- کد خبر: ۴۰۸۰۸
-
- ۱۴۰۱-۰۲-۲۷ - : ۱۲:۰۳
یک حلب روغن، کاسبی را بر جایگاهِ اولیاءالله نشاند:
یک خبر خوب هم از افزایش قیمتها بشنوید!
در میانه ی برنامه تغییر نحوه پرداخت ارز ۴۲۰۰ تومانی، یک حلب روغن کاسبی را بر جایگاه اولیاءالله نشانده است…
مجید معتمدی _ روزنامه نگار
به گزارش پایگاه خبری “اقتصادی سالم”، در ماجراهای این روزها که همراه با اخباری از افزایش قیمت برخی کالاهاست؛ خبرهای خوب و غرورآفرینی نیز به گوش می رسد…
خبرهایی از دیده شدن برخی از بزرگان و اولیاءالله در این سرزمین اهورایی و الهی…
دیده شدنِ بزرگانی که سالهاست در هیاهوی برخی خبرها از فساد اقتصادی، رانت خواری و دزدی های برخی مدیرانِ دولتی؛ راه و رسمِ شان کمتر شنیده شده و خاطره های شان کمرنگ شده است.
فیلم زیر را ببینید و با یک اَبَرمرد در سپهر اجتماعی ایران زمین آشنا شوید:
نمایشگر ویدیو
00:00
00:57
این موضوع نشان می دهد خونِ ایرانی_شیعی تجلیِ برترین صفاتِ انسانی در قرن ۲۱ است و ایران زمین پر از زنان و مردانی بزرگوار، کریم و عاشق است.
رواست مسئولان مرتبط این شهروند ایرانی با این روح بزرگ و احساس مسئولیت که میراث داری شایسته برای تمدنِ ایرانی_شیعی ست را شناسایی کرده و او را به مردم معرفی و از او تجلیل کنند.
همچنین بر مسئولان تکلیف است درمقابل با مُشت آهنین با تعدادی مدیرِ فاسد، رانت خوار و مُختَلس در بخش دولتی و خصوصی که به ویژه در چند سالِ اخیر با فساد در توزیع، تخصیص و استفاده از ارز یارانه ای ۴۲۰۰ تومانی از یک سو ضربه به اقتصاد مردم زده و از سوی دیگر روح و روان مردم را آزرده اند؛ برخورد کرده و جای تمام آن لقمه های حرامی که از مالِ مردم و بیت المال خورده اند، سرب داغ در گلوی شان بریزند.
جان فدایِ مردمِ ایران “ابراهیم هادی” (که در فیلم از او نام برده می شود) کیست؟
شهیدِ مفقودالپیکر (گمنام) “ابراهیم هادی” از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب در دفاع از میهن برای مقابله با تجاوز رژیم بعثی صدام به ایران بود.
ابراهیم اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود. در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید و از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
او دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریمخان گذراند. ابراهیم هادی در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادانی همچون مرحوم علامه “محمدتقی جعفری” در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود.
ابراهیم هادی
ابراهیم هادی در دوران دفاع مقدس در عملیات والفجر مقدماتی، ۵ روز به همراه بچههای گردان کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به پشت جبهه، تنهای تنها با خدای خود همراه شد و از آن روز دیگر کسی او را ندید…
روایت آخرین روزهای ابراهیم (نقل قول از همرزم شهید)
“عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم، آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد و مرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم (هادی) شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد…
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم. احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود، ۳ نفر در حال دویدن به سمت ما بودند و در مسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند و زخمی و خسته به سمت ما می آمدند. معلوم بود از کانال می
آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه رو به او دادم. دیگری هم از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. و سومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند: از بچه های گردان کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیر از ما زنده باشد.
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم: این ۵ روز چه جوری مقاومت کردید؟ با همان بی رمقی اش جواب داد: زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این ۵ روز کانال رو سر پا نگه داشته بود…
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد. یکی دیگه از اون سه نفر پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو ته کانال هم می چید… آذوقه و آب رو پخش می کرد، به مجروح ها می رسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت…
گفتم: مگر فرمانده ها و معاون های دو تا گردان شهید نشدن، پس از کی دارید حرف می زنید؟
گفت: یه جوونی بود که نمی شناختیمش، موهایش این جوری بود، لباسش اون جوری و چفیه…
داشت روح از بدنم جدا می شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم را قورت دادم. اینها همه مشخصه های ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت: تا می تونید سریع بلند بشید و تا کانال رو زیر و رو نکردند فرار کنید.
یکی دیگه از اون سه نفر هم گفت: من دیدم که زدنش. با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها، آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم (هادی) تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده است، او همیشه دوست داشت گمنام شهید شود…”.
ابراهیم هادی:” فدای لب تشنه ات پسر فاطمه”
چند سال بعد در عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل کرده است: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، در آخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود: امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنار هم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند…. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه س.
تقاضای عارف بزرگ از ابراهیم هادی (نقل قول از همرزم شهید)
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی) عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید. بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.