0

روایت ها و رویاهای وقایع ۲۰ سال بعد

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

روایت ها و رویاهای وقایع ۲۰ سال بعد

 

۱۲۶۹۲۵۶

۱۴۲۳۷

چند رویای غم‌زده از شب یلدای ۲۰ سالِ بعد

به مناسبت یلدا از تحریریه برترین‌ها خواستیم در یک متن فانتزی، تخیل خود را به کار بیاندازند و از یلدای ۲۰سال بعد خودشان بنویسند، این که فکر می‌کنند بیست سال بعد در چنین شبی چه وضعیتی دارند، شما هم می‌توانید و البته لطف می‌کنید اگر در قسمت نظرات بنویسید که بیست سال بعد یلدای خودتان را چگونه می‌بینید.

برترین‌ها: به مناسبت یلدا از تحریریه برترین‌ها خواستیم در یک متن فانتزی، تخیل خود را به کار بیاندازند و از یلدای 20سال بعد خودشان بنویسند، این که فکر می‌کنند بیست سال بعد در چنین شبی چه وضعیتی دارند، شما هم می‌توانید و البته لطف می‌کنید اگر در قسمت نظرات بنویسید که بیست سال بعد یلدای خودتان را چگونه می‌بینید.

حسن قربانی

ساعت 7 صبح؛ دیگر عادت کرده‌ام به صبح زود بیدار شدن. چندین سال است که همین ساعت بیدار می‌شوم بدون این که ساعت بگذارم. خیلی تنهام! به خاطر اتفاقاتی که در زندگیم افتاد، هیچوقت ازدواج نکردم. کم کم دوستانم را هم از دست دادم و حالا در این سن هیچ کسی به جز پدر و مادرم نمانده که الحمدالله. در این هوای پاییزِ 55سالگی، باران هم قهرش آمده. سیگاری می‌کشم و قدم‌زنان می‌روم که بربری صبحانه را بخرم و بنا به عادت همیشه تا خانه و در راه، بربری سُق بزنم. بعد صبحانه، راه می‌افتم با پراید قدیمی‌ام، همان رفیق قدیمیِ باوفایم، همسفر خیابان‌ها می‌شوم، خُرده خریدی برای چله‌نشینی در کنار پدر و مادر. بی‌حوصلگی من برای همراهی با جمع و چشمان منتظر مادر، چه تناقضی! دلخوشی دیگری هم نیست جز همین خواهرها و برادرم و فرزندانشان...

چند رویای غم‌زده از شب یلدای 20 سالِ بعد

المیرا فلاحیان

20 سال بعد، 46 ساله‌ام! در 46 سالگی روزهای زیبای جوانی‌ام را کاملا پشت سر گذاشته‌ام و احتمالا در حال کنار آمدن با میانسالی‌ام هستم. با شناختی که از خودم دارم در آن روزهای 46 سالگی، حتی بیشتر از این روزها خودم را غرق کار کرده‌ام و اهمیت چندانی برای این مناسبات(یلدا) قائل نیستم. با این اوصاف اما احتمالا بیشتر از امروز ترس تنها شدن و تنها ماندن دارم. شاید به همین خاطر هم خودم میزبان یک مهمانی گرم و مجلل برای یلدا باشم. نزدیک‌ترین‌هایم را دور خودم جمع می‌کنم، غذاها و دسرهای خوشمزه آماده می‌کنم و در تمام طول شب سعی می‌کنم به خودم بفهمانم تنها نیستم و تنها هم نخواهم ماند، امان از این هیولای ترسناک تنهایی! بیش از حد وانمود به خوشگذرانی می‌کنم تا به هر شکلی بتوانم این دورهمی‌ها، که احتمالا در روزهای 46 سالگی تنها دلخوشی‌ام هستند را حفظ کنم. درباره حاضرین جمع اما نمی‌توانم خیلی هم منطقی فکر کنم. عزیزترین‌های امروزم باید 20 سال بعد هم باشند. آدم فکر کردن به انسان‌های جدید نیستم. من 20 سال بعد، آجیل شب یلدایم را با عزیزترین‌های امروزم می‌خورم و احتمالا کنارشان خاطره امروز را مرور می‌کنم.

ایمان عبدلی

به عبارتی می‌شود، یلدای 57سالگی! سال‌های بروز بیماری‌های هولناک که البته من قطعا زودتر از یلدای 80 سالگی درگیر بیماری نمی‌شوم، احتمالا در یک خانه ویلایی خوش آب و هوا، ساکن موسیقی و داستان خواهم بود. خیلی کچلم و برای هر بار بیرون رفتن، باید هم کلاه بذارم و هم شال گردن. نان تازه خواهم گرفت هر اول صبح. همچنان محلِ سگ به شیر و سیب نخواهم گذاشت. آدم بهتری شده‌ام، صبورترم و البته آن یلدا را کلی بیشتر از حالا فقدان دارم. خیلی کمتر از مرگ و نبودن آدم‌ها می‌ترسم، نیستند، خیلی از این‌هایی که امروز هستند، آن شب نیستند. اما خب من حداقل چهار یا پنج نفر دارم که یلدایشان را کنار من تحمل کنند. دندان درست و حسابی ندارم، به جای انار، آب انار خواهم خورد. به جای حافظ، سعدی خواهم خواند، آجیل را هم باید کنار بگذارم، شیرینی را طوری که در دهانم آب شود می‌خورم، هندوانه هم که به طبع من در آن سن و سال نمی‌سازد. قبل خوابِ آن شب یلدا اگر چند نفر برای گرمی و بوسه‌ای به مهر باشد خوب است که خواهد بود که هر بار انسان وظیفه‌ایست برای زندگی، تعهدی‌ست برای پراکنده کردن ملودی.

چند رویای غم‌زده از شب یلدای 20 سالِ بعد

سعید خرمی

یلدای ۲۰ سال بعد منِ ۵۷ ساله قطعا در آرامشی خواهد بود که این روزها ندارمش! قطعا آرام‌تر شده‌ام، دیگر از «حسرت و رنج» ردی روی صورتم نیست و به تلخی‌های تمام آن چه که گذشت، پوزخندی از سر یک حس مبهم می‌زنم که نه غرور دارد و نه افسوس. به گذشته فکر می‌کنم و به آدم‌هایی که بودشان و حتی نبودشان درونم را متلاطم می‌کند، زندگی اصلا گمان می‌کنم تماما فکر کردن به همین چیزهاست.

آیدا فلاحیان

برخلاف تصور، یلدای 40 سالگی من، پرشورتر از یلدای 20 سالگی‌ام خواهد بود. 20سال بیشتر به عزیزانم وابسته شده‌ام و حالا دوست دارم یک دقیقه بیشتر کنارشان باشم.حداقل غُر نمی‌زنم و رسوم باستانی را زیر سوال نمی‌برم و این نوعی از پیروزی است. احتمالا سرمایی‌تر شده‌ام برای همین سعی می‌کنم هیچ وظیفه‌ای در قبال بیرون رفتن و خرید کردن را قبول نکنم. به احتمال زیاد تا ظهرِ یلدا را یک‌بند بخوابم، چون خواب شبانه‌ی خود را در خطر دیده‌ام، باید حتما ذخیره انرژی کنم! نمی‌دانم هنوز هم کسانی هستند که به جانِ خوب‌آلود من غُر بزنند یا نه؟ ولی،ای کاش باشند... امیدوارم در این یلدا بتوانم فال حافظم را بدون اشتباه لفظی بخوانم و دیگر به مادرم زحمت ندهم. آرزو می‌کنم که ای کاش آنقدر خوب بخوانم که پدرم من را برای خواندن فالَش انتخاب کند و نه مادرم را. مثل هرسال، برخلاف تیپ مناسبتی دو خواهر دیگرم، لباس دم‌دستی‌ام را پوشیدم و جدی گرفتن آن‌ها را مسخره می‌کنم. سعی می‌کنم از همه خوراکی‌ها استفاده کنم چون اگر دهانم کار کند، دیرتر خوابم می‌گیرد! شب که احتمالا با دل‌درد و تپش قلب به سمت تخت خواب می‌روم، اضطراب یلدای بعدی خواب را از چشمانم می‌گیرد. اضطراب نبودِ خانواده‌ای که یک دقیقه بیشتر برای بودنشان بسیار ناچیز است. پس تا صبح به خداوند باج می‌دهم تا ما را برای هم نگه دارد. همان‌طور که در یلدای 20 سالگی‌ام این کار را کردم.

چند رویای غم‌زده از شب یلدای 20 سالِ بعد

معصومه جهانی‌پور

۵۰سالمه ولی انقدر پیر شدم که دیگه توان ایستادن ندارم ۷۰ ساله به نظر میام و حتما حسرت می‌خورم که چرا بیشتر با کسایی که دوستشون داشتم وقت نگذروندم و حالا بیشتر دوست دارم تو جمع باشم و البته که زودتر هم خسته می‌شم حتما. طرفای ساعت ۹ شبه و همینطور که دارم وسایل سفره رو می‌چینم ناخودآگاه ذهنم میره چند سال پیش و اون شبی رو به یاد میارم که همه خونه عزیز دور هم بودیم و تو تکاپوی شام. دلتنگ می‌شم و نم اشکی گوشه چشمم میاد و اشکی که حتما بیشتر از حالا دم مشکمه و فکر می‌کنم اگه اون شب می‌دونستیم که این آخرین یلداییه که با همیم به این راحتی‌ها تمومش نمی‌کردیم. تو فکرم، کم‌کم غذا داره سرد میشه یادم میاد شام که دیر می‌شد دایی بیشتر از همه غر می‌زد، شامی که انگار از بهشت اومده بود و همیشه چند ساعت زودتر رو بخاری هیزمی بود. دل من تو اون یلداها جا موند انگار. بعد شام فال می‌گیرم: روز وصل دوستداران یاد باد / یاد باد آن روزگاران یاد باد. خسته‌م دیگه باید بخوابم

زهرا فکرانه

زمستانِ 1421، فکر کردن به قرص‌های آلزایمر هنوز زود است ولی دچار بحران چهل سالگی شده‌ و از تهران گریخته‌ام. خانه‌ای گرفته‌ام فرسنگ‌ها دور از شهر. دامن را جایگزین شلوار کرده‌ام. از آن زن‌هایی شده‌ام که بی‌حوصلگی برای آشپزی را کنار گذاشته‌. از آن‌هایی که عادت کرده‌اند دمپایی نپوشند و پاهایشان همیشه گِلی یا خیس است و همیشه راه می‌روند و گاهی به سرگذشت خود فکر می‌کنند. قدم جلو، قدم عقب، مثلِ صدای پای آدمی فراموش شده در بویِ تُرُب و سبزی خوردن. به یادِ برف‌بازی بین کوه‌های لواسان در سرمای زیر صفر. ذوقِ دیدن باران پاییزی و پیاده تا پارک قیطریه رفتن، صدایِ داریوش و خوشا مردن در عشق.... مثلِ اوضاعِ تاریکِ یک شب‌زده ، مثلِ همیشه، سیگار بین دستانم مانند سربازِ تحقیر شده صاف می‌ایستد... در خانه‌ای که چراغ‌هایش آخرِ شب خاموش می‌شود جایی برای دلتنگی خواهد بود؟ آن موقع سرسختی‌ام برای زندگی کردن فروکش کرده و مردمک‌هایم نم می‌شود و مژه‌هایم را خیس می‌کند. دلم می‌رود برای «جمشید، سرمرگی مهمون نمی‌خوای دلمون گرفته؟» کاش جمشید تا آن موقع نمُرده باشد

چهارشنبه 30 آذر 1401  3:07 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها