اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
یک ماجرایی در قرآن هست، شاگردی حضرت موسی از حضرت خضر علیهما السلام، در سورهی کهف، پنج شش تا آیه هست، حالا قبلاً در تفسیر نور ما حدود بیست، سی نکته از این آیه گیرمان آمد. پریشب که مطالعه کردم، دیدم که نه، بیش از این حرفها نکته در آن هست، تا حدود هفتاد نکته از این آیات نوشتیم، ولی این هم بیش از حرفهاست، هست امّا پر از نکته، پر از نکته، پراز نکته. فکر کردم این چون در قرآن است، چکیدهاش را بگویم و بخشی از این را، تا این بیست و پنج شش دقیقه که صحبت میکنیم، چند تایش را بگوییم، توفیقی بود باقیاش را هم جلسات دیگر بگوییم.
خب پس قصّه را گوش بدهید، سورهی کهف، ماجرا: شاگردی موسی از حضرت خضر. این به استاد دانشگاه میگوید تو باید چه جور باشی، به روحانی میگوید تو باید چه جور باشی، به شاگرد میگوید تو باید چه جور باشی، برخوردها، انتخابها، حرفها، سلیقهها.
1- خود را برتر از دیگران ندانیم
یک روز یک کسی از حضرت موسی پرسید: «باسوادترین مردم کرهی زمین چه کسی است؟» حضرت موسی به ذهنش آمد که خودش است، پیغمبر اولوالعزم هست حضرت موسی. خطاب شد: «نه، برو پهلوی خضر شاگردی کن، نه، تو باسوادترین نیستی.» این خودش یک درس است، هیچ کس خودش را بهتر نداند، ما گاهی وقتها خودمان را بهتر میدانیم، آن وقت گاهی تنبیه هم میشویم. بچّه بودم، بابایم یک قصّهای گفت، از بچّگی در ذهنم هست. یک روز، یک کسی از مردان خدا یک حیوان ریزی را دید، قدر سر سوزن، یک کرم ریز، مثل ذرّات خاک شیر، یک چیز خیلی ریز ریز ریز دید دارد تکان میخورد، گفت: «خدایا اگر این نبود، چه میشد؟ فایدهی این چه هست مثلاً در این همه کهکشانها، ستارهها، آسمانها، زمین، دریا، صحرا، این کرم نبود چه میشد؟! برای چه این را خلق کردی؟!» خطاب شد: «دفعهی اوّلت هست این سؤال را میکنی، این کرم تا حالا ده مرتبه از من پرسیده من تو را چرا خلق کردم؟!» یعنی این میگفت این کرم چه خاصیتی دارد، معلوم شد کرم هم پرسیده این چه خاصیتی دارد. خودش را برتر نداند. تواضع کردی، بالا میروی، شاعر هم قشنگ گفته، گفته:
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
زمینهایی که در چاله هستند، آب را میکشند، زمینهای بلند آب نمیرود، هی آب بالا نمیرود. کسی خودش را اعلم نداند، کسی خودش را متخصّصتر نداند، ممکن است باشد. امام رضوان الله تعالی علیه میگفت به من بگویید خدمتگزار، خوشحالترم تا به من بگویید رهبر. تا به ذهنش آمد، یعنی کسی از حضرت موسی پرسید باسوادترین چه کسی است؟ موسی به ذهنش آمد خودم هستم، خدا فرمود نه، بالاتر از تو هم هست، دست بالای دست بسیار است.
حالا این را کجا پیدایش کنیم؟ فرمود که: «باید بروی مجمع البحرین»، منطقهای بوده، برو آنجا پیدایش میکنی. علامتش چیه؟ به چه نشانهای؟ چه طور بفهمم این همان هست که شما میگویی که من شاگردش بشوم؟ گفت: «یک ماهی که خوراک شماست، این ماهی را با خودتان ببرید، با یک همراه، همسفر، هر جا این ماهی در آب پرید، همان آنجا بایست، آنجا او را میبینی، این هم یک علامت.»
این خودش یک درس است، علامتها باید طبیعی باشد. به ما میگویند وضو که میگیری از رستنگاه مو، پیداست مو اینجاست، تا چانه. نمیگوید چند سانت در چند سانت که حالا سانتیمتر از کجا بیاورد؟ وضو که میگیری از آرنج، خب هر کسی میداند آرنجش اینجاست. آب کر چهقدر است؟ سه وجب و نیم، در سه وجب و نیم، سه وجب و نیم عمق، طول و عرض و عمق. چه زمانی نماز بخوانم؟ طلوع خورشید، چشمت را باز کن، خورشید را میبینی، طلوع کرد، یا غروب کرد. یکی از امتیازات اسلام این هست که علامتهایش، علامت طبیعی است. میخواهیم دعا بخوانیم، تا آنجایی که نشاط داری، اگر کسل هستی، خسته شدی، لازم نیست دعا را تا آخرش بخوانی، موقعی که نشاط داری، علامت طبیعی. علامت، من که میخواهم مرد خدا را شاگرد بشوم، کجاست؟ «مجمع البحرین». کجای مجمع البحرین؟ «همان جایی که ماهی در آب میپرد.» موسی راه افتاد. «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً» (کهف/ 60)، آیاتی که اوّلش «إذْ» هست، خیلی آیه داریم که میگوید: «وَ إِذْ» یا «وَ إذا»، کلمهی «إِذْ» و «إذا» وقتی اوّل بیاید، یعنی این را یادت باشد، یعنی یادت نرود، یعنی قابل تکرار است، آخر بعضی چیزها یک حادثهای هست رخ میدهد،
2- در راه کسب علم دست از طلب بر نداریم
گاهی چیزها تکرار است، «عيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا» (مائده/ 114)، به حضرت عیسی گفتند: «از خدا بخواه یک طبق غذا بیاید، ما با چشممان ببینیم، همانطور که باران میآید، غذا آمد، اگر یک همچین معجزهای کردی، آن روز را ما عید میگیریم، «أَوَّلِنا وَ آخِرِنا»، یعنی هر سال هم تجدید میکنیم.» مثل اینکه امام خمینی فرمود: «من پانزده خرداد را برای همیشه روز عزای ملّی اعلام میکنم.» پانزده خرداد. «لا أَبْرَحُ»، «لا أَبْرَحُ» یعنی من دست از جستجو برنمیدارم. گاهی وقتها کسی علاقه پیدا میکند در یک لحظهای، دائمی نیست که، یک روحانی بالای منبر یک سخنرانی خوبی کرد. یک تاجر برنجی هم در مسجد نشسته بود، آمد گفت: «آقا بحثت خوب بود، من یک کیسه برنج برای شما میفرستم، کیسههای ده کیلویی، بیست کیلویی.» به خانمش گفت و خانمش هم مدّتی گذشت، گفت: «آقا، برنج نداریم»، گفت: «تاجر میفرستد.» چند روز دیگر گفت: «آقا برنج نداریم.» شیخ این تاجر را در بازار دید، گفت: «شما یادت هست گفتی که یک کیسه برنج به تو میدهم؟!» گفت: «تو روی منبر یک چیزی گفتی، من خوشم آمد، من هم گفتم پایین منبر یک چیزی بگویم، تو خوشت بیاید! برنجی خبری نیست!» گاهی وقتها میآید پای یک سخنرانی خوشش میآید، میخواهد استاد دانشگاه بشود، میخواهد مجتهد بشود، میخواهد نمیدانم، ولی پیگیر نیست، پیگیر، تحصیل عشق میخواهد، بلوغ میخواهد. به موسی گفتند یک استادی هست، سوادش از تو بیشتر است، گفت من دیگر ولکن نیستم، «لا أَبْرَحُ» (کهف/ 60)، «لا أَبْرَحُ» یعنی دیگر نمیایستم جز اینکه استاد را پیدا کنم. ما گاهی وقتها میخواهیم برویم مسجد، میآییم میبینیم باران میآید، میگوییم نه، باشه در خانه نماز میخوانیم. پی یک چیزی میگردیم، اگر فوری گیرمان نیاید، میگوییم ولش کن.
پیغمبر وارد مدینه شد، قبیلههای مختلف دور شتر پیغمبر آمدند که بیا محلّهی ما. میخواستند پز بدهند، افتخار کنند که پیغمبر روز هجرت، روز اوّلی که هجرت کرد آمد مدینه، آمد مهمان قبیلهی ما شد، ایّوب انصاری. پیغمبر دید حالا اختلاف میشود، فرمود: «هر جا شتر خوابید.» این خودش یک درس است، یعنی آدمهایی که میخواهند کار فرهنگی کنند، نباید در این خطهای سیاسی باشند که بگویند این طرفدار او هست، طرفدار او هست. آن زمان خطّ سیاسی نبود، ولی خطّ قبیلهای بود، فامیل این، فامیل آن، این قبیله، آن قبیله، فرمود: «هر جا شتر خوابید.» یعنی من بیطرفم (9:27) کسی که میخواهد کار فرهنگی کبند، نباید از اوّل رنگی باشد. این ابو ایّوب انصاری یک حدیث شنیده بود، ولی گفتند: «این حدیث را چه کسی گفته؟» گفتند: «فلانی» یک شتری اجاره کرد، از مدینه تا شام رفت، ببیند آن حدیث را چه کسی گفته. ما گاهی وقتها کتاب طاقچه اتاق هست، حال اینکه بلند شویم، این کتاب را از طاقچه برداریم، نداریم. همین که موسی فهمید استادی هست، رفت پیدا کرد.
آیت الله عظمای بروجردی، استاد مراجع هست، تقریباً مرجع أعلم بود در زمان خودش. ایشان در بروجرد بود. چند تا از بزرگان حوزه رفتند بروجرد، ایشان را از بروجرد به قم آوردند. افرادی هستند باید سراغشان رفت. اینطور نیست که خب اگر میخواهد به من مراجعه کند، آن ممکن است مراجعه نکند، تو باید بروی. «المؤمن کالکعبة» (10:33)، کعبه دور شما میگردد، یا شما دور کعبه میگردید؟ شما دور کعبه میگردید. باید رفت سراغشان.
یک خاطره برایتان بگویم. آیت الله رضوانی شورای نگهبان بود، مرحوم شد، خدا رحمتش کند. ایشان میگفت چند تا طلبهی فاضل رفتند پهلوی یک عالمی، گفتند: «بیا، ما سه، چهار تا طلبه هستیم، به ما درس بده.» ایشان هم چند روز آمد درس داد و بعد دیگر نیامد. شاگردهایش چند روز آمدند، دیدند استاد نمیآید، گفتند: «مریض شده؟ چرا نمیآید؟» رفتند، گفتند: «آقا شما چرا درس نمیآیی؟! گفت: «برو میآیم.»، گفتند: «حالا برو میآیم، چند روزی که نیامدی، قصّه چی بود؟!» گفت: «آخر شما آمدی گفتی به ما درس بده، من درس را شروع کردم، گفتم نکند اینها درسم را نپسندیدند، درس من را نپسندیدند، آن وقت خودشان هم رویشان نمیشود چون خودشان گفتند بیا درس بده، حالا بگویند آقا نیا درس بده، گفتم من نمیروم، اگر اینها درس من را پسندیدند، میآیند در خانه، در را میزنند، میگویم برو میآیم، امّا اگر درس را نپسندیدند، میگویند خب خوب شد، خودش نیامد. چند روز درس دادم، درس من را دیدید، تعطیل کردم، اگر شما عاشق باشید، خودتان یک بار دیگر در خانه را میزنید.»
3- پرداخت صدقه، پیش از گفتگوی خصوصی با پیامبر
یک خاطرهی دیگر. حضرت وقتی مینشست، پیغمبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم، اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد، رفتند تنگ گوشی، پچ پچ پچ، در گوشی صحبت میکردند. آیه نازل شد هر کس میخواهد در گوش پیغمبر، خصوصی حرف بزند، یک فقیر را سیر کند، برو یک پولی در کمیتهی امداد بینداز، بیا با من صحبت کن، به قول امروزیها، پولی شد، بلیطی شد، گفتند: نه آقا، غرض عرض سلامی بود. پیغمبر مفت، گوش مفت، خب تنگ گوشی صحبت میکنند. تا دیدند نه، باید یک فقیر را سیر کنید، گفتند نه، غرض، عرض سلامی بود. به این آیه فقط امیرالمؤمنین عمل کرده، آیهاش هم این هست، کسانی که میخواهند تنگ گوشی صحبت کنند: «فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً» (مجادله/ 12)، قبل تنگ گوشی، یک صدقهای به یک فقیری بدهید، یک گرسنهای را سیر کنید، تنگ گوشی. بعد تا اینها دیدند پولی شد در رفتند، گفتند: «أَ أَشْفَقْتُمْ» (مجادله/ 13) ترسیدید پول بدهید؟! یعنی گفتوگو با پیغمبر برای شما یک تومان ارزش نداشت، مثلاً؟! طرف باید عاشق باشد.
به موسی گفتند: «باسوادتر از تو کیست؟» به ذهنش آمد خودش است، خدا گفت: «نه، از تو باسوادتر هم هست.» کی؟ «خضر» کجاست؟ «مجمع البحرین» کجای مجمع البحرین؟ «آنجایی که ماهی در آب بپرد.» اینها یک ماهی داشتند، حالا این ماهی در آب بپرد، در قرآن موارد مختلفی هست که یعنی حیوانها به ارادهی خدا هستند.
4- نقش حیوانات در تحقق اراده الهی
یک. عنکبوت آمد در غار، پیغمبر را حفظ کرد. دشمنان پیغمبر تا دم غار آمدند، گفتند: «پیغمبر داخل غار رفته.» گفتند: «بابا تار عنکبوت است، اگر آدم داخل غار رفته باشد که تار عنکبوت پاره میشود، همین که تار سالم است، پیداست که پیغمبر اینجا نیامده.»
– سگ اصحاب کهف، شنهای طبس در ایران خودمان، حیوان نبود، جماد بود، تمام طرح آمریکا را خنثی کرد. اینجا یک ماهی هست که در نمک خواباندهاند که بعداً غذا کنند بخورند، این ماهی مرده زنده میشود، در آب میپرد.
– حضرت آدم دو تا پسر داشت، هابیل و قابیل، یکی یکی را کشت روی حسادت. فکری بود جنازه را چه کند، بغل کند، دوش بکشد، خسته شد. یک کلاغ آمد، یک چیزی را زیر خاک کرد، به او گفت: «تو هم مردهات را خاک کن.» یعنی یک کلاغ معلّم چند میلیارد بشر میشود، اگر خدا بخواهد.
– حضرت سلیمان در میان دیدنیها دید هدهد نیست، گفت: «هدهد نیست، کجاست؟ «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ؟» (نمل/ 20) هدهد گفت: پرواز میکردم از منطقهای، یک چیزی را بلد هستم که تو که سلیمان هستی و پیغمبر هستی و شاه هستی، تو هم نمیدانی، «أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ» (نمل/ 22)، من احاطهی علمی پیدا کردم، در پروازم به یک چیزی برخورد کردم که توی سلیمان هم نمیدانی. گفت: «چیه؟» گفت: «از یک منطقهای که پرواز کردم، مردم آن منطقه خورشیدپرست بودند، پادشاهشان هم یک خانم بود، این خانم تخت و تاج بزرگی داشت.» حضرت سلیمان یک نامه نوشت، به هدهد داد، گفت: «برو بده به شاه، به آن خانم.». این پرواز کرد، یکی دو بار رفت و برگشت، این خانم مسلمان شد، جمعی دیگر هم به حسب ظاهر مسلمان شدند، یعنی پیغمبری را، مسلمانی نه یعنی مسلمانی اسلام، تسلیم، مسلمان یعنی تسلیم رضای خدا. یعنی گاهی هدهد دو تا پرواز میکند، یک کشور منقلب میشود، تار عنکبوت پیغمبر را در غار حفظ میکند، کلاغ یک چیزی را دفن میکند، به بشر یاد میدهد که مردههایت را دفن کن. اینجا از آن مواردی هست که حیوانها در مسیر ارادهی خدا نقش پیدا میکنند. امان از وقتی که خدا اراده کند، اگر خدا اراده کند، همه چیزی عوض میشود.
5- کسب علم و دانش تا پایان عمر
مسئلهی دوّم، هیچ کس خودش را فارغ التّحصیل نداند. موسی وقتی از او پرسیدند: «باسوادترین چه کسی هست؟» گفت: «من» فکر نکن باسوادی دیگر نیازی به مطالعه نداری. تجارت هم همینطور است. حضرت از یک کسی پرسید: «شغلت چی هست؟» گفت: «من پیر شدم، یک سرمایهای هم دارم، دیگر آخر عمری از همان سرمایهی خودم میخورم، تا بمیرم.» فرمود: «کمعقل شدی؟ مگر کاسبی میکنی، حتماً باید برای درآمد باشد؟! اگر سود هم ندارد، برو دکّانت را باز کن، مشکل مردم را حل کن، اگر مغازه باز باشد، یک کسی مراجعه میکند، یک کاری برایش میکنی.» نگو چون شکمم سیر هست، پس دیگر کار نمیکنم، بازنشست شدم، پس دیگر کار نمیکنم. هر انسانی، در هر شرایطی، خدا به پیغمبرش میگوید تو فارغ التّحصیل نیستی، آیهاش این هست: «وَ قُلْ رَبِّ زِدْني عِلْماً» (طه/ 114)، «زِدْني عِلْماً» آیهی قرآن هست، یعنی پیغمبر، بگو، از خدا بخواه علمت زیاد بشود. نگو من درسهایم را خواندم، کارهایم را کردم، بسام هست دیگر. خودتان را فارغ ندانید، من به وظیفهام عمل کردم. بعضیها میگویند: «ما خمسمان را دادیم.» میدانم خمست را دادی، خدا قبول کند، امّا اگر کسی خمسش را داده، دید فقیر گرسنهاش هست، میتواند بگوید من خمسم را دادم؟! «وَ لا يَحُضُّ عَلى طَعامِ الْمِسْكين» (ماعون/ 3)، گاهی هم آدم خودش «وَ لا تَحَاضُّونَ» (فجر/ 18) و «وَ لا يَحُضُّ»، دو تا هست. یعنی گاهی وقتها آدم خودش هم بدهکار نیست، امّا چون جامعه نیاز دارد، باید کار بکند. کار همهاش برای این نیست که من شغلی داشته باشم، باید مشکل مردم حل بشود.
یک کسی چاه میکند، یک نفر گفت: «برای چه اینجا چاه میکنی؟! این زمین آب ندارد!» گفت: «برای صاحبش آب ندارد، ولی برای من نان که دارد، من میکنم، هر …» خودمان را فارغ التحصیل ندانیم. دست بالای دست بسیار است، برای تحصیل علم ابو ایّوب انصاری از مدینه تا شام، اگر اشتباه نکرده باشم، از مدینه تا منطقهای که میخواست برود، رفت برای شنیدن یک حدیث. خیلی خب، آدرس؟ «مجمع البحرین»، منطقهای بوده. بعضیها هم حالا اصرار دارند که بگویند مجمع البحرین کجا بوده، به ما چه که کجا بوده؟! یک منطقهای به نام مجمع البحرین بوده، حالا اینجا بوده، آنجا بوده.
6- کشف هدف و پیام آیات، با تدبّر در قرآن
گاهی وقتها در تاریخ معطّل میشویم سر چیزی که فایدهای ندارد. قرآن میگوید شخصی سوار الاغ بود، از کنار قریهای میگذشت، گفت: «خدایا، مردم این قریه که مردهاند، چهطور مردهها را زنده میکنی؟!» خدا این آقا را مرگش داد، بعد زندهاش کرد، مطالعه میکند آن مرد چه کسی بود؟ اگر خدا میخواست، میگفت او چه کسی بود، به ما چه کی بود؟! اصحاب کهف هفت تا بودند یا شش تا؟ پنج تا بودند یا چهار تا؟ چه تحقیقی میکند؟!
نقل میکنند که زمان شاه یک ساواکی پول از ساواک میگرفت، ولی خبر نمیآورد. گفتند: «تو حقوق میگیری، یک خبری بیاور!» گفت: «یک کشفی میخواهم بکنم یک مدّتی، دنبال آن کشف هستم.» حسّاس شدند که این چه چیزی کشف میکند که هیچ خبری نمیآورد، میگوید من این کشف را میکنم.» آخرش گفتند: «نه، باید امروز بگویی چه چیزی کشف میکنی؟» مغازههایی هست که لاستیکهای ماشین را باد میکنند، یک کلمه مینویسند: «باد»، در یک چرخ میگذارند، به درخت آویزان میکنند، باد، یعنی اینجا ماشین را باد میکنند. میگفت: «من مدّتی هست میآیم آن طرف خیابان میایستم که اینکه میگوید، زنده باد است؟ یا مرده باد؟ چون نوشته باد، این زنده باد هست یا مرده باد؟ میخواهم این حقیقت را کشف کنم.» گفتند: «برو دنبال کارت، این میخواهد بگوید باد لاستیک هست، تو دنبال چه چیزی میگردی؟!»
به من گفتند یک کسی هست صد جلد کتاب راجع به امام حسین نوشته در فلان کشور. گذرم به آن کشور افتاد، از کشورهای اروپایی. گفتیم: «ما این دانشمند را میخواهیم بشناسیم.» خلاصه رفتند و گفتند و ما رفتیم و گفتیم: «شما صد جلد راجع به امام حسین نوشتی؟! چاپ هم شده؟!» گفت: «بله، چهل، پنجاه تایش چاپ شده.» اجازه میدهی یکیاش را بردارم ببینم چه چیزی هست؟ من همینطور نمونهبرداری، یک جلد را بیرون کشیدم، دیدم نوشته: «حسینیههای سبزوار. درسبزوار چند تا حسینیه هست؟ هر حسینیه چند متر هست؟ واقفش چه کسی بوده؟ چند تا منبر داشته؟ منبرش چند تا پلّه داشته؟ موقوفاتش چه چیزی بوده؟ تاریخ عزاداریشان چه چیزی بوده؟» خب تمام شد؟ برویم یک حسینیهی دیگر. یک جلد کتاب حسینیههای نیشابور، یک جلد کتاب حسینیههای مراغه، حسینیههای نمیدانم سبزوار، آدم مینشیند بعد از هزار و چهار صد سال حسینیهشماری میکند.
یکی آمده بود، گفت: «مسجد الحرام هفتصد و بیست تا بلندگو دارد.» گفتم: «مگر بلندگوهایش را شمردی؟» گفت: «آخر چهار طبقهاش را رفتم دیدم، یکی یکی شمردم.» گفتم: «این همه که راه رفتی، بلندگو میشمردی، طواف میکردی!» میرود در مسجدالحرام، کنار کعبه، بلندگو میشمارد! باید علم مفید باشد.
7- نقش عالمان دین در پر کردن خلاهای دینی جامعه
حدیث داریم اگر میخواهید ببینید آخوند خوب است، یا ضعیف است، یا متوسّط، ببینید اگر از دنیا برود، چه میشود؟ آخوند خوب این است که «إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامةِ» (المحاسن، ج 1، كتاب مصابيح الظلم من المحاسن، باب 19، ح 185، ص 233)، «ثَلُمَ» با ث سه نقطه، آخوندی اگر مُرد، جایش خالی هست، معلوم است خیلی نقش داشته، امّا بود و نبودش. بعضی آدمها مثل کلمهی «هیچی» هستند، کلمهی «هیچی» را روی تخته بنویسید: «هیچی»، میگوییم بخوانید، میگویند: «هیچی»، یک بار دیگر با هم بخوانید: «هیچی»، «هیچی، هیچی، هیچی»، بعد پاک میکنیم، میگوییم حالا بخوانید، میگوید: «باز هم هیچی»، یعنی باشد هیچی، پاکش هم بکنی هیچی. عمرمان را کجا صرف میکنیم، علم نافع، علم همراه با مهارت، علم خالص، علم مفید، علم کاربرد.
گاهی زنها را نگاه میکنیم در خانه مهمانی دارند، یک ترب را برمیدارند مثل گل، بیست دقیقه روی این ترب نقّاشی میکند، قاچ میزند، نمیدانم شکلهای مختلف درمیآورد، بابا این ترب تمیزش کن بگذار، آخر یک ربع عمرت صرف ترب شده که دو دقیقهی دیگر زیر دندانها له میشود! یلدا، مبارک است، هندوانه بخورید، نوش جانتان، امّا طولانیترین شب باید هندوانه خورد؟ یا آجیل خورد؟ یا رفت صلهی رحم کرد؟ نمیگویم آنها نباشد، میگویم همهاش صرف آنها نباشد. یلدا برویم خانهی کسانی که با آنها قهریم، یک کار نویی هست، یک رفیق نو گرفتم. میگویند: «آدم بیعرضه چه کسی هست؟» میگویند: «آدم بیعرضه کسی هست که نمیتواند رفیق بگیرد»، «بیعرضهترین آدمها چه کسانی هستند؟»، «آنهایی که رفیقش را از دست میدهد.» (نهج البلاغه، حکمت 12) اگر نتوانستی رفیق بگیری بیعرضهای، اگر رفیق داشتی از دست دادی، رئیس بیعرضهها هستی.
مردم چهار دسته هستند، این چهار تا را دقّت کنید: یک دسته از مردم از دشمن دوست درست میکنند، گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم، اینقدر به دشمن محبّت میکند که شیرین میشود. آیت الله مدنی، شهید محراب، در یک شهری میرفتیم، بچّهها سلام کردند. من خدمتش بودم، گفت: «آقای قرائتی این بچّهها یک وقتی به من جسارت میکردند، آنقدر کنارشان رفتم و سلام کردم، دیگر حالا سلام میکنند.» بعضیها دشمن را دوست میکنند، بعضیها دوست را دشمن میکنند، بعضیها نه دوست میگیرند، نه دشمن میگیرند، یعنی بیخاصیت مثل سیبزمینی، در هر قابلمهای شکل همان خورشت درمیآید.
هر روز باید اضافه بشویم. موسی دنبال خضر رفت، خضر را که پیدایش کرد، گفت: «من میخواهم شاگردت بشوم به یک شرط، یک چیزی یاد من بده که رشد در آن باشد.»، «هَلْ أَتَّبِعُكَ» (کهف/ 66)، «هَلْ» یعنی آیا، «أَتَّبِعُ» تبعیت، اجازه میدهی عقبت راه بیفتم، یعنی با اجازه وارد کلاس شو، بدون اجازه نه، از استاد اجازه بگیر.
بعد هم بگو میخواهم تابع تو باشم، نه فقط از نظر مغزی، علمی از تو یاد بگیرم، میخواهم اصلاً تابع تو باشم، یعنی علمی که دنبالش تبعیت و عملیات باشد؛
«عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ» (کهف/ 66) به شرطی که یاد من بدهی؛
«مِمَّا عُلِّمْتَ» (کهف/ 66)، از آن چیزهایی که خدا به تو یاد داده، به من هم یاد بدهی؛
«رُشْداً» (کهف/ 66): این قصّه پر از رشد است. صدها نکتهی رشدآور در یک قصّه، این قصّههای قرآن هست، قصّهگویش خداست، حرف قطعی است، قصّهها واقعی هست، به قول مرحوم مطهّری داستان راستان، نه داستان خیالی، داستانهای واقعی، پر از نکته. صدها قصّه در قرآن هست و در هر قصّهاش چهقدر نکته هست. ما سورهی یوسف را که مینوشتیم، هشتصد تا نکته گیرمان آمد، قصّههای قرآن پر از نکته هست.