نامهای از قرن چهارم به انسان امروز
شاهنامه فردوسی را با داستانهای اساطیری و حماسی پرشور و شگفتی میشناسیم اما لابهلای سطرهای این کتاب، پندهایی برای زندگی روزمره ما نهفته است
کد خبر:۱۱۵۸۷۸۷
تاریخ انتشار:۲۰ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۰
به گزارش «تابناک» به نقل از روزنامه خراسان، اگر همین الان برویم توی خیابان و بهطور تصادفی از چند نفر، فارغ از سنوسال و سطح سواد، درباره شاهنامه بپرسیم، بهاحتمال زیاد همه در جواب خواهندگفت: «سروده فردوسیه»، «نوشتنش ۳۰ سال طول کشید»، «در حفظ زبان فارسی نقش مهمی داشت»، «از بزرگترین آثار حماسی جهانه» و مانند اینها. اما اگر از این افراد بخواهیم چند بیت از شاهنامه را بخوانند، یکی از داستانهایش –بهجز رستم و سهراب- را تعریف کنند یا بگویند در زندگیشان چه نقش و اثری داشته، احتمالا چیزی بیشتر از مکث کردن و «الان حضور ذهن ندارم» دستگیرمان نخواهدشد. سرزنشی هم روا نیست؛ شاهنامه خواندن به تنهایی و بدون آموزش، کار سختی است. نه در مدرسه، به جز چند شعر پراکنده از شاهنامه و چند خط زندگینامه فردوسی، چیز دیگری یاد میگیریم و نه در انواع رسانه، درباره شاهنامه اطلاعات دندانگیری میخوانیم و میشنویم؛ هرچه هست، ستایشهای تکراری ومناسبتی است بی آن که بدانیم حکمت موجود در این اثر چقدر در زندگی ما گره گشاست. پس به شنیدن این وصفهای افتخارآمیز اکتفا میکنیم چون کی حالوحوصله شاهنامه خواندن دارد؟ در پرونده امروز سرکی میکشیم به شاهنامه تا ببینیم این نامه ارزشمند که از قرن چهارم به دستمان رسیدهاست، چه حرفی با ما دارد و کجای زندگی به کارمان میآید.
در ستایش خرد
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
خرد چشم جانست چون بنگری تو بیچشمْ شادان جهان نسپری
تبلیغات
نخستْ آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان کز این سه رسد نیک و بد بیگمان
شاهنامه، با مدح خدای خرد شروع میشود: «به نام خداوند جان و خرد» و در بخش آغازین، خرد را میستاید اما به همین اکتفا نمیکند. بخش بعدی کتاب هم «در ستایش خرد» است و جابهجا شخصیتها با «پُرخرد» و «کمخرد» وصف میشوند. پس ما هم به تأسی از فردوسی، پروندهمان را با گفتن از خرد شروع میکنیم؛ «خرد، راهنما و چشم و نگهبان جان انسان است که میداند هرچه از نیک و بد به او میرسد، درنتیجه عملکرد چشم و گوش و زبانش است پس حواسش به این سه هست.»
دقت در رفاقت
سخنچین و بیدانش و چارهگر نباید که یابد به پیشت گذر
همان دوستی با کسی کن بلند که باشد به سختی تو را سودمند
هر آنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان توست
آدم از دوست و همنشین اش رنگ میگیرد. نمیشود مدتی با کسی دمخور باشی و خلقوخو و حالوهوایش بر تو تأثیر نگذارد. فردوسی برای رفیق خوب، چندتا ویژگی برمیشمرد: سخنچین و نادان و حیلهگر نباشد. وقت سختی و دشواری، غیبش نزند. برای خوشایند تو دروغ نگوید که چنین دوستی از دشمن، بدتر است. با این وصف اگر بگردید بین دوستهایتان، چندتا رفیق فردوسیپسند پیدا میکنید؟
سفارش بر رازپوشی
سخن هیچ مسرای با رازدار که او را بود نیز همساز و یار
سخن را تو آکنده دانی همی به گیتی پراکنده خوانی همی
چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بیمدارا شود
به کس راز مگشای و در بر بسیچ بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
هر شنونده رازی، دیگری را محرم اسرارش میداند و مخاطب او هم برای خودش همدم و رازشنویی دارد و اینطوری است که حرف مگو دهانبهدهان میچرخد. فردوسیِ گرموسرد روزگار چشیده، توصیه میکند که «به کس راز مگشای» و حدوحدود بداندیشی را در آدمیزاد دستکم نگیر چون به وقتش چه کارها که از دستش ساخته نیست!
پرهیز از عیبجویی
چو عیب تن خویش داند کسی ز عیب کسان بر نخواند بسی
چنین گفت کان کس که آهوی* خویش ببیند بگرداند آیین و کیش
چنین داد پاسخ که باری نخست دل از عیب جستن ببایدت شست
بیآهو کسی نیست اندر جهان چه در آشکارا چه اندر نهان
دیدهاید بعضیها انگشت اشارهشان دایم به سمت این و آن است و هرچه بدی در جهان است، در وجود دیگران میبینند؟ فردوسی میگوید چنین کسی، چشمش را بر خودش بستهاست وگرنه اگر آدم با خودش بیگانه نباشد، آنقدر در خودش کمی و کژی برای اصلاح پیدا میکند که وقت برای عیبجویی از دیگران ندارد. راستی برای آنکه کلمه «ببایدت»، وزن شعر را بههم نریزد، حرف «دال» را ساکن بخوانید: «ببایدْت».
* آهو: عیب و عار
شکیبایی بر رنج
یکی کار پیش است با درد و رنج به آغاز رنج و به فرجام گنج
به یکسان نگردد سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند*
گهی با می و رود* و رامشگران* گهی با غم و گرم* و رنج گران
تو دل را بدین درد خسته* مدار روان را بدین بند بسته مدار
شاهنامه پر است از قهرمانها و پهلوانهای دور از تصورِ دستنیافتنی اما آنها از وجه روزمرگی چندان تفاوتی با ما ندارند؛ بالا و پایین و سرد و گرم روزگار از زمانه فردوسی تا عصر ما ثابت و بیتغییر ماندهاست. این است که میتوانیم وعده فردوسی را بپذیریم وقتی میگوید تحمل رنج، گنج درپی دارد و بر درد باید صبور بود.
*مستمند: غمگین، رود: ساز، رامشگر: مطرب، گرم: اندوه و زحمت، خسته: آزرده
دل نبستن بر دنیای دون
بدان ای پسر کاین جهان بیوفاست پر از رنج و تیمار* و درد و بلاست
هر آنگه که باشی در او شادتر ز رنج زمانه دلآزادتر
همه شادمانی بمانی به جای بباید شدن زین سپنجیسرای
چه بندی دل اندر سرای سپنج چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج؟
کزان گنج دیگر کسی برخورد جهاندیده، دشمن چرا پرورد؟
کار دنیا را اعتباری نیست. نه خوشیاش پایدار است و نه ناخوشیاش، ابدی. وقتی فردوسی میگوید جهان بیوفاست، گلایه نمیکند بلکه تصویری واقعبینانه از آن پیش چشم میآورد؛ درد و رنج و بلا که در زندگی کم نیست. آنچه را هم که بهسختی به دست میآوری، میگذاری و میروی پس خیلی به دنیا دل خوش نکن که از پستی و بلندیهایش غافلگیر نشوی.
*تیمار: درد و رنج
دعوت به گشادهدستی
ببخش و بخور هرچه آید فراز* بدین تاج و تخت سپنجی مناز
که گاهی سکندر بود گاه فور گهی درد و خشم است و گه بزم و سور
توانگر شد آنکس که درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود
درست است که خانواده جناب فردوسی جزو طبقه دهقانهای صاحب زمین و مکنت بودند و او تا دوران جوانی از گرفتاری مالی چیزی نمیدانست اما بعدها بهویژه هنگام نوشتن شاهنامه، مضیقه مالی و دشواری کم ندید پس از سر شکمسیری نیست که میگوید از آنچیزی که بهدست میآوری، به دیگری هم ببخش که به کار دنیا اعتباری نیست؛ امروز هستی و فردا، نه.
*فراز: جمع و فراهم کردن، سپنجی: عاریتی و ناپایدار، فور: یکی از پادشاهان هند که اسکندر او را کشت
درباب عاشقی و دلبری
گر آیی خرامان به نزدیک من بیفروزی این جان تاریک من
بر او مهربانم نه بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی
تو را پاکیزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هرکت* بدید
کلام پرصلابت فردوسی و مهارتش در شرح جنگاوری و رجزخوانی و شاخوشانه کشیدن، ما را از روی لطیفش غافل کردهاست. شاهنامه برای ما با دلبری و دلدادگی بهیاد آورده نمیشود، درحالیکه داستان عاشقانه کم ندارد؛ زال و رودابه، بیژن و منیژه، تهمینه و رستم و کتایون و گشتاسب. اصلا همین دو، سه بیت را بخوانید، برای آشنا شدن با روی دیگر فردوسی کافی است. شاید هم از حکیم توس آداب دلبری یاد گرفتید.
*هر کت: هر کسی تو را
مرگاندیشی
ز مادر همه مرگ را زادهایم بر اینیم و گردن ورا دادهایم*
جهان را چنین است ساز و نهاد. که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
اگر مرگ داد است، بیداد چیست ز داد این همه داد و فریاد چیست
چنان دان که داد است و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست
فردوسی، از مرگاندیشی به ستایش زندگی میرسد. او مرگ را پیش چشم میآورد که مغتنم بودن فرصت حیات و هدر ندادنش را یادآوری کند. او مرگ را نه چیزی هراسانگیز که همزاد زندگی میداند؛ مرگ، از لحظه تولد با ما زاده میشود و همراهمان است. تن ما تسلیم مرگ است اما ناممان، نه. فردوسی ابایی از ترک جهان ندارد چون با خلق شاهنامه از مرگ فراتر رفتهاست: «از آن پس نمیرم که من زندهام/ که تخم سخن را پراکندهام» و به ما هم پیشنهاد میکند بهجای آنکه هراس از مرگ را در دلمان جا بدهیم، سعی کنیم نام نیکی از خود بهجا بگذاریم و بپذیریم که مرگِ ناگزیر، عین عدل و داد است و راه را برای زندگی دیگران باز میکند.
* گردن ورا دادهایم: تسلیم مرگ هستیم.