پدر گفت: «آقاي آويني شهيد شده
.
رفته روي مين
.»
و چشمهايش پر اشك شد
.
من خيلي كوچك بودم. آنقدر كه بلد نباشم
تسليت بگويم و بپرسم كي و كجا. همانجور مات ايستاده بودم و تنها يادم است كه يكي
از كاغذها را گرفتم و زل زدم به چهره قشنگ آويني ـ كه ديگر شهيد بودـ و دستهايش را
كه روي سينهاش گذاشته بود و اوركت سبز آمريكايي و پيراهن لي آبياش. پشت آويني دشت
بود و چشمهايش از پشت عينك قاب فلزي، حرف ميزد. زنده و گرم و گيرا
.
فردا صبح،
وقتي داشتم دنبال پيراهن مشكيام ميگشتم، پدر را ديدم و او از چشمهاي سرخم همه چيز
را فهميد. آن وقتها آويني «شهيد آويني» نبود. در دبستانمان بايد به هم ميگفتيم
گوينده «روايت فتح»2 است تا بشناسندش
.
تا اينكه تلويزيون، مايه گذاشت و آقا در
تشييع پيكرش آمدند و تازه مقالههايش چاپ شد و آويني رونمايي شد. و شد «شهيد آويني
»
كه قدر نبودنش را بدانند و برايش يادبود بگيرند
.
از روي سن، صداي قرآن بلند
ميشود. مثل دست نوازشي پدرانه، روي سر جمعيت كشيده ميشود و جنب و جوششان
ميخوابد
.
اوركت و پيراهن و عينك و بقيه مخلفات را داخل كيف ميچپانم و
ميگذارمش كنار. به جز من، تك و توك، آدمهايي هم نشستهاند كه رنگشان رنگ سبز
اوركتهاي آمريكايي نيست
.
قرآن تمام ميشود. مجري خيرمقدم ميگويد و بعد فهرست
برنامهها. من سومي هستم. بعد دو مسابقه، كه اسمشان را گذاشتهاند: صداي آسمان و
گامهايي تا خدا. بعد از من هم، فيلم نشان ميدهند و دوباره مسابقه. اينبار حفظ
كتاب
.
حوصله نميكنم بقيهاش را گوش كنم. به هر حال هر چه باشد تا هشت شب وقتمان
را پر كردهاند. دست ميكنم داخل كيف برزنتيام و كاغذهايم را درميآورم تا براي
بار صدم مرورشان كنم
.
قرار است ماجراي همين تمبرها را تعريف كنم. اولين برنامه
شروع ميشود. با يك چشم، كاغذهايم را نگاه ميكنم و با يك چشم سن را ميپايم
.
سه
داور را پشت ميزي نشاندهاند و يك ميز دراز را هم براي ده شركتكننده نهايي
گذاشتهاند. معلوم ميشود دور نهايي است و ازبين پنج هزار شركتكننده مسابقه «صداي
آسمان»، اين ده نفر به اينجا رسيدهاند
.
سالن تاريك ميشود و قسمتي از روايت فتح
را پخش ميكنند.خيليها بلند بلند زير گريه ميزنند
.