0

در اسارت با گلوله‌ای عجیب در گردن

 
aftabm
aftabm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 25059
محل سکونت : اصفهان

در اسارت با گلوله‌ای عجیب در گردن

سال زندگی در اسارت با گلوله‌ای عجیب در گردن/ لحظه آزادی نشستیم و خاک وطن را بوسیدیم

 
 
5 سال زندگی در اسارت با گلوله‌ای عجیب در گردن/ لحظه آزادی نشستیم و خاک وطن را بوسیدیم

آزاده سرافراز عبدالمطلب رشیدی از لحظه آزادی می‌گوید: تا از اتوبوس پایین آمدیم، نشستیم و خاک وطن را بوسیدیم و پرچمی که دست بچه‌ها بود را نیز بوسه زدیم. بچه‌های سپاه را در آغوش گرفتیم و خدا را شکر کردیم.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، با سن کمی که داشت یکی از مبارزین انقلاب اسلامی بود، با شروع جنگ تحمیلی مسئول ثبت نام رزمندگان یکی از پایگاه‌های اعزام به جبهه می‌شود. سال 61 وقتی تنها 15 سال داشت اسم خود را برای اعزام به جبهه ثبت نام می‌کند و خانواده فقط از او می‌خواهند که اجازه دهد برادر بزرگترش از جبهه برگردد تا او برود. فردای روزی که برادر برمی‌گردد، او راهی جبهه حق علیه باطل می‌شود و در دومین اعزام خود و در عملیات محرم به دست نیروهای بعث عراق اسیر می‌شود. 8 سال از عمر خود را در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق می‌گذراند و سال 69 همزمان با آزادی اسرا، به میهن اسلامی بازمی‌گردد. «عبدالمطلب رشیدی» متولد نهم فرودین ماه سال 1346 در شهرستان شیراز است. جانباز 50 درصد است، دکتری نهج البلاغه دارد و فرهنگی است.

* تسنیم: چطور شد به جبهه رفتید؟

در جریانات انقلاب کاملا فعال بودم و در تمام تظاهرات شرکت می‌کردم. هدایت تظاهرات و راهپیمایی‌ها را نیز داشتم تا وقتی انقلاب پیروز شد. از آنجایی که در جریان انقلاب نقش داشتم، در ابتدای جنگ کارهای ثبت نام رزمنده‌های اعزام به جبهه را انجام می‌دادم تا اینکه یک روز خودم درخواست دادم و ثبت نام کردم و چون خودم ثبت نام می‌کردم کسی از سنم ایراد نگرفت و توانستم بدون ممانعت سپاه منطقه، دوره‌های پیش از جبهه را ببینم و بعد عازم شدم.

* تسنیم: چند ساله بودید که رفتید؟

سال 1361 در حالی که 15 سال بیشتر نداشتم برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم و عازم شدم.

* تسنیم: خانواده ممانعت نکردند؟

از آنجایی که برادر بزرگترم که دو سال از من بزرگتر بود، جبهه بود، خانواده گفتند صبر کن برادرت برگردد تا تو بروی، در حالی که فقط دو ماه به برگشت او مانده بود. برادرم 13 فروردین سال 61 از جبهه آمد و من فردای همان روز در 14 فروردین ماه عازم جبهه شدم، چون نگران بودم نکند خانواده پشیمان شوند، بنابراین با رضایت کامل پدر و مادر رفتم.

* تسنیم: در کدام مناطق  عملیاتی حضور داشتید؟

من دو مرتبه به جبهه رفتم. مرحله اول در شلمچه، فکه و خرمشهر حضور داشتم و مرحله دوم در منطقه پاسگاه زید و عین خوش بودم که همان سال 61 عملیات محرم انجام شد که من در مرحله چهارم عملیات محرم شرکت کردم و پس از مجروحیت به اسارت نیروهای رژیم بعث عراق درآمدم.

* تسنیم: چه اتفاقی منجر به اسارت شما شد؟

ما در منطقه زبیدات تپه 175 بودیم که یک تپه استراتژیک هم برای ایران و هم عراق بود. طی 8 سال جنگ  تحمیلی این منطقه بین ایران و عراق دست به دست می‌شد و دست هر کدام می‌افتاد، می‌توانستند به طور کامل به منطقه دیگر اشراف داشته باشند. این عملیات ایذایی بود. من رزمنده گردان 295 تیپ المهدی بودم. شب هنگام بود که به سمت عراقی‌ها حمله کردیم و آن‌ها عقب نشینی کردند و عملیات به صبح انجامید و نیروهای رژیم بعث عراق به عقب رانده شده بودند و ما از بالای تپه می‌توانستیم آن‌ها را ببینیم. من و یکی از رزمنده‌ها کمک آرپی‌جی بودیم که دوست رزمنده‌ام جلوتر از من تیر خورد و به شهادت رسید و به دلیل اینکه روحیه سایر رزمنده‌ها تضعیف نشود، او را از بالای تپه به پایین آوردم و روی او چفیه انداختم.

بعد از مدتی، خودم مورد هدف تیر تک‌تیرانداز قرار گرفتم که به صورت خورده بود و باعث شده بود تمام سر و صورتم غرق در خون شود. رزمنده‌هایی که آنجا بودند فکر کرده بودند به شهادت رسیده‌ام و همه گواهی داده بودند که شهید شده‌ام و به خانواده نیز اینطور اطلاع داده بودند. برایم تعریف کردند که بدن من را وسط یک شیار قرار داده بودند تا بتوانند به عقب برگردانند، اما چون درگیری شدید و حلقه محاصره تنگ شده بود، امکان برگرداندن من به عقب وجود نداشته و همان جا مانده بودم.

* تسنیم: چطور شد که عراقی ها متوجه شدند زنده هستید و اسیر شدید؟

چندین مرحله خدا کمک کرد تا بتوانم به عراقی‌ها بفهمانم زنده هستم. عراقی‌ها وقتی می‌خواستند ببینند یک رزمنده زنده است یا خیر به او لگد می‌زدند؛ یکی از عراقی‌ها یک لگد به من زد و من چند ثانیه کوتاه به هوش آمدم و نشستم و همان لحظه نیروی عراقی اسلحه خود را روی پیشانی من گذاشت تا تیر خلاص بزند که یک لحظه دستم را بردم تا اسلحه‌اش را بگیرم که یک نفر گفت نزن و دوباره بیهوش شدم. قبل از بیهوش شدنم، یکی از آزاده‌ها به نام غلام حسین کهن را در سمت چپم دیدم که ایشان آرپیجی زن بود. بعد از اینکه به اسارت درآمدم ایشان را در بیمارستان عراق پیدا کردم.

هنوز آثار کشاندنم روی زمین بر پیشانی‌ام مانده

* تسنیم: بعد چه اتفاقاتی افتاد؟

بعد از آن نیروی عراقی من را با صورت روی خاک و خاشاک کشاند تا از آنجا ببرد و هنوز آثار زخم‌ها روی پیشانی‌ام مانده است. وقتی بیهوش می‌شدم، خواب می‌دیدم که در بهشت هستم و حتی در خواب دیدم که همرز شهیدم که کمک آرپیجی بود را در بهشت و  در حالی که لباس مجلل پوشیده بود و در کاخی زیبا بود، دیدم. بعد من را پشت خط بردند و یک پتو روی من انداختند، به این عنوان که زنده نیستم. همه این‌ها را فقط می‌توانستم احساس کنم، اما هیچ قدرتی نداشتم که چشمانم را باز کنم.

احساس می‌کردم نوبت به نوبت می‌آیند و پتو را کنار می‌زنند تا ببینند زنده‌ام یا نه. از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم دستم را بالا بیاورم و آن‌ها را متوجه زنده بودنم کنم، یک لحظه وقتی یکی از آن‌ها آمد و پتو را کنار زد، با تمام توانم دستم را بالا آوردم و عراقی داد زد «حی» «حی» یعنی زنده است. آن لحظه یک نفر آمد و چند قطره آب از کلمن در دهانم ریخت و دوباره بیهوش شدم و چیزی متوجه نشدم تا اینکه شب هنگام متوجه شدم یک نفر دست و یک نفر پایم را گرفته و مثل جنازه من را روی سر و صورت بچه‌های مجروح ایرانی انداخت که صدای آه و ناله و فریاد همه از شدت درد درآمد، بعد دوباره بیهوش شدم.

* تسنیم: شما و دیگر اسرای مجروح را کجا انتقال دادند؟

ما را به یک مدرسه در شهر العماره بردند؛ یک مدرسه با چند کلاس قدیمی که آن را محل مداوای مجروحان قرار داده بودند.

* تسنیم: در اینجا به شما و سایر اسرا رسیدگی کردند؟

عراقی‌ها که بعدا می‌گفتند ما به تو 8 کیسه خون زده‌ایم. صورت من به اندازه یک توپ والیبال ورم کرده و تمام دندان‌هایم به هم قفل شده بود و توانایی حرف زدن و خوردن نداشتم، فقط از قسمتی که تیر خورده و دندانم خورد شده بود، از طریق نی مایعات می‌خوردم. حدود 10 روز من را در این مدرسه با این شرایط نگه داشتند تا اینکه ورم صورتم از بین رفت. بعد من را برای بازجویی به اتاق بازجویی بردند؛ همه بچه‌های عملیات محرم را برای بازجویی برده بودند و فقط من مانده بودم.

* تسنیم: در اتاق بازجویی چه اتفاقی افتاد؟ شکنجه شدید؟

اسمم را پرسیدند که گفتم «عبدالمطلب»، گفتند فامیلی گفتم «رشیدی» که گفتند تو عراقی هستی؟ گفتم نه، ایرانی هستم. وقتی اسم پدر را سوال کردند و گفتم «ابوطالب» که گفتند تو واقعا عراقی هستی و در ابتدا به دلیل اسمم باور نمی‌کردند ایرانی هستم.

آزادگان , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس , جانبازان دفاع مقدس ,

ماجرای کتک نخوردن اسیر ایرانی

من در اینجا یک زرنگی به خرج دادم؛ از من سوال شد چقدر نیرو داشتید. ما واقعا دو تا گردان نیرو هم نداشتیم، با خود فکر کردم اگر بگویم دو گردان، متوجه می‌شوند تعدادمان کم است و حمله می‌کنند. بنابراین در پاسخ گفتم حدود 15 هزار نیرو، پشت خط بود. درباره تانک پرسید که گفتم فکر کنم حدود 30 تانک داشتیم، در حالی که ما یک تانک هم ندیده بودیم. پرسید چه امکانات دیگری داشتید که گفتم 60 تا توپ بزرگ داشتیم، اما واقعا ما نداشتیم و من همینطور فقط می‌گفتم. همینطور ادامه داد و من از امکاناتی گفتم که واقعیت نداشت. بعد از این گفت که برایم چای بیاورند، چون فکر کرده بود گزارش واقعی داده‌ام و خیلی خوشحال شده بود، بنابراین من را کتک نزدند. البته من را در طول اسارت هم کتک نزدند.

* تسنیم: چه چیزی باعث شد در دوره اسارت با آن همه شکنجه اسرا، برای شما از کتک خبری نباشد؟

یکی از اسرا به نام دکتر «مجید جلالوند» در اردوگاه ما بود. روز اول ورود اسرا به اردوگاه، عراقی‌ها یک زهرچشم از همه اسرا می‌گیرند که به تونل وحشت معروف است. حتی مجروحین را هم می‌زدند. وقتی من را آوردند و قرار شد بزنند، دکتر مجید جلالوند با عکس رادیولوژی که از من داشت آمد و گفت اگر می‌خواهید بزنید، اما تیر در نخاعش است و او می‌میرد؛ این حرف دکتر مجید، باعث شد که من در اردوگاه کتک نخورم، البته شاید لیاقت نداشتم کتک بخورم و کتک خوردن بچه‌ها برای من و همه واقعا زجرآور بود.

* تسنیم: بعد از بازجویی چه اتفاقی افتاد؟

بعد از سه روز من را به بیمارستان نیروی هوایی عراق به اسم «تموز» انتقال دادند. در اینجا بچه‌ها را درمان موقتی می‌کردند و سپس به اردوگاه می‌فرستادند. در واقع بچه‌ها را در این بیمارستان سلاخی می‌کردند، مثلا اگر انگشت اسیر مجروحی تیر خورده بود، دست او را از مچ قطع می‌کردند. حدود 25 روز من را در اینجا نگه داشتند، چون دست و پای سالمی داشتم و فقط تیر داخل گردنم مانده بود و می‌توانستم کارهای بچه‌ها را انجام دهم، بنابراین من را نگه داشته بودند.

بعد از این چند وقت، یک روز صبح جمعه بود که در حال خواندن نماز صبح بودم که در رکعت دوم احساس کردم سرم می‌جوشد، بعد خون از تمام منافذ صورتم بیرون زد که بیهوش شدم. بعد یک عراقی به نام جبار، یک پنس را تا نصفه در گوش من ورود کرد که عراقی دیگر من را از دست او نجات داد و سپس چیزی متوجه نشدم. بعد فهمیدم رئیس بیمارستان بالای سرم آمد، او همان کسی بود که تا سال آخر اسارت، رئیس همین بیمارستان بود و من را کامل به اسم می‌شناخت.

بعد از گرفتن عکس رادیولوژی متوجه شدند تیر در نخاع گردنم گیر افتاده است. فردای آن روز من را عازم بیمارستان الرشید در بغداد کردند. در آنجا 4 اسیر ایرانی دیدم که بسیار خوشحال شدم، آن‌ها گفتند اینجا محل نگهداری دیوانه‌های ارتش عراق است. در آنجا دوباره خونریزی صورتم شروع شد و من را به اتاق عمل بردند. اما یا تیر را درنیاورند یا اینکه یک تیر دیگر را درآورده بودند، بنابراین تیر در گردنم مانده بود. حدود 40 روز در اینجا ماندم و همان جا بود که صلیب سرخ برای اولین بار من را دید. بعد از آن عکس گرفته بودند و متوجه شده بودند تیر مستقیما در نخاع گردنم مانده است. در معاینات می‌گفتند اگر تیر را خارج کنیم می‌میری، بنابراین من را به اردوگاه منتقل کردند.

* تسنیم: پس این تیر تا پایان اسارت همراه شما بود؟

نه؛ ماجرا دارد. تیر سربی است و بافت اطراف خود را تخریب می‌کند. من طی سال‌هایی که تیر در بدنم به جا مانده بود، هر 40 روز یا دو ماه یک بار صورتم ورم بسیار می‌کرد و سیاه می‌شد و از شدت درد یک جا نشین می‌شدم و توانایی انجام هیچ کاری نداشتم.

اما همین تیر پس از 5 سال از بدنم خارج شد. طی این 5 سال همانطور که گفتم هر از گاهی وقتی صورتم به شدت ورم می‌کرد و حالم بد می‌شد، من را به همان بیمارستان نیروی هوایی می‌بردند و قویترین آمپول‌های چرک خشکن  که دردش تا یک ماه در بدنم می‌ماند، تزریق می‌کردند و قدری عفونت و ورم صورتم کم می‌شد. دوباره بعد از حدود 40 روز یا دو ماه عود می‌کرد.

ماجرای تیری که بعد از 5 سال خارج شد

* تسنیم: عاقبت چطور تیر را خارج کردند؟

بعد از 5 سال و بعد از آن همه درد و اذیت، تیر خود به  خود به لطف خدا خارج شد. آنقدر وضعیت صورتم بد بود و ورم می‌کرد و درد داشتم که بچه‌ها از دیدن وضعیتم به شدت ناراحت می‌شدند. تا اینکه سال 66 وضعیت من به شدت بد شد، طوری که سر و صورتم مثل زمان ابتدای اسارت، ورم کرد و سیاه شده بود و عراقی‌ها با اینکه از مداوای من ناامید شده بودند، من را به بیمارستان نیروی هوایی بردند. چون حالم وخیم بود، رئیس بیمارستان تمام پزشکان را جمع و وضعیتم را تشریح کرد، همه به اتفاق گفتند ما عمل نمی‌کنیم، چون خطر مرگ دارد. اما یک پزشک خوش سیما و جوان گفت من عمل می‌کنم که سایر پزشکان گفتند نمی‌توانی و او می‌میرد. سپس این پزشک جوان، دور محل جراحی را علامت کشید و گفت تا فردا به من غذا ندهند، چون می‌خواست من را جراحی کند. قرار بود صبح فردای آن روز عمل کنند، اما فردا ساعت دو که شد گفتند غذا بخور، چون عمل کنسل است.

توسل به حضرت عباس(ع)

یک هفته در بیمارستان ماندم و مجدد آمپول‌های قوی به من تزریق کردند تا التهاب صورتم کمتر شد و دوباره من را به اردوگاه برگرداندند. وارد اردوگاه که شدم حاج آقا اکبری به من گفت فقط بگو چهارشنبه هفته پیش در بیمارستان چه خبر بود که گفتم قرار بود من را عمل کنند. گفت خدا رو شکر عمل نکردند و همه دور من جمع شدند و گفتند: «روز سه‌شنبه یکی از بچه‌ها خواب دیده بود یک نفر را داریم در اردوگاه تشییع می‌کنیم که دوستان گفته بودند غیر از تو هیچ کسی در بیمارستان نیست و احتمالا تو دیگر برنمی‌گردی.» دوستانم آن شب به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شده بودند که من را عمل نکنند.

یک ماه بعد از آن ماجرا حال من به شدت بد بود و از شدت درد و ناراحتی، فقط در گوشه‌ای از آسایشگاه خوابیده بودم و توان هیچ کاری نداشتم. آقای مرادی مسئول ساختمان ما انسان فداکاری بود و همیشه به عراقی‌ها فشار می‌آورد تا به وضعیت من رسیدگی کنند. ایشان بعد از یک ماه به یکی از افسران عراقی به نام یاسین گفت مسئولیت این اسیر دیگر با من نیست، او در حال مردن است که یاسین گفته بود «به شرفی شنبه می‌برم بیمارستان». عراقی‌ها اگر به شرفی می‌گفتند، حتما به قول خود عمل می‌کردند.

من را داخل یکی از ساختمان‌ها بردند و در کنار یکی از مجروح‌ها با همدیگر بودیم. صبح روز جمعه شد، در حالی که برای من شب قبل اتفاق خاصی افتاده بود که تا زمان زنده بودنم دوست ندارم حرفی بزنم، هرچند دوستانم در کتاب‌های خود آن را بازگو کرده‌اند. روز جمعه متوجه شدم گوش سمت راستم از شدت درد در حال کنده شدن است و هر لحظه به شدت درد افزوده می‌شد. تا ساعت 4 عصر خیلی تحمل کردم و دیگر بی‌طاقت شدم و رفتم داخل آسایشگاه و متوجه شدم یک چیز خیلی سخت در گوشم است که به سختی می‌توانستم آن را با انگشتانم بگیرم، اما دیگر تحمل نداشتم و آن را گرفتم و با هر سختی که بود، آن را بیرون کشیدم که دیدم تیر است. تیر تک‌تیرانداز بود. بعد از آن به قدری چرک و خون از گوشم بیرون آمد که سطل آسایشگاه رنگ خون گرفت.

ساعت 5 بچه‌ها وارد آسایشگاه شدند و متوجه شدند و جو آنجا تغییر کرد. ساعت 4 صبح روز بعد، یاسین به دنبالم آمد تا من را به بیمارستان ببرد، چون قول داده بود که گفتم نمی‌آیم. از این جمله من به قدری عصبانی شد که می‌خواست من را کتک بزند. دلیل نرفتنم را پرسید و گفتم تیر خارج شده که گفت دروغ می‌گویی و من را به اجبار به بیمارستان نیروی هوایی برد. رئیس بیمارستان گفت چرا این را آوردی، مگر نمی‌دانی نمی‌توانیم برایش کاری کنیم، چون می‌میرد. افسر عراقی گفت: «او می‌گوید تیر خارج شده است.» رئیس بیمارستان گفت: «خدا را شکر دیوانه هم شده است، او را برگردانید.»

* تسنیم: گوش که حتما آسیب دید؟

بله و صد درصد گوش سمت چپم شنوایی ندارد. البته همان شب تمام ورم صورتم از بین رفت و رنگش طبیعی شد.

* تسنیم: شما در اسارت انفرادی هم رفتید؟

من را فقط یک شب زندانی کردند که اگر واقعا به شب دوم می‌‌رسید، حتما می‌مردم. بالای نامه‌ای که برای خانواده‌ام فرستاده بودم، نوشته بودم «بسم‌الله القاسم الجبارین» و می‌گفتند منظورت از جبارین، صدام است.

اردوگاه در محافظت حضرت عباس(ع) بود

* تسنیم: طی این سال‌های اسارت به خصوص برای شما که در 15 سالگی به اسارت درآمدید و روزهای نوجوانی و اوج جوانی را در اسارت گذراندید، چه چیزی باعث شده بود بتوانید آن همه فشار و آزار را تحمل کنید؟

حقیقتا توسل به ائمه و ارتباط خاص با خداوند بود که همه توانستیم تحمل کنیم. بچه‌ها واقعا حمایت خداوند و ائمه اطهار(ع) را لمس می‌کردند. اردوگاهی که ما بودیم بچه‌ها می‌گفتند در محافظت حضرت عباس(ع) است‌ بچه‌ها به عینه دیده بودند که اسب سواری دور ساختمان می‌چرخد و از ما محافظت می‌کند. ما به پاکی و ایمان بچه‌ها ایمان داشتیم. یکی از عراقی‌ها بارها می‌گفت که من شب نقشه می‌کشم فردا صبح هر بلایی سر شما بیاورم و شما را اذیت کنم، اما صبح نمی‌توانم. این افسر عراقی به قدری قدرت داشت که می‌گفت شب نقشه می‌کشم شما را تیرباران کنم، اما موقع اجرا نمی‌توانم، شما چه نیرو و پشتیبانی دارید؟ شما اسیر ما هستید یا ما اسیر شما؟ این حرف‌ها را از زبان یاسین و شاکر و خمیس افسران دیگر عراقی هم شنیده بودیم. عملا اعتراف می‌کردند خداوند و ائمه اطهار پشتیبان شما هستند و اگر از رژیم بعث نمی‌ترسیدند و از اعدام و آزار خانواده‌هایشان هراسی نداشتند، همه به سمت بچه‌ها گرایش پیدا می‌کردند. به بچه‌ها به شدت اعتقاد پیدا کرده بودند که همه نظر و لطف خدا و ائمه اطهار بود.

تا به کربلا نرفتی برنگرد

* تسنیم: چه زمانی اولین بار برای خانواده نامه نوشتید و خبر از زنده بودنتان دادید؟

وقتی بیمارستان الرشید بودم، صلیب سرخ دو تا نامه داد که بنویسم و در آن نامه نوشتم که زنده هستم. در این نامه به پدر گفتم بابا تا کربلا نروم برنمی‌گردم. جریان از این قرار بود زمانی که برای بار دوم می‌خواستم به جبهه اعزام شود، پدرم دست زد به پشت کمرم و گفت عبدالمطلب تا کربلا نرفتی، برنگرد.

آزادگان , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس , جانبازان دفاع مقدس ,

* تسنیم: با این اوصاف جزو اسرایی بودید که به کربلا رفتند؟

بله، پس از پذیرش قطعنامه، دولت عراق تصمیم گرفت اسرا را برای زیارت عتبات عالیات به نجف و کربلا ببرد. اسرای هر اردوگاه را در چند مرحله با تعدادی اتوبوس به نجف و کربلا فرستادند. در هر کدام از حرم‌های مبارک، فقط حدود یک ربع زمان زیارت داشتیم. اکثر اسرا از قبل از ورود به درب ورودی حرم، سجده کنان به سمت ضریح مبارک می‌رفتند، اما از آنجایی که بعثی‌ها معنا و مفهوم این حرکت را درک نمی‌کردند، به بچه‌ها توهین می‌کردند. وقتی در بین الحرمین بودیم، شعار می‌دادیم ابوالفضل علمدار خمینی(ره) را نگهدارد و برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) دعا می‌خواندیم.

* تسنیم: وقتی خواستند شما را بعد از 8 سال آزاد کنند، چه احساسی  داشتید؟

آزادی برای ما غنیمت خوب و البته دور از ذهنی بود. فکر می‌کردیم عراقی‌ها ما را به کشور ثالثی می‌برند یا ما را زنده به گور می‌کنند. وقتی شنیدیم می‌خواهند ما را آزاد کنند، باورش برایمان سخت بود و احتمال می‎دادیم این اتفاق نمی‌افتد و تا زمانی که پا روی خاک کشورمان نگذاشتیم، نمی‌توانستیم باور کنیم.

* تسنیم: وقتی بعد از 8 سال، وارد ایران شدید، چه حسی داشتید؟

وقتی بچه‌های پاسدار را لب مرز دیدیم، حسی به ما دست داد که سربازان امام زمان(عج) و امام خمینی(ره) را می‌بینیم و دوست داشتیم خود را فدای بچه‌های بسیجی کنیم. اول شهریورماه سال 69 آزاد شدم.

* تسنیم: وقتی بعد از این همه سال اسارت، قدم در خاک پاک میهن عزیزمان گذاشتید، چه کار کردید؟

تا از اتوبوس پایین آمدیم، نشستیم و خاک وطن را بوسیدیم و پرچمی که دست بچه‌ها بود را نیز بوسه زدیم. بچه‌های سپاه را در آغوش گرفتیم و خداروشکر کردیم. حس فوق العاده غریب و خاصی داشتیم.

در همه لحظات اسارت فکر می‌کردیم آیا ما سفیر خوبی برای مملکت و انقلابمان بوده‌ایم و آیا توانسته‌ایم این وظیفه را ادا کنیم؟ خدا شاهد است لحظه‌ای به روی دشمن نخندیدیم که فکر کند ما با او دوست هستیم.

شنبه 29 مرداد 1401  10:26 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها