كليسا به خدا تصوير انساني داد و خدا را در قالب بشري به افراد معرّفي نمود. افراد تحت تأثير نفوذ مذهبي كليسا از كودكي خدا را با همين قالبهاي انساني و مادّي تلقّي كردند و پس از رشد علمي دريافتند كه اين مطلب با موازين علمي و واقعي و عقلي صحيح سازگار نيست و از طرف ديگر، تودة مردم طبعاً اين مقدار قدرت نقّادي ندارد كه فكر كنند ممكن است مسائل مربوط به ماوراي طبيعت، مفاهيم معقولي داشته باشد و كليسا اشتباه كرده باشد. چون ديدند مفاهيم كليسايي با مقياسهاي علمي تطبيق نميكند، مطلب را از اساس انكار كردند.
آقاي والتر اُسكار لندبرگ چنين ميگويد:
«اينكه توجه بعضي دانشمندان در مطالعات علمي منعطف به درك وجود خدا نميشود، علل متعدّدي دارد كه از آن جمله دو علّت را ذكر ميكنيم: نخست آنكه غالباً شرايط سياسي استبدادي يا كيفيّت اجتماعي و يا تشكيلات مملكتي، انكار وجود صانع را ايجاب ميكند؛ دوّم آنكه فكر انساني هميشه تحت تأثير بعضي اوهام قرار دارد و با آنكه شخص هيچ عذاب روحي و جسمي هم نداشته باشد، باز فكر او در انتخاب و اختيار راه درست كاملاً آزاد نيست. در خانوادههاي مسيحي اغلب اطفال در اوايل عمر به وجود خدايي شبيه انسان ايمان ميآورند؛ مثل اينكه بشر به شكل خدا آفريده شده است. اين افراد هنگامي كه وارد محيط علمي ميشوند و به فرا گرفتن و تمرين مسائل علمي اشتغال ميورزند، اين مفهوم انسان گونه وضعيت از خدا نميتواند با دلايل منطقي و مفاهيم علمي جور در بيايد و بالنتيجه بعد از مدّتي كه اميد هرگونه سازش از بين ميرود، مفهوم خدا نيز بكلّي متروك و از صحنة فكر خارج ميشود. علّت مهمّ اين كار ن است كه دلايل منطقي و تعريفات علمي، وجدانيات يا معتقدات پيشين اين افراد را عوض نميكند و احساس اينكه در ايمان به خدا قبلاً اشتباه شده و همچنين عوامل ديگر رواني باعث ميشوند كه شخص از نارسايي اين مفهوم بيمناك شود و از خداشناسي اعراض و انصراف حاصل كند.»
چيزي كه در برخي تعليمات ديني و مذهبي مشاهده ميشود اين است كه در ايام صباوت مفهومي با مشخّصات خاصّي با نام و عنوان خدا به خورد كودك ميدهند. كودك وقتي بزرگ ميشود و دانشمند ميگردد، ميبيند چنين چيزي معقول نيست و نميتواند موجود باشد تا خدا باشد يا غير خدا. كودك پس از آنكه بزرگ شد، بدون اينكه فكر كند يا انتقاد كند كه ممكن است مفهوم صحيح براي آن تصوّر كرد يكسره الوهيّت را انكار ميكند. او خيال ميكند خدايي را كه انكار ميكند همان است كه خداشناسان قبول دارند. پس چون اين ساخته شدة ذهن خود را ـ كه اوهام عاميانه برايش ساختهاند ـ قبول ندارد، خدا را قبول ندارد؛ ديگر فكر نميكند خداي به آن مفهوم را كه او انكار ميكند، خداشناسان نيز انكار دارند و انكار و انكار خدا نيست، بلكه انكا همان است كه بايد انكار كرد. فلا ماريون در كتاب خدا در طبيعت ميگويد: كليسا به اين شكل خدا را معرّفي كرد كه: «چشم راستش تا چشم چپش شش هزار فرسخ فاصله دارد». بديهي است افرادي كه از دانش بهرهاي داشته باشند ـ ولو بسيار مختصر ـ به چنين موجودي نميتوانند معتقد شوند.