برنج به ميان سفره‌ آمدند. بچه‌ها، دو به دو و سه به سه مشغول خوردن غذا شدند. بعد از شام هم، طبق معمول، سوره واقعه. كه حالا به خاطر نبودن قرآن، بيشتر بچه‌ها از حفظ مي‌خواندند. رفتم داخل سنگر بغلي. مصطفي و بختياري و جريان و چند تاي ديگر، قبل از نماز سنگر را آماده براي خواب كرده بودند. سيبويه رفت و كيسه‌هاي خواب را از گردان تحويل گرفت. بعد از تقسيم يكي كم آمد. قرار شد من با پتو بخوابم.
عذاب شروع شد. هر كس مي‌خواست كيسه خوابش را به من بودند و صحبت مي‌كردند. ناصر همان جلوي سنگر زانوهايش را بغل گرفته بود و به گون‌هاي سنگر تكيه داده بود. روي پتو نشسته بود و در كنارش كيسه خوابي پهن بود. با خنده گفتم:
- چرا سر جاي من نشستي؟
لبخندي زد و گفت:
- من سر جاي خودم هستم.
- بلند شو بر و سر جاي خودت كه هيچ حالش رو ندارم!‌
با زور او را از پتو جدا كردم و دراز كشيدم. ناصر هم مجبور شد زيپ كيسه خواب را باز كند و در آن فرو رود. شروع به صحبت كرديم. چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه صدايي از تاريكي بيرون سنگر بلند شد:
- همه كيسه خواب دارن؟
ناصر از جا پريد.
- يكي كمه.
و كيسه خوابي به داخل سنگر پرت شد. مشغول صحبت بوديم كه خوابمان برد. با سر و صدايي كه از بيرون سنگر مي‌آمد بيدار شدم. رفتم بيرون. كمي جلوتر، زير نور ماشين‌ها عده‌اي در حركت بودند. جلوتر رفتم. بچه‌هاي گروهان روح الله و ادوات بودند كه سوار كاميون‌ها مي‌شدند. مي‌رفتند به سمت خط. ساعت را پرسيدم. حدود دو بود. برگشتم سنگر و سر جايم دراز كشيدم. بار ديگر با سر و صداي بچه‌هايي كه براي نماز صبح بلند شده بودند بيدار شدم. بعد از نماز، زيارت عاشورا خوانده شد. بعد از آن هم عده‌اي دراز كشيدند و عده‌اي ديگر نشستند دور چراغ و الور، و غرق صحبت شدند. با روشن شدن هوا، مسئولين گروهان ها و معاونين، براي شناسايي رفتند به طرف خط. دلم شور مي‌زد. نمي‌دانم چرا، ولي هر بار كه عده‌اي مي‌رفتند براي شناسايي، همين حال را داشتم. ساعت حدود 10 بود. با مصطفي نشسته بوديم جلوي سنگر و صحبت مي‌كرديم. يك دفعه حكيمي سررسيد. لباس خون آلود. به طرف دويدم:
- حسين چي شده؟
- تو خط يه خمپاره خورد پشت تويوتا و هر دو چشمم پوشهاي تركش خورد.
- حكيمي و قاسم تنها شدند. از وقتي بچه ها شنيده بودند كه پورش‌هاي به گروهان مي‌آيد خوشحال بودند؛ و حالا او رفته بود. بعد از ساعتي، حكيمي مسئولين دسته‌ها را جمع كرد براي توجيه نقشه، تا بعد، آنها هم بچه‌ها را توجيه كنند. قرار بود گردان از سمت نهر جاسم، يعني از انتهاي خاكيز لشكر انصار شروع كند به حركت و خاكريزي را كه امتداد آن به نوك مدادي مي‌رسيد تصرف كند از سمت چپ هم لشكر انصار 25 كربلا بيايد و از سمت راست، گردان حبيب با گرفتن دو تا از نوني‌هاي امتداد نهرجاسم و كانال ماهي، با گرداني الحاق كنند.
هنگام عمليات، ترتيب حركت گردان هم اين طور بود كه اول گروهان روح الله حركت مي‌كرد و به دنبال آن، گروهان بهشتي. گروهان سيد الشهد هم به عنوان احتياط بود.
بعد از توجيه دسته، با مصطفي و مسعود نشستيم و صحبت كرديم، راجع به وظايف دسته و كار هر كدام. قرار شد اصغر محمدي آرپي جي بگيرد و جلو ستون دسته حركت كند. ناصر پژوهنده و ولي صابري هم كمك‌هاي او باشند.
قبل از ظهر پيك گروهان خبر داد كه بعد از ناهار آماده حركت باشيد. بعد از نماز و ناهار، همه آماده حركت شدند. كاميون‌هاي گل آلود هم رسيدند وصف كشيدند كنار جاده، بچه‌ها به ستون شده و يكي يكي سوار شدند. هر كس ديگري را كمك مي‌كرد. كاميون‌ها حركت كردند به سوي پاسگاه كوت سواري يكي از ميان جمعيت فرياد زد:
- برادرا با يه صلوات آيه الكرسي را شروع كنند...
صداي صلوات بلند شد. الله لا اله الا هو الحي القيوم ... بسيجي‌هاي بي ريا، سوار بر مركب خود، مي‌رفتند به سوي دشمن. حالا پيشاني بندهاي سرخ، زيباتر از هميشه بودند. جلوتر كه رفتيم صداي خمپاره‌ها بلند شد. زمين آنجا با ماه قبل فرق مي‌كرد. خاك به رنگ تيره‌اي در آمده بو و در هر جايش سوراخي. كاميون‌ها ايستادند. پياده شديم. با صداي بلند دسته يك را صدا زدم همه در جاي سازماني خود قرار گرفتند. ستون به سوي خاكريزي راه افتاد. گروهان، تا عصر همان جا مي‌ماند. همه شروع كردند به زدن سنگر. بعضي‌ هم به دنبال بهانه بودند.
- زمين خيلي سفته ... بيلچه‌ها زمين رو نمي‌كنند...
و با هر بهانه‌اي صداي خنده بود كه به هوا مي‌رفت.
نيم ساعتي گذشت. مهدي آمد دنبالم:
- حكيمي مي‌گه زود بيا، همه دارن مي‌رن پيش حاجي كوثري براي توجيه!
ماسكم را برداشتم و رفتم. لطيفيان هم بود. راه افتاديم به طرف ستاد. در پيچي كه سر راه بود، مرتب خمپاره به زمين مي‌خورد. با چنان سرعتي از آنجا گذاشتيم كه خودمان همه نفهيديم چطور شد! جلو سنگر ستاد شلوغ بود. عده‌اي داخل بودند و حاج آقا كوثري هم مشغول توجيه آنها. نوبت ما شد.
داخل شديم. لامپي توي سنگر روشن بود و پنكه‌اي مرتب به چپ و راست مي‌چرخيد. همه دور حاجي كوثري حلقه زدند. نقشه بزرگي در وسط پهن شده بود.
- بسم الله الرحمن الحريم . انشا الله امشب بچه‌هاي گردان مالك و حبيب كار مي‌كنن و گردان‌ انصار هم احتياط آنها است.
به اميد خدا، امشب با كار شما مسئله نوك مدادي حل مي‌شه.
انگشتان حاجي بر ريو نقشه لغزيد و ادامه داد:
- بچه‌هاي گردان حبيب با عبور از اين نقطه، اي دو نانوني رو پاك مي‌كنن و همزمان با آن، شما بايد خاكريزي رو كه در امتداد نوني دومه بگيرن و با بچه‌هاي لشكر 25 كربلا الحاق كنين. بايد كارتان رو از امتداد خاكريزي كه دست بچه‌هاي لشكر انصار است شروع كنين. انتهاي خاكريز اونها يه دسته عصايي است، كه از اونجا تا خاكريزي رو كه بايد بگيرن، حدود 500 متر راهه. چون شبه كه توي اين منطقه داره كار مي‌شه، دشمن كاملا هوشياره، شما بايد به سرعت خودتون رو به خاكريز دشمن بر سونين. اصلا نبايد توي دشت معطل شين. اگه توي دشت بمونيد، مخوريد سمت چپ خاكريزي را كه قراره بگيرين يك قرارگاه عراقيه كه داخل آن پر از تانك است.
حتما مواظب باشيد.
حاجي در حالي كه عرق، تمام صورتش را گرفته بود، حرف مي‌زد. هواي داخل سنگر گرفته بود. هر بار كه او پلك مي‌زد، به آرامي چشمانش را مي‌بست و باز كردن آن چند ثانيه طول مي‌كشيد. خستگي را مي‌توانستي به راحتي از چشمانش بخواني. صحبت حاجي كه تمام شد، بچه‌ها دو تا دوتا از سنگر بيرون آمده و به سرعت، از پيچي كه آمده بودند، برگشتند. ساعت چهار بود كه سر و كله تويوتاها پيدا شد. قرار شد بچه‌هاي دسته يك سوار سه تا از تويوتاها شوند. با مسعود و مصطفي بچه‌ها را سوار كرديم و هر كدام، سوار يكي از آنها شديم. ستون ماشين‌ها به راه افتاد. كمي حلوتر بارش خمپاره‌ها شروع شد. تويوتاها از جاده باريكي كه خاكريز دو طرفش را مثل ديواري پوشانده بود و مي‌گذشتند. بچه‌ها آهسته آهسته از روي لبه تويوتا پايين آمدند و خود را كف ماشين جا دادند. همه سرها به تو خم شده بود. خمپاره‌ها بي وقفه اطراف جاده و خاكريز را شخم مي‌زدند. بوي باروت همه جا را گرفته بود. ناگهانف خمپاره‌اي درست روي خاكريز به زمين خورد در چند قدمي تويوتا آتش انفجار را كه ديدم، سرم را به سرعت پايين آوردم. صداي وحشتناكي بلند شد. سرم را بلند كردم هيچ كس آسيبي نديده بود. بچه‌ها چند بار صلوات فرستادند. كمي بعد تويوتا ايستاد. ماشين نمي‌توانست جلوتر برود. بچه‌ها پياده شدند و كنار خاكريز، به سرعت در جاي سازماني خودشان ايستادند.
مهدي از دور فرياد زد:
حسين مي‌گه حركت كنين.
ستون حركت كرد. هر چند متر يك بار، با زوزه خمپاره همه نشستند. سر جايشان و پس از انفجار ، دوباره حركت مي‌كردند. زمين پر از حفره بود و سوراخ سوراخ. سقف سنگر‌هاي كنار جاده پايين آمده بود و از بعضي‌شان هنوز دود بلند بود. رسيديم به يك خاكريز. ستون به راست پيچيده. خاكريز لشكر انصار بود. كمي جلوتر حكيمي ايستاده بود.
- بچه‌هاتون برن توي سنگرهاي پشت خاكريز.
تعدادي از سنگرها پر و تعدادي خالي بوده، بچه‌ها د رسنگرهايي كه با چند گوني درست شده بود جاي گرفتند.
- از يكي پرسيدم:
- مال كدوم لشكري؟
با لهجه‌اي شمالي گفت:
- لشكر 25 كربلا!
و بعد از پرس و جو معلوم شد كه آنها هم تازه آمدند و قرار است امشب كار كنند. خط ساكت بود، برخلاف جاده‌هاي پشت. خمپاره‌ها مرتب از بالاي سرما مي‌گذشتند و 2 - 3 كيلومتر عقب‌تر فرود مي‌آمدند. هوا رو به تاريكي مي‌رفت. با محسن در سنگري نشستيم. فرار شد همه با پوتين و تيمم، داخل سنگرها نماز بخوانند. محسن رفت كه به بچه‌هاي بگويد. رفتم پيش ناصر. نشسته بود توي سنگر. روي گوني جلو سنگر نشستم. وقت نماز كه شد برگشتم و ماز را توي سنگر خواندم. بعد آمدم بيرون تا محسن نمازش را بخواند. سكوت همه جا را گرفته بود.
ديگر صداي خمپاره‌ها نمي‌آمد. فقط گاه‌گاهي از روي خاكريز، گلوله‌هاي سرخ زوزه‌كشان هوا را مي‌شكافتند. رفتم سراغ مصطفي و مسعود و سيد اصغر. در گوشه‌اي نشستيم و زير نور چراغ قوه، يك بار ديگر همه چيز را مرور كرديم. سعي كردم همه چيز نقشه كوچك جلوي رويمان را خوب به خاطر بسپارم. با اعلام رمز، بايد گروهان روح‌الله به سرعت از خاكريز گذشته و به سمت خاكريز دشمن هجوم ببرد. گروهان ما هم بايد در پي چسبيده به آن حركت مي‌كرد. به سنگر خودمان برگشتم. زانوهايم را در بغل گرفتم و سعي كردم چرتي بزنم. ساعتي نگذشته بود كه صداي «بچه‌هاي كربلا بلندشن» از خواب بيدارم كرد. دو تا از بچه‌هاي لشكر 25 كه سنگرشان كنار ما بود بلند شدند و تجهيزات خودشان را بستند. بعد، با روبوسي و خداحافظي كوتاهي از ما جدا شدند. پائين سروصدا بود. بچه‌هاي 25 كربلا در يك ستون آماده رفتن مي‌شدند. تجهيزاتم را بستم و روي گوني سنگر نشستم. خمپاره‌ها هر چند دقيقه يك بار، از روي خاكريز مي‌گذشتند و چند كيلومتر دورتر، صداي انفجارشان بلند مي‌شد. ستون بچه‌هاي لشكر 25 حركت كرد. در همين حين، يك ستون ديگر از راه رسيد. صداي «سعيد اعمي»‌ و مقدم‌(1)، مسئولين دسته آن گروهان را شناختم. رفتم پائين. آنها دنبال مسئولين گردان مي‌گشتند. رفتند كمي جلوتر ايستادند. صداي مهدي بلند شد:
-بچه‌هاي گروهان بهشتي... بچه‌هاي گروهان بهشتي... آماده حركت باشين.
سروصدا از خاكريز بلند شد. همه همديگر را صدا مي‌كردند. به راه افتادم. درحالي كه در تاريكي، براي حفظ تعادل، پاهايم را بيشتر از حد معمول بلند مي‌كردم، به سراغ تك تك سنگرها رفتم. همه تجهيزات خود را مي‌بستند. هنوز چند دقيقه‌اي نگشذته بود كه مهدي به سراغم آمد:
- بچه‌هاتون بياين پائين و كنار خاكريز، سرجاي سازماندهي خودشون آماده رفتن باشن.
صدايم را بلند كردم:
- بچه‌هاي دسته يك! بيا پائين خاكريز سرجاي سازماندهي خودت وايسا.
مصطفي و مروي رفتند سراغ بچه‌ها. بعد از چند دقيقه ستون آماده حركت شد. دسته دو و سه هم آمدند. بايد تا انتهاي خاكريزي كه پشت آن قرار داشتيم مي‌رفتيم و از آنجا، كه «دسته عصايي» نام داشت، به سمت دشمن حركت مي‌كرديم. چند دقيقه‌اي گذشت. آتش خمپاره‌ها شروع شد:
- دسته يك پشت سر گروهان روح‌الله حركت كنه.
صداي حكيمي بود. بعد مرا صدا كرد. رفتم پيش او. قرار شد حكيمي در جلو ستون حركت كند. حجم آتش بيشتر شد. خمپاره‌ها در چند قدمي بچه‌ها منفجر مي‌شدند. با انفجار هر خمپاره در تاريكي،‌نور، چشم‌ها را خيره مي كرد. ستون گروهان روح‌الله حركت كرد و ما هم به دنبال آن. چند تانك ايستاده بودند كنار خاكريز. بچه‌ها از فاصله بين تانك‌ها و جدار خاكريز، به عنوان پناهگاه استفاده كرده و از ميان آن مي گذشتند. گلوله‌هاي رسام از چند سانتي‌«تري خاكريز رد مي‌شدند. صداي تير و خمپاره فضا را پر كرده بود. گلوله‌هاي تانك با صداي مهيبي از بالاي سرمان مي‌گذشتند. به انتهاي خاكريز رسيديم. بچه‌ها به دنبال هم، يكي يكي از خاكريز بالا مي‌رفتند و خود را مي‌انداختند آن طرف. تيربارها جاي بچه‌ها را مي‌زدند. همان‌جا، پشت خاكريز نشستم و بچه‌ها را كمك كردم. مصطفي جلو ستون تيم يك بود و مسعود هم پيشاپيش تيم دو. وقتي احساس كردم نيمي از دسته رد شده خودم هم رفتم. ستون به سرعت جلو مي‌رفت. هركس به آن طرف خاكريز مي‌پريد، به دو خود را مي‌رساند به بچه‌ها. چند منور در هوا روشن بود. تيربارها دشت را درو مي‌كردند. ستون در ميان آتش گلوله‌ها پيش مي‌رفت. صد قدمي نرفته بوديم كه چند نفر افتادند روي زمين. امدادگرها به سر وقتشان رفتند. ستون همچنان جلو مي‌رفت. من، بيرون دسته مي‌دويدم و مواظف بودم كه ستون قطع نشود. مقداري جلوتر، ناگهان ستون در ميان دشت به زمين نشست. كنار ستون نشستم. چند لحظه گذشت. پيامي از جلو ستون آمد:
- برادر دهقان بياد سر ستون.
بلند شدم و به سرعت خود را به جلو رساندم. چند نفر كنار هم نشسته بودند.
- چي شده؟
- برادر حكيمي تير خورد.
با صداي بلندي گفتم:
- پس چرا نشستين؟ ستون روح‌الله كو؟
جلو را نشان دادند. به اولين نفر گفتم: «پيام بده قاسم بياد سر ستون»!‌ و ستون را حركت دادم.
در دشت بي‌انتها پيش مي‌رفتيم. منورها آسمان را روشن كرده بودند. از ستون گروهان روح‌الله خبري نبود. سريع‌تر رفتيم. خبري نبود. به پشت سري گفتم:
- بگو ستون بشينه!
خودم را انداختم روي زمين تا شايد گروهان روح‌الله را پيدا كنم (2) هيچ كس پيدا نبود. حالا ديگر به طرف ستون شليك مي‌شد. تيرها زوزه‌كشان مي‌آمدند و بچه‌ها را از كار مي‌انداختند. قاسم سر رسيد. ماجرا را گفتم.
گفت:
- ستون همين‌جا بشينه... بيا بريم جلوتر ببينيم مي‌شه پيداشون كنيم.
حركت كرديم. كمي جلوتر، خاكريزي از دور پيدا شد.
قاسم گفت:
- همينه... ستون رو بيار.
به سرعت برگشتم و ستون را حركت دادم. به خاكريز رسيديم. پشت آن پر بود از سنگر. سنگرهاي خالي!
قاسم پرسيد:
- اين همون خاكريزه؟
- نمي‌دونم!
چند دقيقه‌اي گذشت. قاسم كمي اطراف را جستجو كرد و برگشت و گفت:
- اين همون خاكريزي كه بايد مي‌رفتيم نيست؟ اين سنگرها احتمالاً مال بچه‌هاي لشكر 7 ولي عصره كه چند شب پيش كار كردن، ولي برگشتند عقب.
در همين حين، صداي گروهان روح‌الله كه چند دقيقه‌اي قطع شده بود از پشت بي‌سيم بلند شد:
- صالحي ... صالحي ... خاوري!
- صالحي به گوشم.
- آقا ما سوره عنكبوت را خوانديم.
به صورت قاسم نگاهي انداختم. صدا همچنان از پشت بي‌سيم بلند بود:
- اين بروبچه‌هاي ما دست‌شان را گذاشتند توي دست مهدي بخشي. ما سوره عنكبوت رو خوانديم. مفهومه؟
صدا همچنان از پشت بي‌سيم مي‌آمد. بچه‌هاي گروهان روح‌الله شهيد شده بودند و بي‌سيم همين را اعلام مي‌كرد. قاسم نقشه‌اي همراه داشت. آن را روي زمين پهن كرد و قطب‌نما را رويش گذاشت. بعد از چند دقيقه گفت:
- بريم جلوتر. خاكريزي كه ما بايد كار مي‌كرديم جلوتره.
صدايم را بلند كردم:
- دسته يك ... دسته يك بلند شه...
ستون خسته، خود را چسبانده بود به خاكريز. حركت كرديم و از خاكريز گذشتيم. دود انفجار خمپاره‌ها همه جا را گرفته بود. كمي كه جلوتر رفتيم، خاكريز ديگري از دور پيدا شد. تيربارها از پشت، آن دشت را درو مي‌كردند.
قاسم گفت:
- ستوان رو تندتر بيار.
به سرعت خود اضافه كردم. به محسن، كه از اول همراهم بود گفتم كه تندتر بيايد. به صد متري خاكريز رسيديم. از سمت چپ خاكريز، حدود 200 متر دورتر، تيرباري دشت را زير آتش گرفته بود. هيكل سه نفر، پشت آن مشخص بود.
- ستون بشينه... جلوتر ميدون مينه.
بچه‌ها در جاي خود نشستند. سه - چهار نفر به همراه مهدي، درحالي كه سرنيزه‌هايشان را در خاك فرو مي‌كردند جلوتر رفتند. چند دقيقه‌اي گذشت. مهدي به سرعت آمد و گفت:
- توي اين يك تيكه مين نيست. بياين جلو!
ستون حركت كرد. به خاكريز رسيديم. پشت خاكريز ازدحام زيادي بود. قاسم گفت:‌
- بچه‌هاي دسته‌تون رو بردار و سمت چپ خاكريز و پاكسازي كنين و برين جلو. من هم مي‌يام. دسته سه هم سمت چپ رو پاكسازي كنه تا به بچه‌هاي حبيب برسن. دسته دو هم همين جا احتياط باشه.
به راه افتاديم. پشت خاكريز تيري نمي‌آمد. يك آرپي‌جي‌زن با كمك‌ها رفتند تا آن طرف خاكريز را پاكسازي كنند و بروند جلو. بقيه دسته هم از اين طرف خاكريز پيش مي‌رفتند. كمي جلوتر، از جايي كه خاكريز انحناي كمي داشت، ما را بستند به آتش. يك تيربار بود كه داشت از فاصله 50، 60 متري تيراندازي مي‌كرد.
مسعود و يك آرپي‌جي‌ بلند شد. ناصر صادقي نفس‌زنان خود را پرت كرد اين طرف:
تيربار رو زدن تير بار رو زدن.
ستون حركت كرد. ناصر صادقي برگشت. روي خاكريز بود كه صداي چند تير بلند شد. ناصر افتاد بالاي خاكريز: چند نفر به سرعت بالا رفتند و او را آوردند پائين. ناصر، مسئول چيدن گل‌هاي چادر، شهيد شده بود. جلو رفتيم. 30، 40 متري مانده بود كه خاكريز تمام شود. جلوتر، تانكي تيراندازي مي‌كرد. همه چسبيدند روي زمين. تيربار، بي‌هدف دشت را گرفته بود زير آتش. سيد اصغر را صدا زدن. بلند شد و آمد جلو، نصار و ولي هم آمدند. با انگشت جلو را نشان داد:
برو جلوتر، از پشت او كپه خاك تانك رو بزن.
بلند شدند و حركت كردند. چند قدمي نرفته بودند كه تانك، آنها را زير آتش گرفت. همه خوابيدند روي زمين صداي آه و ناله از جلو بلند شد. عبدالله آمد. گفتم:
- ببين مي‌توني تانك رو بزني.
كمي دورتر منوري در هوا روشن شد. عبدالله روي دو پا نيم‌خيز شد. و بلافاصله صداي انفجار. عبدالله شليك كرد. موشك آرپي‌جي به نزديكي تانك خورد. چند موشك هم از آن طرف خاكريز شليك شدند آخرين موشك به تانك خورد. صداي الله‌اكبر بچه‌ها به هوا رفت. بلند شدم و به دو رفتم بالاي سر سيد اصغر تيري به سرش خورده بود. از گلويش صداي خرخر مي‌آمد. پشت سرش هم ناصر افتاده بود. او را زير نور منور مي‌ديدم. تمام صورت و لباسش آغشته به خون بود. تير، خورده بود به صورتش. ناصر بلند شد و نشست. سيد اصغر هنوز افتاده بود. چند نفر امدادگر مشغول بستن زخم‌هاي آنها شدند. خم شدم و سر ناصر را بوسيدم. گفتم:
- خاكريز روبرو عقب، بچه‌هاي دسته دو اونجا هستن.
دو نفر هم رفتند كه سيداصغر را ببرند عقب. قاسم هم رسيد. ستون حركت كرد. كمي جلوتر خاكريز تمام شد. حدود 30-40 متر آنطرف‌تر خاكريزي عمود بر اين خاكريز زده بودند. قاسم مي‌گفت:
- بايد خاكريز را پاكسازي كنيم و بريم جلو تا با بچه‌هاي كربلا الحاق كنيم.
پشت خاكريز پر بود از سنگرهاي عراقي. چند نارنجك به طرف ستون پرتاب شد. حسين بختياري رفت تا جوابشان را بدهد. دورتر قرارگاه مانندي پيدا بود كه داخل آن، تانك‌هاي زيادي به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. قاسم گفت:
- ديگه جلوتر نريم. اون طرف رو بچه‌هاي كربلا بايد كار كنن!
مصطفي و مسعود رفتند تا بچه ها را در بالاي خاكريز، سرپست بگذارند. بقيه هم داخل سنگرها نفس تازه مي‌كردند.
گلوله‌هاي خمپاره پي در پي در كنار سنگرها منفجر مي‌شدند. آنها كه مجبور بودند بيرون باشند كنار سنگرها پناه گرفته بودند. بچه‌ها مقداري مهمات از سنگرها پيدا كرده بودند و در اسلحه‌هايشان جا مي‌زدند. ناگهان صداي كركننده‌اي بلند شد. گردوخاك و بوي باروت همه جا را پوشاند. خمپاره‌اي در وسط بچه‌ها منفجر شده بود. سوزشي در پايم احساس كردم. همه خود را به طرف سنگرها كشاندند. سعيد افتاده بود وسط. هردوپايش تركش خورده بود. او بعد از سالها نبرد براي اولين بار بود كه مجروح مي‌شد. چند نفر به شوخي فرياد زدند:
- سعيدي مجروح شد... بالاخره سعيدي مجروح شد. همه مجروحين را بردند داخل يك سنگر مجيد شروع كرد به بستن زخم‌ها. جلوي سنگر نشستم. نوبت من شد. مجيد چراغ قوه را به پايم انداخت و زخم را بست. آتش خمپاره شديدتر شده بود و از لشكر كربلا هنوز خبري نبود.
يكي از بچه‌ها با خودش اسيري آورد. او را در گوشه سنگرجا دادند. رفتم پيش قاسم. توي سنگر بغلي بود و از پشت بي سيم، سراغ لشكر 25 كربلا را مي‌گرفت. از آنها خبري نبود. يكي از بچه‌ها خبر داد كه:
- پاي سعيد خونريزي كرده چكار كنيم؟
قرار شد سعيد سوار بر دوش اسير عراقي به عقب برود. چند نفر ديگر هم در اين فاصله مجروح شده بودند و كسي نمي‌توانست با سعيد برود. سعيد نارنجكي بدست گرفت و سوار بر دوش عراقي به سمت عقب حركت كرد. از بچه‌ها حدود 15 نفر سالم مانده بودند. برگشتم پيش قاسم. قرار شد گروهان سيدالشهدا كه احتياط بود براي پاكسازي منطقه مقابل ما به سمت جلو حركت كند. چند دقيقه‌اي گذشت. صدا از پشت بي‌سيم بلند شد:
- قاسم.... قاسم.... صالحي!
قاسم به گوشم!
- قاسم جان سوره محمد، بند دو رو قرائت كن تا بچه‌هاي مجتبي پيداتون كنن.
آنها مي‌خواستند تير رسام بزنيم تا گروهات سيدالشهدا ما را پيدا كند. قاسم رو به من كرد و گفت كه پنج تيررسام شليك كنم. رفتم بيرون. قاسم پشت بي سيم مي‌گفت:
- پير بداغي را داشته باش!
شليك كردم. تيرها را نديدند. دوباره تيراندازي كردم. باز هم ما را پيدا نكردند. اين كار چند بار تكرار شد ولي فايده‌اي نداشت. دقايق همچنان مي‌گذشت. عبدالله هم مجروح شد. در همين حين سعيد برگشت. آنها وقتي داشتند به عقب مي رفتند آتش شديد بوده و آن اسير هم به دنبال موقعيتي مي‌گشته تا فرار كند. به همين خاطر برگشته بودند. قرار شد چند نفر از مجروحين كه مي‌توانند راه بروند به همراه سعيد بروند عقب. آنها حركت كردند. ساعت از سه هم گذشت. پشت بي سيم گفتند كه «حسين دسينه» معاون گروهان سيدالشهدا به همراه يك دسته به طرف جلو حركت كرده است. بعد از چند بار علامت دادن و شليك كلت منور، بالاخره ما را پيدا كردند. پيكي كه همراه آنها بود به عقب برگشت تا بقيه را بياورد.
قرار شد آن دسته امتداد خاكريز را تا آنجا كه مي‌تواند پاكسازي كند. آنها حركت كردند. صداي تيراندازي و شليك آرپي‌چي ها شدت گرفت. كمي جلوتر دسته ايستاد. تصرف آن قرارگاه از عهده يك دسته برنمي‌آمد. با گذشت زمان لحظات بحراني‌تر مي‌شد. اگر قبل از روشن شدن هوا لشكر 25 كربلا نمي‌رسيد همه بچه‌ها محاصره مي‌شدند. از طرفي هم دسته 3 نتوانسته بود از سمت راست با گردان حبيب الحاق كند. به خاطر اينكه گردان حبيب از دونوني تنها يكي را تصرف كرده بود.
لحظات همچنان مي‌گذشت. از پشت بي سيم پيام آمد كه قرار است گردان انصار احتياط وارد منطقه شود. ساعت از 4 صبح هم گذشت. فقط خمپاره بود كه بر سرمان مي باريد. قاسم گفت: بيا اينجا!
رفتم و نشستيم. گفت:
-اگر تا يك ساعت ديگه همين جور پيش بره هوا روشن مي‌شه و همه ما محاصره مي شيم. از بچه‌هاي 24 كربلا هم كه خبري نيست. احتمالا نتوانستند كار خودشان رو انجام بدن. بلند شو و همه بچه‌هاي مجروح اينجا و دسته دو و سه را بردار و برو عقب. ما هم اگه وضعيت همين جور باشه تا يك ساعت ديگه برمي‌گرديم. عقب چون اگه هوا روشن بشه با مجروح نمي شه عقب رفت. الان حركت كن كه مجروحين جا نمونن.
بلند شدم. پيك گردان هم همراهمان بود. با بچه‌هايي كه مجروح شده بودند حركت كرديم. از كناره خاكريز رفتيم به سمت دسته دو. همه مجروح بودند و آهسته حركت مي‌كرديم. آنهايي كه پاهايشان سالم بود به ديگران كمك مي‌كردند. به دسته دو رسيديم. مهدي را پيدا كردم و موضوع را گفتم. مهدي رفت تا مجروحين راجمع كند. بچه‌هاي دسته دو، در سنگرهاي كنده شده دراز كشيده بودند و عده‌اي هم در خواب. به بچه‌هايي كه همراهم بودند گفتم كه كنار خاكريز بنشينند. چند دقيقه‌اي گذشت. نگاهم به خاكريز بود كه شبحي از پشت آن بالا آمد. بلند شدم. ناگهان شبح شروع به تيراندازي كرد. با كلاشي كه در دست داشت سنگرهاي پشت خاكريز را زير آتش گرفت. فرياد زدم:
- عراقي... عراقي.... بچه‌ها بلند شيد....
به طرف يكي از سنگرها دويدم. شبح بالاي خاكريز همچنان شليك مي‌كرد. اسلحه‌اي كه در كنار سنگري افتاده بود برداشتم و شروع كردم به تيراندازي چند نفري هم از سنگرها بيرون آمده و دست به كار شدند. هه شوكه شده بودند. تيراندازي قطع شد. رفتم بالاي خاكريز. چون گردان حبيب هنوز نتوانسته بود اهداف خود را بگيرد نيروهاي دسته دو و سه مجبور شوده بودند كه با فاصله زيادي از هم سنگر بزنند. عراقي‌ها هم از آن فاصله‌ها براي نفوذ استفاده كرده بودند. آنها 12-10 نفري مي‌شدند. چند نفر از بچه‌ها پشت خاكريز تير خورده بودند. اوضاع وخيم‌تر شده بود. مهدي آمد. مجروحين آن دو دسته هم با او آمدند. تعداد مجروحين به سي نفر رسيده بود. قرار شد رضامند هم بيايد تا اگر اتفاقي افتاد او كه سالم بود كاري بكند. سر ستون ايستادم و حركت كردم. مهدي هم رفت تا همه را در ستون جاي دهد. مجبور بوديم آهسته حركت كنيم. دشت زيرباران خمپاره بود. هركس به نوعي به ديگري كمك مي‌كرد. صدمتري جلو رفتيم. چند خمپاره شصت كنار ستون فرود آمد. دوباره چند نفر مجروح شدند. آتش شديدتر شد. چند دقيقه‌اي در يك سنگر تانك استراحت كرديم. نمي‌شد بيش از اين معطل شد. هوا داشت روشن مي‌شد. بي‌توجه به آتش خمپاره‌ها به راه افتاديم. به خاكريزي رسيديم. همان خاكريزي كه ساعاتي قبل پشت آن بوديم. از آن هم گذشتيم. چند منور جلوتر روشن شد. زير نور آن خاكريزي در سمت چپ پيدا بود. به سمت آن رفتيم. پشت خاكريز پر از نيرو بود. نمي‌دانستيم كي هستند! نشستيم. چون فارسي صحبت مي‌كردند جلوتر رفتيم. پشت خاكريز پر از مجروح بود. مجروحين گردان حبيب. در كنار آنها قرار گرفتيم. كسي راه برگشت را نمي‌دانست. از دور صداي بلدوزر مي‌آمد. رضامند به طرف صدا رفت تا راه را پيدا كند. بعد از چند دقيقه برگشت و گفت:
- سعيد منافي بود.
- چي گفت:!
- منافي گفت كه سعيد و چندتا از بچه‌هاي مجروح ديگه رو ديده كه مي رفتند عقب. گفت اگه همين خاكريزرو بگيريد و بريد جلو مي رسيد به يه جاده. از آنجا به سمت راست بپيچيد و بريد جلو. آمبولانسها همون جا هستن.
از اينكه سعيد و بچه‌هاي ديگر به عقب رسيده بودند خوشحال شدم. هوا روشن شده بود. بچه‌ها ما و حبيب حركت كردند. ستوني از مجروحين در حركت بود. به جاده‌اي رسيديم. پيچيديم به سمت راست. با شدت گرفتن بارش خمپاره‌ها، بچه‌ها از هم فاصله گرفتند. كمي جلوتر آمبولانسها از گوشه خاكريزي نمايان شدند. چند نفري براي كمك به طرف بچه‌ها دويدند. همه به ترتيب سوار آمبولانسها شدند. من هم با دو سه تا از بچه‌هاي خودمان رفتيم داخل يك سنگر سقف سنگر بر اثر انفجار خمپاره‌اي خراب شده بود. تيمم كرديم و نماز صبح را خوانديم با همان لباس خونين. آمبولانسي آمد و سوار شديم. ما را يك راست به بيمارستان امام حسين برد. در بيمارستان پايم را بستند و از آنجا منتقل كردند به اهواز. پايم درد مي‌كرد و نمي‌توانستم آن را حركت بدهم. در اهواز مرا به نقاهتگاهي بردند. سالن بزرگي مملو از تخت كه روي هر يك مجروحي خوابيده بود. چشمم يكسره به در بود. منتظر بچه‌هاي گردان و يا آشنايي بودم تا از بچه‌ها باخبر شوم. از ناصر خبري نداشتم. نمي‌دانم چه شده بود. دلم شور مي‌زد. يك روز گذشت. روي تخت نشسته بودم كه يكي از بچه‌هاي گردان از در وارد شد. تند صدايش كردم. به طرفم آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. دلم براي همه گردان تنگ شده بود. او در كنارم روي تخت نشست. از گردان پرسيدم و از ناصر. شروع به صحبت كرد:
- بعد از رفتن شما و روشن شدن هوا گردان هم آمد عقب و گردان انصار به جاي آن مستقر شد. همان موقعي كه آن عراقي آمد بالاي خاكريز و شروع به تيراندازي كرد ناصر در يكي از سنگرهاي كنار خاكريز نشسته بود. دوباره تيري به صورت ناصر خورد. وقتي ستون مجروحين حركت كرد مهدي ناصر را به سدت دو نفر داد تا پشت سرستون حركت كنن. آنها با استفاده از نور منور شمارو ديده بودن. چون شما دور بوديد و آنها خواسته بودن زودتر به شما برسند از بيراهه‌اي حركت مي‌كنن ولي پاي يكي‌شان روي مين مي رود و ديگر نمي‌توانند دنبال شما بيايند. ناصر هم بعد دقايقي شهيد مي‌شود.
دنيا دور سرم چرخيد. ديگر هيچ چيز نمي شنيدم. روي تخت دراز شدم و ملافه را روي صورتم كشيدم. فرداي آن روز به گردان كرخه برگشتم. گردان آمده بود عقب. ديگر به حال خودم نبودم. ياد ناصر و خاطراتش لحظه‌اي از من دور نمي شد. آن شب مانور... احمد، چقدر هوا سرده... صورت تركش خورده‌اش... اي كاش همه چيز تمام مي‌شد. دفترچه‌ام را برداشتم و درگوشه اي شروع كردم به نوشتن:
يكشنبه 17/12/65
تهران- شهري خاموش و غمگين. حالا ديگر بر روي ديوارهايش بيشتر از خيابان ها و كوچه هايش آشنا پيدا مي‌شد. رفتم سراغ ناصر. گفتند رفته منطقه. حالم گرفته شد. همه اميدم اين بود كه وقتي به تهران برمي‌گردم، ناصر هست. ولي او رفته بود....

**پايان

*پي نوشت:
1- سعيد اعمي و اماني مقدم ساعتي بعد به شهادت رسيدند.
2- بهترين راه براي پيدا كردن افراد در دشت، دراز كشيدن بر روي زمين است. تا اگر كسي در خط حائل بين زمين و آسمان حركت كرد بتوان تشخيص داد.

ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(10)-5

 
 
یک شنبه 3 بهمن 1389  5:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها