0

تمام دانشمندان فلسفه

 
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

ابونصر  فارابی

 

محمد بن محمد، از پاراب، فاراب ماوراء النهر، در کناره سیر دریا (رود سیحون) بود. در سال 259 ه متولد شد، پدرش از سرداران سپاه سامانیان و از نژاد ایرانی بود. ترک دانستن او، چنانکه بعضی پنداشته اند خطاست. " ابن الندیم " که معاصر آن فیلسوف بود، اصلا به ترک بودن او اشاره یی ندارد، بلکه در آثار قرن ششم هجری و بعد از آن به ترک بودن فارابی تصریح شده است. فارابی از ماوراء النهر به قصد تحصیل علوم به بغداد رفت و در محضر " ابو بشر متی بن یونس القنائی "، استاد بزرگ منطق و حکمت حاضر شد و سپس از استادی "یوحنا نام " منسوب به شهر حران، که از تربیت شدگان حوزه علمی مرو بود قسمتی از منطق و علوم فلسفی را فرا گرفت، همه کتب ارسطو را مطالعه کرد و بر معانی آنها واقف شد، پس از بغداد به مصر و از آنجا به شام رفت.
اهمیت فارابی بیشتر در شرحهای او بر آثار ارسطو خاصه بر منطقیات معلم اول است، چون با کارهای او منطق ارسطو به بهترین وجه به مسلمین شناسانده شد. او را تالی معلم اول یعنی ارسطو دانسته و "المعلم الثانی" لقب داده اند. اما فعالیت علمی او در این حد نماند بلکه خود نیز آثار مهمی ابداع کرد که بخش بزرگی از آن در دست و بسیاری تاکنون طبع و به زبانهای مختلف ترجمه شده که از آنجمله می توان به : " رسالة فی مبادی آرا اهل المدینة الفاضلة " حاوی نظریه فارابی در اخلاق است و " الجمع بین رایی الحکیمین افلاطون الالهی و ارسطو " را نام برد که فارابی در آن کوشیده است تا اصول عقاید افلاطون و ارسطو را با هم وفق دهد، اغراض ما بعد الطبیعة که شرح و تحریر روشنی است از کتاب " الحروف " ارسطو در ما بعد الطبیعة، " فصوص الحکم "، " عیون المسائل "، " احصاء العلوم " و چندین کتاب و رساله دیگر.

به فارابی اشعاری را به فارسی نسبت داده اند که این رباعی از جمله آنهاست :

 اسرار وجود خام و ناپخته بماند-و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند

هر کس به دلیل عقل چیزی گفتست- آن نکته که اصل بود ناگفته بماند

 

کتاب فارابی در علم موسیقی همواره به عنوان مهمترین کتاب دیرین فن محسوب می شود، این کتاب چند بار به طبع رسیده و ترجمه ایی از آن نیز به زبان فرانسوی منتشر شده است.
فارابی مانند همه دانشمندانی که در تمدن اسلامی عنوان فیلسوف داشته اند در اغلب علوم زمان خود صاحب تصانیفی بوده است. اطلاعات وی در ریاضیات و موسیقی خوب ولی در طب و طبیعیات متوسط بوده است. روش فلسفی او را باید در حقیقت یک روش نو افلاطونی اسلامی نامید. اثر فارابی در حکمای بعد از او بسیار بوده چنانکه هرگاه سخن از حکمت مشاء یا به طور اعم فلسفه در تمدن اسلامی به میان آمده است او و ابن سینا به عنوان دو فرد شاخص از میان مسلمین و در کنار هم و همراه افلاطون و ارسطو ذکر شده اند.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:59 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

دموکریتوس

 

یا حکیم خندان، آخرین فیلسوف طبیعی، در آبدرا، شهری کوچک در ساحل شمالی دریا اژه به دنیا آمد. پدر او اشرافزاده بود که گفته می شود با پادشاه ایران نیز روابطی داشته است. بنا به اظهارات دیوجانس دموکریتوس مدتی در زمینه نجوم و الاهیات تحت تعلیم موبدان ایرانی بوده است.

دموکریتوس بعد از مرگ پدرش برای یافتن دانش و حکمت سفرهای متعددی را آغاز کرد به طوریکه ارثیه فراوانش صرف انجام این سفرها شد. گفته می شود که او از مصر، اتیوپی(حبشه)، ایران و هند دیدن کرد. هنگامی که دموکریتوس به زادگاهش آبدرا برگشت نه چیزی از ارثیه پدر برایش باقیمانده بود نه وسیله امرار معاشی داشت، به همین سبب برادرش داموسیس در این زمینه به او کمک کرد. او باقیمانده عمرش را صرف آزمایش هایی در باره طبیعت کرد. آشنایی او با پدیده های طبیعی و قدرت او در پیش بینی وضع هوا موجبات شهرت دموکریتوس را فراهم آورده بود. او از این توانایی هایش برای متقاعد ساختن مردم به اینکه آینده قابل پیش بینی است استفاده می کرد. دموکریتوس در حالی که بیشتر از صد سال داشت در گذشت.

بیشتر فلسفه دموکریتوس در باره اتم است. اتم در زبان یونانی به معنای تجزیه ناپذیر است. دموکریتوس به این نتیجه رسیده بود که ماده را نمی توان به صورت نامحدود به ذرات ریزتر تقسیم کرد و پس از تقسیم کردن متوالی ماده به ذره ای تجزیه ناپذیر به نام اتم خواهیم رسید. اتم ها در نظر دموکریتوس جاودانی بودند یعنی ازلی و ابدی دلیل آن هم این است که نه هیچ چیز از عدم پدید می آید نه وجود قابل تبدیل به عدم است. از این جهت دموکریتوس با الئاییها موافق است ولی برخلاف آنها دموکریتوس خلا و حرکت و تغییر را قبول دارد. به اعتقاد او اتم ها با یکدیگر فاصله دارند و حرکت می کنند و فاصله بین اتم ها نیز خلا است. او معتقد بود که اجسام از اتم های گوناگونی تشکیل شده اند که این اتم ها با هم پیوند یافته اند، اگر جسم تجزیه شود این اتم ها دوباره از هم جدا خواهند و پراکنده می گردند.

نظریات ارسطو درباره طبیعت باعث شد که تئوری اتم دموکریتوس تقریبا به دست فراموشی سپرده شود تا اینکه بالاخره قریب دو هزار سال بعد دوباره همین نظریه توسط شیمیدان انگلیسی جان دالتون دوباره مطرح شد.

به عقیده او نیروی ماوراطبیعت یا چیزی خارج از طبیعت وجود ندارد. برای دموکریتوس تنها وجودی قابل قبول است که از اتم تشکیل یافته باشد از این روست که او را فیلسوفی کاملا ماتریالیست (ماده گرا) می شناسیم. به نظر او همه چیز در طبیعت مکانیکی و جبری و تخلف ناپذیر است. چون همه چیز از اتم ساخته شده و آن هم فقط از قوانین ذاتی خود پیروی می کند. پس با کشف قوانین طبیعت به راحتی قادر خواهیم بود آینده را پیش بینی کنیم. دموکریتوس در این باره می گوید ترجیح می دهد قانونی تازه از طبیعت را کشف کند تا اینکه پادشاه ایران شود.

به نظر دموکریتوس تمامی رفتارها و واکنش های انسانی هم بوسیله اتم ها قابل توجیه است. مثلا حواس ما نتیجه برخورد و واکنش اتم های بدن ما با اتم های اجسام دیگر است. برای نمونه هنگامی جسمی را می بینیم دیدن ما حاصل برخورد قسمت کمی از اتم های جسم با اتم های چشم ماست یا لمس اجسام بر اثر تماس اتم های پوست با جسم لمس شده است. دموکریتوس روحی جاودانه و غیر مادی را در بشر قبول نداشت به نظر او روح انسان از ماده ای رقیق با اتم هایی صاف گرد تشکیل شده بود که اتم های این ماده هنگام مرگ از هم جدا و پراکنده می شوند.



چهارشنبه 29 دی 1389  11:00 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

زنون

 

از زنون اطلاعات زیادی در دسترس نمی باشد. منابع اصلی اطلاعات در باره زنون ارسطو و گفتگوهای او با پارمنیدس که توسط افلاطون تنظیم شده است می باشد.

زنون اهل الئا و دوست و شاگرد پارمنیدس بود. گفته می شود که همراه با استاد خود سفری به آتن داشته است که گویا در این سفر ملاقاتی هم با سقراط که در سن جوانی بوده است دارند. زنون که به شدت تحت تاثیر فلسفه استادش قرار داشت قدم در راه فلاسفه الئاتیک گذاشت. او به نوعی شیوه احتجاج لفظی و جدل استاد خود را به پیش برد.

مهمترین مطلبی که هنگام مطالعه زنون با آن برمی خوریم پاردوکس هایی است که وی در دفاع از فلسفه الئاتیک مطرح کرده است. البته معمولا در کتب فلسفی این موضوع مطرح می گردد که اثر پاردوکس های زنون بر فلسفه الئاتیک اثری منفی بوده است زیرا با پاسخ دادن به این پاردوکس ها ماهیت این فلسفه زیر سوال رفته است.

بنا به اظهارات افلاطون زنون قبل از سفر به یونان کتابی نوشته است که در آن چهل پارادوکس خود را بیان نموده است. که برخی از این پارادوکس ها تاثیر عمیقی در گسترش ریاضیات داشته اند. پاردوکس های مطرح شده توسط زنون به دو بخش قابل قسمت هستند. دسته اول که در باره رد تعدد و کثرت و اثبات نوعی وحدت وجود است. دسته دوم این پاردوکسها هم به مبحث حرکت می پردازد و آن را غیر ممکن می داند. شاید بهترین مثال برای دسته اول این پاردوکس ها نمونه زیر باشد :

اگر یک خط را در نظر آوریم این خط را می توان نصف کرد حال هر بخش آن نیز قابل تقسیم به دو بخش دیگر است و روشن است که این روند دو نیم کردن نیز انتهایی ندارد. یعنی در هر مرحله با خط مواجه ایم و هیچگاه با این دو نیم کردنها به نقطه نخواهیم رسید. پس در کل چنین می توان نتیجه گرفت که خط نمی تواند که از یک سری نقاط تشکیل شده باشد(نوعی وحدت و رد تعدد).

 و اما در باره دسته دوم یعنی پارادوکسهای حرکت می توان دو نمونه زیر را بیان کرد :

1) برای اینکه فاصله ای را بپیماییم قبل از اینکه به انتهای راه برسیم باید از نیمه آن راه عبور کنیم و برای گذر از نیمه آن راه باید نیمه نیمه آن را پیمود و این روند نیز ادامه دارد و پایانی برای آن نیست پس این حرکت هرگز آغاز نخواهد شد. معادل ریاضی این پارادوکس زنون سری ریاضی زیراست :

۱/۲ + ۱/۴ + ۱/۸ + .

که البته بهتر است که این سری را به صورت معکوس یعنی به این شکل بنویسیم :

. + ۱/۳۲ + ۱/۱۶ + ۱/۸ + ۱/۴ + ۱/۲

که البته از لحاظ ریاضی روشن است که این سری دارای جواب است یعنی :

۱/۲ + ۱/۴ + ۱/۸ + = ۱

2) آشیل سریعترین دوندگان است ولی هیچگاه در یک مسابقه به لاک پشتی که از او کمی جلوتر باشد، نخواهد رسید. چون زمانی که آشیل کمی حرکت کند لاک پشت نیز مسافت بسیار کمی را طی می کند که آشیل برای رسیدن به لاک پشت مجبور است این مسافت را نیز طی کند و این روند نیز هیچ وقت پایان نخواهد یافت .(پاردوکسی برای حرکت)

به پاردوکس های زنون فیلسوفان زیادی نظیر هیوم، کانت و هگل پاسخ داده اند. البته گروهی از معاصران وی نظیر سوفسطاییان هم جواب هایی برای این پارادوکس ها ارایه داده اند.



چهارشنبه 29 دی 1389  11:00 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

طالس

 

نخستین متفکر و فیلسوف یونانى در نیمه دوم قرن هفتم پیش از میلاد از پدر و مادرى فینیقى در شهر میلتوس به دنیا آمد. وى تازه به سن عقل رسیده بود که با نخستین کشتى که در ساحل لنگر انداخت، سفرهاى طولانى خود را به مصر و خاورمیانه آغاز کرد. وى پایه گذار مکتب ایونیا به شمار مى رود. آگاهى از زمان و زندگى او بسیار ناچیز است و محدود به گزارش هایى است که مورخان یا فیلسوفان بعدى مانند ارسطو درباره او داده اند. آنچه از شواهد تاریخى به دست مى آید نشانگر آن است که وى نیز مانند بسیارى دیگر از مردم ایونیا خون شرقى در رگ هاى خود داشته است. یکى از خصوصیات فیلسوفان یونان باستان این بوده است که ایشان نه تنها مردانى اهل اندیشه و مشاهده علمى بوده اند، بلکه در زندگى اجتماعى نیز فعالیت و علاقه داشته اند. شواهد نشان مى دهد که طالس نیز در سرنوشت سیاسى میلتوس دخالت داشته و هموطنان خود را راهنمایى مى کرده است.
گفته مى شود طالس به مصر سفر کرده و مدتى را در آنجا به مطالعه و آموزش و کاوش علمى پرداخته بود. آموزش او را عملاً کاهنان مصرى و کلدانى به عهده داشتند و آنچه در آن هنگام از ستاره شناسى و ریاضى و دریانوردى مى دانستند به او آموختند. از نظر اهالى میلتوس طالس انسان بسیار عجیبى بود اما قابلیت کارى را نداشت. از دیدگاه مردم «او درس خوانده است اما چه فایده که همیشه بى پول است». بر این اساس حتى کنیزش هم اهمیتى برایش قائل نبود و یک بار طالس که غرق تماشاى ستارگان بود، در چاهى افتاد و کنیز تمام روز مسخره اش مى کرد و مى گفت: اى طالس، تو همیشه مواظب چیزهایى هستى که در آسمان است و هیچ مواظب چیزهایى که جلو پایت است نیستى! طالس نمونه بارز دانشمند گیج و حواس پرت بود و به نظافت خود توجه نداشت اما مى توانست پنج قضیه هندسى را یکجا حل کند. افلاطون، طالس را «مبتکر زبردست فنون» نامیده است. طالس پس از پیش بینى کسوف سال ۵۸۵ پیش از میلاد، به عنوان یک مرد دانشمند شناخته شد.
وى نخستین کسى است که دانش هندسه را از مصر به یونان آورد. طالس نظریه خاصى براى طغیان رود نیل داشته و آن این بوده است که بادهاى سالیانه شمالى _ شرقى دریاى اژه که در نیمه تابستان به سوى مصر مى وزد، در اثر وزش در سوى مخالف جریان رود نیل مانع جریان و ریختن آن به دریا مى شود و موجب طغیان آن مى گردد. هرودوت نیز همین نظریه را بى آن که صاحب آن را نام ببرد، تکرار مى کند. جاى هیچ گونه شگفتى نیست که مرد پژوهنده و متفکرى مانند طالس به قصد آگاهى یافتن از فعالیت هاى علمى مصریان به آن دیار سفر کرده باشد و از آن سرزمین متمدن و پیشرفته کهن، چیزهایى به شهر خود ارمغان آورده باشد. به ادعاى پروکلوس وى نخستین یونانى است که دانش هندسه را از مصر به یونان آورده بود.

