0

تمام دانشمندان فلسفه

 
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

فرانسیس بیکن

 

در ۲۶ ژانویه ۱۵۶۱ در لندن (یورک هاوس) در منزل پدرش سر نیکولا بیکن متولد شد. پدر او بیست سال اول سلطنت الیزابت مهردار سلطنتی بود. مادر بیکن لیدی آن کوک خواهر زن لرد بارلی خزانه‌دار ملکه الیزابت و یکی از مقتدرترین مردان انگلیس بود. این زن در علم کلام متبحر بود و با اسقف‌های زمان خویش به لاتین مکاتبه می‌کرد.

در دوازده سالگی بیکن را در کمبریج به کالج ترینیتی فرستادند ولی پس از سه سال آنجا را ترک کرد. در شانزده سالگی در سفارت انگلیس در پاریس ماموریتی به وی پیشنهاد شد. پدر او در سال ۱۵۷۹ وفات یافت.

در ۱۸۸۳ از تانتون به نمایندگی مجلس انتخاب شد. چند سال بعد لرد اسکس دوست بیکن توطئه‌ای بر ضد ملکه ترتیب داد تا او را زندانی کند و جانشینش را به تخت بنشاند. بیکن در نامه‌ای او را از این عمل واداشت و به او نوشت که تا ابد به ملکه وفادار است. اسکس در پی توطئه‌ای نافرجام بر ضد الیزابت زندانی شد تا اینکه موقتاً آزاد گردید، وی دوباره به جمع نیرو پرداخت و با قوای خود به سوی لندن حرکت کرد. بیکن به خشم تمام بر ضد اسکس قیام کرد و در این میان عضو دیوان عالی کشور گردید. اسکس دوباره گرفتار شد و او را به اتهام خیانت به محاکمه کشیدند. او مجرم شناخته شد و محکوم به مرگ گردید. شرکت بیکن در محاکمه اسکس او را تا مدتی منفور ساخت.

در ۴۵ سالگی ازدواج کرد و در ۱۵۹۸ به جهت قروض خود به زندان افتاد. در ۱۶۰۶ مشاور قضایی سلطنتی گردید و در ۱۶۱۳ معاون دادستان کل شد و در ۱۶۱۸ در ۵۷ سالگی بالاخره به مقام صدارت عظمی رسید.

فرانسیس بیکن فیلسوف انگلیسی در دنیای فلسفه جایگاه ویژه‌ای دارد. بسیاری وی را محور اصلی تحول فکری در قرون وسطی می‌دانند تا جاییکه پایان تفکر کلیسا را به اندیشه‌های او نسبت می‌دهند. فرانسیس بیکن معتقد بود که «علم بر انسان و جهان تسلط دارد» و «بر طبیعت نمی‌توان مسلط گشت مگر آنکه از قوانین آن آگاهی یابیم» و در رد اندیشه کلیسا چنین عنوان کرد که «اگر انسان ذهن خود را معطوف به ماده کند در حدود آن کار می‌کند و از حدود ماده تجاوز نمی‌نماید.»

وی معتقد بود که ادراک ما از حقیقت تنها در همان حدی است که مشاهدات ما اجازه می‌دهد و خارج از حیطه مشاهدات چیزی نمی‌توانیم بدانیم. از نظر او ذهن مسئول یافتن روابط در ماده به ‌وسیله مشاهده و تجربه‌ است و میان علم و عمل و مشاهده فرقی نیست. راهی که وی برای رسیدن به بصیرت و ادراک بهتر از جهان پیرامون پیشنهاد می‌کند چنین است : «با کسب دانش طبقه بندی مادیات بر اساس ارزش و اعتبار آن، ذهن خود را از تزویر دور دار» و برای رسیدن به آن باید ذهن را از بتهایی که آن را احاطه کرده‌اند رها سازیم.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:48 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

ویلارد ون اورمن کواین

 

در سال ۱۹۰۸ در شهر آرکون، ایالت اوهایوی آمریکا به دنیا آمد. پدرش کلوید رابرت کواین کارمند و مادرش هریت الیس ون اورمان کواین معلم بودند. او دوران کودکی شاد و سرزنده ای در آرکون گذراند که در زندگینامه اش «دوران زندگی من» به توصیف آن پرداخته است. او تحصیلات دانشگاهی اش را با رشته ریاضی در دانشگاه اوبرلین آغاز کرد و در سال ۱۹۳۰ لیسانسش را دریافت کرد. استعدادها و علائق متنوع او از یک طرف در ریاضیات، علوم و روانشناسی و از جانب دیگر در زبان، ادبیات و شعر نهایتاً او را به جانب فلسفه کشاند.

خود او به تأثیر کتاب مجموعه نوشته های ادگار آلن پو و نوشته «اورکا» در آن برخود اشاره می کند که علاقه فلسفی اش را به ماهیت چیزها برانگیخت. علت انتخاب ریاضیات برای دوره لیسانسش این بود که از دانشجویی با اطلاع در مورد  «فلسفه ریاضی» راسل شنید و به نظرش آمد که راهی برای ترکیب علایقش به فلسفه و نیز ریاضیات یافته است.

در سال پایانی دوره لیسانس در اوبرلین مادرش کتاب سه جلدی برتراند راسل و آلفرد نورث وایتهد اصول ریاضیات را برای او خرید و او برای دوره دکترا زیر نظر وایتهد به دانشگاه هاروارد رفت. او ۲۳ ساله بود که دکترای فلسفه اش را در ۱۹۳۲ تنها پس از دو سال دریافت کرد. تز او متشکل از جنبه های گوناگون ساده شده و وضوح یافته کار راسل و وایتهد بود.این تز بسیاری از شاخص های کار کواین به عنوان یک فیلسوف را در بردارند.

تیزبینی او در مورد ابهام و آشفتگی، توانایی سازنده او در یافتن دیدگاه های جدید که مسائل را در جای مناسب خود قرار می دهند و توجه او به موضوعات هستی شناختی. عده زیادی از این فیلسوفان از جمله فیلیپ فرانک و کارناپ که هر دو از حلقه وین به ایالات متحده آمدند و به هربرت فایگل عضو جوان حلقه پیوستند که از پیش در آنجا بود. در سال ۱۹۴۰ که سال بزرگی برای کواین محسوب می شد کارناپ و تارسکی در هاروارد بودند و راسل هم برای ایراد رشته ای سخنرانی به نام «جست وجویی درباره معنا و صدق»  به هاروارد آمده بود.

کواین پس از بازگشت به هاروارد به تدریس در آنجا پرداخت و در سال ۱۹۴۰ به مقام استادیاری رسید. او سال های ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶ را پس از ورود ایالات متحده به جنگ جهانی دوم در اطلاعات نیروی دریایی گذراند. او پس از جنگ در سال ۱۹۴۸ به درجه استادی کامل و در سال ۱۹۵۶ به کرسی استادی ادگار پیرس در فلسفه را در دانشگاه هاروارد دریافت کرد و تا زمان بازنشستگی در سال ۱۹۷۸ در این مقام ماند. گرچه در ابتدا کواین را منطق دان به شمار می آوردند اما به زودی او به عنوان فیلسوفی عمومی مورد توجه قرار گرفت. در ابتدا به عنوان فیلسوف منطق و زبان، اما نهایتاً به عنوان یک متافیزیسین که افکار رادیکالش درباره هستی شناسی، معرفت شناسی و ارتباط در همه حوزه های عمده فلسفه تأثیر گذاشت.

کواین پس از اخذ درجه دکترای فلسفه، با بورس «شلدون ترادلینگ» از دانشگاه هاروارد به وین، پراگ و ورشو سفر کرد و در همین سفرها بود که با موریتز شلیک و حلقه وین، رودولف کارناپ در پراگ، و یان لوکاسیوتیز، استانیسلاو لسنیفسکی و آلفرد تارسکی در ورشو ملاقات کرد، کواین بعدها در خود زندگینامه اش ملاقاتش با کارناپ را در اول مارس ۱۹۳۳ این گونه توصیف کرد :  «اولین تجربه درگیری مداوم عقلانی با شخصی از نسلی قدیمی تر، بدیهی است که او مردی بزرگ بود و برجسته ترین تجربه من در مورد هجوم عقلانی قرار گرفتن از سوی یک آموزگار زنده و نه یک کتاب بود».

کار اولیه کواین از زمان تز دکترایش تا جنگ جهانی دوم عمدتاً در منطق بود و مقاله او تحت عنوان «بنیاد های منطق ریاضی»  مهمترین مشارکت او در این زمینه محسوب می شود. این رساله درباره نظام نوینی از نظریه مجموعه ها، الهام بخش بسیاری از افراد دیگر شد و هنوز مورد بحث منطق دانانی است که خواص این نظام را مطالعه می کنند و تلاش می کنند که دریابند آیا دارای سازگاری هست یا نه. کواین پس از جنگ جهانی دوم به موضعی که محور اصلی تزش بود بازگشت. به قول خودش : «دانستن یا تصمیم گرفتن درباره آنچه که وجود دارد».

او تأکید می کرد که روشن کردن موجودیت ها که فرد درباره آنها سخن می گوید ضروری است : «هیچ موجودیتی بدون هویت نیست». او همچنین به وضوح در رابطه موجودیت هایی که در یک تئوری به آنها پرداخته می شود نظر داشت. او استدلال می کرد که یک تئوری به همه آن موجودیت هایی ملزم است که به جهان گفتار آن نظریه تعلق دارند :  «بودن یعنی بودن مقدار یک متغیر» این رئالیسم در کار بعدی کواین چرخش مهمی به حساب می آید. مشارکت عمده کواین در نظریه معنا بوده است، او در مقاله معروف «دو حکم جزمی تجربی گرایی»  در سال ۱۹۵۱، دیدگاه سنتی در مورد «معنا» و مفاهیم مربوط مانند هم معنایی و تحلیل پذیری را مورد انتقاد قرار داد.

او دیدگاه جایگزینی در مورد معنا را طرح کرد که در کتاب « کلمه و شی»  مورد بررسی قرار گرفته است. این شک انگاری به جرح و تعدیل دیدگاه های فلسفی در مورد ارتباط و رابطه زبان و جهان منجر شد، ایده اصلی که کواین در آن با اکثر فیلسوفان و زبانشناسان دیگر شریک است، ماهیت همگانی زبان است، نقش اصلی کواین این بود که این ایده را به پیامد های نهایی می رساند که برای بسیاری از فیلسوفان مسئله آفرین است. یکی از این پیامد ها، عدم تعین ترجمه است، که بسیار مورد بحث قرار گرفته است. بر اساس این نظر ممکن است کتاب های راهنمای متعددی (دستور زبان و فرهنگ) برای ترجمه بین دو زبان موجود باشد. ترجمه هایی که با کمک یکی از این کتاب های راهنما انجام می شود می تواند با ترجمه انجام شده بر اساس کتاب راهنمای دیگر مطابقت نکند. با این حال هر کتاب راهنما با همه شواهد برای مترجم مطابقت دارد. منظور از شواهد همه شواهد در دسترس همگان است که با استفاده از زبان، در گفتار و نیز در نوشتار مرتبط هستند. این امر تنها موضوعی معرفتی نیست، که ما قادر نباشیم بگوییم کدام کتاب راهنما درست است، موضوع بر سر درست یا غلط بودن نیست، ترجمه صرفاً به خاطر شواهد (متناقض) نیست که قطعی نیست، ترجمه (اصولاً) غیرمتعین است.

نظریه عدم تعین کواین پیامد اندیشه های بنیادی تری راجع به ماهیت عمومی زبان بود که کواین در نوشته های بعدی اش آن را تدقیق کرد. این کارهای بعدی شامل گستره بزرگی از بینش های فلسفی کواین است: دیدگاه های او درباره معرفت شناسی، هستی شناسی، علیت، انواع طبیعی، زمان، فضا و فردیت. کواین عضو تعداد فراوانی از آکادمی ها بود. جوایز بسیاری را دریافت کرد از جمله اولین جایزه رالف شوک در استکهلم در سال ۱۹۹۳ و  «جایزه کیوتو»  در کیوتو در سال ۱۹۹۶. کواین به همراه ویتگنشتاین، مارتین هایدگر و جان رالز، از مورد استنادترین فیلسوفان قرن بیستم است.

علی ملائکه



چهارشنبه 29 دی 1389  10:48 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

جان استوارت میل

 

در سال 1806 در لندن زاده شد. پدرش جیمزمیل نام داشت که مرید و دوست نزدیک جرمی بنتام بود. جان در فضای رادیکالیسم فلسفی چشم برجهان گشود و از کودکی برای نشر عقاید مربوط به اصالت فایده تحت آموزش قرار گرفت. در دوران کودکی (البته اگر بتوان گفت که وی چنین دورانی را داشته است) و نوباوگی خود را تقریباً فقط در جمع محدود پیروان بنتام سپری کرد، و یکی از برجستگی های منش و قدرت تعقل او این بود که توانست پس از این دوران طلبگی، در سالهای بعد زندگی خویش به یک استقلال فکری و عقلی دست یابد.

برای تسلی که به تعلیم و تربیتی آرامتر خود داشته باشد آن برنامه سنگینی که برای استوارت میل تعیین شده بود، دهشت‌انگیز می‌نماید. وی زیر نظارت شدید پدرش (که به قول خودش ناشکیباترین انسان بود) در سن سه سالگی آموزش زبان یونانی را آغاز کرد. در فاصله آن سال و هشت سالگی که آموزش لاتین را آغاز کرد، چنان مطالعه وسیعی در ادبیات یونانی انجام داد که فقط معدودی از متخصصان دوران جدید از حد او فراتر رفته‌اند، ولی خود در شرح زندگی خویش می‌گوید که از آن زبان جز مفاهیم صرف و نحو برداشت چنانی نداشت. موفقیت وی در ادبیات لاتین بین سالهای هشت و دوازده به لحاظ وسعت با موفقیتش در ادبیات یونانی قابل قیاس بود. در فاصله همان سالها به آموزش ریاضیات پرداخت و تا حد حساب جامعه و فاضله پیش رفت، و به مطالعه کتابهایی در علوم تجربی، کتابهای رایج در زمینه تاریخ، و چند کتاب کلاسیک ادبیات انگلیسی پرداخت. البته در مورد اخیر پدرش به علت آنکه به طور کلی نسبت به ادبیات شعری و تخیلی بدگمان بود سانسور شدید را اعمال می‌کرد.

جیمز میل ضمن آنکه تربیت استوارت را زیر نظر داشت روی کتاب برجسته خود تاریخ هند کار می‌کرد. استوارت که در آن زمان سیزده ساله بود از طریق جراید با محتویات آن تماس داشت. در همان زمان جیمز یک دوره‌ کامل اقتصاد سیاسی را به صورت سخنرانی به پسر آموزش داد که وی موظف بود آن را به صورت مکتوب درآورد و پدر ضمن سخنرانی های شفاهی خود قطعاتی از آثار آدام‌ اسمیت و ریکاردو را قرائت می‌کرد.

در طول همین سالها استوارت میل، با نظارت پدرش به برادران و خواهران جوانتر خود آموزش می‌داد. این برنامه بین ساعتهای شش تا نه و ده تا یک هر روز انجام می‌شد و اگر برنامه تعیین شده مطابق با رضایت کامل پدر انجام نمی‌گرفت تکالیف اضافه‌تری تعین می‌شد. در چنین برنامه شدیدی زمانی برای بازی به مفهوم معمول کلمه وجود نداشت و بدون تردید استوارت میل نه تنها از عدم سلامت جسمانی رنج می‌برد، بلکه از فوائد ناشی از تفریحات و فراغتهای گاه ‌به گاه از کارهای جدید بی‌بهره بود.

استوارت میل در واقع همیشه این اعتقاد را که در دوران کودکی در ذهنش جایگیر شده بود حفظ کرد که فعالیت معنوی یک وظیفه جدی است. در سراسر زندگیش لذات و علائق او، جز عشق به راهپیمایی، معطوف به کتاب بود، و می‌توان توصیف کوتاه دیزائیلی را درباره شخصیت او به هنگام حضور در مجلس عوام درک کرد (هرچند که مطابق با واقعیت نباشد) که استوارت میل همچون یک «استاد آراستگی سیاسی» بود. همواره در رفتار او حالاتی از خودنمایی و ظرافت دیده می‌شد که با خشونت و جدیت آن طبقه متوسطی که وی در میانشان زندگی می‌کرد و همیشه احساسی تحقیرآمیز درباره ‌شان داشت، در تضاد بود.

از سوی دیگر در این ‌باره باید با او همداستان بود که تربیت وی نشان داد که آموزش افراد می‌تواند از سنینی بسیار کمتر از آنچه معمول است آغاز گردد و اگر با جدیت دنبال شود می‌تواند مؤثرتر هم باشد. کمتر کسی را می‌توان یافت که چون استوارت میل از دقایق زندگی حداکثر استفاده را کرده باشد و باز کمتر کسی را می‌توان یافت که به حد او به توفیق های بزرگی در تلاش خود رسیده باشد. علت عمده این توفیق ها را باید به تربیت جدی وی نسبت داد که در سالهای نخست کودکی آغاز گردید و بدون کوچکترین نرمش در سالهای بلوغ ادامه یافت. استوارت‌میل در سالهای کودکی آموخت که با جدیت بیاندیشد، با قدرت عقاید خود را بیان کند و با ایثار و از خودگذشتگی نیروی خویش را برای کاری که خود را وقف آن کرده بود، صرف نماید.

در اواخر دوران زندگیش استوارت میل پیشوای فلسفی پذیرفته شده جنبش لیبرالیسم انگلستان، و به بیان لرد مورلی یکی از برجسته‌ترین آموزگاران عصر خویش بود. برای یک چنین دستاوردهای بزرگی بهایی می‌بایست پرداخت گردد و شاید آنچه استوارت میل در این راه پرداخت چندان زیاد نبود.

منابع اصلی اطلاع ما درباره زندگی عادی استوارت میل اتوبیوگرافی، نامه‌های او و خاطرات معاصرانش است. این آثار یک طبیعت بسیار حساس و با محبت و یک منش اصیل و شریف را نشان می‌دهد و جای تأسف است که این ویژگی ها هرگز نتوانست به علت آن تربیت دوران کودکی که احساس را خوار می‌شمرد و بر تعقل تأکید فراوان می‌ورزید به یک تجلی و بیان کامل برسد. اتوبیوگرافی، کتابی که به لحاظ صمیمیت کمتر همتایی می‌تواند داشته باشد، منحصراً به رشد عقلی او می‌پردازد، و درباره خصوصیات فردی زندگی وی چیز چندانی، جز آنچه می‌توان از لابلای سطور بدست آورد، بیان نمی‌کند. شاید تنها استثناء بر این قاعده کلی آن فصلی است که به «با ارزشترین دوستی زندگیم» یعنی دوستی با خانم تایلر که بعدها به همسری وی درآمد، اختصاص داده شده است. استوارت میل خود چنان اهمیتی به این دوستی داده است که آن را شایسته بررسی و مطالعه می‌سازد.

استوارت میل در سال 1830 با هریت تایلر آشنا شد. در آن سال او بیست و چهار سال و خانم تایلر بیست و سه سال داشت. خانم تایلر به بسیاری از آرمانهای لیبرالها که همسرش و استوارت میل سرسپرده‌اش بودند علاقه داشت، لیکن وی اهل معنویت نبود و زناشویی او با هریت هیچ‌گاه یک وصلت برخوردار از صمیمیت بنظر نمی‌رسید. اندکی بعد از آشنایی، استوارت میل به عنوان یک شخص قابل تحسین، به همان دلایلی که مورد توجه دیگر مریدان خود قرار می‌گرفت، نظر خانم تایلر را به خود جلب کرد. استوارت میل سیمایی پسندیده، جذاب و مهربان داشت، و در مسائل آزادیخواهی و پیشرفت بسیار جدی بود. می‌توان تصور کرد که خانم تایلر در سطحی با استوارت میل سخن می‌گفت که در توان شوهرش نبود، و روابط معنوی آن‌ها برای آن شخصیتی که در زیر فشارها و محدودیتهای دوران ملکه ویکتوریا بیقرار بود دریچه لازم را می‌گشود.

درک جذابیت خانم تایلر برای استوارت میل چندان دشوار نیست. وی تقریباً نخستین زنی بود که وی خارج از محدوده خانواده‌اش ملاقات کرده بود و محققاً نخستین زنی بود که زیبایی جسمانی را با علائق معنوی در یکجا جمع داشت. مادر او در بیست سال اولیه زندگیش با جیمز میل نه فرزند بدنیا آورده بود و در یک خانواده پرجمعیت و سختگیر با یک خدمتکار پرمشغله تفاوت چندانی نداشت. کما بیش خواهران او هم وضع مشابهی داشتند. پس از بیست سال زندگی همراه با ریاضت توجه و تحسین یک زن زیبا و سرزنده حتی برای یک موجود بسیار سخت‌گیرتر از استوارت میل، که او اساساً به هیچ ‌وجه سختگیر نبود، نمی‌توانست واقعه ساده‌ای بشمار آید.

جان تایلر تا نوزده سال پس از آشنایی همسرش و استوارت میل زنده بود. در طول این زمان وی هفته‌ای دو یا سه بار با خانم تایلر شام می‌خورد و جان تایلر با توجه به این امر شام خود را در باشگاه‌اش صرف می‌کرد؛ استوارت میل اکثر تعطیلات پایان هفته را در خانه تایلر می‌گذرانید و اغلب به همراهی خانم تایلر در داخل انگلستان و کشورهای اروپا به مسافرت می‌رفت. طبیعتاً این روابط گشت و شنودهایی را در آن زمان برانگیخت و موضوع توجه و کنجکاوی آشنایان و اطرافیان قرار گرفت. یکی از ویژگیهای آن روزگار این بود که نسبت به ماهیت واقعی دوستی ها کنجکاو بود، ولی ظاهراً دلیلی وجود ندارد که در آن گفته استوارت میل شکی داشته باشیم که «روابط ما در آن زمان تنها مبتنی بر یک بستگی محبت‌آمیز و یک صمیمیت درونی بود» و از هر گونه «ناشایستگی» فارغ بود. جان تایلر در 1849 از دنیا رفت. حدود دو سال بعد خانم تایلر عنوان خانم استوارت میل را یافت و در سال 1858 بدورد حیات گفت.

گستره و چگونگی نفوذ همسر استوارت میل بر آثار فکری وی با وجود انتشار اخیر مکاتبات آن‌ها، همچنان در بوته ابهام باقی است. خود استوارت میل با چنان زبان گشاده‌ای درباره قدرت فکری و معنوی همسرش سخن می‌گفت که یکی از دوستان وی را بر آن داشت که بگوید فقط اعتبار خود استوارت میل موجبات چنین توصیفاتی درباره آن زن شده است. در اظهار نظرهای معاصران استوارت میل به سختی می‌توان تأییدی بر درستی آراء وی درباره همسرش بدست آورد. شاید یکی از برادران استوارت میل بیش از هر کس به واقعیت نزدیک شده باشد هنگامی که گفت : «وی یک زن باهوش و توجه ‌برانگیز بود، لیکن آن شخصیتی نبود که جان در ذهن خود از او ساخته بود.» استوارت میل کتاب اقتصاد سیاسی را یک «کار مشترک» معرفی می‌کرد؛ هریت بدون شک در نگارش کتاب در باب آزادی وی را یاری کرد و محققاً الهام ‌بخش او در نگارش رساله «اسارت زنان» بود که پس از مرگ او (هریت) انتشار یافت؛ لیکن احتمالاً کمتر از آنچه استوارت میل می‌پنداشت همسرش بر آثار او و شاید به میزان کمتری بر جریان زندگی او در زمینه‌های دیگر نفوذ داشت.

رویدادهای خارجی زندگی استوارت میل حالتی عادی داشت. اندکی پس از آنکه تحصیلات «رسمی» او به اتمام رسید در کنار جوانان دیگر از طریق سخنرانی ها، نگارش کتابها و مقالات، نامه‌ها و اظهارنظرها در مجلات و روزنامه‌ها نقش فعالی را در تبلیغ و ترویج اصول «فایده‌گری» برعهده گرفت. کتابهای منطق (1843) و اقتصاد سیاسی (1848) او در زمان حیاتش به صورت آثار معیارین درآمدند و حتی در دانشگاههای آکسفورد و کمبریج مورد پذیرش قرار گرفتند، دانشگاههایی که در دوران جوانی استوارت میل دژهای تعصبات دیرین بشمار می‌آمدند.

در طول این سال های پرثمر استوارت‌میل در دفتر شرکت هند شرقی استخدام شد؛ در آن زمان که هفده سال داشت در سمت منشی آغاز بکار کرد و در سال 1856 رئیس اداره ‌خود و مسؤول قسمت اعظم مکاتبات مهم با مقامات شرکت در هند شد. هنگامی که امور این شرکت در سال 1858 تحت نظر مقام سلطنت قرار گرفت استوارت‌میل بازنشسته شد و بر این عقیده بود که مدیریت سیاسی مسؤولیت فراوان انجام می‌داد، برای وی نه تنها فراغت نگاشتن را فراهم می‌آورد بلکه آزادی نوشتن هر آنچه در باورش بود را امکان پذیر می‌ساخت، نعمتی که به قول خودش اگر مجبور بود از راه قلم زندگیش را اداره کند بسختی می‌توانست از وجود آن برخوردار باشد.

کتابهای آزادی، حکومت نمایندگی و فایده‌گری که جالب‌ترین کتابها برای پژوهندگان اندیشه‌های سیاسی است، همه پس از بازنشستگی از شرکت هند شرقی انتشار یافت. این زندگی آرم یک پژوهنده، بر اثر انتخاب شدن به نمایندگی مجلس عوام از ناحیه وست ‌مینیستر دچار اختلال شد. وی از آنجا که به اصول خود پایبند بود نامزدی این نمایندگی را فقط با این شرط پذیرفت که هیچ پولی برای انتخاب شدن خرج نکند، برای جمع‌آوری آراء هیچ‌گونه فعالیتی بعمل نیاورد و نیز هم خویش را انحصاراً مصروف علایق محلی رأی‌دهندگان خود ننماید. استوارت‌میل در سه اجلاس پارلمان حضور یافت که در یکی از آن‌ها لایحه اصلاح 1867 به تصویب رسید. هر چند استوارت‌میل به طور کلی یک فرد حزبی خوب بود، فعالیت های اصلی او به عنوان یک عضو پارلمان در زمینه مسائلی که هنوز برای عمل نارس بود تمرکز داشت (این مسائل عبارت بودند از حق رأی زنان، نمایندگی اقلیتها، و برخورد آزادمنشانه‌تر با ساکنان ایرلند.) استوارت‌میل در انتخابات سال 1868 کرسی خود را از دست داد و با وجود آنکه چند کرسی دیگر (متعلق به سایر نواحی انتخاباتی) به وی پیشنهاد شد، ترجیح داد که کناره بگیرد و زندگی خصوصی خود را ادامه دهد. تا پایان حیات به نوشتن و ویرایش سرگرم بود، لیکن آثار اصلی وی همان هایی است که قبل از دوران شرکت در پارلمان نگاشته شده بود. استورات‌میل در ماه مه 1873 در آوینیون دیده از جهان فروبست.

ماخذ: خداوندان اندیشه سیاسی- جلد 3 نشر امیر کبیر



چهارشنبه 29 دی 1389  10:48 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

فردریش انگلس

 

(زادهٔ ۲۰ نوامبر ۱۸۲۰ در ووپرتال - درگذشتهٔ ۵ اوت ۱۸۹۵ در لندن) فیلسوف و انقلابی کمونیست آلمانی و نزدیک‌ترین همکار کارل مارکس بود که به همراه او  «مانیفست کمونیست» و آثار تئوریک دیگری را نوشت. آثار تئوریک او و مارکس را اولین آثار تئوری کمونیستی می‌دانند.

انگلس دوش به دوش مارکس، برای پایه گذاری تئوری علمی سوسیالیسم، تدوین برنامه مبارزاتی کارگران اروپایی و ایجاد حزب طبقه کارگر، پیگیرانه شرکت کرد. وی در شهر «بارمن»  آلمان به دنیا آمد. از آغاز جوانی مشتاقانه می خواسته در پیکار علیه روابط موجود شرکت فعالانه‌ای داشته باشد. در سال ۱۸۴۱ به هنگام گذراندن سربازی در اوقات فراغت در جلسات سخنرانی دانشگاه‌ها حضور می‌یافت و با افکار نو آشنا میشد. در همین سالها همانند مارکس، انگلس نیز به جناح چپ پیروان هگل پیوست و به دنبال آن، در سن ۲۲ سالگی اولین اثر انتقادی خود زیر عنوان «شلینگ و اشراق »  را  نوشت و طی آن از نتیجه گیری‌های محافظه کارانه و نیز تناقضات مربوط به دیالکتیک غیر مادی «شلینگ»  انتقاد کرد.

بنا به خواست پدرش، انگلس عازم انگلستان شد تا در آنجا علم تجارت آموزد. انگلستان که در آن عصر پیشرفته ترین کشور صنعتی به شمار می رفت و خاستگاه اصلی طبقهٔ جدید، یعنی کارگران صنعتی، محسوب میشد، تجارب ارزنده‌ای در اختیار انگلس گذاشت و وی در این کشور فرصت یافت تا از نزدیک شاهد زندگی و کار مرارت بار و جانکاه کارگران صنعتی باشد. متأثر ازاستثمار بی رحمانه، انگلس به ریشه ‌های درد و علل حاکم بر شرایط تحمل ناپذیر کارگران اندیشید و به مطالعه نقایص جنبش « منشوریان»  چارتیست‌ها،که ساده لوحانه و خیال پردازانه برکناری داوطلبانهٔ قدرت سرمایه داری را تبلیغ می‌کردند، آغاز کرد. نتیجهٔ این مطالعات به صورت کتابی تحت عنوان  «یاری به نقد اقتصاد سیاسی»۱۸۴۴ انتشار یافت. مارکس آن را یک اثر درخشان در زمینهٔ طبقه بندی‌های اقتصادی و «شرایط زیست طبقهٔ کارگر در انگلستان»  نامید.

در این اثر انگلس آیندهٔ تابناک طبقهٔ کارگر و نیز رسالت تاریخ ساز آن را بیان کرد. انگلس نخستین کسی بود که اظهار داشت کارگران صنعتی تنها یک طیقهٔ زحمتکش نیستند بلکه طبقه‌ای هستند که در راه رهایی خود و زحمتکشان دیگر پیکار می‌کنند. بدین سان انگلس در انگلستان به جای آموختن فنون مال اندوزی از راه تجارت، بینش سوسیالیسم و نابودی استثمار فرد از فرد را پذیرفت. پس از اندکی او انگلستان را ترک کرد و رهسپار پاریس شد و در این شهر بود که خجسته آشنایی دو رادمرد تاریخ نوین تحقق یافت. آشنایی انگلس با مارکس آغاز یک پیوند عمیق اندیشه‌ای، عاطفی، کاری، مبارزاتی و حتی خانوادگی شد. در تاریخ مدون جهان چنین جفت اندیشمند و مبارزی را سراغ نداریم که بدین حد اندیشه، بینش، مبارزه و خلاقیت مشترکشان در هم عجین شده باشد.

طی سالهای ۴۶ـ۱۸۴۴ این دو مشترکا کتاب «خانواده مقدس» و «ایدئولوژی آلمانی» را نوشتند. هدف از انتشار این کتاب‌ها انتقاد از فلسفه هگل، فویر باخ و پیروان دیگر آنان بود. انگلس با هم اندیشی مارکس پایه «مادی گرایی تاریخی و مادی گرایی استدلالی (ماتریالیسم دیالکتیک) » را بنا نهاد و در ضمن در سازمان کارگری  «اتحاد کمونیست»  به فعالیت پرداخت. در سال ۱۸۴۷ انگلس خطوط اصلی مرامنامه « اتحاد کمونیست»  را تحت عنوان «اصل مکتب اشتراکی»  نوشت. بر اساس همین مرامنامه بود که اندکی بعد با همکاری مارکس «بیانیه حزب کمونیست» (۱۸۴۸) تدوین یافت که طی آن ایدئولوژی جدید طبقه نوخاسته کارگر صنعتی اعلام شد.

انگلس به عنوان روزنامه نگار نقش فعالی در پراکندن آرا و افکار مربوط به تئوری و عمل مبارزات طبقاتی زحمتکشان ایفا کرد. در وقایع انقلاب ۴۹ـ۱۸۴۸ وی دوش به دوش نیروهای انقلابی به نبرد پرداخت و عملا در میدان انقلاب با تجربه‌های انقلابی آب دیده شد. پس از شکست انقلاب ناچار انگلس آلمان را ترک گفت. در سال بعد وی تجارب، مشاهدات و نظرات خود را در دو کتاب تحت عناوین «جنگ دهقانی در آلمان» و «انقلاب و ضد انقلاب در آلمان» انتشار داد. در این دو اثر انگلس نقش دهقانان را به عنوان هم رزم و هم سنگر کارگران صنعتی توصیف کرده و از دسایس و حیله‌های سرمایه داری پرده برداشت.

پس از استقرار در انگلستان انگلس نیز، مانند مارکس، به جنبش کارگری پیوست و برای تشکیل «بین الملل اول» کوشش فراوان نمود و به طور بی امان مبارزه بر علیه خورده بورژوازی و نظریات آنارشیستی را ادامه داد. انگلس به مدت چهل سال یار غمخوار و وفادار مارکس بود و به انواع متعدد در تهیه، تحریر و تدوین کتاب «سرمایه»  به وی کمک کرد. اغلب این کمک از حد فکری گذشته جنبهٔ مالی و مادی به خود میگرفت. بدون حمایت بی دریغ مالی و اندیشه‌ای انگلس و پیگیری صادقانه وی شاید هرگز کتاب عظیم  «سرمایه»  آفریده نمیشد. پس از درگذشت مارکس (۱۸۸۳) انگلس جلد دوم و سوم آن را انتشار داد. به هنگامی که «سرمایه» در حال تدوین بود انگلس پیگیرانه دربارهٔ تئوری مادی گرایی تاریخی و دیالکتیکی کار می‌کرد که نتیجه آن عبارت از نشریاتی است که تحت عناوین زیر انتشار یافتند: ۱. فویر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی  ۲. آنتی دورینگ  ۳. منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت

 علاوه بر این‌ها انگلس تئوری مادی گرایی دیالکتیکی را در علوم طبیعی نیز به کار گرفت. بسیاری از کشفیات علمی قرن بیستم را پیش بینی کرد. وی یکی از پیشتازان و پایه گذاران تئوری معرفت و جامعه شناسی علم است. انگلس در تمام طول حیات اجتماعی خود فعالانه در مسایل سیاسی اروپا شرکت کرده و به عنوان هم رزم و هم سنگر مارکس، شناخته می‌شود.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:49 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

پیرهون

 

بنیانگذار مکتب شک­گرایی، یکی از مکاتب عصر یونانی­مآبی (هلنیسم) است. وی حوالی سال ۳۶۵ پیش از میلاد در پلوپونز زاده شد و در سال ۲۷۵ پیش از میلاد چشم از جهان فروبست. در آغاز نقاش گمنام و تنگدستی بود و سپس به فلسفه روی آورد و با عشق و علاقه به مطالعه­ی آثار دمکریت پرداخت.

پیرهون بعدها تحت تأثیر اندیشه­های سوفسطایی قرار گرفت. در لشگرکشی اسکندر به هندوستان او را همراهی کرد و در آنجا با دیدن جوگی ها یا ریاضت کشان هندی که در زبان یونانی آنان را  «فرزانگان برهنه»  می نامیدند، به شدت تحت تأثیر بینش­های عرفانی هند قرار گرفت. از پیرهون نوشته ای باقی نمانده است، چرا که او دانش را اساسا نفی می کرد و باقی گذاشتن اثری از خود را بیهوده می دانست.

پیرهون که تحت تأثیر فرزانگان هندی قرار گرفته بود، پس از بازگشت، گوشه گیری و عزلت گزینی پیشه کرد و خود را از جریان زندگی دور نگاه داشت. انگیزه ی فکری او، پیش از هر چیز دارای گوهری عملی بود و اشتیاق به نیکبختی را در زندگی آرام و به دور از دغدغه ی اختلالات روزمره می جست. پیرهون بیماری و تندرستی، لذت و درد، ثروت و فقر، زیبایی و زشتی، زندگی و مرگ را کاملا هم ارزش می دانست و همه ی آن ها برایش بی‌تفاوت بود. به نظر او، فرزانه باید نسبت به همه ی این امور بی احساس باشد.

دیوگنس لائرتیوس گزارش می دهد که هیچ چیز پیرهون را نا آرام نمی ساخت. او از هیچ چیز بیم نداشت و هیچ اقدام احتیاطی انجام نمی داد. اجازه نمی داد که احساسات بر او غلبه کند. بارها نجات خود را مدیون شاگردانش بود که او را همراهی می کردند.

هنگامی که در یک سفر دریایی، توفان شدیدی کشتی را بازیچه ی امواج ساخت و همه ی مسافران در وحشت مرگ فرو رفتند، پیرهون کاملا آرام بود. خوک کوچکی را که در کمال بی‌خیالی در کشتی مشغول بلعیدن بود به شاگردانش نشان داد و گفت: تزلزل ‌ناپذیری این حیوان باید برای هر فرزانه ای یک الگو باشد! و یکبار هنگامی که در اثر حمله ی ناگهانی سگی برای لحظه ای آرامش خود را از دست داد و مورد نکوهش شاگردانش قرار گرفت گفت: انسان بودن را یکسره کنار گذاشتن دشوار است!

به نظر پیرهون، کسی با فضیلت می زیست که بتواند خود را از پیشداوری های انسانی و تاثیرات در هر شرایطی رها سازد، حتی در مقابل مرگ نیز دلیری خود را از دست ندهد و موفق به رفتار مناسب باشد. اما از آنجا که این ویژگی های ذهنی فقط از طریق خرد و فلسفه قابل حصول است، چنین انسانی بطور همزمان یک فرزانه نیز هست.

به این ترتیب، پیرهون در تلاش خود برای دستیابی به فضیلت و نیکبختی، به فلسفه به عنوان تنها نهادی می نگریست که می توانست او را در رسیدن به هدف یاری رساند. وظیفه ی فلسفه در آن دوران عموما جستجوی حقیقت و شناخت واقعیت بود. چنین وظیفه ای در مقابل پیرهون نیز قرار داشت، منتها با این ویژگی که فلسفه برای او از همان آغاز، پایین تر از غایت عملی نیکبختی قرار گرفت.

پیرهون که دیالکتیسین تیزهوشی بود، با استفاده از روش مکتب سوفسطایی، مسائل اساسی شناخت را مورد پرسش قرار داد و زنجیره ی استدلال ها و نتیجه گیری ها را به مقابله با هم کشانید و آن ها را هم ارزش خواند و از این طریق به این نتیجه رسید که برای او به دلیل وزن برابر برهان ها، امکان پذیر نیست تا هستنده های حقیقی را بصورت جزمی (دگماتیک) تبیین نماید، بلکه باید اعتراف کند که هستنده ی بطور فی‌نفسه برای او ناشناختنی است. بنابراین تمام چیزهایی که ما می شناسیم، خود اشیاء نیستند، بلکه صرفا وضعیت های خود ما هستند و به دلیل نسبی بودن دریافت های حسی و تفکرات ما و بی اعتبار بودن سنجیدارهای آن ها، برای محسوسات و فهم ما ناممکن است که تشخیص دهد کدام شناخت با واقعیت منطبق است و کدام نه. پس اعتمادی به شناخت ما وجود ندارد و باید معتقد شد که شناخت واقعیت، یک امر انسانی نیست و شاید امری از آن خدایان باشد.

پیرهون بر این نظر بود که فیلسوفان متقابلا نظام‌های فکری یکدیگر را ویران می‌سازند. هر یک از آنان معتقد است که حق دارد، اما دیدگاه‌های جزمی آنان با هم قابل تلفیق نیست. بنابراین پیوستن به یک مکتب فلسفی خاص، مانند پیوستن به فرقه‌ای جزمی است که جز تنش چیزی در بر ندارد و آرامش درونی به همراه نمی‌آورد. در مقابل این پرسش که پس کدام فلسفه حقیقی است، پاسخ شک‌گرایان چنین بود: در این مورد با قطعیت نمی‌توان اظهار نظر کرد.

امپیریکوس پزشک یونانی که روایات و نظریات پیرهون را جمع‌آوری کرده می‌نویسد که پیرهون جزمگرایی را یک بیماری می‌دانست که باید درمان شود. به عقیده‌ی وی، درمان این بیماری رویکردی شک‌‌گرایانه است و یک شک‌‌گرا باید حتی در نظریات خود نیز به دیده‌ی شک و تردید بنگرد تا دچار جزمیت نشود. امپیریکوس با ده برهان نشان می‌دهد که در مقابل هر ادعایی می‌توان ادعای مخالفی آورد. انسان‌ها با توجه به ویژگی‌های حسی و روحی، اشیاء و پدیده‌ها را به صورت‌های گوناگون درک می‌کنند. مثلا در حالی که خدمتکار اسکندر حتی در آفتاب احساس سرما می‌کرد، همزمان خود اسکندر در سایه عرق می‌ریخت.

تمام نمونه‌های دیگری نیز که در این زمینه ارائه می‌شود، در خدمت نسبی‌کردن ادراک حسی انسان ‌هاست. امپیریکوس در بررسی شناخت مفهومی نیز به نتایج مشابهی می‌رسد و سرانجام نتیجه می‌گیرد که باید در داوری‌ها خویشتندار بود و از جزمیات پرهیز کرد. بطور خلاصه می‌توان گفت که به نظر شک‌گرایان، انسان از راه حواس نمی‌تواند به شناخت مطمئن دست یابد، چرا که حواس می‌توانند ما را فریب دهند و در انسان‌های مختلف، ادراکات متفاوتی را ایجاد کنند. افزون بر آن، از راه فهم هم نمی‌توان به دانش معتبر عمومی دست یافت، چرا که در مقابل هر دیدگاهی، می توان دیدگاه موجه مخالفی را قرار داد.

این نتیجه گیری شک‌گرایان، دو پیامد داشت: در قلمرو نظری اینکه بررسی هستنده کاملا بی فایده است و باید آن را یکسره کنار گذاشت. و در قلمرو عملی اینکه باید خود را متوجه پدیدار کرد و نه هستنده ی غیرقابل شناخت. به نظر پیرهون چنین بصیرتی در مورد شناخت، راه نیکبختی انسان را هموار می‌کند، چرا که انسان به ناتوانی خود در شناخت هستنده واقف می‌شود و بنابراین، امر شناخت برایش بی‌تفاوت و بی‌اهمیت می‌گردد و بدینسان دیگر لازم نیست خود را دچار جزمیات در عرصه‌های فلسفه ی طبیعی، اخلاق و استه‌تیک کند. به این اعتبار، انسان خود را از تاریکی‌ها بیرون می‌کشد و در گستره ی عملی با توجه به بی‌تفاوتی نسبت به هستنده ی حقیقی و همه ی تأثیرات و پیشداوری‌های اجتماعی، با آرامش به استقبال آینده می‌رود و هراسی از درد و مرگ نخواهد داشت.

شک‌‌گرایان نیز مانند رواقیان اعتقاد داشتند که تنها شناخت یقینا مطمئن، برای عمل و رفتار انسانی مناسب است. اما آنان بر خلاف رواقیان، به کسب چنین شناختی باور نداشتند. به نظر آنان از آنجا که سنجیداری برای حقیقت وجود ندارد، این ادعا که این یا آن داوری را بطور قطعی حقیقی بدانیم بی‌اعتبار می‌گردد. پس هیچ چیز خطرناک‌تر از آن نیست که تصمیمی را منوط به یک داوری کنیم که آن را مطمئن می‌دانیم، چرا که فرانمود اطمینان در هر حالتی فریبنده است. این رویکرد شک‌گرایان نسبت به امر شناخت، پیامد دیگری نیز داشت، آنان نه تنها داوری در مورد اشیاء را بی‌ارزش می‌دانستند، بلکه توصیه می‌کردند که انسان خود را از فعالیت‌های عملی نیز حتی‌المقدور دور سازد. به این ترتیب نزد شک گرایان تصمیم خودمختار انسان، جای خود را به همرنگ جماعت شدن داد. شک گرایان راه را برای بینش‌های عرفانی ـ دینی هموار ساختند. با چشمپوشی آنان از امکان دانش بطور کلی، بذر «فلسفه ی ایمانی» کاشته شد.

در واقع، مکتب شک‌‌گرایی علیرغم دیدن و طرح یکسری بغرنجی‌ها و مسائل ژرف معرفت‌شناختی، نیروی نگرورزانه ی فلسفه ی یونانی را چنان فلج ساخت که به گفته ی برخی از پژوهشگران تاریخ اندیشه، این مکتب را می‌توان نقطه ی پایانی بر فلسفه ی یونانی دانست.

بهرام محیی - دویچه وله



چهارشنبه 29 دی 1389  10:49 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

آنتیستنس

 

پایه گذار فلسفه کلبی در سال ۴۴۴ پیش از میلاد در آتن به دنیا آمد. در جوانی پس از موفقیت در نظامی گری تحت نظر گورگیاس سوفیست آموزش دید. بعد از مدتی آموزش های گورگیاس به نظرش بیهوده آمد، از این رو مجذوب سقراط و به ویژه سادگی و قناعت او گشت.

او در جلسات سقراط با چهره ای ژولیده و لباسهایی مندرس ظاهر می شد. نقل شده که سقراط به او گفته است : چرا اینقدر تظاهر! من غرور تو را از سوراخهای لباس مندرست می بینم.

آنتیستنس بعد از مرگ سقراط مدرسه اش را در سال ۳۹۹ پیش از میلاد تاسیس کرد. محلی که او برای مدرسه اش انتخاب کرده بود در نزدیکی ورزشگاهی به نام سیناسارگس به معنای سگ سفید قرار داشت. یکی از دلایلی که فلسفه او فلسفه کلبی نامیده می شود همین موضوع است. بیشتر کسانی که جذب این مدرسه می شدند افراد فقیر وتهی دست بودند.

آنتیستنس ردا و خرقه ای خشن می پوشید و همواره با خود کیفی برای نگهداری وسایلش حمل می کرد. این نوع لباس پوشیدن او به آرامی تبدیل به لباس رسمی کلبیون گشت.

مانند سقراط، آنتیستنس هم فضیلت را برای رسیدن به سعادت و خوشبختی ضروری و در گامی پیشتر کافی می دانست. به اعتقاد او این فضیلت هم شاخه ای از دانش است که با آموزش دست نیافتنی است. او با توجه به گرایشات مذهبی اش فضیلت را دوری از خواهش های شیطان (لذت و هوی و هوس) می دانست. او  بر اساس همین دیدگاه مذهبی جهان را نیز تحت کنترل هوشی خدایی می دانست.

مهدی پدرام


چهارشنبه 29 دی 1389  10:49 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

باروخ بندیکت اسپینوزا

 

در ۲۴ نوامبر ۱۶۳۲ میلادی در کشور هلند در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس هلندی که اصالتاً پرتغالی بودند، به دنیا آمد.

دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش و با آداب و سنن یهودی گذراند. او در مدرسه عبرانی آمستردام، تحت تعلیم و تربیت استادان بزرگ، به تحصیل زبان عبری و دروس دینی پرداخت و تا آن حد پشرفت کرد که در همان سنین جوانی به خوبی با تمام نکات و رموز کتب معتبر دینی آشنا شد.

پس از آن زبان لاتینی را فرا گرفت تا با افکار و فرهنگ های دیگر آشنا شود. همچنین طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر را نیز آموخت و از فلسفه مدرسی، به ویژه حکمت توماس آکویناس و از فلسفه دکارت و فرانسیس بیکن و توماس هابز آگاهی یافت.

اما وی، تحت تاثیر تاملات فلسفی و آشنایی با افکار و اندیشه های ضد دینی، به تدریج از جامعه دینی یهود رویگردان شد و احیاناً از اندیشه های دینی انتقاد کرد. اولیای کنیسه های یهود سعی کردند ابتدا با تطمیع و نهایتاً با تهدید او را از عقاید خود باز دارند، اما هیچ کدام از این ها در او موثر واقع نیفتاد. به ناچار در سال ۱۶۵۶ میلادی، وی را محاکمه و به کفر محکوم کردند. بدین ترتیب اسپینوزا برای همیشه از جامعه یهود طرد گردید.

اما اسپینوزا بدون اینکه از این جریان متاثر شده و ضعفی از خودش نشان بدهد، از آمستردام خارج و در قریه کوچکی که بیرون از شهر بود و دراطاقی که زیر یک شیروانی واقع بود، منزوی شد و برای امرار معاش به تراشیدن عدسی که آن را قبلاً آموخته بود، روی آورد. از این راه پول اندکی به دست می آورد و در همان حال تنها و دور از همه، به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف می پرداخت.

در پایان سال ۱۶۶۰ به دهکده راینسبورگ رفت و در خانه ای محقر اقامت گزید و به تحقیق و پژوهش، همت گماشت. در آن جا چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد که بسیار اتفاق می افتاد که برای مدت زیادی خانه را ترک نمی کرد؛ چنانچه یک بار به مدت سه ماه از خانه بیرون نیامد. وی در همان دوران، با علما و حکمای بزرگ عصرش مانند لایب نیتز مکاتبه داشت. اسپینوزا در سال ۱۶۶۴ میلادی به دهکده کوچکی در نزدیکی لاهه و در سال ۱۶۷۰ به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در این شهر اقامت گزید.

او در نهایت صرفه جویی و قناعت و مناعت نفس، زندگی را ادامه داد. به تدریج آوازه و شهرتش در همه جا پیچید و دوستان و یاران فراوان یافت. در سال ۱۶۷۳ استادی کرسی فلسفه دانشگاه هیدلبرگ به او پیشنهاد شد، اما او آنرا رد کرد، زیرا اعتقاد داشت که پذیرش این شغل، آزادی اش را محدود خواهد ساخت.

اسپینوزا همچنان به تفکر و تامل و نوشتن ادامه می داد تا اینکه در یک بعد ازظهر در سال ۱۶۷۷ در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست پزشک اش بر بالینش حاضر بود، در اثر مرض سل از دنیا رفت. در مراسم خاکسپاری اش، مردم، از پیروان هر دینی حاضر بودند.

اسپینوزا از خود نه زن و فرزندی به جا گذاشت و نه ثروتی؛ چرا که تمام عمر خود را صرف دانش و فلسفه کرد و کتب و رسالات ارزنده ای بر جای گذاشت که نامش را برای همیشه جاودانه ساخت. مهمترین کتاب او اخلاق نام دارد.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:58 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

شیخ شهاب الدین سهروردی

 

در سال533 شمسی در قریه سهرورد زنجان به دنیا آمد. وی حکمت و اصول فقه را نزد مجدالدین جیلی استاد فخر رازی در مراغه آموخت و در علوم حکمی و فلسفی سرآمد شد و بقوت ذکا، وحدت ذهن و نیک اندیشی بر بسیاری از علوم اطلاع یافت.

سهروردی پس از تکمیل تحصیلات به اصفهان رفت تا نزد ظهیرالدین فارسی، علم منطق را بیاموزد. او در همین شهر بود که برای نخستین بار با افکار ابن سینا آشنا شد و پس از مدتی تسلط خاصی بر آن پیدا کرد.

وی پس از اتمام تحصیلات رو به عرفان و سلوک معنوی آورد و به سفر در داخل ایران پرداخت و از بسیاری از مشایخ تصوف دیدن کرد و بسیار مجذوب آنان شد. شیخ در جریان سفرهایش مدتی با جماعت صوفیه هم کلام شد و به مجاهدت نفس و ریاضت مشغول شد. در همین دوره بود که به راه تصوف افتاد و دوره‌ های درازی را به اعتکاف و عبادت و تامل گذراند.

هنگامی که سفرهای سهروردی گسترده تر شده بود به آناتولی رسید و از آنجا به حلب سوریه رفت. در همان شهر با ملک ظاهر، پسر صلاح الدین ایوبی، دیداد کرد. ملک ظاهر شیفته شیخ شده و مقدمش را گرامی داشت و از او خواست که در آن جا بماند. سهروردی پذیرفت و درس و بحث خود را در مدرسه حلاویه آغاز کرد. در همین مدرسه بود که شاگرد و پیرو وفادارش شمس الدین شهروزی به او پیوست.

شیخ همیشه در بیان مسائل، به خصوص احکام و مسائل مربوط به دین بی‌باک بود و همین صراحت بیان او بود که سرانجام فقهای قشری عامه علیه او شوریدند، او را مرتد خوانده و سخنانش را خلاف اصول دین دانستند. این کینه و عناد تا جایی رسید که ملک ظاهر را تشویق به قتل او کردند. اما ملک ظاهر نمی‌پذیرفت و به خواست آنان توجهی نمی کرد. سرانجام صلاح‌الدین ایوبی در نامه‌ای از پسرش خواست به دلیل برخی ملاحظات سیاسی شیخ را به قتل برساند اما فقها با ارسال شکوائیه به صلاح الدین ایوبی او را مجاب کردند که فرمان قتل شیخ را صادر کند.

بدین ترتیب شیخ را زندانی کردند و در سن 37 سالگی به قتل رساندند. جنازه‌ شیخ را در روز جمعه آخر ذی‌الحجه سال 587 قمری از زندان بیرون آوردند.

از سهروردی در طول عمر کوتاه خود حدود 50 کتاب و رساله به یادگار مانده است. آثار او به طرز شگفتی از نظر فصاحت و بلاغت تحسین شده و دارای نثری پخته و قوی است. هشتم مرداد در تقویم جمهوری اسلامی ایران، روز سهروردی نام گذاری شده است.

برخی از آثار سهروردی :

·        المشارع و المطارحات، در منطق، طبیعیات، الهیات

·        التلویحات

·        حکمةالاشراق، در دو بخش. بخش نخست، در سه مقاله در منطق، بخش دوم در الهیات در پنج مقاله (این کتاب مهم‌ترین تألیف سهروردی می‌باشد و مذهب و مسلک فلسفی او را بخوبی روشن می‌نماید)

·        اللمحات، کتاب مختصر و کوچکی در سه فن از حکمت، یعنی: طبیعیات، الهیات و منطق

·        الالواح المعادیه، در دانشهای حکمت و اصطلاحات فلسفه

·        الهیاکل النوریه، یا هیاکل النور

·        المقاومات، رساله مختصری است که سهروردی خود آن را به منزله ذیل یا ملحقات التلویحات قرار داده‌است

·        الرمز المومی(رمز مومی)

·        المبدء والمعاد

·        بستان القلوب

·        طوراق الانوار

·        التنقیحات فی الاصول

·        کلمةالتصوف

·        البارقات الالهیة

·        النفحات المساویة

·        لوامع الانوار

·        الرقم القدسی

·        اعتقاد الحکما


چهارشنبه 29 دی 1389  10:58 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

هراکلیت

 

در یک رودخانه دو بار نمی توان شنا کرد. جنگ، پدر همه چیزها است. این دو، مشهورترین جملات فیلسوفی بنام هراکلیت در بیش از دو هزارسال پیش هستند. جنگ را امروزه به شکلهای بحث، جدل، مبارزه و غیره ترجمه می کنند. براساس روایتی مشکوک، هراکلیت، یکی از اولین فیلسوفان یونان باستان، با داریوش پادشاه ایرانی رابطه نامه ای و مکاتبه ای داشت. او همچون زردشت احترام خاصی برای عنصر آتش در پروسه تشکیل جهان و طبیعت قایل بود. هراکلیت حدود 500 سال پیش از میلاد زندگی می کرد. در باره تاریخ تولد و مرگش اختلاف نظروجود دارد.
دانشنامه های چپ و سوسیالیست آنرا بین سالهای 483-544 پیش از میلاد و دایرت المعارف های لیبرال درغرب، آنرا بین سالهای 480-550 قبل از میلاد می دانند. هراکلیت یکی از اولین روشنگران فرهنگ غرب است. با توجه به آثار محدودی که از او به زمان ما رسیده می توان گفت که او فیلسوفی پویا بود و نه ایستا. هراکلیت یکی از اولین فیلسوفان خردگرای یونان پیش از سقراط است. چون او برای یافتن جواب و حل مسایل جهان به طبیعت توجه می کرد، او را یکی از فیلسوفان طبیعی می دانند. منتقدین چپ هراکلیت را فیلسوفی ماتریالیست و یکی از دیالکتیسین های مشهور عصر باستان بشمار می آورند.
به نظر هراکلیت، جهان را نه خدایان و نه انسان آفرید، بلکه تضاد و مبارزه اضداد باعث؛ حرکت، زندگی، تغییر و تحول آن می شود. هراکلیت بیش از 2000 سال است که علم و فلسفه غرب را تحت تاثیر نظرات خود قرارداده. او خود زیر تاثیر فلسفه متحرک و پویای شرق قرار داشت. مارکس، انگلس و لنین با احترام از اهمیت او برای اندیشه بشری یاد کردند. سقراط می گفت، یک غواص دلی لازم است تا انسان کنجکاو بتواند جملات او را بفهمد. هگل، هراکلیت را روشنگری عمیق نامید که باعث تکامل آغازین و رشد کودکی علم فلسفه شد. نیچه می نویسد که آثار و نظریات هراکلیت هیچگاه کهنه نخواهند شد. به نظر مورخین سیر اندیشه بشر، افلاطون، هگل، مارکس، نیچه و فیلسوفان کلبی تحت تاثیر نظریات هراکلیت قرار گرفته اند. گرچه قانون تضاد هراکلیت تاثیر مهمی روی هم عصران خود گذاشت، ولی آن ، بعدها بارها مورد سوء تفاهم نیز قرار گرفت و به غلط تفسیر شد. داروینیستها سعی نمودند با تکیه بر آموزش تئوری مبارزه اضداد، پایه تئوریکی برای نظریات خود، ازجمله تئوری تکامل و تنازع بقا، بیابند. هراکلیت خود نیز از موضعی غیردمکراتیک به انتقاد از بعضی از نظریات روشنفکران زمان خود مانند : دمکریت، فیثاغورث، هومر و هزوید پرداخت.
در باره ملیت هراکلیت می توان گفت که او در شهر افسوس در غرب آسیای صغیر، در ترکیه امروزی بدنیا آمد. افسوس در آن زمان یکی از شهرهای مهم عصرباستان با عجایب هفتگانه معماری و ساختمانی بود. هراکلیت از نظر طبقاتی، یک اشرافزاده و یا شاهزاده خلع ید شده بود. شهر محل تولد او یکی از مستعمره های یونان در غرب آسیای صغیر و مدتی پایتخت آسیا، یکی از ایالتهای رومی بود.
طبق نظر طبیعی قانون تضاد و حرکت هراکلیت، عملی کردن دمکراسی و عدالت در دراز مدت در یک جامعه غیرممکن است. او به دلیل اعتراض به هرج و مرجهای دمکراسی نورس زمان خود، به کوه زد و در غاری زندگی نمود و براثر استفاده ناشیانه از گیاهان ناشناخته، در سن 60 سالگی در تنهایی و سکوت کوه و دره درگذشت. هراکلیت در اواخر عمر چنان سرخورده شده بود که می گفت بجای شرکت در مسایل اجتماعی و دمکراسی، بهتر است فیلسوفان در جای خلوتی به قاب بازی با نوجوانان بپردازد.
او عامل آفرینش دنیا را عقل جهان نامید. لوگوس (
Logos)، واژه مورد استفاده او، هزاران سال است که به شکلهای مختلف ترجمه وتفسیر می شود، گرچه درزبان یونانی معنی خرد می دهد. هراکلیت بجای خدا، از عقل مطلق نام می برد. خدای او باخدایان اسطوره ای مرسوم آنزمان فرق دارد. به نظر او قانون نظم جهان، همان خرد کل است که گاهی نیز به معنی آتش و انرژی و حرکت اولیه معرفی می گردد. به نظر هراکلیت، دنیا ابدی است و با کمک عقل جهان می چرخد. غیرمادی دانستن خرد جهانی باعث شد که افلاطون و فیلسوفان هلنی آنرا تصوری از خدای امروزی بدانند که بعدها در مذهب مسیحیت مورد استفاده یا سوء استفاده روحانیت قرارگرفت. هراکلیت روح و پرواز آن، بعدازمرگ را نیز قبول نداشت. به عقیده او با هجوم مرگ، روح تبدیل به بخشی از عقل جهان می گردد.
او از جمله وظایف فلسفه را، بیدارکردن انسانهای بخواب رفته و افشا نمودن اشتباهات قوای حسی انسان، در ضمن شناخت می دانست. او می گفت برای شناخت، باید بجای استفاده از تجربیات قوای حسی فیلسوفان طبیعت گرا، تفکر و خرد را بکار برد. بنظر او چون علوم تجربی قادر به درک راز طبیعت نیستند، فلسفه باید با کمک عقل و خرد، منطق و دیالکتیک، آن را کشف نماید. هراکلیت بدلیل بکاربردن جملات و کلمات سنبلیک و استعاره ای، به فیلسوف مرموز و تاریک مشهور شد. مخالفین او به این دلیل، ماتریالیست بودن هراکلیت را نفی می کنند. مشهورترین اثر او درباره طبیعت نام دارد که شامل جملات قصار، قطعات کوتاه فلسفی، و واژه های دوپهلو است. او می گفت، معلومات عمومی داشتن، دلیل حکمت و دانایی و فیلسوف بودن نمی گردد. هراکلیت درآثارش به موضوعات و مقوله هایی مانند؛ اخلاق، سیاست، الهیات، عقل، ستاره شناسی، لغت شناسی و غیره نیز پرداخت.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:58 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

برتراند آرثر ویلیام راسل

 

 

(1872-1970)، فیلسوف، ریاضی دان، منطق دان، ادیب و فعال اجتماعی بریتانیایی، در 18  می 1872 در ولز بریتانیا زاده شد، در کودکی پدر و مادر خود را از دست داد و تحت سرپرستی مادر بزرگ خود پرورش یافت، از سن هفت سالگی به شکلی گسترده به مطالعه تاریخ و ادبیات پرداخت و در سن یازده سالگی با هندسه اقلیدسی آشنا شد. ریاضیات و علوم انسانی مبنای گسترش بعدی اندیشه ی او را پدید آورد. وی در زندگی طولانی خود در حوزه های مختلف فلسفه (منطق فلسفی، متافیزیک، شناخت شناسی، اخلاق و فلسفه دین) فعالیت کرد و دستاوردهای بسیاری از خود به جای گذاشت. راسل به همراه جی ای مور بنیان گذار فلسفه تحلیلی در انگلستان است. روش تحلیلی راسل مراحل گوناگونی را در زندگی فلسفی او رقم زد به گونه ای که بوخنسکی معتقد است راسل هرگز نتوانست نظامی فلسفی برپا کند و مواضع فکری او پیوسته در حال تحول بود و براود نیز راسل را متهم کرده است که هر چند سال یک نظام فلسفی تازه علم کرده است. با وجود این کاپلستون بر این باور است که فلسفه کلی راسل ارائه دهنده سیر استکمالی تجربه گرایی بریتانیایی است. راسل از معدود فلاسفه­ای است که آثارش به شکل وسیع توسط عموم مردم مطالعه می شود.

در منطق و ریاضیات راسل را می توان در کنار فرگه از بنیان گزاران مکتب  منطق ریاضی و منطق گرایی به شمار آورد. در جهت تثبیت برنامه منطق گرایی، در اصول ریاضیات، راسل به همراه وایتهد، با دنبال کردن اندیشه فرگه تلاش کرد نشان دهد ریاضیات شاخه ای از منطق است و می توان نظریه اعداد (حساب) را به گزاره هایی که تنها از مفاهیم منطقی (مانند متغییرها، حملها و سورها، و مهم تر از همه رده ها) تشکیل شده اند، فروکاست. به این ترتیب عدد دو با همه ی رده های دوتایی معادل قرار داده می شد و گزاره «دو کتاب وجود دارند» به گزاره ذیل تحویل می شد: «کتاب x وجود دارد و کتاب y وجود دارد و x با y  برابر نیست.»

راسل و وایتهد امیدوار بودند با دنبال کردن این برنامه، اثباتهای ریاضی را به اثباتهای منطقی تقلیل داده و نشان دهند منشا صدق گزاره های ریاضی چیزی جز مفاهیم پیشینیِ زبانی نیست.  بخش دیگری از تلاش بنیان گزارن منطق گرایی صرف این شد که نشان دهند می توان با قراردادن مفاهیم در قالب گزاره های منطق ریاضیاتی، از بسیاری از پرسش های فلسفی که بر اثر استفاده از زبان طبیعی پدید می آیند اجتناب کرد.

یکی دیگر از دستاوردهای مهم راسل در منطق و فلسفه ریاضیات کشف پارادوکسی است که به نام او نام گذاری شده است. پارادوکس راسل نشان می دهد که مفهوم مجموعه همه مجموعه هایی که عضو خود نیستند پارادوکسیکال است، به این شکل که اگر این مجموعه وجود داشته باشد، تنها در صورتی عضو خود خواهد بود که عضو خود نباشد. راسل در مقام حل این پارادوکس نظریه ی انواع را ابداع کرد و آن را در اصول ریاضیات (1910-1913) ارائه کرد.

راسل در زندگی طولانی و پرتلاش خود مکاتب فلسفی بسیاری را تجربه کرد، از ایده آلیسم هگلی گرفته تا تجربه گرایی منطقی و واقع گرایی ساختاری. توضیح گرایش ها و دستاوردهای فلسفی او در این مختصر نمی گنجد و تنها به مهم ترین بخش های فعالیت فلسفی او اشاره می شود.

بخش مهمی از فلسفه راسل در اندیشه های منطقی او مندرج است. برای مثال بخش هایی از فلسفه او در مورد دلالت را می توان در اصول ریاضیات بازیافت، در آن اثر راسل عقیده دارد هر عبارت دلالت گر (سراینده شاهنامه، آبی، عدد دو) به یک «هویت موجود» دلالت می کند. اما در مقاله مشهور در باب دلالت، به این نتیجه می رسد که هر چند نامهای خاص منطقی (مانند این رایانه یا آن کتاب که می توان بیواسطه از وجود آنها آگاه شد) مدلولهای موجود در جهان دارند، عبارات توصیفی (مانند شاعر حماسه سرای ایرانی) را باید به عنوان مجموعه ای از سورها (مانند «هر»، «برخی») و توابع گزاره ای (مانند «x شاعر است») دید. برخورد راسل با مساله دلالت را می توان نمونه اعمال روش تحلیلی درخشان او دانست، روشی که راه حل مسائل فلسفی را در تحلیل زبانی منطقی آنها می دانست. با توسل به این روش، راسل موفق شد توضیح دهد چگونه می توانیم عباراتی را که در جهان خارج مدلولی ندارند بفهمیم، عبارتی مانند «پادشاه فعلی فرانسه طاس است». تا پیش از راسل، بر اساس قانون دفع شق ثالث، در مورد این عبارت حکم می شد که یا «پادشاه فعلی فرانسه طاس است» صادق است یا «پادشاه فعلی فرانسه طاس نیست» صادق است. در هر دو صورت، این نتیجه ی نادرست تائید می شد که پادشاه فعلی فرانسه وجود دارد. مطابق نظریه راسل درباره عبارات توصیفی «پادشاه فعلی فرانسه طاس است» را باید به این شکل صورت بندی کرد «x پادشاه فعلی فرانسه است و x طاس است» و از آنجا که xی وجود ندارد که پادشاه کنونی فرانسه باشد این گزاره نادرست است. چند سال بعد، راسل در مقاله کوتاهی با عنوان منطق چیست؟ پس از آزمودن شیوه های مختلف برخورد با جمله های توصیفی مرکب که موضوع آنها ناموجود است (مانند «پادشاه فعلی فرانسه طاس است») نارضایتی خود را از راه حل پیشین ابراز کرد و به ناتوانی منطق در روشن کردن تکلیف این جمله ها اعتراف کرد.

راسل در مسائل فلسفه (1912)، به این مساله شناخت شناسانه پرداخت که آیا می توان چیزی را به شکل یقینی دانست؟ راسل با تائید این مساله که ویژگی های بصری مانند رنگ، نزد افراد متفاوت، و در تجربه های متفاوت یک فرد، به شکل های مختلف بروز می یابند، به این نتیجه رسید که ما اشیاء را به شکل مستقیم تجربه نمی کنیم، بلکه وجود آنها را از «داده های حسی» خود، یعنی اموری که به شکل بی واسطه ادراک می شوند استنتاج می کنیم. مثلا در بوییدن و دیدن یک گُل، ما مستقیما با گل ارتباط نمی یابیم، بلکه با داده های حسی از قبیل رنگ، بو و ... به شکل مستقیم آشنا می شویم. در این زمینه، نظریه شناخت شناسانه راسل نتایجی هستی شناختی و متافیزیکی به بار می آورد: از آنجا که ما اشیاء فیزیکی را به شکل مستقیم درک نمی کنیم، نمی توانیم از وجود آنها مطمئن باشیم. اما از آنجا که راسل تمایل نداشت به ایده آلیسم بارکلی نزدیک شود، داده های حسی را به شکلی جزو هویات جهان مادی، و در واقع هویات غائی مقوم جهان مادی به حساب آورد. به علاوه راسل روابط را نیز در زمره این هویات مقوم قرار داد و معتقد بود که نمی توان آنها را از داده های حسی استنتاج کرد. مثلا در جمله «قند در قندان است»، «در» حرفی ربطی است که برخلاف قند و قندان قابل فروکاست به تجربه حسی نیست. در مقاله نسبت داده های حسی به فیزیک (1914)،  راسل نشان داد برای این که داده های حسی شخصی بتوانند جهان فیزیکیِ عمومی را پدید آورند، باید در «ساختهای منطقی قرار گیرند». راسل این ساختها را نیز ابژکتیو(عینی، آفاقی) به حساب آورد. ویژگی اندیشه راسل در این زمینه، پایبندی او به تجربه گرایی و واقع گرایی است. از دید راسل، برخلاف ویتگنشتاین و کارنپ، صدق، ویژگی صرفا منطقی زبان نیست، بلکه ویژگی ای است که از امور واقعی و در ارتباط با جهان تجربی پدید می آید. از دیگر دستاوردهای فلسفی او در همین زمینه می توان به اشاعه اتمیسم منطقی اشاره کرد، که ساختار زبان را به جمله های ساده بنیادین منطقی منطبق با واقعیتهای اتمی و امور جزئی خاص منطبق می کرد و سپس ارزش صدق جمله های پیچیده تر را با ترکیب ارزش صدق جمله های ساده تعین می کرد.

در موضوع کلیات راسل در ابتدا (مسائل فلسفه) یک افلاطونی است که انتقادات تندی به نومینالیستها دارد و برای کلیات وجودی ویژه خود و مستقل از اشیاء و افکار ما قائل است. در مرحله بعد دیدگاه راسل به دیدگاه پوزیتیویستی هیوم نزدیک می شود و مسئله کلیات را بی معنا می داند. در مرحله سوم(تاریخ فلسفه غرب) به دیدگاه نخست خود نزدیک می شود، تجربه گرایی محض را قابل اتکا نمی داند و از نظریه کلیات دفاع می کند.

فلسفه ذهن راسل در 1919 در اثر آراء ویتگنشتاین دستخوش تغییرات اساسی قرار گرفت. این تغییرات در مقاله درباره گزاره ها: اینکه چه هستند و چگونه معنی می دهند (1919) و کتاب تحلیل ذهن (1912) ظاهر شدند. راسل نوعی وحدت گرایی را گسترش داد که بر اساس آن آنچه «امر ذهنی» نامیده می شود و آنچه «امر مادی» نامیده می شود، اساسا یک جوهرند که نه مادی است و نه ذهنی، بلکه خنثی است، اما در زبان طبیعی به اشتباه در مقولات ذهنی و مادی بیان می شود.

راسل به شکلی گسترده در زمینه اخلاق کاربردی و مسایل اجتماعی نیز قلم فرسایی کرده است، از حقوق زنان و ازدواج گرفته تا سوسیالیسم، جنگ و خلع سلاح جهانی. در فرااخلاق، راسل به پیروی از دیوید هیوم به نوعی عاطفه گرایی تمایل داشت که منشاء اعمال اخلاقی را نه در قوای شناختی که در عواطف و هم احساسی جستجو می کرد. با این حال راسل به طور کلی تبیینهای فلسفی از اخلاق را رضایت بخش به شمار نمی آورد. در مسایل اجتماعی، راسل تلاش می کرد دوری از خرافه پرستی و صلح طلبی را اشاعه دهد. اعتراض او به دخالت بریتانیا در جنگ جهانی اول، اعتراض راسل به جنگ ویتنام و و استفاده از سلاحهای هسته ای، عقاید او در مورد ازدواج و حقوق زنان و ... باعث شد که راسل شغل دانشگاهی خود را از دست بدهد و از دانشگاه کمبریج اخراج شود. راسل همچنین به خاطر عقاید اجتماعی اش دوبار در دادگاه محکوم شد و مدتی را هم در زندان سپری کرد.

نویسنده :  مجید داودی

برگرفته از : پژوهشکده باقرالعلوم (ع)



چهارشنبه 29 دی 1389  10:58 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

بلز پاسکال

 

ریاضیدان، فیلسوف و فیزیکدان فرانسوی 19 ژوئن 1623 در کلرمون پاریس واقع در مرکز فرانسه به دنیا آمد. او را پاک‌ترین موجود در آن روزگار نام نهادند. پدرش اتین پاسکال ریاست اداره مالیات کلرمون را به عهده داشت. بلز در خانواده‌ای خشک و قانون‌مند پا به جهان گذاشت. او دو خواهر بزرگ‌تر به نام‌های ژیلبرت و ژاکلین داشت. مادرش آنتوانت بگون زیر بار زندگی خشنی که پدر بوجود آورده بود کمر خم کرد و در حالی که بلز 3 سال بیشتر نداشت چشم از جهان فرو بست و فرزندانش را تنها گذاشت. پدر بعد از مرگ همسرش سختگیری بیشتری به فرزندانش می‌‌کرد. او می‌‌خواست آنان را تحت تعالیم خشک کلیسای آن دوران بزرگ کند و پرورش دهد.

بلز از همان کودکی علاقه بسیار خود را به ریاضیات نشان داد اما با مخالفت‌های پدر مواجه شد. پدر سعی می‌‌کرد او را به جای خواندن کتاب‌های علمی به مطالعه کتب ادبی تشویق کند. پدر حتی دست‌ زدن به کتاب‌های ریاضی را در خانه منع کرد. او معتقد بود که ریاضی ذهن کودکش را خسته می‌‌کند. پدر پاسکال بازنشست شد او تصمیم گرفت اوقات بیشتری را برای تربیت فرزندانش در نظر بگیرد. او بیش از پیش نسبت به پرورش فرزندانش حساس شده بود. بچه‌ها نیز باید تحت اوامر پدر می‌‌بودند. پدر در سال 1631 وقتی بلز 8 ساله بود راهی پاریس شد تا در تحقیقات ادبی و مذهبی امکانات بیشتری داشته باشد. او تعلیم پسرش را به عهده گرفت. در ابتدا همه کتاب‌های آموزش ریاضی را در خانه جمع‌آوری کرد. او عقیده داشت نباید انرژی خدادادی پسرش برای فعالیت‌های دیگر از بین برود اما بلز علاقه شدیدی به آموختن ریاضی داشت. او از طریق یکی از دوستانش کتاب‌های اقلیدسی را دریافت می‌‌کرد و پنهانی به مطالعه می‌‌پرداخت.

در سن 12 سالگی بلز در هندسه بسیار جدی شد و به تحقیق درباره قضیه‌های اقلیدس پرداخت. او بدون این که معلمی داشته باشد توانست بسیاری از قضیه‌های هندسه اقلیدسی را نزد خود اثبات کند. در 16 سالگی قضیه‌ای از هندسه تصویری را کشف کرد که بعدها (قضیه پاسکال) نام گرفت. او در همان سال کتاب (مقاطع مخروطی) را نوشت. پدرش وقتی به این موضوع پی ‌برد در ابتدا عصبانی شد اما به عظمت فکری پسرش پی ‌برد و از تصمیم سابقش منصرف شد و او را آزاد گذاشت تا به تحصیل ریاضیات بپردازد. این نابغه کوچک با نوشتن کتابش به شهرت رسید و نظر پدر را نسبت به ریاضیات تغییر داد. در واقع پاسکال معلم خودش بود. پدر دریافت که نمی‌‌تواند جلوی پسر باهوشش را بیش از این بگیرد. پاسکال جوان شروع به مشارکت با گروهی از ریاضیدانان و عالمان در مورد دایره مرسن در یک جلسه هفتگی کرد. زمانی که کتاب این نابغه نوجوان به دست دکارت رسید، قبول نمی‌‌کرد که پسری 16 ساله آن هم بدون تعلیم و تربیت زیر نظر مربیان و معلمان ریاضی، آن را نوشته باشد اما پس از مطمئن شدن،‌ نبوغ و استعداد وی را تحسین کرد.

پاسکال از کتب موجود همچون کتب مربوط به دکارت و اقلیدس مطالب زیادی یاد می‌‌گرفت اما همه مطالب را به خوبی نمی‌‌توانست بفهمد زیرا لغات و شکل‌های مشکلی داشت. پاسکال از معدود کسانی بود که از کارش لذت می‌‌برد. او درهمان دوران مقاله‌ای در مورد هندسه در جلسه‌ای میان بزرگان ریاضی ارائه داد که مورد توجه همگان قرار گرفت. علاوه بر فعالیت درهندسه و ریاضیات، او در فیزیک نیز به تحقیق می‌پرداخت. درسال 1640 شگفت‌آورترین اختراع زمان خود یعنی ماشین حساب را اختراع کرد و تعجب و حیرت همگان را برانگیخت. این اختراع سبب شهرت روزافزون او شد. پاسکال در زمینه فیزیک به کشفیات فراوانی دست یافت که از جمله آنها می‌توان به (اصل پاسکال) درباره انتقال فشار در سیالات اشاره کرد. او کارهای مهمی در هیدروستاتیک که به همین سبب واحد فشار پاسکال نامیده می‌شود انجام داد.
بلزپاسکال بسیار باهوش و خلاق بود. در حالیکه همه در حال درک قضیه هندسه تحلیلی دکارت بودند، او در سال 1639 مقاله‌ای در زمینه مقاطع مخروطی نوشت و آن را انتشار داد.اصل پاسکال یکی از مهمترین ایده ‌هایش بود. اصل پاسکال در مورد انتقال فشار مایعات چنین می‌گوید: فشاری که بر یک قسمت از مایع محصور وارد می‌شود بدون کاهش بر همه نقاط آن وارد می‌شود. کاربرد اصل پاسکال در ترمز اتومبیل و بالا بر هیدرولیکی است یکی از مزایای بالابر هیدرولیکی این است که می‌توان در آن نیروی کوچک به نیروی بزرگ تبدیل شود.
قضیه شش ضلعی پاسکال نیز انقلابی در هندسه برپا کرد. او اظهار داشت که سه نقطه‌ای که از تقاطع اضلاع روبروی یک شش ضلعی محاط شده و در یک مقطع مخروطی به دست می‌آیند، بر یک خط راست واقع می‌شود. خط راستی که بر هر کدام از سه نقطه تقاطع اضلاع روبرو قرار گیرد (خط پاسکال) نامیده می‌شود. خواهرش ژیلبرت زندگی‌نامه او را نوشت. او در مورد زندگی برادرش نوشت که مقالات و نظریات پاسکال جوان بهترین ایده‌ های ریاضی است که از زمان ارشمیدس تا به حال نوشته شده است. پاسکال از بی‌خوابی مزمن رنج می‌برد.

او تحت تاثیر خواهرش ژاکلین قرار گرفت و جذب صومعه شد و خودش را وقف کلیسا کرد. در واقع بی‌ بهره شدن جهان دانش از وجود این نابغه همین عقاید پوچ و متعصبانه خواهرش بود که بر او تاثیر گذاشت. لذا در سن 25 سالگی فعالیت‌های علمی خود را رها کرد و به دیر ژان سنیست‌ها رو آورد و برای توبه و استفاده از طلسم کمربند میخ‌دار می‌بست و بر تخت سرد و آجری می‌خوابید. زیرا خواهرش معتقد بود که دانش یک شهوت روانی است شبیه شهوت جسمی و باید برای پاک کردن ذهن از دانش جسم خود را عذاب دهد تا بخشش خداوند شامل حال انسان شود. در همان حال بود که پاسکال برای شوهر خواهرش نوشت: گمان نمی‌کنم ناچار باشیم اندیشه‌ها و حکم ‌هایی را که از گذشته به ما رسیده است بپذیریم مگر آنکه استدلالی منطقی و بی‌تردید داشته باشند و به نظر من نهایت ضعف و نادانی است که به حقیقت‌های روشن و مسلم گردن ننهیم و به اندیشه‌های کهنه خود باور داشته باشیم. در حقیقت پاسکال به عقاید کورکورانه کلیسای آن دوران اعتقاد نداشت و تنها تحت تاثیر خواهرش قرار گرفته بود.

در کلیسا در سال 1668به درد دندان مبتلا شد و برای نجات از درد به ریاضیات پناه برد و در 8 روز کتابی درباره انتگرال و دیگر کشفهای خودش در زمینه محاسبه دیفرانسیل نوشت. او 4 سال آخر عمر خود کار مفیدی در زمینه ریاضیات و فیزیک انجام نداد و تنها خود را شکنجه داد. همچنین او دست به کارهای مذهبی زد و 18 نامه با موضوع (اگر خدا نبود) را خطاب به انسان‌های بی‌اعتقاد به خدا نوشت.پاسکال زندگی پر ثمر و مشکلی داشت. او در یک حادثه در سال 1654 که اسب‌ها کالسکه‌اش را می‌کشیدند از بالای پل به داخل رودخانه افتاد و آسیب دید هر چند او نجات یافت اما به شدت تحت تاثیر این حادثه قرار گرفت و مریض احوال شد. او در سن 39 سالگی از بیماری که در مغزش ایجاد شده بود، در پاریس چشم از جهان فرو بست. پاسکال نه تنها یک ریاضیدان و فیزیکدان و مخترع بود بلکه یک فیلسوف و نویسنده مذهبی نیز به شمار می‌رفت و چندین کتاب از جمله کتاب (اندیشه‌ها) را در زمینه مذهب مسیح نوشت و از خود بجا گذاشت.

بلز پاسکال بر این عقیده بود که برای فهمیدن چیزی باید از آن چیز فاصله گرفت تا آن را مورد داوری قرار داد. اما برای شناخت قلبی همان چیز باید آن را بتوان احساس کرد. این احساس آگاهی فرد نسبت به آن مسئله است. او می‌گفت شما در دنیای بسیار پر سر و صدا زندگی می‌کنید و این سر و صداهای غیر طبیعی که به دست بشر به وجود آمده به حس ‌های شما حمله‌ور می‌شود و سکوت را از شما دور می‌کند. انسان به گونه‌ای تربیت شده که همیشه از سکوت در فرار است. در نظر بسیاری از اشخاص تنها بودن نوعی کابوس است و تمام گرفتاریها و بدبختی‌های انسان از آنجا ناشی می‌شود که او نمی‌تواند در سکوت تک و تنها در اتاقی بنشیند و حرف نزند.

 


چهارشنبه 29 دی 1389  10:59 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

لایب نیتز

 

فیلسوف، ریاضی و فیزیک دان آلمانی (1646-1716) اولین کسی بود که بیان کرد ذات ماده انرژی می باشد. او کل جهان را به یک مخلوق حساب شده تعبیر کرده بود و معتقد بود کل جهان همانند یک ساعت می باشد که سازنده آن خدا می باشد.

او معتقد بود که تمامی شاخه های علوم (انسانی، تجربی، تئوری و ...) از نظام واحدی پیروی می کنند و اصول مشترکی بر آنها حاکم می باشد. نگاه او به هستی بر این اساس بود که یک روح و خرد واحد در راس همه امور بر جهان حاکم می باشد که بر تمام ذرات جهان احاطه دارد.
با نظر نیوتن مخالف هستم
نیوتن معتقد بود که ماده مقداری از خلاء - فضا  را پر کرده است و از نظر او میزان خلاء در هستی به مراتب بیش از ماده بود. اما لایب نیتز با این موضوع مخالف بود و اعتقاد داشت که «هرچه مقدار ماده بیشتر باشد فرصت بیشتری برای خداوند فراهم است که حکمت و قدرت خود را اعمال کند.» او حتی می گوید من قبل از انتشار نیوتن معتقد شدم که جاذبه متناسب است با عکس مربع مسافت، و من بر این نظریه همه به دلیل انی و هم لمی دست یافتم و در شگفتم که چرا نیوتون به دلیل لمی من دست نیافته است.
اصول دکارت از یقین کامل برخوردار نیست
او در ارتباط با فلسفه دکارت می گوید : «اگر دکارت اصول خود را مانند اصول هندسه اقلیدس صرفا" بر اساس استدلال عقلی بنا می کرد، تفکر او موفقیت کامل داشت. اما اشکال کار او این است که این اصول را مانند علمای هندسه بر اساس عقل محض اثبات برهانی نکرده است. بنابر این اصول او از یقین کامل برخوردار نیست.»
حرکت از سکون مطلق آغاز نمی شود و به سکون مطلق هم نمی گراید
او در ارتباط با یکی از اصول فلسفی خود می گوید «تمامی طبقات مختلف اشیاء که مجموع آنها کل جهان را تشکیل می دهد، در علم خداوند شبیه به نقاط روی یک منحنی در صفحه مختصات می باشد ... بنابراین انسان با حیوان، حیوان با نبات، نبات با سنگواره و ... همه در مجموع روی این منحنی حلقه های به هم پیوسته یک زنجیر را تشکیل می دهند.»
وی در تشریح بیشتر این مطلب که آنرا قانون اتصال می نامد می گوید : «... در طبیعت طفره وجود ندارد. این همان قانونی است که من آنرا اتصال نامیده ام. قانون اتصال حاکی از آن است که ما همیشه از کوچک به بزرگ و یا برعکس حرکت می کنیم و در این حرکت همیشه حدود واسطه ای وجود دارد. حرکت از سکون مطلق آغاز نمی شود و به سکون مطلق هم نمی گراید.»



چهارشنبه 29 دی 1389  10:59 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

جوردانو برونو

 

چونان انسان و نیز چونان اندیشمند، یکی از برجسته ترین نمایندگان روحی و عقلی و اندیشگی دورانهای جدید است. وی در سال 1548 در شهری به نام نولا در نزدیکی ناپل ایتالیا زاده شد. پدرش سرباز بود و مادرش وی را به نام فیلیپ غسل تعمید داد. در پانزده سالگی، به یکی از صومعه های کشیشان دومینیکن در شهر ناپل پیوست و در همین صومعه نام «جوردانو» بر وی نهاده شد. سیزده سال را در صومعه گذرانید. در این مدت دانش فراوان در زمینه های گوناگون آموخت. استادان وی پیش از همه، اندیشمندان جهان باستان، افلوطین و پیثا گوراس (فیثاغورس) بودند.  

برونو همچنین نوشته های اورفه ای و هرمسی را نیز خوانده و تحت تأثیر آنها قرار گرفته بود. وی از آغاز جوانی از اندیشه ها و روشهای خام و ناشیانه زندگی راهبان و کشیشان خشمگین و بیزار بود و آیینها و مراسم کشیشان را به دیده تمسخر می نگریست. در اتاق خود به جای پیکره های قدیسان مسیحی تنها صلیب بر دیوار آویخته بود. در هجده سالگی درباره یکی از مهمترین اصول مسیحیت، یعنی اصل تثلیث، دچار تردید شد. 

در همین سالها بود که با نوشته ها و آراء ستاره شناس و جهان شناس بزرگ، کوپرنیک  آشنا گردید و آراء  کوپرنیک اثری ژرف و ماندنی در اندیشه و روح او نهاد، چنانکه در پایان زندگانی اش بدان  عقاید وفادار ماند. اندیشه های مکتب نوافلاطونی، و بسی بیش از آن، اندیشه های متفکر بزرگ سده ی پانزدهم میلادی، نیکولاس کوسانوس در شکل بخشیدن به تفکر فلسفی برونو تأثیر اساسی داشت.

چنانچه گفته شد، برونو از همان جوانی اندیشه ای بی باک و حتی گستاخ داشت و از این رو همواره هدف انتقاد و سرزنش و حتی دشمنی کشیشان کوته فکر بود. به هرجا پا می نهاد پس از چندی به الحاد متهم می شد. این«فیلسوف سرگردان» (نامی که بر او نهاده بودند) تقریباً همه ی زندگانی خود را به در به دری گذرانید. پس از اینکه در ایتالیا زندگی خود را در خطر دید و از هرسو آماج تیر تهمت الحاد قرار گرفت، درسال 1576 از ایتالیا گریخت و از همین زمان سرگردانی او در شهرها و کشورهای اروپایی آغاز شد. خود او در جایی می گوید : «عقیده ی من آن است که هر گوشه ای از زمین میهن فیلسوف واقعی است.»

وی مدتی را در ژنو گذرانید، ژنو در آن زمان مرکز فرمانروایی کالون بود. برونو به زودی از خشکی و تعصب فرقه کالون، و بویژه جهان بینی ایشان که آزادی اراده را انکار می کرد و تکیه بر تقدی الهی داشت، بیزار شد و مخالفت خود را با عقاید کالون آشکار ساخت، و بر اثر این مخالفت به زندان انداخته شد. پس از آزاد شدن، به فرانسه رفت و در سال 1581 به پاریس رسید. وی همواره و در همه جا عقاید خود را در کمال بی پروایی در نوشته ها و سخنرانی هایش اظهار می کرد. در سال 1583 به انگلستان و به شهرآکسفورد رفت. برونو بسیاری از مهمترین آثار خود را در انگلستان نوشت. در سال 1585 بار دیگر به پاریس بازگشت و در آنجا یک سلسله سخنرانی ایراد کرد.

پس از آن به آلمان رفت و مدتی را در شهرهای مختلف آلمان گذرانید؛ و در دانشگاههای آنجا تدریس کرد. در این سرزمین، برونو چونان اندیشمندی جامع و آگاه مورد تحسین بود. اما درباره وی می گفتند که هیچ نشانه ای از دین در وی سراغ  نمی توان کرد. برونو در مدت اقامتش در آلمان برخی از نظریات برجسته خود را به قلم درآورد. وی که دیگر از سرگردانی و در به دری آزرده شده بود، به دعوت یکی از اشراف ونیزی (جیوانی موچنیگو)، در سال 1591، به ایتالیا بازگشت. موچنیگو از برونو درسهایی برای تقویت حافظه یاد می گرفت، ولی چون در این راه زیاد پیشرفتی نکرد، گمان برد که استاد، راز را از او پنهان می دارد. از اینرو  به وی بدبین شده و از سوی دیگر هم، از  نوآوری های آن فیلسوف پرسخن و بی احتیاط سخت برخود می لرزد. هنگامی که برونو قصد بازگشت به فرانکفورت را داشت، موچنیگو، به راهنمایی کشیش ویژه خود، بازجویان تفتیش عقاید را (که مدتها در پی او بودند) آگاه می سازد و برونو در 23 مه 1593، به زندان افکنده می شود.

موچنیگو، علت این رفتار با دوست خود را، به بازجویان چنین گفته بود که «برونو، با همه مذاهب مخالف است... مسیح و حواریون را متهم می کند به اینکه مردم را با معجزات دروغین می فریفته اند ...و همه راهبان خرند و زمین را با ریاکاری و آزمندی و زندگی شرارت بار خود آلوده می کنند و فلسفه باید جای مذهب را بگیرد.»

در طول هفت سال، دستگاه تفتیش عقاید، چندین بار وی را محاکمه کرد و سرانجام این حکم را صادر نمود : «زندانی بی دین، هنوز از اندیشه های نو پردازانه خود دست برنداشته و همچنان بی توبه و سرکش و خود سر باقی مانده است. از اینرو، حکم می شود که وی به دست دادگاه غیر مذهبی و حاکم رم سپرده شده تا به مجازاتی که شایسته اوست برسد.»

 نه تن از کاردینالها (که بلارمین یکی از آنها بود) این حکم را امضا کردند. بنا به گفته گاسپارسیوپیوس (دانشمند آلمانی که به تازگی کاتولیک شده و در رم ساکن بود) هنگامی که حکم خوانده شد، برونو به دادرسان چنین گفت : «شما ای داوران، می پندارم از دادن این حکم بیشتر در هراسید تا من از شنیدن آن !» در 19 فوریه 1600، او را درحالیکه هنوز توبه نکرده بود و جامه ای بر تن نداشت و دهانش را بسته بودند، کنار میله ای آهنین، روی توده ای هیزم، در میدان گلهای شهر رم  مانند سرو ایستاده ای گذاشتند و زنده زنده سوزاندند...او شهید راه آزادی اندیشه شد.

برونو در آن هنگام پنجاه و دو سال داشت. در سال 1889، تندیسی از برونو ساخته و در همانجایی که زنده سوزانده شده بود، بر پا کردند. این مجسمه، با یاری و همت هم میهنان غیر جغرافیایی برونو ساخته شد. عقاید او روی نسلهای بعد تاثیر فراوانی گذاشت.

هنگامی که در میدان گلهای شهر رم، شعله های آتش دستگاه تفتیش عقاید، از هستی برونو، «گل میخهای زرین»ی فراهم می آورد، در هلند، زمینه اختراع دوربین فراهم می شد و در میهن خود او، گالیله 36 ساله شده بود. به گفته برونو ستارگان، خورشیدهایی هستند که در کیهان بیکران پراکنده اند که به گمان وی، گرداگرد آنها هم، سیاره هایی مانند زمین در گردش هستند. شاید موجودات زنده و باهوشی در بسیاری از ستارگان زندگی می کنند؛ آیا عیسی، به خاطر آنها نیز جان خود را از دست داده است؟ و این سخن، برای رم قابل تحمل نبود؛ زیرا، پرسشها و کنجکاوی هایی را برمی انگیخت که به پیکر آموزشهای کلیسایی، ضربه شکننده ای وارد می ساخت.

از این جهت او اولین کسی است که به نسبیت اشاره کرد. اندیشه ای که در مغز بزرگ و اندیشه آلبرت انیشتن (سنبل آغاز قرن بیستم) تجلی کرده و به ثمر رسید.

از میان نوشته های مهم برونو باید از این ها نام برد :

1 شام چهارشنبه خاکستری (1584)           

2 درباره علت، اصل، و واحد (1584)  

3 درباره بی پایان، کل، و جهانها (1584)   

4 بیرون راندن درنده پیروزمند (1584)

5 درباره شوریدگی های قهرمانانه (1585)

6 درباره بی اندازه و شمار ناپدیر (1951)                                     

7 درباره سه بار کوچکترین (1591)

 8 درباره موناد، عدد، و شکل (1591)

در طی سه سده گذشته نحوه تلقی نویسندگان تاریخ فلسفه ازاندیشه های برونو هماهنگ با شرایط و نیازمندی های هر زمان مختلف بوده است. در قرن ما نیز پژوهش دراندیشه های فلسفی برونو، درنتیجه بررسی های تاریخی در تفکر فلسفی سه سده گذشته بار دیگر سیمای تازه ای از این اندیشمند تصویر کرده است. اکنون، هماهنگ با این دید تازه، عناصر گرایش دینی- فلسفی شرقی به نام هرمتیسم را در شمار موجبات اساسی تفکر برونو می آورند.

تهیه و تنظیم : سارا کرمی



چهارشنبه 29 دی 1389  10:59 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

محمد بن احمد بن رشد اندلسی

 

(زادهٔ ۱۱۲۶ در کوردوبا ، اسپانیا - درگذشتهٔ ۱۰ دسامبر ۱۱۹۸ در مراکش، مراکش) فیلسوف نامدار عربی اندلسی بود. در اکثر زبان‌های غربی او را با نام «اورئوس» می‌شناسند که به نوعی همان تلفظ «ابن رشد» است.

او در خانواده ای که سال ها مهد علم و فقاهت بود، پرورش یافت. پدر و جد پدری ‏وی، هر دو منصب قاضی القضاة اندلس را به عهده داشتند.‏ ابن رشد در جوانی به اکثر علوم زمان خود دست یافت و در ریاضیات، طبیعیات، ‏نجوم، منطق، فلسفه و طب مهارت یافت.‏

تحصیلاتش در رشته‌های حقوق و پزشکی بود و مدت ‌ها نیز در شهرهای «سویل» و «قرطبه» به کار قضاوت اشتغال داشت. او به بقای ماده و وجود یک حقیقت ابدی با خدا معتقد بود و متذکر شد که گاهی فلسفه با دین ناسازی تام دارد و از این جهت دیدگاه‌های دوگانه‌ای اظهار داشته‌است.

گرچه او از مسلمانان سنی و از مذهب مالکی بود، در زمان زندگی مورد زجر و طعن و نفرین علمای اسلامی بود و از طرف کلیسا نیز آثار او را محکوم دانستند.

فلسفهٔ او را در غرب «اوروئسیسم» می‌نامند که می‌تواند به «ابن رشدگرایی» ترجمه شود.. آنچنان که مشهود است، ابن رشد بنا به توصیه "ابن طفیل" در زمان ابو یعقوب که مردی با فرهنگ و مطلع از فلسفه بود، به شرح آثار ارسطو ‏پرداخت. معروفترین کتاب وی، تفسیر او بر کتاب ما بعدالطبیعه ارسطو است.‏ او تلاش داشت فلسفهٔ ارسطویی را با اسلام تطبیق دهد.او بر خلاف اسلام و همانند بودایی‌گری به ابدی ‌بودن روح معتقد نبود.

«فصل‌المقال» کتاب مشهور اوست که با نگاهی متفاوت به قرآن نگاه می‌کند و از سوی بعضی به عنوان کتابی کفرآمیز اعلام شده‌است.

ابن رشد در مراکش در صفر سال 595 هجری قمری/1198میلادی، در سن هفتاد و ‏دو سالگی وفات یافت و بعد از سه ماه جسد او را به قرطبه بردند و در آنجا به خاک ‏سپردند.‏

  • مجسمه‌ای از ابن رشد هنوز در کوردوبا (قرطبه)، اسپانیا قرار دارد.
  • رافائل، نقاش شهیر ایتالیایی، تصویرش را در یکی از نقاشی‌هایش آورده‌است.
  • دانته در کتاب معروف خود، «کمدی الهی»، به او اشاره می‌کند.
  • خورخه لوئیس بورخس داستان کوتاهی با نام «جستجوی ابن رشد» نوشته‌است که در مورد جستجوی او برای کشف معانی تراژدی و کمدی است.
  • جیمز جویس در کتاب مشهور خود، اولیس، مختصراً به او اشاره می‌کند.
  • او شخصیت اصلی فیلم «سرنوشت» به کارگردانی یوسف شاهین است.
  • سیارکی در آسمان به نام او «۸۳۱۸ ابن رشد» نام‌گذاری شده‌است.


چهارشنبه 29 دی 1389  10:59 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

اپیکور یا «ابیقور»

 

فیلسوف یونانی در ۳۴۱ پیش از میلاد در ساموس واقع در دریای اژه زاده شد. پدر و مادرش از خانواده‌های فقیر و بینوای این شهر بودند. ولی اپیکور با این همه در زادگاه خود به تحصیل مشغول گشت.

در ۱۲ سالگی شیفته فلسفه شد و در شهر تئوس نزد نوزیفانوس شاگردی کرد و با حکمت دموکریت آشنا شد. در ۱۹ سالگی به آتن رفت و در آکادمی افلاطون به مدت یک سال به فراگرفتن فلسفه اشتغال داشت. پس از آن در شهرهای کولوفن و موتیلنه و لامپساکوس به تدریس پرداخت. تا آن که خود مکتبی را پایه‌ریزی کرد به نام «اپیکوریسم» یا طرفداران زیبایی و لذت.

او را از اولین فیلسوفان مادّی شمرده‌اند. بعد از چندی باغی را در حومه آتن مرکز نشر عقاید خود قرار داده و برای همیشه همانجا ماند و کم کم طرفداران زیاد پیدا نموده و خود شهرت فوق‌العاده‌ای کسب کرد و بعد از مرگش نیز مکتب فلسفی او مورد توجه عده زیادی قرار گرفت. اپیکور رساله‌ها و طومارهای زیادی برشته تحریر درآورده که به جز چند نامه از آنها اثری باقی نمانده است.

در مکتب اپیکور، شناخت، طبیعت و چیزها به خودی خود هیچ معنا و اهمیتی ندارند، بلکه در خدمت احساس و دریافت های لذت جویانه و خوشی طلبانه یا دردآور انسان می باشند، احساس هایی که آخرین سنجه و ملاک خوبی و بدی می باشند. تنها و یگانه هدف طبیعی انسان در تامین خوش بختی و رسیدن به آن حالتی است که خوشی و لذت را تضمین نماید. اصل بر این است که هماهنگی و هارمونی در وجود انسان با داشتن و برخورداری از خرد ممکن و میسر است. بی غمی و آرامش حالت تزلزل ناپذیر یک خردمند است که بر کنترل شهوت های خود آگاه و تواناست. خردمندی که همچون خدایی است در میان انسانها. از پیش شرط های خوش بختی این است که انسان از وحشت دین و مذهب، خرافات و ترس از مرگ رهانیده گردد.

مطابق اخلاق اپیکوری، نباید بدنبال هر خوشی و لذتی بود و یا تسکین هر دردی را خواست. باید از خوشی های دون و پست چشم پوشید تا به خوشی های برتر دست یافت. خوشی های روحی، بالاترین خوشی ها هستند. خردمند برای رسیدن به مرحله بی غمی یا آرامش باید خود را از گرفتاری های سیاسی و اجتماعی دور نگه دارد. حکومت فقط مسئول امنیت جامعه و تامین عدالت است. مردم عادی را باید با تنبیه و مجازات رهبری نمود. دوستی، عشق به همنوعان و مهربانی نسبت به زیردستان در سر لوحه این مکتب فکری نگاشته شده است.

نمایندگان این مکتب فکری در غرب لوکرز و هوراز هستند و در ایران، فیلسوف برجسته و دانشمند گرامی و آزاده خیام نیشابوری است. اپیکور با سیاست چندان میانه‌ای نداشت و نمی‌توان او را مانند ارسطو یک فیلسوف قانون گذار خواند. اپیکور به سال ۲۷۱ قبل از میلاد در ۷۱ سالگی بدرود حیات گفت.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها