ورود کاروان امام حسین علیه السلام به سرزمین کربلا
جایگاه کرب وبلا
تقی متقی
کاروانِ کوچک حسین علیه السلام به دنبال سرنوشتی محتوم، قدم به راه می نهد. خطی از غبار، دامان صحرا را می شکافد، و شیهه ی اسبان، در هُرم دشت، ته نشین می شود. تاچشم کار می کند دشتِ عریان است و بوته های خار. آسمانِ خاکستری با چشمانی به وسعت افق، مبهوت ایستاده است و خیره خیره نگاه می کند.
خدایا! چه سری در این سفر نهفته است؟ کاروانی غریب، صحرایی سوزان، خورشیدی شعله ریز و مقصدی ناپدید! آه، ای عشق! چه سودایی در سر توراست؟ و چه التهابی که در رگ ها بر نمی انگیزی؟!
اینک، کاروان به منزلگاه «ثعلبیه» رسیده است؛ خسته و توان از کف داده. مَشک های آب، لبان تشنگان را با بوسه هایی خنک، سیراب می کنند و اسبانِ خسته، سُمکوب و عصبانی، شیهه می کشند.
خورشیدِ بی رمقِ مغرب، می رود که پشت افق های محو، آرام گیرد و شب، با چهره ای سیاه و سوخته، چنگ و دندان می نماید. در این جا خبر شهادت سفیرِ کربلا «مسلم بن عقیل» و یار وفادارش «هانی بن عروة» به کاروان می رسد.1
غمی سنگین بر دل و جانِ عاشقان، خیمه می زند و اشک حسرت بر ضریحِ دیده ها دخیل می بندد. «امام» با بغضی توفنده در گلو، کلمه ی استرجاع رابر زبان می راند. یاران، در سوگِ «مسلم» ضجّه می زنند و اشک از دیده فرو می بارند. «امام» نیز ساعتی، زمامِ دل به دستِ گریه می سپارد و آن گاه از «مسلم» به نیکی یاد کرده و می فرماید:
«رَحِمَ اللّه مُسْلِما فَلَقَدْ صارَ اِلَی رَوْحِ اللّه وَ رَیحانِهِ وَ تَحیاتِهِ وَ رِضْوانِهِ، اَمّا اِنَّهُ قَدْمَضی ما عَلَیهِ وَ بَقِی ما عَلَینا»
خداوند «مسلم» را بیامرزد که به سوی روح و ریحان الهی و اکرام و رضوانش کوچید، اما او تکلیف خویش را به انجام رسانید و وظیفه ی ما هنوز باقی است.
کم کمک، شب، پریشان و سوگْ مند از کرانه ها دامن بر می چیند و کاروان دوباره به راه می پیوندد.
منزل به منزل پیش می روند؛ از «زَباله» به «بطنِ عقبه» و از آن جابه «شراف» و «ذو حُسُم» و اولین برخورد با جنگجویانِ تحت فرماندهی «حُرّ» و سپس فشارِ محاصره و اجبارِ انتخابِ راهی سوّم؛ جز مکه و کوفه.
در منزلگاه «عذیب الهجانات» خبر شهادتِ «قیس بن مسهّر» به امام می رسد. اشکی گرم بر چهره ی مردانه ی امام دست می کشد و لب های مبارکش به ترنّم می سراید:
«فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ ینْتَظِرُ وَ ما بَدّلُوا تَبْدِیلاً...»2
و باز هم راه و گام هایی مصمم...
سرانجام در روز دوم محرم سال 61 (ه. ق) قافله ی کوچک حسینی به سرزمین عشق ـ کربلا ـ می رسد؛ آن معبرِ گشوده بر قلبِ بهشت و بزرگْ پنجره ی ابدی بر افق های ناپیدای غیب.
گام ها درنگ می کنند. نفسْ ها در سینه ها حبس می شود. نفس های زمان نیز به شماره می افتد. نبضِ زمین، ملتهب تر از پیش می زندو نگاه آسمان، حیرانِ این درنگ شگفت است. «حسین علیه السلام» نگاهی به زمین می افکند و نگاهی پر معنا به آسمان.
«فرات» چونان مار خسته ای بر سینه ی سوخته ی دشت، پیچ می خورد و پیش می رود. خورشیدِ نیمروز، شعاع های گرد آلودش را بر سراسر دشت، فرش کرده است. تاریخ، چشمِ اعجاب خویش را بر لب های مبارک امام دوخته است؛ لب هایی که مسیرِ کاروان بزرگِ انسانیت را در کوره راه های پر خطرِ حیات تبیین می کند.
بالاخره «حسین علیه السلام» سکوت را می شکندو در برابر چشمان بهت زده ی یارانِ خویش و سپاهیان مسلّحِ «حرّ» به سخن می ایستد و آسمان را خطاب می کند:
«اَلَّلهُمَّ اِنّی اَعوُذُ بِک مِنَ الْکرْبِ وَ الْبَلاءِ»!
و سپس رو به یارانِ یک دل:
«هذا مَوْضِعُ کرْبٍ وَبَلاءٍ اِنْزِلُوا ها هُنا مُناخُ رِکابِنا وَ مَحَطُّ رِحالِنا وَ مَقْتَلُ آجالِنا وَ مَسْفَک دِمائِنا»
این جا جایگاه مصیبت و بلاست [کربلاییان!] فرود آیید! این جاست که اشتران ما به زمین می خوابند و راحله ی ما فرود می آید و این جا قتلْ گاهِ ما و محلّ به خون تپیدن ماست.
خیمه های تو در توی کاروان کوچک حسین علیه السلام، یک به یک، قامت می کشند؛ کاروانِ کوچکی که تمامی عظمت های به تصوّر نیامده را با خویش، همراه کرده است تابزرگْ حماسه ی تاریخِ انسان را رقم زند و بر تارک روزگاران بدرخشد؛ چونان که خورشید.
«فرات»، این چشمِ گریان خاک، برآشفته، در نوحه ی موج هایش می خزد و نخل ها در دو سوی رود به نجوای رازناک ریشه ها گوش می سپارند.
خورشید، از پس تکه ابری سیاه، سرک می کشد و تپّه های رمل در مویه ی بادهای پریشان موی می کنند....
1ـ در برخی از روایات آمده است که خبر شهادت مسلم و هانی در «زباله» به امام رسیده است.
2ـ سوره ی احزاب، 23.
سلاحی از جنس گل
نزهت بادی
عقل را ببین که چگونه حیرت زده و مدهوش به کاروان امام حسین علیه السلام می نگرد و از خود می پرسد: این زنان و کودکان ودختر بچه های کوچک در این صحرای مصیبت چه می کنند؟
جای گل و غنچه و شاخه های جوان، گلخانه است تا از بادهای سوزان در امان باشند و هرگاه عطشی به سراغشان آمد، سرچشمه های زلال آب به پایشان کشیده شود.
در این بیابان که به جز رنج و بلا چیز دیگری نمی توان یافت، مردان جنگی هم از پای می افتند چه رسد به زنان و کودکانی که بسان پروانگانِ لطیفند و نازک و شکستنی!
قانون هر جنگی در هر سرزمینی این است که برای نبرد، اسلحه و زره و سر نیزه و شمشیر می آورند نه عزیزترین سرمایه های زندگی خویش را!
اما این جا «کربلا» است و حسین علیه السلام، امام عشق و مهربانی! که به میهمانی دل های بی وفا می رود و «هدایت و ایمان» را برای آن ها سوغات آورده است، اگرچه می داند که خداوند اراده کرده است، او را کشته ببیند.1
شمشیر امام علیه السلام دست های بریده ی عباس علیه السلام است و تیر و کمان او چشم و ابروی دریده ی قاسم و زرهش پهلوی شکافته ی اکبر و قوت او در هنگام نبرد، از دعای نیمه شب زینب علیهاالسلام!
امام مجهز به سلاحی است که هیچ مرد جنگی آن را نخواهد داشت و همین سلاح است که کربلا را از هر صحنه ی جنگ دیگری متمایز کرده است: «عشق».
همین یک کلمه، انگیزه ی همه کسانی است که امروز با امام وارد کربلا شده اند و بهانه ی دیگرانی که تا قبل از عاشورا خود را به سیدالشهداء می رسانند. هر یک از یاران و اصحاب امام به منزله ی شمشیری هستنددر دستان حسین علیه السلام که مستانه دور سر او می چرخند و می رقصند و هوهو می کنند تا به لقاءاللّه برسند. هر کدام از اصحاب عاشورایی کربلا، سپر بلای یکی از اعضاء و جوارح حسین علیه السلام است: یکی صورت را حایلِ چهره ی نازنین حسین و سنگ می نماید تا پیشانی یار، بوسه گاه سنگ نشود، دیگری سینه ی خویش را زره سوراخ سوراخ شده ی او از تیرهای جفا قرار می دهد و کسی دیگر، دست خود را بر حنجرِ حسین علیه السلام می نهد تا شمشیر، گلوی او را نیازارد و....
پس برای دستیابی به حسین علیه السلام گذر از این سدّ عظیمِ عشق نیاز است، سدی که تا آخرین قطره ی خون راه بر دشمن نمی گشاید.
آری! جای گل و غنچه؛ باغ است نه بیابانِ بلایی که طوفان مصیبت، آن را زیر و رو خواهد نمود، اما این زمین برای کربلا شدن نیاز به گلوی دریده ی علی اصغر شش ماهه و گوشِ پاره ی سکینه و پاهای پر آبله ی سه ساله و صورت های تازیانه خورده ی زنان حرم رسول خدا دارد.
مگر می توان حتی در خیال، لحظه ای کربلا را بی حضور «زینب علیهاالسلام» تجسم کرد؟! «کربلا در کربلا می مرد اگر زینب نبود!»
این گل ها و غنچه های نازنینِ باقی مانده از باغِ آتش گرفته ی فاطمه علیهاالسلام، سندهای مظلومیت و غربت دین خدا در زمین هستند. قاصدک های زخمی را شبیهند که همراه با خاکسترِ خیمه های سوخته، در مسیر طولانی کربلا تا کوفه و شام ـ که می تواند با همه ی تاریخ برابری کند ـ به طواف سرهای بریده ی روی نیزه ها، می روند تا «فتح خون» را بر شمشیر ثابت نمایند.
هر شمعی، پروانه ای را می طلبد تا گرد سوختن او، شیدایی اش را هویدا سازد.
شمع وجود حسین علیه السلام و یارانش، پروانه هایی این چنین را می طلبد که سلاح پایداری دین خدا هستند.
1ـ اللهوف علی قتلی الطفوف، ص 64.
فخرِ نینوا
ناصر آقابابایی
سلام بر تو ای نینوا؛ ای سرزمین لاله ها!
ایام انتظار و فراق به سر رسیده، نوای وصال به گوش می رسد، مهیا باش که موعد، نزدیک است. خاک پاکت با قدوم فرزندان خیرالنساء آشنا می گردد.
خوشا به حالت؛ چه خوش سعادتی! آل اللّه را در آغوش خواهی کشید و غرق بوسه شان خواهی کرد. همان پاکان که پروردگارت زبان به مدحشان گشوده: «یرید اللّه لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا».
کربلا! دلبرت می آید حسین می آید، می آید تا خلیل وار، عشق را فریاد کند و مرگ را به سخره گیرد.
کربلا! زینبت می آید، تا جلوه گر جلال الهی گردد و جمال الهی را به نظاره نشیند؛ آن گاه نغمه ی «ما رأیت الاّ جمیلاً» سر می دهد.
عباس می آید تا حیدری دیگر شود برای حسین. همو که ادب و صفا، در برابرش سر تعظیم فرو می آورد. می آید تا وفا را به تواضع وا دارد؛ و طعم شرمندگی را به آب بچشاند.
کربلا! خاکت طوطیای دیدگان خواهد شد و آسمان آبی ات، منزل و مأوای فرشتگان.
چه خوش سعادتْ زمینی؛ چه مبارک مکانی!
سلام بر تو ای کربلا؛ ای سرزمین آزاده ها!
بوی کربلا
عبداللطیف نظری
بوی کربلا می آید! بوی نفس حماسه، بوی پیراهن عشق، بوی خون خدا!...
و باز صدای سردار سپاه نور در گوش جان ها می نشیند، و باز کناره ی افق، از سرخی شفق، گلگونه می شود، و باز دریای گسترده ی انسانیت و آزدگی، موج موج، خونِ خود را تا دور دست ها به دامانِ فردا و فرداهای تاریخ می سپارد و تو می شنوی که صدایی رسا از بلندگوی زندگانی با معنا، به تلاوت آیه های ایثار و سوره های ایمان می ایستد و در آینه های بی غبار خاطرات خطیر، تصویرهای مقدسی را می بینی که دلت را می رباید، اندیشه ات را به دیروزها می برد، و گام هایت را برای پیمودن فرداها به راه می اندازد.
اینک درای کاروان کربلا از پس قرن ها، پر طنین و پویا، در گوش های بیداری زمانه، فریادگر می شود! اینک، سپاه نور در سرزمینِ اندوه و بلا بار گشوده و خیمه ها بر پا داشته است.
کربلا بزرگ ترین مدرسه ی انسان سازی و درس آموزی است. کربلا، تاریخ را به دو نیمه کرده است: نیمی سرخ و حسینی، و نیمی سیاه و یزیدی. پس هر که نمی خواهد سیاه باشد، حسینی است و هر که نمی خواهد یزید می باشد، سرخ است! کربلاییان، در سده های ستم خیز، یورشی آگاهانه علیه سیه مغزانِ حاکم بردند و بر بوم سیاه و تیره ی اعمال و افکار آنان، رنگ هشدار دهنده وبیداری بخشِ سرخ پاشیدند تا عظمتِ هابیلی بشر، قربانی قابیلِ قساوت نگردد؛ تا صور اسرافیل بیداری، هر خفته ای را به خود آگاهی برساند، و شرار عاشورایی، کرختی و سستی زمستانه ی مردان و زنان غافل را بزداید!
کربلا، قرارگاه وصل
مجتبی تونه ای
کربلا، نام حک شده بر پیشانی حادثه ای سرخ است که تیغ و عشق در مدار شورشی شگفت، فراخوانِ عاشقی دادند و عاشقان در والایی این حضور، با حنجری به حجم رشادت، پنجره ای به خلوتِ خدا گشودند.
کربلا، منظومه ای است با هفتاد و دو سیاره ی نینوایی.
کربلا خاک نیست، خاطره نیست، حضور است و شهود.
کربلا، سرزمین ستاره ی سر بریده ی وحی است.
سرزمین گلوی تشنه و پرپرِ علی اصغر، و سرزمین رشادت علی اکبر.
آری... کربلا یک نام نیست که هزار کلمه است:
سرشار از حسین، عباس، علی اکبر، علی اصغر، قاسم، زینب و...
نام کربلا ناهید است و از دریچه ی آن می توان بوی حماسه شنید.
کربلا فصل وصل است.
کربلا، خیمه ای است افراشته از شعبان، تا عاشورا.
و حسین، پیامبر اَبَدی همه ی شیدایان که روشنی را بر دلِ خاموشان نازل کرد و الفبای سرود آزادگی را بر دل های بی جان، سرمشق.
کربلا، تنها مهبط عاشورای سال شصتم هجری نیست که: «کلُّ ارضٍ کربلا»
و عاشورا تنها فرزند کربلا نیست که: «کلُّ یومٍ عاشورا».
کربلا یک خاک نیست که تاریخِ سرخ ترین فصلِ زمین و جغرافیای اندوه پیامبران است.
تقویم سرخ کربلا، یادآورِ عاشورا، اسارت و اربعین است؛ روز شمار اشک است و خون؛ خون است و تشنگی؛ تشنگی است و وصال.
کربلا نردبانِ رسیدن است، قرارگاه عاشقان است، میعادِ دل و میقاتِ جان است.
و کربلا، فصل خونْ گریه، بر شرمناکی آزادی و آزادگی است.
اینک با دلی حزن آلود و چشمی اشک بار، از خدای حسین می خواهیم:
یا قدیمَ الاِحسانِ بِحَقِّ الحسین؛ ما را جرعه نوش شریعه ی کربلا کن!
یک دریا، دل؛ یک آسمان مصیبت
ناهید طیبی
دست به دامان توام یا حسین
بی سر و سامان توام یا حسین
کربلا نیمروزی است که تمامی حقایق آفرینش را برای بشریت واگویه می کند.
... و حسین فریادی است برخاسته از سکوت بیست و پنج ساله ی ولایت و خروجی و قیامی است برای تفسیر «خانه نشینی» علی علیه السلام.
حسین، بهای سنگینی است که تا قیامت، شریعتِ محمد صلی الله علیه و آله وامدار اوست.
خون بهای حسین معرفت است و عشق و عاشورای او زیباترین و با شکوه ترین نمایشگاهی است که در آن تابلوهای نفیس «اصول دین» و «فروع دین» به نمایش گذاشته شده است.
«توحید» حسین تنها توحیدی بود که تا «معاد»، یک نیمروز کربلایی فاصله داشت و در کلام او آن گاه که می گوید: «و اَسیرُ بِسیرةِ جَدّی رَسُولِ اللّه صلی الله علیه و آله وَ اَبی عَلی بن ابیطالب علیه السلام» زیباترین سیمای «نبوت» و «امامت» هویدا بود....
و اکنون «عدل» را در کلام آخرین او که اولین کلام هستی است جستجو کن؛ خواهی یافت رنگ عدالت را، آن جا که می گوید: «الهی رضا بقضائک صبرا علی بلائک» پروردگارا! راضی به قضای تو هستم و بر بلایی که از جانب توست صبر می کنم که تو جز به عدل نخواهی.
آری مجسمه ی «دین» و تندیس «عشق»، حسین است هم او که زاده ی پیامبر و پیامبر از اوست.
«نماز» حسین و یارانش در ظهر روز عاشورا، سرود ستایش بودو تا آفرینش برپاست سجاده ی نیایش، بایاد نماز او گسترانده می شود و اینک ما بر خاک کربلا که سجاده ی آن روز حسین بود، سجده می کنیم...
و حج او، اما، تاریخی ترین و ماندنی ترین حج عالم بود؛
تنها حج نیمه تمامی که کامل ترین حج بود...
وقوف و طواف و هفتاد و دو قربانی!
آری، تا روز قیامت هرگز چنین حجی به جا آورده نخواهد شد.
و اگر او حقیقت حج نبود که زیارتش با ثوابِ حج پیامبر صلی الله علیه و آله یکسان نمی بود.
خروج او، شهادتش و اسارتِ خاندان پاکش «امر به معروف» بود و «جهاد» و قیام او در مقابل ناحق زیباترین جلوه ی «نهی از منکر» و او، خود، فرمود: «أرید ان آمر بالمعروف و اَنهی عن المنکر» من قیام نکرم مگر برای اصلاح امت پیامبر و احیاء امر به معروف و نهی از منکر.
«روزه ی» حسین در عاشورا، تنها روزه ای بود که با خون و خاک گشوده شد.
و اخلاص او در «خمس»، این ودیعه ی الهی، ناگفتنی است که او به جای یک پنجم از سهم خویش نه تنها «علی اکبر» که بزرگ ترین «اصغرِ» تاریخ و نوگل سه بهاره اش رقیه را به رسم شریعت به خداد داد.
آری!
عاشقان را سرِ شوریده به پیکر عجب است!
دادنِ سر نه عجب داشتن سر عجب است.
کشتی محبتِ حسین، سریع ترین و نزدیک ترین است برای تقرب به خدا و رسیدن به ساحلِ سعادت. بنگر آن جا که رسول حق او را می بوید و می بوسد و بانگاه محزون خویش بدرقه می کند و آن گاه به مقداد که از او می پرسد مگر حسین کیست؟ می فرماید: «إِنَّ لِلحُسینِ فِی قلوبِ المؤمنین حرارةٌ لا تبرُدُ ابدا» در حسینیه ی دل های مؤمنان، سوز و گدازی و حرارتی است برای حسین که تا قیامت سرد نخواهد شد این آتش سرای عشق.
آه چه می گویم!!!
ای حبیب خدا؛ امروز در صحن و سرای دل های ما پرچم عذا افراشته اند و بر لوح وجود ما حک کرده اند «یا حسین!».
این باران غم است که امروز، از چشمان ما جاری است و بر دامان زمین روان.
ای اشک ها! فرود آیید که اگر باید اشکی ریخته شود جز حسین کسی شایسته ی آن نیست. و ای بغض ها! در قفس گلو نمانید؛ که اگر بنا باشد بغضی در آسمان دل هامنتشر شود چه زیباست که با واژه ی السلام علیک یا اباعبداللّه لرزه بر پیکره ی هستی اندازد.
آه که قابیلان تاریخ هرگز از ریختن خون هابیلان سیراب نخواهند شد. و همیشه ی زمان، حقیقت در یکسو بوده است و عصیان در سوی دیگر.
عاشورا و کربلا را ببینید!
این سوی زمین، خونِ خدا جاری است و آن سوتر، شیطان درلباس انسان.
این جا تابش خورشید است و رویش حقیقت و تاریکی در آن سوی حجاب ها، پرده افکنده است.
در این قسمت از تاریخ، حسین است فرزند پاک بانوی حیات و آن جا، در نیمه ی سیاهِ بشریت، پسر جگر خوارترین زنِ تاریخ.
آه، این رویارویی چه سنگین است، پشت تاریخ را می شکند و کمر قلم را خم می کند، چهره ی زمان پر از چین و شکن می شود!
یک سو تسبیح است و سجاده و قرآن و حسین که روحِ قرآن است و تفسیر کتاب و در سوی دیگر عربده کشانِ مستی که هستی خویش را در جام های شهوت و شهرت و شکم گم کرده اند و مستِ حکومتِ «ری» و «سپاهیان»ند.
این جا بی دلانی هستندک ه چشم و دل، به خدا سپرده اند و و دلدادگان دنیاو دلباختگان سیم و زر آن سوتر جولان می دهند.
این جا حسین است؛ آن جا یزید
این جا حسینی ها و یزیدی ها آن سوتر، آن سوی حقیقت های نانوشته، در تاریخ.
حسین علیه السلام خدای عشق
نزهت بادی
افسوس که عشاق، همیشه در غربتی عظیم، گرفتار دشمنان دنیا مدارند و فرصتی برای تجلی عشقشان نمی یابند مگر امام حسن علیه السلام را به یاد نداری که تمام عمر خویش را در خلوتی غریبانه عشقبازی کرد. آن چنان که، هنگام تکه تکه شدن عشق و هویدایی آن نیز، طشت را پنهان کرد تا عشق هم چنان ناپیدا بماند؟!
اما در کربلا قرار است که عشقِ همه ی عشاق بر ملا شود و خفاشان ظلمت پرست، رسوای تاریخ گردند.
این جا معشوق ازلی ـ خداوند ـ آزمایشی عظیم به راه می اندازد تا پرده از عشقِ قربانیان گمنام راهش بردارد و داغ ننگ، بر پیشانی همه ی عاقل زدگان ریاکار منفعت پرست بزند.
و این چنین است که در کربلا، برگزیدگان عشق خدا، تن به شمشیر و نیزه و سنگ و تیر سه شعبه می سپارند و در عطشی سوزناک جام بلا را آشکارا می نوشند، هر بار، یک تنه به میدان می روندو مقابل لشکر کفر، قدم علم می کنند، شیداییشان را به رخ می کشند و نوای عاشقی سر می دهند و رجز می خوانند و آن گاه خونِ خویش را به پای خون خدا ـ حسین علیه السلام ـ می ریزند و بعد از آن عریان در زمین می مانند؛ لگدمال سم اسبان تازه نفس می شوند، حتی عزیزان خویش را به اسارت می بخشند. پیشِ دیدگان همه و میان جشن شادی و بزم می گساری ظالمانِ به ظاهر پیروزمند، سر به نی می دهند تا آن عشقی که تا به حال در خفا و نهان بوده است هویدا شود و همگان عشق را بر بالای نیزه ببینند که قرآن تلاوت می کند. عشق را تکه تکه و عریان روی زمین ببینند، عشق را زخمی و بیمار، در غل و زنجیر ببینند. عشق را در صورت های سیلی خورده و سوخته در آفتاب سوزان بیابان ها ببینند. عشق را در پاهای تاول زده و زخمی کودکان داغدار ببینند، عشق را در جان دادن، به پای سرِ بریده ی پدر ببینند، عشق را در خونی که از چوبه ی محمل می چکد، ببینند. عشق را در تنهایی و غربت و مظلومیت، اما این بار آشکارا و هویدا ببینند و حسین علیه السلام را «خدای عشق» بنامند!
«تنها حسین بن علی علیه السلام است که مأذون به افشای سرّ «اِنِّی اَعْلمُ مالایعلمون» است که در مدح عشاق نازل شده است. حسین معلم راز است و شهدا همه حسینی اند و رازدارِ خزائن مکتوم غیب.
حج آخر
علی خیری
موسم حج است و حسین علیه السلام ـ سلسله جنبان عشق ـ در مکه، رحل اقامت افکنده است. حاجیان از گوشه گوشه ی عالم به کعبه سرازیر می شوند. حسین می داند که حجی دیگرگونه در پیش دارد. حجی سرخ که تاریخ، مثل آن را سراغ ندارد. حجی که منایش کربلاست و قربانیانش، بهترین بندگان خدا در روی زمین؛ حجی که شیطانش زر و زور و تزویرِ یزیدیان است.
هاتفی فریاد می زند: ای حسین علیه السلام! برخیز و بشتاب، که خداوند می خواهد تو را کشته ببیند! اینک تاریخ، در حال تکرار ست، اما این بار نه در مکه که در کربلا؛ نه برای ابراهیم و اسماعیل، که برای محمد صلی الله علیه و آله و فرزندش، حسین. برای او که شمس الشموس عالم عشق است و دایره دار طواف عاشقان.
وقت قیام است.حسین، حج را نیمه کاره رها می کند. عده ای مبهوت مانده اند و عده ای زبان ملامت گشوده اند.
کاروانی به راه می افتد. کاروانی که مرگ سرخ به دنبال آن، سایه به سایه پیش می رود. کاروانی که زن و مرد، پیر و جوان، خرد و کلان به همراه آن در حرکتند. هیچ کس نمی داند که مقصد و مقصود حسین کجاست؟
بس که با خود می برد منزل به منزل کاروان
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین1
کاروان به کربلا می رسد. آن جا که نه فقط سرنوشت حسین و یارانش، که سرنوشت همه ی تاریخ رقم خواهد خورد. سرزمین پر از خطر و خاطره.
کاروان عشق فرود می آید. خیمه ها سرپا می شود. اندک اندک سپاهیانِ شب از راه می رسند و حلقه ی محاصره تنگ تر می شود. آب را بر امام و یارانش می بندند؛ آبی که بی قرار لب های امام، می سوزد.
شب عاشورا فرا می رسد. شبی که مثل آن را تاریخ به چشم ندیده و نخواهد دید. امام عشق لب به سخن می گشاید: هر کس با ما نیست برود. این جا حرم عاشوراییان است و بس.
به فرمان امام چراغ ها خاموش می شود. تاریکی همه جا را فرا می گیرد. سکوت محض فریاد می زند. نفس ها در سینه ها حبس می شود. ناگهان، عباس ـ شیر بیشه ی مردانگی و شرف ـ سکوت صحرا را می شکند: سیدی و مولای! جای ما این جاست، حتی اگر هزار بار کشته شویم و خاکسترمان بر باد رود. یکی می گوید: مرگ شیرین تر از عسل است. دیگری به خنده و شوخی، مرگ را به بازی می گیرد و این گونه اصحاب عشق هم صدا با هم، پیمان خون می بندند.
اینک عاشورا است. عاشورای سال 61 هجری. رویارویی حق و باطل آغاز می شود.
ستاره های آسمانِ مردی یکی پس از دیگری در هجوم خفاشان شب پرست، عاشقانه در دامن امامشان فرو می ریزند و جان می سپارند.
نوبت به امام می رسد. همه رفته اند. دیگر کسی نیست تا از حریم ولایت پاسداری کند. عباس، بی دست در بدن، در کنار شریعه ی فرات آسمانی شده است. علی اکبر در گوشه ای دیگر به خون غلتیده است. قاسم و حرّ و حبیب هم. علی اصغر ـ بزرگْ مردِ کوچک ـ هم روی دست بابا پرپر شده است.
اینک حسین، یکه و تنها با لبی تشنه و جگری سوخته در میانه ی هستی ایستاده است. نگاهی به دور دست ها می افکند. عزیزترین قربانی از خاندانِ رسول، پیشکش درگاه خدا می شود. حسین شمشیرها و نیزه ها را به جان می خرد تا دین جدّش پایدار بماند. حسین از زین بر زمین می افتد تا ایمان لگدمال نگردد. حسین سرخ ترین و زیباترین حج تاریخ را به تصویر می کشد تا از این پس حاجیان برگرد کعبه ی او طواف عشق به جای آرند. خون حسین و یارانش کهکشانی می شود که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند.
1ـ شهریار.
آفتاب حماسه
محمدصادق دهقان
و عرش از کربلا تصویر کم رنگی است، هان، ای عشق!
دگر پرواز لازم نیست، برگردان پرِ خود را1
ورق خوردن برگِ زرّینی از دیباچه ی تاریخ ِ شکوهمندِ آفتاب را به نظاره نشسته ایم؛ آفتاب حماسه. اگر کسی بخواهد مفهومِ دقیق «آب» و «سراب» را دریابد، بایستی به کربلا بنگرد. چه نابخردانه است که سراب زدگانِ سیه کردار، آب را از پور کوثر می دزدند تا پرپر شدن غنچه های عطرآگین علوی را فریاد کنند. زِهی پندارِ بیهوده که حسین، خود، آب حیات است!
گویا این بومانِ شب پرست که عندلیبِ حقیقت را در صبح صادق بر ستیغ عشق، قربانی کردند و در شامِ جهالت ِ خویش، بانگ نوشانوش، بر پاساختند، نمی دانند «حسین» و ققنوس» واژه های زلال فطرطند.
چه نیکو روزهایی است تاسوعا و عاشورا که درآن، جلوه ی پیوند زمزم، منا، صفا و مروه با فرات، نینوا، کوفه و شام پدیدار می شود! چه شایسته همراهانی اند مسلم، حبیب، حرّ، زهیر، قاسم، اکبر، اصغر، وَهَب و عبداللّه که فرمان حضرت عشق را لبیک گفتند تا پافشاری شان را بر عَهد اَلَست تجدید کنند!
چه بایسته خاندانی اند سجّاد، زینب، سکینه، کلثوم، رباب، رقیه، لیلا و ام البنین که منشور طلایی آزادی و آزادگی را از زمین برداشتند و برفراز قلّه ی زمان برافراشتند! چه پلید آدمیانی اند یزید، شمر، ابن زیاد، عمرسعد، سنان، خولی و حرمله که سپیدْبرگِ تاریخ را آلودند و داغ ننگی شدند بر جبین انسانیت!
چه شگرف واژه ای است «حسین» که دوست و دشمن در عظمت آن، هنوز مبهوت مانده اند! در پرتوِ این نام خون آلود، قاموسِ شریعتِ نبوی از واژگانِ ناب حماسه سرشار می شود تا ایل خفته برخیزند و درفشِ سرخ علوی را در تداومِ تاریخ، برافراشته نگاه دارند. آری؛ چه شکوه مند پیامی است: «هیهات منّا الذلّة»!
1ـ سید فضل اللّه قدسی.
فَرودین جان ها
فاطمه سادات بنی زهرا
امسال در تلاقی بهار سبز و رویش جوانه های سرخ در خط خونین شهادت، محرم جلوه و جلایی دیگر دارد. زمان با نام حسین علیه السلام به حرکت در می آید و زمین حیاتی دوباره می گیرد. امسال درختان در سوگ او جامه ی نیلی بر تن می کنند؛ در و دیوار شهر به یادمان شهادتش زنگ عزا می گیرندو به یاد نهضت خونینش از چشمه ساران، خون می جوشد.
آری، «محرم فَرودین جان هاست؛ بهارِ ایمان های سست شده و طراوت اندیشه های مرده، افسرده و خوابیده و شکوفایی غنچه های بیداری و آگاهی و ایمان و ایثار و فداکاری است»1 و عاشورا «گل سرخی است که بر این بوستان همیشه سرسبز می روید.»
یا ابا عبداللّه الحسین با وجود پربرکتت همه چیز رنگ دیانت، ولایت و مجاهدت می یابد. هر آن چه پستی و ذلّت و بیچارگی است رنگ می بازد، شیعه رسالتِ بزرگ خویش را به خون تو تفسیر می کند. ای مولا! پس از تو هر روز بر شیعه عاشورا وماه محرم و هر زمین کربلا ست. عاشورایی که محمل زیبای فتح سرخ است و کربلایی که بی اختیار اشک های دل را روانه می کند و انسان را بی قرارِ بی قراری های زینب می سازد.
قرن هاست که شیعیانت بر صحراهای آتش خیزِ حوادث با خون خود زمین را رنگ زده اند ولی همچنان آتش عشق تو، پرسوز و گداز، تمامت روح آنان را به آتش کشیده است.
ای فراتر از کلام! اکنون آرامش روح پرالتهاب عاشقانت زیارت عاشورا است؛ این شعر شکوفای خدا، پرشکوه ترین غزل هستی و بلندترین مثنوی آفرینش که آسمان در آسمان زمزمه ی همیشگی فرشتگان است.
زیارت عاشورا، صفی از خوبان دل سوخته را شفیع تو می کند عاشورایی که از آن بوی خیمه های نیم سوخته می آید؛ حکایت تازیانه های خشن و بدن های نحیفِ یادگاران رسول صلی الله علیه و آله را با خود دارد. بوی سوز فراق خواهر و برادر؛ بوی جگرهای تفتیده در تقاضای جرعه ای آب، داستان شکستن و سوختن دلی پر عاطفه و احساس را به همراه دارد.
در زیارت عاشورا صدای چکاچک شمشیر در ساعاتی خشک و عطش آلود به گوش می رسد و صحنه ی صف آرایی سیاهی لشگر باطل در برابر گروهی اندک امّا بزرگ، مظلوم امّا شجاع، عابد امّا جنگاور عاشق امّا دلیر، به چشم می خورد.
بیابان کربلا داغ و سوزان است. آفتاب، گرم و فعال می تابد و این حرارت، جرعه آبی می خواهد، امّا نه مشک ها همه خالی است، دهان ها همه خشک و بی رمق و جگرها همه سوزان.
عطش و گرما، تنها یک قصیده از قصیده های عاشورا است. قصیده های عاشورا همه خواندنی است امّا با زبان، که با دل باید خواند.
همراه زمزمه با لب، باید بااشک مزمزه اش نمود و بر کلمه کلمه ی آن گریست چرا که حکایت لحظه لحظه ی روزی است به اعتبار تمام هستی؛ روزی دشوارتر از تمام مصائب بشر؛ روزی به عظمت تنها خودش؛ روزی که مهدی موعود«عج» هر صبح و شام بر آن می گرید؛ روزی که آسمان بر آن گریست و دل های فرشتگان بر آن شیون کردند؛ کوه ها استقامت خود را در برابر ایستادگی دلاورانش، هیج دیدند و زمین، بار سنگینی آن را نتوانست تحمل کند و برخود لرزید؛ روزی که خورشید از این که شاهدش بود، هنوز شرمسار طلوع می کند و خونین و سر به زیر، رو به غروب می نهد «لایومَ کیومِک یا ابا عبدِاللّه »
1ـ جواد محدثی.
تاریخ خون؛ خون تاریخ
محمدرضا تقی دخت
سرانگشتی بر خاک می نویسد: «هذا قبرُ حسین بن علی الذی قَتلوهُ عَطشانا»؛ پیش از آن سری بر نیزه قرآن می خواند و پیش از آن زنی از همهمه ی دشت، کودکان را می جست. و پیش از آن اشک بود و آشوب و آتش و خاکستر؛ این جا کربلاست...
سال ها در خویش نشستیم و گریه کردیم، به یاد آن دستی که برخاک، آن جمله را نوشت. سال ها موییدیم؛ به یاد داری آن صدای تشنه ای که بریده بریده بر نی قرآن خواند. سال ها ضجه زدیم؛ به یاد ضجه هایی که کودکانِ تازیانه خورده می زدند. سال هاست می موییم و می گرییم؛ به یاد کربلای حسین.
حسین علیه السلام، نام بلندی بود که بر گلوی آسمان شکفت؛ نام بلندی که تاریخ حماسه را آبرو بخشید و ایثار را معنایی دوباره نمود.
حسین علیه السلام شمشیرِ برکشیده ی خداوند بود و آتشی که کاخ ستم را طعمه ساخت؛ خورشیدی که دوبار در یک روز برآمد و ماهی که تا همیشه ی تاریخ، سرخ و خونرنگ در شب های محرم خواهد تابید.
حسین علیه السلام، حافظه ی فراموش ناشدنی تاریخ است؛ حسین علیه السلام، آتش تفتیده ی عذاب خداوند برای مشرکان است؛ حسین اشک است و ضجه است و نوحه و زنجیر، حسین علیه السلام، تاریخ خون است؛ حسین علیه السلام، خون تاریخ است.
حسین علیه السلام چراغ فروزان فرداست؛ آسمان پر فروغی که تا همیشه، دامن دامن ستاره تقدیم زمین خواهد کرد؛ حسین علیه السلام، آینده ی روشن ماست، تاریخ بی دریغ و درنگ ماست و گریه ی ناگزیری است که تا همیشه خواهیم داشت و اشک بی پایانی است که تا همیشه خواهیم ریخت...
سرانگشتی بر خاک می نویسد: «هذا قبرُ حسینِ بن علی الذی قَتَلوهُ عطشانا» و ما در سوگ جاویدان حسین تا همیشه می گرییم. ..
راز قیام و رمز دوام1
جواد محدثی
گاهی سکوت، گویاتر از تکلم و فریاد است. گاهی «نبودن»، روشن ترین دلیل «حضور» است. گاهی بقا و زندگی جاودانه را با خطی از «حماسه» و «خون» نقش می زنند. گاهی ردای سرخ شهادت، ـ این جامه ی بلند خدایی ـ یک آیه است، آیه ی بودن! آری... در قلب نسل ها و زمان ها در پهنه ی زمین، «این گونه زنده اند، شهیدان!»
زمان می گذرد، روزها از پی روزها و سال ها از پی سال ها، اما حادثه ی کربلا همواره جلوه ای روشن تر و طراوتی روح بخش تر می یابد. هرچه زمین و زمان کهنه تر می شود، «حماسه ی کربلا» نوتر می گردد.
راستی رازش چیست و رمزش در کجا نهفته است؟ چرا این حادثه ی خونْ رنگ پدید آمد؟ چگونه شد که لاله های بوستان رسالت، پرپر شدند؟ چه عواملی نقش پدید آورنده ی آن نهضت را داشت؟ چرا «حسین علیه السلام» قیام کرد؟
سوالی است که سال ها مطرح است و همراه بازبان و قلم، با شعر و نثر، با فیلم و نمایشنامه، با قصه و مقاله، به زبان استدلالی و تحلیلی و به سبک توصیفی و تخیلی به آن پاسخ گفته اند. اما خود امام علیه السلام چه گفته و چه انگیزه ای را بیان داشته است؟ خوب است بی واسطه به کلام سیدالشهدا برگردیم و رمز و راز این حرکت و هدف و انگیزه ی نهضت را در آینه ی سخن حسین بن علی علیه السلام بنگریم.
سالار شهدا، حرکت خونین خویش را مستند به سفارش حضرت رسالت علیه السلام می کند، آن جا که می فرماید: «ای مردم! پیامبر خدا فرمود: هر که سلطان ستمگری را دید که حرام الهی را حلال می شمرد، پیمان خدا را می شکند، با سنت رسول مخالفت می کند، در میان بندگان به ستم و گناه رفتار می کند و با فعل و سخن بر ضدّ او نشورد و آن را دگرگون نسازد، خدا را می سزد که وی را درجایگاه عذابش افکند».
در جای دیگر، فلسفه ی خروج خویش را چنین ترسیم می کند: «من به انگیزه ی خودپسندی و گردن کشی و فساد آفرینی و بیدادگری خروج نکردم؛ بلکه خروج و قیام کردم تا در امت جدم محمد علیه السلام اصلاح کنم. می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم. می خواهم به سیره و روش جدم و پدرم رفتار کنم...».
این، خود هشداری بر انگیزه ها و تبیینی برجوّ آلوده به تبلیغات مسموم و پاسخی به شایعه آفرینی های مغرضانه ی دشمن بود تا اذهان را فریب ندهند و حرکت اصلاح طلبانه و الهی و اسلامی او را واژگونه و تحریف شده معرفی نکنند.
درسخنی دیگر فرموده است: آیا نمی بینید که به حق عمل نمی شود و از باطل، حذر نمی گردد؟ پس مؤمن، باید (درچنین شرایطی) به دیدار پروردگارش راغب و مشتاق باشد، که من، مرگ را جز سعادت، و زندگی در کنار ظالمان را، جز سیه روزی و ننگ نمی بینم.
«اندر آن جاکه باطل امیر است
اندر آن جا که حق سر به زیر است
اندر آن جا که دین و مروّت
پایمال و زبون و اسیر است
راستی زندگی ناگوار است
مرگ بالاترین افتخار است».2
در کلام دیگری فرموده است: «ناپاک و ناپاک زاده (ابن زیاد) مرا میان دو چیز مخیر ساخته است: شمشیرهای آخته و... ذلّت؛ هیهات که ما تن به ذلت بسپاریم.
خدا و پیامبر و مؤمنان و دامن های پاک و انسان های غیرتمند، هرگز بر ما نمی پسندند که ذلت وخواری را بر مرگ پر افتخار ترجیح دهیم!...
«از آستان همت ما ذلّت است دور
واندر کنام غیرت ما نیستش ورود
برما گمان بردگی زور برده اند
ای مرگ! همتی که نخواهیم این قیود
اکنون که دیده هیچ نبیند به غیر ظلم
باید ز جان گذشت، کزین زندگی چه سود؟»
این سخن (که از سیدالشهدا نقل شده) جلوه ای از روح بلند و جان عزّتمند و همت والای حسینی را نشان می دهد. شعر «هیهات منّا الذّله» که در دل و جان امت انقلابی ما ریشه دوانده و در دوران انقلاب و ایام و سال های «دفاع مقدس»، سرمایه ی رزم شیرمردان جبهه ها و مقاومت مردم در شهرها و روستاها بود، الهام گرفته از مکتب عاشورا و قیام کربلاست.
حسین علیه السلام، معلم دانشگاه شهادت و شرافت است. عزّت و کرامت و آزادگی و حق طلبی و باطل ستیزی درس های این مکتب است؛ روزگار و زمان، در همه ی نسل ها و عصرها، دوره ی آموزش و به کارگیری این درس هاست.
کربلا ماندگار است، چون «حق» پایدار است. محرم و عاشورا همیشه زنده است، چون خون و حماسه در رگ های غیرتمندان الهی، همواره جوشان است.
حسین بن علی علیه السلام می فرماید: «اکنون که بدن ها و پیکرها باید طعم مرگ را بچشند و هر حیاتی، مرگ را در پی دارد، پس چه بهتر که انسان در راه خدا کشته ی شمشیرها شود، تا زنده بماند».3
در دیدگاه حسین علیه السلام، «شهادت»، جلوه ای از حیات جاوید است. هرچند حیات شهید، بظاهر قطع می شود، لیکن زندگانی و جاودانگی اش در طول زمان، در سایه ی مرگ خونرنگش تضمین شدهاست.
این است رمز و راز جاودانگی حسین علیه السلام و این است ریشه ی ماندگاری عاشورا.
1ـ محدثی، جواد، رواق روشنی، صص 66 ـ 61.
2ـ محمدحسین بهجتی شفق.
3ـ فَانْ تَکنِ الابْدانُ لِلْمَوتَ اُنشِئَتْ فَقَتْلُ امرءٍ بالسّیفِ فی اللّه اَفضَلُ.
تربت حسین1
جواد محدثی
تربت کربلا، خاکی آمیخته با «خون خدا»ست.
شگفت نیست که خون، به خاک، اعتبار بخشد و شهادت، در زمین و در و دیوار آبرو و قداست بیافریند و خاک کربلا، مهر نماز عارفان گردد و در سجاده، عطر شهادت از تربت حسین، به مشام عاشقان برسد و شفا بخش دردها شود.
درس گرفتن از تربت و فرات، تنها در مکتبِ زیارت میسر است و سخن خاک رابا دل، تنها گوش حسینیان کربلایی می شنود.
برداشتن کام نوزاد با تربت و آب فرات، چشاندن طعم جهاد و شهادت به فرزندان و آشنا ساختن ذائقه ی آنان به محبت اهل بیت و فرهنگ عاشوراست.
تربت سیدالشهدا، هم مسجود فرشتگان و ساجدان است، هم الهام بخش حریت و شهامت و هم انتقال دهنده ی فرهنگ شهادت.
تسبیح تربت، قصیده ای صد بیتی است، واژه هایش همه عاشورایی، که دانه هایش همراهِ ذاکر، ذکر می گوید و عطر شهادت را می پراکند. کربلاییان با مضمون این قصیده ی مقدس هم نوایی می کنند.
دانه های تسبیح تربت، گوهرهایی است که از خاک کوی عشق گرفته شده و از آن نوری تاملکوت خدا متصاعد می شود. دل های دریایی، گوهر تربیت را در ساحل عشق، با «اشک» شستشو می دهند و از زمزم دیدگان بر آن می بارند.
این است رمز جلوه و جلای همیشگی «تربت حسین»!
1ـ محدثی، جواد، قطعات، ص 44.
زبان دل1
جواد محدثی
عزاداری، احیاء خط خون و شهادت، و رساندن صدای مظلومیت آل علی به گوش تاریخ است.
«اشک»، زبانِ دل است و «گریه» فریاد عصر مظلومیت.
رسالت «اشک»، پاسداری از «خون شهید» است.
عزاداران حسینی، پروانگانی شیفته ی نورند که شمع محفل آرای خویش را یافته و از شعله ی شمع، پیراهنِ عشق پوشیده اند و آماده ی جان باختن و پر سوختن و فدا شدنند.
عزاداری برای شهید کربلا، انتقال «فرهنگ شهادت» به نسل های آینده است.
عزاداری، شور و عاطفه رااز شعور و شناخت، بر خوردار می سازد و ایمان را در ذهن جامعه ی هوادار، زنده نگه می داد.
عمیق ترین پیوندها میان عقل و عشق و عاطفه و برهان، در سایه ی عزاداری برای عاشورا شکل می گیرد.
1ـ محدثی، جواد، قطعات، ص 114.
دانشگاه کربلا1
جواد محدثی
«منا» یک قربانگاه بود، و... «کربلا» قربانگاهی دیگر
تنها هاجرو ابراهیم نبودند که «اسماعیل» را به «مذبح» آوردند؛ محمدو علی و فاطمه علیهم السلام نیز «حسین» را به قربانگاه عشق فرستادند.
برای رسیدن به کربلا، باید اراده ای آهنین، قلبی شجاع و عشقی سوزان داشت و در این سفر باید ره توشه ای از صبر و یقین، پاپوشی از توکل، سلاحی از «ایمان» و مرکبی از «جان» داشت، تا به منزل رسید، چرا که راه کربلا، از «صحرای عشق» و «میدان فداکاری» و پیچ و خم خوف و خطر می گذرد.
زائر حسین علیه السلام باید تمثیلی از شداید و رنج ها و سوز و گدازها و خوف و عطش ها را در خویش پدید آورد و کربلایش «کرب» و «بلا» باشد.
دانشگاه کربلا باز است و شاگرد می پذیرد، از هر جا که باشد، هر که باشد...
ای حسین... ای عارف مسلح! کربلای تو، عشق را معنی کرد و انقلاب تو اسلام را زنده ساخت و شهادت تو، حضور همیشگی در همه ی زمان ها و زمین ها بود.
1ـ محدثی، جواد، قطعات، 130.
باور سرخ
ابراهیم ترابی مرند
آفرین بر هنر باور سرخ!
مرحبا بر یم پهناور سرخ!
جان فدای قدم خورشیدی
که برآورد سر از خاور سرخ
عطر جان، همچو نسیم سحری
بپراکند به بوم و بر سرخ
بود صحرایی و عاشورایی
سینه ای بود در آن اخگر سرخ
مردمانی ز تبار خوشید
می گذشتند از آن معبر سرخ
کشتی لطف به فرمان خدای
لنگر انداخته در بندر سرخ
سرزمینی همه از کشف و شهود
آسمانی همه از اختر سرخ
سبزه آراسته صف، در پی سرو
سرو، بنهاده به سر، افسر سرخ
دست و دلباخته می چرخیدند
شاهدان بر سر یک محور سرخ
زده خون، دست به سحرآمیزی
موجی انداخته در دفتر سرخ
عاشقان در پی معشوق، ز شوق
پَر گرفتند به بال و پرِ سرخ
الغرض هر چه گلی زیبا بود
ریخت اندر قدم باور سرخ
آبروی ابدی داد به خاک
خون هفتاد و دو تن یاور سرخ
خرم آن دیده «ترابی»! که کشد
منت خاک ره سنگر سرخ!
ورنه در روز جزا می ماند
شرمسار و خجل از سرور سرخ
خطبه
ابراهیم ترابی مرند
هنوز درتب و تاب است کربلای حسین
هنوز حادثه ساز است نینوای حسین
هوز خون حسین است در زمین جاری
هنوز قلب زمان می طپد برای حسین
هنوز مهر و مه و آسمانِ دشت بلا
به حیرتند ز ایثار و ماجرای حسین
هنوز جلمه ی ایام، روز عاشورا است
هنوز روی زمین است کربلای حسین
هنوز نهر فرات است شرمسار و خجل
ز کودکان و شهیدانِ با وفای حسین
هنوز خاطره ی سرخ آب و سوز عطش
نرفته از دلِ سقّای با صفای حسین
نرفته یاد ابوالفضل و دست های قلم
که شد دو تا ز غمش قامتِ رسای حسین
ز یک طرف زده آتش به خیمه ها دشمن
ز یک طرف شده چون ارغوان، منای حسین
هنوز سر به بیابان نهاده، حیرانند
میان آتش و خون، نازْ دانه های حسین
هنوز نغمه ی قرآن به گوش می آید
به نیزه از سر پاک و ز تن جدای حسین
به جز هدایت مردم به سوی حضرت حق
مگر چه بود در این راه، ادّعای حسین؟
مگر چه بودگناهش که این چنین گردید
جدا به دست پلیدی، سر از قفای حسین؟
هنوز حجت حق، زین العابدینِ عزیز
به شورِ خطبه، هم آواست با نوای حسین
هنوز زینب مظلومه خطبه می خواند
به کوفیانِ فرومایه دررثای حسین
حدیث لعل لب و خیزران و بزم یزید
نهاده داغِ دگر بر دل نیای حسین
حسین در ره دین هر چه داشت کرد فدا
سزاست گر همه جان ها شود فدای حسین
هنوز مادر پهلو شکسته اش زهرا
نشسته با دلی آزرده در عزای حسین
هنوز می طلبد خلق را به یاری خویش
کجاست آن که دهد دل، بر این ندای حسین؟
سلام باد به آن حضرت و به اولادش!
درود باد به اصحاب با وفای حسین!
کجاست مهدی موعود، آن امام زمان؟
کجاست حجت حق، پورِ پارسای حسین؟
به سوی او نگران است، یک جهان دیده
که بر فراز عدالت زند، لوای حسین
نگه به چشم حقارت مکن «ترابی» را!
که او ز روز نخستین بود گدای حسین
سعادت دو جهان ار طلب کنی ای دوست!
سر نیاز فرودآر، در سرای حسین!
غزل ناتمام
علی رضا قزوه
شور به پا می کند، خونِ تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود، هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفلِ جنونِ جوان
پیر غلامِ تو کیست؟ عشق علیه السلام!
در رگ عطشانشان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را خنده ی خون در نیام
ساقی بی دست شد، خاک، زِ می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام
بر سرِ نی می بَرَند ماهِ مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامانِ شام!
از خود بیرون زدم، در طلبِ خونِ تو
بنده ی حرّ توام، اذن بده، یا امام!
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک، پایان من، در غزلی ناتمام...
بی تو شکستم
حسین دارنه
چه قدر بی تو شکستم، چه قدر واهمه کردم!
چه قدر نام تو را مثل آب، زمزمه کردم!
خیال آب نکردم به جزدو دستِ عمویم
اگر نگاه به رویای نهر علقمه کردم
سرود کودکی ام در خزان حادثه خشکید
پس از تو قطع امید ای بهار! از همه کردم
نکرد هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحملی که از آن اضطراب و همهمه کردم
شکفت غنچه ی خورشید از خرابه ی جانم
همین که با تو به خواب ای پدر! مکالمه کردم
چه شرم دارم از این درد و جای آمدنت را
که سر بریده ی تو را میهمان فاطمه کردم
پدر به داغ دل عمه ام، به فاطمه سوگند!
مرا ببخش اگر شِکوه، بی مقدمه کردم!
جاودانه می مانی
علی خیری
تو ای شگرف ترین آیه ی خدا بر خاک
برای مردم دنیا نشانه می مانی
اگرچه تشنه سر از پیکرت جدا کردند
قسم به بی کسی ات جاودانه می مانی
اگر جهان همه زیر و زبر شود اما
تویی که دررگ و روح زمانه می مانی
پس از تو سوخت خیامت، ولی جهان فهمید
که تابرای همیشه یگانه می مانی
رمز تشنگی
هاشمی گلپایگانی
از پشت پرده ای به نظاره نشسته ام
خورشید پر غبار تو را با وضوی عشق
وقتی زلال پرده ی اشکم کشیده شد
آن گاه سر زند به دلم آرزوی عشق
غرق غبار نور شود هر شبی که باز
در حسرت بهشت تو من گریه می کنم
یا در اتاق خلوت شب های آرزو
اشکی به تشنه حنجرِ تو هدیه می کنم
انگار کربلای تو رمزی ز تشنگی است
زیرا که نام او همه را تشنه می کند
من هم کنار چشمه ی آبی و تشنه ام
وقتی که یاد او به دلم رخنه می کند
شب ها که یاد تو، چو طلوعی است، این دلم
خونین شود به رنگ دل کربلای تو
با یک نگاه پر زده و دور می شوم
با اشک می چکم به روی زخم های تو
گویند مردمان که چه دور است کربلا!
اما نه آن زمان که تویی در نهان دل
وقتی که شش طرف، همه شش گوشه ی تو شد
آن گاه کربلاست همه آسمانِ دل
برای سرخ شکفتن1
محمدباقر روشن نیا
دوباره حادثه نوشانِ غربتِ مولا
حماسه، نیزه و آتش، شهید، عاشورا
دوباره سرخ شکفتن در التهاب زمین
دوباره حادثه نوشان و اضطراب زمین
اگر چه سهم من از عشق، چشم تر مانده است
کبوتری که نمانده ست و مشتِ پر مانده ست
بگو که غربت لب های کیست می جوشد
زمین به سوگِ که، این سان سیاه می پوشد؟
حسین! چشمه ی جوشانِ تا ابد جاری!
شکوه سرخ شکفتن، طلوع بیداری!
از آن زمان که خیال تو همنشین من است
قسم به خون گلویت حماسه، دین من است
* * *
حسین گفتن و لبریزِ از خدا بودن
میان آتش و خون رفتن وبه پا بودن
حسین! آینه ی آیه های عشق و وفا
حسین! ای که خدا از نگاه تو پیدا
تمام ثانیه ها بی تو سرد و دلگیرند
تمام آینه ها از تو وام می گیرند
سیاهپوشم اما شبِ عزای تو نیست
چرا که زنده تر از تو به جز خدای تو نیست
حسین! قافله ی عشق بی تو حیرانی ست
هوای آینه ها تا هنوز بارانی ست
غروب چشم تو را اسان که می نگریست
چگونه بعد نگاهت ز دیده خون نگریست؟
دوباره فصل حماسه رسید می بینم
به چارْ سوی نگاهم شهید می بینم
به اب می نگرم ز التهاب می سوزد
کدام عشق تو را برگزید می بینم
میاننیزه و آتش نگاه سبز تو را
که قطره قطره در آتش چکید می بینم
گلوی زخمی تو از حماسه لبریز است
چگونه عشق پی ات می دوید می بینم
چنین که شعله ی فریاد عصر عاشوراست
حسین، عشق و عطش، غم، شهید می بینم
1ـ رستاخیز لاله ها، ص 77.
دیباچه ی فرزانگی
بهرام سیاره
باز یاران، کربلایی گشته ام!
واژه ای پاکم، خدایی گشته ام
پای اشکم هر زمان وا می شود
دانه ی شعرم شکوفا می شود
بس که طبعم تشنه حال کربلاست
نیست دل در سینه ی من، نینواست
کربلا یعنی به هر احوال، عشق
کربلا یعنی هزاران سال، عشق
هم صدا باهای های بی کسی
کربلا یعنی دوای بی کسی
کربلا میقات یارب های من
خانقاهی بر دل تنهای من
کربلا یعنی جهانی ماجرا
ابتدایی تا ابد بی انتها
کربلا یعنی ستیزه با ستم
کربلا یعنی خروش دم به دم
کربلا یک سیر و هفتاد و دو مرد
کربلا یعنی شرف یعنی نبرد
کربلا یعنی کرامت داشتن
رفتن و با خون خود گل کاشتن
کربلا یعنی ز دل یا هو زدن
بر سر نعش جوان زانو زدن
کربلا آغاز راهی بس دراز
کربلا یعنی سلام یک نماز
کربلا یعنی نرفتن زیر بار
کربلا یعنی دویدن روی خار
کربلا هر دادخواهی را امید
کربلا نیروی زانوی شهید
کربلا پنهانْ درون آب ها
کربلا شیرازه ی محراب ها
کربلا یعنی گذشت از هر چه هست
آب را از خویش راندن بادو دست
کربلا یعنی خمی لبریز می
گل شکفتن بر ستیغِ چوب نی
کربلا قدر هزاران سال، داغ
یک زیارتگاه و یک دنیا، چراغ
کربلا، دیباچه ی فرزانگی
یک زن و هفت آسمان مردانگی
کربلا غمخانه ی افسوس ماست
کربلا عطر گل ناموس ماست
گرچه باید با غمش بگریستن
ای خوشا یک دم حسینی زیستن
گر نمک دارد عبارت های من
جان گرفت از تو حکایت های من
گیری اش گر در پناه لطف خویش
می دمد آیینه از خاک «پریش»
ظهر محرّم
علی رضا قزوه
نخستین کس که درمدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرم بود
مدینه نه که حتی مکه دیگر جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود
فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود
دلش می خواست می شد آب شد از شرم، اما حیف
دلش می خواست صدجان داشت اما باز هم کم بود
اگر در کربلا طوفان نمی شد کس نمی فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود
حدیث غم
آیه اللّه کمپانی ـ مفتقر
لاله ی روی تو را شمع جهان افروزم
عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم
نه در آن آینه ی حسن بگیرد آهم
نه دل نازک او را بگدازد سوزم
رشته ی عمر،توانم ز غمت پاره کنم
دیده از روی تو هرگز نتوانم دوزم
در فراق تو دُر اشک بسی افشاندم
گوهری باز زِ وصل تو نمی اندوزم
بهر تحقیق حقایق چه به مکتب آیم؟
جز حدیث غم عشق تو نمی آموزم
روزگاری ز تو دارم که نگنجد به بیان
قدمی رنجه کن اینک شب و اینک روزم!
کشتی نجات
محمدحسن صفوی ـ قیصر
تا سیل خون به دامن هستی روانه است
نام حسین و نضهت او جاودانه است
تا زندگی به شیوه ی آزادگان کنیم
راه حسین و زندگی او نشانه است
جان دادن و نرفتن او زیر بار ظلم
اسطوره ی مقاومت هر زمانه است
ما راهدف ز پیروی مکتب حسین
درهم شکستن روش ظالمانه است
ما عاشقیم، عاشق و دیوانه ی حسین
این بر سر و به سینه زدن ها بهانه است
بستان حسینی
قاسم رسا
ای بُرده گل رویت، رونق ز گلستان ها!
وی قامت دلجویت، پیرایه ی بستان ها!
بستان حسنی را، غرق گل و ریحان بین
آن جا که کند مستت بوی گل و ریحان ها
پیمانه ی دل ها شد، لبریز ز مهر تو
کز روز ازل بستیم، با عشقِ تو پیمان ها
در محفل مشتاقان، گر چهره برافروزی
بر شمع رخت سوزند، پروانه صفت، جان ها
عشقت ز دل عاشق، هرگز نرود بیرون
ثبت است حدیث تو، در صفحه ی دوران ها
آن دل که تو را جوید، دست از همه جا شوید
دل از تو چه سان گیرند، این بی سر و سامان ها؟
اصحاب وفا دارت، در عرصه ی جانبازی
افکنده همه چون گوی، سر در خمِ چوگان ها
گلگون کفنان یک سو، غلطیده به خاک و خون
خونین جگران یکسر، افتاده به میدان ها
در محفل مشتاقان، ای ماه، تجلی کن!
کز دوی رخسارت، شد پاره گریبان ها
تا دوست نهد مرحم، بر زخم تنت هر دم
سر دیده چه محنت ها، تن خورده چه پیکان ها
ناموس خدا زینب، در ظلمت شب، گویی
شمعی است که گرد او، جمعند پریشان ها
از چهره ی تابانش، افروخته محفل ها
وز خطبه ی سوزانش، انگیخته طوفان ها
ما را زِ در احسان، ای دوست، مران هرگز!
ای خاک صفا بخشت، سرچشمه ی احسان ها!
سپیدار
سعید بیابانکی
عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
ای مسافر، به گلاب نگهم خواهم شست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
مگر ای دشت عطش نوش، گناهی داری
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد؟
تو به پاخیز و بخواه از دل من برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو برمی خیزد
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی ترِ نیزار تو بر می خیزد
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات
که از آن بوی علمدار تو برمی خیزد؟
پاس می دارمت ای باغ که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو برمی خیزد
ای که یک قافله خورشید به خون آغشته
بامداد از لب دیوار تو بر می خیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم
عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد
میدان عطش
نصراللّه مردانی
آن چه در سوگ تو، ای پاک تر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
چشم تاریخ در آن حادثه ی تلخ چه دید
که زمان، مویه کنان از گذر خاک گذشت
سرِ خورشید، بر آن نیزه ی خونین می گفت
که چه ها بر سر آن پیکر صد چاک گذشت؟
جلوه ی روح خدا در افقِ خون تو دید
آن که با پای دل از قله ی ادراک گذشت
مرگ، هرگز به حریم حرمت راه نیافت
هر کجا دید نشانی ز تو، چالاک گذشت
حرِّ آزاده، شد از چشمه ی مهرت، سیراب
که به میدان عطش، پاک شد و پاک گذشت
آب، شرمنده ی ایثار علمدار تو شد
که چرا تشنه از او، این همه بی باک گذشت
بود لب تشنه ی لب های تو، صد رود فرات
رود بی تاب کنارِ تو، عطشناک گذشت
بر تو بستند اگر آب، سوارانِ سراب
دشت، دریا شد و آب ازسر افلاک گذشت
با حدیثی که ملائک ز ازل آوردند
سخن ازقصه ی عشق تو ز لولاک گذشت
هواداری عشق1
غلام رضا مرادی
تا خیمه به خون زنند در یاری عشق
دارند صلای سرخِ بیداری عشق
در کرب و بلای عاشقان پرپر شد
هفتاد و دو لاله در هواداری عشق
1ـ آینه در کربلاست، ص 165.
لاله های پرپر
غلام رضا مرادی
گر سر ندهد حسین با سر چه کند؟
با خرمن لاله های پر پر چه کند؟
گیرم که به خیمه مشک آبی هم برد
با دست بریده ی برادر چه کند؟
باران1
قنبر علی تابش
تادرگلوی تشنه ی خنجر صدا جاری ست
خون گلویت کربلا، تا کربلا جاری ست
یا چون نسیم صبح تابستان گندمزار
نرم و ملایم، روستاتا روستا جاریست
تاآسمان کوفه پابرجاست، می دانم
خون تو در این خاک چون آب وهوا جاریست
تا قطره آبی از فرات و دجله می لغزد
باران بغضت در گلوی ابرها جاریست
خون تو را در آسمان شعر پاشیدم
نام تو اکنون تافراسوی صدا جاریست
1ـ آینه در کربلاست، ص 45.