0

در سه راه مرگ اسمم را فراموش كردم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

در سه راه مرگ اسمم را فراموش كردم

89/10/29 - 00:08
شماره:8910110391
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «نادر بذري»
در سه راه مرگ اسمم را فراموش كردم

خبرگزاري فارس: وقتي نزديك شديم به سه راه مرگ، ديگر اسمم را هم فراموش كرده بودم. با اين موج‌هاي سنگين ديگر چشم‌هايم خوب نمي‌ديد. اما بايد مي‌ديد. بايد مي‌ديد. ناله بچه‌ها را. زخم بچه‌ها را و يك سه راهي را كه سه راه مرگ بود.

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي نادر بذري از نبرد كربلاي 5 است. آقاي بذري در سال هاي جنگ از بچه بسيجي هاي با صفاي بابل بود:

مولوي در ص 69، 70 فيه ما في مي‌گويد:
«وصيت مي كنيم ياران را. كه چون شما را عروسان معني در باطن روي نمايد و اسرار كشف گردد، هان و هان تا آن را با اغيار نگوييد و شرح نكنيد و اين سخن ما را كه مي‌شنويد به هر كس مگوييد كه تو را گر شاهدي يا معشوقه‌اي به دست آيد و در خانه تو پنهان شود. كه مرا به كسي منماي كه من از آن توام، هرگز روا باشد و سزد كه او را در بازارها گرداني و هر كس را گويي كه بيا اين خوب را ببين؟ آن معشوقه را هرگز اين خوشايد برايشان رود و از تو خشم گيرد.»
دنياي من كربلاي پنج است. احساس مي‌كنم رابطه من و كربلاي پنج چنين رابطه‌اي است كه مولوي گفته.كربلاي پنج تمام زندگي و هستي من است. تمام چهار سال جبهه‌ام يك طرف كربلاي پنجم هم يك طرف. من نوزده سال است كه دارم با كربلاي پنج روزم را به شب و شبم را به روز مي‌رسانم.
وقتي برگشتم بچه‌هايي كه در عمليات كربلاي چهار بودند گفتند كه چه غوغايي بود. ما هم جزو نيروهاي كربلاي چهار بوديم اما در عمليات شركت نكرديم.
وقتي هم رسيديم سريعا آماده شديم براي عمليات كربلاي پنج كه قرار شد دو هفته بعد شروع شود.
عمليات كربلاي پنج عمليات آزادسازي بود. يكي از بزرگ‌ترين آزادسازي‌ها، آزادسازي شلمچه بود. يكي ديگر هم جزيره بوارين بود. يكي ديگر ام الطويل يكي هم كانال ماهي و چند تا مناطق ريز ديگر. اين مناطق در عمليات كربلاي پنج بود و با اين وسعت هم بايد آزاد مي‌شدند، هيچ عملياتي به عمليات كربلاي پنج نمي‌رسد. چه به لحاظ تاكتيكي، چه به لحاظ وسعت كار. شايد در اوايل جنگ عمليات‌هاي فتح‌المبين و بيت‌المقدس وسعت بيش از اين داشت اما مطمئنا كربلاي پنج هم در آن مقطع زماني چيز ديگر بود. ما در مرحله‌ اول عمليات كربلاي پنج در هفت تپه بوديم.
شنيديم جعفر هم خودش را رساند و مستقيم رفت به گردان مسلم ابن عقيل كه نزديك گردان ما بود. ناصر هم هنوز نتوانسته بود خودش را برساند اما رسيد.
جعفر به اين خاطر كه در غرب بود زياد با فضاي جنوب رو به رو نشده بود. گرچه تجربه جنگي بالايي داشت و خصوصا در عمليات‌هاي پارتيزاني زياد شركت كرده بود. فرمانده گردان مسلم قربان صادقي بود. جعفر، چند باري آمد و با بچه‌هايي كه با هم بوديم آشنا شد. هادي اميري، حسن مؤمني، علي فلاح، مرتضي داداش‌پور، شعبان صالحي و بچه‌هاي ديگر. براي من هم كلي افتخار بود كه برادر بزرگ‌ترم آمد پيش ما. من هم دلم مي‌خواست شوخي‌هايي كه با بچه‌ها مي‌كردم بچه‌ها پيش برادرم انجام ندهند و ضايع‌ام نكنند. خيلي وجود برادرم برايم مهم بود. اسمي بود و ابهتي. او رفت بعد از پانزده روز گفت:
- ان شاء‌الله تو عمليات مي‌بينمت!
ما بايد حركت مي‌كرديم به طرف منطقه عملياتي. يك شناسايي كوچك هم از منطقه شلمچه داشتيم. هنگام حركت حال و هواي بچه‌ها هم خيلي عجيب بود. گرچه نمي‌شود گفت. با اينكه بايد از هفت تپه حركت مي‌كرديم. همه يك طوري از هم حلاليت مي‌طلبيدند. حتي مني كه سر هادي اميري تا به حال آنقدر بلا آورده بودم. مثل قبل كه شب وداع به هادي مي‌گفتم:
- اگه بخشيد، بخشيدي. اگه نبخشيدي هم نبخشيد. ديگر نمي‌توانستم شوخي كنم. من بروم و به هادي بگويم، هادي مرا ببخش. اصلا وضعيت مثل وضعيت قبل نبود. آنقدر به هم ريخته بود كه اصلا نمي‌توانستيم به ياد بياورم كه روزي با هادي، در جايي، اتفاقي نه، نه. هادي را بغل كردم، توي آغوش گردم و پر صبرش، صورتش، تنش، نفسش و بيش از همه مرتضي داداش‌پور، مفيد، همه و همه. دلم داشت براي همه تنگ مي‌شد، هنوز نه توي هفت تپه. اصلا نمي‌دانستيم چه كار كنيم. به اندازه تمام تپه‌هاي هفت تپه چشم‌هاي‌مان از گريه تاول زده بود. همه از هم عذرخواهي مي‌كردند. حلاليت مي‌طلبيدند. ما را ببخشيد بي‌مهابا، يكي مي‌گفت:
- چرا عذرخواهي مي‌كني؟ اصلا مگه تا به حال چيزي شده؟ همه انگار پاهاي‌شان به زمين چسبيده بود. هيچ كس نمي‌خواست از پناه آغوزش گرم ديگري بيرون برود. همه مي‌دانستند اين عمليات چيز ديگري است. به همه الهام شده بود. كسي هنوز منطقه عمليات را نديده بود. اما مي‌فهميدند، درك مي‌كردند. ايني كه توي آغوش آن يكي است و دارد از گريه منفجر مي‌شود شهيد است.
بالاخره همه از هم جدا شدند. شديم، شدم. از همه‌شان. همان جا كه ديگر آغوششان، تبريك بدن‌هاي زنده‌شان. نفس گرم‌شان كه به دستم، چشمم، جانم، وجودم و تنم خورده مي‌شد.
همان شب دعايي در مسجد گردان خوانده شد. دعايش هم خيلي قشنگ بود. مداح خاصي نداشتيم هر كس مي‌خواست مي‌خواند. هر كس مي‌خواست مي‌رفت جلو، گاهي هم من مي‌رفتم.
آن وقت‌ها من شعر نمي‌گفتم، در هواي شعر و شاعري نبودم. اما نمي‌دانم چه شد كه آنجا اولين شعرم را گفتم درباره‌ اسراي ما بود در عراق.
يا رب نظر كن ناله‌هاي كنج زندان
مهدي برس فرياد اين جمع اسيران
يا رب تو ديدي ناله‌هاي اين اسيران
بعد يكسري همين طور شيران شيران. قافيه‌ها با هم جور مي‌شد. قبل از اينكه شعر را بگويم با مفيد هماهنگي كرده بودم. مفيد هم مرا تشويق كرد شعر را ميان سينه‌زني و مداحي بخوانم. گفتم:
- مفيد چي مي‌گي؟ اگه بخونم بچه‌ها من و دنبال مي‌كنن!
- نه بابا فكر مي‌كني. خيلي قشنگ شد بخون!
داخل چادر بوديم كه من شعر را خواندم. بچه‌ها هم گفتند:
- خيلي قشنگ بود. خيلي خوب بود.
من هم روحيه گرفتم، مفيد هم مرا تشويق كرد. بعد از آن هم مداحي كردنم زياد شد. بالاخره آماده‌تر شديم براي رفتن، ماشين‌ها آمدند. اتوبوس‌هاي قديمي، همه بچه‌ها سوار شدند. مي‌دانستيم اتوبوس‌ها تا خود منطقه ما را نمي‌برند. كمي كه پيش رفتيم گفتند:
- چراغ‌ها را پايين بزنيد!
و مقداري ديگر:
- آقا چراغ‌ها رو خاموش كنيد!
رفتن با چراغ خاموش براي راننده‌ها هم خيلي سخت بود. رسيديم به نقطه‌اي از دشت كه گفتند:
- برادرا همه پياده شن!
همين كه پياده شديم اولين چيزي كه جلب نظر كرد صداي انفجارهايي بود كه از دور مي‌آمد. اينجا هم مسئوليت‌ داشتم، معاون گروهان شده بودم و مفيد هم فرمانده گروهان بود. سريع بچه‌ها را بايد سر و سامان مي‌داديم. جمع و جور كردن نيروها با اضطرابي كه بايد به جايي كه صداي انفجارها مي‌آمد برده مي‌شدند خيلي سخت بود.
بالاخره بچه‌ها را حركت داديم و هر چه نزديك‌تر مي‌شديم صداي انفجارها هم بيشتر مي‌شد. تا به نقطه‌اي كه آب بود، رسيديم.
فكر مي‌كرديم اينجا هم مثل فاو بايد قايق سوار شويم. به ما چيزي نگفته بودند تنها مسئوليت ما هنگاهنگي نيروها و رساندن به نقطه مورد نظر بود. تمام منطقه را عراق آب بسته بود و به پوتين‌هاي‌مان گل چسبيده بود. ديديم ماشين‌هاي كوچك جنگي هم رسيدند؛ جيپ، آمبولانس، تويوتا.
ما سوار جيپ شديم، من و يكي از بچه‌هاي بابل كه الان عكاسي دارد (فرشاد كشميري)‌ و همراه ما دو، سه نفر ديگر هم سوار شدند. راننده هم اسماعيل رمضان نيا بود. بابلي كه دست به فرمانش حرف نداشت. شايد بهترين راننه منطقه هم او بود. ميان آن آتش و ميان آن راه‌هاي ناشناس رانندگي كردن واقعا دليري مي‌خواست. همراه ما ماشين‌ها، جيپ و جيپ، تويوتا و تويوتا، آمبولانس به آمبولانس مي‌رفت به سه راه مرگ شلمچه. كاملا مشخص بود خمپاره‌ها زمين اطراف را با آتشي كه مي‌ريزند دارند شخم مي‌زنند. پنج، شش خمپاره 120 هم خورده بود كنار جيپ ما و عين گهواره ما را تكان مي‌داد. ناگهان متوجه شديم ماشين ايستاد. يك تركش مستقيم رفته بود تو سينه لاستيك و ماشين ما پنجر شد. درست 50 متر ماند به سه راه مرگ.
در اين بين متوجه شدم اسماعيل رمضاني راننده ما هم زخمي شده. ماندن داخل ماشين جايز نبود. جيپ هم كه سرپناه مناسبي نبود. سقف جيپ‌مان فقط يك ورق نازك داشت كه حتي يك تركش كوچك هم شكم سقف را پاره مي‌كرد و ما را هم ناكار. اگر يك خمپاره 120 مي‌آمد كه هيچ. به هر شكلي بود در ماشين را باز كرديم و آمديم پايين؛‌درست كمتر از يك متر در كنارمان خاكريزي بود كه يك خمپاره 120 خورد كنار خاكريز. جفت جفت‌ ما. چنان اين خمپاره 120 كه موج گرفتم، موج ... موج ... موج. كاما به هم ريختم و قاطي كردم. يك لحظه اصلا چيزي را متوجه نشدم. تمام بدنم مي‌لرزيد. مغزم انگار مي‌خواست از جا دربيايد. چند لحظه‌اي موج گرفتگي را تحمل كردم. يكي از بچه‌هايي كه همراهم بود و كنار هم نشسته بوديم فرشاد كشميري بود؛ او چيزي نشد. يكي از بچه‌ها همين كه از ماشين پياده شد شهيد شد. يكي ديگر هم تا پايش به زمين رسيد زخمي شد. ما بايد زودتر مي‌رفتيم. من و فرشاد دويديم. گفتيم حتما مجروح‌ها خودشان را مي‌رسانند. به طرف سه راه پشت هم چپ و راست كنارمان از بالاي سر و بغل پاهايمان تير مستقيم مي‌گذشت. بين راه هر دويمان متوجه چاله‌هاي خمپاره شديم. پريديم داخل يكي از چاله‌ها. دو، سه تا خمپاره اطرافمان خورد. سر كه بالا كردم ديدم تمام دنيا پر از دود سياه است. يك خمپاره ديگر خورد. داخل يك چاله و از چاله، چاله درست شد و كنار آن چاله، چاله‌اي ديگر. دوباره بلند شديم و دويديم و پريديم داخل چاله خمپاره دگر. متوجه بعضي از بچه‌ها شدم كه مستقيم مي‌دويدند و بين راه يا شهيد مي‌شدند يا مجروح، هر پنج متر يا بايد مي‌خوابيديم يا در يك چاله دراز مي‌كشديم. هر پنچ متر مي‌دانستيم يك خمپاره مي‌آيد. صداي خمپاره، دوباره درازكش و دوباره خودمان را پرت مي‌كرديم. رسيديم به سه راه مرگ.
در سه راه مرگ هم فقط خمپاره مي‌آمد. فقط يك جاي خوبي داشت و آن هم سنگرهايش بود كه مي‌توانست جان‌پناه مناسبي باشد. گرچه ويژ، ويژ خمپاره مي‌آمد. اما باز تحمل پذيرتر از آن 50 متري بود كه آمده بوديم.
وقتي من و فرشاد با هم سنگر مناسبي پيدا كرديم ديديم اويي كه از ماشين پياده شد و مجروح شد هم رسيد. از بچه‌هاي جديد گردان بود. بچه‌هاي جديد و تازه‌اي كه مي‌آمدند بيشتر از بچه‌هاي قديمي تلفات مي‌دادند. ما كه نمي‌توانستيم برايشان كلاس آموزشي بگذاريم. در آن موقعيت و وضعيت هر كس بايد خودش، گليمش را از چاله‌هاي خمپاره بكشد بيرون.
ما نگاه مي‌كرديم بچه‌ها مي‌آمدند و ناگهان يكي مي‌خورد، يكي مي‌خوابيد، يكي باز بلند مي‌شد. كم كم صداي ناله‌ها ميان سوت و انفجار خمپاره‌ها هم شنيده مي‌شد. واقعا ناله‌هاي جانسوز با همان ناله‌ها مي‌گفتند: يا مهدي، يا حسين، داد مي‌كشيدند. خدا ... يك داد مي‌زد:
- علي چي شد؟ علي جون داد؟ اي ي ي ي. خدا ...
خوب كاملا مشخص بود اين يكي رفيقش داشت شهيد مي‌شد. هر كسي ناله مي‌زد. آن جا شايد براي اولين بار بود كه خدا را با تمام وجودم مثل موجي كه همه مرا فرا گرفته بود احساس كردم.
در همين حين يك فراد ديگري هم شنيديم. من و فرشاد كه داشتيم به همه چيز نگه مي‌كرديم، رزمنده‌اي را هم كه داد مي‌كشيد ديديم. سرمان را بالا گرفتيم گفت:
- آقا، آقا. اون جيپ مال كيه كه اونجا پنجر شده.
فرشاد گفت:
- خوب...
- اون مجروح كه تو جيپ بود. الان اونجا افتاده؛ همين طور خمپاره مي‌آد و اون بدتر مي‌شه. هي خمپاره مي‌آد و هي داره تركش مي‌خوره! يك مجروح ديگر، ما اصلا حواس‌مان نبود. مثل اينكه يكي ديگر از بچه‌ها هم خورده بود. ناگهان متوجه شدم فرشاد دويد. باز دويد به طرف جيپ. من هم بي‌اختيار پشت سرش دويدم. فرشاد مي‌خواست آن مجروح را بياورد. همه اتفاقاتي كه هنگام آمدن‌مان رخ داد هنگام رفتن‌مان هم پيش آمد. اما اين بار تمام راه مجروح و شهيد افتاده بود.
انگار فرشاد و من فقط مي‌خواستيم همان مجروحي كه داخل ماشين خودمان بود را نجات دهيم. چون با ما بود، توي جيپ ما بود. يك دليل خاصي داشت كه خودمان هم نمي‌دانستيم چيست؟ اما بين راه مگر مي‌شد از اين مجروحيني كه ناله مي‌كردن گذشت. يكي او يكي من. دو تا او يكي من. دو تا من يكي او مجروحين را هل مي‌دادم و مي‌انداختيم داخل چاله كه دوباره تركش نخورند. يكدفعه مي‌خواستم طرف ديگري بروم يك خمپاره مي‌آمد در حال خيز رفتن مي‌ديدم مجروح مقابلم دوباره مجروح شد. تخ، فيش. پف. يكي ديگر هم خورد. بچه‌ها را بايد مي‌انداختيم يا مي‌كشيديم داخل چاله تا تركش نخورند؛ چون كار ديگري از دستمان برنمي‌آمد. رسيديم كنار جيپ.
مجروح را فرشاد و من گرفتيم و دوباره راه رفته را برگشتيم. هر جا كه مي‌خوابيديم و دراز مي‌كشيديم شهيدي مي‌ديديم يك بوسه‌اي از صورتش مي‌گرفتيم. بعضي هم مجروح بودند. مشخص بود نفس آخر را مي‌كشند. مي‌گفتيم:
- ما رو دعا كن، ما رو دعا كن ... امدادگرا مي‌آيند!
دوباره از جا بلند مي‌شديم، مي‌دويديم، در بين راه يك مجروحي اتفاده بود فقط مي‌گفت:
- آه ... آه ... آه ... آه ...
نتوانستم ديگر از او بگذرم. ايستادم، خم شدم. يك لحظه سرم را بردم زير لبش چه مي‌گويد:
- يا حسين... يا زهرا ...
فقط همين. آرام آرام داشت نفس‌هاي آخرش را مي‌كشيد. فرشاد هم رسيد، بي‌آن كه حرفي بزنيم سريع او را گذاشتم داخل يك چاله كه پناهي باشد و ... دستي هم به سرش كشيديم گرچه نفهميديم كجاي بدنش خورده. فقط حواسم به برگشتن بود. سه تا موج سنگين هم بين راه گرفتم هم من هم فرشاد. آن مجروح را همين طور مي‌آورديم. وقتي نزديك شديم به سه راه مرگ، ديگر اسمم را هم فراموش كرده بودم. با اين موج‌هاي سنگين ديگر چشم‌هايم خوب نمي‌ديد. اما بايد مي‌ديد. بايد مي‌ديد. ناله بچه‌ها را. زخم بچه‌ها را و يك سه راهي را كه سه راه مرگ بود.
گريه بچه‌ها، اشك بچه‌ها. به اضافه يك عده مجروحيني كه خوب بودند و يك عده‌اي كه بدتر بودند و جنازه‌هاي‌شان كنار و گوشه سه راه مرگ كنار سنگرها افتاده بود و ماشيني نبود آن‌ها را ببرد عقب.
آن لحظات نمي‌شد كاري كرد. حتي وقتي من و فرشاد و آن مجروح برگشتيم، نمي‌دانستيم با اين جنازه‌ها چه كار كنيم. اين جنازه‌ها يك گوشه بود. همان لحظات فقط يك تبرك گرفتن از صورت و دست‌ها و سينه شهيد بود.
ما فقط پشتيبان نيروهايي بوديم كه در عمليات شركت كردند. دستور رسيد برويم جلوتر، رفتيم. پشت خاكريزها درگير هم شديم. الحمدالله براي فتح مشكلي نداشتيم اما كشته داديم. جنگ است ديگر. تا جايي كه توانستيم جلو رفتيم، منطقه‌اي كه به ما گفتند را هم گرفتيم. منطقه وسيعي بود و دشمن هم خيلي عقب رفته بود.
در اين بين خيلي اسير گرفتيم. گرچه اين همه مصيبت به سرمان آورده بودند با آن‌ها به نرمي برخورد مي‌كرديم. حتي با كمبود آبي كه داشتيم بچه‌ها نمي‌گذاشتند تشنه بمانند و به آن‌ها آب دادند و همه‌شان را فرستاديم عقب.
حتي به جنازه‌هاي عراقي هم بي‌احترامي نكرديم؛ همه را گذاشتيم يك گوشه‌اي كه اگر ماشيني آمد چرخ‌هايش جنازه‌ها را له نكند.
كمي كه فضا آرام شد، از بچه‌ها مي پرسيدم كه جعفر را نديده‌اند؟ كسي از او خبر نداشت. درست طرف راست ما دو، سه كيلومتر جلوتر گردان مسلم بود و بايد به آنجا مي‌رفتم تا جعفر را ببينم.
بچه‌ها همديگر را پيدا كردند. مرتضي داداش‌پور، هادي اميري، مفيد اسماعيلي و من چند تا از بچه‌هاي ديگر. علي فلاح بدجوري موج گرفته بود و ناشنواتر شده بود. هادي هم يك مجروحيت مختصر داشت. مفيد مثل من موج گرفته بود. يكي يكي خبر شهادت‌ها رسيد. بهترين بچه‌ها و ناب‌ترين آن‌ها كه در چند عمليات هم شركت كرده بودند و در آغوش‌مان به آن‌ها گفته بوديم كه فراموش‌مان نكنند. خيلي از رفقا و دوستان رفته بودند.
فردا شد. فردا برايمان غذا آوردند و چيزهايي كه به آن توجه نكردم. روحيه نداشتم. با اينكه در عمليات‌هاي قبلي به بيشتر بچه‌ها روحيه مي‌دادم. اينجا روحيه خودم هم ضعيف شده بود. شب دوم و سوم بعد از ساعاتي دشمن هم هوشيارتر مي‌شود. استحكاماتش را محكم‌تر مي‌كند.
عمليات تمام شد و تا آمديم عقب هيچ كدام از بچه‌ها دل و دماغ درست و حسابي نداشتند. خاكي و داغان. بچه‌ها مثل پرهاي پرنده از تن گردان جدا شده بودند. چادرهاي ما خلوت شده بود. از هر چادر حداقل دو، سه نفر شهيد شده بودند. گاهي هم مي‌شد چادري را پيدا كرد كه اصلا كسي در آن نباشد. بچه‌ها را آن جلو جا گذاشته بوديم. بالاخره جعفر و ناصر را ديدم. سه تا برادر كنار هم ايستاده بوديم.
به جعفر گفتم:
- عمليات چطور بود؟
- جنوب چيه؟ خيلي بد.
-مگه چي شد؟
- خيلي ناجور بود. جنوب خيلي كشته مي‌ده.
ناصر گفت:
- من كه بهت گفتم.
نگاهي به ناصر كردم و به خاطر بچه‌هايي كه شهيد شدند حتي لبخندي هم به لبم نيامد وگرنه يك خنده جانانه مي‌كردم. آخر ناصر و جعفر خيلي با هم در جنگ رقابت داشتند. هيچ كدام از آن يكي نمي‌خواست كم بياورد. ناصر هميشه مي‌گفت:
- اطلاعات نظامي من بالاتره...
جعفر مي‌گفت:
- صحبتش رو نكن تو در مقابل من عددي نيست! اطلاعات جنگي من چندين برابر توست.
البته هميشه شوخي بود و هميشه هم نقل حرف‌هاي‌شان.
ناصر كه اين حرف را زد جعفر گفت:
- ناصر جان، اين كشته‌هايي كه من ديدم تو كه نديدي. خيلي ناجور بود.
ناصر گفت:
-من با شلمچه آشنايي دارم، هميشه زياد شهيد مي‌ده.
برادرهايم برگشتند بابل. من هم همراه بچه‌هاي گردان آمدم اما اين آمدن با همه آمدن‌هاي‌مان فرق داشت. مرحله اول كربلاي پنج تمام شده بود و حال و هواي كربلاي پنج از سرمان بيرون نمي‌رفت.

***

قرار شد مرحله دوم كربلاي پنج شروع بشود و اين بار لشكر 25 كربلا و گردان حمزه بايد دست به كار مي‌شد.
پشت يك تويوتا نشسته بوديم؛ آتش دشمن و خمپاره و تير و گلوله توپ و تركش و همه و همه بود كه بر سرمان مي‌ريخت. تويوتا پشت سر هم در دست اندازهاي كوچك و بزرگ مي‌افتاد زياد به اطراف دقيق نبودم. تمام حواسم به اين بود كه داريم به كجا مي‌رويم؟
وقتي رسيديم فهميديم رمز عمليات يا زهراست و ياد مرتضي داداش‌پور افتادم. پا كه روي خاك گذاشتم به اطراف نگاه مي‌كردم كه مرتضي را پيدا كنم. از بچه‌هايي كه مرتضي را مي‌شناختند مي‌پرسيدم: مرتضي رو نديدي. زنده است؟
قبل از آمدن شب من و مرتضي با هم در مسجد گردان (هفت تپه) نمازمان و دعا را خوانديم. كارمان كه تمام شد برگشتيم شام‌مان را بخوريم، وسط راه شروع كردم به شوخي كردن، مثل قبل. اما بيشتر بچه‌ها حالاتي شبيه حالات مرتضي را پيدا كرده بودند. نمي‌شد به راحتي شوخي كرد. با هيچ كس! اگر هم شوخي مي‌كردي به دو دقيقه نمي‌كشيد كه از خجالت آب مي‌شدي. مثل همين حالا كه هر چند قدم كه مي‌رفتيم مرتضي را هل مي‌دادم و مي‌خنديدم. او اصلا حرف نمي‌زد و نمي‌خنديد. از خودش واكنشي نشان نمي‌داد. اصلا رفته بود زير زمين فكرش و خودش را آنجا پنهان كرده بود و پرسيدم:
- چيه مرتضي، چرا حالت گرفته ...؟
با بي‌تفاوتي گفت:
- هيچي.
كمي بعد مي‌خواستم از اين حال و هوا بيايد بيرون. دوباره هلش دادم باز هم واكنشي نشان نداد. گفتم:
- چيه مرتضي، چيزي شده از دست من ناراحتي؟
- نه، بريم، بريم شام بخوريم.
و قدم‌هايش را بلندتر برداشت و تند و تند حركت كرد و ادامه داد:
- گشنمه، شام بعد از دعا مي‌چسبه!
مسيرمان به طرف گردان خودمان بود،‌يكدفعه متوجه شدم مرتضي دارد گريه مي‌كند؛‌با تعجب جلويش ايستادم و دستش را گرفتم و گفتم:
- بابا چته تو، اعصاب ما رو هم به ريختي؟ چي شده آخه؟
- هيچي.
پيله كردم. اصرار كردم و كمي هم لج كه بايد بگويي.
نگاهي كرد و گفت:
- بايد قول بدي به كسي چيزي نگي؟
قول دادم. ولي فكر مي‌كردم دارد شوخي مي‌كند. فهميد فكرم چيست دوباره گفت:
- قول مردونه! قول بده تا وقتي زنده‌ام به كسي چيزي نگي؟
گفتم:
- ديوانه شدي؟ به كسي چيزي نگم چيه؟ بابا، بادمجون بم آفت نداره.
گفت:
- ديشب خواب حضرت زهرا رو ديدم...
تا اين حرف را زد خشك شدم. بي‌صبرانه پرسيدم:
- خوب، چي شد؟
گفت:
- خواب بي‌بي‌ رو ديدم به من گفت: (مرتضي تو اين عمليات كه در پيش، مي‌خواهيم ببرمت پيش خودمون، مهمون‌ مايي، مي‌آيي پيش ما)؟
وقتي جمله‌اش تمام شد، صداي گريه‌اش بلندتر شد. مثل اينكه قدرت نگه داشتن سرش را نداشت. بعد از اين جريان مثل سايه افتاده بودم دنبال مرتضي. آخر او براي همه ما يك آدم ديگري بود. ديگر با او شوخي بي‌شوخي! آخر او براي ما آدم مقدسي بود. فكر اينكه او تا روز عمليات پيش ماست و قرار است بعد از آن پر بزند و برود ديوانه‌ام مي‌كرد. از آن روز به بعد سايه مرتضي شدم. حال عجيب و غريبي داشتم، دائم توي زيرزمين فكرش بود. مشخص بود واقعا رفتني است. گفتم:
- به يك شرط به بچه‌ها چيزي نمي‌گم،‌گفت:
- ولي تو قول دادي.
ديگر اشك خودم هم درآمده بود، گفتم:
- صد در صد يك قول بايد به من بدي، اگه قول ندي خودت مي‌دوني كه به بچه‌ها مي‌گم. گفت:
- باشه، هر چي بگي چشم. اما تو قول دادي به بچه‌ها حرفي نزني.
مثل اينكه پشيمان شده بود يا اينكه نمي‌خواست بچه‌ها بويي ببرند گفتم:
ـ بايد قول بدي در هر شرايطي شافت من رو روز قيامت بكني و دستم رو بگيري!
مرتضي هم يك قول سنگين به من داد. تا آن روز از اين قول‌ها زياد گرفته بودم اما آن شب آن قول، قول ديگري بود.
در منطقه ايستاده بودم. مرتضي را نمي‌ديدم. فقط منتظر بودم و يقين داشتم حالا است مرتضي برود. مي‌خواستم با چشم‌هاي خودم شهادت مرتضي را ببينم. مفيد هم پيشم بودم دائم از او مي‌پرسيدم:
ـ مرتضي زنده است؟
ـ آره...
باز هم بچه‌ها را مي‌ديدم، باز هم خبر از مرتضي مي‌گرفتم. آنقدر كه بچه‌ها حساس شده بودند مي‌گفتند:
ـ ديوانه شدي؟ مرتضي زنده هست چيه؟
ساعت‌هاي آخر روز رفتم دنبال مرتضي ديدم زنده است. آن روز دشمن هم عجيب از ميني كاتيوشا استفاده مي‌كرد. آن وقت به كاتيوشا مي‌گفتيم چلچله. به كوچك ترش هم ميني كاتيوشا. علاوه بر اينها از توپ مستقيم هم استفاده مي‌كرد اما در اين بين فكر من مدام درگير مرتضي بود.
فرداي آن روز در يك خط طولي دو طرف خاكريز را سنگر كنده بوديم و همه داخل آن بوديم. سنگرها كوچك بود و ارتفاع خاكريزها هم حداكثر تا كمر بود. اگر كسي مي‌خواست عبور كند بايد خم مي‌شد، در اين حالت، كار براي لودر و بولدوزرها هم سخت بود.
مقدار زيادي از آن خاكريزها هم دستي بودند؛ آن هم به اين خاطر كه فاصله ما با دشمن خيلي نزديك بود. 50 تا 60 متر خاكريز ساختن براي دشمن آن هم يك شبه واقعا كار غيرممكني بود؛ اما هميشه اين غيرممكن ديگر يك كار ممكن هميشگي شده بود. در آن موقعيت و نداشتن خاكريز با ارتفاع بالا و تلفات انساني، مجروح‌هاي ما خيلي زياد شده بود. هر ماشيني كه مي‌آمد از بين مي‌رفت.
غروب شده بود. باز اين غروب ديگر! از دست اين غروب دق كرده بوديم. غم غربتش مثال زدني نبود. درست مثل داركوبي كه به تنه درخت مي‌كوبيد. در همان ساعت غروب به مغزمان مي‌كوبيد. از اينجا به بعد سعي كردم خودم را پيدا كنم و كمي به بچه‌ها روحيه بدهم. چون چند تا شهيد داده بوديم كمتر شوخي و خنده بين بچه‌ها رد و بدل مي‌شد.
آدم گاهي وقت‌ها ناگهان شو كه مي‌شد. يكي را روي برانكارد مي‌بردند. خوب كه دقت مي‌كردي رفيق صميمي‌ات بود. هيچ كاري از دستت بر نمي‌آمد.يك گوشه مي‌نشستي و هي صداي نوك داركوب را مي‌شنيدي و فقط به اين تكيه مي‌كني كه حداقل رفته شايد زنده بماند گرچه مطمئني رفتني است.
ديگر غروب دلگير به شب سياه تبديل شد. اما صداي اذان آن دلگيري را خوب رفع مي‌كرد. رفتن رفقا، دوستان، همرزمان، نمي شد به راحتي از كنار آن گذاشت. نيم ساعت قبل يكي درست كنار تو نشسته بود حالا نيست رفته است. بدن بي جانش آن گوشته افتاده است. فقط چيزي پيدا كرده‌ايم و رويش انداختيم. كم كم دل‌نگراني‌ها، مشكلات، دروني خودش را بروز مي‌داد.
خوب در آن اوضاع و احوال آنهايي كه متأهل بودند به ياد زن و بچه‌هايشان مي‌افتادند. خيلي‌ها از خانواده‌شان ماه‌ها دور بودند. بعضي كه صاحب فرزند بودند عكس فرزند كوچك‌شان را كف دست مي‌گرفتند با لبخندي به لبخند درون عكس پاسخ مي‌دادند. بعضي‌ها هم اصلا به اين چيزها فكر نمي‌كردند.
ميان اين جمعيت با غم‌هايي كه قيافه‌شان فرق مي‌كرد بايد سعي مي‌كردم بچه‌ها را بخندانم و روحيه بدهم. تازه با آن سن و سال كم الكي پرت و پلا بگوييم و به بچه‌ها انرژي بدهم. در آن ميان ابراهيم اكبري را پيدا كردم. ابراهيم بچه ساري بود. يكي از بچه‌هايي كه زياد با او شوخي مي‌كردم. چيزي به ذهنم رسيد. با ابراهيم شروع كردم به صورت اخبار شبانگاهي صحبت كردن. درست شبيه مجري‌هاي اخبار گوي تلويزيوني.
ـ بتازيد اي سلحشوران!
بعد ابراهيم را خيلي جدي صدا زدم و گفتم:
ـ ابراهيم
و او با بي حالي جواب مي‌داد:
بله.
گفتم:
پس كي ما بر خصم زمان مي‌تازيم؟!
چپ چپ نگاهم مي‌كرد و ادامه مي‌دادم:
ـ مگر ما از آن دسته رزمندگان نيستيم كه بايد بر عدو فائق آييم!
او خنده‌اش گرفته بود. كمي از لاك درآمده بود. وقتي لبخند ابراهيم را ديدم كلي به خودم تبريك گفتم گفت:
ـ نادر ولش كنف اعصاب ندارم الان ولش كن.
ـ الان ول كنيم، پس كي بايد شوخي كنيم.
بعد يكدفعه داد زدم. يك لگد محكم هم حواله مفيد كردم كه اصلا به حرفم گوش نداده بودم و انگار نه انگار كه آن گوشه نشسته است.
مفيد كه شوكه شده بود با عصبانيت گفت:
ـ ول كن ديگه نادر!
گفتم:
باباف شما ول كنين. بچه‌ها شهيد شدن و رفتن بهشت كلي دارن كيف مي‌كنن. شما اينجا نشستين و ناراحتين.
كمي كه گذشت دو تايي خنديدند آرام آرام...
خيلي وقت‌ها اتفاق افتاده بود به خاطر شهادت بچه‌ها، رفقاي دور و برم را خنداندم. هر چند ته دلم غم پر بود و داشت لبريز مي‌شد. البته در اين بين پيش مي‌آمد كه خيلي‌ها هم نخندند.
اذان را هم گفته بودند. نمازمان را خوانديم. بچه‌ها يك گوشه بي حوصله نشسته بودند و داشتند اشك مي‌ريختند. حتي خود من مرتضي داداش‌پور يك طرف، هادي اميري از يك طرف علي فلاح و مفيد و من...
شام آوردند. به اندازه يك ديگ بزرگ با دست خالي و خاكي هر كس يك مشت برنج مي‌گرفت و مي‌خورد وقتي مي‌خواستيم غذا را بجويم يك مقدار خاك هم قاطي برنج شده بود. بعد از غذا هم كمي آب خورديم و قرار شد بخوابيم. صداي انفجارها هم كمي فروكش كرد گرچه خاكريزمان حدود 300 متري عراقي‌ها زده بود؛ اما همچنان تير و تركش مي‌آمد ولي كمتر از قبل. ديگر هجومي در كار نبود. ما كسي را به چشم نمي ديديم.
در يك سنگر سرپوشيده نشسته بودم. مفيد هم بود. مرتضي داداش‌پور و هادي اميري و يكي ديگر از بچه‌ها چند متر آن طرف‌تر در سنگر ديگري بودند. مي‌توانستيم همديگر را ببينيم. درست سنگر بچه‌ها هم رو به روي ما بود.
آنقدر خسته بوديم كه متوجه نشديم كي خوابمان برد. با آن همه صداي خمپاره و توپ حتي لحظه‌اي هم بيدار نشدم.
وقت اذان صبح بيدار شدم. بيشتر اوقات اذان را خودم مي‌گفتم رفتم يك گوشه‌اي شروع كردم به اذان گفتن.
الله اكبر و الله اكبر...
آرام از ته گلو صدايم در مي‌آمد.
اشهد ان محمد‌ا رسول‌الله
چند نفر آرام صلوات فرستادند. با صلوات فرستادن بچه‌ها كمي وضعيت طبيعي جلوه كرد. يك طورهايي بچه‌ها ياد اذان محله‌شان افتادند و ميان صداي بچه‌ها، صداي مرتضي را هم شنيدم.
نماز صبح را كه خوانديم، دوباره استراحت كرديم. با صداي انفجار و درگيري از خواب بيدار شدم. دوباره سر و كله عراقي‌ها پيدا شده بود و كارشان را شروع كردند. وقتي بلند شدم با خودم فكر كردم اين‌ها چقدر مهمات دارند كه آتش مي‌ريزند. عراقي‌ها مثل اژدهايي كه آتش از دهانش بيرون مي‌ريزد روي ما آتش مي‌ريخت. درست بعد از هر نفسي كه مي‌كشيديم صداي خمپاره هم مي‌شنيديم.
سر خم كرده بودم و آرام با مفيد داشتم درباره بچه‌ها و جمع و جو كردنشان صحبت مي‌كردم. يكدفعه متوجه شديم از كنارمان دارند روي برانكار جنازه يكي را مي‌برند.
شناختيم. جنازه احمد حسيني بود.اهل ساري. عكسش را دارم. خيلي معمولي نگاهش كرديم. رد خونش روي زمين باقي مانده بود.
قطره، قطره. انگار ما قطره قطره آب مي‌شديم. گفتم:
ـ آخ...
و سرم را چسباندم به ديواره سنگر. صداي مفيد را شنيدم كه گفت:
ـ ا‍ِ اِ اِ ... احمد بود ديدي؟
ته وا ماندگي بود. ته ناچاري. نمي‌شد بپريم بيرون و به سر و سينه بزنيم و تشييع جنازه كنيم. بچه‌ها خميده جنازه را مي‌بردند.
نيم ساعتي گذشت. من و مفيد هنوز با هم پچ پچ مي‌كرديم. يكي ديگر روي دست بچه‌ها مي‌رفت.
ـ اِ ... يحيي!
ـ آخ... يحيي هم رفت.
يك بي‌سيم كنارمان بود كه با آن فرمانده گردان هماهنگ مي‌شديم. ديگر كارمان از رمزي صحبت كردن گذشته بود. تنها وقتي مي‌خواستيم خبر شهادت كسي را بدهيم اسم آخرين فرمانده شهيدمان را ته اسم شهيد مي‌گذاشتيم و مي‌گفتيم:
ـ يحيي رفت پيش ناصر بهداشت!
البته به زبان مازني هم صحبت كردن خودش رمزي بود. بيشتر در اين اوقات به زبان مازندراني حرف مي‌زديم و در آن وضعيت هم غليظ‌تر كلمات را ادا مي‌كرديم. نيم ساعت هم خوابيديم. بلند شديم. من و مفيد با هم تصميم گرفتيم دعا بخوانيم. پيشنهادش هم از طرف مفيد بود.
يك كتاب كوچك دعا داشتم به اسم ( ارتباط با خدا) آن را باز كردم زيارت عاشورا را شروع كردم به خواندن كمي هم مفيد خواند. وسط دعا خواندنم ديدم يكي از سنگر رو به رو، داد زد:
ـ نادر!
سرم را برگرداندم. هادي اميري و مرتضي داداش‌پور بودند.
مرتضي گفت:
ـ نادر بيا اينجا...
جواب دادم:
ـ دارم دعا مي‌خوانم.
شكي به دلم افتاد گفتم:
ـ چي شده؟
ـ جان نادر بيا اينجا يك كم بخنديم. بابا دلمون گرفت بيا يك كم حرف بزن اعصابمون خرد شد.
ـ وسط دعاست. چشم مي‌يام...
مفيد حرفم را كامل كرد:
ـ باشه الان مي‌آد.
دوباره شروع كرديم به خواندن هنوز چند خط نخوانده بوديم كه دوباره صداي مرتضي درآمد:
ـ نادر بيا ديگه!
ـ الان مي‌آم ديگه وايسا...
ـ بيا پهلوي من بخنديم ديگه...
ـ گير آوري؟...
سرم به طرف سنگرش بود و دست‌هايش كه هي اشاره مي‌كرد بروم. دوباره دعا را ادامه داديم. سه خط مانده بود به آخر زيارت عاشورا مي‌خواستيم برويم سجده كه صدا زد:
ـ بيا ديگه. آه...ف اعصابم خورد شد.
رفتيم سجده دوباره مرتضي صدايم زد:
ـ نادر اي بابا... بيا ديگه.
خط آخر بود. قصد كردم تمام شد از جايم بلند شوم.
ـ نادر چقدر داد بزنم بياد ديگه...
همين طور خط آخر را خوانده و نخوانده يك انفجار مهيبي رخ داد. هيچ چيز متوجه نشديم... موج شديدي سرم را گرفت. يك سر درد عجيب و تحمل ناپذير تمام سرم را گرفته بود. مفيد هم تا چند دقيقه هيچ چيزي بين من و مفيد رد و بدل نشد. فقط چشم‌هاي‌مان.
بسته بود و خاك همه جا را گرفته بود. چند دقيقه كه گذشت تازه توانستم به خودم بيايم و بفهم كه زنده‌ام. با همان سر درد شديد شروع كردم به لمس كردن خودم. آرام خواستم حرف بزنم ديدم ته گلويم پراز خاك است. گفتم:
ـ مفيد؟!
ـ نادر، نادر تو زنده‌اي؟
ـ آره خوبم...
همين طور هر دو چشم‌هاي مان بسته.
ـ چيزيت نشده نادر؟
ـ توچي؟
ـ نمي‌دونم فعلاً خبر ندارم، خوبم فقط سر درد دارم.
درست مثل آدم‌هايي كه ميگرن شديد مي‌گيرند. سرم داشت منفجر مي‌شد.
ـ منم سرم خيلي درد مي‌كنه.
ـ چي كار داشتيم مي‌كرديم؟
به اندازه چند ثانيه تعلل كردم و گفتم:
ـ داشتيم دعا مي‌خوانديم.
ـ آها ... يادم اومد.
آرام با ترس و وحشت در حالي كه به نظر هيچ صدايي نمي‌شنيدم پلك‌هايي را باز كردم،‌ درست شبيه كسي كه چشم‌هايش را عمل كرده باشد و آرزوي ديدن دارد. كمي پلك‌هايم را باز كردم، خيلي كم. ديدم دور و برم را كامل دود گرفته، بوي باروت را به شدت احساس مي‌كردم. مفيد هم مثل من چشم‌هايش را باز كرده بود. كمي بازتر، كمي بازتر تا چشم‌هاي‌مان كامل باز دشت يكدفعه مفيد گفت:
ـ بچه‌ها، بچه‌ها چي شدن؟
سر بالا آورديم. سنگري كه سقف نداشت در همان چند متري ما كاملاً از بين رفته بود. هر دو يكسره داد مي‌كشيديم:
ـ مرتضي، مرتضي...
ـ مرتضي، هادي...
مفيد از جايش بلند شد و رفت بيرون، تلو تلو مي‌خورد و مي‌دويد، فكر مي‌كنم خودم هم اين طور بودم. رسيديم. سنگر پشت و رو شده بود. سه نفر هنوز داخل سنگر بودند. در دست مرتضي يك تبسيح بود. يله داده بود به كيسه شن داخل سنگر هادي كنار او افتاده بود. مرتضي يك طوري زير دست و پاهاي هادي بود. از گردنش خون چكه چكه مي‌كرد و تنش هنوز خيلي آرام تكان مي‌خورد، هنوز تمام نكرده بود. لبش هنوز تكان مي‌خورد. دستم را محكم كوبيدم به كيسه شن. مفيد كه ديگر كمرش شكست. حالا يك داركوب در ذهنم هم مي‌كوبيد و هم بال بال مي‌زد.
چند دقيقه‌اي گذشت. هيچ كاري نكرديم. حتي مرتضي را نخنداندم فقط گريه كرديم فقط گريه.
هنوز خمپاره‌ها مي‌كوبيدند و خاك بلند مي‌كردند. بچه‌ها يك برانكارد خونين آوردند. يك پتور زير آن پهن كردند. مرتضي را گذاشتند روي پتو آن شهيد ديگر را هم گذاشتند داخل يك پتوي ديگر من خيال كردم كه هادي هم، اما ديدم زنده است.
هنوز از سينه چپ مرتضي خون جاري بود. همان سينه‌اي كه مي‌رسيد به دست چپش كه يك تسبيح در آن بود. لبش، صورتش، سرش همه خوني بود بچه‌ها را بردند.
اذان مغرب شد. آن هم چه اذاني. مي‌خواستم اذان بگويم اما ديگر مرتضي‌ايي نبود صلوات بفرستد. مرتضي‌ايي نبود ديگر از اذانم تعريف كند آن روز اذان عجيبي گفتم. مفيد هي تكرار مي‌كرد.
بلند‌تر بگو نادر، بلند‌تر بگو!
وسط اذان ديگر نتوانستم ادامه بدهم به مفيد گفتم:
ـ چي بگم، چي رو بلندتر بگم نمي‌تونيم!
اعصابم به هم ريخته بود. حتي چند جمله از اذان را در دل گفتم. نمي‌خواستم ادامه بدهم. مفيد گفت:
ـ نادر اذان رو تموم كن!
من بايد اذان مي‌گفتم. مفيد هم نشسته بود و گريه مي‌كرد و مي‌گفت:
ـ اخ مرتضي...
و با مشت مي‌زد به سرش. آخر آن دو هم محلي بودند. مرتضي و مفيد با هم بزرگ شده بودند. مفيد واقعا برايش خيلي سخت بود. من هم هر كلمه‌اي از اذان مي گفتم دستم را تكان مي‌دادم و مي‌گفتم:
ـ آخ مرتضي، مرتضيف مرتضي...
و بعد حضرت زهرا (س) را به ياد مي‌آوردم كه مرتضي را برده بود پيش خودش.
به هق هق افتادم. اذانم را بين هق هق‌هايم گفتم. دو، سه بار پيش آمد كه نفس نفس مي‌زدم. بالاخره اذان را تمام كرم و همان جا نمازم را نشسته خواندم. من و مفيد آن شب را تا صبح گريه كرديم. غم از دست دادن مرتضي براي هر دويمان جبران شدني نبود.
آن شب يكي از بدترين شب‌هاي زندگيم در 48 ماه جبه‌ام بود. البته شب بدترش را بعداً‌ تجربه كردم.
بچه‌ها هم آمده بودند پيش ما خيلي از بچه ها هنوز مرا در اين حال و هوا نديده بودند. بچه‌هايي كه مدام مي‌خنداندم شان. مسلم درزي، ابراهيم اكبري به من گفتند:
ـ نادر تو ديگه چرا؟ ولش كن ديگه. بسه ديگه بابا تو خودت مي‌اومدي به ما روحيه مي‌دادي، بي خيال شو!
آنها جملات خودم را به خودم پس مي‌دادند و حالا تحمل شنيدن اين حرف‌ها چقدر سنگين بود.
ـ مرتضي رفت پيش خدا. اون الان رفت بهشت. اون الان خوشحاله.
اين همه شهيد داديم. دوستات چقدر شهيد شدن يكي هم مرتضي.
از خستگي و گريه زياد چند باري من و مفيد خوابمان برد. خواب كه نبوديم چرتي مي‌زديم. هر بار كه چرتم مي‌گرفت مرتضي را خواب مي‌ديدم؛ بلند مي‌شدم و دوباره گريه را از سر مي‌گرفتم. سعي‌ام اين بود كه شهادت مرتضي را وارد خوابم كنم و خوابم را به واقعيت تبديل نكنم. ديگر عاجز شده بودم. مي‌خواستم همه تصاويري كه از مرتضي ديدم رويا بوده باشد.
فردا نيروها و خودمان را كشيديم جلو.
آنجا آقا غلام اوصيا را ديدم. فرمانده گردان ويژه شهدا.
تا مرا ديد از حال و روزم فهيد كه بايد اتفاقي افتاده باشد. گفت:
ـ چيه چي شده نادر؟
ـ يكي از بچه‌ها شهيد شده اعصبام خرده آقا غلام...
ـ كي؟
گفتم كه مرتضي داداش‌پور قائم شهري هم محلي مفيد رفته...
آقا غلام ايستاده بود كنارم در حالي كه ميان دو چله دستش يك سيگار نيمه بود. نگاهي به من كرد. انگشتانش مقابل لب‌هايش بود آورد جلوي لب‌هايش. دود سيگار را حلقه حلقه كرد و داد بيرون با خودم گفتم:
ـ خدايا تو اين وضعيت چرا اين طوري سيگار مي‌كشه؟
ديدم دارد مي‌خندد. من همين طور مات لبخند نزديك به خنده‌اش بودم كه خيلي لات وار گفت:
ـ عشق است!
با بي حصولگي تمام مثل اينكه كاردم زده‌اند و خونم اصلا قرار بند آمدن ندارد گفتم:
ـ چي عشق است؟
ـ سيگار را عشق است!
مانده بودم بخندم يا... اصلا نمي‌دانستم چه كار كنم به خودم گفتم:
ـ نادر مي‌دوني چند تا مرتضي جلوي غلام اوصيا پر پر شدن؟
در اين عمليات شخصيتي را ديدم كه از نظر سابقه جنگ و زحمتي كه براي جنگ و بچه‌هاي مازندران كشيده‌اند واقعا منحصر به فرد است. از نظر تعداد عمليات‌هايي كه شركت كرده‌اند، تعداد خط‌هاي پدافندي. تعداد پاتك‌ها، تعداد مجروحيت و شيمايي. تعداد تركش‌ها و موج‌هايي كه به سر وارد شده. آقا غلام منحصر به فرد است و چيزي كه غلام داشت و هم منحصر به فرد بود؛ روحيه دادن به بچه‌ها در آن شرايطي كه من داشتم. اگر جز غلام اوصيا كسي را مي‌ديدم شايد به هيچ وجه لبخندي روي لب‌هايم نمي‌نشست، مثل خيلي را رعايت مي‌كنند. اما آقا غلام اوصيا با فرماندهان ديگر از زمين تا آسمان فرق داشت. اصلا يك شخصيت ديگري بود. خيلي بيش از حد با نيروهايش خودماني بود و اهل بگو و بخند. گاهي آنقدر شوخي مي‌كرد غريبه‌اي كه وارد گردان مي‌شد، باورش نمي‌شد كه او فرمانده گردان باشد. در آن پشت كفش را هم خوابانده بود. يكي، دو تا بچه‌ها هم ايستاده بودند و فقط نگاهش مي‌كردند.
در آن وضعيت، حدوداً 300 متري عراقي‌ها، بحران آتش بود. آنهايي كه او را مي‌ديدند اين طور فكر مي‌كردند:
ما الكي براي خودمان همه چيز رو بزرگ مي‌كنيم. غلام اوصيا رو ببين وضعيت خيلي عاديه!
غلام هم اهل روحيه دادن بود. برادرش شهيد شده بود و از برادر عزيزتر براي او حاجي شيرسوار بود كه حالا هم جانشين او بود.
حالت‌هاي آن روز آقا غلام مرا برد به فضاي روزمره. همان جا كه ايستاده بودم ديدم يكي از رفقايش دارد مي‌رود. آرام پايش را گذاشت جلو و او را انداخت زمين! حالا هم خودش مي‌خنديدند. اين كار را به جز اقا غلام كسي نمي‌توانست انجام دهد. بالاترين ثواب در آن لحظات خنداندن بچه‌ها بود. غلام اوصيا فكر نمي‌كرد حالا كه فرمانده گردان است اگر شوخي كند از بزرگي‌اش كم مي‌شود. درست بر عكس؛ بچه‌ها بيش از حد به او علاقمند مي‌شدند. خيلي از بچه‌هايي كه دور و بر آقا غلام بچه‌ةاي اهل جبهه نبودند. وقتي آنها را در خط مقدم مي‌ديدم چطور پابرهنه دارند اين طرف و آن طرف مي دوند از تعجب شاخ در مي‌آوردم. آنها عاشق آقا غلام بودند. حرف كه مي‌زد؛ حالا چه به شوخي و چه جديف حرف بالاي حرفش نمي‌آوردند؛ چشم غلام!
بيشتر شهداي نامي بابل نيروهاي اقا غلام بودند. سر همه جور آدم را گرم مي‌كرد. وقت عمليات هم شوخي مي‌كرد؛ اما گردان ويژه شهدا همه جا اول بود و همه دور و برش. دو تا از بچه‌هايي كه دور و بر آقا غلام بودند يكي محسن اشرفي بود كه الان راننده تاكسي است. يكي ديگر هم مهران آقاجاني او هم راننده تاكسي است.
محسن و مهران را همه مي‌شناختند. ادا و اصول و شوخي‌هاي‌شان در جبهه نقل و حرف سنگر بچه‌ها بود. همان وقت طوري بو كه از آنها مي‌گفتند و مي‌خنديدند. مهران آقاجاني هم پشت كفشش را خوابانده بود و يك سبيل چتري هم داشت كه گاهي مارپيچش مي‌كرد. در آن وضعيت آتش، كه همه را به هم ريخته مي‌ديد، او دو سر سبيلش را پيچ داده و يا دو سر آن را مي‌داد به سمت بالا حالا بچه‌هايي كه مثل ما تازه به منطقه اي كه آنها بودند مي‌رسيدند تا محسن و مهران و آقا غلام را مي‌ديدند بدون استثنا مي‌خنديدند.
خوب واقعيت هم اين بود كه نگهداري از اين بچه‌ها و اين طور بچه‌ها در جنگ كم بودند. فرمانده گرداني كه بالا سر اين بچه‌ها مي‌ايستاد هم بايد ويژگي‌هاي خاصي مي‌داشت و هم مديريتش با بقيه فرمانده گردان‌ها فرق مي‌كرد.
باورم نشد وقتي يكدفعه در 300 متري عراقي‌ها چنين قيافه‌هايي را ديدم. همه چفيه داشتند ولي محسن اشرفي يك دستمال يزدي داشت كه مي‌انداخت دور گردنش. يا آن را مي‌گرفت تخ صدا مي‌داد.
مخصوصاً وقتي كه كنار بچه‌هايي مثل مرتضي كه حالت‌هاي عرفاني‌اش زبانزد بود يا مخصوصاً بچه‌هايي كه طلبه بودند.
خيلي‌ها همه جزو نيروهاي جديد بودند و مي‌آمدند و اين جور چيزها را مي‌ديدند اوايل خيلي ناراحت مي‌شدند مي‌گفتند:
ـ آقا اين چه وضعيه؟ در جبهه اين ادا و اطوارها كه معني نداره.
در ان وضعيت اين ادا و اطوارهاي محسن و مهران بقيه بچه‌هايي كه با آنها بودند. مي‌توانست بچه‌ها را از غم و غصه در بياورد و آنها را بخندانند.
طريقه جبهه آمدنشان هم جالب بود. آنها پيامي بودند يعني اينكه با آنها تماس مي‌گرفتند و مي‌گفتند:
ـ آقا بياييد هفته ديگه عمليات.
از بچه‌هاي مورد اعتماد هم بودند يكدفعه زن و بچه‌هايشان و پدر و مادرشان متوجه مي‌شدند كه آمده‌اند خانه و دارند وسايل جمع مي‌كنند كه بروند؟
ـ كجا مي‌روي؟
ـ جبهه!
انگار كه دارند مي‌روند جنگل يا بابلسر يك تني به آب بزنند و بيايند. واقعاً در آن موقعيت از بچه‌هاي گردان هيچ كس نمي‌توانست يك هفته بعد عمليات است. مهران، محسن، محمد پاكزاد، ناصر قنبر‌زاده، مهدي تقي‌زاده اين‌ها همه بچه‌هاي پيامي بودند كه فقط زمان عمليات سر و كله‌شان پيدا مي‌شد و هر جا كه آقا غلام مي‌رفت اينها هم همراهش بودند.
آقا غلام قدرت اعزامش هم بالا بود. يك بار مسئولين اعزام نيروي بابل براي جذب نيرو عجيب دست و پا مي‌زند، واقعاً هم در جبهه به نيرو نياز بود.
همان روز آقا غلام آمد بابل. فقط به مهران و محسن گفت:
ـ برين تو شهر هر كسي رو هم كه ديدين بگيد غلام فردا شب مي‌خواهد حركت كنه بيان دم در سپاه يا مسجد گلشن!
همان شب ميني‌بوس كم آمد! خيلي‌ها هم از دست آقا غلام ناراحت مي‌شدند كه چرا تحويل‌شان نگرفته و خبر به آنها نرسيد و حتي با غلام قهر مي‌كردند. پنج، شش تا ميني‌بوس پر از آدم. حتي رفتند و دوباره ميني‌بوس آوردند.
خودم آن روز بودم، آقا غلام آن روز بالاي ركاب يكي از ميني‌بوس‌ها ايستاد و معذرت خواهي كرد از اينكه ديگر در ماشين‌ها جا نيست و خيلي‌ها را نمي‌تواند ببرد.
حتي ديدم يك بسيجي جواني كه تازه چند روز از ازدواجش مي‌گذشت از پنجره ميني‌بوس به برادرش كه بيرون است مي‌گويد:
ـ تو ديگه داري كجا مي‌ري؟ تازه ازدواج كردي.
جواب داد:
ـ آقا غلام دستور داده. نمي‌بيني مگه، الان نيرو احتياج داره.
بارها و بارها هم اين كارها را آقا غلام انجام داد. اين بچه‌ها چه در خط مقدم و چه زماني كه در شهر بودند واقعاً كار مي كردند.
هنوز شدت آتش زياد بود. كمي بعد از نيروهاي آقا غلام رفتيم جلوتر. آنها هم غم مرتضي اجازه نداد. حالي نبود تا اينكه نيروها را جابه‌جا كردند و ما بدون مرتضي برگشتيم و مفيد كه برگشت به محله خودشان بي‌مرتضي. جقدر براي مفيد آن روزها سخت گذشت.

***
بعد از مرحله اول عمليات كربلاي پنج ما يك مرخصي كوتاه آمديم بابل. كمي كه گذشت ديدم برادرم ناصر از سپاه مرخصي بدون حقوق گرفت كه برود جبهه.
گفتم:
ـ واسه چي بسيجي مي‌روي؟
جعفر هم گفت:
ـ منم مي‌خوام بيام، بازم مي‌خوام بيام جنوب!
شمش را هم ديده بودم. گفت مي‌خواهد همراه ما بيايد. باز همان شب آقا غلام اوصيا براي مرحله دوم داشت نيرو جمع مي‌كرد. و لوله‌اي بين بچه‌ها بود. شمس قرار بود برود ناصر هم به خاطر اينكه آقا غلام نيرو مي‌خواست مرخصي بدون حقوق گرفت تا با آنها باشد. قرار گذاشتيم سه برادر همراه با رفيقان‌مان با هم حركت كنيم.
همراه بچه‌هاي آقا غلام به راه افتاديم. وسط راه آقا غلام گفت برويم يكي از بيمارستان‌هاي تهران طي راه هم اقا غلام يكسره شوخي مي‌كرد.
آنقدر كه من با آن همه سر و كار گذاشتن بقيه داشتم ديوانه مي‌شدم.
ـ اين ديگه كيه؟ دست من رو از پشت بسته.
براي يكي، دو تا از بچه‌ها هم اسم گذاشته بود، يكي از دوستانش هم مجروح شده بود و در بيمارستان بستري بود؛ احمد داوودي. ناصر هم او را مي‌شناخت. درست از بالاي سينه تا ناخنش پاره پاره شده بود. در بين راه‌ناصر از آقاي داوودي كلي تعريف كرد. به بيمارستان رسيديم، تا اتاق مورد نظر كه برسيم بچه‌ها ساكت شده بودند، چون هر كدام‌شان از بچه‌هاي قديمي جنگ بودند و تجربه مجروحيت و مداوا در بيمارستان را داشتند. آنها آرام بودند و اين آرامش با آنچه در ماشين ديده بودم كاملاً متفاوت بود. آقا غلام يك غذايي هم در تهران برايمان تهيه ديد و بعد از غذا حركت كرديم. طرف‌هاي خرم‌آباد هم ايستاديم. شوخي‌هاي بچه‌ها آنقدر زياد بود كه من پيش برادرهايم خجالت كشيدم. اولين بار بود كه سه برادر با هم مي‌رفتيم منطقه. آنها هم سعي مي‌كردند به روي خودشان نياورند. آن ها هم سختشان بود كه بچه‌هاي آقا غلام پيش من شوخي‌هاي آنچناني مي‌كنند.
شمس هم دهانش باز مانده بود. تصويري كه از بچه‌هاي جبهه داشت و شوخي‌هايي كه من مي‌كردم و برايش تعريف كرده بودم با شوخي هايي كه من مي كردم و برايش تعريف كرده بودم با شوخي‌هايي كه حالا مي‌ديد زمين تا آسمان فرق داشت. اما در ميان اين شوخي‌ها و خنده‌ها كه اشكم را در مي‌آورد، از بابل يك دلهره‌اي مدام با من بود. نمي‌دانم چه دلهره‌اي كه دست از سرم بر نمي‌داشت.
جعفر و ناصر هم كه ميان آن شوخي‌ها به خاطر تجربه جنگي براي هم شاخ و شونه مي‌كشيدند؛ شنيدني بود. ناصر مي‌گفت:
ـ جعفر جان تو زياد جنوب نبودي. سعي كن خودت رو با من هماهنگ كني!
ـ خوب تو ديگه بس كن داداش. من لبنان هم بودم. تو اصلاً مي‌دوني لبنان رو با كدام ل مي‌نويسن. تو از بابل هم به زور بيرون اومدي!
آنقدر آن دو مقامات جنگي هم را به رخ كشيدند كه ديگر آقا غلام هم داداش درآمد. رسيديم به هفت تپه. اين‌ها مستقيم رفتند به گردان ويژه شهدا كه فرمانده گردانش هم خود آقا غلام بود.
يك دسته‌اي هم در گردان ويژه شهدا بود به نام « دسته ويژه» چادر دسته هم افرادي بودند كه فقط در جبهه آقا غلام اوصيا را مي‌شناختند و كار به كار كسي نداشتند. دستمال يزدي دور گردن و پاشنه كفش كشيده. اينها خودشان بودند و خودشان، نه صبحگاه داشتند و نه شامگاه. نه خشم شب داشتند و نه راه‌پيمايي نه كلاس‌هاي گردان. هيچ جايي نمي‌رفتند مگر اينكه مراسم عزايي، چيزي باشد و دلي با آن حال كنند.
روحاني آنها هم بچه‌هاي طلبه گردان بودند. مثل، شهيد محمد عباسي، آقا سيد‌قاسم دابوئيان و چند تا از بچه‌هاي ديگر. چيزي كه اجباري بود اصلاً نمي‌پذيرفتند. شمس هم رفت به گردان ويژه گرچه رفيقم بود ولي چون اقا غلام از بابل نيرو گرفت اينها را برد به گردان خودش.
من هم رفتم گردان حمزه پيش بچه‌هايي كه بودم.
آن موقوع در هفت تپه گل‌هاي خيلي قشنگي درآمده بود. جعفر خيلي به اين گل‌ها علاقمند بود. گاهي وقت‌ها بين گردان حمزه و سيد‌الشهدا كه مي‌آمديم و مي‌رفتيم و همديگر را در اين دو هفته‌اي تا عمليات مي‌ديديم كلي با اين گل‌ها ور مي‌رفت و كنارشان مي‌نشست.
جعفر و ناصر كه مي‌آمدند. بچه‌ها و رفقا هم كلي از آنها تعريف مي‌كردند.
مفيد خيلي به جعفر ما علاقمند شده بود. خوب ناصر را هم كه از قبل مي‌شناخت. جعفر و ناصر هر دويشان شلوار كردي مي‌پوشيدند.
ناصر يكي از خصوصيات اخلاقي‌اش اين بود كه هميشه موهايش را شانه مي‌زد. يك شانه هم هميشه در جيبش بود. نظافت را خيلي رعايت مي‌كرد. در بين راه و در جبهه هميشه يك صابون داشت كه مخصوص خودش بود و دست و صورتش را با آن مي‌شست. در اين مدت در منطقه برادرهايم خيلي خوش گذشت. آموزش‌ها و صبحگاه‌ها و شامگاه‌ها و دعاهاي گردان‌ها هم قطع نمي‌شد. همه اتفاقات مي‌افتاد تا نيروها بيشتر از روزهاي قبل براي عمليات آماده شوند. ديگر چند روزي بيشتر به عمليات مرحله دوم كربلاي پنج نمانده بود. جعفر آمد پيش من و گفت:
ديگر چند روزي به عمليات نماينده:
ـ نادر آماده باش بريم مرخصي!
ـ مرخصي؟
ـ آره مي‌خوايم بريم بابل.
شوخي مي‌كني؟ عمليات؟!
ت مي‌ريم بابل و زود بر مي‌گرديم.
ـ بابا داداش گير دادي؟ آماده باش دادن.
ـ من با آقا غلام صحبت كردم، آقا غلام به من اجازه داد.
مي‌ريم دو، سه روزه بر مي‌گرديم.
ـ فرمانده گردان من كه اجازه نمي‌ده، تازه مسئوليت دارم. بچه‌ها چي؟
ـ تو غصه اين رو نخور مي‌رم با فرمانده گردانت صحبت مي‌كنم.
فرمانده گردان‌مان هم آقاي نانوا كناري بود. جعفر رفت و با او صحبت كرد. البته لج كرد اما جعفر قول داد مرا به عمليات برساند. مي‌گفت:
ـ بحث عمليات نيست. ما قبل از عمليات هم كلي كار داريم. نادر مسئوليت داره.
ـ حالا شما يك بزرگواري، من برادر بزرگش هستم، روي من رو زمين نندازيد. مي‌خواهم سه تا برادر با هم بريم و سريع بر مي‌گرديم.
ـ جعفر آقا آخه شما يك هفته است كه اومدين.
خلاصه از جعفر اصرار و از او انكار. بالاخره آقا نانوا كناري راضي شد و گفت:
ـ باشه ببرش، اشكال نداره، اما قول بده براي عمليات بياريش. من نادر رو مي‌خوام.
تكيه كلام جعفر هم اين بود كه مي‌گفت:
ـ رديف!
آمد پيش من و گفت:
ـ نادر آماده شو كه بريم، رديفه.
همين طور گيج كاري كه مي‌خواست انجام بدهم بودم. با خود مي‌گفتم:
ـ اين چي داره مي‌گه؟
آخر هيچ وقت اين طوري نرفتيم. مفيد ديد دارم وسايلم را جع مي‌كنم گفت:
ـ نادر مي‌خواي بري؛ عمليات رو از دست مي‌دي‌ها.
ـ چه مي‌دونم والله جعفر اومده مي‌گه حتما بايد بريم.
مفيد نمي‌دانست جعفر باعث و باني مرخصي است با تعجب گفت:
ـ برادرت مي‌گه بريم؟
خلاصه اين شد كه سه تا برادر وسايل‌مان را جمع كرديم و رفتيم به ايستگاه راه‌آهن انديمشك، خيلي بمباران مي‌شد. آنجا يك دوربين هم بود من و جعفر و ناصر عكس گرفتيم.
تا وقتي سوار قطار شديم هيچ حرفي نزدم ولي داخل كوپه قطار از جعفر پرسيدم:
ـ قضيه مرخصي چيه؟
ـ بابا داريم مي‌ريم ديگه تو كاري نداشته باش!
همان زمان يكي از شوخي‌هاي جعفر تكيه كلام‌هاي پدرم بود. مثل ول كن، آخ، اي بابا. داخل كوپه قطار دوباره شوخي‌هاي پدر دويد به ذهن جعفر و شروع كرد.
براي اينكه بيشتر بخنديم او بيشتر اداي پدر را در مي‌آورد. افراد ديگري هم بودند اما جعفر نمي‌دانست يكي از آن افراد مازندراني است و متوجه حرف‌ها و شوخي‌هاي او كه به زبان مازني بود مي‌شود.
ناصر خيلي مي‌خنديد. حدوداً نصف شب بود كه رسيديم به ايستگاه دورود، عراقي‌ها با موشك راه‌آهن را زده بودند، خوب ما بايد از قطار پياده مي‌شديم و صد متر آن طرف‌تر سوار يك قطار ديگر مي‌شديم. قطار روي پل ايستاد از قطار پياده شديم و با قطار دوم حركت كرديم. پايين پل يك رودخانه جريان داشت و يك جايي از اين پل هم سوراخ بود. به اندازه پاي يك آدم. مثل اينكه آن خنده‌ها بايد اينجا تلافي مي‌شد؛ همين كه آمديم رد بشويم ناصر پايش را گذاشت همان جا ميان آن همه تاريكي مطمئنا آن سوراخ را نديد. پاي ناصر تا زانو در آن سوراخ فرو رفت.
يك لحظه صداي ناصر درآمد. من و جعفر دويديم او را نجات بدهيم. خيلي درد مي‌كشيد مثل اينكه واقعا پايش زخم شده بود. آنقدر ناصر را دوست داشتم اصلا حاضر نبودم يك پشه او را بگزد. در آن تاريكي شروع كردم به گريه. دلم داشت پاره مي‌شد. ناصر داشت درد مي‌كشيد و كاري از دستم بر نمي‌آمد. پايش را از سوراخ به سختي كشيديم بيرون. شروع كرد به راه رفتن اما مي‌لنگيد.
من غم زده صورتم را ميان سياهي‌ها پنهان مي‌كردم ولي جعفر گفت:
ـ من كه بهت مي‌گم تو اين كاره نيستي، تو راه رفتن نظامي هم بلد نيستي؟
دوباره شروع شد. جعفر هم كه مترصد فرصت بود كه قدرت نظامي‌اش را به رخ ناصر بكشد.
ـ آخه يه آدم نظامي مگه تو چاله مي‌افته؟
ناصر درد مي‌كشيد و مي‌گفت:
ـ ول كن ديگه. اعصاب داري تو اين جوري مي‌كني چرا؟ پام درد داره.
وقتي به روشني چراغ‌هاي راه‌آهن رسيديم صورت جعفر را كه ديدم متوجه شدم كمتر از من ناراحت نيست. ناصر پاچه شلوارش را كشيد بالا. ديدم پايش خوني شده.
يك تكه پارچه پيدا كردم و جاي زخم ناصر را بستم.
حدوداً اذان صبح بود كه رسيديم به راه‌آهن تهران و از آنجا با يك ماشين دربست رفتيم تهران‌پارس و از آنجا هم با ميني‌بوس رفتيم بابل.
جعفر و ناصر هر دو خانه شخصي داشتند. ناصر آن وقت يك بچه شش ماه داشت. نصف شب بود كه رسيديم. هر كدام رفتند به خانه خودشان. ناصر رفت به خانه خودش. جعفر هم رفت به خانه‌اي كه ساختنش تمام شده بود. قبل از اين تمام مدت جعفر در حال خانه سازي بود. مي‌گفت:
ـ خونه‌ام رو بسازم ديگه خيالم جمع مي‌شه. بعد از من ديگه زن و بچه‌ام اسير نمي‌شن. حداقل يك جاي ثابتي دارن.
حتي هنگامي كه خانه سازي داشت من رفته بودم كمكش. كمك بعد از ساختن خانه ديگر خيالش جمع شده بود.
من هم رفتم به خانه پدري. سه روز در بابل مانديم. در اين مدت با برادرها رفتيم مسجد محدثين. به مراسم هفت شهيد موقر هم رفتيم.
سه روز تمام شد. جعفر آمد و گفت:
ـ نادر بريم؟
ـ چشم من كه حاضرم!
در اين چند روز تماماً گوش به زنگ بودم كه عمليات نشده باشد.
خيلي دلواپس بودم. غلام اوصيا از قبل هماهنگ كرده بود كه چنين روزي دو تا ماشين مقابل مسجد گلشن بابل باشد و بچه‌هاي باقي مانده را بياورد.
ما هم كه جلوي مسجد گلشن قرار گذاشته بوديم. ماشين‌ها هم آمدند و سوار شديم.
همسر اقا ناصر هم آمده بود بدرقه. ناصر عجيب بچه‌اش را دوست داشت. در آخرين لحظه بچه‌اي را كه آغوش همسرش بود بوسيد و آمد سوار ميني‌بوس شد و در را بست. ميني‌بوس به راه افتاد.
هنگام برگشت حالت جعفر طور ديگري شده بود. شوخي‌هايش هم كم شده بود. سنگين‌تر و با وقارتر شده بود. ناصر هم متفاوت‌تر شده بود. يك چيز مثل دلهره تمام وجودم را احاطه كرده بود.
ياد رفتارهاي قديم برادرهايم هم افتادم. مخصوصا جعفر كه برادر بزرگ‌تر بود. جعفر آن وقت دو فرزند داشت كه بعدي هم بعد از عمليات كربلاي پنج به دنيا آمد. ناصر هم يك دختر كوچولوي شش ماهه داشت. بچه‌هاي جعفر هر سه تا پسر بودند.
ناصر هم قبل از بچه‌دار شدن عجيب به بچه‌هاي كوچك علاقه نشان مي‌داد. وقتي همسرش براي اولين بار باردار شده بود روي زمين بند نمي‌شد. خيلي ذوق كرده بود با شعف خاصي به من مي‌گفت:
ـ نادر، كوچولوم داره به دنيا مي‌ياد!
وقتي اين حرف را مي‌زد چشم‌هايش برق مي‌زد. ما هم براي سلامتي همسر ناصر و بچه‌اش دعا مي‌كرديم. بين فاميل مامايي داشتيم به نام مولود خانم.
وقتي يك روز آمده بود و همسر ناصر را ديده بود بي‌مقدمه بعد از بيرون آمدن از اتاق به ناصر گفت:
ـ بچه‌ات مرده به دنيا مي‌ياد!
ناصر ديوانه شد. مستقيم رفت پيش دكتر. دكتر دوباره دستور عكس‌برداري دادف عكس‌ها را كه نگاه كرد گفت:
ـ بچه‌‌ات سالمه!
ناصر خيالش جمع شد. گفت مولود خانم حالا براي خودش چيزي گفته.
با همه اين احوالات بچه كه به دنيا آمد ديديم مرده است. پسر بود اسمش را هم گذاشته بود محمد. ناصر بعد از اين جريان خيلي افسرده بود. احساس شكست مي‌كرد. جعفر خيلي با او حرف مي‌زد تا اينكه با قضيه كنار آمد.
خلاصه چند وقت بعد خانمش دوباره باردار شد. از همان اول خيلي دلهره داشت كه نكند دوباره براي بچه‌اش مشكلي پيش بيايد. خيلي هواي همسرش را داشت. بچه اول ناصر را برديم كنار قبر پدر بزرگم دفن كرديم( به نام ابوالفضل شانه بند پور) ناصر هم هميشه مي‌رفت و سر قبر پسرش فاتحه مي‌خواند. البته همه مي‌رفتيم. بچه‌ بعدي‌اش الحمد‌الله سالم بود. همان كه قبل از آمدن بوسيده بودش. زهرا من با هر چهار نفرشان رابطه خوبي دارم. كاش وضعيت مالي‌ام بهتر بود.
جعفر هم پدر مرا در آورده بود. در ماشين وقتي به قيافه‌اش نگاه مي‌كردم ياد عكس گرفتن‌هايش مي‌افتادم. هر وقت عكس مي‌گرفت مي‌گفت:
ـ اين عجب عكس سر قبر خوبي مي‌شه!
هر وقت با هم مي‌رفتيم آرامگاه، مي‌رفت بالاي قبر شهدا مي‌نشست و خلوت مي‌كرد؛ يا بالاي يك قبر خالي بوديم مي‌گفت
ـ نادر برو اون طرف‌تر. اگر كسي داره مي‌آد خبرم كن.
بعد مي‌رفت داخل يكي از قبرهاي خالي و نيم ساعتي دراز مي‌كشيد و گريه مي‌كرد.اصلاً وقتي به قيافه‌اش نگاه مي‌كردم برايم تكرار مي‌شد كه دارد براي شهادت لج مي‌كند. پايش را كرده بود تو يك كفش و هي دارد مي‌گويد شهيد بشم، شهيد بشم، شهيد بشم.
حواسم بدجوري جمع برادرهايم بود. باز هم صحيفه سجاديه توي دست جعفر بود؛ ول كن صحيفه سجاديه نبود. آنقدر خوانده بود از بر شده بود.
عاشق كتاب‌هاي استاد مطهري بود. مطالعاتش زياد بود. علمي، اجتماعي. علاقه عجيببي هم به استاد شريعتي داشت كتاب‌هايش را مي خواند و مي‌گفت:
ـ خيلي روشن فكر.
اگر در كتاب‌هاي شريعتي اشتباهاتي مي‌ديد تحليل مي‌كرد. او را كامل رد نمي‌كرد مي‌گفت:
ـ اگه شريعتي ده تا عيب داره نود تا خوبي هم داره.
خدا نمي‌كرد تشيع جنازه شهدا مي‌شد. عجيب دلش مي‌گرفت.
خيلي افسوس مي‌خورد. دوران سربازي‌اش يك رفيقي داشت كه اهل تنكابن بود. به نام دلاور عين‌الله زاده. هميشه وقتي به مرخصي مي‌امدند با هم بودند. دلاور در جنگ به شهادت رسيد. با هم در ارتش خدمت مي‌كردند بعد از شهادت دلاور ما را برده بود تنكابن. خانوادگي همه با هم رفته بوديم سر مزار دلاور. جعفر بعد از مدتي دلاور را خواب ديد.
دلاور بالاي اسبي نشسته بود. يك اسب سفيد جعفر تا دلاور را ديد شروع كرد به گله كردن كه آخر بي معرفت مرا نبردي و خودت رفتي و ...
آخر صحبت شهيد دلاور نگاهي به يك اسب ديگر كه كنار اسب خودش بود كرد و گفت:
ـ جعفر اين اسب بي سوار كه كنار اسب من ايستاده مي‌داني چه اسبي است؟
جعفر جواب منفي داده بود. شهيد دلاور گفته بود:
اين ها اسب‌هايي هستند كه فقط به شهدا مي‌دهند.
جعفر پرسيد:
ـ پس اين اسب بي‌سوار؟
ـ اين اسب توست. من چون رفيق توام اين اسب را زودتر گرفتم تا تو بيايي.
خوب اين خواب را هر كس مي‌ديد هوايي مي‌شد. در آن ميني‌بوس روي آن صندلي نه چندان راحت هم من و هم جعفر به اين خواب فكر مي‌كرديم.
جعفر از آن روز كه اين خواب را ديده بود هوايي شده بود. از همان روز اشك ريختنش شروع شد. خودماني‌اش هم اين است كه ديوانه بازيش شروع شد. بعد از دعاي توسل مسجد محدثين و هر دعاي توسل و هر دعاي كميل نيم ساعت توي خودش بود و با كسي حرف نمي‌زد. چشم‌هايش هميشه گريان حضرت زهرا (س) بود.
بعضي وقت‌ها هنگام روضيه حضرت زهرا(س) مثل آدم‌هايي كه تب و لرز شديد دارند بدنش مي‌لرزيد.
از آن طرف فقط يك بعدي نبود. مطالعاتش قطع نمي‌شد. خيلي از مساجد او را براي سخنراني مي‌بردند. وسط سخنراني اشكش قطع نمي‌شد مخصوصا اگر مراسم يك شهيد بود. ناصر هم سه سال از جعفر كوچك‌تر بود. در پيروي از جعفر كم نمي‌آورد. او هم اهل مطالعه شده بود. اما جعفر در مرحله بالاتري بود. همان وقت‌ها يك رفيقي داشت به نام مهدي آريان با هم جبهه مي‌رفتند. مهدي آريان هم در روحيات ناصر خيلي تأثيرگذاشت. آريان جانباز شد.
ناصر و جعفر داخل آن ميني‌بوس بعد از آن سه روز مرخصي ناگهاني، داشتند دل از من مي‌بردند و من نمي‌دانستم كه چه مي‌شود.
فقط دلهره بود كه تا هفت تپه مرا رساند.

ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(20)

 
 
چهارشنبه 29 دی 1389  1:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها