0

خاطره‌ای از استاد فلسفه دانشگاه تهران؛ سفارش استاد فاطمی‌نیا در یک مراسم خواستگاری به زوجین

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

خاطره‌ای از استاد فلسفه دانشگاه تهران؛ سفارش استاد فاطمی‌نیا در یک مراسم خواستگاری به زوجین

 

  1. فرهنگ و اندیشه
  2.  
  3. اندیشمندان و اندیشکده ها

۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱،‏ ۱۵:۳۹

خاطره‌ای از استاد فلسفه دانشگاه تهران؛

سفارش استاد فاطمی‌نیا در یک مراسم خواستگاری به زوجین

سفارش استاد فاطمی‌نیا در یک مراسم خواستگاری به زوجین

نادیا مفتونی پس از درگذشت استاد فاطمی‌نیا، خاطره‌ای از مراسم عقد پسرشان در محضر این خطیب روحانی نگاشته و در این خاطره نکاتی از ویژگی‌های این استاد اخلاق بازگو کرده است.

به گزارش خبرنگار مهر، سید عبدالله فاطمی‌نیا، روحانی، خطیب و استاد اخلاقی که روز ۲۶ اردیبهشت ماه به ملکوت اعلی پیوست علاوه بر اینکه مورخ و کتاب‌شناس بنامی بود خطبه‌های مذهبی و سخنرانی‌هایش هم در میان نسل جوان طرفداران بسیاری داشت و در میان نسل جوان جزو روحانیون شناخته شده و دوست داشتنی محسوب می‌شد؛ طوری‌که خطبه عقد خیلی از زوج‌های جوان توسط این استاد اخلاق خوانده شده است.

نادیا مفتونی، پژوهشگر فلسفه و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران پس از درگذشت این استاد خاطره‌ای از مراسم عقد پسرش که توسط این روحانی خطیب خوانده شده نگاشته است که در ادامه می‌خوانید؛

سال ۱۳۹۰ بود و سوم شعبان و برای عقد پسرم به محضر مرحوم استاد فاطمی نیا مشرف شده بودیم.

خیلی روی راحتی مهمانان حساس بودند و تا دیدند برخی روی زمین نشسته‌اند گفتند: «وای بر من!»

ایشان در حالی که به تصاویری از نقاشی‌های همسرم نگاه می‌کردند گفتند: «این کارهایی که شما می‌کنی خرق عادته.» «اینا قیامته! اینا خرق عادته! معمولی نیست این کارا!» «من وصف آقای نوری را شنیده بودم، اما ندیده بودم، خیلی خوشبختم که حالا شما را زیارت می‌کنم.»

همسرم خاطره‌ای تعریف کردند که زمانی یکی از اعضای هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی یکی از تئاترهای من را در جشنواره فجر دیده بود و سپس درخواست کردند که در مجلس اجرا داشته باشیم. به مجلس رفتیم و تا رئیس وقت مجلس مرا دید گفت: «اِ! من شما رو تو تلویزیون دیدم!» گفتم: «اتفاقاً من هم شما رو تو تلویزیون دیدم!» آقای فاطمی‌نیا تبسم کردند و گفتند: «جنابِ استاد، کسی که تلویزیون می‌ره برعکس خدا می‌شه؛ به خدا می‌گن یا من یَری و لا یُری: ای کسی که می‌بینی و دیده نمی‌شوی. تلویزیونی‌ها می‌شن یا من یُری و لا یَری!» همچنین خاطره‌ای گفتند که در آن طنز طلبگی وجود داشت و به خاطر صبغه طلبگی‌ام به خود اجازه می‌دهم آن را نقل کنم‌. گفتند: «در تبریز رسم بود که بقچه‌ای به خانه عروس می‌فرستادند و عکس داماد را هم در بقچه می‌گذاشتند. زن‌های دور و بر را هم دعوت می‌کردند که بیایند ببینند. مادرم یک بار که به چنین جمعی دعوت شده بود خواهر کوچک‌تر من را، که الان برای خودش خانمی شده، همراه خود برده بود. این بچه هم حیوونکی چشمش را که وا کرده بود بیشتر آخوند دیده بود. مادرم می‌گفت دیدم بچه هی سرک می‌کشد. به او گفتم: چیه؟ گفت: می‌خوام داماد رو ببینم. گفتم: برای چی؟ گفت: می‌خوام ببینم روحانیه یا آدمه!» دقتی که ایشان در جزئیات داشتند در زمینه مسائل مربوط به عقد هم خودنمایی می‌کرد. مثلاً درباره شاخه گل و آینه و شمعدان که در مهریه پسرم آمده بود گفتند: «برخی چیزها ثابت است مثل سکه. اما برخی چیزها مانند شاخه گُل و آینه و شمعدان مقول به تشکیک است. این‌ها را در مهریه نیاورید و از باب دوستی بدهید. متأسفانه یکی از دفترداران را که اهل علم هم بود دیدم که می‌گوید شاخه نبات… گفتم: این چیه؟ گفت: حاج آقا عُرفه! گفتم: عُرف چیه؟ شرع رو باید بچسبی!»

ایشان که نزدیک همسرم نشسته بودند قوطی آبمیوه‌ای که برای پذیرایی جلوی همسرم قرار داشت را برداشتند و گفتند: «اجازه می‌دید باز کنم برای استاد؟» گفتم: «شما راحت باشید ما براشون باز می‌کنیم.» گفتند: «حالا شما همیشه خدمت کردید ما هم یک بار برایشان انجام بدیم. من باید بیام خدمتشون شاگردی کنم.» چندی بعد گفتند: «نه این که این تعریف‌ها را برای خوشایند شما بگم. ما مثل غربی‌ها نیستیم، ما هنر را به معنای هنر به فضل خدا می‌فهمیم. به قول مرحوم امام که گفت: من ورزشکار نیستم ولی ورزشکارا رو دوست دارم؛ بچه‌های من می‌دونن بنده یه عمری با عشق هنرمندان زندگی کردم و نفس کشیدم. بنده نه اهل تار زدن هستم، نه اهل چیزی، طلبه‌ای هستم. ولی مقامات موسیقی رو می‌شناسم. یعنی یک نفر چیزی بخونه یک جو به خاکی بزنه می‌فهمم که این این‌جا خاکی زد. اهلش نیستم ولی این دوست داشتنم باعث شده هنر رو بشناسم. این که می‌گم کارای شما خارق عادته، قراء مصری که می‌خونن می‌گم اینا کارشون نزدیکِ خرق عادته، که این طور مقامات رو می‌پزن و سر جاش وقف می‌کنن...»

از آن جا که شب ولادت امام حسین علیه السلام بود نقل کردند: «شاید هنوز یک سال نشده که بنده و این حسین جان (اشاره به فرزندشان) از خدمت آقا (ابی عبدالله) برگشتیم. جای شما خالی رفتیم و عرض ادب کردیم. حرم امیرالمؤمنین که می‌رفتیم یه عالَمِ دیگه بود، حرم قمر بنی هاشم یه عالم دیگه، الحمدلله که تق و توقی هم نبود حرم کاظمین، عسکریه، همه رو رفتیم. ولی حرم سیدالشهدا که آدم می‌ره نمی‌دونه چی‌کار کنه، یعنی هیچ کار نمی‌شه کرد، آدم کلافه می‌شه که چه کار بکنه اصلاً. اون‌جا دیگه هیچ‌کار نمی‌شه کرد. فقط آدم باید بسوزه و نگاه کنه. علی کل حال امیدوارم که شفاعت کبرای ابی عبدالله شامل همه‌مون بشه.»

«من سفارشی به زوج‌های جوان دارم. من چیزی نیستم، یه پنجاه سالی کتاب‌بازی کردم، نه که آدمی بشم، از دور فکر می‌کردن منم آدم هستم. ببینید، ان‌شاءالله هیچ وقت خشم بر هم نکنین. شب تولد امام حسین علیه السلام خشم رو دفن کنید. ما خدمت علامه طباطبایی بودیم، یک بار در عمرش صدایش بلند نشد. چند مرغ و خروس در خانه‌شان بود می‌گفتن که ایشون فرموده بودن: اینا دیگه همسایه شدن، دست نزنین، می‌خواین مرغ بخورین از بیرون بخرین. مرغ و خروس‌ها هم خودشون پیر می‌شدن و می‌مردن. این قدر لطیف بودن. این هم به یادگار به شما بگم، امام صادق علیه السلام فرموده که خدا معارف رو در آدمای خشن قرار نمی‌دهد. ببینید آقای نوری این‌قدر لطیف هست، اگر این آدم (اشاره به همسرم) خشن بود این کارا (اشاره به نقاشی‌ها) رو نمی‌تونست بکنه. این مرد الان یک پارچه عطوفته. خشم فقط برای یه وقتایی هست که خدای ناکرده حقی می‌خواد ضایع بشه، یا دفاع از مؤمنی بشه. بعضیا نرخ خشم رو خیلی میارن پایین. تا میاد خونه می‌گه این قندون چرا اینجاست؟ چند دفعه گفتم اینجا نذارین؟ بابا وِل کن! بعضی از پیرمردهای ما، خدا حفظشون کنه، چهل سال می‌رن دعای کمیل. می‌پرسیم: حاجی کجا بودی؟ می‌گن: جاتون خالی کمیل بودیم! خُب خدا قبول کنه، چهل سال رفتی کمیل، چهل سال رفتی گفتی برحمتک التی وسعت کل شئ، چرا مهربان نشدی؟ چرا این رحمت در تو اثر نکرد؟ چهل سال رفتی گفتی کم من قبیح سترته، چرا خودت ستارالعیوب نشدی؟ چرا اسرار مردم رو بازگو می‌کنی؟ الان کار مردم صبح تا شب اسرار گفتن شده: می‌گن این‌جوری کرده! می‌گن اون‌جوری کرده! بابا وِل کنین و این زبونتون رو حبس کنین! اگر خشم ترک بشه خدای من می‌دونه درهای خیر به روی آدم باز می‌شه. برای هر فرو بردن یک خشم، یک در خیر باز می‌شه.»

ایشان برای عقد روی صندلی‌ای نشستند و بعد پسرشان تقریباً پشت آن صندلی روی زمین نشستند. ایشان برگشتند و حسین آقا را دیدند که روی زمین نشسته‌اند. گفتند: «چرا این‌جا نشسته‌ای؟» حسین آقا گفتند: «من راحتم حاج آقا.» سپس ایشان از جایشان بلند شدند و صندلی‌شان را جابجا کردند طوری که پشت به پسرشان نباشد و گفتند: «من این‌جا میام تا این‌جوری نباشی.» حسین آقا گفتند: «نه، راحت باشین.» ایشان گفتند: «نه، جسارته.»

همسرم آن طور که همیشه لطف دارد و در هر جمعی زبان به تعریف از من باز می‌کند در این مجلس هم بعد از عقد به بیان جریان ازدواج‌مان با چاشنی تمجید از من پرداختند. آقای فاطمی‌نیا هم نکته‌ای گفتند که صرفاً برای بازتاب بزرگواری ایشان نقل می‌کنم: «یه جمله بگم در این شب عزیز و این رو من با تمام جانم می‌گم، اگر غیر از این باشه من مسلمان نیستم؛ این رو بدونید که آنچه را که خدا به شما (اشاره به بنده) داده و به آقای نوری داده از عقل ما خارج است. فقط این رو بدونید، تمام شد! حالا این رو بعداً متوجه می‌شیم.»

ایشان شعر خواستگاری ما را شنیدند و تحسین کردند و توصیه کردند اگر آن را مکتوب نکرده‌ایم حتماً چنین کنیم و گفتند: «حضرت آیت الله بهجت از مشایخ اجازه من بودند. آخرین باری که خدمتشون رسیدم، خیلی برام جالب بود، همینطور بی‌مقدمه گفتن: آن‌چه از منابرتون می‌پسندید مکتوب کنید.»

همسرم گفتند: «یک بار شعر خواستگاری‌مان را برای یکی از علمای یزدی خوندیم. ایشون خیلی تعریف کردند. خانمم گفتن: چیه حاج آقا حسودی‌تون شده؟ شما هم یک شعر برای همسرتون بگید. ایشون گفتن: چشم، الان یَه تا شعر براش مِگم: الهی وقتی برگردم نباشی!»

آقای فاطمی‌نیا خنده‌شان گرفت و خاطره‌ای از سفر مشترکی که با آقای جوادی آملی به سوریه داشتند تعریف کردند. اول درباره آقای جوادی آملی گفتند: «خدا سلامت بداره این ولیِ خدا رو. من الان نظیری برای این مرد نمی‌دونم؛ خیلی نازنینه.» سپس گفتند: «در سفر با ایشون بودیم، خانم ایشون و خانم من هم بودن. دعوت رسمی بودیم به سوریه و لبنان. در سوریه با هم بودیم و در حرم حضرت رقیه سلام الله علیها صبح‌ها ایشون نماز می‌خوندن و السلام علیکم را که می‌گفتن من می‌رفتم منبر. یک سفر یادگاری شد. آقای شیخ الاسلام سفیر ما بود در آن‌جا. سفیر ماشین آورد و زود به من آقای جوادی آملی گفت: سوار شید. گفتیم: خانم‌ها چی؟ گفت: خانم‌ها میان. خلاصه ما رفتیم به سفارت و آن‌جا نشستیم و هرچه نشستیم دیدیم از خانم‌ها خبری نشد. آقای جوادی هم تنها نشسته بود. هی از آقای فیض آبادی می‌پرسیدم: خانم‌ها نیومدن؟ می‌گفت: نه. دیدم آقای جوادی داره تبسم می‌کنه. گفت: بیا این‌جا، بیا این‌جا. رفتم و چون دید من نگرانم گفت: بشین یه قضیه بگم. نشستم.» سپس ایشان حکایتی را به نقل از آقای جوادی آملی گفتند که بیشتر به زاکانی منسوب است: «خانمش نیامده بود و او ناراحت بود. آخر غلامش آمد و گفت: خاتون به خانه فرود آمد. او هم گفت: کاش خانه به خاتون فرود آمدی!»

کد خبر 

پنج شنبه 29 اردیبهشت 1401  6:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها