0

زلیخا عشق نمی داند

 
forogh1351
forogh1351
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 462
محل سکونت : تهران

زلیخا عشق نمی داند

 

 

زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است

 

 

 

این قصه بوی زلیخا می دهد . کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟

 

 

 

قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است .

 

 

 

از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که زیبایی همه از یوسف است .

 

زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند.

 

 

 

قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی. تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ.

 

 

 

از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی

 

 

 

و زلیخا از قصه بیرون رفت .

 

 

 

*************************

 

 

 

خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه ی جهان ، قصه ای پر زلیخاست و هر روز هزارها

 

پیراهن پاره می شود از پشت .

 

 

 

اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند. وقصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.

 

 

زلیخا برگرد!
شنبه 9 آبان 1388  7:47 AM
تشکرات از این پست
parvaz_j
parvaz_j
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1392 
تعداد پست ها : 9
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:زلیخا عشق نمی داند

به روزن بود چشم سیل خیزش

که آمد بر نظر ناگه عزیزش

... چو بر روی عزیزش دیده افتاد

برآورد از دل غمدیده فریاد

... به خود می‌گفت دیدی با دو صد درد

فلک آخر چه خاکی بر سرم کرد

نه این است آنکه در خوابم سخن گفت

نه این است آن که نام خود به من گفت

بسی نالید و بردش ناله از هوش

یکی گفتش میان ناله بر گوش

... مخور غم کت زمان غم سرآمد

امید خاطرت از در درآمد.

(خاوری؛ 69؛ صص 92-91)

 

زلیخا کرد از آن رخنه نگاهی

برآورد از دل غمدیده آهی

... نه آن است این که من در خواب دیدم

به جست‌وجوی این محنت کشیدم

... درآمد مرغ بخشایش به پرواز

سروش غیب دادش ناگه آواز

... از او خواهی جمال دوست دیدن

وز او خواهی به مقصودت رسیدن.

در منظومه‌های «خاوری» و «جامی» به دلیل آنکه عشق زلیخا به یوسف آنی نبود، بلکه دلدادگی او به یوسف سالها قبل در عالم خواب رخ داده بود؛ به همین دلیل اظهار چنین عشقی از جانب او به یوسف نیز آنی نبوده است؛ در این دو اثر زلیخا از فرط عشق رنجور می‌شود؛ دایه زلیخا مسئله را درمی‌یابد و به سراغ یوسف می‌رود و به او چنین می‌گوید:

ترا از یار دیرین این چه دوریست

که یاران را به هم الفت ضروریست

زلیخا آن به دام افتاده صیدی‌ست

که در پای دلش پیوسته قیدی‌ست

... به پایان دایه چون افسوس خود برد

به پاسخ ماه کنعان سر برآورد

... چه سان گیرم ره بی‌حرمتی پیش

خیانت چون کنم با خواجه خویش

(خاوری؛ 69؛ صص 225-224)

زلیخا گر چه زیبا دلربایی است

فتاده در کمندت مبتلایی‌ست

ز طفلی داغ تو بر سینه دارد

ز سودایت غم دیرینه دارد

... چو یوسف، این فسون از دایه بشنود

به پاسخ لعل گوهربار بگشود

... زلیخا را غلام زر خریدم

بسا از وی عنایتها که دیدم

... نی‌ام جز مرغ و آب و دانه او

خیانت چون کنم در خانه او.

(جامی؛ 78؛ صص 115-114)

در هر حال عشق پر تب و تاب زلیخا او را به سمت خلوت کردن با یوسف می‌کشاند و در آنجا صریحاً از او کام می‌طلبد؛ اما یوسف پس از آنکه موضع خویش را در مورد عدم خیانتکاری خویش مطرح می‌کند؛ پا به گریز می‌نهد. در کشاکشی که بین او و یوسف به وجود می‌آید، پیراهن یوسف دریده می‌شود.

قرآن این موضوع را چنین بیان می‌کند:

  1. وقدت قمیصه من دبر و الفیا سیدها لد الباب قالت ماجزاء من اراد باهلک سوداً الّا ان یسجن او عذابٌ الیم .

در این آثار، چنین حادثه‌ای را این گونه نقل کرده‌اند:

زلیخا در مجلس زنان

زلیخا ز حرص دل و کام تن

دوید و زدش چنگ در پیرهن

درید از پسش پیرهن از قضا

عزیز اندر آمد چو باد هوا

زلیخا برآشفت بر خویشتن

سبک حیلتی ساخت آن شوخ زن

... چه باشد مرآن تیره دل را جزای

که بر اهل تو کرد این قصد و رای

به جز بند و زندان و جز چوب و بیم

و یا داشتن در عذاب الیم.

(منسوب به فردوسی؛ 49؛ ص 177)

ز پس در کشمکش، آن دامن پاک

چو گل شد تا گریبان سر به سر خاک

به ره بر خورد ناگاهان عزیزش

تغیّر دید در حال از گریزش

... به چشم تر ز دل برداشت، ناله

به رخ بارید، ز ابر دیده ژاله

به راحت چون به خلوت رو نهادم

به آسایش به بستر تکیه دادم

... در آمد ناگهان این شوخ‌دیده

چو دزدان، پا برهنه قد خمیده

(خاوری؛ 69؛ صص 254-253)

در این اثر زلیخا در مورد اینکه یوسف را عذاب دهند یا در زندان کنند، سخنی نمی‌گوید.

پی باز آمدن دامن کشیدش

ز سوی پشت پیراهن دریدش

... برون خانه پیش آمد عزیزش

گروهی از خواص خانه نیزش

... که ای میزان عدل آن را سزا چیست

که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟

... کنون آن به که همچون ناپسندان

کنی یک چند محبوسش به زندان

و یا خود بر تن و اندام پاکش

نهی دردی که سازد، دردناکش.

(جامی؛ 78؛ صص 137-136)

بر این اساس در منظومه‌های «منسوب به فردوسی» و «جامی» زلیخا مانند روایت قرآن، خواهان آن است که یوسف زندانی شود و یا عذابی دردناک بیند؛ اما در منظومه «خاوری» زلیخا، این سخنان را بیان نمی‌کند.

11.عشق و ملامت

عشق و ملامت خانه‌زاد یکدیگرند، آن گاه که طشت رسوایی زلیخا از بام افتاد، عشق او به غلام عبری‌اش، زنان مصر را به سرزنش کردن واداشت. او نه تنها از بدنامی نمی‌هراسید، بلکه به تکاپویی دوباره دست زد و زنان مصر را به بزم دیرینه عشق خویش دعوت کرد.

قرآن، ماجرای او و زنان مصر را این گونه بیان فرموده است:

  1. فلمّا سمعت بمکرهن ارسلت الیهن واعتدت لهن متکئا وَ ءاتت کل واحدة منهن سکینّا و قالت اخرج علیهن فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن و قلن حش لله ماهذا بشراً ان هذا الّا ملکٌ کریمٌ  قالت فذلکن الذی لمتننی فیه و لقد رودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم یفعل ماء امره لیسجنن و لیکوناً من الصغرین

بر این اساس زلیخا در برابر سرزنش زنان در پی آن می‌شود تا آنان را به عمق واقعه بکشاند، جلسه میهمانی فراهم می‌سازد و زنان را به آنجا دعوت می‌کند. آن‌گاه که زیبایی یوسف بر زنان مصر هویدا می‌شود، چنان مدهوش می‌شوند که دستان خویش را به جای ترنج می‌برند و «ملک گویان» زیبایی یوسف را می‌ستایند. اینجاست که زلیخا در مقام سرزنش به زنان مصری می‌گوید:

زلیخا پس آنگه زبان برگشاد

بدان انجمن، این چنین کرد یاد

... کنونش فرشته نبایست خواند

از این در سخنها نبایست راند

... از او یک نظرتان به چشم آمدست

دل و دستتان، جمله پاره شده است

مرا چون نگردد دل از عشق ریش

که باشد شب و روز این ماه پیش.

(منسوب به فردوسی؛ 49؛ ص 185)

ز روی طنز گفت: ای مه جبینان

به بزم عصمت بالانشینان

... شما را اندرین محفل چه افتاد

که طاقت رفتتان زین گونه بر باد؟

... بر آنم گر زند جز رای من رای

به زندانش در آرم کنده در پای.

(خاوری؛ 49؛ صص 274)

زلیخا را از آن شوری دگر شد

به یوسف میل جانش بیشتر شد

بدیشان گفت: یوسف را چو دیدید

ز تیغ مهر او کفها بریدید

... اگر در عشق وی معذوری‌ام هست

بدارید از ملامت کردنم دست

همه چنگ محبت ساز کردند

نوای معذرت آغاز کردند

شدی عاشق، ملامت نیست برتو

در این سودا غرامت نیست برتو.

(جامی؛ 178؛ صص 14-147)

این چنین است که زلیخا به صراحت اعلام می‌کند که در صورت عدم اطاعت یوسف (ع) او را به زندان خواهد انداخت.

 
شنبه 9 آبان 1388  12:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها