ماه رمضان با اعمال شاقه/ افطارمان را زیر پیرهنهایمان قایم میکردیم!
روزه جرم بود اما کم نیاوردیم. بچهها غذای ظهر را میگرفتند و میریختند توی پلاستیک؛ بعد چهار گوشهاش را جمع میکردند توی هم و گره میزدند؛ وقتی خوب سفت میشد افطاریمان را زیر پیرهنهایمان قایم میکردیم.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: کلهشق بودند. یک عده جوان ریشوی بسیجی با لباسهای خاکی که «نشد» توی کارشان نبود. زیر پاهایشان مین کاشته بودند و بالای سرشان ریسهی رگبار گلوله بود. آفتاب پنجاه درجهی جنوب، گوشت تنشان را آب کرده بود. لبهای خشکشان با گفتن هر جملهای میشکافت و خون روی چانههایشان میچکید. رد تفنگها و داغی لولههای آهنی روی بازوهایشان کبود شده بود. اما برای باز کردن روزههایشان میگفتند اینها فقط چند تا بهانهی بچهگانه است!
و راستی چه میشود که روح آدمیزاد یکهو آنقدر بزرگ میشود که این همه رنج در میدان جنگ را بهانه میبیند و از وظیفهی شرعیاش برای خدا کم نمیگذارد؟
جلیل سوری: برای افطار نوبتمان را به هم میدادیم
بعثیها میدانستند توی دلمان چه خبر است. برگ برندهی بچههای ما «معنویت» بود و تفنگهایشان افتاد دنبال به رگبار بستن دین و ایمانمان. آتش توپخانه و پاتکهایشان را در ماه مبارک زیاد کردند. میدانستند بچهها با زبان روزه تاب و توانی ندارند. میخواستند از این فرصت استفاده کنند و وضعیت جبهه را به سود خودشان عملیاتی کنند اما کور خواندند.
رزمندهها با زبان روزه و زیر تیغ آفتاب از کوچکترین مسوولیتهایشان هم دل نمیکندند و همهی کارهایشان را تمام و کمال انجام میدادند. حالا من میگویم آفتاب و شما چیز دیگری میشنوی اما آفتاب جنوب بدجور سوزان است؛ گوشت تن آدم را آب میکند؛ ما هم چارهای نداشتیم، چفیههایمان را خیس میکردیم و روی سر و صورتمان میگذاشتیم تا بلکه یک خورده از گرمای بدنمان کم شود.
سفرهی افطار را هم که میانداختیم برای خودش ماجرایی داشت؛ گلوها و دهنها خشک، صورتها زخمی و رنگپریده، فشارها افتاده اما هیچکس روزهاش را باز نمیکرد و نوبت افطارمان را به هم میدادیم.
ناصر شریفی: بچهها با زبان روزه شهید میشدند
یکی از ماههای رمضانِ زمان جنگ، نزدیک به عملیات کربلای ۵ بود؛ وسط تابستان. حالا ما کجا بودیم؟ شلمچه؛ این منطقه حتی از جاهای دیگر خوزستان هم داغتر بود. فرماندهها با روحانیهای رزمنده مشورت کردند و آنها هم اعلام کردند با توجه به شرایط جنگی و گرمای هوا لازم نیست روزه بگیریم اما حرفشان به گوش هیچکس بدهکار نبود؛ انگار توصیهها کار را خرابتر کرده بود چون حتی بچههایی که توی خط پدافندی شلمچه میجنگیدند هم روزهشان را کامل گرفتند.
خدا رحمت کند شهید رفیعی را؛ از کارگران اهل قم بود که با زبان روزه شهید شد. نیمههای یکی از شبهای ماه رمضان بود که آمد پیش من؛ با خبر شده بود که چند روز دیگر قرار است بروم مرخصی و برگردم قم. توی سنگر نشست کنارم و دستش را گذاشت روی شانهام: «حاج ناصر! وصیت ناممو دیشب نوشتم؛ انشالله برگشتی قم، برسونش دست خونوادهام» من وصیت نامه را گرفتم اما فکر نمیکردم اینقدر زود شهید شود؛ بعد از نماز صبح و در حال مناجات بود که خمپارهی دشمن بدنش را تکه تکه کرد. روز خیلی سختی بود.
هر چه بگویم حق مطلب ادا نمیشود؛ بچهها عاشق بودند دخترم؛ آدم عاشق هم دست خودش نیست، هیچ چیزی جلودارش نیست. خود ما در منطقهی پاسگاه زید، عملیات رملی میکردیم؛ شاید باورت نشود اما با چشم خودم دیدم که عراقیها بعد از منور زدن، بچههای ما را با زبان روزه تیر خلاص میزدند و شهیدشان میکردند؛ روزههایشان با شهادت باز شد اما قبول نکردند افطار کنند.
رضا رمضانی: خلبانها توی آسمان هم روزهدار بودند
ببینید؛ یک وقتی جنگ روی زمین است، میبینید دشمن از کدام طرف دارد حمله میکند، حتی پاتک هم که بزنند مشخص است اما آسمان قضیهاش توفیر دارد. حرف یک ساعت و دو ساعت نیست، یک وقتهای پیش میآمد که خلبان باید زمان زیادی را پرواز میکرد، خب این توی آسمان ماندن شرایط جسمانی ویژهای را میطلبید، آدمی که فشارش افتاده نمیتواند جنگنده را توی هوا کنترل کند اما خلبانها توی آسمان هم روزهدار ماندند.
اگر اشتباه نکنم سال دوم جنگ بود. بله، ماه مبارک رمضان دقیق افتاده بود در مرداد داغ خوزستان. شاید با خودتان بگویید این چه کاریست؟ اما خلبانها طوری برنامهریزی کردند که عملیاتهای هوایی را صبح که بدنشان هنوز پرانرژی است انجام دهند. همیشه هم داخل جیب جی سویتهایشان (لباس مخصوص فشار هوانوردی) یک مشت مغز بادام و گردو و یک قمقمه کوچک آب میگذاشتند تا اگر روزهداری بر آنها غلبه کرد و افت فشار خونشان باعث شد نتوانند ماموریت را درست انجام دهند یا اموال بیتالمال که آن موقع خیلی هم به آنها نیاز داشتیم آسیب ببینند روزهشان را باز کنند.
میدانید دیگر، به خاطر افت فشار و قند خون ممکن بود هواپیماها و جنگندهها سقوط کنند.
حبیب الله ابوالفضلی: روزه، گوشت تن مُکبر ۱۳ ساله را آب کرد
ماه رمضان سال ۱۳۶۳ قرار شد از طرف لشکر ۲۵ کربلا اعزاممان کنند به پایگاه شهید مدنی یا همان لشکر ۸ نجف اشرف. خب حکم مسافر را داشتیم و عملا روزه بر ما واجب نبود اما از آنطرف، رزمندههایی که در پایگاه اهواز میماندند باید روزههایشان را کامل میگرفتند.
وقتی ما داشتیم اعزام میشدیم مسوولین ستاد، یک نوجوان سیزده ساله که مکبر نمازخانهی پایگاه بود را همراهمان نیاوردند. هوای اهواز خیلی گرم بود. اصلا یک ساعت را هم نمیشد بدون آب خوردن دوام آورد. آن نوجوان را کشیدم کنار و طوری که بقیه نشنوند زیر گوشش گفتم: «ببین برادر، روزه که به تو واجب نیست؛ هوا هم که جهنمه» خندید و چیزی نگفت.
اواخر ماه مبارک بود که برگشتیم اهواز. توی صف نماز پایگاه ایستاده بودم که برای مکبری جلو آمد. وقتی من را دید خندید اما نشناختمش. خدا شاهد است، نصف گوشت بدن این نوجوان آب شده بود. واقعا ایمان از چهره نحیف این نوجوان متجلی بود.
سردار مرتضی حاج باقری: افطارمان را زیر پیرهنهایمان قایم میکردیم
نماز خواندن و روزه گرفتن تک نفره توی اردوگاه جرم بود! حالا چه برسد به دست جمعی؛ اما بچههایی که با ما در اردوگاه ۱۲ و ۱۸ بودند تقریبا تمام ماههای رجب و شعبان را به پیشواز ماه مبارک رمضان روزه میگرفتند.
بارها پیش میآمد که به نماز ایستاده بودیم اما بعثیها یک دفعهای حمله میکردند و جهت بچهها را از قبله تغییر میدادند. تاب دیدن معنویت بچهها را نداشتند. میدانستند همین استعانت از خداست که ما را زنده نگه داشته و به خاطر همین تا برای نماز به صف میایستادیم با مشت و لگد صفها را به هم میزدند. حتی یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم.
بعثیها خیلی به ما سخت میگرفتند. جرم روزه گرفتن که از نماز هم سنگینتر بود. اما کم نیاوردیم. بچهها غذای ظهر را میگرفتند و میریختند توی پلاستیک؛ بعد چهار گوشهاش را جمع میکردند توی هم و گره میزدند؛ وقتی خوب سفت میشد افطاریمان را زیر پیرهنهایمان قایم میکردیم. از این افطار تا افطار بعدی را با همین مختصر غذا سر میکردیم. اگر هم موقع تفتیش بدنی، افطارمان را میگرفتند شکنجهمان میکردند اما بچهها همه روزههایشان را گرفتند و هیچکس قبول نمیکرد به خاطر ترس از شکنجه روزهاش را باطل کند.
سید ابراهیم یزدی: روزهای طولانیِ شانزده ساعته روزه بودیم
ماه رمضان سال ۱۳۶۰ خیلی طاقتفرسا بود. از این طرف گرمای شدید و سوزان خوزستان و از آن طرف جنگیدن با دشمن. تشنگی و ضعف و بی حالی بر بچهها غالب میشد اما ایمان و ارادهشان آنقدر قوی بود که نمیگذاشت عقبنشینی کنند.
حالا روی همهی اینها باد و طوفان و شنهای روان را هم اضافه کن. انسان تا در این شرایط قرار نگیرد درک مطلب خیلی برایش سنگین است. ما میجنگیدیم و روز کش میآمد. روزهای طولانیِ شانزده ساعته روزه بودیم. لبهای بچهها مثل چوب خشک میشد. حرف که میزدند شکاف برمیداشت و خون بیرون میزد اما به عشق آقا امام حسین (ع) و عطش کربلا میجنگیدند و با زبان روزه هم شهید شدند. جبههی ما حدود پانزده هزار شهید فقط در ماه مبارک رمضان داشت.
ناصر شریفی: معاون لشکر، آب یخ جلویمان میگرفت تا روزهمان را باطل کنیم!
عملیات رمضان در ماه مبارک انجام شد؛ توی منطقهی پاسگاه زید و نزدیکی خرمشهر. هوای آنجا هم تا دلت بخواهد گرم بود. یادم میآید حاج احمد فتوحی که معاون لشکر بود چند بار پیغام فرستاد که تاکید میکنم رزمندههایی که نمیتوانند روزه بگیرند روزه نگیرند اما دید فایده ندارد. رزمندهها کار خودشان را میکنند. میدانی چه کار کرد؟
ایستاد جلوی بچههایی که معلوم بود با سختی روزههایشان را نگه داشتهاند و تنگ آب یخ را توی صورتشان گرفت؛ میخواست با اینکار بلکه وسوسهشان کرده باشد روزهشان را باز کنند و اینقدر به خودشان فشار نیاورند. میگفت: «اگه نمیتونید روزه نگیرید. تو این شرایط سخت جنگی روزه به شما واجب نیست» اما بچهها میخندیدند و توی دمای پنجاه درجه و با گلوهای پاره پاره دست رد به آب یخ میزدند و برای دفاع از خاک و ناموس وطن میجنگیدند.
من که گفتم دخترم، بچهها عاشق بودند! آدم عاشق هم چیزی جز رضایت محبوبش نمیخواهد. بچهها عاشقانه خدا را دوست داشتند و جنگ و گلوله، بهانههای خوبی برای عاشقی نکردن در ماه مبارک نبود.