0

هشدارهای شهید مطهری به رهپویان عرفان

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

هشدارهای شهید مطهری به رهپویان عرفان

 

هشدارهای شهید مطهری(ره) به رهپویان عرفان

نویسندگان:

منبع: نامه جامعه 1388 شماره 55 و 56

1. عقل
اسلام در عین این­که دل را قبول دارد، عقل را نیز تحقیر نمی­کند؛ در عین این­که دل را قبول دارد، عشق و سیر و سلوک را قبول دارد، هرگز حاضر نیست عقل و فکر و استدلال و منطق را تحقیر کند؛ برای عقل و فکر و استدلال و تعقل نهایت احترام را قایل است. این است که در ... [میان عرفاى] اسلامی و به­خصوص در دوره­های متأخر، گروهی پیدا شدند که برای دل و عقل، هر دو [احترام قایل شدند]. شیخ شهاب الدین سهروردیشیخ اشراق تقریباً راهش همین است و صدر المتألهین شیرازی از او بیشتر راه عقل و راه دل را به پیروی از قرآن محترم می­شمارد؛ نمی­خواهد مثل بوعلی مثلاً راه دل را تحقیر کند([1]) و نمی­خواهد مانند بعضی عرفا و متصوّفه راه عقل را تحقیر کند، می­خواهد هر دو راه را محترم بشمارد. پس آن جنبه­هایی که علم و عقل در عرفان، یا لااقل در سخنان بعضی عرفا تحقیر می­شود، مورد تأیید اسلام نیست. انسان کامل قرآن، انسانی است که کمال عقلی هم پیدا کرده است، کمال عقلی هم جزء کمالات اوست.
عرفا با زبان ادب، نثر و نظم، مدعای خودشان را خیلی گفته­اند و پخش کرده­اند، انسان کامل عرفا در سرنوشت جامعه­ی ما خیلی اثر دارد؛ یعنی ما بیشتر انسان والا و انسان متعالی را همان می­دانیم که عرفا معرفی کرده­اند. از این جهت لازم است مقداری بیشتر درباره­ی انسان متعالی­ای که عرفا معرفی کرده­اند، بحث کنیم.
تمام عرفا اعم از شیعه و سنی سلسله­ی خود را منتهی به حضرت علی(ع) می­کنند([2])، حتی در میان متعصب­ترین سنی­ها، آخر سلسله­ی عرفان منتهی به حضرت علی(ع) می­شود. می­گویند در این شصت هفتاد سلسله­ای که دارند، فقط یک سلسله خود را منتهی به ابوبکر می­کند؛ بقیه، همه خود را به امیرالمؤمنین(ع) منتهی می­کنند. عرفا، حضرت علی(ع) را قطب العارفین می­دانند، در نهج البلاغه آن مخّ عرفان که به قول ابن ابی الحدید، گاهی آنچه را که عرفا در همه­ی کتاب­ها گفته­اند در چهار سطر بیان کرده است یک جا، آنچنان فیلسوف می­شود و استدلالات عقلی فیلسوفانه می­کند که هیچ فیلسوفی به گَردَش نمی­رسد؛ یعنی علی(ع) هرگز عقل را تحقیر نمی­کند.
بنابراین، انسان کامل اسلام با انسان کامل عرفان در این جهت فرق می­کند. عقل در انسان کامل اسلام، رشد و نمو کرده و در کمال احترام است؛ در صورتی که در انسان کامل عرفان، عقل تحقیر می­شود.
2. درون­گرایی
مسأله­ی دیگر... [این است که] اسلام ضمن آن­که همه­ی آنچه را که در مورد دل و عشق و سیر و سلوک و علم افاضی و علم معنوی و تهذیب نفس گفته می­شود، تأیید می­کند، انسان کاملش انسان جامع است، برون­گرا هم هست، جامعه­گرا هم هست، همیشه سر در گریبان خویش فرو نبرده است؛ اگر شب سر در گریبان خود فرو می­برد و دنیا و مافیها را فراموش می­کند، روز در متن جامعه قرار گرفته است. چنان­که گفتیم؛ درباره­ی اصحاب حضرت حجت که نمونه­هایی از مسلمان کامل هستند مکرر در اخبار آمده است که: رُهْبانٌ بِاللَّیْلِ لُیوثٌ بِالنَّهارِ([3]) اگر در شب سراغشان بروى، گویی سراغ یک عده راهب رفته­اى، سراغ عده­ای رفته­ای که در دامنه­ی یک کوه در غاری زندگی می­کنند و جز عبادت چیز دیگری سرشان نمی­شود، ولی در روز، شیران نرند. آن­ها راهبان شب و شیران نر روز هستند.
قرآن این­ها را با یکدیگر جمع می­کند: اَلتَّائِبونَ الّعَابِدونَ الْحَامِدونَ السَّائِحونَ الرَّاکِعونَ السَّاجِدونَ.([4]) این­ها همه، آن جنبه­های درونی است. بعد می­فرماید: )... اْلآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ...(([5]) فوراً وارد جنبه­های جامعه گرایی آن­ها می­شود؛ آن­ها مصلحان جامعه­ی خود هستند. در آیه­ی دیگری می­فرماید: )محمَّدٌ رَسولُ اللهِ والَّذینَ مَعَهُ أشِدَّاءُ عَلَی الْکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُم(([6]) در این­جا اول جنبه­ی جامعه گرایی را می­گوید. پیامبر(ص) و همراهانشحال بنا بر بعضی تفاسیر، خصوص همراهانش را می­گوید )أشِدّاءُ عَلَی الْکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ( در مقابل پوشندگان حق و حقیقت و کسانی که با حقیقت عناد می­ورزند، با صلابت و محکم و مانند دیواری رویین هستند و نسبت به اهل ایمان یک پارچه محبت، مهربانى، خیر و رحمت. بعد می­فرماید: )تَرَیهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً(([7])؛ همین جامعه گراها را در حال رکوع و سجود می­بینى؛ )یَبْتَغونَ فَضْلاً مِنَ اللهِ وَ رِضْواناً(([8]) از خدای خود فزونی می­خواهند و به آنچه دارند قانع نیستند و رضای حق را می­خواهند؛ یعنی افرادی نیستند که برای خود، دنیا یا آخرت را بخواهند، برای آن­ها رضای حق از هر چیزی برتر و بالاتر است: )... سیماهُمْ فی وُجوهِهِمْ مِنْ أثَرِ السُّجودِ...(([9]) در چهره­ی آن­ها آثار عبادت و آثار سجود را می­بینى.
این یک نقطه­ ضعف دیگری است که در انسان کامل تصوف دیده می­شود. البته بسیاری از پیش­روان عرفان چون شدیداً تحت تأثیر تعلیمات اسلامی قرار داشتند، متوجه این نکته بوده­اند و در کلمات خود به این نکته اشاره کرده­اند، اما به هر حال گاهی کم و بیش این افراط پیدا شده است؛ یعنی درون­گرایی به حدی رسیده که برون­گرایی نفی شده است. اسلام این جهت را تأیید نمی­کند.
3. نفس کُشى
یک جهت دیگر در این مکتب [عرفان] مطرح است و آن مربوط به نفس کُشى است. ما در تعبیرات اسلامی کلمه­ی نفس کشی نداریم. یکی دو جا تعبیر اَماتَ نَفْسَهُ([10]) داریم که یکی در نهج البلاغه است و نیز تعبیر موتوا قَبْلَ أن تَموتو([11]) را هم داریم. معمولاً در تعبیرات اسلامی صحبت از تهذیب و اصلاح نفس است.
در تعبیرات شعرا مسأله­ی نفس­کشی و نفس کشتن زیاد آمده است. حال ما با تعبیر، چندان مخالفتی نداریم، ولی درباره­ی مسأله­ی نفس­کشی و به عبارت دیگر خود را در هم شکستن، خود را کوبیدن؛ یعنی خودبین نبودن و خودپسند و خودخواه نبودن، در عرفان ما طوری سخن گفته شده است که غالباً یک نکته­ی بسیار اساسی که در اسلام از آن به کرامت نفس تعبیر می­کنیم، مورد غفلت واقع شده است.
روگردانی از طبیعت
عرفان منطقش این است: از خود بطلب([12]) هرآنچه خواهی که تویى. عرفان مکتبی درون­گراست. در این مکتب، دل از جهان بزرگ­تر است؛ یعنی اگر تمام عالم را یک طرف و آنچه را که آن­ها دل([13]) می­گویند طرف دیگر بگذاریم، دل از همه­ی عالم بزرگ­تر است. آن­ها به عالَم، انسان صغیر و به دل، انسان کبیر می­گویند و چون جهان و دل را یکی می­دانند [به این معنا که] دو نسخه­ی مختلف از دو عالم متطابق هستند، جهان را عالم صغیر و دل را عالم کبیر می­نامند. نه این­که بگویند انسان، عالم صغیر است و این عالم، عالم کبیر، بلکه می­گویند این عالم که ما آن را عالم کبیر می­گوییم عالم صغیر است و انسان، عالم کبیر؛ و عالم، انسان صغیر است، و انسان کبیر همان است که درون تو وجود دارد. مولوی می­گوید:
چیست اندر خُم که اندر نهر نیست چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
آیا می­شود چیزی در خانه باشد، ولی در شهر نباشد؟ نه! چون خانه خودش جزء شهر است. هرچه در خانه هست، نمونه­ای است از آنچه در شهر است.
این جهان خمّ است و دل چون جوی آب این جهان خانه است و دل، شهر عجاب
نمی­گوید این دل خم است و جهان چون جوی آب؛ می­گوید: این جهان خم است و دل چون جوی آب. این چه­قدر انسان را از بیرون [منصرف] می­کند! انسان سراغ خانه می­رود یا سراغ شهر؟ معلوم است وقتی هرچه در خانه است در شهر هم هست، انسان سراغ شهر می­رود. آیا انسان سراغ خم و یک ظرف کوچک می­رود یا سراغ جوی آب؟ معلوم است که سراغ جوی آب می­رود، نه سراغ یک ظرف کوچک و یک خم.
عرفان براساس درون­گرایی و دل­گرایی و توجه به باطن و انصراف از بیرون است، و حتی ارزش بیرون را به عنوان این­که بشود مطلوب خود؛ یعنی حق را از جهانِ بیرون به دست آورد نفی می­کند؛ می­گوید از درون باید آن را به دست آورد.
در مکتب عرفان، طبیعت حتی به عنوان یک کتاب کوچک، کمتر معرفی می­شودنمی­گویم هیچ معرفی نمی­شود؛ و حال آن­که در کلام منسوب به امیرالمؤمنین(ع)، عالم، عالم اکبر است و انسان، عالم اصغر:
دَواؤُکَ فیکَ وَما تُبْصِرُ وَداؤُکَ مِنْکَ وَما تَشْعُرُ
وَ أنْتَ الْکتابُ المُبینُ الَّذی بِأحْرُفِهِ یَظْهَرُ الْمُضْمَرُ
أ تَزْعَمُ أنَّکَ جِرْمٌ صَغیرٌ وَ فیکَ انْطَوَی الْعالَمُ الأکْبَرُ
حال ما اگر این منطق را بر منطق قرآن هم عرضه بداریم، در عین این­که بسیاری از جهات مثبت در آن وجود دارد، ولی از این جهت آن را لنگ می­بینیم که قرآن این قدر به طبیعت بی­اعتنا نیست، بلکه از نظر قرآن، آیات آفاق و أنفس در کنار یکدیگر است: )سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فی الافاقِ وَفِی أنْفُسِهِمْ حَتّی یَتَبَیِّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقٌّ(.([14])
البته من قبول دارم که عالی­ترین و شریف­ترین معرفت­ها برای انسان، از درون خود انسان به دست می­آید، ولی نه این است که دیگر طبیعت چیزی نباشد و آیت حق و آینه­ی خدا نباشد و فقط دل، آینه­ی خدا باشد؛ بلکه دل یک آینه­ی خداست و طبیعت یک آینه­ی دیگر خدا.
رابطه­ی انسان با طبیعت
در اسلام رابطه­ی انسان با طبیعت رابطه­ی کشاورز است با مزرعه، رابطه­ی بازرگان است با بازار تجارت، رابطه­ی عابد است با معبد. برای کشاورز، مزرعه هدف نیست، بلکه وسیله است؛ یعنی از همین مزرعه وسایل خوشی و سعادت او به دست می­آید؛ ... همان گونه که پیامبر اعظم(ص) می­فرماید: الدُّنیا مَزْرَعَةُ الآخِرَةُ([15]) اگر کشاورز مزرعه را با خانه و مقرّ خود اشتباه کند، خطا کرده است. مزرعه را به عنوان مزرعه بودن، نباید با چیز دیگری اشتباه کند. بازار برای یک بازرگان جای کار است... دنیا هم چنین چیزی برای انسان است. کلام امیرالمؤمنین(ع) است: الدُّنْیا مَتْجَرُ أوْلِیاءِ الله.([16])
شخصی در حضور امیرالمؤمنین(ع) دنیا را مذمت کرد، چون شنیده بود که حضرت علی(ع) دنیا را مذمت می­کند، ولی نمی­فهمید که حضرت از چه جنبه­ دنیا را مذمت می­کند. او خیال می­کرد وقتی حضرت علی(ع) دنیا را مذمت می­کند، مثلاً طبیعت را مذمت می­کند. نمی­دانست که آن حضرت دنیا پرستی را مذمت می­کند؛ و تو را از پرستش دنیا ‌ که ضد حق پرستی و حقیقت­پرستی و مساوی با نفی همه­ی ارزش­های انسانی است مذمت می­کند. وقتی آن مرد دنیا را مذمت کرد، حضرت علی(ع) برآشفت و فرمود:
أیُّهَا الذّامُّ للدُّنْیَا الْمُغْتَرُّ بِغُرورِهَا الْمَخْدوعُ بَأباطیلها، أتَغْتَرُّ بِالدُّنْیا ثُمَّ تَذُمُّها؟ أنْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَیْهَا أمْ هِیَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَیْکَ؟.([17])
ای آقای مذمت­گر دنیا! ای کسی که فریب دنیا را خورده­اى! دنیا تو را فریب نداد، تو فریب خوردى. خیلی تعبیر عجیبی است. دنیا کسی را فریب نمی­دهد، انسان خودش فریب می­خورد.
من در این باره مثلی می­گویم: یک وقت پیرزنی با آرایش­های مصنوعى، انسان را گول می­زند. دندان در دهانش ندارد، دندان مصنوعی می­گذارد؛ مو به سرش ندارد، موی مصنوعی می­گذارد. به قول آن شاعر عرب:
عَجوزٌ تَمَنَّتْ أنْ تَکونَ فَتِیَّةً وَقَدْ یَبِسَ الْعَیْنانِ وَاحْدَوْدَبَ الظَّهْرُ
یک بیچاره­ای او را به صورت یک زن جوان خیال می­کند و وقتی کار از کار گذشت، می­بیند که اشتباه کرده است، ولی یک وقت همین پیرزن می­گوید: آقا! سن من پنجاه و نه سال و شش ماه و شش روز است و حقیقت را می­گوید. دندان­ها و موهایش را نشان می­دهد، می­گوید: یک دندان هم به دهانم ندارم و موهایی که می­بینى، موی مصنوعی است که به سرم گذاشته­ام. من همین هستم؛ آیا حاضری با من ازدواج کنى؟ او هرچه می­گوید: من دندان ندارم، انسان می­گوید: قربان همان دندان­هایی که ندارى! هرچه می­گوید: من زلف ندارم، انسان می­گوید: شما تعارف می­فرمایید، من می­فهمم که شما دارید و هزم نفس می­کنید. پس این پیرزن تو را فریب نداده، تو خود آماده­ی فریب خوردن هستى، خودت می­خواهی خودت ر فریب بدهى، یک موضوع برای فریب خوردن می­خواهى...
بیا حساب کنیم، آیا تو بر دنیا جنایت کردى، یا دنیا بر تو جنایت کرد؟ تو به این عالم خیانت می­کنى، یا عالم به تو خیانت می­کند؟ مَتی غَرَّتْکَ؟([18]) دنیا کِی تو را فریب داد؟ اَمْ مَتَی اسْتَهْوَتْکَ؟([19]) کی دنیا هوای نفس تو را طلب کرد؟ این تو هستی که با هوای نفس خود دنبال دنیا هستى. أبِمَصارعِ آبائِکَ مِنَ البِلى؟ أمْ بِمضاجِعِ اُمَّهاتِکَ تَحْتَ الثَّرى؟([20]) بعد فرمود: الدُّنیا مَسْجِدُ أحِبَّاءِ الله([21]) دنیا مسجد دوستان خداست. آیا اگر مسجد نباشد، عابد می­تواند عبادت کند؟ مَتْجَرُ أوْلیاءِ الله؛([22]) دنیا بازار تجارت اولیای خداست. اگر بازار نباشد، آیا بازرگان می­تواند بازرگانی کند و سود ببرد؟
آن فکر که دنیا را برای انسان به منزله­ی زندان و چاه و قفس می­داند و می­گوید وظیفه­ی انسان بیرون رفتن از این زندان و خارج شدن از این چاه و شکستن این قفس است، مبتنی بر یک اصل دیگری در باب معرفة النفس و معرفة الروح است که اسلام آن را قبول ندارد.
ترک خودى
عرفان، دل را محترم می­شمرد، ولی چیزی را که به نام نفس در قرآن آمده است، خوار می­دارد. قسمتی از دعوت به ترک خودى و رفتن از خود و نفی خود و نفی خودبینی است. این مطلب فی حد ذاته مطلب درستی است و منطق اسلام هم آن را تأیید می­کند.
ما در اسلام با دو خود و حتی با دو نفس برخورد می­کنیم. اسلام در عین این­که یک خود را نفی می­کند و آن را خُرد می­کند، خود دیگر را در انسان زنده می­کند و این مطلب، خیلی دقیق است. می­دانید این مسأله، مثل چیست؟ مثل این است که یک دوست و یک دشمن در کنار و هم مرز یکدیگر ایستاده باشند و دوست در خطر باشد. اگر دوست را بزنیم، تمام هدفمان از بین رفته است... نظیر این مسأله زمانی است که دوست و دشمن با یکدیگر گلاویز ­شوند و هر یک بخواهد دیگری را بکشد. شما باید تیر یا شمشیرتان را آنچنان بزنید که دشمن را بکشید و به دوستتان اصابت نکند.
این دو خود در آدمی آنچنان به یکدیگر پیوسته است یک شکارچی فوق­العاده ماهر می­خواهد که یک خود را که دنائت و پستی است در هم بشکند و یک خود دیگر را که تمام ارزش­های انسانی به آن خود وابسته است از آسیب مصون بدارد.
معجزه­ی اسلام این است که این دو خود را آنچنان دقیق تشخیص داده است که هیچ اشتباه نمی­شود. در عرفان گاهی می­بینیم این تشخیص هست، ولی گاهی می­بینیم به جای این­که خود دشمن را نشانه گیری کرده و زده باشند، خود دوست را زده­اند؛ یعنی به جای این­که نفس، قربانی شده باشد، همان چیزی که خود عرفا آن را دل، یا انسان می­نامند قربانی شده است. این مسأله نکته­ی بسیار دقیقی است...
مجاهده­ی با نفس دو گونه است. گاهی مجاهده­ی با نفس به شکل ریاضت است؛ یعنی خیلی به تن سختی می­دهند: غذا خیلی کم می­خورند و خواب را خیلی تقلیل می­دهند. بدن انسان هم حالتی دارد که هر طور انسان آن را پرورش دهد، قبول می­کند. ممکن است کسی در اثر ممارست زیاد، کاری کند که در شبانه­روز واقعاً بتواند با چند مغز بادام به سر ببرد و همه­ی خوابش در شبانه­روز به یک ربع ساعت تقلیل پیدا کند؛ یعنی این تن را در حالت زجر قرار دهد که این کار بیشتر در بین هندی­ها معمول است و در میان مسلمین کمتر یافت می­شود، چون منطق اسلام اجازه نمی­دهد که این کار رایج شود.
ولی قسم دیگر جهاد با نفس مبارزه­ی با تن نیست، مبارزه­ی با خود نفس و با روان است؛ یعنی برخلاف میل نفس رفتار کردن است که این هم تا حدی درست است، ولی در همین جا گاهی چیزهایی می­بینیم که با منطق اسلام جور در نمی­آید؛ یعنی انسان کامل اسلام این طور نیست. ([23])
پی­نوشت:
[1]. البته بوعلی در اواخر، از این نظر خودش برگشت.
[2]. حال، من به راست یا دروغ بودن این حرف کاری ندارم.
[3]. بحارالأنوار، ج 52، ص 304.
[4]. التوبه9 : 112.
[5]. همان.
[6] . الفتح48 : 29.
[7]. همان.
[8] . همان.
[9]. الفتح48 : 29.
[10]. نهج البلاغه، خطبه 220.
[11]. بحارالأنوار، ج 66 ، ص 317.
[12]. از خود بطلب؛ یعنی از دل بطلب، از درون بطلب.
[13]. دلی که آن­ها می­گویند؛ یعنی همان روح الهی که در هر انسانی دمیده شده است: )وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی(؛ ص38 : 72.
[14]. فصّلت41 : 53 .
[15]. مناوى، کنوز الحقایق، باب دال.
[16]. نهج البلاغه، حکمت 131.
[17]. همان.
[18]. همان.
[19]. همان.
[20]. همان.
[21]. همان.
[22]. همان.
[23]. منبع: مرتضی مطهری(ره)، انسان کامل

یک شنبه 15 آبان 1401  8:23 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها