0

تمام دانشمندان فلسفه

 
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

تمام دانشمندان فلسفه

با سلام

در این تاپیک لیست کاملی از بزرگترین فلاسفه جهان قرار داده خواهد شد

امید است که مورد قبول دوستان علاقه مند به فلسفه قرار گیرد

با تشکر


چهارشنبه 29 دی 1389  10:34 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

هانری برگسون

 

در ۱۸ اکتبر ۱۸۵۹ در پاریس به دنیا آمد. او دومین فرزند پدری لهستانی و مادری انگلیسی بود. در ۱۸۷۷ (یعنی در ۱۸سالگی) به دلیل راه‌حلی که برای یکی از مسائل مطرح شده از سوی پاسکال ارائه کرد، جایزه ویژه‌ای در ریاضیات دریافت داشت.

برگسون تحصیل ریاضیات را پی نگرفت و به ادبیات و علوم انسانی روی آورد و به مطالعه و تحصیل دانشگاهی در رشته‌های فلسفه و روان‌شناسی پرداخت. نخستین اثر محققانه‌اش در ۱۸۸۶ منتشر شد، با عنوان «درباره انگیزه ناخودآگاه در حالت‌های هیپنوتیزم» که حاصل تحقیقات و مشاهدات او درباره خواب مصنوعی بود.

این در حالی بود که نتیجه تحقیقات معروف فروید و بروئر با عنوان مطالعاتی درباره هیستری (جنون) تا سال۱۸۹۶ منتشر نشد. این، نشانه علاقه فزاینده برگسون به نقش خاطرات ناخود آگاه در درون قوه شناخت بود که موجب شد او را به سرپرستی انجمن تحقیقات روانی لندن برگزینند.

او که قبلاً به عضویت مؤسسه و پژوهشگاه علوم اخلاقی و سیاسی درآمده بود، در ۱۹۱۴ عضو پژوهشگاه فرانسه شد و در ۱۹۲۸ جایزه نوبل را برد. برگسون پس از جنگ جهانی اول در امر پیشبرد تفاهم بین‌المللی فعال بود و مدتی ریاست کمیته همکاری معنوی را که جامعه ملل تاسیس کرد، برعهده داشت تا اینکه کسالت جسمی ‌او را مجبور به کناره‌گیری کرد.

برگسون ۲ رساله دکترا در پاریس عرضه کرد که با عنوان‌های زمان و اختیار در ۱۸۸۹ و سپس مفهوم مکان در نزد ارسطو منتشر شدند. ‌هایدگر در ۱۹۲۷ در پانوشتی بر یکی از صفحات کتاب معروف وجود و زمان به این کتاب دوم اشاره و ادعا می‌کند که نظر برگسون راجع به زمان در افق متافیزیک یونانی باقی مانده است.

کتاب معروف برگسون «تحول خلاق» در ۱۹۰۷ منتشر شد. وقتی ترجمه انگلیسی تحول خلاق منتشر شد، برتراند راسل در مقاله‌ای در سال ۱۹۱۲ گفت که برگسون می‌خواهد ما را به زنبورهایی که دارای قوه شهود هستند، بدل کند.

راسل معتقد بود که هر کوششی برای طبقه ‌بندی برگسون از جمله تجربه‌گرایی، واقع‌گرایی یا ایده‌آلیسم بی‌حاصل است. برگسون اثر برجسته‌اش را با عنوان« ۲ سرچشمه اخلاق و دین» در زمینه اخلاق و دین در ۱۹۳۲ انتشار داد. او در ۱۹۴۱ در ۸۱ سالگی دیده از جهان فروبست.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:41 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

آریستیپوس

 

یکی از شاگردان سقراط که کمتر هنگام مطالعه فلسفه یونان باستان نامی از او می شنویم و منابع خیلی کمی هم حتی به انگلیسی در مورد او موجود است آریستیپوس می باشد. که در کتب تاریخ فلسفه غالبا به شکل مقدمه ای بسیار کوتاه برای وارد شدن به فلسفه اپیکوری است. شاید دلیل این امر احساس ننگی باشد که دیگر شاگردان سقراط و فیلسوفان نسل های بعد یونان باستان از او به عنوان شاگرد سقراط حس می کردند. به همین سبب سعی کردم این فیلسوف را بیشتر مورد بررسی قرار دهم تا منبع فارسی مناسبی در باره او موجود باشد.

آریستیپوس در سیرین مستعمره یونان در شمال آفریقا (لیبی) به دنیا آمد. او در جوانی به آتن رفت و در آنجا به جمع جوانان پیرو سقراط که مشغول آشکار و افشا کردن جهل و نادانی مردم آتن بودند پیوست. اما با آشکار شدن فلسفه او تبدیل به لکه ننگ پیروان او (البته از نظر دیگر همقطارانش) شد. زیرا او به دفاع از خوشگزرانی و هوسرانی بر خاسته بود و معتقد بود که هدف تمام اعمال ما لذت است، پس برای کسب لذت نیازی هم به رعایت کردن عرف های اجتماع نیست. علاوه بر این او مانند سوفیت ها (سوفسطاییان) به دریافت پول بابت آموزش هایش مشتاق بود.

تعدادی هم شاگرد جمع کرده بود که به آنها فلسفه می آموخت. او همراه با این شاگردان که دخترش اریت نیز در این جمع بود مدرسه سیرناییک را پی ریزی کرد. مدرسه سیرناییک تاثیر زیادی روی اپیکور و شک گراها گذاشت. دقیقا روشن نیست که چقدر از توسعه این مدرسه توسط خود آریستیپوس صورت گرفته است زیرا هم منابع کمی در مورد او موجود است و هم اینکه نوه اش که همنام او نیز بود کارهایی را برای این مدرسه انجام داده است.

مهمترین منبع تحقیق در مورد آریستیپوس نوشته ها دیوجنس لیریتیوس درباره او است که ۵۰۰ سال بعد از مرگ او نگاشته شده است که در آن هم به دلیل اینکه فلسفه آرسیتیپوس به نظر او حقیر بوده به آن توجه زیادی نشده است. هدونیسم (فلسفه لذت و خوشگزرانی) او هم سبب شده است که داستانهای بسیاری در مورد هوسرانی و عشرت طلبی او نقل شود که بدون تردید بسیاری از آنها نادرست است.

مانند دیگر متفکران اخلاق یونانی فلسفه آریستیپوس نیز بر این پرسش متمرکز شده بود که فرجام و هدف چیست؟ و غایت کدام است یا به زبان خودمانی تر: آخرش که چی. و اینکه چه چیزی ارزش دلیل و هدف بودن را برای اعمال ما دارد؟ آریستیپوس این غایت و هدف را کسب لذت معرفی می کند. بدین گونه این تعریف از او یک هدونیست (تابع فلسفه لذت وخوشگزرانی) می سازد. بیشتر لذت هایی که آریستیپوس معرفی می کند لذایذ جسمانی هستند که برای نمونه می توان از خوابیدن با فاحشه کلاس بالا یا لذت بردن از خوردن میوه های دلچسب و شراب کهنه نام برد.

آریستیپوس تعلل در کسب لذت را جایز نمی داند و از لذت بردن آنچه که در حال است در برابر زحمت و رنج برای لذتی که در آینده ممکن است رخ دهد دفاع می کند. شاید دلیلش این باشد که مردمی را مشاهده کرده که به فکر فردای خویشتن نسیتند پس غم فردا را نمی خورند. یا اینکه کسی که دل مشغولی آینده را ندارد به همین که دل مشغولی آینده را ندارد در زمان مشکلات هم کمتر دچار رنج می شود و حتی شاید در این زمان هم باز کسب لذت کند اما کسی که نگران آینده است لذت امروز را با نگرانی برای فردا و لذت فردا را با نگرانی برای فرداهای دیگر تباه می سازد. همیشه هم این امکان وجود دارد که لذت امروز تبدیل به رنجی برای فردای آن روز شود. در حالیکه چیزی که در نهایت اهمیت دارد رنج کمتر و لذت بیشتر است.

آریستیپوس احترام کمی برای عرف و ادب حکمفرما بر یونان آن زمان قائل می شد. برای مثال زمانی که برای خوابیدن با یک فاحشه مورد انتقاد قرار گرفت. او در جواب پرسید : آیا در استفاده از خانه ای که قبلا مورد استفاده افرادی قرار گرفته با خانه ای که تا کنون کس دیگری از آن استفاده نکرده تفاوتی هست؟ یا اینکه تفاوتی در دریانوردی بوسیله کشتی استفاده شده توسط دیگران با کشتی استفاده نشده است؟ پس همینطور که در این مثالها تفاوت مهمی وجود ندارد، همخوابگی با فاحشه با همخوابی زنی که قبلا با مرد دیگری نبوده نیز فرق مهمی ندارد. همچنین از او به خاطر رفتار تملق آمیز و زبونانه در مقابل حکام وقت بد گویی هایی شده است.

این گرایش به لذت آنی و فلسفه دم را غنیمت دان او برای لذت و همچنین عدم توجه او به عرف اخلاقیات رایج در اجتماع به او توانایی داده بود که تقریبا در هر شرایطی احساس نفع کند. آریستیپوس تنها یک قید را برای لذت بردن لازم می دانست و آن اینکه ما صاحب و کنترل کننده لذت باشیم نه لذت کنترل کننده و ارباب ما. چون در غیر این صورت لذت تبدیل به کاری از روی بی میلی می شود که حتی ممکن است منجر به از دست داد کنترل خود شخص شود.

مهدی پدرام


چهارشنبه 29 دی 1389  10:41 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

اسپنسر

به سال 1820 در «داربی» انگلستان متولد شد. نیاکان پدری و مادری او بر مذهب رسمی مملکتی نبودند. مادر پدرش از معتقدان جان وسلی بود. عمویش توماس با آنکه کشیش انگلیکان بود، نهضت وسلی را در داخل کلیسا رهبری می‌کرد و هرگز به کنسرت و نمایش نمی‌رفت و در نهضت های اصلاحات سیاسی سهم فعالی داشت. این میل به ارتداد در پدر او قویتر بود و در روح لجوج خودپرست هربرت اسپنسر به اوج خود رسید. پدرش برای تشریح و تفسیر امری هیچگاه مافوق طبیعت را دخالت نداد. یکی از آشنایان او را چنین وصف می‌کند، گرچه به نظر اسپنسر این وصف مبالغه‌آمیز است «تا آنجا که بتوان تصور کرد، بی‌دین و لا‌مذهب بود.»

 به علم رغبتی داشت و کتابی در هندسة استدلالی نوشت. در سیاست مانند فرزندش معتقد به اصالت فرد بود و هیچگاه برای کسی، در هر مقامی که بود، کلاه به علامت تعظیم برنداشت. «اگر او سؤالی را که مادرم می‌کرد نمی‌فهمید، ساکت می‌ماند و معنی سؤال را نمی‌پرسید و بدین ترتیب آن ‌را بی‌جواب می‌گذاشت. این عادت را علی رغم ناپسند بودنش، تا آخر عمر از دست نداد و آن را اصلاح نکرد.» این عادت (به استثنای قسمت سکوت آن)‌ مقاومت اسپنسر را در سالهای آخر عمر در برابر توسعه وظایف دولت به یاد می‌آورد.

پدرش، مانند عم و اجداد پدری، در مدارس خصوصی معلم بود. با این همه پسرش که معروفترین فیلسوف انگلیسی عصر خود گردید تا چهل سالگی تعلیمات وافی نداشت. هربرت تنبل بود و پدرش در کار او به اغماض می‌نگریست، بالاخره هربرت را در سیزده سالگی به هینتن پیش عمویش فرستاد تا تحت مراقبت او، که به شدت عمل اشتهار داشت، مشغول تحصیل گردد. ولی هربرت راه فرار در پیش گرفت و پای پیاده به خانه پدر رهسپار گردید؛ روز اول 48، روز دوم 47 و روز سوم 20 مایل راه پیمود؛ غذای او در این سه روز اندکی نان و آبجو بود. با این همه پس از چند هفته به هینتن بازگشت و سه سال در آنجا ماند. این تنها تعلیم مرتبی بود که در طی تمام زندگی خود دید.

بعدها که باسواد شد باز از تاریخ و علوم طبیعی و ادبیات چیزی نمی‌دانست. با غرور مخصوصی می‌گوید : «در هنگام طفولیت و ایام جوانی درسی از زبان انگلیسی نخواندم و تاکنون از دستور زبان آگاهی ندارم؛‌ با آنکه همه از لزوم آن سخن می‌گویند.» در چهل سالگی شروع به خواندن «ایلیاد» کرد، ولی «پس از خواندن چند فصل، به آخر رساندن آن را مشکل یافتم و حس کردم که اتمام آن برای من گران تمام خواهد شد.» و یکی از منشیان او به نام کالیر می‌گوید که وی هرگز یک کتاب علمی را تا آخر نخواند.

حتی در قسمتهای مورد علاقه‌اش نیز تعلیم مرتب ندیده بود. مطالعات او درباره حشره ‌شناسی از روی ساسهایی بود که در مدرسه و خانه می‌دید. در شیمی چند آزمایش به عمل آورد که موجب چند انفجار گردید و انگشتانش سوخت. آخر کار که مهندس کشوری بود، چند کتاب درباره طبقات زمین و فسیلها مطالعه کرد. بقیه‌ معلوماتش را به تصادف در طی زندگی آموخته بود. تا سی‌سالگی از فلسفه چیزی نمی‌دانست. بعد شروع به خواندن آثار لویس کرد و سعی کرد تا آثار کانت را بخواند؛ ولی چون در آغاز دانست که کانت زمان و مکان را صور معرفت حسی می‌داند و برای آن دو وجود عینی و خارجی قایل نیست، معتقد شد که کانت ابله و کودن بوده ‌است و کتاب او را به دور انداخت.

منشی او می‌گوید که وی در تألیف نخستین کتاب خویش در اخلاق به نام «آمار اجتماعی»، «کتابی در علم اخلاق نخوانده‌ بود بجز اثری گمنام از جانثن دایمند.» پیش از تألیف کتاب روانشناسی خود فقط آثار هیوم و «منسل»‌ و «رید» را خوانده بود. پیش از تألیف کتاب «زیست شناسی» کتاب دیگری در این علم ندیده بود بجز«فیزیولوژی تطبیقی» اثر کارپنتر نه اصول انواع داروین. بی‌آنکه آثار آگوست کنت و تایلر را بخواند، کتاب «جامعه شناسی» را نوشت و کتاب اخلاق را بدون مطالعه کتب کانت و استوارت میل ‌یا علمای اخلاق دیگر (بجز سجویک)‌ تألیف کرد. چه فرق فاحشی با تحصیل و تعلم قوی و خستگی‌ناپذیر جان استوارت میل!

پس این‌ همه حقایق و قضایای فراوانی که پایة‌ هزاران استدلال او بود از کجا گرفته شده بود؟ قسمت اعظم آن را از مشاهدات شخصی جمع کرده ‌بود نه از مطالعه. «همیشه کنجکاو بود و دائماً توجه همکاران خود را به مطالب و پدیده‌های مهمی جلب می‌کرد... که تا آن ‌وقت فقط او دیده‌ بود.» در کلوب آتن همیشه از هاکسلی و دوستان دیگرش درباره امور تخصصی آنها سؤالات می‌کرد؛ همواره مجلاتی را که به کلوب و یا در انجمن فلسفی «داربی» ‌به پدرش می‌رسید، زیر‌‌و‌رو می‌کرد و با دیدگان تیزبین در پی‌ مطالبی بود که به درد کارش می‌خورد.» پس از آنکه آنچه را باید بکند معین و مشخص ساخت و فکر و عقیده اصلی خود، تطور، را (که تمام آثارش مربوطه به این موضوع است)‌ بنا نهاد،‌ مغز او همچون کهربایی تمام مطالب راجع به آن را به سوی خود جذب می‌کرد و ذهن منظم بی‌نظیر او هر مطلبی را که در‌می‌یافت به خودی خود طبقه‌بندی می‌کرد و مرتب می‌ساخت. پس جای شگفتی نبود که کارگران و پیشه‌وران عقاید او را به خوشی استقبال کردند. زیرا او نیز مانند مردم این طبقه با عالم کتاب و فرهنگ بیگانه بود و معلومات او به طور طبیعی و عملی در طی کار و زندگی به دست آمده ‌بود.

زیرا برای ادامه زندگی مجبور به کار بود و شغل او رغبت و شوق و فکر و ذهنش را به عمل تقویت کرد. او بازرس و ناظر و طراح پلها و راههای آهن و بطور کلی مهندس بود. دائماً در هر زمینه‌ای به فکر اختراع می‌افتاد ولی در هیچ‌کدام موفق نمی‌شد، اماخود در «شرح حال» خویش به این اقدامات با حسرت پدری به دنبال فرزند سرگردانش می‌نگرد و صفحات کتابش را با خاطرات اختراع نمکدان مهمور و مجاز و ظرفهای شیر و شمع خاموش‌کن و صندلی برای مردم ناقص‌عضو و نظایر آن زینت می‌بخشد.

مانند بیشتر ما در ایام جوانی روشهای غذایی اتخاذ می‌کرد؛‌ مدتی گیاه‌خوار بود ولی چون دید بعضی از گیاه خواران به کم‌خونی مبتلا می‌گردند و خود او نیز رو به ضعف می‌رود آن را ترک گفت؛ «می‌خواهم آنچه را در دوران گیاه خواری نوشته‌ام از نو بنویسم زیرا این نوشته‌ها خالی ازقدرت و استحکام است.» در آن روزها می‌خواست همه چیز را بیازماید و حتی به خیال مهاجرت به زلاندنو افتاد و ندانست که در سرزمینهای تازه پیدا شده برای فیلسوفان جایی نیست. در اینجا نیز مطابق طبیعت اصلی خویش عمل کرد و دو جدول موازی از منافع و مضار مهاجرت به زلاندنو تهیه دید و برای هر نفع یا زیانی شماره‌ای تعیین کرد. ارقامی که برای مهاجرت بود 301 و ارقام اقامت در انگلستان 110 بود. تصمیم گرفت در انگلستان بماند.

عیوب و نقایص صفات او در خلق و نهادش نیز بود. سخت واقع‌بین و عملی بود و به همین جهت ذوق شعر و هنر نداشت. در سرتاسر تألیفات 30 جلدی او فقط یک ملاحظه‌ شعری دیده می‌شود و آن هم مربوط به ناشر بود که می‌گفت اسپنسر «هر روز از پیشگویی های علمی شعر می‌سازد.» پافشاری و استقامت خوبی داشت که جنبه دیگرش اصرار و لجاجت بود. برای اثبات فرضیات خود می‌توانست تمام عالم را تحت نظر درآورد ولی نمی‌توانست به خوبی از نظریات دیگران آگاه شود. خودخواهی کسانی را داشت که دین رسمی را پیرو نبودند و نمی‌توانست از بزرگی خود بدون غرور و خودپرستی سخن گوید. محدودیت و معایت قائدان و پیشروان در او نیز وجود داشت. کوتاه بینی پیروان اصول وسنن در او بود و با اینهمه به صراحت دلیرانه و ابتکار قوی نیز متصف بود؛ از چاپلوسی سخت بیزار بود و افتخارات پیشنهادی دولت را نمی‌پذیرفت؛ در گوشة‌ عزلت، با تنی رنجور چهل سال کار پرزحمت خود را ادامه داد؛ با این همه یکی از قیافه ‌شناسان درباره او چنین گفت: «بسیار از خود راضی است.» خوی آموزگاری پدر و جد را در کتابهای خود نیز به کار می‌برد و با لحن تأدیب و تعلیم سخن می‌گفت. می‌گوید : ‌«هرگز دچار دودلی و حیرت نشده‌است.»

چون زن نگرفت از صفات گرم عاری بود؛ با آنکه ضعف آن ‌را داشت، جورج الیت، زن مشهور انگلیسی، آشنایی داشت ولی این زن در معنویات بالاتر از آن بود که مورد توجه اسپنسر قرار گیرد. خوی بذله گویی نداشت و سبک او فاقد تنوع و ظرافت بود. به بازی بیلیارد علاقه‌مند بود و چون می‌باخت حریف خود را سرزنش می‌کرد که چرا این همه وقت برای مهارت در این بازی صرف کرده ‌است. در شرح حال خویش در تألیف سابق خود تجدید نظر می‌کند تا نشان دهد که به چه صورت می‌بایستی باشند.

اهمیت وظیفه‌ای که به عهد داشت ظاهراً او را وادار کرد تا به زندگی جدیتر از آنکه باید و شاید بنگرد. از پاریس چنین می‌نویسد :‌ «روز یکشنبه در جشن «سن کلو» حضور داشتم، از شور جوانی مردان با سن و سال خوشم آمد. فرانسویان هرگز از کودکی و جوانی دست برنمی‌دارند. مردان سپیدموی را می‌دیدم که بر اسبهای چوبین سوارند؛ همچنانکه ما در بازارهای سالانه مملکت خود می‌بینیم.» چنان به تشریح و تحلیل حیات سرگرم بود که از زندگی غافل مانده ‌بود. پس از دیدن آبشار نیاگارا در دفتر یادداشت خود چنین نوشت : «تقریباً به همان صورت بود که فکر می‌کردم.»‌ حوادث معمولی را با آب و تاب تمام ذکر می‌کرد- نظیر آنچه از تنها سوگندی که در تمام عمر خود یاد کرده‌ بود، تعریف می‌کند.

اگر یادداشتها و خاطراتش را باور کنیم هرگز دچار بحران و عشق نشده ‌است؛ بعضی دوستان نزدیک داشت ولی از آنها به طرز ریاضی یاد می‌کند. از دوستان معمولی خود منحنی هایی ترسیم می‌کند بدون آنکه با هیجان و شور از آنان سخن گوید. دوستی به او گفت که هنگامی که به دختر تندنویس جوانی مطلبی القا می‌کند، نمی‌تواند درست از عهده برآید؛ اسپنسر در جواب گفت که او به هیچ‌وجه از این‌گونه امور تشویش و اضطراب ندارد. منشی او می‌‌گوید :‌ «لبهای نازک بی‌حرارت او حاکی از فقد احساسات بود و چشمان درخشانش نشان می‌داد که هیچ عاطفه و احساسی عمیق در او وجود ندارد.» علت سبک هموار یکنواحت او همین است. هرگز با هیجان سخن نگفت و احتیاجی به علامت تعجب پیدا نکرد. در عصر رمانتیسم، اسپنسر با خودداری و شایستگی، درس مجسم  بود.

ذهن منطقی بی‌نظیری داشت؛ مقدمات و نتایج را با مهارت و دقت یک شطرنج ‌باز جا‌به‌جا می‌کرد. در قرون جدید هیچکس مطالب پیچیده و غامض را به روشنی و صراحت او بیان نکرده ‌است. مطالب مشکل را چنان ساده و صریح می‌نوشت که معاصرینش را به سوی فلسفه جلب کرد. خود او می‌گوید : «بر همه معلوم است که من مطالب و دلایل و نتایج را چنان به روشنی و پیوستگی ادا می‌کنم که از عهده دیگران ساخته نیست.» تعمیمات پهناور را دوست می‌داشت و کتب خود را بیشتر با فرضیات جالب توجه می‌ساخت تا با دلایل و براهین. هاکسلی می‌گوید:‌ «که اسپنسر تراژدی را مانند فرضیه‌ای می‌دانست که با حقیقتی از میان برود.»‌

در ذهن اسپنسر به قدری نظریات و فرضیات وجود داشت که در هر یک یا دو روز یک تراژدی اتفاق می‌افتاد. هاکسی که از رفتار ضعیف و مردد باکل متعجب بود درباره اسپنسر گفت: «باکل به قدری مواد و مطالب جمع می‌کند که نمی‌تواند آن ‌را تنظیم و مرتب سازد.» ‌اسپنسر کاملا برعکس بود و بیشتر از اقتضای مطالب و مواد موجود به تنظیم و ترتیب می‌پرداخت. تمام هم او مصروف تعدیل و ترکیب بود؛ و به کارلایل به علت نداشتن این صفت بی‌اعتنا بود. میل به ترتیب و طبقه‌بندی در او به حد عشق رسیده‌ بود و یک روح تعمیم بارز و عالی بر او حکومت می‌کرد. ولی دنیا طالب چنین کسی بود و می‌خواست مطالب دور از ذهن و وحشی در پرتو یک نور تابناک به معانی مأنوس و اهلی مبدل گردد. خدمتی که او به نسل معاصرش انجام داد نقایص و ضعف انسانی او را جبران کرد. اگر در اینجا درباره خوی و طبیعت او به صراحت سخنی گفته شد برای این است که با دانستن عیوب و نقایص مردان بزرگ آنها را بیشتر دوست می‌داریم و به کسی که کاملاً بی‌عیب و نقص جلوه کرد، با نظر بغض و نفرت نگاه می‌کنیم.

اسپنسر در چهل سالگی نوشت : «تاکنون در زندگی من تنوع و پست و بلندی فراوان رخ داده است.» در طی زندگی یک فیلسوف بندرت این همه تنوع و اختلاف دیده‌ شده است. «در بیست و سه سالگی به ساعت سازی شوق پیدا کردم.» ولی بتدریج زمینی را که باید شخم کند و بکارد پیدا کرد. در سال 1842 مقالاتی در مجلة «نن-کونفورمیست» درباره «قلمرو خاص دولت»‌ نوشت (راهی را که انتخاب کرده درست ملاحظه کنید). این مقالات متضمن عقاید بعدی او درباره عدم دخالت دولتها بود. شش سال بعد مهندسی را کنار گذاشت و مجله «اکونومیست»‌ را منتشر کرد، در سی سالگی هنگامی که از کتاب «اصول اخلاقی» تألیف حانثن دایمند انتقاد می‌کرد، پدرش به وی گفت که او اهل چنین موضوعاتی نیست. این امر او را وادار کرد که کتاب «آمار اجتماعی»‌ را بنویسد. این کتاب کم به فروش رفت ولی از این راه با مجلات‌ آشنا شد. در 1852 رساله‌ای درباره نظریه نفوس نوشت (که نشانه نفوذ عقاید مالتوس در قرن نوزدهم بود)‌؛‌در این رساله اعلام کرد که مبارزه برای حیات منجر به بقای اصلح می‌گردد، مبدع و مبتکر این جمله مشهور او بود. در همین سال رساله‌ای درباره فرضیه‌ تکامل نوشت و بر اعتراض مبتذل مخالفان پاسخ داد. حاصل اعتراض این بود که کسی تاکنون تحول انواع جدید را از انواع قدیم مشاهده نکرده است. اسپنسر جواب داد که این اعتراض خود دلیلی بر علیه نظریه مخالفان است؛ زیرا کسی تاکنون مشاهده نکرده ‌است که خداوند انواع جدید را از انواع قدیم شگفت‌انگیز و باورنکردنی از تحول انسان از نطفه و درخت از تخم نیست.

در 1855 کتاب دوم او به نام «اصول روانشناسی» ‌منتشر شد. این کتاب متضمن طرح تطور نفس بود. بعد در 1857، رساله‌ای درباره «تکامل، قانون و علت آن» ‌تألیف کرد. این رساله متضمن عقیده «فون‌بر» بود دایر بر اینکه موجودات زنده از صور متفق‌الشکل تحول می‌یابند. این نظریه را در تاریخ و تکامل به صورت اصل کلی به کار برد. خلاصه رشد اسپنسر با رشد روح عصر همراه بود و خود را آماده می‌ساخت تا فیلسوف قانون تطور عام گردد.

در 1858 مقالات و رسالات خود را از نظر می‌گذرانید تا یکجا به چاپ برساند؛ در این میان از وحدت و تسلسل عقاید و افکار خود متعجب گردید. و این فکر مانند نوری که از دریچه‌ای بتابد به خاطرش آمد که نظریه تحول و تطور را می‌توان مانند زیست‌شناسی در هر علم دیگر به کار برد و نه تنها می‌تواند تطور انواع و اجناس را توضیح دهد بلکه تطور و تحول طبقات ارض و ستارگان و تاریخ سیاسی و اجتماعی و مفاهمی اخلاقی و زیباشناسی را نیز می‌تواند روشن سازد. شوقی در او پدید آمد تا در یک سلسله تألیفات تحول ماده را از ستارگان ابری تا ذهن انسانی و تحول انسان را از حال توحش تا مقام شکسپیر شرح دهد. ولی همین که دید به چهل سالگی رسیده‌است، ناامید شد. چگونه مردی در این سن با مزاجی علیل می‌تواند پیش از مرگ خود تمام علوم انسانی را از نظر بگذراند.

سه سال پیش کاملاً به بستر بیماری افتاده ‌بود، هیجده ماه علیل بود و جرئت و فکر خود را از دست داده بود و نومیدانه و بدون مقصد از جایی به جایی دیگر می‌رفت. احساسی که از قوای نهانی خود داشت ضعف او را ناگوار ساخته ‌بود. خیال می‌کرد که دیگر سلامت خود را بازنخواهد یافت و کار ذهنی را بیش از یک ساعت نخواهد توانست ادامه دهد. هیچگاه کسی به این اندازه برای کاری که انتخاب کرده بود، ضعیف نبود و هیچگاه کسی در این سن ‌و سال کار به این مهمی را در نظر نگرفته بود.

بی‌بضاعت بود و در پی تحصیل مال نیفتاده بود. خود او می‌گوید :‌ «من به فکر تحصیل مال نیفتاده‌ام و فکر می‌کنم که کسب مال به زحمت آن نمی‌ارزد.» از عمویش 2500 دلار به او ارث رسید و به همین جهت از هیئت تحریریة‌ «اکونومیست» استعفاء کرد ولی تمام این مبلغ را در بیکاری تمام کرد. فکری به خاطرش رسید که برای تألیف و چاپ کتب خود از پیش مشترکینی تهیه کند و با عایدی این مبلغ، دست به دهن، به زندگی ادامه دهد. نقشه‌ای طرح کرد و آن ‌را به هاکسلی و لویس و دوستان دیگر ارائه داد؛ آنها فهرست بزرگی از مشترکین اصلی ترتیب دادند که نام آنها می‌بایست در جزوه مربوط به طرح کتاب به چاپ برسد، اشخاصی از قبیل کینگزلی، لایل، هوکر، تیندل، باکل، فرود، بین، هرشل و دیگران جزو این فهرست بودند. این طرح در 1860 به چاپ رسید و شامل نام 440 مشترک اروپایی و 200 مشترک امریکایی بود؛ و جمعاً مبلغ ناچیز 1500 دلار را در سال نوید می‌داد، اسپنسر راضی شد و با اراده شروع به کار کرد.

ولی پس از آنکه، در سال 1862، کتاب «اصول اولیه» منتشر شد، بسیاری از علما و کشیشان را آزرده خاطر ساخت. کار آشتی دهنده همیشه سخت است. «اصول اولیه» و «اصل انواع»‌ مبارزة قلمی بزرگی برپاساخت و هاکسلی فرمانده کل قوای پیروان داروین و لاادریه بود. پیروان عقیدة تطور مدتی در نظر اشخاص محترم منفور بودند و جامعه به آنها به شکل غولان مخالف اخلاق می‌نگریست و بدگویی از آنها در محافل عمومی کار پسندیده‌ای محسوب می‌شد. با هر جزوه از کتاب اسپنسر که منتشر می‌شد، عده مشترکین کمتر می‌‌گشت و بعضی از پرداخت پول جزوه‌هایی که می‌گرفتند سرباز می‌زدند. اسپنسر تا آنجا که توانست به کار خود ادامه داد و ضرر هر قسمت را از جیب خود می‌پرداخت. بالاخره سرمایه و قدرت او به پایان رسید و به بقیه مشترکین اعلام کرد که دیگر نمی‌تواند به کار خود ادامه دهد.

در اینجا یکی از وقایع مشوق تاریخ اتفاق افتاد. جان استوارت میل بزرگترین رقیب اسپنسر بود و پیش از انتشار کتاب «اصول اولیه» عنان فلسفة‌ انگلیس به دست او بود ولی فیلسوف تطور این عنان را از دست او گرفت و شهرت او را تحت‌الشعاع قرار داد. این فیلسوف در 4 فوریه 1866 به اسپنسر چنین نوشت :

آقای عزیز، پس از مراجعت در هفتة‌اخیر، جزوه دسامبر کتاب‌ «زیست شناسی»‌ شما را دیدم و حاجت به بیان نیست که چه اندازه از اعلانی که ضمیمه‌ آن بود دلتنگ شدم. ... من پیشنهاد می‌کنم که بقیه‌ رسایل خود را چاپ کنید و من ضرر آن را به ناشران ضمانت خواهم کرد. خواهش می‌کنم این پیشنهاد را به عنوان یک کمک و مساعدت شخصی تلقی مکنید؛ اگر چه در چنین صورتی نیز امیدوارم که به من اجازه چنین پیشنهادی را خواهید داد. ولی این پیشنهاد به هیچ‌وجه از این نوع نیست و تقاضای ساده‌ای است برای همکاری در یک طرح عمومی مهمی که شما تمام کوشش و سلامت خود را در راه اجرای آن به کار می‌برید. آقای عزیز، من، دوست بسیار صمیمی شما هستم.

جی.اس.میل

اسپنسر مؤدبانه این پیشنهاد را رد کرد؛ ولی «میل» از دوستان خود تقاضا کرد که عده‌ای از آنها خرید 250 نسخه از هر کتاب را به عهده گیرند. اسپنسر باز قبول نکرد و ساکن و پا برجای ماند. در این میان ناگهان نامه‌ای از پروفسور یومنز رسید که هواخواهان امریکایی اسپنسر مقدار 7000 دلار اوراق بهادار دولتی به نام او خریده‌اند که منافع و سهام آن به وی عاید خواهد شد. در این هنگام قبول کرد. روح و مغز این هدیه به او الهامی تازه بخشید و دوباره بر سرکار خود آمد؛ چهل سال کار کرد تا تمام «فلسفه ترکیبی»‌ به چاپ رسید. این پیروزی ذهن و اراده بر بیماری و هزاران موانع دیگر یکی از صفحات درخشان کتاب انسان است.

کتاب «اصول اولیه» اسپنسر را ناگهان بزرگترین فیلسوف عصر خود ساخت. فی‌‌الفور تقریباً به تمام زبانهای اروپایی ترجمه شد؛ حتی به روسی نیز ترجمه گردید. و در روسیه کتاب را ممنوع ساختند. ولی بالاخره پیروزی با آن شد، او را شارح و مفسر فلسفی عصر خود دانستند و نه تنها بر فکر اروپا تأثیر کرد، بلکه در نهضت هنری و ادبی رئالیسم نیز مؤثر واقع گردید. در 1869 اسپنسر از اینکه کتاب «اصول اولیه» در دانشگاه آکسفورد به عنوان کتاب درسی تدریس می‌شود متعجب شد؛ ولی آنچه بیشتر مایه تعجب بود این بود که پس از 1870 کتابهای او چنان عایداتی به وی رسانیدکه او را از جهت مالی آسوده ساخت. در بعضی مواقع هواخواهان او هدایای کلانی به وی عرضه داشتند ولی او در هر بار رد کرد. هنگامی که آلکساندر دوم، تزار روسیه، به لندن آمد از لرد داربی درخواست کرد که با علمای درجه اول انگلیس ملاقات کند. داربی، اسپنسر و هاکسلی و تیندل و دیگران را دعوت کرد، همه قبول کردند ولی اسپنسر نرفت. تنها با چند دوست معدود خود رفت و آمد داشت و می‌گفت : «هیچکس علو مقام نوشته‌های خود را ندارد. بهترین نتیجه ‌فعالیتهای ذهنی در کتاب مندرج است ولی نقایص و عیوبی که مؤلف در زندگی روزانه خود بدانها دچار است، در کتاب دیده نمی‌شود.» هرگاه عده‌ای به زیارت او می‌رفتند، پنبه در گوش می‌کرد و به سکوت و آرامی به سخنان آنان گوش می‌داد.

مایه شگفتی است که شهرت او به همان سرعت که فرا رسیده ‌بود از میان رفت. او پس از زوال شهرتش زنده‌ ماند و در سالهای آخر عمر خود باکمال حیرت دید که نوشته‌های او نمی‌تواند با نهضت تقنینیة پدرانه ‌انگلیس مقاومت کند. او وجهه خود را تقریباً در میان تمام طبقات از دست داد. علمای متخصص که اسپنسر درمیدان تخصص آنها مداخله کرده بود خشمگین بودند و بیش از آنچه ستایش‌ کنند سرزنشش می‌کردند؛ خدماتش را فراموش می‌کردند و به جستجوی اشتباهاتش می‌پرداختند. کشیشان تمام فرق در لعن و تکفیر او متفق بودند. کارگران که نفرت او را از جنگ دوست می‌داشتند، وقتی که عقیدة او را راجع به سوسیالیسم و اتحادیه های کارگری دانستند خشمگین شدند و محافظه‌کاران که از عقاید او درباره سوسیالیسم خوشحال بودند به جهت پیروی از عقاید لاادریه از او برگشتند. با آرامش اندوه ‌باری می‌گفت : «من از هر محافظه‌کاری محافظه‌کارتر و از هر تندروی تندروتر هستم.» سخت به عقاید خود پابند بود و به هیچ‌وجه برخلاف آن سخن نمی‌‌‌گفت، به همین جهت هنگامی که آزادانه رأی خود را در هر موضوعی بیان می‌کرد طبقات مختلف را از خود می‌رنجاند. نسبت به کارگران دلسوزی می‌کرد و آنان را قربانی منافع کارفرمایان می‌دانست ولی بعد می‌گفت که اگر کارگران پیروز شوند به همان اندازه سخت و بیرحم خواهند شد. به زنان رقت می‌آورد که اسیر دست مردانند ولی بعد می‌گفت تا آنجا که کار دست زنان است مردان اسیر آنها خواهند بود. در ایام پیری تنها و بی‌کس بود.

هر چه پیرتر می‌شد مخالفتش کمتر و عقایدش معتدل‌تر می‌گردید. همیشه به پادشاه انگلیس که فقط صورت تشریفاتی بیش نیست می‌خندید ولی بعدها می‌‌گفت که گرفتن شاه از دست مردم به همان اندازه نامعقول است که گرفتن عروسک از دست کودک. او حس می‌کرد که اگر عقاید و سنن کهن تأثیر نیک و مسرت‌بخشی دارند، از میان بردن آنها نارواست. شروع به تحقیق این مطلب کرد که نهضت های سیاسی و عقاید دینی بر طبق احتیاجات و رغبات به وجود آمده‌اند و از حملات عقل مصونند. از اینکه می‌دید دنیا بدون اعتنا به عقاید و کتابهای ضخیم او به راه خود ادامه می‌دهد، خود را تسلی می‌داد. هنگامی که ایام کار و جوش و خروش خود را به یاد می‌آورد خود را دیوانه می‌پنداشت که چرا در پی شهرت معنوی رفته و از لذات زندگی خود را محروم کرده‌ است. هنگامی که به سال 1903 از جهان رفت، تمام کار و زحمت خود را بیهوده و باطل دانست.

البته ما اکنون می‌دانیم که چنین نیست. زوال شهرت او نتیجة عکس‌العمل نفوذ افکار هگل در انگلستان بر ضد فلسفة تحققی بود؛ پس از آنکه آزادیخواهی دوباره رونق گرفت، اسپنسر مقام خود را به عنوان بزرگترین فیلسوف عصر به دست آورد. او فلسفه را از نو با حقایق و اشیا تماس داد و به آن چنان واقعیتی بخشید که فلسفه آلمان در کنار آن رنگ باخت و تجرید محض محسوب شد. او چنان عصر خود را خلاصه کرد که هیچکس بجز دانته نکرده ‌بود و استادانه چنان توافق پهناوری به علم بخشید که هر انتقادی در برابر عمل عظیم او خجل و شرمسار است. ما در قله آن چیزی قرار گرفته‌ایم که مبارزات و کوششهای او برای ما تهیه کرده‌است؛ اکنون ما بالاتر از او به نظر می‌رسیم زیرا او ما را بر دوش خود بلند کرده‌است؛‌ روزی که نیش مخالفت های او فراموش شود، درباره‌اش بهتر حکم خواهیم کرد.

ماخذ: تاریخ فلسفه ویل دورانت انتشارات علمی و فرهنگی


چهارشنبه 29 دی 1389  10:41 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

شوپنهاور

 

در 22 فوریه 1788 در دانتزیگ متولد شد. پدر او بازرگانی بود که به علت مهارت و مزاج گرم و طبع مستقل و عشق به آزادی معروف بود. هنگامی که آرتور پنج ساله بود پدرش از دانتزیگ به هامبورگ مهاجرت کرد زیرا دانتزیگ به جهت افتادن به دست پروس در سال 1793 استقلال خود را از دست داده ‌بود. بدین ترتیب شوپنهاور جوان میان تجارت و داد و ستد بزرگ شد و با آنکه این کار را با همه تشویق و تحریک پدر ترک گفت، اثرات آن در وی باقی ماند که عبارت بود از رفتاری نسبتاً خشن و  ذهنی واقع بین و معرفتی به احوال دنیا و مردم؛ همین امر وی را در نقطه مقابل فیلسوفان رسمی آکادمیک که مورد نفرت او بودند قرار داد. پدر او ظاهراً در 1805 خودکشی کرد، و مادر پدرش درحال جنون مرد.

شوپنهاور می‌گوید : «طبیعت و نهاد و یا اراده از پدر به ارث می‌رسد و هوش از مادر» مادر او باهوش بود و یکی از معروف‌ترین قصه نویسان روزگار خود گردید ولی دارای نهاد و سجایای دیگر نیز بود. این زن از معاشرت با شوهر عامی خود چندان خوشدل نبود و پس از مرگ او آزادانه به عشق ورزی برخاست و به وایمار که در آن هنگام مناسبت‌ترین موضع این طرز زندگی بود رهسپار شد. آرتور شوپنهاور همچون "هملت" بر ضد ازدواج مجدد مادرش قیام کرد. این نزاع با مادر موجب گردید که وی فلسفه خود را با عقایدی نیمه حقیقی دربارۀ زنان چاشنی دهد. یکی از نامه‌های مادرش وضع روابط آنها را روشن می‌سازد:«تو ستوه آور و ملال انگیز هستی و زندگی با تو خیلی سخت است؛ خودخواهی تو تمام صفات نیک تو را تحت الشعاع قرار داده است و تمام این صفات بی‌فایده است زیرا تو نمی‌توانی از عیب‌جویی دیگران خودداری کنی.» به همین جهت از هم جدا شدند و شوپنهاور گاهی مانند دیگر مهمانان به خانه مادرش می‌رفت؛ روابط آن دو خیلی رسمی و مؤدبانه گردید و آن نزاع و کدورتی که گاهی میان افراد خانواده دیده می‌شود میان آن دو وجود نداشت. گوته خانم شوپنهاور را دوست می‌داشت زیرا این زن کریستیان محبوب گوته را با خود پیش او می‌برد. رابطه مادر و فرزند را گوته تیره‌تر کرد زیرا به مادر خبر داد که فرزندش مردی سخت مشهور خواهد شد؛ مادر هرگز نشنیده‌ بود که دو نابغه از یک خانواده می‌تواند به وجود بیاید. بالاخره روزی نزاع به اوج خود رسید و مادر رقیب و فرزند خود را از پله‌ها پایین انداخت و فرزند به مادرش گفت که آیندگان مادر را فقط از راه فرزند خواهند شناخت. پس از آن شوپنهاور به زودی وایمار را ترک گفت و با آنکه مادر بیست و چهار سال دیگر زندگی کرد، دیگر ملاقاتی میان آن دو دست نداد. گویا بایرن نیز در 1788 که هنوز کودک بود با مادر خود چنین معامله‌ای کرد. تقریباً این اوضاع و احوال بود که این اشخاص را به بدبینی محکوم کرد. مردی که محبت مادری را نچشیده بلکه کین و عداوت او را دیده باشد دلیلی ندارد که شیفته مردم جهان شود.

در این میان شوپنهاور دبیرستان و دانشگاه را تمام کرد و بیشتر از آنچه در برنامه دروس بود کسب معلومات نمود. مدتی به معاشرت با مردم و عشقبازی گذرانید و نتایج آن در طبع و فلسفه او آشکار گردید. ملول و دریده و ظنین بار آمد؛ دچار وسوسه ترس و خیالات بد گردید، پیپ خود را در قفل و کلید نهان می‌کرد و هرگز نگذاشت تیغ سلمانی به گردنش برسد؛ همیشه زیر بالش خود طپانچه‌ای پر می‌گذاشت، شاید برای آنکه کار دزدان را آسانتر سازد. از سر و صدا بیزار بود و در این ‌باره می‌نویسد: «مدتی است معقتد شده است که قدرت تحملی که شخص می‌تواند از سر و صدا داشته باشد با استعداد ذهنی او نسبت معکوس دارد و از این راه می‌توان به درجه هوش و استعداد او پی برد... سر و صدا برای مردم هوشمند رنج و عذاب است... نیروی فراوانی که از تصادم و چکش زدن و سقوط اشیاء حاصل می‌شود هر روز طی زندگانی من مرا رنج و عذاب داده ‌است.» او از اینکه قدر و اهمیتش شناخته نشده است سخت مکدر بود و این حس در او به درجه بیماری رسیده‌ بود و چون شهرت و موفقیتی نیافته ‌بود به خود مشغول بود و خود را می‌خورد.

مادر و زن و خانواده و وطن نداشت، «مطلقاً تنها بود و کمترین دوستی نداشت و فاصله میان یک و هیچ لایتناهی است.» او بیشتر از گوته به شور و حرارت وطن‌پرستی عصر خود بی‌اعتنا بود. در سال 1813 تحت تأثیر فیخته، در او هیجانی برای قیام بر ضد ناپلئون پدید آمد و خواست داوطلبانه به جنگ رود و یک دست اسلحه نیز خرید. ولی به زودی حزم و دوراندیشی او مانع گردید و پیش خود چنین استدلال کرد که: «ناپلئون آن خودخواهی و شهوت زندگی را که همه مردم  فانی ضعیف حس می‌کنند، به حد کمال و بدون قید و حد داراست؛ منتها در مردم دیگر به شکل دیگری درمی‌آید.» به جای آنکه به جنگ رود، به ده رفت و مشغول تدوین رساله اجتهادیه خود در فلسفه گردید.

این رساله به نام «چهار اصل دلیل کافی» است (1812) و پس از اتمام آن شوپنهاور تمام وقت و هم خود را صرف تدوین شاهکار خود به نام «جهان همچون اراده و تصور» نمود و پس از اتمام، نسخه خطی آن را برای طبع فرستاد؛ به عقیدۀ او این کتاب دیگ جوش پر از افکار و عقاید کهن نیست، بلکه بتایی عالی است که از فکری بدیع و نو ترکیب شده است و «رویش و قابل فهم و متین است و خالی از لطف و زیبایی نیست»؛ «کتابی است که بعد از این منبع صد کتاب دیگر خواهد بود.» این بیانات متضمن خودخواهی و غرور گستاخانه‌ای است ولی کاملاً صحیح است. چند سال بعد شوپنهاور معتقد شد که تمام مسائل فلسفی را حل کرده است تا آنجا که خواست بر نگین انگشتری خود تصویر سفینکس را در حالی که خود را به گرداب می‌اندازد نقش کند؛ زیرا سفینکس گفته بود که اگر کسی مسائل و معماهای او را حل کند،  خود را به گرداب خواهد افکند.

با این همه، کتاب دقت مردم را جلب نکرد؛ مردم به اندازۀ کافی بدبخت بودند و دیگر نمی‌خواستند کتابی دربارۀ بدبختی و ادبار خویش بخوانند. شانزده سال پس از انتشار کتاب، به شوپنهاور خبر رسید که قسمت اعظم نسخ چاپی کتاب را به جای کاغذ باطله فروخته‌اند.

شوپنهاور تمام عقاید و آرای خود را در این کتاب گنجانید؛ تا آنجا که کتابهای بعدی او فقط شرح این کتاب محسوب می‌شود؛ او شارح و مفسر تورات و «مراثی» خود گردید. در 1836 رساله‌ای به نام «اراده در طبیعت» منتشر کرد که تا حدی در کتاب «جهان همچون اراده و تصویر» که در 1844 با اضافات منتشر شد، گنجانیده شده‌ بود. در 1841 کتابی به نام «دو مسئله اساسی اخلاقی» تألیف کرد و  در سال 1851 کتابی به نام «مقدمات و ملحقات» نوشت که می‌توان آن را به «پیش غذاها و دسرها» نیز ترجمه کرد. این کتاب به انگلیسی به نام «مقالات» یا «رسالات» ترجمه شده است و خواندنی‌ترین آثار اوست و شوپنهاور برای حق تألیف، فقط ده جلد از نسج چاپی آن دریافت کرد. با چنین وضعی خوشبین بودن مشکل است.

پس از آنکه وایمار را ترک گفت در عزلت و تحقیق روزگار می‌گذاشت و فقط یک حادثه این یکنواختی را به هم زد. او آرزو داشت که فلسفه خود را در یکی از دانشگاههای بزرگ آلمان تدریس کند و این فرصت در 1822 پیش آمد و وی را به عنوان دانشیاری به دانشگاه برلین دعوت کردند. وی عمداً همان ساعاتی را که هگل در آن درس می‌گفت برای تدریس انتخاب کرد و معتقد بود که دانشجویان به او و هگل مثل آیندگان نگاه خواهند ‌کرد، ولی دانشجویان این قدر پیش بین نبودند و شوپنهاور مجبور شد که در اتاق خالی تدریس کند؛ به همین جهت استعفا داد و برای انتقام هجونامه های تلخی بر ضد هگل نوشت. این هجو نامه‌ها چاپهای بعدی شاهکار او را لکه‌دار کرده ‌است. در سال 1831 مرض وبا به شهر برلین سرایت کرد و هگل و شوپنهاور هر دو فرار کردند ولی هگل زود برگشت و گرفتار مرض گردید و پس از چند روز وفات یافت. شوپنهاور تا فرانکفورت نایستاد و در آنجا بقیه عمر هفتاد و دو ساله خود را به سر برد.

مانند یک بدبین حساس از دامی که خوش بینان به آن گرفتار می‌شوند پرهیز کرد، یعنی نخواست از راه قلم زندگی کند؛ منافعی از تجارتخانه پدرش به او ارث رسیده بود و از عایدات آن زندگی نسبتاً راحتی برای خود درست کرده بود. پول خود را چنان با عقل و تدبیر به کار می‌برد که از فلاسفه دیده نشده‌ بود. یکی از شرکتهایی که وی در آن سهیم بود ورشکست شد و طلبکاران دیگر به صدی هفتاد راضی شدند ولی شوپنهاور راضی نشد و برای تحصیل تمام طلب خود مبارزه کرد و پیروز گردید. دو اتاق در یک خانه پانسیون اجاره کرده‌ بود و سی سال آخر زندگی خود را در آنجا گذرانید؛ رفیق او منحصر به یک سگ بود. او این سگ را «آتما» می‌نامید (روح عالم به عقیده برهمنان) ولی لودگان شهر او را «شوپنهاور جوان» می‌نامیدند. معمولاً در مهمانخانه انگلیسها غذا می‌خورد. هر وقت می‌خواست در این مهمانخانه غذا بخورد یک سکه طلا روی میز می‌گذاشت و پس از غذا دوباره آن را برمی‌داشت، پیشخدمت فضولی علت این کار دایمی را از او پرسید و او در پاسخ گفت که نذر کرده‌است هر وقت انگلیسها در این مهمانخانه بجز زن و سگ و اسب از چیزهای دیگر سخن گفتند، این پول را به صندوق خیریه بپردازد.

دانشگاهها از او و آثارش بی‌خبر بودند؛ گویا هر پیشرفت مهم فلسفی می‌بایست خارج از محوطه دانشگاه صورت گیرد. نیچه می‌گوید: «هیچ چیز علمای آلمان را مانند عدم شباهتی که میان شوپنهاور و آنان بود رنج نداد.» ولی او صبر آموخته‌ بود و می‌دانست که بالاخره دیر هم باشد، شهرت و شناسایی روزی به سراغ او خواهند ‌آمد و بالاخره شهرت به آرامی رسید. مردم طبقه متوسط از وکلا و  اطبا و تجار او را فیلسوفی یافتند که با اصطلاحات بر سر و صدای مظنونات مابعد طبیعی سر‌و‌کار ندارند؛ بلکه نظر قابل فهمی دربارۀ حادثات و زندگی روزانه دارد. اروپایی که از احلام و کوششهای 1848 سرخورده بود، از این فلسفه که انعکاس نومیدی 1815 بود استقبال کرد. حمله علم به الاهیات، نفرت سوسیالیسم از فقر و جنگ و اجبار حیاتی نزاع برای زندگی؛ همه عواملی بودند که به اشتهار شوپنهاور کمک کردند.

برای لذت بردن از این وجهه و اشتهار هنوز پیر نشده بود. با حرص و ولع تمام مقالاتی را که دربارۀ او می‌نوشتند مطالعه می‌کرد؛ از دوستان خود درخواست کرده ‌بود که هر چه دربارۀ او چاپ می‌شود برایش بفرستند و او پول پست را خواهد پرداخت. در 1854 واگنر نسخه‌ای از «حلقۀ نیبلونگ» به همراه تقدیری از فلسفه موسیقی شوپنهاور برای او فرستاد. بدین ترتیب این بدبین بزرگ در سنین پیری تقریبا خوشبین گردید؛ بعد از غذا به گرمی تمام فلوت می‌نواخت و از روزگار سپاسگزار بود که او را از آتش جوانی نجات داده ‌است. مردم از همه جهان برای زیارت او می‌آمدند و در 1858، روز هفتادمین سال تولد وی، از تمام نواحی اروپا سیل تبریک و تهنیت به سوی او روان گردید.

ولی این چندان زود نبود و فقط دو سال دیگر زندگی کرد. در 21 سپتامبر 1860 تنها به خوردن صبحانه مشغول شد و ظاهراً سالم به نظر می‌رسید، ساعتی بعد زنی که مهماندار و پرستار وی بود او را پشت میز غذاخوری مرده یافت. 

ماخذ: تاریخ فلسفه ویل دورانت انتشارات علمی فرهنگی


چهارشنبه 29 دی 1389  10:41 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

جان لاک

 

(۱۷۰۴-۱۶۳۲) از فیلسوفان سده ۱۷ میلادی انگلستان بود. لاک از مهمترین شارحان نظریه قرارداد اجتماعی و پیروان مکتب تجربه‌گرایی است. نظرات او بر پیشرفت معرفت شناسی و فلسفه سیاسی مؤثر بود. او از تأثیرگذارترین متفکران عصر روشنگری شمرده می‌شود. نوشته‌های او بر ولتر و روسو، و بسیاری از متفکران اسکاتلندی و انقلابیون آمریکائی اثرگذار بود. این تأثیر را می‌توان در اعلامیه استقلال ایالات متحده آمریکا مشاهده کرد.

فرضیه لاک در مورد ذهن معمولا منشأ تصورات مدرن در مورد آگاهی و خود، شمرده می‌شود. فرضیه‌ای که در آثار فلاسفه‌ای چون دیوید هیوم، ژان ژاک روسو و ایمانوئل کانت برجستگی می‌یابد. لاک نخستین فیلسوفی بود که «خود» را از طریق استمرار «هوشیاری» تعریف کرد. او معتقد بود که انسان‌ها چون لوح پاک و دست ‌نخورده و تهی از دانش زاده می‌شوند و هیچ دانسته درونی و ذاتی ندارند بلکه هر آن‌چه می‌دانند از راه مشاهده (تجربه) به دست می‌آید.

دغدغه اصلی لاک جامعه و شناخت‌ شناسی بود. دیدگاه و بینش وی در زمینه «حکومت با رضایت رعایا»؛ آزادی؛ حقوق طبیعی انسان در زندگی؛ و مالکیت شخصی تأثیر بزرگی بر جریان و روند فلسفه سیاسی داشت. اندیشه‌های لاک شالوده مفاهیم بکار رفته در قانون و حکومت آمریکا را بنیاد گذارد و مواد لازم برای توجیه انقلاب را در دست مهاجران استعماری به دنیای نو نهاد. جان لاک را از جمله تجربه‌گرایان انگلیسی نامیده‌اند و تأثیر دیدگاه ‌های وی در زمینه شناخت ‌شناسی در دوره نوزایی نیز بطور برجسته حس می‌شد.

لاک چند دهه پس از هابس، دیگر فیلسوف انگلیسی، در کتاب «دو رساله دربارهٔ حکومت»، فلسفهٔ سیاسی خود را عمدتا در نقد آرای هابس ارائه نمود. لاک را عموما" پدر معنوی اندیشهٔ حقوق بشر در دوران جدید می‌دانند.

نکتهٔ قابل تأمل دیگر در اندیشهٔ سیاسی لاک، امر مشروعیت دولت است. در طرح لاک، دولت نمایندهٔ مردم و در واقع «معتمد» آنان است. و این امر معنایی جز این ندارد که قدرت واقعی از آن مردم است و این مردم هستند که فرمانروای واقعی هستند. در جایی که دولت از اعتماد مردم سوء استفاده کند و یا نتواند اهداف سه‌گانهٔ زندگی ، آزادی و مالکیت خصوصی را برآورد ، باید قدرت را به صاحبان اصلی آن که مردم هستند بازگرداند. فراتر از آن ، لاک برای فرد در قبال تعرضات دولتی، حق مقاومت قائل است. هر جا که قوه ‌های دولتی اعم از قانون گذاری و یا اجرایی ، تجاوزی به حقوق فرد مرتکب شوند و فرد نتواند از طریق گزینش و یا برکناری این نهادها، از آن تجاوزات ممانعت به عمل آورد ، از نظر لاک فرد از حق مقاومت در مقابل دولت برخوردار است.

بطور خلاصه می‌توان گفت که با جان لاک ، از منظر تاریخ اندیشه ، وارد مرحله‌ای می‌شویم که می‌توان به معنایی واقعی از حقوق بشر سخن به میان آورد. اما این هنوز اوج تکامل اندیشهٔ حقوق بشر در عصر روشنگری نیست . شارل دو مونتسکیو، ژان ژاک روسو و کانت ، هر یک به گونه و شیوهٔ خود، این اندیشه را با تکانه‌ هایی نیرومند به پیش می‌رانند.

بر گرفته از : ویکیپدیا



چهارشنبه 29 دی 1389  10:41 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

ارسطو

 

در سال 384 پیش از میلاد در شهر استاگیرا مقدونیه که در 300 کیلومتری شمال آتن قرار دارد به دنیا آمد. پدر او دوست و پزشک پادشاه مقدونیه جد اسکندر مقدونی بود. ارسطو در جوانی برای تحصیل در آکادمی افلاطون راهی آتن شد. در آنجا توسط افلاطون عقل مجسم (Nous) آکادمی نام گرفت. وی پس از مرگ افلاطون آکادمی را ترک کرد و به آسیای صغیر رفت. در آنجا با دختر یک خانواده ثروتمند و پر نفوذ ازدواج کرد. بعد از مدت نه چندان طولانی فیلیپ پادشاه مقدونیه ارسطو را برای آموزش فرزندش اسکندر به دربار خود دعوت نمود. زمانی که ارسطو شروع به تربیت اسکندر کرد اسکندر 13 سال داشت. او حدود 12 سال به این کار مشغول بود.

پس از آن به آتن رفت و مدرسه خود را به نام لوکیون بنا کرد. بر خلاف آکادمی افلاطون که در آن تاکید بیشتر بر ریاضیات و سیاست و فلسفه نظری بود در لوکیون به پژوهش هایی در مورد زیست شناسی، روان شناسی، اخلاق، هنر و شعر نیز پرداخته می شد. گفته می شود در این زمان وی از حمایتهای همه جانبه و فراوان اسکندر برخوردار بوده است به طوریکه با کمکهای او موفق به تاسیس اولین باغ وحش تاریخ می شود.

پس از مرگ اسکندر در سال 323 پ م آتنیها بر علیه حکومت مقدونی شورش کردند. ارسطو نیز از اثرات این شورش در امان نماند. در این زمان یکی از روحانیون آتن بر علیه ارسطو شکایت کرد که او منکر تاثیر صدقه و قربانی است. ارسطو بدین ترتیب مجبور به فرار از آتن و مخفی شدن شد تا مانع جنایت دوم آتنیان برضد فلسفه شود. یک سال بعد از این واقعه او در سن 63 سالگی درگذشت.

اکثر آثار به جا مانده از ارسطو کتب مدونی که خود او تهیه کرده باشند نیستند. بلکه بیشتر شبیه به جزوات درسی هستند که شاگردان او تهیه کرده اند. سبک نوشتن او بر خلاف افلاطون فاقد آراستگی های ادبی است. آثار ارسطو تمام علوم یونان باستان به غیر از ریاضیات را شامل می شود. بعضی از شاخه های علوم که ارسطو به آنها پرداخت تقریبا اولین بار بود که در تاریخ بشر کسی به شکلی جدی و مدون به آنها می پرداخت.

با دقت در تمام فعالیت های ارسطو اشتیاق عجیب ارسطو به مشاهده گری دنیا و تفسیر آن مشاهدات آشکار می گردد. ارسطو بر خلاف استادش تلاشی در به پرواز درآوردن پرنده ذهن نمی کند و ترجیح می دهد با نوعی واقع گرایی خوب ببیند و سپس مشاهداتش را با وضع قوانین دقیقی مورد بررسی قرار دهد. او با جرات تمام این گونه مشاهده کردن و تفسیر مشاهدات بر اساس قوانین مشخص را به تمام شاخه های علم تعمیم می دهد. از این روست که هنگام مطالعه ارسطو با نجوم ارسطو، زیست شناسی ارسطو، روانشناسی ارسطو، سیاست ارسطو و..... مواجه می شویم. او همراه با بررسی این علوم به تقسیم بندی و شاخه بندی علوم نیز می پردازد.

گرچه تا به امروز اکثر نظریات ارسطو در علوم طبیعی مانند مرکزیت کره زمین، تفاوت های فیزیولوژیک زن و مرد یا رد نظریه اتمی دموکریتوس و سقوط اجسام به زمین با سرعت های متفاوت بر اساس وزن و بسیاری دیگر رد شده است. اما تقسیم بندی علوم ارسطو و حتی بعضی از نوشته های او در زمینه علوم طبیعی تا هزاران سال در تاریخ بشری تاثیر گذاشته است. که همین موضوع سبب گشته است تا این ادعا مطرح شود که نظریات ارسطو پیشرفت علوم را هزار سالی به عقب انداخته است.

اما شاید مهمترین مبحثی که هنگام مطالعه این مشاهده گر بزرگ با آن مواجه می شویم نه مشاهدات او بلکه شیوه تفسیر و استنتاجی است که او برای این مشاهدات و در کل برای تفکر وضع کرده است. در واقع در میان مطالب مطروحه توسط ارسطو مطلبی که کمتر از همه مورد دستبرد زمان واقع شده است منطق ارسطو است، که همین امر موجب شده است که ارسطو به عنوان واضع منطق نیز مطرح گردد. مهمترین اثر ارسطو در منطق ارغنون است که شامل پنج بخش مقولات، تعبیرات، تحلیل که خود شامل و بخش می باشد.

ارسطو تمام علوم را در دایره فلسفه می داند. او دانش بشری را به سه بخش عمده فلسفه نظری، فلسفه عملی و فلسفه ادبی تقسیم می کند. فلسفه ادبی شامل مواردی همچون شعر و ادبیات و سخنرانی و چیزهای نظیر این ها می شود. فلسفه عملی هم در برگیرنده مواردی نظیر اخلاق و سیاست و اقتصاد است. او فلسفه نظری را نیز به سه بخش عمده تقسیم می کند : 1- علوم طبیعی نظیر فیزیک و زیست شناسی 2- ریاضیات 3- فلسفه متافیزیک و خدا شناسی.

اکنون اجمالا به فلسفه نظری ارسطو می پردازیم. در علوم طبیعی همانطور که در قبل گفته شد مشهورترین کارهای ارسطو اشتباهات علمی اوست. قسمت دوم فلسفه نظری او که ریاضیات است وی به علت عدم علاقه چندان وارد موضوع نمی شود. قسمت سوم فلسفه نظری ارسطو فلسفه متافیزیک اوست.

ارسطو در این مبحث معرفت شناسی با استادش افلاطون موافق است که آگاهی و علم بر کلیات تعلق می گیرد و نه بر عالم محسوسات که عالم جزییات است. افلاطون عقیده داشت این کلیات یا به عبارت دیگر مثالها هستند که تشکیل عالم واقعی را می دهند. و محسوسات ما غیر واقعی و در واقع پرتوی از عالم مثال هستند. اختلاف ارسطو با افلاطون از همین جا شروع می شود. ارسطو بر خلاف استاد معتقد است که این کلیات و مثالها فقط ذهنی هستن و وجود خارجی ندارند. به عبارت دیگر بر خلاف افلاطون که دیدی آبژکتیو نسبت به این مسئله دارد ارسطو دارای نگرشی سابژکتیو نسبت به این مسئله است. ارسطو در رد نظریه مثل افلاطونی دلایل زیادی را ذکر می کند که در اینجا به آنها نمی پردازیم. شاید بتوان این اختلاف را به خلق و خوی این دو نسبت داد. ارسطو فاقد شور و هیجان افلاطون برای خیال پردازی و پرواز ذهن است. اما در عوض مشاهده گری است حرفه ای که بیشترین بهره را از حواس خود می برد.

ارسطو با مشاهده یک شی در جهان دو تفسیر از آن شی ارایه می دهد یکی تفسیری که به حالت بالقوه اش مربوط می شود و دیگری که به حالت بالفعل آن مرتبط است. برای مثال در نگاه او یک دانه بالقوه یک گیاه کامل است. زمانی که این قوه به فعلیت درآمده بالفعل تبدیل به یک گیاه می شود. یا خاک بالقوه می تواند کوزه باشد و با تبدیل شدن به کوزه این قوه به فعلیت در می آید.

ارسطو به حالت اولیه و بالقوه اشیا هیولی یا ماده خام می گوید. حالت بالفعل این ماده خام را نیز صورت نام می نهد. این چنین است که وجود برای ارسطو مرکب است از ماده خام یا هیولی و صورت آن. برای او این ترکیب هم ترکیبی است جدایی ناپذیر.تنها یک مسئله در اینجا هست و آن اینکه در این ترکیب صورت تغییر پذیر است. پس می توان مرگ و زوال و فساد یا تغییراتی را که در این جهان مشاهده می کنیم نتیجه تغییر صورت ماده دانست. در اینجا باید به این نکته توجه داشت که صورت و ماده خام دارای حالاتی نسبی اند و شکلی سلسله مراتبی دارند. یعنی صورت یک جسم می تواند ماده جسم دیگر باشد، همچنانکه نبات هیولی (ماده خام) حیوان است وجماد نیز هیولی نبات می باشد.

جدایی ناپذیری ماده و صورت موجب می شود که هیچ گاه با ماده ای اولیه روبرو نشویم، بدین ترتیب ماده المواد از نظر ارسطو امری کاملا ذهنی است و وجود خارجی ندارد. او این چنین نظریات فیلسوفان قبل از خود را در مورد ماده المواد مانند هوای طالس آب آناکسیمنس یا جزء لایتجزا یا همان اتم دموکریتوس و بالاخره مثل افلاطون را مردود می شمرد.

به نظر ارسطو برای دگرگونی هایی که در اطراف ما رخ می دهد چهار علت اولیه وجود دارد: یک: علت مادی دو: علت صوری،  که پیش از این در باره آنها صحبت شد. علت سومی که ذکر می کند علت فاعلی یا محرکه است، که این امری است که اسباب تغییر را فراهم می آورد، مانند نقش نجار در تبدیل چوب به صندلی. آخرین علت بروز تغییرات علت غایی می باشد و این هم امری است که تغییرات برای تبدیل صورت به آن انجام می شود. هر چند برای صورت گرفتن هر تغییر همه این عوامل لازم هستند ولی با کمی دقت متوجه نوعی اتحاد در سه علت آخر می شویم، در حالیکه علت صوری و غایی به میزان زیادی همخوانی دارند علت فاعلی یا محرکه هم مانند شوق و میل و کششی است در راستای علت صوری و غایی.

ارسطو نیز مانند افلاطون ولی به گونه ای دیگر وجود را دارای سلسه مراتب می کند و نیز باز مانند او در سلسله مراتبش دچار نوعی کمال گرایی به شیوه ای متفاوت از افلاطون می شود. برای مثال او به سلسه مراتبی از جماد - نبات حیوان انسان معتقد است که در این سلسه مراتب در هر مرحله وجود کمالی می یابد و به درجه بالاتری صعود می کند.

به عقیده ارسطو وجه تمایز و برتری انسان نسبت به حیوان عقل اوست پس عقلانیت یکی از بالاترین درجات کمال است. در این رده بندی ارسطو عقل مجرد و صرف که کاملا در حالت صورت و فعل است نه به شکل ماده و هیولی در قله قرار دارد.

خدای ارسطو هم خالق جهان نیست بلکه محرک اولیه جهان است. زیرا ارسطو چون بسیار دیگری از یونانیان باستان به جهانی ازلی و ابدی معتقد بود. این خدا خدایی نیست که جهان را مستقیما به وسیله نیروهای خاصی بچرخاند. او در این باره می گوید خدا جهان را به شیوه ای می گرداند که معشوقی عاشقش را. پس خدای ارسطو شخصا هیچ دخالتی در امور دنیای ما نمی کند و نظاره گریست صرف(مانند خود ارسطو!!!) تنها منظره ای که می بیند فقط خود اوست، زیرا نظاره بر این جهان ناقص موجب نقص او هم می شود، در حالیکه که او کمال مطلق است.

در پایان این نوشتار به شکلی کاملا مختصربه دو بخش از فلسفه عملی ارسطو یعنی اخلاق و سیاست می پردازم. بیشتر نظریات ارسطودر باب اخلاق را می توان از کتاب اخلاق نیکوماخوسی او مطاله کرد.

در فلسفه اخلاق ارسطو که متاثر از فلسفه نظری اوست خیر و سعادت هر موجودی در غایتی است که برای او معین شده است. و چون کمال انسان در عقلانیت مشخص شده است. پس خوشبختی و سعادت انسان در زندگیی مبتنی بر عقلانیت است. به عقیده ارسطو عقلانیت هم چنین حکم می کند که فضیلت اخلاقی در امری باشد که حد وسط و تعادل در آن رعایت شده باشد. بدین گونه است که ارسطو توصیه به انتخاب شجاعت میان تهور و ترس و اقتصاد میان بخل و اسراف و...... می کند.

در سیاست هم ارسطو پی گرفتن راه وسط را دنبال می کند. از سویی به مخالفت با دموکراسی بر می خیزد، چون معتقد است که دموکراسی بر این اصل استوار است که همه مردم با هم برابرند، در حالیکه به اعتقاد او اصلا اینطور نیست. ارباب بر برده برتری دارد، مرد بر زن، اشراف بر عامه مردم ، ... . در ضمن چون در دموکراسی که حکومت به دست عامه می افتد عامه مردم را به راحتی می توان فریفت، پس امکان سقوط و اضمحلال این نوع حکومت زیاد است. اما در نظر ارسطو حکومت آریستوکراسی (اشرافی) هم با اینکه در کل نسبت به دموکراسی ارجحیت دارد اما این هم دارای معایب خاص خود است، نظیر اینکه معمولا منجر به استبداد یا حکومت پول و ثروت بر مردم می شود. پیشنهاد ارسطو ترکیبی از این دو نوع حکومت یا در واقع حد وسطی بین آنهاست. بدین شکل که مثلا گروهی از مردمان برتر برای حکومت(احتمالا گروهی از اشراف) با هم به اداره کشور بپردازند.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:42 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

سقراط

 

470 سال‌ قبل‌ از میلاد مسیح‌، سقراط در «آلوپکای‌» آتن‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود. والدینش‌ از افراد برجسته‌ و متشخص‌ جامعه‌ یونان‌ بودند. پدرش ‌«سوفرونیسک» ‌حجار، پیکرتراش‌ و اهل ‌علم‌ و مطالعه‌ بود. مادرش‌ فنارت نام داشت که ‌قابله‌ بود.

آغاز زندگی‌ سقراط مصادف‌ با دوران‌ شکوفایی، ‌عظمت‌ و افتخار آتن‌ بود. وی از همان‌ دوران‌ کودکی ‌تحت‌ سرپرستی‌ و نظارت‌ پدرش‌ با کتاب‌ و مطالعه ‌آشنا شد. هنگامی‌ که‌ پا به ‌سن بیست‌ و یک‌ سالگی‌ گذاشت‌، افکارش‌ متوجه‌ مفهوم‌ انسانیت‌ شد. در آن‌ زمان، ‌بیشتر تلاش‌ فلاسفه‌ و متفکران‌ درباره‌ جهان‌ و چیستی‌ آن‌ بود؛ اما سقراط پا را فراتر از آن‌ گذاشت‌ و بر این اعتقاد بود که برای فهم جهان،‌ باید ابتدا انسان‌ را بشناسیم‌...

سیسرون فیلسوف رومى سالها پس از مرگ سقراط در این باره می گوید :

«سقراط  فلسفه را از آسمان به زمین آورد، فلسفه را به خانه ها و شهرها برد و فلسفه را وادار نمود تا به زندگى، اخلاقیات و خیر و شر بپردازد».

در جامعه آن زمان یونان، سوفسطاییان تاثیر اساطیر و ادیان را در زندگى مردم به شدت کم کرده بودند. از این رو سقراط سعى داشت تعریف کامل و جهانشمولى از اخلاق ارایه دهد تا جایگزین مناسبی براى اساطیر و ادیان باشد. او بر خلاف سوفسطاییان معتقد بود که تشخیص درست و نادرست برعهده عقل آدمى است، نه برعهده جامعه و سیر تحولات آن. او براى نیکوکارى و درستکارى مبنایى عقلانى جستجو می کرد و معتقد بود که هرکس درست و غلط را از لحاظ عقلى تشخیص دهد، به کار نادرست دست نمی زند و تمام شرهایى که از افراد مختلف می بینیم، در اثر نادانى آنهاست.

سقراط از سیمای‌ جذابی‌ برخوردار نبود، لذا مردم‌ عامی‌ او را از تبار پست‌ترین‌ و فرومایه‌ترین‌ مردمان‌ می‌دانستند. در آن‌ روزگار، زشتی در‌ نزد یونانیان‌ مایه‌ نفی‌ بود. روزی‌ بیگانه‌ای‌ سیما شناس‌ که‌ از آتن‌ می‌گذشت،‌ در حضور‌ سقراط گفت : او دیوی‌ است‌ که‌ همه‌ شهوت ‌ها و آزها را در خود دارد و سقراط با خونسردی‌ گفت ‌: چه‌ خوب‌ مرا می‌شناسی‌ سرورم. سقراط احساس‌ می‌کرد رسالتی‌ بر‌ دوش‌ دارد و باید حقیقت‌ را بیابد و به‌ همگان‌ نشان‌ دهد که ‌علم‌ حقیقی‌ یعنی‌ (علم‌ به‌ این‌ که‌ نمی‌دانم‌(.

سقراط را بیشتر از طریق ارسطو به خصوص شاگردش افلاطون می شناسیم. زیرا او در طول زندگی خود، چیزى ننوشت و بیشتر اطلاعات ما در مورد وی از طریق شاگردانش بدست آمده است. این امر به همراه مرگ دلخراشش باعث شده که وى درکتب زیادى با مسیح مقایسه گردد.

در واقع، جزئیات زندگی سقراط از 3 منبع هم عصر سر چشمه می گیرد : 1- گفتگوهای افلاطون 2- نمایشنامه های «اریستوفان» (کمدی نویس یونانی ) 3- گفتگو های «زنوفون». زنوفون و افلاطون مریدان واقعی سقراط بودند.

بارزترین موضوعى که هنگام مطالعه سقراط به آن برمی خوریم، هنر گفت و شنود وی می باشد. خود او در این باره می گوید : من نیز مانند مادرم هنر مامایى دارم. مامایى من، مامایى حقیقت و دانش است. او دایماً تاکید می کرد که خود چیزى نمی داند، بلکه مانند مامایان عمل می کند؛ یعنى با گفتگویى هدفمند، نقاط ضعف و قوت افکار و عقاید افراد را به آنها نشان می دهد و از این طریق به زاده شدن حقیقت و دانش در آنها کمک می کند.

سقراط هنگام بحث با افراد مختلف، به شرایط و موقعیت اجتماعى آنان توجهى نمی کرد. روش سقراط بدین گونه بود که ابتدا در بحث اظهار نادانی می کرد، سپس شخص را با پرسیدن برخی سوالات، به نقطه اى خاص هدایت نموده و تناقض در افکار و عقاید شخص مقابل را برایش روشن می ساخت. در این روند، تعریف کردن موضوعات براى سقراط از اهمیت خاصى برخوردار بود. چون به اعتقاد او، ابتدا باید دانست که منظور از مفاهیمى مانند عدالت، فضیلت، شجاعت و پرهیزگارى چیست، سپس می توان در مورد این مفاهیم صحبت کرد.

او براى رسیدن به تعریف صحیح یک مفهوم، از شیوه اى استقرایى استفاده می کرد؛ بدین معنا که ابتدا مثال ها و شواهدى را درباره موضوع مورد نظرش پیدا نموده و سپس، از این جزییات بدست آمده براى رسیدن به کلیات مطلب استفاده می کرد. وی پس از فهمیدن قاعده کلى، آن را براى موارد خاص تطبیق و تعمیم می داد. مثلا هنگام گفتگو، نظر طرف مقابلش را درباره عدالت جویا می شد، مخاطب هم براى رسیدن به تعریف، مثال هایى رامطرح می نمود. سپس با نشان دادن روابط و مشترکات این مثال ها، شخص را به تعریفى از مفهوم مورد نظر(مثلا عدالت) می رساند. بعد از این مرحله، سقراط موارد مخالف و متضاد با تعریف را یادآورى می کرد. بدین ترتیب، فرد مورد نظر دایماً مجبور می شد که تعریف خود را تغییر دهد تا به مفهوم صحیحى برسد. در این دیالوگ ها، شخص به اشتباهات و ناتوانی های خود پى می برد.

در روزگارى که سقراط در آن زندگى می کرد، دموکراسى آتن رو به نابودی نهاده بود و در بسیارى از نهادهاى مهم کشور، اعضا به ترتیب حروف الفبا انتخاب می شدند؛ به طوری که گاهى در میان آنها کشاورز و بازارى ساده نیز دیده می شد و یا سران لشگر به سرعت عوض می شدند.

به عقیده سقراط، همانگونه که کفاش و نجار به مهارت در رشته خود نیاز دارند، حاکم نیز باید تخصص لازم را براى حکومت داشته باشد؛ یعنی داراى فضیلت سیاسى براى حکومت باشد. سقراط، دموکراسى یونان را به باد تمسخر گرفته، دم از صلاحیت و شایستگى براى حکومت می زد؛ که البته، بزرگترین مدعى این صلاحیت، اشراف و ثروتمندان بودند که اعتقاد داشتند این شایستگى براى حکومت از نژاد و تبارشان حاصل می شود، ولى سقراط معتقد بود که این شایستگى و فضیلت با آموزش و تربیت پدید می آید و ناشى از روح انسانى است. البته باید توجه داشت که در آن زمان، این آموزش ها و نوع تربیت بیشتر مخصوص طبقه اشراف و نه همه مردم، بوده است.

در شرایطى که جنگ و خطر توطئه و قیام اقلیت ثروتمند، جامعه دموکرات یونان را تهدید می کرد، سقراط جوانان متمایل به آریستوکراسى را به دور خود جمع نموده و درباره فضیلت سیاسى با آنها صحبت می کرد. همین امر باعث شد که حکومت تصمیم به اعدام سقراط  بگیرد. در دادگاهى که براى محاکمه سقراط تشکیل شد، وی به دفاع از خود برخاست که متن دفاعیه او در Apology افلاطون موجود است. سقراط  این امکان را داشت که با طلب عفو از دادگاه، خود را از مرگ نجات دهد، ولى نپذیرفت که از عوامى که مدام مورد تمسخر او بودند، طلب بخشش کند. دوستان سقراط نیز امکان فرار وى از زندان را فراهم ساخته بودند، ولى او این کار را انجام نداد. بر اساس منابع «افلاطون» و «زنون»، سقراط در آن زمان به چند دلیل فرار نکرد :

1- او معتقد بود که چنین فراری ترس از مرگ تلقی می شود که هیچ فیلسوفی این را نمی پسندد.

2 - حتی اگر فرار کند، او و تعلیماتش گسترش نمی یابند.

3- به پیروی از قوانین اجتماعی معتقد بود.

افلاطون در نوشته های خود، سقراط را چنین توصیف کرده که ساعتها در حیاط مدرسه وقت می گذراند تا با بچه ها ارتباط دوستی برقرار کند. در «زنوفون» و «سمپوزیوم» آمده است که سقراط خود را تنها وقف آنچه که بالاترین هنر یا شغل می پنداشت، می کرد. در نهایت نیز به دلیل افکاری که برای مردم آتن قابل درک نبود، گناهکار شناخته شده، محکوم به مرگ شد و این اعدام با مخلوطی از زهر شوکران انجام گرفت.

سقراط حتی هنگامی که جام شوکران را می نوشید، آرامش خود را از دست نداد. وی یاران خود را به آرامش دعوت نموده و بحث را به ویژگی های آن جهان کشانید و گفت : «من عقیده دارم که مردگان آینده ای دارند و این آینده برای خوبان نیکوتر است تا برای بدان».

در سده های اخیر، هیچ متفکری وجود ندارد که مستقیم یا غیرمستقیم از سقراط و افلاطون تاثیر نپذیرفته باشد. در همه اعصار، انسان های بزرگی بوده اند که اندیشه های ژرف و عمیق داشته اند، اما کمتر انسانی مانند سقراط، هم از عقل و خرد و هم از عشق و عاطفه بهره کامل داشته است.

سقراط مردی‌ ساده‌ بود و زندگی‌ به ‌دور ازتجمل‌ داشت‌. او می‌گفت‌ : «بالش‌ من‌ سنگ، لحافم‌ آسمان‌ و زیرانداز من‌ زمین‌ است»‌. وی عقیده‌ داشت‌ که‌ زندگی‌ به‌ هیچ‌ نمی‌ارزد، همه‌ چیز فناپذیر است‌، جز خود انسان‌ و کردارش‌ که‌ برای‌ نسل‌های آینده‌ باقی‌ می‌ماند.

در تاریخ اندیشه‌ غرب، سقراط یک مرجع است، چرا که از «قبل از سقراط» و «بعد از سقراط» سخن می‌رانند. «آپولون» (Apollon) سقراط را «داناترین انسانها» می داند و بر این باور است که یگانه دانایی او، آگاهی از نادانی اش است. سقراط اندیشمندی است که سعی در بیدار نگهداشتن جامعه‌ زمان خود را دارد؛ مردی که حقیقت و نیکی را تعقیب می کند؛ تا آنجا که به جای آسوده خفتن، به مرگ آرام تن می دهد... و این، روش سقراط برای جاودانه زیستن است.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:42 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

ابوعلی سینا

 

جرج سارتن می گوید : تمدن اسلامی نتیجه پیوند جوانه نیرومند غرب بر روی درخت تناور تمدن ایرانی بود و راز نیرومندی عجیب و تحول ملکات و فضایل آن در همین مطلب نهفته است.
بی شک ابوعلی سینا ثمره ای ارزنده از این درخت تناور و جلوه ای بارز از نقش ایرانیان در اعتلای تمدن اسلامی است . وی نه تنها اعتباری برای تمدن ایرانی و اسلامی ، بلکه چهره ای تابناک در تاریخ تمدن جهان به شمار می رود . به دلیل احاطه ابن سینا بر دانشهای مختلف و تاثیر وی در متفکران و دانشمندان پس از خود - که حیطه آن به جز قلمرو اسلام ،‌ اروپا را نیز در بر گرفته بود - ‌از او در غرب به عنوان نامدارترین دانشمند اسلامی یاد می شود .
اینک در میان دانشمندان اسلامی ، کسانی که ممکن است در اروپا با ابن سینا رقابت کنند ، می توان از الکندی و ‌محمدبن زکریای رازی نام برد . اما الکندی تنها حکیم و زکریای رازی پزشک بوده است و هیچ یک مانند ابن سینا در زمینه های مختلف صاحب نام نبوده اند .
شیخ الرئیس ، ابوعلی سینا ، حسین بن عبدالله حسن بن علی بن سینا ، ‌معروف به ابن سینا در سال 370 هجری قمری در دهی به نام خورمیثن در نزدیکی بخارا چشم به جهان گشود . شرکت در جلسات بحث اسماعیلیان از دوران کودکی ، به واسطه پدر
که از پیروان آنها بود بوعلی را خیلی زود با مباحث و دانش های مختلف زمان خود آشنا ساخت . استعداد وی در فراگیری علوم ، پدر را بر آن داشت تا به توصیه یکی از استادان وی ، ‌بوعلی را به جز تعلیم و دانش اندوزی به کار دیگری مشغول نکند . و چنین شد که وی به دلیل نبوغ خود در ابتدای جوانی در علوم مختلف زمان خود از جمله طب مهارت یافت . تا آنجا که پادشاه بخارا ، نوح بن منصور ( حکومت از 366 تا 387 هجری قمری ) به علت بیماری ، وی را به نزد خود خواند و ابن سینا از این راه به کتابخانه عظیم دربار سامانی دست یافت . وی در شرح حالی که خود نگاشته است درباره منابع آن کتابخانه خود می گوید : هر چه از آنها را که بدان نیاز داشتم خواستم و کتاب هایی یافتم که نام آنها به بسیاری از مردم نرسیده بود و من هم پیش از آن ندیده بودم و پس از آن هم ندیدم . پس این کتاب ها را خواندم و از آنها سود برداشتم و اندازه هر مردی را در دانش دریافتم و چون به سن هجده سالگی رسیدم ، از همه این دانش ها فارغ آمدم .
به این ترتیب وی در علوم مختلف از جمله حکمت ،‌ منطق و‌ ریاضیات
که خود شامل عدد ،‌ هندسه ،‌ نجوم و موسیقی است تسلط یافت .
وی با وجود پرداختن به کار سیاست در دربار منصور ، پادشاه سامانی و دستیابی مقام وزارت ابوطاهر شمس الدوله دیلمی و نیز درگیر شدن با مشکلات ناشی از کشمکش امرا
که سفرهای متعدد و حبس چند ماهه وی توسط تاج الملک ، حاکم همدان ، را به دنبال داشت بیش از صدها جلد کتاب و تعداد بسیاری رساله نگاشته که هر یک با توجه به زمان و احوال او به رشته تحریر در آمده است . وقتی در دربار امیر بود و آسایش کافی داشت و دسترسی اش به کتب میسر بود ،‌ به نوشتن کتاب قانون در پزشکی ، یا دائره المعارف بزرگ فلسفی خود کتاب شفا مشغول می شد . اما در هنگام سفر فقط یادداشت ها و رساله های کوچک می نگاشت . در زندان به نظم اشعار می پرداخت و یا تاملات دینی را با اسلوبی که خالی از جمال نباشد مقید می نمود .
از میان تالیفات ابن سینا ،‌ شفا در فلسفه و قانون در پزشکی شهرتی جهانی یافته است . کتاب شفا در هجده جلد در بخش های علوم و فلسفه ، یعنی منطق ، ریاضی ، طبیعیات و الاهیات نوشته شده است . منطق شفا امروز نیز همچنان به عنوان یکی از معتبرترین کتب منطق اسلامی مطرح است و طبیعیات و الاهیات آن هنوز مورد توجه علاقمندان است . کتاب قانون نیز
که تا قرن ها از مهمترین کتب پزشکی به شمار می رفت شامل مطالبی درباره قوانین کلی طب ، داروهای ترکیبی و غیر ترکیبی و امراض مختلف می باشد . این کتاب در قرن دوازدهم میلادی همراه با آغاز نهضت ترجمه به زبانهای لاتین ترجمه شد و تا امروز به زبان های انگلیسی ، فرنسه و آلمانی نیز برگردانده شده است . قانون که مجموعه مدونی از کل دانش طبی باستانی و اسلامی است به عنوان متن درسی پزشکی در دانشگاه های اروپایی مورد استفاده قرار می گرفت و تا سال 1650 میلادی در کنار آثار جالینوس و موندینو در دانشگاه های لوون و مون پلیه تدریس می شد .
ابن سینا در زمینه های مختلف علمی نیز اقداماتی ارزنده به عمل آورده است . او اقلیدس را ترجمه کرد . رصدهای نجومی را به عمل درآورد و اسبابی نظیر ورنیه کنونی ابداع نمود . در زمینه حرکت ، نیرو ، فضای بی هوا ( خلا ) ، نور ، حرارت و چگالی تحقیقات ابتکاری داشت . رساله وی درباره کانی ها یا مواد معدنی تا قرن سیزدهم در اروپا مهمترین مرجع علم زمین شناسی بود .
درباره این رساله فیگینه در کتاب دانشمندان قرون وسطی چنین آورده است : ابن سینا رساله ای دارد که اسم لاتین آن چنین است :
De Conglutineation Lagibum . در این رساله فصلی است به نام اصل کوه ها که بسیار جالب توجه است . در آنجا ابن سینا می گوید : ممکن است کوه ها به دو علت به وجود آمده باشند . یکی برآمدن قشر زمین . چنان که در زمین لرزه های سخت واقع می شود و دیگر جریان آب که برای یافتن مجرا ، سبب حفر دره ها و در عین حال سبب برجستگی زمین می شود . زیرا بعضی از زمین ها نرم هستند و بعضی سخت . آب و باد قسمتی را می برند و قسمتی را باقی می گذارند . این است علت برخی از برجستگی های زمین .
ابن سینا به واسطه عقل منطقی و نظام یافته اش
که حتی در طب نیز تلاش داشت مداوا را تا سرحد امکان تابع قواعد ریاضی سازد تسلط بر فلسفه را کمال برای یک دانشمند می دانست . وی برای آگاهی از اندیشه های ارسطو و درک دقیق آن ،‌ آن گونه که خود در شرح احوالش نوشته است ، 40 بار کتاب مابعدالطبیعه را خواند و در نهایت با استفاده از شرحی که ابونصر فارابی درباره آن کتاب نوشته بود ، به معانی آن راه یافت . بوعلی در دوران عمر خود از لحاظ عقاید فلسفی دو دوره مهم را طی کرد . اول دوره ای که پیرو فلسفه مشاء و شارح عقاید و معارف ارسطو بود و دوم دوره ای که از آن عقاید عدول کرد و به قول خودش طرفدار حکت مشرقین و پیرو مکتب اشراق شد .
وی به پشتوانه تلاش یک صد ساله ای که پیش از او از سوی کسانی همچون الکندی و فارابی برای شکل گیری فلسفه اسلامی صورت گرفته بود ، موفق شد نظام فلسفی منسجمی را ارائه دهد . با توجه به این که پیش از او مقدمات این کار فراهم شده بود ، کار و وظیفه ابن سینا این بود که مشکلات و پیچیدگی ها را کشف و حل کند و آنها را به نحوی مظبوط و موجز شرح نماید . فروع جزئی را به تصول شامل ارتباط دهد و اطراف آن را به هم بیاورد .
او با ارائه نظر خود در مورد نحوه ارتباط و نسبت بین مفاهیم کلی مثل انسان ،‌ فضیلت و جزئیات حقیقی به یکی از پرسشهای علمای قرون وسطی
که مدت های طولانی ذهن آنها را به خود مشغول کرده بود - پاسخ داد . تاثیر آرای فلسفی ابن سینا ، ‌همچون آموزه های طبی او ، ‌به جز در قلمرو اسلامی ، ‌در اروپا نیز امری قطعی است . آلبرتوس ماگنوس ،‌ دانشمند آلمانی فرقه دومینیکی (1200 تا 1280 میلادی ) ‌نخستین کسی بود که در غرب تفسیر و شرح جامعی بر فلسفه ارسطو نوشت . به همین دلیل اغلب او را پایه گذار اصلی ارسطوگرایی مسیحی می دانند . وی که جهان مسیحیت را با سنت ارسطویی الفت داد ،‌ در شناخت آثار ارسطو سخت به ابن سینا متکی بود .
همچنین فلسفه ما بعد الطبیعه ابن سینا ، ‌خلاصه مطالبی است که متفکران لاتینی دو قرن بعد از او بدان رسیدند و توانستند مذاهب مختلف فلسفی را در فلسفه مدرسی هماهنگ کنند .
ابوعلی سینا در سال 428 هجری قمری ، زمانی که تنها 58 سال داشت ،‌ در حالی رخت از جهان بربست که با ادای دین خود به دانش بشری ، نامی به صلابت تمدن ایرانی از خود به جای گذاشت .



چهارشنبه 29 دی 1389  10:42 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

حکیم عمر خیام (خیامی)

 

در سال 439 هجری (1048 میلادی) در شهر نیشابور و در زمانی به دنیا آمد که ترکان سلجوقیان بر خراسان، ناحیه ای وسیع در شرق ایران، تسلط داشتند. وی در زادگاه خویش به آموختن علم پرداخت و نزد عالمان و استادان برجسته آن شهر از جمله امام موفق نیشابوری علوم زمانه خویش را فراگرفت و چنانکه گفته اند بسیار جوان بود که در فلسفه و ریاضیات تبحر یافت.
خیام در سال 461 هجری به قصد سمرقند، نیشابور را ترک کرد و در آنجا تحت حمایت ابوطاهر عبدالرحمن بن احمد، قاضی القضات سمرقند اثربرجسته خودرادر جبر تألیف کرد. خیام سپس به اصفهان رفت و مدت 18 سال در آنجا اقامت گزید و با حمایت ملک شاه سلجوقی و وزیرش نظام الملک، به همراه جمعی از دانشمندان و ریاضیدانان معروف زمانه خود، در رصد خانه ای که به دستور ملکشاه تأسیس شده بود، به انجام تحقیقات نجومی پرداخت. حاصل این تحقیقات اصلاح تقویم رایج در آن زمان و تنظیم تقویم جلالی (لقب سلطان ملکشاه سلجوقی) بود. در تقویم جلالی، سال شمسی تقریباً برابر با 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 45 ثانیه است. سال دوازده ماه دارد 6 ماه نخست هر ماه 31 روز و 5 ماه بعد هر ماه 30 روز و ماه آخر 29 روز است هر چهارسال، یکسال را کبیسه می خوانند که ماه آخر آن 30 روز است و آن سال 366 روز است هر چهار سال، یکسال را کبیسه می خوانند که ماه آخر آن 30 روز است و آن سال 366 روز می شود در تقویم جلالی هر پنج هزار سال یک روز اختلاف زمان وجود دارد در صورتیکه در تقویم گریگوری هر ده هزار سال سه روز اشتباه دارد.
بعد از کشته شدن نظام الملک و سپس ملکشاه، در میان فرزندان ملکشاه بر سر تصاحب سلطنت اختلاف افتاد. به دلیل آشوب ها و درگیری های ناشی از این امر، مسائل علمی و فرهنگی که قبلا از اهمیت خاصی برخوردار بود به فراموشی سپرده شد. عدم توجه به امور علمی و دانشمندان و رصدخانه، خیام را بر آن داشت که اصفهان را به قصد خراسان ترک کند. وی باقی عمر خویش را در شهرهای مهم خراسان به ویژه نیشابور و مرو که پایتخت فرمانروائی سنجر (پسر سوم ملکشاه) بود، گذراند. در آن زمان مرو یکی از مراکز مهم علمی و فرهنگی دنیا به شمار می رفت و دانشمندان زیادی در آن حضور داشتند. بیشتر کارهای علمی خیام پس از مراجعت از اصفهان در این شهر جامه عمل به خود گرفت.
دستاوردهای علمی خیام برای جامعه بشری متعدد و بسیار درخور توجه بوده است. وی برای نخستین بار در تاریخ ریاضی به نحو تحسین برانگیزی معادله های درجه اول تا سوم را دسته بندی کرد، و سپس با استفاده از ترسیمات هندسی مبتنی بر مقاطع مخروطی توانست برای تمامی آنها راه حلی کلی ارائه کند. وی برای معادله های درجه دوم هم از راه حلی هندسی و هم از راه حل عددی استفاده کرد، اما برای معادلات درجه سوم تنها ترسیمات هندسی را به کار برد؛ و بدین ترتیب توانست برای اغلب آنها راه حلی بیابد و در مواردی امکان وجود دو جواب را بررسی کند. اشکال کار در این بود که به دلیل تعریف نشدن اعداد منفی در آن زمان، خیام به جوابهای منفی معادله توجه نمی کرد و به سادگی از کنار امکان وجود سه جواب برای معادله درجه سوم رد می شد. با این همه تقریبا چهار قرن قبل از دکارت توانست به یکی از مهمترین دستاوردهای بشری در تاریخ جبر بلکه علوم دست یابد و راه حلی را که دکارت بعدها (به صورت کاملتر) بیان کرد، پیش نهد. خیام همچنین توانست با موفقیت تعریف عدد را به عنوان کمیتی پیوسته به دست دهد و در واقع برای نخستین بار عدد مثبت حقیقی را تعریف کند و سرانجام به این حکم برسد که هیچ کمیتی، مرکب از جزء های تقسیم ناپذیر نیست و از نظر ریاضی، می توان هر مقداری را به بی نهایت بخش تقسیم کرد. همچنین خیام ضمن جستجوی راهی برای اثبات "اصل توازی" (اصل پنجم مقاله اول اصول اقلیدس) در کتاب شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس (شرح اصول مشکل آفرین کتاب اقلیدس)، مبتکر مفهوم عمیقی در هندسه شد. در تلاش برای اثبات این اصل، خیام گزاره هایی را بیان کرد که کاملا مطابق گزاره هایی بود که چند قرن بعد توسط والیس و ساکری ریاضیدانان اروپایی بیان شد و راه را برای ظهور هندسه های نااقلیدسی در قرن نوزدهم هموار کرد. بسیاری را عقیده بر این است که مثلث حسابی پاسکال را باید مثلث حسابی خیام نامید و برخی پا را از این هم فراتر گذاشتند و معتقدند، دو جمله ای نیوتن را باید دو جمله ای خیام نامید. البته گفته می شودبیشتر از این دستور نیوتن و قانون تشکیل ضریب بسط دو جمله ای را چه جمشید کاشانی و چه نصیرالدین توسی ضمن بررسی قانون های مربوط به ریشه گرفتن از عددها آورده اند.
استعداد شگرف خیام سبب شد که وی در زمینه های دیگری از دانش بشری نیز دستاوردهایی داشته باشد. از وی رساله های کوتاهی در زمینه هایی چون مکانیک، هیدرواستاتیک، هواشناسی، نظریه موسیقی و غیره نیز بر جای مانده است. اخیراً نیز تحقیقاتی در مورد فعالیت خیام در زمینه هندسه تزئینی انجام شده است که ارتباط او را با ساخت گنبد شمالی مسجد جامع اصفهان تأئید می کند. تاریخ نگاران و دانشمندان هم عصر خیام و کسانی که پس از او آمدند جملگی بر استادی وی در فلسفه اذعان داشته اند، تا آنجا که گاه وی را حکیم دوران و ابن سینای زمان شمرده اند. آثار فلسفی موجود خیام به چند رساله کوتاه اما عمیق و پربار محدود می شود. آخرین رساله فلسفی خیام مبین گرایش های عرفانی اوست. اما گذشته از همه اینها، بیشترین شهرت خیام در طی دو قرن اخیر در جهان به دلیل رباعیات اوست که نخستین بار توسط فیتزجرالد به انگلیسی ترجمه و در دسترس جهانیان قرار گرفت و نام او را در ردیف چهار شاعر بزرگ جهان یعنی هومر، شکسپیر، دانته و گوته قرار داد. رباعیات خیام به دلیل ترجمه بسیار آزاد (و گاه اشتباه) از شعر او موجب سوء تعبیرهای بعضاً غیر قابل قبولی از شخصیت وی شده است. این رباعیات بحث و اختلاف نظر میان تحلیلگران اندیشه خیام را شدت بخشیده است. برخی برای بیان اندیشه او تنها به ظاهر رباعیات او بسنده می کنند، در حالی که برخی دیگر بر این اعتقادند که اندیشه های واقعی خیام عمیق تر از آن است که صرفا با تفسیر ظاهری شعر او قابل بیان باشد. خیام پس از عمری پربار سرانجام در سال 517 هجری (طبق گفته اغلب منابع) در موطن خویش نیشابور درگذشت و با مرگ او یکی از درخشان ترین صفحات تاریخ اندیشه در ایران بسته شد.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:42 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

افلاطون

 

احتمالا 427 سال پیش از میلاد مسیح در آتن بدنیا آمد. تولد او مصادف با دورانی بود که یونان باستان به اوج عظمت خود رسیده و شاید اندکی هم از قله عظمت گذشته در نشیب انحطاط افتاده بود. فراخنای ارضی یونان در آن تاریخ خیلی وسیعتر از سرزمینی بود که در داخل مرزهای یونان امروز قرار گرفته است. قلمرو یونان قدیم قسمت اعظم مناطقی را که در کرانه‌های کنونی مدیترانه و دریای سیاه واقع است در بر می‌گرفت و وسعت ارضی آن از  آسیای صغیر تا مارسی و از خاک مصر تا دهانه دانوب گسترش می‌یافت.

افلاطون در خاندان اصیل و اشرافی که اهل آتن بود به دنیا آمد. از جزئیات عننوان حیاتش اطلاع زیادی در دست نیست، ولی مسلم که او هم مانند آزادگان دیگر یونانی با برنامه معمولی این گروه که عبارت از یاد گرفتن موسیقی و ژیمناستیک بود تربیت شد. موسیقی در قاموس آن روزی یونان مفهومی وسیعتر داشت و نه تنها معنایی را که امروز از آن استنباط می‌کنیم شامل می‌شد بلکه فن حفظ کردن و بیان کردن اشعار را هم در بر می‌گرفت. حفظ کردن اشعار هومر بنیاد اصلی این نوع تربیت هنری تشکیل می‌داد و با در نظر گرفتن این موضوع که این اشعار متضمن عقاید شخصی درباره اخلاق و مذهب هستند یاد دادن آنها به کودکان در دوره‌ای که مغزشان برای جذب این گونه عقاید آماده بود نه تنها حساسیت زیبا پرستی، بلکه احساسات و خصال اخلاقی آنها را می‌سرشت و تقویت می‌کرد. تأثیر این گونه اشعار را در روحیه کودکان آن روز می‌توان با اثری که خواندن انجیل در افکار و عقاید کودکان مسیحی می‌گذارد مقایسه کرد، زیرا کودک مسیحی نیز موقعـی که با تعلیمات انجیـل بزرگ مـی‌شود تـحت تاثیـر جاذبـه قرار مـی‌گیرد که به مراتـب مهم تر از جنبه ادبی و سبک نگارش کتاب مقدس است.

ما احتیاج به این سوال نداریم که افلاطون برای چه شغلی تربیت می‌شد. رتبه خانوادگی وی این موضوع را پیشاپیش تعیین می‌کرد. با توجه به انتظاراتی که از این گونه بزرگ زادگان یونانی می‌رفت، او می‌بایست خود را برای شرکت معمولی در زندگانی اجتماعی و سیاسی آتن آماده سازد.

اما افلاطون در ایام جوانی خود تحت تأثیر عمیق سقراط ـ یکی از برجسته‌ترین شخصیتهایی که نامش در طومار تاریخ ثبت شده است. قرار گرفت، و در بیشتر آثاری که از خود باقی گذاشته تصویری روشن از  شخصیت فکری و خصوصیات اخلاقی این مرد که به عنوان ناطق اصلی در آن آثار جلوه می‌کند به ما داده است.

نقطه حساس و دگرگون کننده در زندگانی افلاطون در سال 399 پیش از میلاد مسیح موقعی که وی بیست و شش ساله بود فرا رسید. در آن سال، سقراط را که هفتاد ساله شده بود به جرم انکار خدایان رسمی کشور، ابداع خدایان جدید، و فاسد کردن جوانان، در یک دادگاه آتنی به محاکمه کشاندند. وی هیچ کدام از وسایلی که ممکن بود با استفاده از آنها تبرئه شوند نپذیرفت و با لحنی که جای آشتی با مدعیان باقی نمی‌گذاشت از روش زندگانی خویش دفاع کرد. اکثریت اعضاء دادگاه او را گناهکار تشخیص دادند و به مرگ محکومش ساختند. سقراط رأی دادگاه را با همان متانت و آرامش معمولی‌اش پذیرفت و در آن مدتی که میان محکومیت و اعدامش فاصله بود حاضر نشد نقشه‌ای را که دوستانش برای فرار دادن او از زندان چیده بودند بپذیرد.

مرگ سقراط ساعقه‌ای بود که بر سر افلاطون فرود آمد. وی به پیروی از روشها و معتقدات یونانی آن عصر، احترام عمیقی برای قوانین عادی و اساسی کشورش قائل بود و با این عقیده بزرگ شده بود که آن قوانین از فکر و مشیت خدایان الهام گرفته‌اند تا اتباع و شهروندان یونان را برای یک زندگانی خوب و خوش‌فرجام تربیت کنند و شرایطی را که برای ادامه زندگی و نیل به هدفهای شامخ آن لازم است به وجود آورند. اما اکنون وضعی پیش آمده بود که در نتیجه آن، با استفاده از نیروی همان قوانین، موجودی را به مرگ محکوم ساخت بودند که در نظر افلاطون «خردمند‌ترین و عادل‌ترین و بهترین مردان عصر خود» به شمار می‌رفت.

این تجزیه تلخ فکر افلاطون را یکسره عوض کرد و او را از تعقیب هر نوع نقشه یا خیالی که احتمالآ برای احراز یک منصب سیاسی در آتن داشت منصرف ساخت. وی مرحله بعدی حیات خود را وقف تفکرات فلسفی، آفریدن آثار قلمی، و انجام مسافرتهای مختلف کرد. شایع است که افلاطون در عرض این دوره علاوه بر مسافرت به سیسیل و ایتالیا، به سرزمین های آفریقا، مصر، ایران، بابل، و شهرهای عبری نیز سفر کرده است. برخی از این سفرها که به وی نسبت داده شده است احتمالا ساختگی است و از تخیل شایعه سازان سرچشمه می‌گیرد؛ ولی آن دو سفر اصلی به سیسیل و ایتالیا مسلما صورت گرفته است. مسافرت افلاطون به این دو سرزمین باعث ایجاد رشته دوستی میان وی و دربار دیونیزیوس (حکمران مستبد سیراکوس) گردید که در عرض سالیان تالی نتایجی مهم برای فیلسوف سفر کرده بار آورد. در آثار قلمی افلاطون معتقدات و اندیشه‌های سقراط به شکل گفتگو‌های جدلی که میان وی و مباحثه کنندگان مختلف صورت گرفته منعکس گردیده است. منظور افلاطون از تحریر این آثار شاید در بدو کار چیزی جز این نبوده است که یاد استاد محبوب خود را زنده نگاه دارد اما به تدریج همه این نوشته‌ها به شکل آثاری که در آنها افکار و عقاید سقراط به وسیله افلاطون تکمیل یل تفسیر شده‌اند در آمد به طوریکه امروز تشخیص این مطلب کاملآ غیر ممکن است که در فلسفه سقراط افلاطونی، کدامیک از آن اندیشه‌ها متعلق به استاد و کدام دیگر از آن شاگرد است.

در تاریخی که رقم دقیق آن را نمی توان تعیین کرد ولی بر اساس قراینی که در دست است بین سالهای 388 و 369 پیش از میلاد مسیح باید باشد، افلاطون به کار مهم که تأثیر و نفوذ آتی آن فوق العاده بود، دست زد یعنی مدرسه‌ای برای تعلیم فلسفه تأسیس کرد و آن را به نام یکی از حومه‌های آتن که مقر این مدرسه بود آکادمی نامید. این مدرسه مشهور، مادر تمام دانشگاهها و دارلعلمهایی به شمار می‌رود که از آن تاریخ تاکنون در دنیا تأسیس شده است، ولی در بدو تأسیس بیگمان تشکیلاتی بسیار ساده و عاری از قیود و تشریفات داشته است. در چشم معاصران افلاطون مدرسه وی به مجمعی شبیه بوده است که اعضای آن را مریدان سقراط و پیروان آموزگاران قبل از وی تشکیل می‌داده‌اند ولی حقیقت امر این است که آکامی افلاطون به منظور تحقق بخشیدن به اندیشه‌ای نوین که شاید برای بیست سال متوالی در مغز متفکر وی ریشه می‌گسترد به وجود آمده بود. در عرض این سالها او در ذهن بینای خود امکان «علمی کردن» معتقدات بشر را مجسم می‌ساخت. پیش از وی سقراط آشکارا این موضوع را نشان داده بود که آن علم معمولی که مردم خود را صاحب آن می‌پندارند به واقع علم نیست بلکه تنها تصورات یا معتقدات خود آنهاست که اشتباها به جای علم گرفته‌اند. به عبارت دیگر، علمی که آنها مدعی داشتنش هستند بر پایه‌های محکم از آن گونه که بتواند در مقابل استدلال متین و استیضاح ماهرانه مخالفان مقاومت ورزد استوار نشده است. عقیده سقراط این بود که تنها علم و تنها دانایی بشر که می‌شود به حقیقت علمش نامید همان علم به جهل کامل خود بشر است. به عبارت دیگر تنها چیزی که ما به طور یقین می‌دانیم این است که چیزی نمی‌دانیم. کشف مهم افلاطون در این‌باره این بود که انسان به کمک روشهای صحیح می‌تواند «دانایی» و «علم» خود را ( به مفهوم دقیق این کلمه ) از وادی جهل مطلق خارج و به سر منزل حقیقت نزدیک سازد. او می‌گفت دسترسی به حقایق مثبت که قابل اثبات و بنابراین از گزند ابطال مصون باشد کاملا میسر است. شکلی نیست که الهامات افلاطون در این‌باره از اصول و مبانی ریاضیات سرچشمه می‌گرفت (علم هندسه که بعدا به وسیله اقلیدس شکل منظمی به خود گرفت در زمان افلاطون هنوز مراحل بدوی تکامل خود را در یونان سیر می‌کرد) و به همین دلیل باز به کمک ریاضیات آسانتر می‌توان به آن چیزی که در مغز افلاطون وجود داشت پی‌برد. مردی را در عالم خیال فرض کنید که ابدا چیزی درباره هندسه نمی‌داند ( البته خوانندگان این کتاب که کم و بیش با اصول هندسی آشنا هستند برای تصور چنین وضعی باید به سالیان کودکی خود برگردند؛ ولی نباید فراموش کرد که در عصر افلاطون غالب مردم یونان چیزی درباره هندسه نمی‌دانستند). چنین شخصی، با وصف بی‌خبری از اصول و قواعد هندسی، ممکن است به حقایق بسیاری که قابل اثبات هندسی هستند واقف باشد. فی المثل، او ممکن است کاملا به این موضوع ایمان داشته باشد که مجموع دو ضلع هر مثلث از ضلع سوم آن مثلث بزرگتر است. اما علم و یقین وی در این‌باره هیچ لازم نیست که مبنی بر آشنایی قبلی با قضایای هندسی باشد چون ممکن است که وی این نکته را ( که مجموع ضلعین یک مثلث بزرگتر از ضلع ثالث آن مثلث است) صرفآ از راه تجربه یعنی به این علت که فرضا مجبور بوده است همه روزه از محوطه‌ای مثلثی شکل عبور کند کشف کرده باشد. ولی اعتقاد وی به این موضوع هر قدر هم قوی و مستحکم باشد باز هم چیزی جز عقیده وی نیست و نمی‌شود آن را علم نامید. اما اکنون همین شخص را قدم به قدم با اصول هندسی اقلیدسی آشنا سازید و بالاخص قضیه معروفی را که در آن ثابت می‌شود که مجموع ضلعین هر مثلثی بزرگتر از ضلع سوم آن مثلث است به او یاد دهید. اگر وی تازه کار یا نو آموز باشد ممکن است آن قضیه را یک‌بار، دو‌بار، بی‌آنکه قادر به درک مفهومش باشد بخواند، ولی سر انجام لحظه‌ای فرا می‌رسد که همین شخص نو آموز به نیروی عقل و اندیشه خود برهان قضیه را «می‌بیند». از لحظه‌ای که برهان مطلب برایش روشن شد تصور ذهنی وی به علم یقین تبدیل می‌گردد، و این علم متکی به برهان، با علم سابق وی که صرفا ناشی از تجربه یا مشاهدات عینی بوده است، از لحاظ کمی اختلافی ندارد، بلکه از نظر کیفی با آن متفاوت است. موقعی که وی صحت عقیده خود را به کمک برهان عقلی مسجل کرد، دیگر ترسی از بطلان آن عقیده ندارد. زیرا فریضه‌هایش اکنون به طور علمی قابل اثبات هستند. در زبان یونانی برای مفهوم معرفت یا شناسایی (knowledge )و مفهوم علم ( science ) لغت واحدی به کار می‌رود؛ به این دلیل بی هیچ‌گونه سوء تعبیر می‌توان گفت که از لحظه‌ای که چنین شخص مطلبی را «دانست» از همان لحظه « عالم » به آن مطلب ( به مفهوم علمی این کلمه ) شده است.

افلاطون عقیده داشت که شناخت علمی را نه تنها در رشته ریاضیات بلکه در سایر رشته‌ها نیز می‌توان اکتساب کرد. وی مخصوصا انتظار داشت که روش فهم مبرهن توسعه یابد و حوزه سیاست و قانون گذاری را در بر گیرد. به نظر افلاطون وضع تمام آنهایی که در این حوزه از مسایل بشری، یعنی سیاست و قانون گذاری، وارد بودند عین وضع همان موجود فرضی بود که گفتیم حقایق هندسی را بی‌آشنایی قبلی با براهین مثبت علمی درک می‌کرد .در هر عصری سیاستمداران و اتباع کشورها قوانین جاری مملکت خود را به شدت (و گاهی با یک اعتقاد تعصب آمیز و نا بردبارنه) اجرا می‌کنند، زیرا معتقدند که آن قوانین خوب هستند و نفع و صلاح جامعه را در بر دارند؛ ولی دلایل آنها درباره حسن این قوانین هرگز از حوزه « معتقدات »  تجاوز نمی‌کنند و این معتقدات غالبآ بر رسوم جاری، سنت‌های کهن، احساسات آتشین، یا علتی دیگر از نوع همین علت‌های نا معقول استوارند. به این ترتیب جای هیچ گونه شگفتی نیست که بسیاری از قوانین عادی و اساسی دولت‌ها ناقص و ناروا و از کار در می‌آیند. موضوعی که در وضع این گونه قوانین ضرورت جدی دارد این است که دانایی و بصیرت معقول جانشین سلیقه و احساسات متغیر افراد گردد. از این قرار هدف و منظور اصلی آکادمی به عکس آنچه بعضی‌ها فکر کرده‌اند همه‌اش این نبود که به قضایای زندگی، صرفا از جنبه نظری و غیر علمی بنگرد. به حقیقت نقشه افلاطون این بود که مکتب بزرگ وی علاوه بر وظایفی که انجام می‌داد به صورت یک نوع کارگاهی برای ایجاد و تولید علم سیاست در آید و این علمی بود که وی وجود آن را برای اصلاح جهان یونانی لازم می‌دید.

مقارن با زمان تأسیس شدن آکادمی، افلاطون بزرگترین اثر فکری خود را که به صورت مکالمه جدلی میان سقراط و مصاحبان فرزانه وی تنظیم گردیده است و به نام جمهور معروف است منتشر ساخت در این کتاب افکار و عقاید نویسنده درباره علم و لزوم کاربر آن در حوزه سیاست بیان گردیده است. (افلاطون در آن جمله مشهورش که می‌گوید حکمرانان باید از میان فلاسفه برگزیده شوند به اهمیت این موضوع اشاره می‌کند.) از این قرار مطالبی که در این رساله تشریح و بیان گردیده‌اند خود نوعی توجیه نظری هستند از مقاصد همان مکتبی که افلاطون در آن تاریخ به ریختن بنیانش اشتغال داشت. به واقع جمهور افلاطون را می‌توان چیزی شبیه به راهنمای دروس دانشگاهی برای آکادمی آتن شمرد. چند سالی پس از تأسیس آکادمی، افلاطون به سیراکوس احضار شد. در آن تاریخ دیونیزوس مرده و پسر جوانش (دیونیزوس دوم) جانشین وی شده بود. دیون داماد دیونیزوس اول با افلاطون دوست بود و از وی دعوت کرد که سمت آموزگاری شاه جوان را به عهده گیرد و او را با تعلیمات فلسفی آشنا سازد. به این ترتیب فرصتی به چنگ افلاطون افتاد تا به افکار و عقاید خود درباره تربیت شاهان جامه عمل بپوشاند و مرد جوانی را که به حکم وراثت، فرمانروای کشورش شده بود به حکم‌رانی فیلسوف مبدل سازد. وی با سیراکوس رفت ولی تجربه‌ای که در این مورد انجام گرفت با شکست و ناکامی روبرو شد. زیرا پادشاه جوان به هیچ وجه مایل نبود که خود را به آن برنامه سخت و آن انضباط طاقت فرسا (که از نظر افلاطون برای تربیت حکمرانان حکیم لازم بود) تسلیم سازد. بعد از این قضیه افلاطون ناچار شد به آتن باز گردد. ولی چند سال بعد دوباره به سیراکوس احضار شد ولی این مأموریت دوم، نه تنها مثل مأموریت اول بی‌ثمر ماند، بلکه این بار جان خودش نیز به خطر افتاد. اما بالاخره خود را از سیراکوس نجات داد و به آتن بازگشت و در آنجا بقیه عمرش را وقف مطالعات و تحریرات فلسفی و اداره امور آکادمی کرد، تا اینکه در این سال 347 پیش از میلاد به سن هشاد درگذشت. با وصف اینکه مأموریت افلاطون در سیراکوس به موفقیت نینجامید آکادمی وی از لحاظ تولید نتایج علمی به کلی عقیم نماند. مواردی از آن روزگاران ثبت شده است که نشان می‌دهد عده‌ای از شهرهای یونانی در همان زمان حیات افلاطون تقاضا کرده‌اند که یکی از اعضای آکادمی برای تنظیم قانون اساسی آنها اعزام گردد. ولی رویهم رفته کشف افلاطون بزرگترین تأثیر خود را در جهاتی غیر از آنچه او خودش انتظار داشت بخشید. جمهور رهنمای بغلی برای سیاستمداران نشد که راه و چاه اصطلاحات را به آنها نشان دهد؛ ولی در مقابل، افکار بیان شده در آن رساله، به صورت ماده‌ای در آمد که بخشی از معارف بشری که ما اصطلاحا علم می‌نامیم  سرانجام ریشه خود را از آن گرفت. از آن گذشته ، فکر افلاطون متضمن یک اصل علمی نیز بود که برای دنیای باستان جنبه تازگی داشت ولی برای دنیای جدید اهمیت اساسی احراز کرده است و آن عبارت از اصل مسئولیت اخلاقی افراد است در قبال اعمال و کرداری که از آنها سر می‌زدند.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:42 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

شیخ بهایی

 

شیخ بهاء الدین، محمدبن حسین عاملی معروف به شیخ بهایی، دانشمند بنام دوره صفویه است. اصل وی از جبل عامل شام بود. بهاء الدین محمد ده ساله بود که پدرش عزالدین حسین عاملی از بزرگان علمای شام بسوی ایران رهسپار گردید و چون به قزوین رسیدند و آن شهر را مرکز دانشمندان شیعه یافتند، در آن سکنی گزیدند و بهاءالدین به شاگردی پدر و دیگر دانشمندان آن عصر مشغول گردید.

مرگ این عارف بزرگ و دانشمند را به سال 1030 و یا 1031 هجری در پایان هشتاد و هفتمین سال حیاتش ذکر کرده اند. وی در شهر اصفهان روی در نقاب خاک کشید و مریدان پیکر او را با شکوهی که شایسته شان او بود، به مشهد بردند و در جوار حرم هشتمین امام شیعیان به خاک سپردند.

شیخ بهایی مردی بود که از تظاهر و فخر فروشی نفرت داشت و این خود انگیزه ای برای اشتهار خالص شیخ بود. شیخ بهایی به تایید و تصدیق اکثر محققین و مستشرقین، نادر روزگار و یکی از مردان یگانه دانش و ادب ایران بود که پرورش یافته فرهنگ آن عصر، این مرز و بوم و از بهترین نمایندگان معارف ایران در قرن دهم و یازدهم هجری قمری بوده است.

شیخ بهایی شاگردانی تربیت نموده که به نوبه خود از بزرگترین مفاخر علم و ادب ایران بوده اند، مانند فیلسوف و حکیم الهی ملاصدرای شیرازی و ملاحسن حنیفی کاشانی و عده ایی دیگر که در فلسفه و حکمت الهی و فقه و اصول و ریاضی و نجوم سرآمد بوده و ستارگان درخشانی در آسمان علم و ادب ایران گردیدند که نه تنها ایران، بلکه عالم اسلام به وجود آنان افتخار می کند.

از کتب و آثار بزرگ علمی و ادبی شیخ بهایی علاوه بر غزلیات و رباعیات دارای دو مثنوی بوده که یکی به نام مثنوی «نان و حلوا» و دیگری «شیر و شکر» می باشد و آثار علمی او عبارتند از «جامع عباسی، کشکول، بحرالحساب و مفتاح الفلاح والاربعین و شرع القلاف، اسرارالبلاغه والوجیزه». سایر تالیفات شیخ بهایی که بالغ بر هشتاد و هشت کتاب و رساله می شود همواره کتب مورد نیاز طالبان علم و ادب بوده است.


چهارشنبه 29 دی 1389  10:47 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

مارتین  هایدگر

 

در 26 سپتامبر سال 1889 مارتین هایدگر متولد شد، در روستای مسکیرش در بادن-ورتمبورگ، در جنوب غربی آلمان و در دل کوهستان آلپ، همچون نخستین فرزند خانواده‌ای تهیدست، سنت گرا و کاتولیک. هایدگر هرگز پیوند خود را با مسکیرش نگسست، و بارها به آن بازگشت، و مردم آنجا را نزدیک‌ترین کسان به خود خواند.

هایدگر 87 سال بعد در 22 مه 1976 برای واپسین بار قلم در دست گرفت و پیامی  به مردم مسکیرش فرستاد. دوستش بر‌نهارد ولت چون خود او به عنوان هم شهری افتخار آفرین مسکیرش برگزیده شده بود. پیام هایدگر تبریک به ولت و مردم مسکیرش بود با این عبارت به پایان می رسید : بگذار روح تعمق‌گر مردم مسکیرش متحد باشد. زیرا امروز، در تمدن متحد تکنولوژیک، بیش از همیشه نیاز به تعمق، و دلبستگی به خانه مطرح است. هایدگر چهار روز بعد، در 26 مه 1976 در گذشت. واپسین کلامی که بر زبان آورد این بود : «سپاس گزارم.‌»

مراسم بدرود او دو روز بعد در فرایبورگ انجام شد. مراسم دینی کاتولیک‌ها به درخواست خود او در مسکیرش در کلیسای مارتین قدیس که تمام سالهای کودکی‌اش در صحن آن بازی می‌کرد، و پدرش خادم آن بود، انجام شد. در همان صحن میان مادر و پدرش به خاک سپرده شد. بر سنگ آرامگاه هایدگر نام و تاریخ تولد و مرگش آمده است. بر بالای نوشته‌ها ستاره‌ای نقش بسته است. یاد آور عبارت مشهور هایدگر که در 1947 نوشته بود : «اندیشیدن خود را به اندیشه‌ای یگانه سپردن است. اندیشه‌ای که روزی هم چون ستاره‌ای بر بام آسمان خواهد درخشید.‌»

هایدگر از خود کتابها، رساله‌ها و درس گفتارهای فراوانی به یادگار گذاشت. اگر چند مقاله که چندان مهم نیستند، و در فاصله سالهای 1910 تا 1913 منتشر شدند بگذریم، می‌توان گفت که دوره نخست کار فکری هایدگر با انتشار دو متن آغاز شد. یکی رساله‌ی «نظریه‌ی حکم در روان شناسی باوری : یک درآمد انتقادی ـ تحصیلی به منطق» که در لایپزیگ به سال 1914 منتشر شد، و دیگری پایان نامه‌ی دانشگاهی‌اش «نظریه دونس اسکاتوس در مورد مقوله‌ها و معنا» که در 1915 چاپ شد. کار دانشگاهی هایدگر با تدریس در رشته‌های یزدان‌شناسی کاتولیک و فلسفه در دانشکده‌ی فلسفه‌ی دانشگاه فرایبورگ در 1915 شروع شد، و با درس‌های مهمی درباره پدیدار‌شناسی، هرمنوتیک واقع بودگی، زمان، و بررسی نو آورنه‌ی تاریخ فلسفه، در دو دانشگاه فرایبورگ و ماربورگ، در سالهای بعد، پیش رفت. در سال 1927 مشهورترین اثر فلسفی او با عنوان هستی و زمان منتشر شد. در آغاز دهه‌ی 1930 هایدگر با بازنگری در شماری از مبانی کار فکری‌اش، راهی تازه در اندیشیدن به هستی را در پیش گرفت که پس از طی مرحله‌ای که به «دوران دگرگونی» مشهور شده، به دستاورد‌هایی جدید منجر شد. مهمترین متنی که در حکم جمع بندی آراء فلسفی هایدگر در نخستین دوره‌ی کار فکری او به شمار می‌رود «هستی و زمان‌» است.

بخش مهمی از زندگی هایدگر یا در کلاسهای درس گذشت، یا در اتاق کارش در خانه‌ی فرایبورگ، یا در کلبه روستایی‌اش در توتنائوبرگ، روستایی کوهستانی و جنگلی، او استاد دانشگاه بود و مدتی در زندگی اجتماعی‌اش نقش دیگری برای خود برگزید، عضو حزبی شد و برنامه سیاسی را تبلیغ کرد. آن حزب، حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان، یا چنان که بیش‌تر مردم امروز آن را می‌شناسند حزب نازی بود. خود هایدگر بعدها از این کار با عنوان «حماقت بزرگ من» یاد کرد.

هایدگر آدم ساده‌ای بود که همواره خلق و خوی روستایی خود را حفظ کرد. مردی بود خوش مشرب، مهربان، مهمان نواز، کم حرف، بسیار مودب، و عاشق پیاده‌روی و کوه‌نوردی. به گفته روستاییان، هیچ کس بهتر از او با کوه‌ها و جنگل‌ها منطقه آشنا نبود. همواره با دانشجویانش به گردش در کوه پایه‌ها می‌رفت، با آنان نزدیک بود، و رفتاری دوستانه داشت. در فروتنی ذاتی‌اش هیچ نشانی از کوشش تصنعی در پنهان کردن فاصله‌ی استاد و شاگرد که از دانشگاه های دوره‌ی ویلهلمی به ارث مانده بود، دیده نمی‌شد. ورزشهای اسکی و قایق رانی را بسیار دوست داشت، و در آنها ماهر بود. دلباخته‌ی فوتبال بود و به خانه‌ی همسایه‌ها می‌رفت تا از تلویزیون مسابقه‌ها را تماشا کند (هرگز تلویزیون نخرید اما رادیو داشت). به غذاهای محلی و شراب بادن علاقه‌مند بود. هر‌گاه در توتنایوبرک به سر می‌برد، فرصت شرکت در مراسم جشن‌های روستایی را از دست نمی‌داد. به ندرت از آثار موسیقی، نمایش‌ها و فیلم‌ها یاد کرده است.

هایدگر به کلیسا نمی‌رفت، و معلوم نبود که در پایان عمر به کدام آیین مسیحی اعتقاد دارد. آشکارا از هر بحث دینی طرفه می‌رفت. حاضر جواب و بذله گو و هرچه پیر تر می‌شد بیشتر حالت مهربان و خندان می‌یافت. بیشتر عکس‌های آخرین سالهای او را با لبخند مشهورش نشان می‌دهند.

خودش به شوخی می‌گفت که با این لبخند آدم‌های زیادی را فریب داده است. می‌گویند که چندان آدم خود دار و جدی‌ای نبود. برای مثال، در مراسم بدرود با شاگردانش در دانشگاه ماربورگ در 1928 صدایش می‌لرزید، و به گریه افتاده بود. با وجود این، از داستان عاشقانه‌اش با هانا آرنت معلوم می‌شود که خوب بلد بود که به منافع خود بیاندیشد، و بر احساسات خود لگام بزند.

هانا آرنت و مارتین هایدگر برای اولین بار در سال 1924 یکدیگر را ملاقات کردند. در این هنگام آرنت یک دختر یهودی هجده ساله بود که وارد دانشگاه ماربورگ شده بود و در کلاسهای درس فلسفه هایدگر شرکت می‌کرد. رابطه‌ آنها به مدت پنج سال ادامه یافت، هر چند واژه «رابطه» عمق پیوند آنها را به درستی منعکس نمی‌کند. رابطه‌ای که در قالب عشق شور انگیز آغاز شد. طی سالهای متمادی، فرازها و نشیب‌های بسیاری را از سر گذراند. برای توضیح این رابطه در سالهای بعدی، واژه دوستی، هم بیش از حد بزرگ و هم بیش از حد کوچک است، هرچند آرنت و هایدگر محتملا همین واژه را به کار می‌برده‌اند. آرنت در یادداشتی، اعتراف گونه برای هایدگر (یادداشتی که البته ارسال نشد) عواطف متناقض خود را نسبت به او به این شرح جمع بندی می‌کند : مردی که نسبت به او وفادار و بی‌وفا ماندم، و هر دو هم با عشق. آرنت هنگام نوشتن این یادداشت پنجاه و چهار ساله بود و هایدگر بیش از هفتاد سال داشت.

با تمام سر گذشت هایی که برای او اتفاق افتاد می‌بایست به این نظرش بسیار توجه کرد «باید راه اندیشه‌ی فیلسوف (denkweg) را به جای زندگی او مطرح کرد.»

هایدگر خودش با مذهب کاتولیک بزرگ شد. و در یکی از حوزه‌های دینی درس خواند و می‌خواست کشیش شود که نقد عقل محض critique of rue reason کانت را خواند و پس از مشاهده استدلال‌های کانت با او هم عقیده شد که براهین وجود خدا هیچ کس یک متقن نیست. بنابراین، به دانشگاه رفت و چندی علوم طبیعی و بعد فلسفه خواند و، به این ترتیب، آدمی شد بدون هیچ ایمان دینی مشخص. خودش گفته است من شخصی هستم «بی خدا»، و گویی می‌خواسته بگوید تقدیر این بوده که به چنین سر نوشتی دچار شوم. ولی اضافه می‌کند : «با این همه، شاید بی‌خدایی من به خدا نزدیکتر باشد تا خدا‌پرستی فلسفی»، و پیداست که این اعتقاد راسخ را از کانت گرفته و همچنان نگهداشته است که کسی از راه دلایل یا براهین عقلی به خدا نمی‌رسد. «رو به سوی خدا داشتن» ما بسیار با یقین تفاوت دارد. هایدگر نه ملحد و منکر وجود خداست و نه خدا پرست؛ متفکری است که راه را برای فهم تازه‌ای از این امر هموار می‌کند که متدین بودن به چه معناست.


چهارشنبه 29 دی 1389  10:47 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

ملاصدرا

 

محمد بن ابراهیم قوامی شیرازی ملقب به صدر المتالهین یا ملاصدرا در ظهر روز نهم جمادی الاولی سال 980 قمری دیده به جهان گشود. پدر او خواجه ابراهیم قوامی مردی پرهیزگار، دیندار و دوستدار و حامی دانش و معرفت بود. در زمان حیات ملاصدرا، شیراز دارای حکومت مستقلی بود و حکمرانی آن به برادر شاه واگذار گردید که،‌ پدر ملاصدرا بعنوان معاون او و دومین شخصیت مهم آن منطقه به شمار می رفت، و به نظر می رسید تنها موهبتی که خداوند به او ارزانی نداشته است داشتن فرزند باشد.

اما بالاخره خداوند درخواست ها و دعاهای این مرد پاک و زاهد را بی جواب نگذاشت و بهترین پسران را به او ارزانی کرد که او را محمد ملقب به صدرالدین نام نهاد به آن امید که عالی ترین شخصیت مذهبی گردد. در دوران جوانی، صدرالمتالهین جوان با شیخ بهایی آشنا گردید که سنگ بنای شخصیت علمی و اخلاقی ملاصدرا توسط این دانشمند جهاندیده کم نظیر بنا نهاده شد. تکمیل این بنای معنوی را استاد دیگرش دانشمند سترگ و استاد علوم دینی و الهی و معارف حقیقی و اصول یقینی سیدامیر محمد باقر بن شمس الدین مشهور به میرداماد عهده دار گشت. از شاگردان او می توان به حاج ملاهادی سبزه زاری و ملامحسن فیض کاشانی اشاره کرد.

صدرالمتالهین حکیم خانه به دوشی بود که به جرم آزادگی روح و فکر مجبور شد تا از پایتخت و پایتخت نشینان روی گرداند. وی در مقدمه کتاب اسفار دلایل بیزاری خود را از جاهلان فرزانه نمای زمان خود و عزلت و تصوف خویش را در کهک (روستایی دورافتاده در سی کیلومتری شهر مقدس قم) بیان داشته است.

پس از بازگشت به شیراز شهرت صدرای شیرازی عالمگیر شده بود و طالبان حکمت از نواحی و اطراف برای درک فیض به حضورش می شتافتند. او خود در مقدمه اسفار می گوید : به تدریج آنچه در خود اندوخته بودم همچون آبشاری خروشان فرود آمد و چون دریایی پر موج در منظر جویندگان و پویندگان قرار گرفت.

در زمان حیات ملاصدرا یعنی در اواخر قرن دهم و شروع قرن یازدهم هجری کلام و فلسفه از علوم رایج و محبوب آن زمان به شمار می رفتند. دلیل عمده گسترش این علم نسبت به سایر علوم آن زمان مانند فقه، ‌ادبیات عرب، ‌ریاضی، ‌نجوم و طب و دیگر علوم و همچنین هنرهای رایج آن زمان مانند خط، معماری و کتیبه را می توان در شرایط اجتماعی آن دوران که خود زاییده شرایط سیاسی حاکم بر کشور بود جستجو نمود.

عدم وابستگی و استقرار و مرکزیت حکومت وقت امنیت و آزادی خاصی را حکمفرما ساخته بود که شکوفا شدن استعداد ها و گسترش هنر و علم را در پی داشت.

صدرالدین محمد در علوم متعارف زمان و بویژه در فلسفه اشراق و مکتب مشاء‌ و کلام و عرفان و تفسیر قرآن مهارت یافت. او آثار فلسفی متفکرانی چون سقراط و فلاسفه هم عصر او، افلاطون، ‌ارسطو و شاگردانش و همچنین دانشمندانی چون ابن سینا و خواجه نصرالدین طوسی را دقیقا بررسی نمود و موارد ضعف آنها را باز شناخت و مسایل مبهم مکاتب را بخوبی دانست.

او اگر چه از مکتب اشراق بهره ها برد ولی هرگز تسلیم عقاید آنان نشد و اگرچه شاگرد مکتب مشا گردید لیکن هرگز مقید به این روش نشد. ملا صدرا پایه گذار حکمت متعالیه می باشد که حاوی ژرف ترین پاسخ ها به مسائل فلسفی است.

ملاصدرا علاوه بر سالک و رهرو در عرفان بعنوان موفق ترین سالکین در فلسفه می باشد که با طی کردن مراحل مختلف گنجینه با ارزشی را برای ساخت قلعه ای از دانش کشف نمود که با نور جاودانی حقیقت می درخشد.

ملاصدرا از زبان خویش: «من وقتی دیدم زمانه با من سر دشمنی دارد و به پرورش اراذل و جهال مشغول است و روز به روز شعله های آتش جهالت و گمراهی برافروخته تر و بدحالی و نامردی فراگیرتر می شود، ناچار روی از فرزندان دنیا برتافتم و دامن از معرکه بیرون کشیدم و از دنیای خمودی و جمود و ناسپاسی به گوشه ای پناه بردم و در انزوای گمنامی و شکسته حالی پنهان شدم. دل از آرزوها بریدم و همراه شکسته دلان بر ادای واجبات کمر بستم و کوتاهی های گذشته را در برابر خدای بزرگ به تلافی برخاستم. نه درسی گفتم و نه کتابی تالیف نمودم. زیرا اظهار نظر و تصرف در علوم و فنون و القای درس و رفع اشکالات و شبهات و .... نیازمند تصفیه روح و اندیشه و تهذیب خیال از نابسامانی و اختلال، پایداری اوضاع و احوال و آسایش خاطر از کدورت و ملال است و با این همه رنج و ملالی که گوش می شنود و چشم می بیند چگونه چنین فراغتی ممکن است... ناچار از آمیزش و همراهی با مردم دل کندم و از انس با آنان مایوس گشتم تا آنجا که دشمنی روزگار و فرزندان زمانه بر من سهل شد و نسبت به انکار و اقرارشان و عزت و اهانتشان بی اعتنا شدم. آنگاه روی فطرت به سوی سبب ساز حقیقی نموده، با تمام وجودم دربارگاه قدسش به تضرع و زاری برخاستم و مدتی طولانی بر این حال گذرانده ام. سرانجام در اثر طول مجاهدت و کثرت ریاضت نورالهی در درون جانم تابیدن گرفت و دلم از شعله شهود مشتعل گشت. انوار ملکوتی بر آن افاضه شد و اسرار نهانی جبروت بر وی گشود و در پی آن به اسراری دست یافتم که در گذشته نمی دانستم و رمزهایی برایم کشف شد که به آن گونه از طریق برهان نیافته بودم و هر چه از اسرارالهی و حقایق ربوبی و ودیعه های عرشی و رمز راز صمدی را با کمک عقل و برهان می دانستم با شهود و عیان روشنتر یافتم. در اینجا بود که عقلم آرام گرفت و استراحت یافت و نسیم انوار حق صبح و عصر و شب و روز بر آن وزید و آنچنان به حق نزدیک شد که همواره با او به مناجات نشست.»

آثار او عبارتند از: الحکمه العرشیه، الحکمه المتعالیه فی الاسفار العظیمه الاربعه، المعه المشرقیه فی الفنون المنطقیه، المبدا و المعاد، المشاعر، المظاهر الالهیه فی الاسفار علوم الکاملیه، الشواهد الربوبیه فی مناهج السلوکیه، التصور و التصدیق، الوریده القلبیه فی معارفه الربوبیه، اسرار الایات و الانوار البینات، دیوان اشعار، حدوث العالم، اکسیر العارفین فی المعارفه طریق الحق و الیقین، اعجاز النعمین، کسرالاصنام الاجاهلیه فی ذم المتصوفین، مفاتیح الغیب، متشابهات القرآن، رساله سه اصل و ...

حکیم وارسته در طول عمر 71 ساله اش هفت بار با پای پیاده به حج مشرف شد و گل تن را با طواف کعبه دل صفا بخشید و در آخر نیز سر بر این راه نهاد و به هنگام آغاز سفر هفتم یا در بازگشت از آن سفر به سال 1050 ه .ق در شهر بصره تن رنجور را وداع نمود و در جوار حق قرار گرفت، و در همانجا به خاک سپرده شد و اگر چه امروز اثری از قبر او نیست اما عطر دلنشین حکمت متعالیه از مرکب نوشته هایش همواره مشام جان را می نوازد.



چهارشنبه 29 دی 1389  10:48 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:تمام دانشمندان فلسفه

رنه دکارت

 

در روز 31 ماه مارس 1596 متولد شد. او اهل تورن فرانسه و فرزند یکی از مشاورین پارلمان برتانی بود. در سال 1606 هنگامی که پسر ده ساله ای بود هر روز با بیم و وحشت به مدرسه «ژزوئیتها» بنام لامنش می رفت. درسهایی که می گرفت از ادبیات قدیم بود که تحت تأثیر فکر ارسطویی قرار داشت. در 1611 روز ششم ژوئن دکارت در یک جلسه سخنرانی تحت عنوان اکتشاف چند سیاره سرگردان در اطراف مشتری شنید که در آن سال گالیله چه اکتشافی کرده است. این سخنرانی در روح او که کم کم آماده تحقیر استیکولاستیک شده بود تأثیر فراوان کرد.

دکارت در سال 1616 امتحان خود را در رشته حقوق گذرانید و در این هنگام وارد قشون پرنس دوناسو شد و وقتی در پادگان «بردا» مشغول خدمت بود تصمیم گرفت که در زندگی هیچ سؤالی را بی جواب نگذارد و در اطراف مسائل تفکر نماید. از کنایه های تاریخ اندیشه اینکه جستجو برای دستیابی به حقیقت در جهان در نظریه دکارت بر اصل شک در وجود اشیاء و پدیده ها مبتنی است. دکارت از بهترین آموزش موجود اروپای زمان خود شامل بررسی جامع و مفصل منطق ارسطو و دانش فیزیک برخوردار شده و دوره « آ» را در بیست سالگی به پایان رسانیده بود، ولی وی در پایان احساس کرده بود که جز چند نکته ریاضی هیچ چیز دیگری را به یقین (یا با دقت عینی) نمی داند و از خود این پرسش را می کند که چرا نباید حقایق را کلاً با همان دقت و یقین ریاضی بداند. این اصل کم کم در او قوت می گیرد تا آنکه در دهم نوامبر 1619 که تعطیلات زمستانی خود را در توابع «اولم» می گذرانید توانست علمی را به وجود آورد که بوسیله آن پرده تاریکی را از روی معرفت دور سازد.

دکارت اهل جنگ و نظام نبود و به همین مناسبت در بیست و چهار سالگی خدمت نظام را ترک کرد و در سال 1626 به پاریس رفت. در این سال همه جا صحبت از اکتشافی بود که بوسیله دوربین های نجومی انجام می گرفت. «ژان فابریسیوس» اهل فلاماند و گالیله و بعد از آنها «شایز» لکه های خورشید را مشاهده نموده بودند. دکارت تحت تأثیر این وضع شروع به تفحص عمیقی در دانش آسمان نمود. ابتدا به ساختن دوربین دقیق و کاملی شخصاً اقدام کرد و مجبور شد برای انتخاب بهترین نوع عدسی، انکسار اشعه نورانی در عدسیها را مورد مطالعه قرار دهد. در سال 1626 در حالیکه کارگران مشغول تراشیدن شیشه ای به امر او بودند، موفق به کشف قانون انکسار نور گردید.

طولی نکشید که نجوم علمی را کنار گذاشت تا بتواند مطالعات نظری خود را دنبال کند. دکارت مصمم شد که کتابی راجع به ساختمان جهان تهیه نماید. او در سال 1626 در آمستردام زندگی می کرد و به شهرهای لاهه و لید سفر می کرد. روزی در این شهر اطلاع یافت که معلمی به نام «اسنلیوس» که سال قبل از آمدن او به هلند فوت کرده بود قانون انکسار را کشف کرده است. این موضوع سبب شد که بعدها دکارت را به دزدی علمی متهم کنند، ولی امروزه حقیقت کاملاً از نظر دانشمندان روشن است(اسلنیوس دانشمندی عالیقدر بود و کسی بود که اولین اندازه گیری علمی را روی کره زمین انجام داد).

روشنفکر جوان فرانسوی نیز مانند فیثاغوریان در قرنها پیش به این فکر افتاد که راه رسیدن به حقیقت باید همان ریاضی باشد. وی بر پایه این اندیشه غرق در مطالعه ریاضی شد و با اختراع هندسه تحلیلی که یک ابزار ریاضی ضروری و در قیاس با هندسه باستانی اقلیدس قابل درک تر بود پاداش زحمات خود را گرفت. هنگامی که دکارت مشغول تهیه کتاب خود بود خبر محکومیت گالیله در تمام نقاط انتشار یافت و او که شخصی محتاط بود از انتشار کتاب خود منصرف شد. دکارت هندسه تحلیلی را که وسیله ذی قیمتی برای پیشرفتهای علمی بود بوجود آورد، زیرا مطالعه هندسه اقلیدسی فقط برای عده معدودی از دانشمندان که دارای استعداد خارق العاده هستند ممکن است.

دکارت بعد از اندیشه و مطالعه بسیار شاهکار فلسفی کوتاه خود به نام «گفتار در روش راه بردن در دست عقل و جستجوی حقیقت در علوم» را در سال 1639 انتشار داد. وی در این تألیف اثر گذار خود تاریخچه رشد فکری و چگونگی آغاز به شک در صحت و سقم آموخته های خود را ذکر کرده و به این نتیجه می رسد که به همه چیز باید به دیده شک نگریست، جز به شخص شک کننده که وجود دارد، چرا که شک می کند. «شک می کنم، پس وجود دارم» روش خود وی برای بیان آن منظور است. او اعمال آن روش را به قلمروهای (فکری) دیگر هم گسترش داد و به این کشف رسید که نیل به یقین در آن قلمروها نیز از راه تبدیل و تقلیل مسائل به یک شکل و راه حل ریاضی، میسر است. مسأله را چنانچه بتوان به صورتی ریاضی درآورد و با استفاده از شمار حداقلی از قضایای استنباطی یا احکام مبرهن ریاضی، به آن نظم بخشید، حاصل یک دستگاه معادلات جبری خواهد بود که با حل آنها طبق قواعد جبری جوابهای دقیق و قطعی لازم بدست خواهد آمد.

دکارت جهان هستی را ماشین پیچیده عظیم ساعت مانندی می بیند که به دست خداوند به کار افتاده و کار آن بدون کمک بعدی وی، تا ابد ادامه دارد. تأکید برخی از مورخان است که نیوتن را دکارت ممکن الوجود کرد. اکنون با روش دکارت می توان به قسمتهای عالی نیز دسترسی پیدا نمود. دکارت ریاضی دان بزرگی بود که چندان به ریاضیات علاقه نداشت. دکارت در 11 فوریه 1650 به مرض ذات الریه زندگی را بدرود گفت.


چهارشنبه 29 دی 1389  10:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها