داستانک/ داستان دختر زیبای چوپان و پسر پادشاه
کتاب(۱۹:۰) ۱۴۰۲/۰۱/۱۰آخرين خبر
داستانک/ داستان دختر زیبای چوپان و پسر پادشاه
آخرین خبر/ چوپانى دختر زیبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مىرفت دختر مىگفت که باید صنعت و حرفهاى یاد بگیرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرشبافى یاد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راهشان به قهوهخانهاى رسیدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوهخانه یک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پایشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى یک زیر زمین.
نگاه کردند دیدند گوش تا گوش پر از جوانهائى است که گرفتار شدهاند.
هر روز چند نفر مىآمدند و سه چهار نفر از جوانها را انتخاب مىکردند، مىکشتند، گوشتهایشان را کباب مىکردند و مىدادند به کسانى که برایشان کار مىکردند تا زور و قوتشان زیاد شود و بیشتر کار کنند.
پسر پادشاه فکرى به نظرش رسید به افراد قهوهچى گفت: مرا نکشید، در عوض من برایتان فرشهائى مىبافم که با فروش هر کدام پنجهزار تومان گیرتان مىآید.
قهوهچى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر یک فرش بافت و روى آن نشانى محلى که در آن گرفتار بودند نوشت.
بعد فرش را به قهوهچى داد و گفت: این فرش خیلى خوب بافته شده آنرا براى پادشاه ببرید. انعام خوبى به شما مىدهد.
آنها فرش را براى پادشاه بردند.
پادشاه انعام خوبى به قهوهچى داد.
بعد فرش را باز کردند دیدند پسر پادشاه پیغام فرستاده. از روى نشانى قهوهخانه را پیدا کردند. پسر و دختر و دیگران را آزاد کردند و قهوهچى را کشتند.
جمعه 11 فروردین 1402 6:01 AM
تشکرات از این پست