 اطلاعات ریاضى نیز به طالس نسبت داده مى شود و مهم ترین نکته اى که به وى نسبت مى دهند این که دو مثلت مساوى یکدیگرند، اگر یکى از ضلع هاى آنها و دو زاویه مجاور آن با هم مساوى باشند. طالس همچنین در واقع ارتفاع اهرام مصر را به وسیله سایه آنها اندازه گیرى کرد و آن از راه مشاهده زمانى بود که سایه ما مساوى بلندى قامت ما است. طالس همچنین توانسته بود فاصله کشتى ها را از دریا تا ساحل، تعیین کند. آنچه که بیش از هر چیز طالس را به عنوان نخستین فیلسوف مطرح کرده است نظریه وى درباره شناخت سرچشمه هستى و اصل نخستین است که منبع اصلى درباره نظریه جهان شناسى طالس، ارسطو است. طالس همچنین عقیده داشت که زمین بر آب قرار گرفته است. ارسطو همین نظریه را در کتاب دیگرى تکرار مى کند. وى معتقد بود که زمین مانند تنه درخت بریده شده یا چیزى دیگر مانند آن، بر آب شناور است.

 تنها چیزى که در این میان از نظر فلسفى طالس را در تاریخ اندیشه ممتاز مى کند، کوشش وى براى شناختن جهان از راه مشاهده و تفکر و واقع بینى و دورى از افسانه هاى دین و تفسیر هاى اساطیرى بوده است و یافتن یک سرچشمه مادى براى وجود اشیا، و این چیزى است که نظریه وى را از سایر نظریات در اندیشه هاى بابلى و مصرى جدا و مشخص مى سازد و راه را براى آیندگان باز مى کند که جهان را بى توسل به خدایان و افسانه ها و نیروهاى آنان بشناسند.
طالس نه به خاطر پاسخ هایى که به برخى مسائل داده بلکه بیشتر به لحاظ پرسش هایى که طرح کرده است در تاریخ فلسفه به جایگاه رفیعى دست یافته است. مرگ طالس در ورزشگاهى هنگام تماشاى مسابقه دوهاى میدانى اتفاق افتاد. گرماى هوا و تشنگى و به خصوص ازدحام و فشار جمعیت باعث مرگ وى شد.
منبع: روزنامه شرق



چهارشنبه 29 دی 1389  11:00 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

زنوفان

 

در قرن پنجم پیش از میلاد شاهد ظهور فلسفه جدیدی در مستعمره یونانی الئا در جنوب ایتالیا هستیم که فلسفه اینان به الئایتیسم معروف گشت که این فلسفه را باید نطفه فلسفه خردگرایی محض یا Rationalism دانست. موسس این مکتب زنوفان می باشد.

زنوفان در سال ۵۷۰ قبل از میلاد در یونا یعنی قسمت آسیایی یونان باستان به دنیا آمد. او در طی جنگهای ایران و یونان از زادگاهش مهاجرت می کند و به سیسیل پناهنده می شود که بعدها در آنجا به عنوان موسس مدرسه الئیها شهرت می یابد. بیشتر اطلاعات ما از زنوفان از قطعات شعر به جای مانده از اوست.

زنوفان لبه تیز اشعار خود را رو به اشعار اساطیری هومر و هزوید می کند آنها را به خاطر دو جنبه شان به سخره می گیرد، اعتراض اول زنوفان به هرودت و هزوید فروانی بی حد و حصر خدایان اشعار آنهاست. جنبه دیگری که زنوفان به شدت از آن انتقاد می کند شیوه صورتگری خدایان در این اشعار اساطیریست که در این اشعار اغلب خدایان به صورت انسان ها فرض شده اند و برای آنها صفاتی نظیر صفات انسانی تصور شده است. برای مثال او اعتراض خود را در جایی اینچنین بیان می کند : اگر شیرها و اسب ها قادر به نقاشی بودند خدایان را به شکل شیر و اسب می کشیدند.

برای زنوفان خدا یکی است و فاقد صورت انسانی، دارای قدرت و بدون حرکت، خدای او علت و سبب همه چیز است بدون اینکه نیاز داشته باشد کاری انجام دهد. او بوسیله خرد بر همه جا سیطره دارد، او خدا را به نوعی معادل با کیهان می داند. او همه جهان را یکی و خدایی می داند. زنوفان می گوید اشیا و اجسام را نام های دیگری از خدا هستند و درتوضیح غیر متحرک بودن خدا این مطلب را ذکر می کند که اگر خدا همه چیز است پس کجا می تواند برود.

همانطور که مشاهده شد زنوفان به نوعی وحدت وجود اعتقاد دارد که قرنها بعد ادامه این افکار نزد عقل گرایانی نظیر اسپینوزا مشاهده می کنیم.



چهارشنبه 29 دی 1389  11:00 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

هانا آرنت

 

در سال ۱۹۰۶ در لیندن واقع در نزدیکی هانوفر و در یک خانواده‌ی مرفه یهودی چشم به جهان گشود. والدین وی اگر چه لیبرال و غیرمذهبی بودند، اما هانا را با این روحیه تربیت کردند که در مقابل یهودی ‌ستیزی ساکت ننشیند. هانا آرنت پس از پایان دوره‌ی متوسطه، در ۱۸ سالگی در دانشگاه ماربورگ به تحصیل فلسفه، یزدان ‌شناسی و زبان یونانی پرداخت.

هانس یوناس فیلسوف آلمانی بعدها در تجدید خاطره با آرنت، از دانشجوی جوان فوق‌العاده‌ و بی‌نظیری سخن گفته بود که در دانشگاه ماربورگ با جستارهای بحث برانگیز خود، در میان دانشجویان چپ به دلیل موضع انتقادی خود نسبت به مارکسیسم و علاقه به دولت ‌شهرهای یونانی به عنوان «محافظه‌کار» و در میان محافل محافظه‌کار به دلیل علاقه‌ی خود به شوراهای پس از انقلاب به عنوان «چپ» شناخته می‌شد. در همین ایام بود که هانا آرنت به مارتین هایدگر استاد فلسفه‌ی خود دل بست. اما متاهل بودن هایدگر، چشم‌انداز رسیدن به او را برای هانا آرنت تیره می‌ساخت. همین امر انگیزه‌ی ترک ماربورگ شد و هانا آرنت در سال ۱۹۲۶ برای آماده ‌سازی رساله‌ی دکترای خود به هایدلبرگ و نزد دیگر فیلسوف مشهور آلمانی کارل یاسپرس رفت. آرنت بعدها در ستایش از کارل یاسپرس همواره تاکید می‌کرد که استادش او را از انسان‌گریزی و جهان‌گریزی نجات داد، او را با ایده‌ی آزادی انسان آشنا ساخت و ضرورت همزیستی میان انسان‌ها را به او تفهیم نمود.

آرنت بعدها رساله‌ی استادی خود را به موضوع «مفهوم عشق نزد آگوستین» اختصاص داد. اما کار در محیط آکادمیک رضایت خاطر وی را فراهم نمی‌ساخت. به همین دلیل از کرسی استادی در دانشگاه چشمپوشی کرد و آزادانه به کار و نوشتن پرداخت.

در سال ۱۹۲۹ با نخستین همسر خود «گونتر اشترن» روانه‌ی برلین شد و کار نگارش نخستین کتاب خود را که زندگینامه‌ی «راحل فارن‌هاگن» است در آنجا آغاز نمود. تجربیات تلخی که هانا آرنت در این سال‌ها با رژیم نازی در آلمان داشت، در لابلای صفحات این کتاب بازتاب یافته است و از خلال سطرهای آن می‌توان به اعتقاد راسخ وی به حفظ هویت خویشتن و حق دگراندیشی پی ‌برد.

هانا آرنت سرخورده از دگرگونی‌های هراس‌آوری که در آلمان در شرف تکوین بود، در اوت ۱۹۳۳ میهن خود را ترک کرد و رهسپار پاریس شد. او برآمد هیولای فاشیسم را از جمله در قصور روشنفکران آلمان می‌دید و آنان را در این جریان بی تقصیر نمی‌دانست. آرنت متاثر از حوادث سیاسی این ایام و نیز تحت تاثیر همسر دوم خود «هاینریش بلوشر» که سوسیالیستی معتقد بود، تدریجا به یک اندیشمند و نویسنده‌ی آگاه سیاسی تبدیل شد. در سال ۱۹۴۱ به همراه همسر دومش از پاریس به آمریکا مهاجرت کرد. در آمریکا نخست برای بخش‌های مدیریت سازمان‌های مهاجر یهودی فعالیت می‌کرد و از نویسندگان روزنامه‌ی «سازندگی» مهمترین ارگان یهودیان مهاجر بود. اما با رشد گرایش‌های صهیونیستی در این سازمان‌ها، آرنت که همواره از ملی‌گرایی پرخاشگر بیزار بود، در سال ۱۹۴۴ به همکاری خود با آن نشریه پایان داد.

در سال ۱۹۵۱ یکی از مهمترین آثار او تحت عنوان «عنصرها و خاستگاه‌های حاکمیت تام‌گرا» به انگلیسی منتشر شد. آلمانی همین اثر در سال ۱۹۵۵ به چاپ رسید. آرنت در این اثر با رژیم‌های تام‌گرای ناسیونال سوسیالیستی و استالینیستی از نظر سیاسی تسویه‌حساب کرده است. این اثر بازتاب گسترده‌ای در میان متفکران و محافل سیاسی جهان داشت و آوازه‌ی هانا آرنت را به عنوان اندیشمند سیاسی تثبیت کرد. از هانا آرنت گزارش‌های فوق‌العاده‌ای نیز تحت عنوان «ابتذال شرور» در رابطه با محاکمه‌ی آدولف آیشمن یکی از سازمان‌دهندگان اصلی هولوکاوست باقی مانده است. آیشمن در سال ۱۹۶۰ در اورشلیم در مقابل دادگاه قرار گرفت و محکوم به اعدام شد.

شناخته شده‌ترین اثر فلسفی - سیاسی هانا آرنت «قدرت و قهر» نام دارد که وی در آن با دقتی موشکافانه به بررسی نقش قدرت و قهر در زندگی اجتماعی پرداخته و نشان داده است که آن‌ها مفاهیمی کاملا متفاوت و حتا متضادند. از دیگر آثار هانا آرنت می‌توان به «حقیقت و دروغ در سیاست» و نیز «درباره‌ی انقلاب» اشاره کرد.

هانا آرنت در ۴ دسامبر ۱۹۷۵ در نیویورک چشم از جهان فروبست.

منبع: دویچه وله فارسی

بهرام محیی



چهارشنبه 29 دی 1389  11:00 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

نیچه

 

 

پدر او کشیش بود، اجداد پدری و مادری او نیز تا چند پشت کشیش بودند، خود او نیز تا پایان عمر واعظ و مبلغ ماند. برای آن به مسیحیت حمله می‌کرد که ریشه اخلاق و رفتار او در مسیحیت بود. فلسفه او می‌خواست با مخالفت شدید این میل وافر به مهربانی و ملایمت و آشتی را، که در سرنوشت او بود، اصلاح و تعدیل کند؛ مگر این بالاترین دشنام و ناسزا نیست که مردم خوب جنووا به او «مقدس و ولی» خطاب کنند؟ مادر او مانند ایمانوئل کانت زنی سخت پارسا و پابند به تمام اصول و آداب دینی بود، فقط یک فرق در میان بود و آن اینکه نیچه به رغم حملات سخت خویش به پارسایی و تقوا و تدین، تا آخر عمر پارسا و متدین ماند و مانند مجسمه‌ای خجول و کم‌رو بود. این پارسای سرسخت چقدر مایل بود که یک جنایتکار شود!

در 15 اکتبر 1844 در شهر روکن واقع در پروس متولد شد. این روز مصادف با روز تولد فردریک ویلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود. پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطن‌خواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام کوچک پادشاه را به فرزند خود نهاد. «این تصادف به هر حال به نفع من بود؛ در سرتاسر ایام کودکی روز تولد من با جشن عمومی همراه بود.»

مرگ زودرس پدر، او را در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و این امر موجب شد که با نرمی و حساسیت زنان بار آید. از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب می‌کردند و باغچه‌ها را ضایع می‌ساختند و مشق سربازی می‌نمودند و دروغ می‌گفتند متنفر بود. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب می‌کردند و یکی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشه‌ای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران می‌خواند که اشک از دیدگانشان می‌آورد. ولی در پشت این پرده، غرور شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان «موسیس سکه وولا» تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگهداشت که همه بسوخت. این یک حادثه مثالی و نمونه‌ای بود، در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی و جسمی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد. «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.» در هیجده سالگی ایمان خود را به خدای نیاکانش از دست داد و بقیه عمر را در جستجوی خدای نو به سربرد؛ به عقیده ‌خود این خدا را در «انسان برتر» یافته است.

بعدها می‌گفت که این تغیر عقیده به آسانی صورت گرفت؛ ولی او خود درباره خویش خیلی زود اشتباه می‌کند و شرح حالی که از خود می‌نویسد با حقیقت وفق نمی‌دهد. مانند کسی که تمام مایملک خود را به یک مهره می‌بازد، به همه چیز بی‌اعتنا بود. مغز زندگی او دین بود و همین که آن را از دست داد زندگی برایش بی‌حاصل و بی‌معنی گردید. پس از آن ناگهان چندی با همدرسان خود در بن و لایپزیگ به عیش و نوش مشغول شد و حتی بر نفرتی که از عادات مردانه از قبیل شرابخواری و صرف دخانیات داشت غالب آمد. ولی به زودی از زن و شراب و دخانیات زده شد و آبجوخواری عصر و مملکت خود را به باد طعنه و ریشخند گرفت : مردمی که آبجو می‌خوردند و چپق می‌کشند از درک افکار باریک عاجزند.

در همین ایام، یعنی در 1865، بود که بر کتاب «جهان همچون اراده و تصور»  شوپنهاور دست یافت و آن را همچون «آیینه‌ای دیدم که جهان و زندگی و طبیعت خودم، با عظمت ترس‌آوری در آن پدیدار بود.» کتاب را به خانه برد و با حرص و ولع تمام کلمه به کلمه خواند. «گویی شوپنهاور شخصا‘ به من خطاب می‌کرد. من هیجان و التهاب او را حس کردم و او را در برابر خود دیدم. هر سطری با صدای بلند به خویشتن‌داری و اعراض از دنیا فرا می‌خواند.» رنگ تیره فلسفه شوپنهاور همواره اثر خود را در فکر او باقی گذاشت. نه تنها هنگامی که مرید «شوپنهاور و همچون آموزگار» (عنوان یکی از مقالات او) بود، بلکه در ایامی که بدبینی را نشانه انحطاط می‌دانست نیز از ته دل بدبخت بود. گویا اعصابش برای رنج آفریده شده بود و تعریف او از تراژدی به عنوان لذت زندگی، خود دلیل دیگری بر خود فریبی او بود. فقط اسپینوزا و گوته می‌توانستند او را از دست پوشنهاور نجات دهند، ولی با آنکه خود او همیشه «متانت» و «عشق به سرنوشت» را می‌ستود هرگز بدان عمل ننموده، آرامش و تعادل ذهنی که لازمه حکمت است در او نبود.

در بیست و سه سالگی به خدمت نظام فراخوانده شد. این خوشبختی را داشت که به علت نزدیک‌بینی و به خاطر مادر بیوه‌اش از خدمت نظام معاف گردد ولی با این همه نظام از او دست برنداشت. حتی فلاسفه در روزهای سخت سدان و سادووا طعمه خوبی برای توپ به شمار می‌رفتند. ولی چون از اسب افتاد و عضلات سینه‌اش کوفته شد، مأمور سربازگیری مجبور شد که شکار خود را ترک کند. نیچه هرگز از این آسیب به خود نیامد. تجربه او از سپاهیگری سخت مختصر بود و هنگامی که از سپاه خارج شد همان اشتباهاتی را که درباره نظام قبلاً داشت از دست نداده بود. زندگی سخت اسپارتی فرماندهی و فرمانبری، سختگیری و انضباط، خیال او را، حتی در روزگاری که نمی‌توانست این آرزو را عملی کند، به خود مشغول داشته بود. زندگی سربازی را می‌پرستید برای آنکه مزاج علیلش او را از خدمت سربازی مانع شده بود.

از زندگی سربازی برگشت و درست به نقطه مقابل آن یعنی زنگی بحث و درس رفت و به جای آنکه مردی جنگجو شود دانشمندی لغوی گردید و دکتر در زبان‌شناسی شد. در بیست و پنج سالگی در دانشگاه بال استاد کرسی زبانشناسی قدیم گردید و از این فاصله مصون از تعرض توانست به لاقیدیها و ریشخندهای خون‌آلود بیسمارک آفرین گوید. از این شغل عزلت پسند و دور از قهرمانی خود به طور عجیبی دلتنگ بود؛ از سوی دیگر آرزومند شغل عملی و فعالیت‌آمیزی مانند طب بود و درعین حال به فراگرفتن موسیقی علاقه وافر داشت. تا اندازه‌ای در پیانو مهارت پیدا کرد و چند سونات نوشت، خود او می‌گوید : «زندگی بدون موسیقی اشتباه است.»

شهر تیبشن از بال چندان دور نبود و در آنجا ریشارد واگنر، این قهرمان موسیقی، با زن شخصی دیگری زندگی می‌کرد. نیچه را دعوت کردند تا عید میلاد مسیح را در سال 1869 در آنجا بگذراند. او برای موسیقی آینده شوق شدیدی داشت و واگنر از نوآموزانی که ممکن بود در دانشگاهها و مجامع علمی مایه شهرت او شوند بدش نمی‌آمد. نیچه تحت تأثیر این آهنگساز بزرگ به تألیف نخستین کتاب خویش آغاز کرد که می‌بایستی از درام یونانی شروع شود و به «حلقه نیبلونگ» ختم گردد و واگنر را به جهان مانند اشیل نو معرفی کند. برای آنکه کتاب خود را در سکوت و دور از غوغای مردم بنویسد به کوههای آلپ رفت؛ در آنجا بود که به سال 1870 خبر جنگ فرانسه و آلمان به او رسید.

دچار تردید شد؛ روح یونانی و خدایان شعر و فلسفه و درام و موسیقی دستهای برکت‌ بخش خود را به سوی او دراز کرده بودند. ولی او نتوانست دعوت مملکت خود را رد کند؛ آنجا نیز شعر وجود داشت. می‌نویسد : «اصل شرم‌آور دولت همین جاست؛ او برای مردم سرچشمه تمام نشدنی رنج و درد است و‌ آتشی است که در شعله‌های دایمی خود همه را می‌سوزاند. با این همه، همین که ما را می‌خواند خود را فراموش می‌کنیم؛ ندای خون‌آلود او برای مردم مایه‌دلیری و ارتقا به مقام قهرمانی است.» بر سر راه به جبهه جنگ، در فرانکفورت یک دسته سواره نظام دید که بد دبدبه و کشوه از شهر می‌گذشتند، همین‌جا بود که به گفته خویش، اندیشه و تصوری به ذهنش رسید که تمام فلسفه او بر روی آن استوار گردید. «در اینجا بود که نخستین ‌بار فهمیدم که اراده زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست؛ بلکه در اراده جنگ، اراده قدرت، و اراده مافوق قدرت است!» نزدیک‌بینی مانع شد که در زندگی فعال سربازی شرکت کند و به پرستاری از زخمیان راضی شد. بااینکه وحشت و ترس به اندازه کافی دید، باز هم خشونت و شدت میدان جنگ را ندید؛ همین وحشت و خشونت میدان جنگ بود که بعدها روح سربه‌زیر او آن را کمال مطلوب می‌دانست و با تخیل قوی کسی که تجربه ندیده است، آن را کمال مطلوب می‌پنداشت. به قدری نازک ‌دل و سریع‌التأثیر بود که در پرستاری هم نتوانست بماند؛ منظره خون او را ناخوش می‌کرد و به همین جهت بیمار شد، او را به کهنه پیچیدند و به خانه‌اش فرستادند، پس از آن همواره اعصاب «شلی» و معده کارلایل را داشت؛  دختری بود در لباس جنگی.

بعد در ریعان زندگی، در سال 1879، از نظر روحی و جسمی ناتوان گردید و تا آستانه مرگ نزدیک شد و به طور قطع آماده مرگ گردید. به خواهرش چنین گفت: «به من قول بده که پس از مرگم فقط دوستانم بر جنازه من حاضر شوند و مردم فضول و کنجکاو دیگر آنجا نباشند. مواظب باش که کشیش یا کس دیگر بر کنار گور من سخنان بیهوده و دروغ نگوید، زیرا در آن هنگام من توانایی دفاع از خویشتن را ندارم. بگذار تا مانند یک بت‌پرست خالص به گور روم.» ولی شفا یافت و این تشییع قهرمانانه به تأخیر افتاد. پس از این بیماری، عشق به تندرستی و آفتاب، به زندگی و خنده و رقص، و «موسیقی جنوب» در قالب اپرای «کارمن» در او پیدا شد؛ اراده‌اش در نبرد با مرگ قویتر گردید و حالت رضا و تسلیمی در او پیدا شد که حتی در هنگام رنج و تلخی نیز شیرینی حیات را حس کرد. «دستور من برای بزرگی، عشق به سرنوشت است... نه اینکه در هر ضرورتی آن را تحمل کنند بلکه باید دوستش بدارند.» دریغ که گفتار از کردار بسیار آسانتر است.

پس از آن کتابهای «سپیده‌دم» (1881) و «حکمت مسرتبخش» (1883) را نوشت که نشانه‌دوره نقاهت سپاس‌آمیز بود. در اینجا آهنگش نرمتر و زبانش ملایمتر از کتابهای دیگر است. یک سال به آرامی گذراند و در این مدت مخارجش از وظیفه‌ای بود که دانشگاه در حق او مقرر داشته بود. آفتاب محبت می‌توانست غرور این فیلسوف را همچون برف آب کند، ولی لوسالومه به عشق او پاسخ نداد؛ زیرا در چشمان تند عمیقش نشانه راحتی دیده نمی‌شد. نیچه در حقیقت ساده و سریع‌التأثیر و رمانتیک و رقیق‌القلب بود. برضد رقت و نرمخویی مبارزه می‌کرد تا خصلتی را که این همه برای او نومیدی تلخ بارآورده و زخم کاری زده بود، بهبود بخشد.

«من کسی را که بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و سپس نابود شود دوست می‌دارم»،

بی‌شک فکر تند نیچه او را زودتر از وقت پخته کرد و بسوخت. پیکار او با عصر خویش تعادل مغزش را به هم زد؛ «جنگ با اخلاق و عادات عصر، وحشتناک است... آنکه وارد این پیکار شود از درون و بیرون کیفر خواهد دید.» گفتار نیچه به تدریج تلختر می‌گردید و اشخاص را نیز مانند عقاید و افکار مورد حمله قرار می‌داد، به واگنر و مسیح و دیگران ابقا نکرد. می‌گوید: «پیشرفت در حکمت مایه کاهش تندی و تلخی است.» ولی خود او نتوانست به گفته قلمش گوش دهد. هر چه ذهنش کندتر می‌گشت، خنده‌اش نیز تلختر می‌شد؛ هیچ چیز بهتر از گفتار ذیل شدت زهری را که در او نفوذ می‌کرد، بیان نمی‌کند :

«شاید من بهتر از همه می‌دانم که چرا انسان تنها حیوان ضاحک است : او چنان به شدت و مرارت درد و رنج دید که مجبور شد خنده را اختراع کند.»

بیماری و نابینایی تدریجی جنبه‌های ضعف و انحطاط جسمانی او بود. و رفته‌رفته درباره بزرگی و رنج خویش به وهم جنون‌آمیزی دچار شد؛ یکی از کتابهای خود را با یادداشتی پیش «تن» فرستاد. در این یادداشت به آن منتقد بزرگ اطمینان می‌داد که این کتاب نادره‌ترین کتبی است که نوشته شده است؛ آخرین کتاب او «مرد را ببین» پر از خودستایی هایی است که نظیرش دیده نشده است. «مرد را ببین!» دریغا که ما مرد را در اینجا خیلی خوب می‌بینیم!

شاید اگر مردم قدرش را بهتر می‌شناختند، این خود خودهی تسلی‌بخش در وی ظاهر نمی‌شد و نیچه از نظر تندرستی و عقاید بهتر می‌گردید، ولی قدرشناسی ها قدری دیر شد. هنگامی که دیگران به او دشنام می‌دادند و یا اصلاً نمی‌شناختند، «تن» دلیرانه سخنان ستایش‌آمیزی به او فرستاد؛ براندس به وی نوشت که در دانشگاه کپنهاگ درباره «اصلاح اساسی اشرافی منشی» نیچه تدریس خواهد کرد؛ استریندبرگ نوشت که عقاید نیچه را در درام به کار خواهد بست؛ و شاید بالاتر از همه آن بود که یکی از هواخواهان ناشناس او یک چک 400 دلاری برایش فرستاد؛ ولی این هدایا هنگامی می‌رسید که دل و دیده نیچه هر دو تقریباً بینایی خود را از دست داده و امیدی برایش نمانده بود. می‌گوید : «هنوز دوره من نرسیده است؛ فقط پس ‌فردا از آن من خواهد بود.»

در ژانویه 1889 در تورن آخرین ضربت به وی وارد شد. دچار سکته ناقص گردید؛ به هر زحمتی بود خود را به اطاق زیرشیروانی خویش رسانید و شروع به نوشتن نامه‌های جنون‌آمیز کرد، به کوزیما واگنر فقط چهار کلمه نوست : «آریادنه، من تو را دوست می‌دارم»؛ به براندس پیام مفصلی تحت عنوان «مصلوب» فرستاد؛ به بورکهارت و اووربکاووربک به کمک او شتافت و دید که نیچه با آرنجهای خویش پیانو را می‌کوبد و می‌شکند و در یک ذوق و مستی دیونویوسی آواز می‌خواند و فریاد می‌کشد. چنان نامه‌های عجیب نوشت که نخست به تیمارستانش بردند؛ ولی مادرش به فریادش رسید و او را تحت مراقبت و پرستاری تسلی‌بخش خودش گرفت. چه منظره‌ای! این پیرزن پارسا که فرزندش همه معتقدات مقدس او را نفی و انکار کرده بود و خود کفر و الحاد پسر را با درد و اندوه و شکیبایی برخود هموار ساخته بود. اکنون دوباره با مهر مادری مانند «پیتا» در آغوشش می‌گرفت. ولی مادر به سال 1897 از دنیا رفت و خواهر نیچه مراقبت او را به عهده گرفت و با خود به وایمار برد. در آنجا کرامی مجسمه‌ای برای او بساخت که رقت‌انگیز است و نشان می‌دهد مردی که هنگامی نیرومند بود چگونه زار و نزار و بی‌یار سر فرود آورده است. با این همه نمی‌توان گفت که کاملاً بدبخت بود؛ طبیعت با دیوانه کردن او بر وی رحم آورده بود. روزی ناگهان متوجه شد که خواهرش به او نگاه کرده گریه می‌کند؛ نتوانست معنی گریه‌اش را بفهمد و گفت : «لیسبت، چرا گریه می‌کنی مگر ما خوشبخت نیستیم؟» روزی شنید که کسی از کتاب صحبت می‌کند، صورت رنگ‌پریده‌اش برافروخت و به خوشی گفت : «آه! من نیز بعضی کتابهای خوب نوشته‌ام»، و دوباره آن حال خوشی و روشنی برطرف گردید.

وفات او در 1900 بود؛ نبوغ برای کمتر کسی این همه گران تمام شده است.

ماخذ: تاریخ فلسفه ویل دورانت- نشر علمی فرهنگی



چهارشنبه 29 دی 1389  11:01 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

کارل مارکس

 

در سال 1818 در شهر ترابر از شهرهای پروس، کنار رودخانه راین، در خانواده‌ای مرفه، تحصیلکرده، ولی نه انقلابی‌ به دنیا آمد، پدرش یک قاضی یهودی بود که در 1824 به مذهب پروتستان گروید. مارکس تا پایان دوره دبیرستان در ترابر به سر برد سپس به ترتیب به دانشگاه ‌های بن و برلین رفت و به مطالعه در علوم حقوقی و عمدتاً تاریخ و فلسفه پرداخت. در 23 سالگی دکترای فلسفه گرفت. در آن زمان در برلین یک ایده آلیست هگلی بود جزء انجمن «هگلی‌های چپ» به پرچمداری برونو بوئر که فعالیت آنها متمرکز بود بر : «استنتاج‌های انقلابی ‌و آته آلیستی از فسلفه هگل.»

مارکس در بدو امر به قصد اخذ مقام پروفسوری به منظور تدریس در دانشگاه عازم بن شد، ولی از آنجا که دولت دو فیلسوف مطرح آن زمان، یعنی لودویک فویر باخ را از دانشگاه اخراج و برونو بائر را ممنوع التدریس کرده بود، از فکر کار آکادمیک دست کشید و در سمت مقاله‌ نویس با عده‌ای از رادیکال‌های بورژوازی منطقه راین که با انجمن در تماس بودند، در اول ژانویه 1842، در کلن، اولین شماره نشریه مخالفی را به نام «راینیش تسایتونگ» منتشر ساختند. اکتبر همان سال مارکس سردبیر نشریه شد و گرایش دموکراتیک انقلابی ‌نشریه رو به فزونی گذاشت و دولت هم که دید حتی با اعمال سانسور نشریه از پا نمی‌افتند، به رغم استعفای مارکس از سمت سردبیری روزنامه، انتشار آن را در مارس 1843 متوقف کرد. آنچه در این راستا دولت را شدیداً به خشم آورده بود، مقاله‌ای بود در رابطه با اوضاع دهقانان تولید کننده شراب در دوره موسل به قلم مارکس.

تجربه کوتاه کار روزنامه نگاری به مارکس یاد داد که به اندازه کافی با اقتصاد سیاسی آشنایی ندارد، لذا در این خصوص به مطالعه، تحقیق و بررسی پرداخت که تا پایان عمرش ادامه داشت.

در پائیز سال 1843 مارکس به منظور چاپ یک مجله رادیکال در خارج به همراهی آرنولدروژه (از جمله هگلی‌های چپی که 6-5 سال سابقه زندانی سیاسی داشت و از سال 1848 به بعد یک تبعیدی سیاسی شد) به پاریس رفت، اما صرفاً یک شماره از مجله مورد نظر به نام «سالنامه‌های آلمانی فرانسوی» منتشر شد. علت عدم انتشار در مرحله اول مشکلات پخش مخفی آن در آلمان و در وهله دوم اختلاف نظر با آرنولدروژه بود. نگاهی به مقالات مندرج در این مجله روشن می‌سازد که مارکس در همان موقع هم یک انقلابی‌ مدافع «انتقاد بیرحمانه از هر چیز موجود» و بالاخص «انتقاد به وسیله اسلحه» بود و به مردم و کارگران اتکا داشت.

در سال 1844 با فردریک انگلس که برای چند روز به پاریس آمده بود آشنا شد و از آن پس، دوستی دیرینه‌ای بین آن دو به وجود آمد که تا پایان زندگی مارکس ادامه داشت. (جالب اینجاست که در سراسر مقاله «سنت مارکسیست‌های عملگرا ...» حتی یک مورد اشاره‌ای به انگلس نمی‌شود، و از این بابت هم مقاله‌ای فوق العاده (!) است.) آن دو با دامن زدن به یک مبارزه حاد علیه بینش‌های مختلف سوسیالیسم خرده بورژوایی که اوج آن برخورد با اصول عقاید پرودون در کتاب «فقر فلسفه» توسط مارکس بود به تدوین تئوری و تاکتیک‌های سوسیالیسم پرولتری پرداختند.

در سال 1845، پیرو درخواست موکد دولت پروس، مارکس به عنوان یک انقلابی‌ خطرناک از پاریس تبعید شد و به بروکسل رفت. در سال 1847 به همراه انگلس عضو انجمن مخفی‌ای به نام «اتحادیه کمونیست‌ها» شدند. در اولین کنگره اتحادیه در همان سال موظف شدند «مانیفست حزب کمونیست» را تهیه و تنظیم نمایند، که در سال 1848 منتشر شد.

با شعله‌ور شدن آتش انقلاب بورژوایی فرانسه در فوریه 1848، مارکس از بلژیک تبعید و مجدداً به پاریس رفت و از آنجا که انقلاب بورژوایی در آلمان و اتریش در مارس 1848 شروع شد، عازم کلن شد و مجدداً سردبیری نشریه «نیوراینیش تسایتونگ» را به عهده گرفت. هر چند انقلاب شکست خورد، ولی تئوری‌های مارکس و انگلس در دوره پرآشوب سال‌های 49-1848 به طور اعجاب‌انگیزی مهر تائید خوردند.

ضد انقلابیون فاتح، مارکس را دادگاهی و او را از آلمان اخراج کردند. مارکس نیز ابتدا به پاریس رفت اما دوباره پس از تظاهرات مردمی‌13 ژوئن 1849 مجدداً از پاریس اخراج و تا پایان عمرش در لندن ماندگار شد. در این دوره فقر بر تبعید افزوده شد و اگر کمک‌های مالی و بی‌دریغ انگلس نبود حال نه از کتب ارزشمندی چون «درباره نقد اقتصاد سیاسی» (1859) و «سرمایه» (1876) اثری بود و نه از وجود صدها کتاب و مقاله برجسته علیه طیف وسیع اندیشه‌های غیر و ضدسوسیالیسم پرولتری.

احیای تدریجی جنبش‌های دموکراتیک در دهه 50 و 60 مارکس را دوباره به فعالیت عملی کشاند، که حاصل آن تشکیل انترناسیونال اول (28 سپتامبر 1864) در لندن بود. مارکس قلب و روح این انجمن و نویسنده اول خطابیه انجمن و تعداد بیشماری قطعنامه‌ها، اعلامیه‌ها و بیانیه‌ها بود. کوشش و تلاش پیگیر و خستگی‌ناپذیر در جهت فعالیت مشترک با اشکال مختلف سوسیالیست‌های غیرپرولتری و مجادلات طولانی با دیدگاه‌های آنها به مارکس این فرصت را داد که تاکتیک‌های مبارزه‌ای پرولتری را مورد نقد و بررسی قرار دهد و به دنبال سقوط کمون پاریس (1871) اثر مشهورش را به نام «جنگ داخلی در فرانسه» (1871) منتشر کند.

به رغم انشعاب با کونین از انترناسیونال و انتقال «شورای عمومی ‌انترناسیونال» به نیویورک، انترناسیونال اول نقش تاریخی و جایگاه خود را به عنوان چراغ راهنمای جنبش‌های کارگری در جهان به دست آورد و راه را برای یک دوره رشد عظیم‌تر جنبش‌های کارگری در تمام جهان هموار ساخت و منجر به شکل گیری احزاب توده‌ای سوسیالیست طبقه کارگر در کشورهای جداگانه شد.

ولی کار مداوم و طاقت فرسا در انترناسیونال و نیز کار پیگیرانه‌تر تئوریک در بازسازی اقتصاد سیاسی و تکمیل «سرمایه» از سویی و از دست دادن همسر (در 1881) و دخترش (در 1883) از سوی دیگر، زندگی مارکس را (که دائماً با انواع بیماری‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد) بسیار سخت و دشوار کرده بود، و در نهایت، بعدازظهر آفتابی ‌مارس 1883 پس از صرف ناهار مختصری همراه با سس خردل محبوب‌اش، به عادت هر روزه، روی صندلی راحتی لم داد، کمی ‌کتاب خواند، به خواب رفت و از این خواب دیگر بیدار نشد. آرام و بی‌صدا از دنیا رفت و او کسی بود که آرامش و سکوت را از سده بیستم گرفت و ظاهراً هزاره سوم میلادی را به حال خود رها نمی‌سازد.

ماخذ :‌ روزنامه شرق



چهارشنبه 29 دی 1389  11:01 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

پارمنیدس

 

معروفترین فیلسوف الئاتیک پارمنیدس است، او در خانواده ای برجسته در الئا بدنیا آمد. از پارمنیدس غالبا به عنوان شاگرد زنوفان یاد می شود. وی نزد همشهریان خود از احترام بالایی برخوردار بود. پارمنیدس به خاطر زندگی نمونه اش مورد تحسین بود به طوری که زندگی خاص وی در میان یونانیان تبدیل به ضرب المثل شده بود.

پارمنیدس معاصر هراکلیتوس بود چناچه در بعضی جاها با کنایه به مخالفت هایی با وی می پردازد که بیانگر فلسفه های کاملا متفاوت این دو است. چناچه در پیش دیدیم فلسفه هراکلیتوس فلسفه تغییر و تحول است و فلسفه اضداد و فلسفه ای که حس در آن نقش اساسی بازی می کند بر خلاف آن فلسفه پارمنیدس فلسفه آرامش و سکون و بی حرکتی و وحدت است که فقط بر عقل تکیه دارد و حس در آن بکلی کنار گذاشته شده است.

او زندگی بشر را دارای دو بعد می دانست بعد اول که حقیقت و درستی است که او این بعد را به عقل و خرد مربوط می کرد و بعد دوم خطا پذیر و پر از اشتباه است که دنیا حواس است.

پارمنیدس نیز مانند دیگر یونانیان عقیده داشت که هر چه وجود دارد پیوسته وجود داشته است و خواهد داشت. او درگامی دیگر تبدیل و حرکت وتغییر را خطای حواس دانست و منکر همه آنها شد و اینگونه او نیز مانند استاد، خود را در زمره عقل گرایان محض قرار داد. وی در باره ازلی بودن وجود بدین شکل استدلال می کند : اگر وجود آغازی داشت یا از وجود پدید آمده یا از عدم اگر بگوییم که از وجود پدیدار شده پس منشا آن خود است و حادث بودن منتفی و اگر بگوییم از عدم پدید آمده از لحاظ عقلی غیر قابل قبول است.

در مورد تغییر و تحول و مرگ و فنا چنین می گوید : تحول یا تغییر یا از وجود است به وجود یا از وجود است به فنا. اگر از وجود است به وجود پس تغییری نداریم و اگر از وجود است به عدم، که این گزینه از لحاظ عقلی اشتباه است یا حرکت اینگونه رد می کند. حرکت باید در مکان باشد و مکان هم یا وجود است یا عدم اگر وجود است پس حرکت وجود در وجود است یعنی سکون و اگر عدم است دیگر حرکت ممکن نیست چون حرکت باید در مکان باشد.

پارمنیدس خلا را نیز با چنین استدلال هایی رد می کند او می گوید وجود یکی است و پیوسته و بدون اجزا، زیرا اگر اجزایی داشت یا چند تا بود، بین این اجزا باید خلا باشد و خلا یا وجود است یا عدم اگر وجود است که دیگر بین اجزا وجود پیوستگی وجود دارد و اگر عدم است، عدم قادر به ایجاد گسستگی بین اجزا نیست.

در مجموع وی وجود را یکی، نامحدود، همگن، قایم به ذات ازلی و ابدی و غیر متحرک می پندارد و در محسوسات ما را که همه خلاف این را نشان می دهد باطل می داند و راه اثبات را فقط در عقل و مجردات می بیند.



چهارشنبه 29 دی 1389  11:01 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

هربرت  مارکوزه

 

 

شاخص ترین چهره تفکر انتقادى نومارکسیستى، هربرت مارکوزه فیلسوف مارکسیست شهیر آمریکایى در نوزدهم ژوئیه ۱۸۹۸ در یک خانواده متمول برلینى به دنیا آمد. پژوهشگران، آغاز زندگى سیاسى مارکوزه را از سال ،۱۹۱۸ همزمان با ناکامى انقلاب آلمان عنوان کرده اند.

مارکوزه در این انقلاب که با کشته شدن افرادى چون رزا لوکزامبورگ، لیبکنخت و... فرجامى تلخ را میزبان شد، عضو شوراى سربازان انقلابى برلین بود. شورایى که در همبستگى سربازان انقلابى با جنبش کارگرى و دهقانى و سامان بخشى مبارزه موثر با نظام سرمایه دارى آلمان نقش پررنگى ایفا کرد. انقلاب آلمان با سرکوبى خونین، شکستى زودهنگام را در کارنامه جنبش هاى مترقى جهان معاصر ثبت کرد. مارکوزه پیرامون این شکست گفته است که هم به انقلاب خیانت شد و هم آن را سرکوب کردند. همه این ناکامى ها بود که مارکوزه را به ریشه یابى تحلیلى گسترده اى نسبت به مفاهیم و مقولات فلسفى و باز شناسى عمیق سازوکارهاى حاکم بر نظام سرمایه دارى وامى دارد.

مارکوزه نسبت به چرایى ناکامى انقلاب نقطه نظر جالبى دارد. او خود روایت کرده است که مارکس، هگل و فروید را دیرتر مطالعه کرده است، زیرا قصد آن داشته تا بداند چرا هنگامى که به راستى شرایط انقلابى اصیل وجود داشت، انقلاب درهم شکست و سرکوب شد و قدرت هاى کهن دوباره مسلط شدند و تمامى قضیه به شکلى بدتر، از نو آغاز شد!... بلافاصله پس از شکست انقلاب آلمان از برلین راهى فرایبورگ مى شود و مدتى شاگرد هوسرل بنیانگذار پدیدارشناسى و مارتین هایدگر از متفکران اگزیستانسیالیسم شد. در ۱۹۲۲ موفق به اخذ درجه دکتراى خود شده و در ۱۹۲۸ مدتى دستیار هایدگر در دانشگاه بوده است. مارکوزه در ۱۹۳۳ به ژنو عزیمت کرده و یک سال پس از آن براى ادامه زندگى و تحقیق راهى ایالات متحده آمریکا مى شود.

در اوج دوران سرکوب چپ گرایان توسط آمریکا است که مارکوزه در کنار دیگر چهره هاى مترقى آمریکایى به تلاشى مجدانه با موج فاشیستى که از سوى مقامات سیا و کاخ سفید هدایت مى شد برمى خیزد. خود درباره دلیل ماندگارى اش در آمریکا گفته است که «اگر در آمریکا ماندم، یکى از دلایل آن مبارزه با سیاستى بود که به طور محسوس مدام ضدکمونیستى مى شد.....». نقش پررنگ مارکوزه در جهت دهى جنبش هاى دانشجویى بالاخص جنبش دانشجویى مه ۱۹۶۸ پاریس هنوز در خاطره ها ثبت است...

او در کنار ماکس هورکهایمر، فردریک پولاک، هنریک گراسمن، آرکادیچ گارلند و والتر بنیامین یکى از بنیانگذاران انجمن تحقیقات اجتماعى فرانکفورت بود. ارتباط فعال مارکوزه با مکتب فرانکفورت و نیز واکاوى هاى عمیق او در حوزه فلسفه و روانشناسى جمعى ساختارهاى نوین سرمایه دارى پیشرفته از او چهره اى بى بدیل در محافل دانشجویى و آکادمیک جهان معاصر را نمودار مى کند. خط کشى روشن او با ساز و کارهاى حاکم بر نظام سرمایه، نقش و تاثیرگذارى او را نسبت به دیگر مرتبطین مکتب فرانکفورت متمایز کرده است. مارکوزه تا واپسین دم بر موضع شدیداً انتقادى خود نسبت به سازوکارهاى حاکم بر نظام سرمایه پاى فشرد. جایى به صراحت مى گوید: «واقعیت این است که تضادهاى درونى نظام سرمایه دارى همچنان پابرجاست. ترجمان آنها، ترجمان خاصه حاد، بسیار حادتر از پیش در تضاد عمومى میان ثروت عظیم اجتماعى که به راستى مى تواند زندگى بدون فقر و بدون کار بیگانه با سرشت آدمى را امکان پذیر کند و شیوه سرکوب کننده و ویرانگر به کارگیرى و توزیع ثروت اجتماعى نمودار مى شود...». به باور این فیلسوف طبقه کارگر را مى توان به عنوان تکیه گاه نظام حاکم قلمداد کرد!...

نگاه تیز و کلام برنده مارکوزه آنگاه که در نقد لیبرال دموکراسى قلم مى زند فراموش ناشدنى است. «دموکراسى غربى، دموکراسى دستکارى شده و محدود است. در اینگونه نظام ها گروه مخالف واقعى وجود ندارد، گروهى که بتواند در حد احزاب بورژوا، رسانه هاى جمعى را در اختیار بگیرد. چپ هاى رادیکال راهى به وسایل ارتباط جمعى ندارند». او به روشنى تصریح مى کند که چگونه در آمریکا، فراگرد سیاسى و دموکراتیک در انحصار دو حزب بزرگ دموکرات و جمهورى خواه قرار دارد و از این رو دموکراسى حقیقى به گونه اى که از لایه هاى گونه گون توده مردم نشات گرفته باشد وجود ندارد...

او در تک به تک آثار پرشماره اش از ممکن بودن «جهانى دیگر» سخن مى گوید... «مى توان به شکلى از زندگى دست یافت که انسان ها به راستى هستى خود را تعیین کنند...» مارکوزه به ضرورت تغییر ساخت مناسبات تولیدى و اجتماعى جامعه پرداخته و ضمن پافشارى بر ضرورت برچیده شدن سازوکار نظام سرمایه دارى اینگونه از واژه «آزادى» که فصل مشترک پررنگ اندیشه و آثار اوست یاد مى کند «در جامعه پیشرفته سرمایه دارى که فقر مطلق و افزایش یابنده به طور نسبى حل شده است، هدف انقلاب یافتن هستى است که به راستى در خور انسان باشد. بنا کردن شکلى تماماً تازه از زندگى!..».

مارکوزه در برابر امواج گسترده نظریات فکرسازان نظام سرمایه تاکید مى کند که مارکسیسم یک نظام بسته فکرى نیست و تصریح مى کند که عینیت و یا اعتبار عام آن همان اعتبار و عینیت تاریخ است. «مارکسیسم خود در تاریخ نیرویى موثر است و در آن تغییر مى کند، بى آنکه مفهوم خود را رها کند...».

یک هزار و نهصد و هفتاد و نه میلادى، این فیلسوف برجسته جهانى در پى عارضه قلبى، واپسین سکانس زندگى خود را در بیمارستان استارنبرگ ایالت باواریاى آلمان کلید زد. پیکر هربرت مارکوزه توسط ریکى، دوست و همسرش به خاکستر بدل شد. بیست و چهار سال پس از خاموشى مارکوزه بقایاى خاکستر او در قبرستان شهر برلین در کنار هگل براى همیشه به خاک سرد سپرده شد...



چهارشنبه 29 دی 1389  11:01 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

امانوئل کانت

 

در سال 1724 در شهر کونیگسبرگ از بلاد آلمان شد، و تقریبا تمام هشتاد سال عمر خود را در این شهر گذراند. کانت هرگز ازدواج نکرد و در تمام طول زندگی پر از تلاش و کوشش علمیش خود را به نظم وترتیب بسیار دقیقی مقید شاخته بود و زندگی روزانه اش برنامه ریزی دقیقی داشت. در این مورد حتی به کنایه گفته می شود که مردم شهر ساعتهای خود را با قدم زدنها روزانه کانت تنظیم می کردند. او در زندگی تفریح خاصی نداشت و زندگی زاهدانه ای همراه با پیروی کامل از اخلاقیات را پی گرفته بود.
کانت در بیست و سه سالگی پس از پایان تحصیلات مقدماتی به مدت نه سال به تدریس خصوصی و مطالعه علوم به طور شخصی پرداخت. اگر مسافرت
او را به یک ده مجاور برای تعلیم کنار بگذاریم، این آموزگار آرام و کوچک که این همه به مطالعه جغرافیا و وضع مادی اقوام دوردست اظهار شوق می‌کرد، از مولد خود قدمی فراتر نگذاشت. او از خانواده فقیری بود که چند صد سال پیش از تولد وی از اسکاتلند آمده بودند. مادر او از فرقه پیتیست بود، این فرقه مذهبی مانند متودیست انگلیسی اسرار داشت که اصول و فروع دیانت باید بشدت و دقت تمام اجرا گردد. فیلسوف ما از بام تا شام در مذهب غوطه‌ور بود و این امر از یک طرف عکس‌العملی ایجاد کرد که وی سنین کمال از رفتن به کلیسا خودداری نمود و از سوی دیگر اثر مبهم این پابستگی شدید آلمانی به مذهب تا آخر در او باقی ماند و هرچه به پیری نزدیک می‌شد میل شدیدی در خود احساس می‌کرد که خود و مردم دیگر اصول و مبانی ایمانی را که مادرش عمیقا به وی تلقین کرده بود حفظ کنند.

ولی جوانی که در عصر فردریک و ولتر زندگی می‌کرد نمی‌توانست خود را از جریان شک و تردید عصر خویش برکنار سازد. کانت تحت تاثیر کسانی بود که می‌خواست عقاید آنان را رد و باطل سازد و شاید و بیشتر از همه دشمن سازگار او، هیوم، در وی تاثیر داشت. در آینده درباره این پدیده قابل توجه سخن خواهیم گفت که چگونه این فیلسوف بالاخره از تعصب و محافظه کاری دوران کهولت خود دست برداشت و به آزادی‌خواهی مردانه‌ای قدم نهاد، تا آنجا که اگر شهرت و پیری او نمی‌بود ممکن بود که به شهادتش منجر شود. حتی در عین دوره برگشت به دینش، با تکرار حیرت‌آوری صدای کانت دیگری را می‌شویم که تقریبا شبیه ولتر است. به عقیده شوپنهاور «این یکی از محسنات عصر فردریک کبیر بود که شخص مثل کانت توانست به ظهور رسد و به طبع کتاب «نقد عقل محض» جرئت ورزد.» بندرت می‌توان استاد دانشگاهی را که از دولت مزد می‌گیرد پیدا کرد که تحت حکومتی به چنین اقدامی جرئت کند. در دوره جانشین مستقیم این پادشاه بزرگ کانت مجبور شد که قول دهد دیگر کتابی را منتشر نسازد. برای تقدیر از چنین آزادی بود که کانت کتاب «نقد» را به تستلیتس وزیر تعلیمات روشنفکر و روشن‌بین فردریک اهدا کرد.

در 1755 کانت دانشیار دانشگاه کونیگسبرگ شد. پانزده سال در این شغل حقیر باقی بود؛ دو دفعه تقاضای استادی کرد و هر دو دفعه رد شد. بالاخره، در 1770، به مقام استادی منطق و فلسفه مابعد الطبیعی نایل آمد. پس از چند سال آزمایش در آموز گاری کتابی در علم تربیت نوشت؛ خود او درباره این کتاب می‌گفت که آن شامل بسیاری از اصول عالی است که هیچ کدام را خود او به کار نبسته است. با این همه در آموزگاری بهتر از نویسندگی بود و دو نسل دانشجو همواره او را دوست می‌داشتند. یکی از اصول عملی وی آن بود که به شاگردانی که دارای قوه متوسط بودند بیشتر می‌پرداخت و می‌گفت تعلیم کودکان رنج بیهوده بردن است و تیزهوشان گلیم خود را می‌توانند از آب به دربرند.

هیچکس انتظار نداشت که او جهانی را ابداع طریقه نوی در فلسفه مابعد الطبیعه، به حیرت اندازد. بالاترین هنری که از این استاد متواضع و فروتن انتظار می‌رفت که فقط فردی را دچار حیرت و شگفتی سازد. خود او نیز انتظاری نداشت؛ در چهل و دو سالگی چنین نوشت: «از اینکه دوستدار فلسفه مابعد الطبیعه هستم خوشوقتم؛ ولی محبوب من درباره من هنوز روش موافقی اظهار نکرده است.» در آن روزها از «گرداب بی پایان ما بعد الطبیعه» سخن می‌گفت و آن را «یک بحر ظلمانی» می‌دانست که «نه کرانه‌ای دارد و نه در آن روشنی پدیدار است» و به همین جهت توفانهای فلسفی بسیار ایجاد کرده است. او حتی به حکمایی که سرگرم مابعد الطبیعه بودند حمله می‌کرد و می‌گفت آنها در برجهایی از امور نظری مسکن گزیده‌اند «جایی که معمولا همیشه در معرض باد است.» او هرگز پیش‌بینی نمی‌کرد که خود او بزرگترین توفانهای فلسفی را ایجاد خواهد کرد.
در طی این سالها آرام نظر او بیشتر به طبیعت معطوف بود تا به مابعد الطبیعت. درباره سیارات، زلزله، آتش، باد، اثیر، آتشفشان، جغرافیا، علم زندگی مادی اقوام، و صدها امور مشابه آن که معمولا تماسی با فلسفه مابعد الطبیعه ندارد مطالبی می‌نوشت، در کتاب «نظریه درباره افلاک» (1755) نظریه‌ای شبیه فرضیه سحابی لاپلاس اظهار می‌داشت و می‌خواست حرکت و بسط ستارگان را با اصول مکانیک تشریح کند. به عقیده کانت تمام سیارگان یا مسکون بوده‌اند و یا خواهند بود و آنهایی که فاصله‌اش از خورشید بیشتر است چون دوران نمو شان طویلتر می‌باشد، شاید انواع موجودات با هوششان از آن کره زمین عالیتر باشد. در کتاب «انسانی‌شناسی» (که در سال 1798 از دروسی که وقتی گفته بود جمع شده و به طبع رسیده است) امکان اینکه اصل انسان حیوان بوده به وسیله کانت تلقین می‌شود. کانت استدلال می‌کند که اگر در ادواری که انسان هنوز از حیوانات درنده در بیم و اضطراب می‌زیست کودک در هنگام تولد مثل امروز با قدرت تمام ناله و فریاد می‌کرد، از طرف درندگان به زودی محل او کشف می‌شد و طعمه آنان می‌گشت، بنابراین، به احتمال قوی، انسان در ابتدای حال از آنچه امروز تحت تاثیر تمدن بدان رسیده است، تفاوت بسیار داشته است. سپس کانت به مهارت تمام به سخن خود ادامه می‌دهد : «اینکه طبیعت چگونه چنین پیشرفتی به وجود آورد و چه عللی او را براین کار واداشت هنوز بر ما مجهول است. این ملاحظه ما را به راههای دور می‌کشاند و این فکر را القا می‌کند که آیا تاریخ عصر ما با یک انقلاب طبیعی بزرگ به یک دوره سومی مبدل نخواهد شد؟ دوره‌ای که در آن اعضای حرکت و لمس و گفتار یک اوران‌اوتان و یا یک شمپانزه به قالب و کالبد انسان تبدیل خواهد گشت و یک عضو مرکزی در آن برای قوه مدرکه به وجود خواهد آمد و بتدریج تحت راهنمایی موسسات اجتماعی به پیشرفت خود ادامه خواهد داد.» آیا کانت بدین ترتیب خواسته است از راه احتیاط و به طور غیر مستقیم بیان کند که اصل انسان فعلی حیوان بوده است؟

ماخذ: کتاب سنجش خرد ناب


چهارشنبه 29 دی 1389  11:01 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

یعقوب بن اسحاق کندی

 

 

(185-260 هجری قمری) معروف به فیلسوف و شاهزاده عرب ملقب به کندی از بارزترین فلاسفه اسلامی عرب است. وی از دودمان ملوک بنی کندی و معاصر با مامون، معتصم و متوکل عباسی بود و در بغداد زندگانی می کرد. از واژگان یونانی و سریانی به قدری آگاهی داشت که به عنوان مترجم این زبانها شهرت یافت. کندی نخستین نماینده تفکر ارسطویی و نوافلاطونی بود و می کوشید وحی قرآنی را با فلسفه هماهنگ کند. او در منطق، فلسفه، هندسه، موسیقی، نجوم، طب و داروشناسی تبحر وافری داشت و در اغلب علوم متداوله عصر خویش و نیز کثرت تالیفات، هم عرض ارسطو و ابوعلی سینا و امثال آن به حساب می آمد. تا آنجا که ابن ندیم با لحن مبالغه آمیز درباره او گفته است: «کندی در معرفت علوم قدیم، فاضل دهر و یگانه عصر خود بود». او طبیبی حاذق، فیلسوفی شهیر، منجمی ماهر و ریاضیدانی بزرگ بود. به تمام جنبه های معرفت توجه می کرد و آثار درخشانی از خود باقی گذاشت، چنانکه فرانسیس بیکن درباره او گفته بود: «کندی و ابن هیثم در صف اول و در ردیف بطلمیوس بودند.»

کندی در کوفه و در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمد. در ایام طفولیت پدرش را از دست داد و با استفاده از ثروت و حیثیت پدرش، در کوفه به زندگی ادامه داد و به سن بلوغ رسید. پدرش، اسحاق بن صباح، والی کوفه بود و اجدادش بر کنده یا دیگر سرزمین های جنوبی جزیره العرب حکومت داشتند و در دستگاه خلافت المهدی، هارون الرشید، مامون و معتصم، از مقام و پایگاه ویژه ای برخوردار بودند.

بیشترین عمر کندی در قرن سوم هجری، در حالی سپری شد که نهضت عظیم فکری و جنبش ترجمه و نقل افکار یونانیان و اندیشه های خارجی در اوج شکفتن بود. او در این دوران به وسعت دانش خود افزود و در جوی آکنده از مجادلات دینی، مذهبی - از گفتگو و محاسبات معتزله گرفته تا دعوتهای شیعیان - سخت به آموختن فلسفه پرداخت. چون کندی از خاندان ثروتمندی بود، معتقد بود که با طبقه اعیان و اشراف همنشینی کند. شارحان احوال کندی و مورخان قدیم، او را مردی مومن و معتقد به اسلام معرفی کرده و در پاره ای اوقات او را بخیل نامیده اند.

او در دورانی می زیست که نهضت ترجمه و نقل اندیشه های یونانی و نفوذ فرهنگ های بیگانه به اوج خود رسیده بود و افکار فلسفی در حال به وجود آمدن بود. او با حرارت و نشاط کامل برای شناخت همه جوانب معرفت بشری عصر خود، کوششهای فراوانی کرد به طوری که کار و تلاش در این درجه وسیع از سوی یک متفکر عرب، آن هم در آن زمان براستی موجب شگفتی و تحسین است. کندی، وقتی ظهور کرد که افکار متنوع اسلامی و فلسفه های گوناگون خارجی، در محیط اسلامی داخل شده بود و فکر عربی بر افکار اجنبی، یونانی، فارسی و هندی تکیه کرده بود. کار ترجمه فرهنگ های ملل دیگر گسترش یافت و از طرف خلفای بنی عباس مورد تشویق و ترغیب قرار گرفت. از این رو باید گفت که کندی در چنان محیط مشتعل از افکار و علوم، طلوع و ظهور کرد و استعدادهای او در اثر آن شعله های گرم و سوزان به کمال رسید. درست است که کندی فیلسوفی توانا و پرتلاش بود، اما بسیاری از رساله های باقیمانده از او فلسفی نیست؛ بلکه آثار او تنها بخشی از قضایای فلسفی را دربردارد. آثار وی 29 ساله را در بر دارد که برخی از آنها درباره علوم طبیعی و بعضی در زمینه فلسفه نگاشته شده که درخصوص وحدانیت خدا، تناهی جرم عالم، عقل، نفس و فلسفه اولی بحث شده است. به هر حال کندی با تلاش و جدیت فراوان در تمام رشته های علوم و معرفت عصر خود، کارکرده و نتایجی را به دست آورده است. آنچه مسلم است این است که کوششهای او در موضوع های طبیعی، ریاضی و نجوم و حتی در موسیقی، در مقایسه با قضایای فلسفی و ماورائالطبیعه، کمتر نبوده است. برخی از آثار و تالیفات کندی عبارتند از:

1- رساله ای در وحدانیت خدا و تناهی جرم عالم

2- رساله ای در عقل

3- کتابی در فلسفه اولی که برای معتصم نگاشته است

4- رساله ای در باب جزر و مد دریا و علت لاجوردی بودن فضا

5- علت مستمر بودن بارش باران در برخی از مناطق

6- کتابی در براهین مساحت، در مورد حسابهای فلکی

7- رساله ای در اخلاق و خدعه کیمیاگران و...

فلسفه

پس از قرن دهم میلادی، فعالیت های ترجمه و تفسیر متون ترجمه شده، فروکش کرد. اندیشمندان اسلامی که از همه این ذخیره های ترجمه شده بهره گرفته بودند، علوم و فلسفه اسلامی را بنیان می نهند. از قرن نهم تا اواسط قرن یازدهم میلادی، شاخه فلسفه شرقی به اوج پیشرفت خود می رسد که از چهره های برجسته آن می توان کندی، بنیانگذار فلسفه ارسطویی شرق و فارابی پیرو فلسفه افلاطونی و نوافلاطونی و بوعلی سینا پیرو بزرگ ارسطو در اسلام و ملبس به لباس نوافلاطونی را نام برد. کندی، نخستین نویسنده آثار فلسفی در اسلام است. او بر کتاب اتولوجیا که به عربی برگردانده شده بود تفسیری نوشت که بدون شک تاثیر بسزایی در تکوین فلسفه اسلامی به جا گذاشت. کندی فلسفه را به دو صورت دنبال می کرد:

1- نخست می خواست آرای حکمای پیشین را درباره فلسفه تبیین کند. نتیجه این تحقیقات در رساله ای تحت عنوان رساله «الحدود» جمع آوری شده است.

2- جنبه دیگر کار کندی، تعریف هایی است که خود وی از فلسفه کرده و نظرات خود را درباره فلسفه اولی، در رساله ای منعکس کرده است.

کندی در این رساله می نویسد: «فلسفه، علم به حقایق اشیا است به قدر طاقت بشری.» اگر فلسفه، علم به حقایق اشیا باشد، بنابراین میان فلسفه و دین اختلافی نیست. از اینجاست که کندی می خواهد میان فلسفه و دین سازگاری ایجاد کند. او می گوید که فلسفه و دین، هر دو علم به حق هستند، او در رساله ای به قدرت عقل اشاره می کند و می گوید: «به جان خودم سوگند که گفتار پیغمبر راستگو محمد(ص) و هر چه را که از جانب باری عزوجل آورده چون به مقیاس عقل سنجیده شوند، قابل پذیرش باشند و جز کسانی که از نعمت عقل بی بهره باشند به انکار آنها برنخیزند.» در نظر کندی، فلسفه اولی، شریفترین اقسام فلسفه و ارجمندترین آنهاست. فلسفه اولی، یعنی علم به ذات احدیت که علت همه موجودات است. از این رو باید فیلسوف کامل که اشرف از مردم دیگر است به این اشرف علوم (علم به ذات احدیت) محیط باشد. زیرا علم به علت، اشرف از علم به معلول است. بنابراین از نظر کندی، هر کس که فلسفه را انکار کند، حقیقت را انکار کرده است و کافر است. او می گوید: آنها که فلسفه را انکار می کنند، مردمی هستند دور از حق، هر چند که به ناحق نام حقانیت بر خویش نهاده باشند از بیان و درک حقیقت عاجزند و از آنچه صاحبان رای در خور آنند محروم هستند و حسد بر نفسهای حیوانی صفت ایشان مستولی است. ارباب فضایل انسانی را پست می شمارند؛ زیرا خود از نیل به آن فضایل ناتوانند. خلاصه آن که از نظر کندی، فراگرفتن فلسفه واجب است و از این رو خود در طلب آن مجدانه می کوشد و روش عبارت است از پیروی از اقوال قدما و بیان آن اقوال به ساده ترین وجه، تا همه کسانی که طالب آنند بتوانند به آن دست یابند.

اخلاق

کندی انسانها را فرا می خواند تا نسبت به امور مادی، زهدپیشه کنند و از شهوت دوری جویند و خود را به فضایل بیارایند. او فضیلت ها را 4 نوع می داند:

1- حکمت: عبارت است از علم به حقایق اشیا و بهره گیری از این حقایق که استفاده از آنها واجب است.

2- شجاعت: عبارت است از ناچیزشمردن مرگ در جلب آنچه سزاوار و واجب است و دفع آنچه ناپسند است.

3- عفت: عبارت است از بسنده کردن به برخورداری از آنچه برای تن - به قدر نیازمندی آن - ضروری است.

4- عدل: آن است که آنچه را واجب و سزاوار است بخواهی و از حد میانه فراتر نروی.

پس فضیلت حد وسط افراط و تفریط است که هر دو از جمله رذایلند، مثلا شجاعت حد وسط تهور و جبن است.

نویسنده: شاهین خلج 

منبع: روزنامه جام جم



چهارشنبه 29 دی 1389  11:06 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

والتر بنیامین

 

در میان تمامى روشنفکران «جمهورى وایمار» آلمان (۱۹۱۹ - ۱۹۳۳) و دوره‌ى مهاجرت، شادابى «والتر بنیامین» بیش از دیگران به قوت خود باقى است. اندیشه‌ى رادیکال وى همچنان چالشگر است و تکانه‌هاى فکرى وى تا به امروز بر گستره‌هاى فلسفه، نظریه‌ى سیاسى، علوم رسانه‌اى و فرهنگى، تاریخ ادبیات و زیبایى‌شناسى اثرگذار مانده‌‌اند.

والتر بنیامین  در ۱۵ ژوئیه‌ى ۱۸۹۲ در خانواده‌اى بسیار ثروتمند در برلین بدنیا آمد. نام کامل وى «والتر بندیکس شونفلیز بنیامین» است که از سه خواهر و برادر، بزرگترین ایشان بود. پدرش بازرگانى بود که از راه تجارت سهام و حراج اجناس عتیقه ثروت قابل ملاحظه‌اى بهم زده بود. کودکى، دوره‌ى مدرسه و تحصیلات دانشگاهى بنیامین، از یک دید جامعه ‌شناسی، بعنوان فرزند یک خانواده‌ى متمول آلمانى‌ ­ یهودى بسیار عادى طى شد. وى بعدها در نوشته‌اى زیر عنوان «کودکى برلینى در حوالى هزارونهصد» با نگاهى ادبى به این کودکى نگریست، که چگونه با مراقبت و رفاه در خور توجهى در یک محله‌ى ویلایى برلین به نوجوانى فرارویید.

خانواده‌ى وى هم روزهاى مذهبى یهودى و هم مسیحى را محترم مى‌شماردند. والدین بنیامین مسیر مورد علاقه‌اش را هموار ساختند، ولى ایشان بعدها موافق نبودند بنیامین شغلى را برگزیند که از نظر ایشان چندان عادى و درآمدساز نیست.

از همان آغاز تحصیل دانشگاهى بنیامین با نگاهى انتقادى به نظام آموزشى دانشگاهى مى‌نگریست. این آگاهى سنجشگر وى از دوره‌ى مدرسه نسبت به نظام سلسله‌ مراتبى معمول میان دانش‌‌آموز و معلم شکل گرفت؛ نظامى که خودویژه‌ى فرهنگ و تربیت پروسى حاکم بر جامعه‌ى آن روز بود.

بنیامین از ۱۹۰۴ تا ۱۹۰۷ را در خوابگاه پرورشى «هاوبیندا»  بسر برد، جایى که رابطه‌اى برابرحقوق میان دانش‌آموز و معلم برقرار بود. در اینجا بود که وى با «گوستاو وینِکِن»، معلم علوم تربیتى آشنا مى‌شود که تأثیرى ژرف و درازمدت بر بنیامین جوان مى‌گذارد. همین فرد مشوق بنیامین در فعالیت‌هاى آتى‌اش با جنبش جوانان مى‌شود. میان سال‌هاى ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۴ بنیامین بعنوان هوادار «گوستاو وینِکِن» خواستار یک اصلاحات گسترده‌ى در عرصه‌ى آموزش و پرورش مى‌شود و در ارتباط با جنبش اصلاح مدارس با نشریه‌ى «Anfang» (آغاز) شروع به همکارى مى‌کند. ولى وى پیش از آن نخستین اشعار و مقالات خود را در همین نشریه انتشار داده بود. در همین زمان بنیامین به ابتکار خود محل تجمع و بحث و گفتگویى را بنام «Sprechsaal» را بنا مى‌نهد.

وى در سال ۱۹۱۲ با اخذ دیپلم با انتظارى بسیار بالا وارد دانشگاه فرایبورگ شد و در رشته‌ى فلسفه و زبان و ادبیات آغاز به تحصیل کرد. و وقتى در سال ۱۹۱۳ در یک جشن «جوانان آزاد آلمان» شرکت جست، در نوشته‌اى زیر عنوان «سکوت جوانى» آزردگى خود را از احساسات ناسیونالیستى و منش نظامى‌گرایى گروه‌هاى مختلف جوانان به تحریر درآورد. بنیامین در سال ۱۹۱۴ سرخورده از انتظارات‌ در نامه‌اى به دوست خود مى‌نویسد: «از قرار معلوم دانشگاه محل تحصیل نیست.» هنگامى که در معلم علوم تربیتى «وینکن» شور و اشتیاق به جنگ را دریافت، رابطه‌اش را با او و نشریه‌ى «Anfang» براى همیشه قطع کرد و به اجتماع بحث و گفتگو نیز خاتمه داد.

بنیامین در سال ۱۹۱۵ با «گرسهوم شولِم» آشنا مى‌شود که دوستى میان این دو تا آخر عمر پایدار مى‌ماند. وى تحصیلات خود را به مونیخ انتقال مى‌دهد و در عرصه‌ى فلسفه از جمله با پدیدارشناس «موریتس گایگر» و با شاعر آلمانى «راینر ماریا ریلکه» آشنا مى‌شود. در همین زمان کتاب کودکان خود بنام «رنگین‌کمان» را مى‌نویسد که سرشار است از رنگ و شکل‌هاى تخیلى. وى پس از کار روى آثارى همانند «نمایش مرثیه و تراژدى»، «اهمیت زبان در مرثیه و تراژدى»، زمینه‌‌هاى کار بزرگترى بنام «درباره‌ى زبان به خودى‌خود و زبان انسان‌» را فراهم مى‌‌آورد. اثر «نیکبختى انسان باستان» نیز ثمره‌ى همین دوره است.

حال علاقه به سفر سال‌هاست که در بنیامین جان گرفته است: در سفر ایتالیا، شهرهاى میلان، ورونا، ویچنزا، ونیز وى را شیفته‌ى خود ساخته‌اند و سفر فرانسه بازتابى ادبى در یادداشت‌هاى روزانه‌اش مى‌یابند.

بنیامین در سال ۱۹۱۷ با «دورا پولاک» ازدواج کرد، زنى که وى را از دوران تحصیل در برلین و جنبش دانشجویى مى‌شناخت. و در همین زمان به ترجمه‌ى اثر نویسنده‌‌ى فرانسوى «شارل بودلر» پرداخت، بنام «تابلوى پاریسى».

والتر بنیامین رساله‌ى دکتراى خود را در سال ۱۹۱۸ با موضوع «مفهوم سنجش هنر در رمانتیسیسم آلمان» نگاشت و در همین سال صاحب فرزندى پسر از همسرش«دورا» شد بنام «اشتفان رافائل». پس از دریافت دکترا در سال ۱۹۱۹ طرح فوق‌دکتراى خود را ریخت و در همین سال با فیلسوف آلمانى «ارنست بلوخ» (۱۸۸۵ - ۱۹۷۷) آشنا شد که از اندیشمندان مارکسیست بود.

در دوره‌ى ۱۲ ساله‌ى جمهورى وایمار (۱۹۱۹ - ۱۹۳۳) والتر بنیامین در صحنه‌ى ادبى آلمان جایگاه روشنفکرى را به خود اختصاص داد که در زمینه‌هاى مقاله و جستارنویسى و نقد کتاب قلم مى‌زد. اگر پایان این دوره را نقطه‌ى عطفى سیاسى در زندگى او بدانیم، آنگاه سال‌هاى ۱۹۲۴/۱۹۲۵ آغاز این مرحله‌‌ى سیاسى است: در این زمان بنیامین خود را از فعالیت‌ دانشگاهى کنار کشید و بیشتر به عنوان یک نویسنده‌ى آزاد فعال شد، بطوریکه مجبور گشت بطور منظم و سریع براى بازار ادبى تولید کند. این وضعیت وى ناشى از دو عامل بود: یکى رد رساله‌‌ى فوق‌دکتراى وى و دیگرى بحران و تورم اقتصادى ویرانگر در آلمان. از یکسو نافرجامى بنیامین در پذیرش رساله‌ى فوق‌دکترا راه شغل دانشگاهى را بر روى وى بست و از دیگر سو، تورم اقتصادى ثروت پدرى را نیست و نابود کرد، بطوریکه پدر به هنگام مرگ در سال ۱۹۲۶ دارایى ناچیزى از خود برجاى نهاد.

کار نویسندگى بنیامین عرصه‌‌هاى گوناگونى را در بر مى‌گیرد و او رسانه‌ها و شکل‌هاى متفاوتى را مى‌آزماید. وى در روزنامه‌هاى متعدد و ویژه‌نامه‌هاى ادبى و در فرستنده‌هاى رادیویى شمار زیادى مقاله و نقد ادبى مى‌نویسد و پشت میکروفون مى‌خواند که هر یک از این قطعاتِ هر چند کوچک، گوشه‌اى از نظریه‌هاى بنیادین وى را طرح مى‌کنند. او به جاى انتشار نظریه‌هایش در مجله‌هاى تخصصى، با استفاده‌ى خلاق از این رسانه‌هاى پراکنده،‌ فلسفه‌ى خود را در همین آثار کوچک بازتاب مى‌دهد. در گاهشمارى آثار و قطعات وى که در پایان مجموعه‌ى آثارش آمده است، تنها در فاصله‌ى زمانى ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۳ حدود ۲۲۰ عنوان قطعه‌ى انتشار یافته را مى‌یابیم. وى در این آثار بعنوان یک سنجشگر ادبى و یا کارشناس زیبایى‌شناسى ادبى جلوه‌گر نیست، بلکه وى کتاب‌هاى عرصه‌هاى گوناگون علوم انسانى را چنان به نقد و سنجش مى‌کشد که از این نقد وى یک جستار طولانى پدید مى‌آید که در آن نظریه‌ها و فلسفه‌ى وى را مى‌توان یافت. با رد تقاضاى فوق‌دکترا کار بر روى آثار فرانتس کافکا به یک کار ابدى در زندگى بنیامین بدل مى‌شود.

قدرت‌گیرى نازى‌ها در آلمان در سال ۱۹۳۳ باعث مهاجرت بسیارى روشنفکران از جمله بنیامین از آلمان ‌شد. با مهاجرت به فرانسه وى تا آخر عمر خود دیگر پایش به خاک آلمان نرسید. در عین تنگدستى مالى در فرانسه، بطوریکه حتا توان مالى اجاره‌ى یک آپارتمان را نداشت، بنیامین با خستگى‌ناپذیرى شگفت‌انگیزى به کار ادبى خود ادامه داد. وى که از همسر خود «دورا» پیش از اینها جدا شده بود، در فرانسه و ایتالیا و دانمارک با دوستان دیرین خود همانند دروکهایمر، آدورنو و برشت ملاقات مى‌کند.

با ادامه‌ى مهاجرت دیگران به آمریکا بنیامین نیز مى‌کوشد به دوستان ادیب و فیلسوف خود بپیوندد. دولت ناسیونال سوسیالیسم آلمان در سال ۱۹۳۹ از وى سلب تابعیت کرده و شهروندى آلمانى را از وى مى‌گیرد. و او در حالیکه امید مهاجرت به آمریکا حتی یک لحظه از ذهن‌اش زدوده نمى‌شود، براى تأمین زندگى روزمره‌ى خود مجبور مى‌شود کتاب‌هایش، حتی آن نسخه‌هایى که براى نقد و بررسى دریافت کرده بود را به فروش برساند. و حتی به فکر آن مى‌افتد اثر نقاشى از پل کِلِه (Klee) بنام Angelus Novus را که در تعلق خود داشت را بفروشد. انعقاد قرارداد عدم تعرض میان آلمان و اتحاد شوروى وى را به نگارش تزهاى «درباره‌ى مفهوم تاریخ» برمى‌انگیزد.

با آغاز جنگ جهانى دوم محل زندگى بنیامین در فرانسه به محاصره‌ى ارتش نازى در‌آمد. وى از این محاصره جان سالم بدربرد و به پاریس گریخت، بطوریکه از یک محاصره‌ى دیگر نیز موفق به گریز شد.

در سال ۱۹۴۰ همسر سابق بنیامین، «دورا» مى‌کوشد وى را متقاعد به مهاجرت به لندن کند. در این سال بنیامین تقاضاى روادید براى ایالات متحده‌ى آمریکا مى‌کند. در این میان تلاش وى براى فرار به سوئیس، بدلیل پیشروى ارتش آلمان نافرجام مى‌ماند و بنیامین به ناگزیر نخست به «لورده» و سپس «مارسى» مى‌گریزد، جایى که براى دریافت روادید اسپانیا تلاش مى‌ورزد. با کوشش پیگیر «تئودور آدورنو» ویزاى بنیامین براى آمریکا مهیا مى‌شود، ولى مشکل اینجا بود که او را از فرانسه ممنوع‌الخروج کرده‌ بودند. و همین امر در مرز اسپانیا براى وى دردسر ‌آفرید.

بنیامین پاى پیاده وارد شهرک مرزى «پورت بو» مى‌شود. مرزبانان اسپانیایى بدلیل نداشتن اجازه‌ى خروج از فرانسه، از ورود وى به خاک اسپانیا براى یک ویزاى ترانزیت ممانعت مى‌کنند، ولى آنها، به احتمال بخاطر وضعیت وخیم سلامتى‌اش، به او اجازه مى‌دهند شب را در «پورت بو» سپرى کند. بنیامین وارد هتل «دو فرانسیا» مى‌شود. مى‌گویند، بسرعت پزشکى را بر بالین بنیامین فراخواندند، زیرا مدت‌ها بود که از بیمارى شدید قلبى رنج مى‌برد. تا آنجا که مى‌توان این رویداد را بازسازى کرد، در آن شب بنیامین با زیاده‌گسارى مورفین به زندگى خود پایان مى‌دهد. نوشتجاتى که وى در کیف دستى‌اش به همراه داشت تا آنها را به‌سلامت به آمریکا برساند، ناپدید شدند.

اندیشه‌ى بنیامین معطوف به جوانب مشخص زندگى و تاریخ بودند، بطوریکه این اندیشه با عزیمت از جزء، پدیده‌هاى بزرگ تاریخى را در بر مى‌گرفت. در پس این اندیشه یک فلسفه‌ى تاریخ دیالکتیکى ­ ماتریالیستى نهفته بود، زیرا که بنیامین از اواسط دهه‌ى بیست میلادى به نگرش مارکسیستى روى آورد.

ولى نزد بنیامین خاستگاه یهودى وى در فهم مفهوم فرجام‌شناسیک (eschatological) و مسیحاباورى تاریخ مؤثر بود، بطوریکه این نگرش در آخرین آثارى که از خود برجاى گذارد، یعنى در «تزهایى درباره‌ى مفهوم تاریخ» به روشنى بازتاب مى‌یابند. براى بنیامین انگاشت سنتى از تاریخ، ساخته‌ و پرداخته‌ى طبقه‌ى حاکمه است. تاریخ را به مثابه‌ى رویدادهاى پى‌درپى نگریستن، به معناى تاریخ پیروزمندان را نگاشتن است، زیرا که تنها کنش آنها بوده که فرصت تحقق یافته است. از نظر بنیامین، وظیفه‌ى تاریخ‌دان «پیوستگى تاریخ را شکافتن» و در «گذشته‌ها اخگر امید را شعله‌ور کردن» است؛ اخگرى که الهام‌بخش تلاش‌هاى طبقه‌ى اجتماعى ستم‌دیده است. تاریخ‌دان باید آرزوهاى تحقق‌نیافته‌ى مردگان را زنده‌ کند. در این رابطه بنیامین نیرویى مسیحایى و رستگارانه به عصر حاضر نسبت مى‌دهد: «عصر حاضر مى‌‌تواند بازندگان تاریخ را از شکست‌شان نجات بخشد.»

در دوره‌ى مهاجرت فرانسه وى بعنوان یکى از همکاران آزاد «انستیتوى پژوهش‌هاى اجتماعى» که جزو مکتب فرانکفورت محسوب مى‌شود، زیر نظر دو فیلسوف آلمانى آدورنو و هورکهایمر براى نشریه‌ى این انستیتو مقالات و جستارهایى مى‌نوشت. بویژه تئودور آدورنو در نامه‌نگارى‌هایى که با بنیامین داشت، نظرات بنیامین درباره‌ى هنر و استه‌تیک وى را به سنجش کشید. این نامه‌نگارى‌ها بعدها پس از جنگ توسط آدورنو انتشار یافتند.

در کتاب راهنمایى که اخیرا در آلمان پیرامون زندگى، آثار و اثرگذارى‌هاى والتر بنیامین در ۷۲۰ صفحه‌ى قطع بزرگ انتشار یافته است، تحلیل‌هاى بیش از چهل پژوهش‌گر و استاد دانشگاه از چندین کشور پیرامون یکایک نوشتجات بنیامین را مى‌توان یافت. مجموعه‌اى از تحلیل‌ها که نتیجه‌ى آخرین بحث‌ها و پژوهش‌هاى دانشگاهى است.

پروفسور بورکهارد لیندنر، متولد ۱۹۴۳، استاد در رشته‌ى تاریخ، زیبایى‌شناسى و رسانه‌ها در دانشگاه گوته‌ى فرانکفورت گردآورنده‌ این کتاب و از جمله نویسندگان برخى بخش‌هاى این کتاب پژوهشى‌ است.  این کتاب راهنما که در نوع خود بى‌نظیر است، اطلاعات دقیقى در مورد زندگى، تمامى شخصیت‌هایى که بنیامین با ایشان در ارتباط بوده، از ایشان تأثیر پذیرفته و یا بر اندیشه‌ى ایشان اثرگذار بوده است و نیز فهرستى کامل از آثار و نوشتجات وى را در اختیار علاقمندان مى‌گذارد.

منبع : دویچه وله فارسی

برگرفته از : سایت نصور



چهارشنبه 29 دی 1389  11:07 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

امانوئل لویناس

 

 

درسال ۱۹۰۶ درخانواده اى یهودى در لیتوانى متولد شد. در آن زمان لیتوانى بخشى از امپراتورى روسیه محسوب مى شد.

در سال ۱۹۲۳ به فرانسه آمد و براى تحصیل فلسفه به دانشگاه استراسبورگ رفت. استراسبورگ نزدیک ترین شهر فرانسه به لیتوانى بود. تحصیل دراین دانشگاه موجب دو اتفاق تازه براى وى شد که هریک افق جدیدى را در زندگى و اندیشه او به وجود آورد. اول آشنایى و دوستى با «موریس بلانشو»، نویسنده و منتقد ادبى فرانسوى، که باعث آشنایى لویناس با آثار نویسندگان فرانسوى اى چون پروست و والرى شد. این دلبستگى به بلانشو تاجایى بود که لویناس کتاب «درباره موریس بلانشو» را نگاشت.

اتفاق دیگر، آشنایى با فلسفه برگسون بود که سخت او را متأثر کرد و تا مدتها افکارش را تحت الشعاع قرارداد. اما آشنایى با برگسون و فلسفه فرانسه عطش دانستن او را برطرف نکرد و این بار براى شناخت جهان فلسفه آلمان، درسال ۱۹۲۹ به آن سرزمین سفرکرد و درکلاس هاى پدیدارشناسى ادموند هوسرل شرکت نمود و رساله دکترى خود را زیر نظر او با عنوان «نظریه ادراک در پدیدار شناسى هوسرل» نگاشت.

در همین دوران بود که کتاب «هستى و زمان» هایدگر را کشف کرد و سخت متأثر از آن شد. به گفته خود او «این کتاب مسیر حیات فلسفى من را عوض کرد». [هرچند که بعدها تفکرى انتقادى نسبت به آن پیدا کرد و به نقد رادیکال هستى شناسى هایدگر پرداخت] بدین ترتیب فلسفه «تکامل اخلاق» برگسون، پدیدارشناسى هوسرل و هستى شناسى هایدگر شوک بزرگى در او ایجاد کردند و در آغاز راه، آبشخور، تفکر فلسفى وى شدند.

لویناس پس از بازگشت از سفر آلمان به فرانسه، شروع به نوشتن مقالاتى درباره فلسفه پدیدارشناسى هایدگر و هوسرل کرد و به ترجمه آثار این دو متفکر آلمانى پرداخت. ترجمه «تأملات دکارتى هوسرل» حاصل همین دوران است. در واقع فرانسویان از طریق مقالات و ترجمه هاى لویناس بود که با فلسفه پدیدارشناسی هایدگر و بویژه هوسرل آشنا شدند.

در ابتدا لویناس چنان شیفته این دو فیلسوف بود که خود را به لحاظ روش شناختى و شیوه تفکر فلسفى پدیدارشناسى مى دانست. پدیدارشناسى شیوه تفکرى است  که به وسیله آن مى توان به جهان و درباره جهان اندیشید. به باور لویناس پدیدار شناسى اندیشیدن به جهان خارج از سوژه است. پدیدارشناسى بازگشت به ذات و خود پدیده است.

در جنگ جهانى دوم، لویناس به عضویت ارتش فرانسه درآمد اما خیلى زود اسیر نازى ها شد و خانواده اش نیز طى جنگ کشته شدند. او مهمترین اثرش یعنى کتاب «از هستى تا هستنده» یا «از وجود تا موجود» را در همین دوران اسارت نگاشت. اما نطفه اصلى فلسفه لویناس در کتاب «زمان و دیگرى» شکل گرفت. در این اثر او دو مفهوم کلیدى «دیگرى» و «چهره» را در قالب فلسفه «دگربودگى» خود مطرح کرد. «دیگرى» هرچیز یا کسى است که جداى از «من» باشد. وقتى سوژه از «من» تهى شود به سوى «دیگرى» مى رود و در این لحظه است که انسانیت و اخلاق شکل مى گیرد. مفهوم دیگرى که لویناس در این کتاب تبیین و تعریف مى کند مفهوم «زمان» است. «زمان»، حاصل فعل «من» نیست بلکه از تعامل «من» با «دیگرى»، «زمان» و در پى آن «تاریخ» شکل مى گیرد.

لویناس پس از پایان اسارت، رویکردى انتقادى به تاریخ فلسفه غرب پیدا کرد. و با ارائه فلسفه اخلاق و الهیات فلسفى خود خلاف جریان رایج گام برداشت. تاریخ فلسفه غرب مبتنى بر هستى شناسى بود و خود شناسى و توجه به «من» محورتأملات فلسفى بود. فلسفه به دنبال پاسخى بنیادین به چیستى«هستى» و چیستى«من» بود در حالى که براى لویناس «هستنده» برتر از «هستى» و «دیگرى» ارجح تر از «من» است. به همین دلیل فلسفه وى را فلسفه «دگر بودگى» نامیده اند.

به باور لویناس، فلسفه به دنبال تبیین «چیستى اخلاق» است. بنا به تعریف خود او، اخلاق توجه به حق حیات «دیگرى» است. ازاین منظر، مى توان گفت که لویناس مدافع اومانیسم است اما نه به معناى حمایت از «حقوق بشر» بلکه او حامى «انسان دیگر» است. لویناس در فلسفه اخلاق خود پا فراتر از هستى مى گذارد و رابطه اخلاقى که از برخورد سوژه با «دیگرى» شکل مى گیرد را چیزى فرا طبیعى مى داند نه بخشى از هستى. به این اعتبار فلسفه پدیدارشناسى لویناس در رابطه با فهم و درک اخلاقى شکل مى گیرد و بودن ما در جهان با چنین فهم و درک اخلاقى اى در رابطه با دیگرى قوام مى یابد. و در چنین سیستم اخلاقى است که توجه انسان به کمال مطلق و به خدا معطوف مى شود. چرا که در فلسفه دگربودگى لویناس،«دیگرى» هرچیز یا کسى غیر از «من» است و خدا نیز در چنین تفکرى «دیگرى» است.

بر همین اساس لویناس مى گوید: «اگر به سوى دیگرى حرکت کنید این حرکت شما به کمال مطلق و «او» ختم مى شود. «او» نامتناهى است و راه رسیدن به او نیز بى کران است. اما این راه بى پایان بدان معنا نیست که هرگز به او نمى رسید بلکه با قدم اولى که در مسیر«دیگرى» بر مى دارید «او» را حس مى کنید و مى توانید نشانه هاى خدا را در «چهره دیگرى» ببینید». در اینجاست که به اهمیت «اخلاق دیگرى» در اندیشه و الهیات فلسفى لویناس پى مى بریم. لویناس برخلاف فیلسوفان دین که خدا را «درونى» توصیف مى کنند. خداى لویناس خدایى «بیرونى» و نامتناهى است و این ایده نامتناهى در غیریت دیگرى متجلى مى شود.

او مى گوید: «تا وقتى «من» هستیم در تنهایى خود محدود مى شویم اما همین که «نگران دیگرى» شدیم و به دیگرى عشق ورزیدیم نامتناهى و بیکران مى شویم و به سوى «او» حرکت مى کنیم. تا زمانى که دلواپس دیگرى هستیم و احترام به دیگرى و مسؤولیت درقبال دیگرى داریم اخلاق در ما زنده خواهد بود وتا زمانى که «دیگرى» در ما زنده است مى توانیم بگوییم «من اخلاقى» در ما حیات دارد.»

«دیگرى» تحت استیلاى سوژه نیست اما سوژه مى تواند تحت الشعاع «دیگرى» قرار گیرد. در واقع هستى سوژه، در ازاى هستى دیگرى شکل مى گیرد. لویناس هویت و ارزش «من» را به «دیگرى» مى سپارد.

اصطلاح کلیدى دوم در آثار لویناس مفهوم «چهره» است. از نظر او مفهوم نیکى در برخورد با «چهره» معنا مى یابد. به قول خود او «بدى و شر بى چهره است» زمانى که دیگرى براى «من» بدل به «چهره اى بى چهره» مى شود همچون رهگذرى درمیان جمع گم مى شود، دراین لحظه است که بدى و شر بروز مى کند. «چهره» درواقع تقدم «دیگرى» بر «من» را متذکر مى شود. چهره یکى از هزاران نیست و یکى از اختلافات لویناس و هایدگر در همین جا ظاهر مى شود. هایدگر«دیگرى» را یکى از هزاران مى دانست. چهره اى که بود و نبودش براى من فرقى ندارد و درکل یا در جمع فروکاسته مى شود. «دیگرى» در فلسفه و اندیشه هایدگر کاملاً غایب است.

به همین دلیل لویناس با تمام تأثیرى که از هایدگر گرفته بود به تدریج از افق فکرى او فاصله مى گیرد و «چهره دیگرى» در آسمان فلسفى او آفتابى مى شود و امر اخلاقى براى او در اولویت قرار مى گیرد درحالى که هایدگر براى اخلاقیات ارزش ثانوى قائل مى شد. لویناس درمورد او مى گوید : «هایدگر در جست وجوى حقیقت هستى، توانایى دیدن «دیگرى» را از دست داده بود.»

رویارویى با «دیگرى» و برخورد با «چهره» فاصله را از میان مى برد و به گفت وگو مى انجامد. این دگراندیشى و چهره به چهره شدن ما را به صلح و عدم خشونت فرامى خواند. این پیام اصلى فلسفه دگربودگى لویناس در عصر خشونتها و برخورد تمدنها است.

اما بن مایه فکرى لویناس را مى توان در کتاب «کلیت و نامتناهى» (۱۹۶۱) یافت. وى در این اثر دیوار بلندى بین امر نامتناهى و کلیت مى کشد و به این ترتیب سنت متافیزیک غربى را به زیر سؤال مى برد و به چالش مى کشد. چرا که تا پیش از این متافیزیک مبتنى بر امور کلى بود. همه چیز در کلیت، فروکاسته مى شد و تقلیل پیدا مى کرد و این امر کلى با چشم پوشى از اختلافات و تفاوتها حاصل مى شد. سوژه با کلیت بخشیدن به ابژه ها و بدون در نظر گرفتن تفاوتها به درک و شناخت مى رسید و این قرائت رایج از متافیزیک مبتنى بر هستى شناسى بود که «دیگرى» را در کلیت حل و ناپدید مى کرد.

اما لویناس خط بطلانى برروى آن کشید و خوانش جدیدى از متافیزیک مبتنى بر دگربودگى ارائه کرد. نقد او از «کلیت بخشى» براى رسیدن به «دیگرى» و دیدن «چهره» بود. به قول خود او: «براى دیدن چهره دیگرى ما باید حجاب کلیت را کنار بزنیم و در این هنگام است که «من» در چهره «دیگرى» بازتاب پیدا مى کند.»

تفکر مبتنى بر کلیت، دیگرى را در خود حل مى کند و غیریت شان را نادیده مى گیرد و به توتالیتاریسم مى انجامد همان چیزى که در تفکر مدرن گرفتارش هستیم. سرانجام وى در مسیر حرکت خود به سوى دیگرى به امر مطلق و نامتناهى رسید. راه او به «دیگرى هستى» ختم شد.

امانوئل لویناس در سال ۱۹۹۵ درگذشت.

ژاک دریدا درباره او نوشت :

«حقیقتاً اندیشه هاى او جهان اندیشه را به لرزه انداخت. من با او درخیلى از موارد اختلاف نظر دارم اما آنقدر نیست که بزرگى اش را نبینم. افسوس که او «من» را نمى شناسد. او آنقدر غرق در «دیگرى» بود که دیگر «من» را نمى دید. براى رسیدن به او بایست از گمرک «دیگرى» گذشت و این براى من دشوار است.»

برگرفته از : همشهری آنلاین



چهارشنبه 29 دی 1389  11:07 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

ناکساگوراس

 

در حدود سال 500 قبل از میلاد در کلازمنا در آسیای صغیر متولد شد. او در اصل یونانى بود، ولى تردیدى نیست که از او می توان به عنوان یک شهروند ایرانى نام برد. وى در چهل سالگى به آتن رفت و مدتى در آنجا اقامت داشت. سالها بعد به او اتهام خداناشناسى وارد کردند به طوریکه او مجبور به ترک آتن شد. از موارد اتهامات او این بود که می گفت خورشید خدا نیست بلکه گویى آتشین و بزرگتر از تمام شبه جزیره پلوپونز است. او کلا به نجوم و ستاره شناسى علاقه داشت، وی از بررسى یک سنگ آسمانى به این نتیجه رسید که کرات آسمانى از همان جوهر زمین تشکیل شده اند. همین موضوع باعث شد که او گمان کند که احتمالا در دیگر کرات آسمانی هم حیات وجود دارد.

آناکساگوراس مانند امپدوکلس و اکثر یونانیان این اصل را که وجود نه بوجود مى آید و نه از میان می رود، بلکه تغیر ناپذیر است را پذیرفت. اما در این مورد که واحدهاى نهائى اجزائى متشابه با چهار عنصر خاک، هوا، آتش و آب هستند با امپدوکلس موافق نیست. او معتقد است هر چیزى اجزائى دارد و اجزا آن از لحاظ کیف عین کل آن است، نهائى و غیر مشتق.

آناکساگوراس معتقد است در آغاز اجزا همه انواع با هم مخلوط بودند. همه اشیاء باهم بودند و نامتناهى هم در عدد و هم در کوچکى و همه اشیاء در کل بودند و متعلقات تجربه ما زمانى پدید مى آیند که اجزاء نوع معینى از این کل به شکل خاصى گرد هم آیند. مثلا در ابتدا اجزا طلا با دیگر اجزا (درکل) مخلوط بوده ولى این اجزا طلا طورى باهم فراهم می آیند که جسم مرئى طلا را بوجود مى آورند. در طلا اجزا دیگر اقسام وجود دارد ولى علت اینکه ما جسمى را طلا مى نامیم این است که اجزا موسوم به طلا در آن جسم بیشتر از اجزا اقسام دیگر است. از این رو آناکساگوراس براى تغییر تبیینى مى یابد به این صورت که می گوید مثلا علت اینکه گوشت از چیزى غیر از گوشت پدید می آید این است که در همه چیز اجزا چیز هاى دیگر است پس در علف نیز اجزا گوشت وجود دارد و به همین دلیل گوشت از علف پدید مى آید.

تا اینجا آناکساگوراس چیزى جدید ارائه نکرده است، اما وقتى به مساله قدرت یا نیرویى که عهده دار ساختن اشیاء از توده نخستین است می رسیم نقش مهم آناکساگوراس را در فلسفه در مى یابیم. امپدوکلس حرکت را در جهان به دو نیروى عشق و نفرت نسبت داد، اما آناکساگوراس به جاى آن اصل نوس (‌Nous) یا عقل و ذهن طبیعت را معرفى مى کند. مى گوید : نوس بر تمام موجوداتى که حیات دارند، هم بزرگتر و هم کوچکتر توانائى دارد، نامتناهى و خود مختار است، لطیف ترین و خالصترین چیزهاست و در آن است که همه چیز هست (البته باید گفت نوس خالق نیست چون ماده یونانى ازلى است).

ارسطو در باب اهمیت آناکساگوراس می گوید : «وى همچون مردى بخرد در میان ناسنجیده گویانى که پیشتر از او بودند برجسته است» هر چند نمى توان اهمیت و تاثیر آناکساگوراس را در افکار فیلسوفان بعد از او نادیده گرفت ولى واقعیت این است که او در آغاز یک اصل روحى و عقلى معرفى کرد، اما موفق نشد تفاوت اساسى بین این اصل و ماده اى را که این اصل شکل می دهد یا به حرکت در می آورد را به نحو کامل توجیه کند، او هر وقت در تبیین اینکه چرا هر چیزى ضرورتا هست در مى ماند پاى عقل را به میان می کشید، ولى در موارد دیگر هر چیزى را به عنوان علت بر عقل مقدم می شمرد. ولى باز یادآور می شویم که نباید نادیده گرفت که او با وارد کردن یک اصل بسیار مهم در فلسفه یونانى بعد از خود ثمره اى عالى به بار آورد.

تهیه کننده مطلب : شیوا خالد نژاد

برگرفته از : سایت تاریخ فلسفه



چهارشنبه 29 دی 1389  11:07 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها