صدای پای بهار آمده است .انگار زنگ درب همه خانه ها را زده است .طوفانی برپاست .و هلهله و شوری
درختان لباس نو بر تن کرده اند و شکوفه ها بوی ترنم خواستن می دهند .از هر زاویه ای گلبانگ شادی برپاست .
با زمستان و برف خداحافظی کرده ایم و به عمو نوروز سلامی دوباره خواهیم داد.
همه آماده اند .حتی آنانی که در دورها محکوم به ماندند.
روستا صفای دیگری دارد .لطفی دو چندان .کوچه پراز خاطره های دیدارو لبخندهای عاطفه .
به دیدار همدیگر می رویم .روی همدیگر را می بوسیم .عزیزان خویش را در آغوش می فشاریم .به بهانه عید .به بهانه نوروز .به بهانه یکسال دوری وندیدن ،و خوش به حال ما ایرانیها که چنین سنت باستانی پسندیده ای داریم .
خود را از ازدحام کوچه رها می کنم .از شلوغی خانه . از حال واحوالپرسی کوچه ،از جیغ وفریادهای کودکانه ،با لباسهای نو و پولهای عیدی در دست برای خریدن تنقلات از دکان .......از رفت وآمدهای سالی یکبار اما زیبا .
دلم در این هوای بهاری نیز گرفته است. ای کاش باران می آمد.
"می خواهم مثل خواب راحت جمعه مثل یک تکه سنگ تنها ،از همه دنیا بی خبر باشم .
دوست دارم در اقیانوس غرق شوم وبی قایق در اعماق دریا مثل پریان دریایی رها باشم
انگار پیرامون من چهاردیواری بلندی کشیده اند ومن محبوسم
بدون باران روزها نمی گذرند ولباسهای عادت هر روز روی بند رخت آویزان است "
اختیارم را می سپارم به پاهایم .دنبال او .یار او .همراه او .این صمیمی یار دیرینه ام .این یدک کش بی جیره ومواحب سالیان سال هیکلم .
پیاده ونفس زنان ،سربالایی آرامستان را طی می کنم .
بر سر هر تربتی دلداده ای با عزیز خود نجوا می کند .و سرودی دارد.
گل های گلدانهای سنبل در برابر وزش نسیم سرد بهاری مقاومت می کنند .آب سرد آب انبار سنگ تربتها را جلا بخشیده و گرد وخاک ها را زدوده است .
خود را در مقابل تربت مادر می بینم .کنار گلدان سنبلی که سعید چند روز قبل از عید پیشکش مادر وپدر کرده است .
به اوسلامی دوباره می دهم .جواب سلامم را با اشکهای مروارید گونه چشمهای آبی اش می دهد .
- ماما عیدوت نوبارک
- چقدر پیر شدی.چوکار کردی پیسر خوی خودت ؟
ومن چه دارم که به مادر بگویم .در دلم می گویم آری مادر پیر شده ام .روزگار پیرم کرد .غم داری ونداری زمانه نبود .غم نداری شماست که پیرم کرده ومی کند. هر چه بگویم از فراق مادر کم گفته ام . هر چه از یتیمی بگویم کم گفته ام .
دستی به موهای کم پشتم می کشد .با تمام احساس، با تمام خواستن .از عمق وجود
موهای سفیدم را یکی یکی برانداز می کند .چروکهای صورتم را شماره می کند .و مرواریدهای اشک است که از چشمانش سرازیر می شود.
- چه زود پیر شدی ماما ؟
- خیلی زود
ومن چه جوابی دارم که به این مادر بدهم .
با هم درد دل می کنیم .از همه جا وهمه کس .از زمستان منجمد قلب من تا بهار نوشکفته خواستن افراطی مان .
از یتیمی برایش می گویم وتنهایی .از درد غربت ودوری .از بایدها ونبایدها ،
از مریضی خواهر و ……..
دستهایم را در دستان گرمش می گیرد .
- ماما نم خوای بریم سر خاکی پیروت ؟
- نم خوای سال نو را بش تبریک بیگی ؟
- پیروت مونتظر ماست .زیاد مونتظروش نیذاریم .
دستان سردم از گرمای وجود مادر جان می گیرد .بر می خیزیم .راه طولانی نیست تا دیدار پدر.
خود را در آغوش پدر همچون آهویی خرامان رها می کنم .بر دستان زخم خورده از رنج دورانش ،بوسه ها می زنم .می بویم .به وجد می آیم .به شور می نشینم .
چه زیباست محفل صمیمی من ومادر وپدر، این مثلث خواستن وعشق و محبت ،
در این روز بهاری، در آرامستان پاکیها ،در این ازدحام آرامستان.
چه لحظه های خوشی داریم در این دیدار . و از هر دری سخنی،گفتی ،شنودی
واز هر سخنی ،پندی .
برای پدر نیز بسیار سخن می گویم .داستان دوران را ،غم حرمان را،عشق خواستن را ،مثنوی فراغ را .
واین مرد خدا، مرا همچون همیشه به صبوری می خواند .
و نصیحت که پسرم . به خدا متوسل شو، واز بارگاهش بخواه تا قلبت را با نور ایمان صیقل دهد .
دستهای بچه هاست که دستان مرا می گیرد ودرخواست که بلند شو .تا کی می خواهی اینجا بنشینی .میهمان داریم .بچه های عموها آمده اند.اخوی که اصفهان است .بزرگ خانواده فعلا تویی .به دیدنت می آیند .بلند شو .هوا سوز دارد وسرما می خوری .
نمی توانم با مادر وپدر خداحافظی کنم .
ماما من زود بر می گردم . حدود ۱۵ روزی اینجایم.
- برو ماما .ما هم میایم .پیروت هم می یاد .عموها هم می یاند .برو و به مهمانا بیرس . تنهاتان نمگذاریم .
درمسیر سرازیری به طرف خانه به یاد حرف پدر می افتم که می گفت" به خدا متوسل شو "
آری به خدا
وبه یاد مناجات خواجه عبدا... می افتم و زمزمه می کنم
"الهی ،به حرمت آن نام که تو خوانی وبه حرمت آن صفت که تو چنانی ،دریاب که می توانی .
الهی ،عمر خود بر باد دادم و بر تن خود بیداد کردم ،گفتی وفرمان نکردم ،درماندم ودرمان نکردم .
الهی عاجز وسرگردانم ،نه آنچه دارم دانم ونه آنچه دانم دارم .
الهی ،اگر تو مرا خواستی ، من آن خواستتم که تو خواستی .الهی ،به بهشت وحور چه نازم ،مرا دیده ای ده که از هر نظر بهشتی سازم .
الهی ،در دلهای ما جز تخم محبت مکار وبر جانهای ما جز الطاف و رحمت خود منگار، و بر کشتهای ما جز باران رحمت خود مبار.
الهی ،به لطف ،ما را دست گیر وبه کرم ،پای دار
الهی ،حجاب ها از راه بردار وما را به ما مگذار"
و بچه ها، انگار در دلشان برایم آمین می گویند .
نزدیکهای خانه یکی از بچه ها فریاد می زند که شما کجا هستید ؟
همه به دیدنتان آمده اند وشما .........................