از خود بیگانگی مفهومی است که هم به یک وضعیت روانی در افراد اطلاق می شود و هم به شرایط اجتماعی ای که زمینه آن را فراهم می کند و آن را تقویت می کند.
از خود بیگانگی در علوم اجتماعی حالتی از احساس از خود بیگانه بودن و یا جدا بودن از محیط دور و بر، کار، محصولات حاصل از کار و یا خود است.
با وجود محبوبیت مفهموم از خود بیگانگی در تجزیه و تحلیل زندگی معاصر، ایده از خود بیگانگی یک مفهوم مبهم با معانی مبهم باقی مانده است. رایج ترین معانی از خودبیگانگی عبارتند از:
1-ناتوانی، این حس که سرنوشت فرد تحت کنترل خودش نیست، بلکه به وسیله عوامل خارجی، سرنوشت، شانس و یا نظم و ترتیبات مؤسسات تعیین می شود.
2-بی معنا بودن، به نداشتن درک یا سازگاری در هر دامنه عمل (مانند امور دنیوی یا روابط بین فردی) و یا حس عمومی بی هدفی در زندگی اشاره داد.
3-عادی نبودن، عدم تعهد به معاهدات مشترک اجتماعی (نتیجه آن انحراف گسترده، بی اعتمادی، رقابت فردی بی لجام و نامحدود و مانند آن است.)
4-بیگانگی فرهنگی، احساس حذف از ارزش های مستقر در جامعه (به عنوان مثال در شورش های فکری و یا دانشجویی علیه نهادهای مرسوم).
5- انزوای اجتماعی، احساس تنهایی و یا محرومیت در روابط اجتماعی است. (به عنوان مثال بودن در میان اعضای گروه اقلیت)
6- با خود بیگانه بودن، شاید سخت ترین تعریف باشد. این که فرد از تماس با خودش خارج می شود.
کارل مارکس استدلال می کرد که از خود بیگانگی نتیجه مالکیت خصوصی سرمایه و استخدام کارگران برای دستمزد و نیز ترتیباتی است که به کارگران کنترل کمی روی آنچه انجام می دهند می دهد.
در سیستم هایی که باعث از خود بیگانگی می شوند، افراد به خاطر تجربه رضایت یا حس اتصال به روند زندگی کار نمی کنند، بلکه به جایش کار می کنند تا پولی به دست آورند و با آن نیازهایشان را برطرف کنند.
کاری که باعث از خود بیگانگی می شود به یک فعالیت مکانیکی و عادت جاری تبدیل می شود که به وسیله دیگران اداره می شود.