0

سقوط بصره براي عراقي‌ها بسيار گران تمام مي‌شد

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سقوط بصره براي عراقي‌ها بسيار گران تمام مي‌شد

89/10/30 - 00:06
شماره:8910081511
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «حميد قبادي»
سقوط بصره براي عراقي‌ها بسيار گران تمام مي‌شد

خبرگزاري فارس: عراقي‌ها با چنگ و دندان دفاع مي‌كردند. بصره دومين شهر بزرگ عراق بود و سقوط آن براي عراقي‌ها بسيار گران تمام مي‌شد. مقاومت شديد عراقي‌ها پيشروي نيروهاي خودي را كند كرده بود.

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي حميد قبادي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي قبادي در سال هاي جنگ از سرداران شناخته شده شهرستان كوهدشت بود:

شب 19 ديماه 1365 بوي شروع عمليات به مشام مي‌رسيد. لشكرها به دليل صدمات وارده در عمليات كربلاي 4 در شب‌هاي اول ماموريتي نداشت اما من به دليل نوع كارم در اطلاعات بايد طوري آماده مي‌بودم كه هر وقت لشكر وارد عمل شود اطلاعات لازم را در اختيار فرماندهي بگذاريم.
عمليات كربلاي 5 در ساعت 2 بامداد 19/10/65 با رمز يا زهرا(س) در محدوده منطقه عملياتي پنج ضلعي يعني همان مكان عمليات لشكرها در كربلاي 4 آغاز شد. اين منطقه نزديك‌ترين مسير به شهر بصره بود كه براي من منطقه شناخته‌شده‌اي بود. تاكتيكي كه سپاه اين بار براي تهاجم اوليه به كار گرفته بود با عمليات كربلاي 4 تفاوت داشت. در عمليات كربلاي 4 سپاه از جناح شمالي منطقه پنج ضلعي با عراقي‌ها درگير شد. اما اين بار از جناح شرق به غرب يعني از دژ جمهوري و آب‌گرفتگي مقابل و مواضع متفاوت كاشته شده باعث شده بود تا عراقي‌ها از استحكام آنجا اطمينان داشته باشند.
نيروهاي لشكر 10 سيد‌الشهدا(ع) عهده‌دار شكستن خط و نفوذ به خطوط عراقي‌ها بودند. نيروهاي خط‌شكن كه عمدتاً تيربارچي و آرپي‌جي‌زن بودند. با نفوذ در آب‌گرفتگي، تمام آتش سلاح‌هاي خود را متوجه يك نقطه كردند و هرچه را در آن مسير بود نابود كردند در اين فرصت بچه‌هاي تخريب با برداشت مواضع داخل آب رخنه كوچكي در خاكريز دشمن ايجاد كردند و بعد با كمك آتش سنگين و نيروهاي قايق سوار رخنه انجام شده گسترش يافت.
نيمه شب بود. صداي غرش توپ‌ها و خمپاره‌ها و شليك منورهاي عراق در اسمان فضاي بسيار عجيبي را بوجود آورده بود. با اينكه در آن شب لشكر ما ماموريتي نداشت، اما آن شب را تا صبح نخوابيدم و از دور نظاره‌گر اوضاع و تبادل سنگين آتش در خطوط مقدم بودم. مدام دعا مي‌كردم كه بچه‌ها در مقدمات اوليه كار موفق شوند و خطوط دفاعي مستحكم عراق شكسته شود.
براي اين كه از وضعيت خطوط درگيري در تمام ساعات شبانه‌روز اطلاعات لازم را داشته باشيم، فرمانده لشكر اجازه داد كه طبق يك برنامه نوبت‌بندي شده از آخرين وضعيت خطوط درگيري و جاده‌ها و معابر اطلاعاتي كسب كنيم كه اگر ماموريت واگذار شده بتوانيم با آمادگي قبلي انجام وظيفه كنيم. در ساعات اوليه صبح روز درگيري حركت كرديم. اولويت تردد با افرادي بود كه در تقويت نيروهاي خط‌شكن نقش اصلي داشتند؛ براي همين در روز اول عمليات موفق به ورود به پنج ضلعي نشديم.
صبح روز دوم بود كه اين بار تصميم گرفتم با استفاده از يك موتور تريل 250 كه تحرك و توان مناسب را داشت، به تمام خطوط درگيري سركشي كنم؛ روي اين حساب از قرارگاه تاكتيكي لشكر در حوالي پل نو به طرف منطقه درگيري در پنج ضلعي با موتور حركت كردم. در اين ماموريت جعفر يگانه جانشين ستاد لشكر نيز همراهم شد. در آن منطقه موتور بهترين وسيله براي حركت بود هم عكس‌العمل خوبي داشت و هم اختفاي آن راحت بود و در هر چاله و گودالي مي‌شد آن را پنهان كرد.
در يك جاده خاكي به طرف پنج ضلعي به راه افتاديم. رفت و آمد بيش از حد خودروهاي پشتيباني، آمبولانس‌ها و كاميون‌هاي حامل مهمات و مواد غذايي چنان گرد و خاكي ايجاد كرده بود كه قابل تحمل نبود. چفيه‌ام را دور سر و صورتم بستم و عينك مخصوص موتورسواري را هم روي چشمانم زدم. در طول مسير با صداي بلند از آقاي يگانه مي‌خواستم كه محكم بنشيند تا هركجا ضرورت داشت از جاده خارج شوم؛ خاك رس و رمل اجازه نمي‌داد كه موتور به راحتي حركت كند.
چراغ خودروهايي كه از مقابل مي‌آمدند، همگي به نشانه پيروزي روشن بود بوق خودروها و صداي الله‌اكبر و شعرهاي حماسي بسيجي‌ها روحيه‌ها را بالا برده بود. هيچ كس نگران آتش سنگين عراقي‌ها نبود. هرگاه گلوله توپي در داخل جاده بر زمين مي‌خورد و حادثه‌اي مي‌آفريد، با كمك ديگران، مجروحين و شهدا به سرعت منتقل مي‌شدند.
آقاي يگانه مدام دعا مي‌خواند و راز و نياز مي‌كرد. من هم از همسفر بودن با او خوشحال بودم. به خط مقدم نزديك شديم. ناگهان متوجه شدم كه رانندگان خودروهايي كه به عقب مي‌رفتند، با تكان دادن دست، سعي مي‌كردند پيامي را به ما برسانند. در ميان گرد و خاك متوجه شدم همه ماسك ضد شيميايي به صورت زده‌اند. مشخص شد عراقي‌ها بمباران شيميايي كرده‌اند. با حركت به طرف جلو به غير عادي بودن هوا پي بردم.
به سرعت از جاده منحرف شدم و در كنار جاده ايستادم. ماسك‌هايمان را كه به كمر بسته بوديم به صورت زديم و به راه افتاديم. با هم متوجه شدم كه هواي وارد شده به بيني و چشمانم آلوده است. با سرعت خود را به خط مقدم رساند. موتور را داخل چاله‌اي پارك و فرمان آن را قفل كردم نگران بودم چون ريش بلند و زيادي داشتم، ماسك خوب به صورتم نمي‌چسبيد. احساس كردم مواد شيميايي از لابه‌لاي موهاي صورتم در حال نفوذ است. تصميم گرفتم براي اولين بار موهاي صورتم را كوتاه كنم برايم سخت بود.
از بچه‌هاي امدادگر يك قيچي گرفتم. به يگانه گفتم كه بايد ريش‌هايم را كوتاه كنم. ماسك را براي چند لحظه از صورتم برداشتم و موهاي صورتم را از بيخ به طور نامنظم قيچي كردم. شكل خنده‌داري پيدا كرده بودم كوتاه و بلند بودن موهاي صورتم جلب توجه مي‌كرد.
با قايق خودمان را به آن طرف آب‌گرفتگي رسانديم و وارد منطقه پنج ضلعي شديم. اولين نقطه‌اي كه وارد آن شديم دژ لشكر در عمليات كربلاي 4 بود كه گردان محبين در آنجا عمل كرد به سرعت ذهن من سراغ بچه‌هائي رفت كه جنازه‌شان در عمليات كربلاي 4 بجا مانده بود. با همكاري آقاي يگانه به طرف محل شهادت آنها رفتيم؛ اما منطقه چنان دست‌خوش دگرگوني شده بود كه اصلا اثري از آن وضعيت چند روز گذشته باقي نبود. از يافتن جنازه مجتبي آدينه و جلال ابراهيمي و چند نفر ديگر از بچه‌هاي گردان محبين نااميد شدم و با يگانه به سمت جلو دوان دوان حركت كرديم.
وجود آتش سنگين باعث مي‌شد كه گاه صداي همديگر را نشنويم. براي اينكه مورد اصابت تركش قرار نگيريم با هر سوت خمپاره دراز مي‌كشيديم و مي‌خوابيديم. علاوه بر اينها بمباران هواپيماهاي عراقي هم به طور مداوم ادامه داشت. حجم زياد بمباران به حدي بود كه بمب‌هاي رها شده در آسمان را به وضوح مي‌ديدم كه با چه سرعتي به طرف ما مي‌آمدند. من جلو بودم يگانه هم بدون اينكه حرفي بزند به دنبالم مي‌آمد.
به نزديك دژ رسيديم لحظاتي استراحت كرديم. درگيري بسيار شديد بود اصابت گلوله‌ها به زمين گل‌آلود آنجا لباس‌ها و سر و صورت نيروها را گل‌آلود كرده بود. خودروهاي تركش خورده، آمبولانس‌ها و موتورسوارها همه همه نشان از يك عمليات و درگيري تن به تن شديد مي‌داد. داخل كانال اطراف هلالي و سنگرهاي فتح شده، جنازه‌هاي زيادي از عراقي‌ها افتاده بود و ما براي عبور از كانال و حركت به سمت جلو ناچار بوديم كه از روي جنازه‌ها عبور كنيم و اين كار براي يگانه تازگي داشت و بعضي از جنازه‌‌ها تازه كشته شده بودند و هنوز بدنشان نرم بود، براي همين وقتي از روي آنها رد مي‌شديم تكان مي‌خوردند ولي مرده بودند.
هرچه جلوتر مي‌رفتيم اثر گازهاي شيميايي كمتر احساس مي‌شد ماسك‌ها را از صورت جدا كرديم و راحت شديم و نفسي كشيديم. يگانه به صورتم نگان كرد و خنديد. مي‌دانستم كه صورتم چه شكلي است براي همين برايم چندان مهم نبود. مهم حفظ خودم از گازهاي شيميايي بود كه مصدوم نشوم به دليل مصدوميت شيميايي قبلي كه داشتم، آمادگي بيشتري براي مصدوميت نسبت به ديگران داشتم. اما از اينكه ديگر نيازي به استفاده از ماسك نداشتم، خوشحال بودم.
زير آتش شديد دشمن مجبور بودم كه به صورت خميده حركت كنم. آثار جراحت‌هاي قبلي‌ام، مخصوصا شكستگي پاي راستم كه مورد اصابت دو تير تيربار قرار گرفته بود و وضعيت نابسامان ستون فقراتم كه يادگار مناطق جنگي خرمشهر و شاخ شميران بود، اذيتم مي‌كرد براي اينكه بتوانم دوام بياورم هر چند مدت يك بار استراحت مي‌كردم. عجب حالتي بود. تمام آن دردها برايم شيرين بود.
مسير را به سمت چپ در منطقه پنج ضلعي ادامه دادم. جاده قديمي شملچه ايران به بصره عراق را رفتم تا اينكه به مناطق درگيري رسيدم. روي خاكريز دژ جمهوري كه قبلا خط مقدم عراقي‌ها بود، كانال‌هاي متفاوتي از بتون و سنگرهاي مستحكمي براي استراحت و نگهباني قرار داشت. تصميم گرفتم لحظاتي استراحت كنم و بعد منطقه درگيري را كاملا ديد بزنم و اطلاعات خودم را جمع‌آوري كنم.
داخل سنگري شدم. چند نفر با تجهيزات نظامي و آمادگي لازم نشسته بودند. از چهره آنها حدس زدم كه مشهدي باشند. سنگر كوچكي بود بدنه‌اي بتوني داشت با سقف نسبتا كوتاه كه عراقي‌ها روي آن را با گوني‌هاي پر از خاك پوشانده بودند. يك بسيجي نوجوان در حال عبور از كانال بود از نگاهش فهميدم خسته است و مي‌خواهد لحظاتي استراحت كند. از او خواست كه داخل سنگر بيايد. كمي خجالت مي‌كسيد. وارد شد. چهره‌اي پهن و دماغي كوتاه داشت. كوله‌پشتي و تجهيزات افرادي و يك قبضه كلاشينكف را با خود همراه داشت. سلام كرد و نشست كمي با او حرف زدم. صداي اصابت توپها و خمپاره‌ها گاه صحبتمان را قطع مي‌كرد. هنوز پنج دقيقه نگذشته بود كه انفجاري بسيار شديد تمام كانال و سنگر را به لرزه درآورد. دود و گرد و خاك سراسر سنگر و اطراف آن را پوشاند جداره كانال جلوي تركش‌ها را گرفت؛ اما موج انفجار به داخل زد. در همان لحظه اول، ميهمان تازه وارد كه درست در كنار من نشسته بود و حتي كتف‌هايمان به هم چسبيده بود دچار موج‌گرفتگي شديد شد. در يك لحظه تمام بدنش به لرزه درآمد به طوري كه هيچ كنترلي در اعضاي بدنش وجود نداشت. دست‌ها و پاهايش به شدت مي‌لرزيد چشمانش زير و رو شد و وضع صورتش به سرعت تغيير و دهانش كف كرد او را گرفتم؛ اما شدت لرزش بدنش آرام نشد كوله پشتي را از پشتش جدا كردم. اسلحه‌اش را كناري گذاشتم و به كمك ديگر افراد سنگر او را درازكش كردم. با اينكه حتي يك تركش هم نخورده بود، اما هر لحظه حالش بدتر مي‌شد. از سنگر بيرون رفتم تا شايد بوسيله آمبولانس و يا خودرويي او را به سمت عقب برسانيم. او را به پشت جبهه فرستاديم و ديگر از سرنوشت او خبري به من نرسيد.
يك ساعت آنجا بوديم و با كسب اخبار لازم از چگونگي وضعيت خطوط درگيري سعي كرديم از همان مسير رفت به همراه آقاي يگانه به عقب برگردم با لشكر هيچ‌گونه ارتباطي نداشتم و در اين فكر بودم كه ممكن است در غياب من ماموريت به لشكر واگذار شود و ما از اجراي آن باخبر نشده باشيم. يكي ديگر از نگراني‌هاي من اين بود كه از لشكر 57 ما تنها افرادي بوديم كه در آن خطوط درگيري قرار داشتيم براي همين نگران بودم كه اگر مجروح و يا شهيد بشوم جنازه و يا بدن مجروحم بلاتكليف مي‌ماند و يا گم مي‌شود؛ روي اين حساب كارت شناسايي و پلاك گردنم را چك مي‌كردم تا از صحت و بودن آنها مطمئن شوم. ظهر روز دوم درگيري بود كه خود را به عقب رسانديم. خسته بوديم. تمام لباس‌هايمان با خون و خاك و مواد شيميايي آلوده شده بود و به طرف چاله‌اي كه موتور را در آن قرار داده بودم، آمدم. با اولين هندل موتور را روشن كردم و به كمك يگانه موتور را از چاله بيرون آورديم. دو نفري سوار موتور شديم. براي اينكه كمتر زير آتش باشيم، به يگانه سفارش كردم كه محكم خود را به من و موتور نچسباند تا با سرعت حركت كنيم. از تير رس خمباره‌ها و توپخانه‌هاي سبك خارج شديم؛ درحالي كه تمام منطقه رودخانه اروند و مسير ابوالخطيب و پتروشيمي عراق و منطقه مقابل جزيره ام‌‌الرصاص زير آتش توپخانه بود.
به لشكر رسيديم. گزارشي از وضع موجود را به فرمانده لشكر و مسئول اطلاعات لشكر ارائه دادم. بعد از استراحت براي شستن لباسهايم به كنار نهر عرايض رفتم. لباسهايم را شستم و روي نخل‌هايي كه آنجا بود پهن كردم و لباس‌هاي جديد پوشيدم براي ديدن بچه‌هاي اطلاعات لشكر به طرف سنگر آنها حركت كردم و در بين بچه‌ها صحبت‌هاي مختلفي درباره مناطق و محورهاي مختلف درگيري مي‌شد كه همه صحبت‌ها شنيدني بود.
قبل از تاريكي هوا، يگانه با ماشين اصلاح وضع صورتم را منظم كرد چون خسته بودم تصميم گرفتم كمي زودتر بخوابم. صداي انفجار توپ‌ها و اصابت گلوله‌ها به اطراف سنگر هم نتوانست مرا سرگرم كند. از شدت خستگي به خواب رفتم و تا صبح چيزي متوجه نشد.
صبح زود بيدار شدم. از سنگر بيرون آمدم و براي گرفتن وضو به سمت تانكر آب رفتم. تانكر هنوز سالم بود و تركشي نصيبش نشده بود. بچه‌ها هم كم كم بيدار شدند. عده‌اي بعد از نماز شروع به دعا و راز و نياز كردند. معنويت فضاي سنگر مرا هم تحت تاثير قرار داد. از ميان آن جمع صحبت‌الله سوري، پرويز پرويزپور،(1) بهمن ميرزايي،(2) اسماعيل سهپوند و خسرو راجي را خوب به ياد دارم.
ساعت هفت صبح براي رفتن به حمام از بچه‌ها آدرس گرفتم معلوم شد كه براي حمام بايد به خرمشهر بروم. با موتور به طرف خرمشهر حركت كردم. حمام را پيدا كردم. حمام سياري بود كه مخصوص اين عمليات برپا شده بود. در نوبت ايستادم تا نوبتم رسيد. موقع برگشت با چفيه سر و صورتم را كه هنوز خيس بود پوشاندم و به قرارگاه برگشتم.
روز سوم عمليات كربلاي 5 بود. در جمع بچه‌هاي اطلاعات نشسته بودم. كساني كه تازه از خطوط درگيري برگشته بودند، صحبت‌هاي خوبي داشتند كه شنيدني بود. ظهر بود كه توسط فرمانده و جانشين لشكر فرا خوانده شدم. چون نسبت به مناطق عملياتي كاملا توجيه بودم، قرار شد هرچه سريع‌تر آماده شوم و همراه آنها به مناطق درگيري بروم.
يك تويوتا لندكروز آماده شد. فرمانده لشكر حاج روح‌الله نوري و حاج مرتضي كشكولي جانشين او هر دو از نظر جسمي درشت هيكل بودند برعكس من كه بسيار كوچك بودم و بيشتر از 68 كيلو وزن نداشتم. براي اينكه هر سه نفر بتوانيم جلوي تويوتا بنشينيم، حاج مرتضي كشكولي راننده شد من وسط نشستم و حاج نوري هم طرف راست من نشست. به دليل كمي جاگاه در پيچ و خم‌هاي جاده اذيت مي‌شدم. جاده خاكي بين خطوط قبل ما و عراقي‌ها در بين آب‌گرفتگي به تازگي متصل شده بود. از جاده تازه احداث شده گذشتيم. اين جاده گرچه هنوز با يك جاده و فاصله زيادي داشت اما نقش خاصي در روند عمليات و تقويت روحيه نيروها داشت. اين جاده پنج كيليومتر داخل آب گرفتگي پيش رفته بود و عرض آن در حدود هفت متر بود عراق با هدايت آتش توپخانه و با كمك بخشي از نيروهاي خود در كنار اروند سعي داشت از احداث جاده جلوگيري كند. نيروهاي مهندسي هم تلاش مي‌كردند كه به هر قيمت جاده داخل آب گرفتگي را به شملچه عراق و پنج ضلعي متصل نمايند.
وارد منطقه‌اي شديم كه دو روز قبل توسط نيروهاي خودي تصرف شده بود. آتش عراقي‌ها داخل منطقه پنج ضلعي شديد بود. آنها مي‌خواستند نقطه ورودي آب گرفتگي به پنج ضلعي را زير آتش بگيرند تا از ورود نيرو، تجهيزات و اداوات مهمات جلوگيري كنند. از جهتي از آتش و باروت عبور كرديم. خودرو را در داخل آشيانه‌اي پنهان كرديم و پياده به طرف اروندرود و جزاير بوارين به راه افتاديم.
2 كيلومتر از مسير پاكسازي شده بود. اما هنوز درگيري به شدت ادامه داشت تمام خطط درگيري از محور توسط جاده آب گرفتگي پشتيباني مي‌شد. فرمانده لشكر و جانشين لشكر را از مسير دژ و كانال موجود در آنان به سمت جلو راهنمايي كردم در مكان مناسبي رسيديم كه مي‌توانستم در آنجا حداقل امنيت لازم را براي آنها تامين كنم و اوضاع كلي منطقه را توضيح بدهم. از روي كالك شروع به توجيه زمين و وضعيت خطوط درگيري كردم. نيم ساعت بعد به دستور فرمانده لشكر جلوتر رفتيم و به خطوط مقدم درگيري رسيديم تعدادي از سنگرهاي عراق تازه سقوط كرده بود. روي خاكريز رفتم. يكي از عراقي‌ها را ديدم كه با خجالت سينه‌خيز در حال فرار بود به سرعت اسلحه‌اي گرفتم و به سمت او شليك كردم. نيروهاي ديگر هم متوجه شدند و عراقي در يك لحظه آماج بارش تير قرار گرفت و كشته شد. اين مسئله باعث شد كه محل ما مورد شناسايي عراقي‌ها قرار بگيرد. يك گلوله آرپي‌جي 11 سنگر ما را هدف قرار داد. بعد از انفجار و خوابيدن گرد و خاك متوجه شدم كه سالم هستم. حاج كشكولي كه از دست من عصباني بود از فاصله چند متري كانال مقابل صدايم زد. به سمت او رفتم. گفت: در زماني كه مشغول تيراندازي بودي يك بار ديگر هدف موشك آرپي‌جي 11 قرار گرفتي اما چون سرگرم درگيري بودي متوجه نشدي هرچه شما را صدا زدم جواب ندادي. اين بار نزديك بود كه مورد هدف قرار گيري.
ساعت 4 بعدازظهر بود كه كار شناسايي تمام شد و ما از همان مسيري كه آمده بوديم، به عقب برگشتيم. بوي تعفن جسد عراقي‌ها اذيت‌مان مي‌كرد. براي همين مجبور شديم بخشي از مسير را با حالت دويدن بگذريم. به خودرو رسيديم ولي اين بار من راننده شدم.
جاده شلوغ بود صداي آژير آمبولانس‌ها بوق‌هاي متوالي خودروهاي متفاوت صحنه عجيبي به وجود آورده بود. براي كمك به تردد خودروها كمي از جاده كنار گرفتم؛ اما سيم‌هاي خاردار حلقوي چنان به چرخ تويوتا پيچيد كه خودرو متوقف شد. اين درحالي بود كه هر كس سعي مي‌كرد در كمترين زمان و با سرعت از روي جاده عبور كند. راه بسته شده بود تعدادي از خودروها پشت سر ما منتظر باز شدن راه بودند.
به كمك ديگران قسمت عقب تويوتا را به كنار جاده كشيديم با انبر دست و سرنيزه شروع به قطع سيم‌ها كردم. هرلحظه گلوله‌اي به زمين مي‌خورد. همه منتظر حادثه‌اي بودند. در كمترين زمان سيم‌ها را بريدم و به سرعت حركت كردم. مسئوليت تأمين امنيت فرمانده و جانشين لشكر بدنم را خيس عرق كرده بود؛ اما با لطف خدا به سلامت آنجا را ترك كرديم. عراقي‌ها از منطقه پتروشيمي عراق در آن طرف اروندرود، آتش توپخانه را به سمت مناطق تداركاتي و عمق جبهه‌هاي ما هدايت كرده بودند. هواپيماهاي عراقي هم جاده‌ها را زير آتش گرفته بودند با تمام مشكلات و خطرات موجود همراهان را به سلامت به قرارگاه فرماندهي در كنار نهر عرايض رساندم. با تاريك شدن هوا جمع نيروهاي قديم اطلاعات كامل شد. داريوش مرادي (3) از قرارگاه حمزه آمده بود. بچه‌ها هم كه از آمدن او خوشحال بودند به جمع ما پيوستند. شام را در يكي از سنگرهاي اطلاعات خورديم. آنچه نقل مجلس بود صحبت از روزهاي آينده بود كه مي‌بايست ما بچه‌ها اطلاعات آمادگي لازم را داشته باشيم.
ساعت 9 شب بود كه تلفن قورباغه‌‌اي سنگر به صدا درآمد. من و داريوش مرادي به سنگر فرماندهي احضار شديم. صداي موتور برق سنگر فرماندهي به گوش مي‌رسيد و چراغ سنگر آن ها روشن بود. احتمال دادم كه شايد خبرهايي باشد. ياالله گفتيم و وارد سنگر شديم. پنج - شش پله پائين رفتيم تا وارد محيط داخلي سنگر شديم. فرمانده لشكر و جانشين، فاضل شيرازي، مسئول عمليات و حاج كردي مسئول اطلاعات هم حضور داشتند. شب چهارم بعد از شروع عملريات كربلاي 5 بود. فرمانده لشكر بعد از احوالپرسي با استاده از نقشه منطقه پنج ضلعي ما را نسبت به ماموريت آينده توجيه كرد. اين بار هدف از ورود به پنج ضلعي و منطقه درگيري، حركت به سمت شمال منطقه بود يعني درست نقطه مقابل مناطقي كه تاكنون شناسايي كرده بوديم. ماموريت جديد حركت به طرف اروندرود و كارخانه پتروشيمي عراق نبود بلكه قرار بود به سمت شمال و به طرف كانال ماهيگيري بصره برويم. قرار شد اول صبح با يك موتور به سمت پنج ضلعي حركت كنيم و خود را به مناطق مقدم درگيري در حوالي كانال ماهيگيري برسانيم. روز از نو روزي از نو، بايد ده كيلومتر راه را در ميان آتش سنگين توپخانه و ادوات و هواپيما عبور مي‌كرديم.
بعد از نماز صبح با داريوش آماده حركت شديم صبحانه خورديم يك دوربين دو عدد چفيه و دو عدد ماسك ضد شيميايي تمام وسايل همراه ما بود. آفتاب در حال طلوع بود كه از سنگر خارج شديم. من راننده يك موتور تريل 250 قرمز رنگ شدم. با اولين هندل موتور روشن شد. ماموريت اين بود كه دو لشكر 27 حضرت رسول و 31 عاشورا را پيدا كنيم و از خط حد ميان آنها شناسايي دشمن را شروع كنيم. لشكر 57 ماموريت داشت براي ادامه تك آن لشكرها عمليات آفندي خود را براي رسيدن به كانال ماهيگيري شروع كند.
وارد منطقه پنج ضلعي شديم. در گوشه‌اي توقف كردم تا مسير خود را از روي كالكي كه در اختيار داشتم، مشخص كنم بعد به سرعت به سمت كانال ماهيگري حركت كرديم. آتش آنقدر سنگين بود كه گاهي قادر به حركت نبوديم. بمباران‌هاي متوالي در بسياري از مناطق زمين‌گيرم مي‌كرد تا جايي كه مجبور شدم در يكي از چاله‌هاي پناه بگيرم تا شدت آتش دشمن كمتر شود. اما حركت آمبولانس‌ها و خودروهاي حامل مهمات متوقف نمي‌شد. روحيه بالاي بسيجي‌ها مرا تحت تاثير قرار داده بود. كسي احساس خطر نمي‌كرد و هر كس با جديت پيگير انجام ماموريت خود بود. تلاش شبانه‌روزي نيروهاي ادوات در سنگرهاي شليك واقعا ديدني بود. انفجارات پي‌درپي گوش‌هاي تعدادي از نيروها را خون‌آلود كرده بود؛ آنها ديگر چيزي نمي‌شنيدند و فقط دست تكان مي دادند.
وارد منطقه درگيري شديم. در آنجا خطوط اول ما و دشمن خيلي نزديك به هم بود بطوري كه بيشترين تلفات در اثر اصابت خمپاره 60 بود. خمپاره‌اي كه اصابت آن چنداني صدايي نداشت اما نيروها را آزار مي‌داد. تمام محيط پيرامون دود و آتش بود و بوي باروت و تي‌ان تي هر مشامي را مي‌آزرد. در گوشه‌اي خاكريز پياده شديم. به داريوش گفتم كه حفظ موتور براي انجام ماموريت‌مان كمتر از حفظ خودمان نيست. بعد به كمك او موتور را داخل چاله‌اي جا داديم و براي اين كه مطمئن باشيم كسي آن را بر نمي‌دارد فرمان آن را قفل كردم. براي اينكه تركش نخورم به سرعت به سمت خاكريز رفتيم و كنار بچه‌هاي رزمنده قرار گرفتيم.
خودم را آرام آرام به بالاي خاكريز رساندم و با دوربين كوچك دستي از شكاف خاكريز مشغول ديدن خطوط عراقي‌ها شدم. فاصله ما و عراقي‌ها 500 متر بود و تعداد زيادي خودرو و وسايل مهندسي در همين فاصله 500 متري از كار افتاده بودند. بعضي از آن ها در حال سوختن بودند و بعضي هم سالم به نظر مي‌آمدند. نيروهاي خودي سعي مي‌كردند تا زمان تاريكي شب اين خودروها سالم بمانند تا در تاريكي بروند و آن ها را به غنيمت بگيرند اما عراقي‌ها تلاش مي‌كردند كه آن ها را هدف قرار دهند.
يكي از مشكلات در آنجا انتقال مجروحين و شهدا به پشت جبهه بود. خروج افراد و يا آمبولانس‌ها از پشت خاكريزها همان و اصابت تركش همان، مگر شانس ياري مي‌كرد؛ اما مجروحيني كه نياز به مداواي سريع داشتند با احتمال هر خطري انتقال داده مي‌شدند. گاه براي انتقال يك مجروح و يا شهيد ممكن بود مجروحين و يا شهداي ديگري فدا شوند. باز هم كارت و پلاك خودم را چك كردم كه اگر مجروح يا شهيد شدم قابل شناسايي باشم. براي محكم‌كاري در گوشه‌اي از لباس‌هايم مشخصات خود را نوشتم. عراقي‌ها با چنگ و دندان دفاع مي‌كردند. بصره دومين شهر بزرگ عراق بود و سقوط آن براي عراقي‌ها بسيار گران تمام مي‌شد. مقاومت شديد عراقي‌ها پيشروي نيروهاي خودي را كند كرده بود.
ساعت يازده صبح بود كه كارمان را كه آشنايي و شناسايي منطقه بود انجام داديم و با داريوش تصميم گرفتيم به عقب برگرديم. پشت خاكريز امنيت بيشتري داشت. اما جدا شدن از خاكريز و حركت به عقب‌ كاري خطرناك بود سوار موتور شدم داريوش هم پشت سرم سوار شد و حركت كرديم از تير رس خمپاره‌هاي 60 و رگبار مسلسل‌هاي عراقي خارج شديم. اما سلاح‌‌هاي سنگين كماكان مسير را زير آتش خود داشتند. در بين راه حوادث ناگواري را ديدم اما به خاطر ماموريت كه برعهده‌ام بود از كنار آنها گذشتم تا از زمان‌بندي عمليات عقب نيفتم. كم كم به حوالي ميدان امام رضا در ابتداي پنج ضلعي رسيديم. با اينكه دومين جاده داخل مسير آب‌گرفتگي احداث شده بود با اين حال هنوز هم تردد قايق‌هاي موتوري ادامه داشت. از جاده جديد داخل آب گرفتگي به سمت خرمشهر ادامه مسير داديم و از پنج ضعلي خارج شديم. به قرارگاه لشكر رسيديم و به اتاق فرماندهي رفتيم زمزمه‌هايي حاكي از مأموريت جديد به گوشمان رسيد. گويا هنگامي كه ما به منطقه اعزام شده بوديم مأموريت لشكر تغيير كرده بود. روز از نو و روزي از نو اين بار تلاش اطلاعاتي و عملياتي لشكر بايد متوجه خطوط جنوبي درگيري مي‌شد. تمام جمع‌بندي‌ها و حتي كالك‌هاي تهيه شده را كه در جيب داشتم در كوله پشتي خود گذاشتم و از خيرش گذشتم. لشكر مأموريت اشت كه وارد منطقه جنوبي پنج ضعلي شود و تك يگان‌هاي سپاه را در حوالي شهرك دو عيجي ادامه دهد.
دستور حركت گردانها صادر شده بود. نيروهاي اطلاعاتي لشكر هم مأموريت داشتند كه بر اساس طرح مانور خود را به شهرك دوعيجي برسانند گردان ابوذر از شهرستان اليگودرز و به فرماندهي ميرشاكي و گردان مالك اشتر از ازنا به فرماندهي راجي مسئوليت اجراي عمليات آينده لشكر را به كمك واحدهاي پشتيباني و گردان‌هاي ادوات و توپخانه داشتند. قرار شد زماني كه نيروهاي دوگردان وارد منطقه شدند در يك مكان مشخص توقف كنند كه نيروهاي اطلاعات اخبار لازم را در اختيار آنها قرار بدهند.
ساعت 10 شب در حوالي شهرك دوعيجي داخل نخلستان‌هاي بي‌سيم فرمانده گردان ابوذر به صدا درآمد. بلافاصله فرمانده لشكر مرا خواست. گوشي بي‌سيم را گرفتم فرمانده لشكر به من گفت كه طبق كالك و رمزي كه همراه داري بايستي به مكان فلان كه روي كالك رمز مشخص است بروي. ساعت يازده شب يك نفر آنجا مي‌آيد و چراغ قوه مي‌زند. وقتي او را پيدا كرديد يك گردان از دو گردان را در محوري كه او مي‌گويد وارد عمل كنيد.
موقعيت‌هاي غيرقابل پيش بيني در زمان جنگ يك چيز عادي بود اما مشكل آنجا بود كه فرمانده گردان ابوذر ممكن بود اين مأموريت را نپذيرد؛ اما خوشبختانه فرمانده لشكر با قرارگاه لشكر مجاور كه لشكر 5 نصر بود در اين باره به توافق رسيده بودند.
با دو نفر از بچه‌هاي اطلاعات براي انجام مأموريت به راه افتاديم. مسير داراي نخل‌هاي متراكمي بود. ما به موازات نهر تيمار حركت مي‌كرديم. جداره كانال پوشيده از ني بود كه عبور از آن سخت نشان مي‌داد. ساعت 11 بود كه به مكان مورد نظر رسيديم. آنجا يك پل بود روي نهر تيمار به محض رسيدن ما فردي كه براي تماس با او آمده بوديم دو يا سه بار چراغ قوه زد. من هم صداي آرام او را صدا زدم و سلام كردم. مرا در جريان موضوع قرار داد. به او گفتم كه ما آمادگي داريم كه شما ما را نسبت به منطقه آشنا و توجيه كند. از پل جدا شديم و داخل نيزارها رفتيم و در مكان مناسبي نشستيم. انها دو نفر بودند ما هم سه نفر كالك منطقه را روي زمين پهن كرد و چراغ قوه را روي كالك انداخت. كمي از اوضاع منطقه برايمان تعريف كرد و بعد نقطه‌اي را روي كالك نشان داد و گفت كه بچه‌ها اينجا در محاصره هستند. بايد از جناح ديگر به سمت بچه ها عملياتي ايذايي انجام شود تا بچه‌ها از مشكلي كه برايشان پيش آمده رها شوند. موضوع را گرفتم و قول دادم كه در اولين فرصت گردان را پاي كار بياوريم.
ساعت دو نيمه شب گردان آماده شروع تهاجم بود. اوضاع آرام بود به محض شروع تك نيروهاي گردان آرامش محيط به سرعت به هم خورد و باز آتش و رگبار و دود همه جا را گرفت. تاريكي شب از يك طرف و وجود نخلستان از طرف ديگر حركت هماهنگ نيروها را مشكل كرده بود. فرمانده گردان به دليل نداشتن ديد نمي‌دانست كدام گروهان بيشتر و كدام گروهان كمتر پيشروي كرده است. عراقيها تمام نخلستان را زير رگبار گرفتند. هنوز موفق نشده بوديم كه سنگرها و محل استحكامات آنها را با چشم ببينم اما از مسير شليك تيرهاي رسام مي‌دانستيم كه در چه فاصله‌اي از دشمن قرار داريم. تعدادي از بچه‌ها مجروح شدند.
كم كم به محل اصلي استقرار دشمن نزديك شديم. تجمع زيادي از نيروهاي پياده عراق كاملا مشاهده مي‌شد. آن ها منتظر بودند تا صبح زود پاتك سنگين خود را عليه نيروهاي ما آغاز كنند و گردان ما مأمور بر هم زدن آرايش و آمادگي آنها بود. انتخاب گردان ما كه در نزديكترين فاصله با آن محل قرار داشت انتخاب مناسبي بود. به لطف خدا كار با موفقيت نسبي انجام شد. عراقي‌ها چون مواضع تدافعي مناسبي نداشتند نتوانستند مقاومت كنند و مجبور شدند از آن منطقه عقب بروند.
موضوعي كه در آن شب مرا كمي آزار داد اين بود كه وارد عملياتي مي‌شدم كه از آن اطلاعات مناسبي نداشتم. در طول مسير با نهرهاي كوچكي مواجه مي‌شدم كه آب در آنها جريان داشت و من بايد از آنها عبور مي‌كردم اما به دليل تاريكي شب نمي‌توانستم گذرگاه مناسبي پيدا كنم براي همين مجبور بودم با همان لباسها و كفش‌ها و با پوتين وارد آب شده و از آن بگذرم. گاه اصابت خمپاره را گرفته بود. اما عشق به انجام تكليف و نيروي جواني حاضر نبود تسليم خستگي جسمي شود.
ساعت 4 صبح به محل استقرار گردان مالك اشتر رسيديم. محمد راجي فرمانده گردان براي جلوگيري از تلفات نيروهايش آنها را در نخلستان‌ها پراكنده كرده بود چون خسته بودم از او خواستم كه بنشيند تا با هم صحبت كنيم هنوز كاملا آرام نگرفته بودم كه برق انفجاري مهيب تمام بدنم را به لرزه درآورد. تا لحظاتي گيج و گنگ بودم دود و غبار كنار رفت. خودم را چك كردم متوجه شدم كه سالم هستم راجي را صدا زدم. مجروح شده بود به طرف او رفتم از ناحيه گردن و پاها مجروح شده بود. با كمك ديگران او را به سمت ديوار خرابه‌اي در داخل نخلستان كشانديم. آمبولانس همراه گردان را كه در چند صد متري ما داخل آشيانه بود خبر كرديم تا راجي و دو نفر ديگر را كه مجروح شده بودند به عقب منتقل كند.
ساعت سه صبح بود كه تعدادي از لشكرهاي سپاه عمليات سنگيني را عليه نيروهاي عراقي مستقر در شهرك دوعيجي آغاز كردند. آتش خودي روي شهرك بسيار سنگين بود. به طوري كه تمام استحكامات ادوات و خودروهاي مستقر در شهرك كاملا آتش گرفتند. درگيري به ديوارهاي شهرك رسيد. نيروهاي خودي هر لحظه فشار را بيشتر مي‌كردند تا اينكه اوايل صبح شهرك دوعيجي به تصرف ما درآمد. دو گردان ابوذر و مالك اشتر لشكر 57 هم مأموريت يافت تك نيروهاي خودي در آن محور را پشتيباني نمايد صحنه درگيري در شهرك دوعيجي يكي از صحنه‌هاي مثال زدني جنگ بود. عراق براي حفظ دوعيجي توان زيادي به كار گرفت. وقتي بعد از سقوط دوعيجي وارد آن شديم حجم زيادي از ادئوات و تجهيزات و خودروها در سال سوختن بود. من از انبوه نيروهاي كشته شده واقعا وحشت كردم. در دو عيجي حتي تعدادي فرمانده تيپ و لشكر عراقي هم به اسارت گرفته شدند. بر اساس تجربه مي‌دانستم كه عراقي‌ها با روشن شدن هوا پاتك‌هاي سنگين خود را عليه مواضع تصرف شده ما شروع خواهند كرد. براي همين تلاش بر اين بود تا قبل از شروع پاتك نيروها را سازماندهي كنيم و مهارت كافي براي دفاع از مواضع خود داشته باشيم.
به لشكر ما مأموريت داده شد تا با هماهنگي با لشكرهاي قدس گيلان، انصارالحسين همدان و شهدا مشهد، كار پدافند از مناطق بدست آمده را بر عهده بگيرد. لشكر 57 در جناح جنوبي شهرك مأموريتداشت كه جاده مواصلاتي جزيره ماهي به سمت ام الطويل و شهرك دوعيجي را كنترل كند و اجازه نفوذ به عراقيها را ندهد. ساعت شش صبح بود كه نيروهاي گردان ابوذر و مالك اشتر به خطوط پدافندي جديد شركت كردند و در ساعت 7:7 در آنجا مستقر شدند. در سمت راست ما هم لشكر 16 قدس گيلان مأموريت داشت.
ساعت 9 روز پنجم عمليات نيروهاي عراقي با به كارگيري آتش سنگين پاتك خود را شروع كردند. آنها سعي داشتند با به كارگيري گارد جمهوري عراق شهرك دوعيجي را پس بگيرند تا از دسترسي بعدي ما به شهرك تنومه جلوگيري شود چرا كه تنومه مقدمه رسيدن به بصره بود.
هر دقيقه كه مي‌گذشت آتش شديدتر مي‌شد به طوري كه از ساعت 9:5 آتش دشمن مثل باران بهاري بر سر نيروهاي ما فرود مي‌آمد. 4 فرمانده لشكر در حوالي شهرك دوعيجي و در كنار پل نهرالتيمار جمع شده بودند تا عمليات پدافندي خودشان را سازمان دهند. من هم با فرمانده لشكر حاج نوري به جمع آنها اضافه شديم. هماهنگي لازم صورت گرفت و فرماندهان با سرعت به سمت خطوط تحت كنترل خود حركت كردند.
ساعت ده صبح حركت نيروهاي عراقي به طرف خاكريز ما شروع شد. آن هابا استفاده از نخلستان‌هاي مقابل و استتار خود به خطوط ما نزديك مي‌شدند. يكي از بسيجي‌ها كه مشغول ديده باني بود مرا صدا زد و گفت: تعداد زيادي از نيروهاي خودي از مقابل به سمت ما مي آيند.
متوجه شدم كه عراقي ها با استفاده از پوشش نخلستان خود را به 100 متري ما رسانده‌اند و در حال پيشروي هستند. با دقت آنها را نگاه كردم آرايش مناسبي گرفته بودند اما هنوز هيچ گلوله‌اي را شليك نكرده بودند. كمي نزديك‌تر آمدند متوجه شدم كه لباس سبز پوشيده‌اند و پيشاني بند قرمز و سبز به سرشان بسته‌اند كاملا مثل نيروهاي خودمان. با اينكه وضعيت نيروهاي خودي را مي دانستم اما در لحظه اول شك كردم كه نكند بچه‌هاي ديگر لشگرها باشند و كمي سست شدم. علي بوالفتح را صدا زدم به يكي از بسيجي‌ها گفت كه تيربارت را با تمام نوارها به من برسان. تيربار را آورد و به كمك هم آن را آماده شليك كرديم. در همين حين صالحي مسئول عمليات قرارگاه نجف را ديدم كه به سمت ما مي آيد.
او با اولين نگاه گفت كه اينها عراقي هستند. بزنيد اين فلان فلان شده ها را.
عراقي ها به فاصله 50 متري رسيده بودند به يك باره آتش نيروهاي ما روي آنها گشوده شد. عراقي‌ها هم عكس‌العمل نشان دادند اما چون هوا روشن بود و عراقي‌ها جان پناه مناسبي غير از تنه نخلها نداشتند خيلي آسيب پذير بودند. در اولين دقايق تيراندازي تعداد زيادي نقش بر زمين شدند و اضطراب تمام نيروهاي عراقي را گرفت. مثل گردباد به هم مي‌پيچيدند. نه جرأت عقب رفتن داشتند و نه توان جلو آمدن. ما هم از اين وضعيت استفاده كرديم و تا توانستيم روي آنها آتش ريختيم. در آخر هم دوام نياوردند و عقب نشيني كردند.
هنوز چند دقيقه از عقب نشيني‌ها نگذشته بود كه آتش سنگين آنها آغاز شد. عراقيها از شدت ناراحتي هرچه در توان داشتند شليك مي‌كردند. گلوله خمپاره‌اي در فاصله بسيار نزديكي از بچه‌ها منفجر شد تعدادي از بچه‌ها مجروح شدند و يك نفر هم به شهادت رسيد. فرياد آمبولانس ،آمبولانس به هوا برخاست. اين صدايي بود كه به هنگام جراحت رزمنده‌اي به گوش مي‌رسيد. آن چه مشكل بود به سلامت رسيدن آ‌مبولانس به محل حادثه بود. بعضي از آمبولانس ها در آشيانه‌هاي خود بدون اين كه حركتي داشته باشند توسط تركش‌هاي پي در پي كاملا از كار افتاده بودند. بعضي ها هم سوخته بودند. بعد از دقايقي محل جراحت مجروحين را بستيم. جنازه شهيد را هم كه خون آلود بود و قسمتي از لباس‌هايش سوخته بود به گوشه‌اي منتقل كرديم تا در فرصت مناسب با آمبولانس به عقب برود.
ديدم يك آمبولانس در فاصله دوري به طرف ما در حركت است. جاده وسط دو خاكريز دست انداز زيادي داشت براي همين آمبولانس به آرامي حركت مي‌كرد تا از راه رسيد مجروحين بدحال را سوار كرديم و آمبولانس به سرعت به طرف اورژانس حركت كرد. منتظر رسيدن آمبولانس بعدي براي انتقال شهيد بوديم كه يكي از نيروهاي اطلاعات لشكر 16 قدس كه در كنار لشكر ما مستقر بودند از راه سيدقامتي بلند و زيبا داشت و لباس‌هاي مرتب و منظمي پوشيده بود، جوراب ها را تا ساق پا روي شلوار كشيده بود و بسيار سرحال و ورزيده نشان مي داد، حال مجروحين را پرسيد. گفتم كه بعضي از آن ها مربوط به لشكر شما و بعضي هم مربوط به لشكر ما بودند. ناخواسته چشمش به جنازه شهيد افتاد. يك لحظه خيره شد. جلوتر رفت يكباره دست‌هايش را روي صورتش گذاشت و رو به آسمان فرياد زد: واي برادر جواب بچه‌هايت را چه بدهم؟
دست‌هاي او را گرفتم و به كناري كشيدم. به شدت گريه مي‌كرد و همه را تحت تأثير خود قرار داده بود. آتش مي‌باريد و اما او كمترين توجهي نمي‌كرد و اصلا صدايي نمي‌شنيد. براي اينكه بقيه بچه‌ها مورد اصابت قرار نگيرند او را به زمين نشاندم و پشت خاكريز قرار دادم كمي با او صحبت كردم. گفتم كه كاري نكن كه روحيه ديگران خراب شود. او را آرام كردم اما بعد از چند دقيقه وقتي دوباره چشمش به بدن پاره پاره شهيد مي افتاد، باز هم صداي گريه اش بلند مي‌شد. تعريف مي‌كرد كه او برادر بزرگم است. چند فرزند دارد و در آموزش و پرورش دشت خدمت مي‌كند. براي شركت در عمليات هر دو با هم اعزام شديم. خدايا به بچه هايش چه جوابي بدهم؟ مرا هم به گريه انداخت. به اصرار آرامش كردم و قول گرفتم كه ساكت باشد اما اين سكوت چند لحظه بيشتر دوام نمي آورد. هر كاري كردم او را از جنازه برادرش دور كنم قبول نمي‌كرد از او جدا شود. صداي ناله اين برادر داغدار و صداي پي در پي شليك گلوله‌ها فضاي عجيبي ايجاد كرده بود بالاخره آمبولانس رسيد. جنازه شهيد را سوار كرديم كه آن را به معراج شهدا استان گيلان تحويل دهد.
پاتك عراقي‌ها پايان يافت. اما خاطره تلخ آن روز هيچگاه از يادم نرفت. سپاه تصميم داشت از رخنه‌اي كه در آن خطوط بر قواي عراقي تحميل شده بود استفاده كند و فلش عمليات را به سمت جزاير بوارين و ام الطويل و جزيره ماهي گسترش دهد، به لشكر ما هم براي اجراي عمليات آفندي اماده باش دادند. يكي از گردان‌ها براي بازسازي و آمادگي عمليات آينده به عقب فرستاده شد. تمام گردان‌هاي لشكر از عمليات كربلاي 4 تا آن روز وارد عمل شده بودند. فقط گردان كميل بود كه در خط پدافندي دربنديخان عراق بود كه به تازگي وارد منطقه عمومي خرمشهر شده بود. غروب شد به طرف قرارگاه تاكتيكي لشكر حركت كردم و با بچه هاي اطلاعات شب را تا صبح در آنجا گذرانديم. محل استراحت ما بسيار كوچك بود و زير آتش سنگين قرار داشت اما از شدت خستگي بدون اينكه شام و يا غذايي بخورم به خواب رفتم. براي نماز صبح بيدار شدم، بعد از نماز به سمت سنگر فرماندهي رفتم تا از اتفاقات شب گذشته اطلاعاتي بدست آورم. فرمانده سنگر كه شب گذشته را كاملا بيدار مانده بود مشغول استراحت بود. مزاحم او نشدم و به سمت سنگر خودمان آمدم گويا شنود قرارگاه اوايل صبح از طريق مكالمات عراقي‌ها متوجه عقب نشيني آنها از بوارين مي‌شود. آنها خوب فهميده بودند كه هدف بعدي ما حمله به جزيره بوارين و رسيدن به اروندرودي است براي همين براي جلوگيري از تلفات بيشتر عقب نشيني را شروع كرده بودند. اما خيلي از تجهيزات خود را هنوز منتقل نكرده بودند. ساعت 8 صبح فردا فرمانده لشكر من و فاضل شيرازي مسئول عمليات لشكر را مأمور كرد كه از جزيره بوارين اطلاعاتي را جمع آوري كرده و گزارش كنيم. بلافاصله با فاضل شيرازي سوار بر موتور به طرف بوارين حركت كرديم. از خطوط پدافندي خودي كه عبور كرديم موتور را گوشه‌اي گذاشتيم بعد از عبور از پل نهر دوعيجي وارد جزيره بوارين شديم. وضعيت آرام بود. عراقي ها يك گلوله هم داخل جزيره شليك نمي‌كردند چون خودشان در حال فرار بودند. خيلي از خودروهاي عراقي سالم جا مانده بود. آنها براي تحت الشعاع قرار دادن عقب نشيني نيروهاي خود مواضع ما در پشت جزيره را به شدت زير آتش سنگين خود گرفته بودند.

ادامه دارد...

*پي نوشت:

1- شهيد
2- شهيد
3-داريوش مرادي بعدا در عمليات مرصاد (سال 67) توسط مناققين در يك درگيري تن به تن در حوالي سر پل ذهاب به شهادت رسيد.

ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(22)-1

 
 
پنج شنبه 30 دی 1389  8:50 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها