0

نامردي اگه تو تهران، سوسول و ضدانقلاب ببيني و جلوش واينستي

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نامردي اگه تو تهران، سوسول و ضدانقلاب ببيني و جلوش واينستي

89/10/28 - 00:11
شماره:8910240115
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «مرتضي شفيعي»
نامردي اگه تو تهران، سوسول و ضدانقلاب ببيني و جلوش واينستي

خبرگزاري فارس: نورين به من گفت: «مرتضي ديدي آن چند شهيد چطور مظلومانه افتاده بودند! فكر مي‌كني الان مادر و پدر اينها چه حالي دارند؟!»و بعد كه مرا تحت تأثير قرار داد، بدون مقدمه گفت: «نامردي، ديگه تو تهران، سوسول و ضد انقلاب و ضد امام ببيني و جلوش وا نيستي. نامردي اگر تو گوش اين پانكي هاي فاسد نزني!»

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي مرتضي شفيعي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي شفيعي در سال هاي جنگ از بچه هاي لشكر 27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود:

مدت‌ها بود كه بچه‌ها انتظار عمليات را مي‌كشيدند. بعد از عمليات كربلاي 1قرار بود روي ارتفاعات بمو كار كنيم كه منطقه لو رفت و عمليات انجام نشد. و اين در حالي بود كه حدود 4 ماه، بچه‌ها در منطقه، روز شماري مي‌كردند. گفته بودند: قرار است عمليات بزرگي انجام شود. و بچه‌ها براي رسيدن چنين روزي، دل تو دلشان نبود.
بالاخره آن روز فرا رسيد و بچه‌ها مشغول آماده كردن اسلحه و تجهيزات خود شدند. غوغاي عجيبي در درون بچه‌ها بود كه گوشه‌اي از آن، در رفتارشان ديدني بود. ما چند تا كه از آموزش آمده بوديم، مسلما حالمان با ديگران فرق مي‌كرد. البته اين را بعدها فهميديم. مدام از بچه‌ها قديمي تر سؤال مي‌كرديم كه ما را راهنمايي كنند؛ از بستن تجهيزات گرفته تا كيفيت عمليات.
بالاخره شب هنگام اتوبوس‌ها آمدند و پس از كلي درد سر و مشكلات وسائل لازم را جمع كرديم و سوار اتوبوس‌ها شديم. حال و هواي درون اتوبوس ‌ها هم خود خاطرات فراواني را در ذهن جا مي داد.
چهره هر كدام از بچه‌ها گوياي ذهنيت و حال و فكرشان بود. طبق معمول، "حر سعدي "*(1) در گوشه‌اي آرام نشسته بود. محسن كريمي مشغول صحبت بود. بهرامي زاده ديگران را نگاه مي‌كرد و مي‌خنديد. مصطفي مدني هم مانند هميشه پهلوي من بود و ساكت.
بهبودي و ابراهيمي و تكان صفت و عابديني و باقري و ملك نژاد هم در ته اتوبوس مشغول صحبت و شلوغ كردن بودند. البته اصل شلوغي‌ها مال بهبودي و تكان صفت بود. باز هم مشغول صحبت كردن پشت بيسيم‌هاي خيالي خود بودند.
- فيش ... تكان تكان تكان، بهبودي ...
- فيش ... تكان بگوشم، امر بفرماييد...
اين‌ها كه خوب بود؛ علي نيازي و برزگر كه اسمش مسئول دسته و معاون بود، از بقيه شلوغ تر بودند. اما همه اين شلوغي‌ها گوياي غوغاي درون آنها بود كه اين طور ابراز مي‌شد.
بهرامي زاده، پسر ساده و مظلوم، ‌بي مقدمه فرياد زد: علي آقا نيازي "مهلا مهلا " رو بخون و يه حالي به ما بده. و به دنبال آن، همهمه‌اي به پا شد و همه در تصديق حرف او سخني گفتند. نيازي هم بلند شد و به وسط اتوبوس آمد و پس از صلواتي كه بچه‌ها فرستادند، شروع كرد به خواندن:
- علي قربان بالاي بلندت...
همه ساكت شدند. اينجا اگر با دقت چهره بچه‌ها را نگاه مي‌كرديم، درون واقعي آنان را مي‌توانستيم حدس بزنيم. اغلب خود را از پنجره اتوبوس، مشغول نگاه كردن به ظلمات شب كرده بودند و بي سر و صدا اشك مي‌ريختند. وقتي كه صداي نيازي به گوش مي‌رسيد كه:
اگر بار گران بوديم رفتيم
اگر نامهربان بوديم رفتيم
تمام عضلاتم سست مي‌شد و حالتي در خودم احساس مي‌كردم كه - نه، بهتر است نگويم - گفتني نيست؛ حس كردني است.
نزديك صبح، اتوبوس‌ها به مقصد رسيدند. هوا تاريك بود. تا از اتوبوس‌ها پياده شديم، حال عجيبي به من دست داد. متوجه شدم كه در نخلستان‌ها هستيم؛ اما نمي‌دانستم كجاست؟ خرمشهر، آبادان فاو ... بعدا متوجه شدم كه آنجا بهمنشير بود. فقط گفتن اسم آن، هزاران خاطره را در ذهنم ياد آوري مي‌كند كه ناگفتني است. حدود يك هفته در آنجا مستقر شديم؛ اما چه استقراري كه قرار نداشتيم.
جا براي سكونت نبود و در خانه‌هاي نيمه مخروبه، ميان نخلستان‌ها بساط پهن كرديم، اما همان شب اول، باراني شديد، سقف يكي از اتاق‌ها را بر سر بچه‌ها خراب كرد. يادم هست حسن جهانپور تا صبح از سرما گوشه‌اي كز كرده بود و بي آنكه خواب باشد، پلك‌ها را بر هم نهاد بود. بقيه هم يا مشغول قدم زدن شدند يا به اتاق‌هاي ديگر پناه آوردند. خوابيدن آن شب هيچ وقت از يادم نمي‌رود؛ يا بيدار بوديم و يا از كمبود جا، روي سر و كول همديگر، پلك‌ بر هم گذاشته بوديم.
تحمل اين سختي‌ها فكر مي‌كنم جز به قدرت خدا براي ما ممكن نبود.
با وجود اين همه مشقت، صبحانه خوردن آن روز، همه چيز را از ياد برد. هر كس از گوشه‌اي درباره وضعيت ديشبش حرفي مي‌زد. البته نه انتقاد و گله، كه متلك و لطيفه؛ انگار نه انگار كه چه شبي را پشت سر گذاشته بودند. به قول بچه‌ها خيس و كج و كوله شده بودند. تمام اينها يك طرف، تلاش بعد از صحبانه براي ساختن آلونك يا سر پناه هم، طرف ديگر. يادم هست تمام پوتين‌ها خيس و گلي شده بود. بچه‌ها مجبور شدند پاچه‌ها را بالا بزنند و از صبح تا ظهر، در آن هواي سرد، با پاهاي لخت و برهنه تا زانو در گل‌ها اين ور و آن ور بروند كه گاهي هم تيغ برگ نخلي لابه لابي گل‌ها پاي بچه‌ها را قلقلك مي‌داد و فرياد او، همه را متوجه خود مي‌ساخت.
قصد ندارم هه خاطرات را برايت بگويم كه تحمل نگه داشتن آن را نداري. اگر چه كاغذ را محل امن نوشته‌ها مي‌گويند؛ ولي نه، من باور ندارم كه تو امين خوبي باشي!؟ فقط دلم به اين خوش است كه سكوت كرده‌اي و همه را مي‌شنوي، و همين بار مرا سبك مي‌كند.
تك تك لحظات بهمنشير را كه به ياد مي‌آورم، احساس مي‌كنم كه در چه مكان مقدسي، آن اوقات پاك را سپري مي‌كرديم كه علت آن هم مشكلات خاص آن منطقه بود؛ هواي باراني، جاده‌هاي گلي و خراب كه تانكر‌ها را از رساندن آن به بچه‌ها منع مي‌كرد. اگر كسي آب نياز داشت، مجبور بود در آن هواي سرد زمستان، به بهانه آبتني، به رودخانه برود تا غسل كند. فقط عنايت خدا بود كه بچه‌ها مريض نمي‌شدند. به ياد دارم در سمت چپ رودخانه منطقه‌اي بود كه يك نخل سالم هم در آنجا يافت نمي‌شد. خدا مي‌داند چه تعداد خمپاره به آنجا ريخته بودند كه اين چنين وضعي ايجاد شده بود. هنوز هم بدنه سوخته درختان و علف‌ها، بوي دود را در ذهن انسان تداعي مي‌كرد؛ در حالي كه چند سالي از آن آتش ها مي‌گذشت ذهن آشفته و حال دگرگونم، اجازه قلم زدن بيش از اين را درباره بهمنشير به من نمي‌دهد. فقط از بهمنشير، به بيان آن دو شب الهي قناعت مي‌كنم. يكي از آن شب‌ها كه بچه‌ها در نماز جماعت، آن طور اشك ريختند؛ براي چه، نمي‌دانم. معنويت خاصي فضاي اتاق را گرفته بود. اولين صداي هق هق گريه، از سعدي به گوش رسيد و بعد به دنبال آن، صداي پيش نماز لرزيد و ديگر قادر به خواندن ادامه نماز نشد. صداي گريه او و بچه‌ها، در بينابين كلمات نماز، زيبايي خاصي به آنهاب بخشيده بود. وقتي پيش نماز دستش را براي خواندن قنوت بالا گرفت، ديگر صداي زاري و ضجه بچه‌ها اجازه نمي داد كه صداي او شنيده شود.
فقط خدا مي‌داند كه از او چه مي‌خواستند و لاغير.
و شب ديگر، شبي بود كه مي‌خواستيم به قرار گاه تاكتيكي نقل مكان كنيم و حاج كوثري در مرغداري نيمه خراب نخلستان‌، براي بچه‌ها درد دل مي‌كرد؛ آن لحظات هم از يادم نمي‌رود. نوحه خواني عباس بيات و نيازي، عجيب بود. بالاخره بهمنشير را با تمام زيبايي‌هايش موقتا ترك كرديم. بعد از سخنراني فرمانده لشكر براي گردان عمار و مالك كه قرار بود خط شكن‌هاي عمليات باشند، از آنجا مستقيما با تويوتا به قرار گاه تاكتيكي منتقل شديم. نيمه شب بود و هوا سرد. با وجود خستگي، شور و هيجان، همه چيز را از ياد ما برده بود.
يادش به خير، محسن كريمي نيز در ماشين ما بود و طبق معمول، مشغول شلوغ كردن و حرف زدن كه عادت هميشه او بود. به ياد ندارم لحظه‌اي را كه نگران، خاموش يا ساكت باشد و يا اينكه شبي را تا صبح در خواب بوده باشد و در رختخواب. آن شب نيز طبق معمول، يك ساعت مانده به اذان صبح، در همان ماشين ناگهان سكوت كرد و براي اينكه بچه‌ها مزاحمش نشوند، گفت:
- در اين ساعت، حيوانات نيز ذاكرند.
با اين حرف او، سكوت ماشين را فرا گرفت و فقط صداي باد، گوش را نوازش مي‌داد و بر معنويت محيط مي‌افزود. البته اين سكوت چند دقيقه‌اي بيشتر طول نكشيد؛ طبيعي هم بود؛ ولي محسن كريمي همچنان خاموش بود و سر در گريبان فرو برده بود. خيلي عجيب بود! تطبيق حال و هوايش در روز و شب، براي من غير ممكن بود و قابل درك نبود. يكي از نزديكانش مي‌گفت 7-8 سال است نماز شبش ترك نشده. به نظر من شور و هيجان غير طبيعي او در روز نيز از همين شور دروني او نشأت گرفته بود.
قبل از طلوع آفتاب، به سوله‌ها رسيديم و بعد از نماز - قبل از اينكه صبحانه آماده شود بچه‌ها كه ديشب هم شام درست و حسابي نخورده بودند، به سمت نخل‌ها كه داراي خرما بود، هجوم بردند. حميد حسينيان از يكي از درخت‌ها بالا رفت و براي بچه‌ها خرما چيد.
اگر چه پلاسيده و نامرغوب بود، ولي در آن هواي سرد و با گرسنگي ما، خيلي مي‌چسبيد. در همين موقع، مرتضي چيتگري، معاون گروهان - مضطرب آمد و فرياد زد: خرماها را نخوريد، اين منطقه پارسال بمباران شيميايي شده، ممكن است خرماها مسموم باشد. شب عملياتي، درد سر درست نكنيد... " و بعد، حميد را كه بنده خدا با نيت خير بالاي درخت رفته بود، سرزنش كرد. بالاخره تداركات صبحانه را به سوله‌ها رساند و بچه‌ها را در سوله‌ها جمع كرد. بعد از صبحانه، مسئولان و بچه‌هايي كه تجربه بيشتري داشتند، تاكيد مي‌كردند كه استراحت كنيم؛ احتمالا عمليات، امشب آغاز خواهد شد.
نزديك ظهر، كل گردان، در محوطه‌اي جمع شديم و حاج رضا يزدي - فرمانده گردان - براي توجيه عمليات و نقشه عملياتي، برايمان صحبت كرد. بچه‌ها شور عجيبي داشتند. به اندك شوخي مي‌خنديدند و گاه گاه خودشان در ميان صحبت‌هاي حاجي متلك مي‌انداختند. وقتي حاج رضا كار گردان را مشخص كرد كه از فلان جاده خاكي عبور كرده و جاده بصره - العمار را احتمالا تسخير مي‌كنيم، بچه‌ها با صداي بلند همگي گفتند: انشاء الله اين حركاتشان، حاكي از هيجان روحي نبود.
بعد از مرسام توجيه عمليات، نماز جماعت، در هر سوله، جداگانه انجام شد. تا جايي كه مي‌توانستند، از تجمع بچه‌ها جلوگيري مي‌كردند. توصيه هم كرده بودند كه ماسك‌ها همه ساعت همراهمان باشد؛ چرا كه خداي نكرده عمليات لو مي‌رفت، احتمال بمباران شيميايي آن مناطق وجود داشت. نماز جماعت با صفايي بود. يادش به خير. هر كس در حال خودش بود و با خداي خود صحبت مي‌كرد. هر كس احتمال مي‌داد كه آخرين نماز ظهر و عصري باشد كه به جا مي‌آورد. من گناهكار كه يادم هست وقتي حبيب محمدي مسئول دسته شهادت طبق معمول بعد از نماز شروع به خواندن دعا كرد، با همان صداي اول ان الله و ملائكة ... اشك از چشمانم جاري شد و نتوانستم خودم را كنترل كنم. سيد احمد حسيني هم كه كنار من نشسته بود، به نقطه‌اي خيره شده بود و فكر مي‌كرد. بعدها فهميدم كه تفكر او مقبول‌تر از گريه از روي احسان من بود. بعد از ناهار، مسئولان گروهان، كار گروهان‌ها‌ي خود را با نقشه‌هايي دقيق تر توجيه كردند. ناصر توحيدي هم كار گروهان ما - شهيد بهشتي- را براي بچه‌ها گفت و بعد از آن، علي نيازي، مسئوليت دسته ما و تيم‌هاي هر دسته را خيلي سريع مشخص كرد. وقت كم بود. هر كس در پي كارهاي شخصي خود بود و جيره‌هاي جنگي را كه آورده بودند، در تجهيزات خود جاي مي‌داد. عزا گرفته بوديم كه با اين همه بار، جيره‌ها را كجا بگذاريم. اغلب بچه‌ها همه جيره خود را بر نمي‌داشتند و فقط خرما و آجيل و شكلات جنگي و اين جور چيزها را در جيب خود جا مي‌دادند. تازه چند تا گوني هم براي ساختن سنگر، به تجهيزات اضافه شد. با آن همه بار، قدم برداشتن مشكل بود؛ چه برسد به اينكه...
وقت حركت براي ما مشخص نبود. فقط گفتند: هر كس نماز مغرب و عشاي خود را بخواند و آماده باشد. بعد از نماز، كل گردان در محوطه‌‌اي جمع شديم. حاج رضا با بيان لطيف و دلپذيرش، شروع به صحبت و درد دل كرد. عجب شبي بود! قادر نيستم حالات آن را برايت بگويم. مي‌ترسم حق مطلب را ادا نكنم؛ ولي همين را بگويم كه بچه‌ها تمام مدت گريه مي‌كردند؛ آن هم نه گريه، ضجه مي‌زدند، فرياد مي‌كردند، التماس مي‌كردند. آنها كه با تجربه‌تر بودند، مي‌دانستند چه لحظاتي را پشت سر مي‌گذارند و حتما بيشتر از ما از بهره هاي معنوي برخوردار مي‌شدند. زيباترين سخنان را، آن شب من از حاج رضا مي‌شنيدم. ما شاء الله كولاك كرده بود. چند دقيقه هم يكي از بچه‌ها مداحي كرد. يادش به خير، چه شبي بود!
كاميون‌ها آمدند و بچه‌ها سوار شدند. بچه‌ها در هر فرصتي از هم حلايت مي‌خواستند. يادم هست در كاميون‌، در آن جاي تنگ كه تكان خوردن مشكل بود، سعدي خود را به زحمت به بچه‌ها مي‌رساند و تك تك را در بغل مي‌گرفت. چطور اشك مي‌ريخت!
فقط سيد مصطفي مدني را در بغل نگرفتم؛ آن هم نمي‌دانم چرا. چون تمام آن مدت را با هم بوديم، انگار كه خجالت مي‌كشيديم؛ ولي نه، حرف براي گفتن زياد داشتيم و مدام دنبال فرصت مناسب مي‌گشتيم كه درست و حسابي ... حيف، حيف كه فرصت نشد. حالا بيشتر افسوس مي‌خورم. بي سعادت بودم. بعضي بچه‌ها هنوز هم شوخي مي‌كردند. يكي بلند شد و گفت: اگر كسي از من بدي ديده تقصير خودش بود. اصلا حقش بوده و اگر خوبي به او كردم، از بزرگواري ماست. بعدها فهميدم كه اينها كارشان دقيق و از روي حساب بود. شوخي آنها هم خيلي مناسب و بجا بود؛ اگر چه در آن لحظه متوجه نشدم. بعد از دو - سه ساعت حركت،‌ كاميون‌ها ايستادند و از بيرون كاميون، صداي مسئولان به گوش رسيد كه سريعا پياده شويد. منطقه كاملا ساكت بود و فقط نور افشاني منورها روي آسمان، ما را از تاريكي شب نجات مي‌ داد. به سرعت، روي نظم قبلي، در ستون‌هايي قرار گرفتيم و به صورت ستون يك، شروع به حركت كرديم، يادم نيست چقدر راه رفتيم. آن قدر شور و هيجان داشتيم كه هيچ چيز نفهميدم؛ حتي سنگيني تجهيزات نيز زياد متوجه‌ام نمي‌كرد. ناگهان متوجه شدم كه ستون وارد كانال شد و شروع به دويدن كرد. من كه اولين بار بود در چنين موقعيت‌هاي واقع شده بودم، دلهره‌ عجيبي داشتم يعني نوري را گم كردم؛ ولي نفهميدم چه شد كه در آن تاريكي مجددا به او برخورد كردم!
ستون ايستاد. پيام رسيد كه بدون اينكه تجهيزات خود را درآوريد، بنشيند و آماده باشيد. به تدريج خبر رسيد كه يكي از لشكر‌ها ابتدا عمليات را شروع مي‌كند و سپس ما در حد لشكر خود، خط شكن‌ خواهيم بود.
حالا كه نشسته بوديم، سرماي هوا كم كم در بدن‌مان نفوذ مي‌كرد، ديواره و زمين كانال هم نم ‌داشت و به سرما مي‌افزود. با گذشت يكي دو ساعت، بچه‌ها از مسئولان وضعيت را پرسيدند. اين دفعه در جواب گفتند: استراحت كنيد. اگر هم توانستيد. با همين تجهيزات موقتا بخوابيد. ولي مگر مي‌شود خوابيد؟ من و سيد مصطفي سر را روي پاي يكديگر گذاشته بوديم و آن چنان مچاله و قاطي شده بوديم كه از دور تشخيص داده نمي‌شديم. از شدت سرما مثل بيد مي‌لرزديم. سرما در تمام استخوان‌هايم نفوذ كرده بود. به غير از لباس نظامي، فقط يك بادگير داشتيم؛ ولي در زمستان، سوز و سرماي شب‌هاي مناطق جنوب، اوركت و پالتو هم نمي‌شناسد؛ چه برسد به لباس‌هايي كه به خاطر بستن تجهزات و سبك كردن بار، لباسي به آن صورت نداشتيم و روي خاك‌هاي نمناك كانال هم نشسته بوديم. اگر مي‌دانستيم تا صبح بايد آنجا باشيم، فكر نمي‌كنم طاقت مي‌آورديم. همه‌اش منتظر بوديم كه دستور حركت داده شود. فقط خدا بود كه ما را در آن وضعيت، محكم نگه داشته بود. چه شبي بود! هيچ وقت فراموش نمي‌كنم.
از نيمه شب كه يكي از لشكر‌ها عمليات را آغاز كرد، سكوت شكسته شد و دشمن شروع به ريختن آتش كرد. اولين بارم بود كه به اين صورت، با انفجار خمپاره در فاصله نزديك مواجه مي‌شدم. حال عجيبي به من دست داده بود! در درونم غوغايي بود. نمي‌دانستم چرا. شايد ترسيده بودم؛ شايد چون اولين بارم بود، عجيب بود و شايد هم ...
دست خدا بالاي سر ما بود و ما نمي‌فهميديم. از آن همه خمپاره كه آن شب در اطراف كانال منفجر شد، اگر يكي در كانال مي‌افتاد، چه مي‌شد؟ با آن همه مهمات و تجهيزات كه همراه بچه‌ها و چسبيده به هم در كانال چيده شده بود، فكر مي‌كنم اگر فقط يك خمپاره وارد كانال مي‌شد، تمام طول كانال -يعني حدود 500 متر - به آتش كشيده مي‌شد و خدا مي‌داند كه چه وضعي پيش مي‌آمد. وقتي به عنايت بازگشتيم حالمان گرفته بود. شايع بود كه عمليات لو رفته، دشمن از عمليات ايران با خبر شده و راه را قفل كرده است. خيلي ناراحت كننده بود. پس از ماه‌ها انتظار و تحمل مخارج سنگين، قبولش مشكل بود.
به سوله‌ ها رسيديم. بچه‌ها كه ديشب هم شام نخورده بودند، تازه تدارك صبحانه را ديده و سفره‌ها را پهن كرده بودند كه ناگهان از بيرون، فرياد مسئولان به گوش رسيد كه بيسيم‌ها را شنود كرده‌اند دشمن تا چند دقيقه ديگر، تمام اين مناطق را بمباران شيميايي خواهد كرد؛ به سرعت سوار كاميون‌ها شويد. همگي سفره و صبحانه را رها كرديم و با تجهيزات، براي سوار شدن به كاميون‌ها، به سمت آنها هجوم برديم. ناصر توحيدي، فرمانده گروهان ما با خونسردي و متانت، بچه‌ها را جهت سوار شدن به ماشين‌ها راهنمايي مي‌كرد.
همه سوار شدند و ماشين‌ها حركت كردند. بوي سير كه حاكي از گاز تاول زاي خردل بود، به مشام مي‌رسيد. بچه‌ها ماسك‌ها را زدند و كاميون‌ها به سرعت خود افزودند. پس از يكي - دو ساعت، باز هم به بهمنشير رسيديم؛ اما اين دفعه همه بچه‌ها ناراحت، پكر و كسل بودند. چند روزي در بهمنشير مانديم و در آن مدت همه چيز مشخص شد. نام عمليات، كربلاي 4 بوده و از منطقه ام الرصاص شروع شده است. ظاهرا چند روزي قبل از عمليات، توسط منافقين، حركت ما لو رفته بود و دشمن- آماده و مجهز،‌ منتظر ما بوده تا منطقه را براي ما قتلگاه كند. با اين وصف، همان لشكري كه ابتدا عمل كرده بود، با وجود هماهنگي دشمن، موفق به نفوذ در ام الرصاص شده بود؛ ولي مسئولان ادامه عمليات را توسط لشكر ما و بقيه لشكر‌ها صلاح ندانسته بودند. به قول معروف، عمليات در اين منطقه قفل شده بود.
بچه‌هاي دلشكسته، با اتوبوس‌ها به اردوگاه كرخه منتقل شدند و همه چيز تمام شده به نظر مي‌رسيد. يادم رفت بگويم، لحظه‌ حساسي كه مي‌خواستيم با كاميون‌ها به سوله‌هاي بهمنشير بياييم، متوجه شدم كه هوا به طور ناگهاني ابري شده و اين وضعيت، ساعتي بيشتر طول نكشيد. باز هم خدا توجهش را نسبت به يارانش، به وضوح به ما نشان داد. جدا براي من جالب بود. خدا مي‌داند اگر هوا صاف بود، حركت آن همه كاميون در جاده، چه سيب مناسبي براي هواپيماهاي دشمن بود. بله، ديدن اين عنايت خدايي، جان دادن را براي عاشقان آسان مي‌كند.
با وجود همه مشكلات، بچه‌ها ناراحتي خود را اصلا ابراز نمي‌كردند. مسئولان هم در فرصت‌هاي گوناگون، بچه‌ها را توجيه مي‌كردند و از آنها مي‌خواستند اگر كاري ضروري هم دارند، سعي كنند مرخصي و تسويه نگيرند. شايع شده بود كه امام پيام داده‌اند تا دو سه ماه، هيچ كس جبهه را ترك نكنند؛ يعني تا آخر سال 65. با شيوع اين پيام، ديگر كسي حرفي نمي‌زد؛ اگر چه مي‌دانستم بعضي از بچه‌ها واقعا مشكلات دارند. نورين، آرپي جي زن و نفر جلويي من در ستون كشي‌ها، يك بار در ميان صحبت‌هايش، به من مي‌گفت: "بقيه برادرانم جبهه هستند، مادر پيرم در خانه تنهاست. در اين هواي زمستان نمي‌دانم چه كسي براي او نفت مي‌خرد، چه كسي ... ولي پشت آن مي‌خنديد و مي‌گفت: خدا بزرگه، خدا خودش ارحم الراحمينه. مانند او زياد بودند. بعضي‌ها كه همه چيز را در درونشان مي‌ريختند، مي‌سوختند و مي‌ساختند، تا بتوانند تكليف خودشان را انجام دهند.
بالاخره بعد از 10 تا پانزده روز، به طور ناگهاني، بچه‌ها را براي تحويل ساك‌ها خبر كردند. فرداي آن روز، شبانه، اتوبوس‌ها آمدند؛ و اين بار دستور داده بودند چادرها را هم جمع كنيم. نمي‌دانستيم مقصد كجاست. پس از كلي زحمت و مشكلات، همه وسائل را جمع كرديم و در كاميون‌ها بار زديم و خودمان منتظر دستور شديم تا سوار اتوبوس‌ها شويم. گفته بودند همه جعبه‌هاي مهمات را بسوزانيم.
جعبه‌هاي با ارزشي بودند؛ ولي دستور بود و لازم الاجرا. آن شب هم هيچ وقت از يادم نمي‌رود. بچه‌ها آتشي روشن كرده بودند و جعبه‌ها را يك يك مي‌سوزاندند. همه دور آن جمع شده بودند و خود را گرم مي‌كردند. محيط، معنويت خاصي پيدا كرده بود. بچه‌ها همه با هم شروع به خواندن كردند:
- مهلا مهلا، يا بن الزهراء
علي قربان بالاي ...
گروهي الوداع كرديم رفتيم؛...
اگر بار گران بوديم رفتيم ...
دلم تنگ و زمين تنگ، آسمان تنگ ...
من كه حال آشفته‌اي داشتم. فكر مي‌كنم خيلي‌ها اين طور بودند. در نور آتش كه چهره‌ها را سايه روشن مي‌نمود، قطرات اشك را بر روي بعضي‌ از گونه‌ها مي‌ديدم و اين حاكي از حال و هواي خاص آنان بود. دل بچه‌ها پر از درد بود. بعد از آن، حسن جهانپور، برادر رضا جهانپور، شروع به خواندن كرد:
- مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
خيلي زيبا مي‌خواند. مو بر بدن من سيخ شده بود. احساس عجيبي داشتم. بدنم سست شده بود. دوست داشتم فرياد بزنم؛ نمي‌دانم چرا؛ از خوشحالي يا ناراحتي، يا درد!!!
از صداي او، بيابان كرخه، عطر خاصي گرفته بود. احساس مي‌كردم رودخانه بي خروش كرخه از حركت ايستاده و سراپا گوش است. ديواره مقابل رود كه به اندك صدايي جواب مي‌داد، گويا از پژواك ناله‌هاي سوزناك حسن درمانده شده بود. نمي‌دانم اين چه احساسي بود كه من داشتم من كه حسين جهانپور را چندان نمي‌شناختم؛ چون تازه به گردان ما آمده بود؛ ولي احساس قداستي در اعمالش مي‌كردم. گويا فريادش از دل بر مي‌خواست كه اين چنين در دل‌ها نشسته بود. بعدها اين را بهتر فهميدم.
آن شب هم گذشت و اتوبوس‌ها به سوي مقصد نامعلومي، براي ما حركت كردند. قبل از اذان صبح، به مقصد رسيديم و تا هنگام اذان، كسي از اتوبوس‌ها پياده نشد. هوا خيلي سرد بود و براي ما كه جايي نداشتيم، پياده شدن صلاح نبود. بعد از اذان، نماز را به جماعت خوانديم و چادر و وسائل دسته مان را از كاميون‌ها تحويل گرفتيم و مشغول بر پا كردن چادرها شديم. بچه‌ها خسته و گرسنه بودند. ديشب هم در اتوبوس درست و حسابي نخوابيده بودند و اين منطقه جديد هم كناره رود كارون - بين اهواز و آبادان - بود و آماده براي چادر زدن نبود. خاك منطقه، به علت بارش باران در روزهاي قبل، به صورت گل و لاي در آمده بود و كار كردن و بنا كردن ستون‌ها چادر روي آن بسيار مشكل و خسته كننده بود. البته اينها به نظر من اين طور مي‌رسيد؛ ولي بچه‌ها طبق معمول با همكاري هم و شوخي و خنده و روحيه‌اي شاد مشغول بودند و به خستگي و نوميدي، اجازه خود نمايي نمي دادند. به عنوان استراحت، صبحانه را با هم خورديم و دوباره مشغول كار شديم. يادم هست كه آن روز، حسن جهانپور بيشتر از همه كار كرد. تا ظهر و حتي بعد از ظهر كه بر پا كردن چادرها طول كشيد، او عنصر اصلي در كارها بود. بدن قوي و سر حالي داشت و مهمتر از آن، روحيه قويتر داشت. من فكر مي‌كنم اگر او نبود، آن روز ما نمي‌توانستيم، چادر را به آن خوبي به پا كنيم. بچه‌ها كه او را مي‌ديدند، خجالت مي‌كشيدند كه خستگي را به درون خود راه دهند و يا از كار كنار بكشند. اصل چادر، تا نزديك ناهار بنا شد و بعد از ناهار و نماز، من كه از شدت خستگي ناي تكان خوردن نداشتم. در گوشه‌اي دراز كشيدم. حسن جهانپور هم پهلوي من نشسته بود. به او گفتم: حسن آقا شما ديگه استراحت كنيد. بچه‌هايي كه كمتر كار كرده‌اند و خسته نيستند، بقيه خرده كاري‌ها را انجام مي دهند.
لبخندي زد و گفت: نمي‌شه، خوب نيست.
جدا جالب بود! من هم از اينكه بخوابم، خجالت كشيدم.
صبح روز بعد، كه بچه‌ها از خواب بيدار شدند، از سرماي ديشب شكايت مي‌كردند؛ البته با شوخي و خنده، زمين زير چادر نم داشت و يكي از علت‌هاي سرما هم همان بود. حسين ايرواني كه يكي از بچه‌هاي با تجربه و شيطان دسته بود، گفت: راستي بچه‌ها، خط چه خبر بود؟ صداي آتش زياد مي‌آمد. مثل اينكه شلوغ و پلوغ بود.
اتفاقا من هم ديشب متوجه اين موضوع شده بودم؛ ولي چون ناشي بودم، فكر مي‌كردم اين طبيعي است . به دنبال صحبت او، بعضي از بچه‌ها كه متوجه شده بودند، نظرهايي دادند. تا اينكه ساعت 7 صبح كه اخبار راديو را گوش كرديم، گفت: ديشب در منطقه عملياتي شلمچه، رزمندگان يك تك ايذايي به دشمن زده‌اند.
از كنار اين موضوع گذشتيم، تا اينكه ساعت 9 صبح بود كه پيك گروهان خبر آورد كه آماده باشيد، مهمات آورده‌اند. و به دنبال آن، صداي مارش نظامي راديو از بلند گو پخش شد: عمليات كربلاي پنج، با رمز يا فاطمه الزهرا سلام الله عليها.
شور عجيبي بين بچه‌ها افتاده بود. هيچ كس باور نمي‌كرد كه اين طور ناگهاني و سريع، عمليات ديگري آغاز شود. همه خوشحال، مشغول آماده كردن تجهيزات خود شدند.
جمعه صبح بود. سيد مصطفي مدني مي‌خواست به حمام برود. در اين اردوگاه جديد، فقط يك حمام كوچك آورده بودند و شلوغ بود؛ آن هم فقط مخصوص كساني كه حمام واجب داشتند. من و بهرامي زاده براي غسل جمعه خواستيم برويم؛ ولي شلوغ بود. براي ما كه واجب نبود، درست نبود؛ ولي به قول سيد مصطفي اين توفيق اجباري نصيبش شده بود كه هم غسل واجبش را انجام دهد، هم غسل جمعه را و هم غسل شهادت در شب عمليات.
تا ظهر آن روز، همه داراي تجهيزات، مهمات و جيره جنگي شدند و آماده رسيدن دستور.
پس از صرف ناهار و استراحت، با اطلاع پيك گردان، براي توجيه نقشه عملياتي، در محوطه‌‌اي بين نخلستان تجمع كرديم و حاج رضا يزدي مجددا شروع به صحبت كرد. منظورم از مجددا، يادآوري توجيه عمليات كربلاي چهار در چند هفته پيش بود. خاطره آن روز و عمليات ناتمامش، در ذهن بچه‌ها باقي بود. فكر مي‌كنم به همين علت بود كه محتاطانه تر و دقيق تر رفتار مي‌كردند. اين بار حاج رضا پس از گفتن هر جمله، موكدا مي‌گفت انشاء الله و در پي او بچه‌ها نيز همين طور. پس از توجيه نقشه و مشخص شدن كار هر گروهان كه تعليمات غواصي ديده بود (گروهان شهيد باهنر) مامور شده بود، در صورت لزوم ، عرض كانال ماهي را از زير آب طي كند پل را براي عبور بقيه آماده كند. حاج رضا مي‌گفت: آن طرف كانال ماهي، سنگر‌هاي مثلثي تانك‌ها مي‌باشد و در هر يك ، تعداد زيادي تانك مستقر است. لذا به آرپي جي ز‌ن‌ها نويد مي‌داد كه انشاء الله به هر كدام، چهار پنج تايي شكار مي‌رسد. يادم هست مصطفي مدني كه اغلب پسر ساكت و خاموشي بود، آن روز به محض اينكه حاج رضا براي توجيه نقشه مقابل بچه‌ها قرار گرفت، به عنوان شوخي - با صداي كم و بيش بلندي - اداي كاپيتان ليچ ليچ در كارتن گاليور را در آورد و گفت: حاج رضا نقشه رو در كن بياد، عجله كن.
من كه خيلي خنديدم و در عين حال، از اين شادي و شعف او تعجب كرده بودم.
هنوز صحبت‌هاي حاج رضا كاملا تمام نشده بود كه بيسيم لشكر خبر داد كه گردان عمار آماده حركت باشد. بچه‌ها كه غافلگير شده بودند، به سرعت، به سمت چادرها هجوم آوردند و تجهيزات خود را آماده كردند. اوايل شب بود كه كاميون‌ها آمدند و تجهيزات خود را آماده كردند. اوايل شب بود كه كاميون ها آمدند و ما را به مناطقي در پشت خط منتقل كردند. نيمه شب به آنجا رسيديم. منطقه، تاريك و براي ما ناشناس بود. پاي خاكريز، پر از پتو بود و افراد خوابيده بودند. يك لحظه - از روي كاميون و در تاريكي - خيال كردم اينها جنازه شهدا يا عراقي‌ها است، اما وقتي پايين آمدم، به اشتباه خودم پي بردم. منطقه خيلي شلوغ و پر از نيروهاي آماده به كار بود. براي اينكه نيروهاي گردانهاي مختلف با هم قاطي نشوند، ما را به جاي مشخصي هدايت كردند و بچه‌هاي دسته‌ها كه حدود 50 نفر بودند، توي 10 - 20 متر جا، امر به استقرار شدند. هوا به شدت تاريك و نسبتا سرد بود.
خاك هاي منطقه، مرطوب و پتوهاي روي زمين، آغشته به گل بود. جا هم كه آنقدر تنگ بود كه بقيه مشكلات را از ياد مي‌برد. با تمام اين حرف‌ها چاره اي جز خوابيدن نداشتيم. چشم ها را بستيم و در زير پتوها. روي خاكها يا روي سر و كول ديگران - خود را به خواب زديم. پس از مدتي كه به زحمت و از شدت خستگي خوابمان مي‌برد، ناگهان با لگد پوتين هاي بچه هايي كه براي رفتن به دستشويي مجبور بودند ديگران را يكي در ميان له كنند، از خواب مي‌پرديم. در ظاهر كه هيچ كس شكايت نمي‌كرد؛ ‌ولي اغلب در درون هم ناراحت نمي‌شدند؛‌ زيرا در آن هواي سرد و پتوها و خاك نمناك، ترك بستر براي اغلب بچه‌ها پيش آمد. من هم همين‌طور...
به هر حال، آن چند ساعت هم گذشت و هوا روشن شد. با قدري آب باران كه در بعضي‌ جاها جمع شده بود، وضو گرفتيم و نماز خوانديم. چشمان بعضي‌ها خيلي مي‌سوخت. اول شك كرديم كه شايد آبها شيميايي شده‌اند، ولي بعد متوجه شديم كه آب شور بوده و چشم بچه‌ها را ناراحت كرده است. گاهي اوقات بچه‌ها، از روي نگراني - چون خاطره تلخي از كربلاي چهار داشتند - به فرمانده‌ها در قالب شوخي مي‌فهماندند كه نكند اين يكي هم همان طور شده، ولي آنان تكذيب مي‌كردند و قول حركت مي‌دادند.
تا غروب آن روز، هواپيماهاي دشمن بارها حمله كردند و در اطراف ما بمب ريختند. يكي دو تا از هواپيماها هم مقابل ما، با آتش موشكهاي ضد هوايي منفجر شدند و سقوط كردند و دل ما كلي خنك شد. روي هم رفته، اين همه عمليات هوايي دشمن - آن هم بي‌هدف و پراكنده - نشان دهنده وحشت او و پيشروي رزمندگان بود. بالاخره هوا كه تاريك شد، همه بچه‌ها پس از نماز جماعت مغرب و عشا، به دستور فرماندهان، آماده و با تجهيزات نشستيم تا تويوتاها بيايند. يادم هست چون هوا سرد بود و پتوها كم، هر دو سه نفري، يك پتو روي خودشان انداخته بودند و استراحت مي‌كردند. رضا جهانپور و حسن جهانپور كه دو برادر بودند نيز پتوي كوچكي نصيبشان شده بود كه هر دو را كفاف نمي‌داد. حسن كه برادر بزرگتر بود، به شوخي به رضا مي‌گفت: "من زير پتو مي‌خوابم و توپاس بده. " و پتو را روي خودش مي‌كشيد. پس از چند ثانيه رضا مي‌گفت: "حالا نوبت پاس دادن تو رسيده. " و پتو را به سمت خود مي‌كشيد. من كه به رفتار آنان توجه داشتم، جدا از صميمت آنها متحير و مات بودم. اين صحنه‌ها را كه مي‌ديدم و هم اكنون كه به ياد مي‌آورم، تحمل مصيبتشان برايم جانكاه مي‌شود.
نمي‌توانم تك تك صحنه‌ها و خاطراتم را برايت بنويسم. زبانم از بيان خيلي از آنها الكن است و قلمم از نوشتن تمام آنها ناتوان. مي‌دانم كه اين جملات نمي‌تواند اوضاع آنجا را برايت ملموس كند، ولي فكر مي‌كنم لااقل ديگر بيگانه و غريب نباشي؛ ‌كه شرط انصاف نيست.
تويوتاها آمدند و بچه ها سوار شدند. خاطرات درون تويوتا را هيچ وقت از ياد نمي‌برم گويا براي بچه‌ها ديگر شركت در عمليات حتمي شده بود. شور عجيبي ميان آنان حكم فرما بود و اغلب با شوخي همراه محمد طه با همان حركات و صداي زيبايش اداي بچه‌هاي كوچك را در مي‌آوردند و همه مي خنديدند. ابراهيمي كه يكي از آرپي جي زن‌هاي دسته مان بود و از شيطنت‌هاي بهبود و تكان صفت جانش به لب آمده بود، فرياد مي‌زد: "بچه‌ها، من ديگر گناهي ندارم. خدا عذاب مرا در اين دنيا نازل كرده است كه اين دو تا بهبودي و تكان صفت - را كمك‌هاي آرپي جي زن من قرار داده است! " و همگي با هم مي‌خنديديم. فقط همين را بگويم كه راننده‌هاي تويوتاها پشت فرمان كه صداي بچه‌ها را مي‌شنديدند، مدام لبخند مي‌زدند. راننده تويوتاي ما سرش را تكان مي‌داد و گفت: "خوش به حالتان! خيلي عجيبه! "
با وجود تمام اين شوخي ها و خنده‌ها، در درون من، آشوبي به پا بود. آن قدر منقلب بودم كه نمي‌دانستم چه بگويم و به چه فكر كنم! به همين دليل بود كه گاهي براي فراموشي اين حالات، شوخي مي‌كردم يا به لطايف بچه‌ها مي‌خنديدم. فقط اين را مي‌دانم كه در آن دقايق، بي‌اختيار، تمام خاطرات و صحنه‌هاي روزهاي گذشته در ذهنم تداعي مي‌شد. ياد منزل و پدر و مادر و خانواده، يا دوستان، ياد خاطرات درون جبهه، تويوتا‌ها، كاميون‌ها، اتوبوس‌ها، نقل و انتقالات، سوره واقعه خواندنهاي بعد از شام، مشكلاتي كه پشت سر گذاشتيم، هيئت‌هاي گردان، سخنان حاج رضا و يكي از صحنه‌هايي كه به ياد دارم و خيلي مرا تحت تأثير قرار داده بود و يادم رفت برايت بگويم، مراسم نوحه خواني‌اي بود كه ديروز قبل از اينكه گردان براي توجيه عمليات جمع شوند، بين بچه‌هاي گروهان برپا شد. ناصر توحيدي - فرمانده گروهانمان - همه بچه‌هاي گروهان را جمع كرد و با همان حالت خاصي كه داشت، شروع به صحبت كرد.
سخنراني كردن نمي‌دانست، ولي اخلاص و هيبتش روي همه اثر مي‌گذاشت يادم هست سخنش را با "لا حول و لا قوة ... " شروع كرد و پس از كمي مقدمه چيني، حرف اصلي دلش را كه مي‌خواست بزند، با حالتي عجيب و همراه با چشم اشك آلود، اين طور گفت:
اين عمليات ديگه، با عمليات قبلي فرق داره، مي دونيد كه رمز اين عمليات، به نام مبارك خانم فاطمه زهرا سلام‌الله عليهاست، مثل عمليات فاو، همه تون مي‌دونيد كه خانم به رزمند‌ها، مخوصا گردان ما عنايت خاصي داره. من مي‌دونم او نمي‌ذاره دل ما بشكنه. "
صداي ناله و زاري بچه‌ها و بضي كه گلوي خودش را مي‌فشرد، ديگر اجازه نمي‌داد كه به خوبي صحبتش را ادام بدهد. حرفش را در همين جا تمام كرد و يكي از بچه‌ها در ادامه آن، شروع به مداحي كرد و بچه‌ها هم ضجه و فرياد مي‌كشيدند. بعد از او، يكي از پيرمردهاي گروهان كه اسمش الان در خاطرم نيست، شروع به صحبت كرد. از همان ابتدا كه او به سمت رزمي و گردان پياده آمده بود، من خيلي تعجب كردم. كم ديده مي‌شد كه افرايد با اين سن و سال، در قسمت رزمي خدمت كنند. خدا مي‌داند او چقدر اصرار كرده بود تا موفق شده بود به اينجا بيايد. خلاصه او هم با همان زبان ساده و زيبايش، معنويت عجيبي به جمع آن روز ما داد. ما كه نمي‌دانستيم، تازه آن موقع فهميديم كه اين پيرمرد، پدر دو شهيد است و قصدس از صحبت، رساندن پيام آنها به ما بود.
همين طور كه اين صحنه‌ها در ذهنم مجسم مي‌شد، ناگهان ملتفت شدم كه تويوتاها ايستادند و به بچه‌ها فرمان رسيد كه سريعا پياده شويد. تازه به خود آمدم كه در كجا هستم. صداي انفجار خمپاره در اطراف به گوش مي‌رسيد و منورها روي آسمان، منطقه را كاملا روشن كرده بودند. روي خاكريز، بچه هايي را ديدم كه تيربارها را روي دو پايه قرار داده و آماده بودند. باورم نمي‌شد كه اينجا خود خط باشد. تا به حال، با چنين صحنه‌هايي مواجه نبودم. در همين حال كه گيج و مبهوت به اطراف نگاه مي‌كردم، ناگهان با صداي مرتضي چيتگري - معاون گروهان - به خودم آمدم كه فرياد مي‌زد: "سريع بريد توي كانال. بدويد كه خمپاره اومد. "
همه به سمت كانالي كه مقابلمان بود، هجوم برديم؛ اما تا به لب كانال رسيديم، همه يك لحظه پس زديم. كانال تا نيمه انباشته بود از جنازه‌هاي عراقي. من كه براي اولين بار بود با اين صحنه روبرو مي‌شدم، ولي آنها هم كه تجربه داشند هم شوكه شده بودند. در همين حال بود كه باز چيتگري فرياد زد: "خجالت بكشيد. بريد تو؛ كه اگر يه خمپاره بياد... " من كه به هر صورتي بود، با چشمان نيمه باز، روي شكم يكي شان فرود آمدم؛ ولي برايم چندش آور بود. راه رفتن روي جنازه‌ها برايم مشكل بود؛ مخصوصا اينكه اولين بارم بود كه اين طور در خط قرار گرفته بودم. مواجه شدن ناگهاني با اين صحنه، دلم را تكان داد. تازه يك مقدار فهميدم كه عمليات يعني چه و تمام تصوراتي كه با وجود فيلم ها و تعاريف بچه‌ها داشتم، افسانه‌اي بيش نبوده! در عمل، چيز ديگري بود؛ تازه هنوز هم چيزي نديده بودم. اين را بعدا فهميدم. رضا جهانپور كه پيك دسته ما بود و در كنار ستون حركت مي‌كرد، براي اينكه به بچه‌ها روحيه بدهد، لبخند بر لب داشت و مي‌گفت: "نگاهشان نكنيد. تف كنيد روي اين بي‌پدر و مادرها. "
بالاخره به انتهاي كانال رسيديم و با پا گذاشتن روي سر و كول جنازه‌ها، از كانال خارج شديم. حركت ستون سريع شد. بعد هم از ترس اينكه جا بمانيم، شروع به دويدن كرديم؛‌ ولي با آن همه بار كه روي خود سوار كرده بوديم، مگر مي‌شد دويد؟! نمي‌دانم در آن لحظه، آن توان را از كجا آورده بوديم كه بدون اينكه لحظه‌اي مكث كنيم، مي‌دويديم. من كه حال عجيبي داشتم و نمي‌دانستم از فشار بار و خستگي بنالم يا از ترس بريده شدن ستون، به سرعت بدوم. مات و متحير، با وجودي كه چهار چشمي نفر جلوي‌ام - نورين - آرپي‌جي زن - را در ستون دنبال مي‌كردم، صحنه‌هاي تازه‌اي را كه در اطرافم ديده مي‌شد، پراكنده و زير چشمي تماشا مي‌كردم. جنازه‌هاي عراقي، غنايم خمپاره و ضد هوايي، ماسكها و كلاه‌خودها و سلاح‌هاي افتاده روي زمين، تانكهاي عراقي كه توسط گردان زرهي به عقب خط منتقل مي شد، سنگرهاي عراقي‌ها، تيرهاي رسام كه مدام به اطراف شليك مي‌شد، انفجار پراكنده خمپاره در اطراف و صحنه‌هايي كه نام بردن آنها نمي‌تواند گوياي كيفيت آنها باشد و حتي توضيحات نيز نمي‌تواند مشاهدات و حال آن لحظات مرا بازگو كند.
حركت ما به همين ترتيب ادامه داشت تا به جاده خاكي‌اي برخورد كرديم كه دو طرف آن را آب فرا گرفته بود. ظاهرا همان آبگيرها و درياچه‌هاي مصنوعي بودند كه دشمن به عنوان مانع ساخته بود. تازه به همان هم اكتفا نكرده بود و داخل آب، پر بود از مين، سيم خاردار، تله‌هاي خورشيدي و مانند اينها كه از نظر محاسبات نظامي و علمي، عبور از آنها ناممكن و ديوانگي بود و اين شايد براي خود ما نيز باور كردني نبود كه بسيجيان، در شب گذشته، با آنها همه تجهيزات و در آن هواي سرد، از ميان آن آبها گذشته و به خط دشمن يورش برده باشند. جدا غير قابل تصور بود. انسان تا نبيند وقوع اين معجزات را، نمي‌تواند تصور كند. خيلي عجيب بود؛ خيلي عجيب!!!
به اين جاده كه رسيديم، تقريبا خستگي ديگر به ما اجازه حركت نمي‌داد. پاهايمان توان حركت نداشت و ريه‌هايم از شدت نفس نفس، درد گرفته بود. آن لحظات را هيچ گاه فراموش نمي كنم. خيلي به من سخت گذشت. با وجود تمام خستگي، ستون در حال دويدن بود و يك لحظه مكث، بريده شدن ستون را به همراه داشت. يادم هست كه از شدت خستگي و ترس بريده شدن ستون، همين طور فرياد مي‌كشيدم: "خدايا كمكم كن، يا فاطمه زهرا، يا امام حسين، خدااا .. ديگه نمي‌تونم... "
فكر مي‌كردم فقط من به اين وضع دچار شده‌ام؛ ولي بعدا فهميدم اين وضعيت را اغلب داشتند و اين فريادها مختص من نبود. جاده طولاني بود. هر چه مي‌رفتيم، به انتهاي آن نمي‌رسيديم. در اواسط جاده بود كه ستون پيام داد چند دقيقه استراحت مي‌كنيم. انگار كه در آن لحظه، دنيا را به من داده بودند. تازه قدر نعمت نشستن را فهميدم. همه بي حال روي زمين افتادند. مير احمد حسيني - معاون دسته مان، از سنگرهاي عراقي، ظرفهاي در بسته آب معدني پيدا كرده بود و در خارج ستون حركت مي‌كرد و به هر كس، يك جرعه مي‌داد. با وجود آن هواي سرد، ما كه تنها يك بادگير روي لباس نظامي پوشيده بوديم، از عرق خيس شده بوديم و به شدت تشنه بوديم. همان يك ذره آب، توان عجيبي به من داد، من كه خيلي دعايش كردم. در اين چند دقيقه، تازه فرصت كردم با نفر عقب سرم در ستون، يعني سيد مصطفي مدني، چند كلمه صحبت كنم. او هم مانند من، آموزشي و تازه كار بود. از جنازه‌هاي عراقي و صحنه‌هاي عجيبي كه در راه ديده بوديم، با او صحبت كردم؛ ولي يادم هست او خيلي ساكت بود و در جواب من هيچ نمي گفت! اين چند ماه را تمام وقت با او بودم و با اخلاقش به خوبي آشنا بودم؛ ولي اين سكوت او برايم عجيب بود. بعدها علتش را حدس زدم. وضعيت خط اصلا معلوم نبود. تقريبا از چهار طرف و يا اگر اغراق نكنم از سه طرف، آتش خمپاره و تير رسام ديده مي‌شد. هر طرف را نگاه مي‌كرديم، درگيري و سرو و صداي انفجار بود. من فكر مي‌كردم، من ناشي هستم؛ ولي از با تجربه‌ها هم كه پرسيدم، آنها هم موقعيت اين عمليات را عجيب مي‌دانستند. تيرهاي رسام كه گه گاهي از ارتفاع خيلي پايين رد مي‌شد، بعضي به سطح آب برخورد و خيلي زيبا كمانه مي‌كرد. خيلي جالب بود! بيش از 500 نفر در ستون از روي جاده داشتند عبور مي‌كردند و بارها تيرهاي رسام از بين بچه‌ها و يا حتي از ميان پاي آنها رد شد، ولي هيچ كس را زخمي نكرد. تازه، اين تيرهاي رسامي بود كه ما مي‌ديديم؛ خدا مي‌داند چقدر هم تير معمولي گذشته بود!
در مياه راه، يك زخمي عراقي را ديديم كه در ميان جاده افتاده بود ستون ما به سرعت از كنار او گذشت.
بالاخره پس از مدتي، به انتهاي جاده رسيديم. خاكريز بزرگي در مقابلمان بود. ستون به سمت چپ حركت كرد و از فاصله يك متري كه بين خاكريز و درياچه بود، به سمت جلو مي‌رفت. حركت در آنجا هم به ياد ماندني بود. خاك رس منطقه كه در آنجا به علت وجود خاكريز و آب شل، به شكل لجن در آمده بود، پوتين‌هاي ما را به شدت چسبيده بود. در يكي دو مورد يادم هست پوتين را با وجود آن همه بند كه محكم بسته بودم، داشت از پايم در مي‌آورد. خيلي ترسيده بودم. از نفر جلويي فاصله گرفته بودم و ديگر در آن هواي تاريك و با چشم هاي ضعيفم، هيچ كس را در مقابلم نمي‌ديدم.
صحنه‌هايي كه در اين تكه راه كنار خاكريز ديدم، آروزها و خيالات ذهني مرا خيلي تغيير داد. اولين بار بود كه با چند جنازه شهيد مواجه شدم. يكي در گوشه‌اي روي خاكريز چمباتمه زده بود. يكي ديگر در ميان گلهاي لب آب جان داده بود و چند تاي ديگر كه توسط دوستانشان كه روي خاكريز، سنگر گرفته بودند با چفيه پوشيده شده بودند. آن صحنه‌ها به شدت مرا منقلب و چشم مرا حساس كرده بود، به طوري كه هر كس را بي‌حركت در روي خاكريز و سنگرهاي انفرادي مي‌ديدم، بي‌اختيار به او خيره مي‌شدم و تصور مي‌كردم شهيد است! نمي‌دانم چرا اين طور شده بودم! يا از ترس بود، يا از رقت و يا از ... خلاصه به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم.
تمام ستون كه به كناره خاكريز رسيد، پيام رسيد كه استراحت كنيد. روي ديواره خاكريز، پر بود از نيروهاي بسيجي، احتمالا گردان حبيب، مالك و يا حمزه بودند. ما هم در پايين پاي آنها روي زمين نشستيم. خاك پايين خاكريز توسط توريهاي فلزي محكمي مهار شده بود تا در آب درياچه و در اثر باران شسته نشود. باور كردني نبود كه دشمن بعثي فقط براي ايجاد موانع در مقابل حملات احتمالي ما، اين قدر به خود زخمت داده باشد و اين قدر مخارج را متحمل شده باشد. خلاصه به هر ترتيب بود، روي زمين مرطوب، در كنار مصطفي مدني خود را جابه‌جا كردم و فكر مي‌كردم در اينجا بتوانيم استراحت دلچسبي بكنيم.
در ابتدا كه نشستيم، همه ساكت بودند. فكر مي كنم مثل من در - مورد صحنه هايي كه ديده بودند، فكر مي‌كردند. من بيش از همه چيز، برخورد با آن چند شهيد، ذهنم را مشغول كرده بود. به تدريج كه روي آن فكر مي‌كردم، عظمت شهيد برايم بيشتر هويدا مي گشت. بله، اين چنين در راه خدا زجر كشيدن و در آن موقعيت آشفته كه هيچ كس فرصت نداشت گاهي به دوستش هم توجهي بكند، پذيرش شهادت و جان دادن و حتي آرزوي آن را داشتن، در حالي كه مي‌داند پس از مرگش بايد پيكرش در ميان اين گل و لاي، ساعتها و يا شايد روزها بماند، كار هر كسي نبود، عرضه مي خواست و يا بهتر بگويم. معرفت و شناخت مي‌خواست. من كه خود را قبلا از عاشقان شهادت و جانبازي تصور مي كردم حقيقتا جا زده بودم!!!
تازه فهميدم كه اخلاص يعني چه! قداست يعني چه! شجاع كيست! و ايثار، كار هر كسي نيست!
گفتن اين ها تا همين جا كافيست. نه حال من اجازه قلم زدن مي‌دهد و نه فكر مي كنم محيط آلوده شهر، به تو اجازه درك كلمات بي‌آلايش را بدهد.
مدتي كه نشستيم، سرما و سوز هوا كه با وجود درياچه مقابلمان بيشتر مي‌شد، عضلاتمان را به لرزه واداشت. بچه‌ها هم كه يا پتو به همراه نياورده بودند و يا از شدت خستگي، ميان راه انداخته بودند.
به هر حال، مجبور بوديم تحمل كنيم. من و سيد مصطفي كه كنار هم بوديم، خود را به هم نزديك تر كرديم و سرمان را روي پاي يكديگر گذاشتيم و چمباتمبه زديم. هيچ كدام تمايلي به صحبت كردن نداشتيم؛‌نمي‌دانم چرا؟ ولي نورين كه با تجربه‌تر بود و در كنارم نشسته بود به ما دو تا كه كمك آر.پي.جي او بوديم، سفارش مي‌كرد: "بچه‌ها از حالا به بعد، خيلي جدي است. مواظب باشيد مرا تنها نگذاريد. اول از گلوله‌هاي كوله شما استفاده مي‌كنم، بعد خودم. هر جا مي روم، دنبالم بياييد و ... "
سفارش‌هايش كه تمام شد، باز هم براي اين كه سكوت را بشكند، به من گفت: "مرتضي ديدي آن چند شهيد چطور مظلومانه افتاده بودند! فكر مي‌كني الان مادر و پدر اينها چه حالي دارند؟! "و بعد كه مرا تحت تأثير قرار داد، بدون مقدمه گفت: "نامردي، ديگه تو تهران، سوسول و ضد انقلاب و ضد امام ببيني و جلوش واينستي. نامردي اگر تو گوش اين پانكي هاي فاسد نزني! " و بعد مجددا ساكت شد.
بيش از يك ساعت كه گذشت، من و سيد مصطفي كه كمي گرم شده بوديم، از شدت خستگي، با پلك هايي بسته، نيمه خواب بوديم. گاهي اوقات هم با صداي خمپاره و تيرهاي مستقيم تانك كه به طور پراكنده از روي خاكريز سوت كشان عبور مي‌كرد، چشممان را باز مي‌كرديم. مدام صداي فرماندهان مي‌آمد كه: "روي خاكريز نرويد، دشمن شما را مي‌بيند " راست مي‌گفتند. گاهي اوقات نورافكنهاي روي تانكهاي دشمن، سرخاكريز را روشن مي‌كرد؛ معلوم بود كه به دنبال سرشوريده‌اي مي‌گشتند! ولي با تمام اين حرف‌ها سكوت شبانه، بر اين سر و صداهاي پراكنده مستولي بود.
حالا شايد حدود دو سه ساعت بود كه آنجا نشسته بوديم. من و سيد همچنان در حالت خماري، چشمها را بسته بوديم و به ظاهر خواب، ولي في‌الواقع در فكر بوديم...
من خود را براي اتفاقات و صحنه‌هاي جديد آماده كرده بودم؛ ولي گويا به ضعف خود به خوبي پي برده بودم. به همين خاطر، سعي مي‌كردم بيشتر با خدا راز و نياز كنم و از او كمك بخواهم.
در همين حال و هوا بودم كه ناگهان با صداي انفجار مهيبي چشمانم را باز كردم. يك لحظه خيال كردم كه درياچه مقابلم آتش گرفته است. گويا دشمن سي چهل گلوله كاتيوشا را با هم فرستاده و ديواره‌اي آتشين در مقابل ما پديد آورده بود. در پي اين انفجار، صداي پي در پي سوت و انفجار خمپاره‌ها در اطرافمان، همه ما را از جا تكان داد. از بچه‌ها يك چيزهايي در مورد آتش سنگين منطقه شنيده بودم؛ ولي هيچ وقت اين طور تصور نمي كردم. احتمالا حضور ما در پشت خاكريز براي دشمن مسلم شده بود. ما هم كه سنگري نداشتيم، روي زمين مچاله شده بوديم و در دل "وجعلنا من بين ايديهم " مي‌خوانديم. پيام رسيد كه هر چه سريعتر، سنگرهاي انفرادي بكنيد. خواستيم مشغول ساختن سنگر شويم كه ناگهان خمپاره‌اي در فاصله چند متري ما فرود آمد. من كه روي زمين نشسته بودم و سرم را روي خاكريز گذاشته بودم، متوجه اصابت تركش بزرگي در چند سانتيمتر صورتم شدم و به دنبال آن، خاك به صورتم پاشيده شد. تازه جدي بودن مرگ برايم هويدا شد. در همين لحظه فرياد دو سه تا از بچه‌ها كه كمك مي‌خواستند، بلند شد: "امدادگر ... امدادگر. " سيد مصطفي با حالتي نسبتا مضطرب رو به من كرد و گفت: "من هم مجروح شدم. امدادگر را صدا كنيد. " من، طه را كه امدادگر دسته‌مان بود، صدا زدم و او به سمت ما آمد. تركش ريزي به ماهيچه ساق سيد مصطفي برخورد كرده بود و زياد خطرناك نبود. من و نورين براي ساختن سنگر روي خاكريز رفتيم و با دست و سمبه كلاش، مشغول كندن خاك شديم. پس از مدتي، سنگر كوچكي آماده كرديم و من سيد مصطفي را به داخل آن بردم. او هنوز مات و مبهوت بود. چند لحظه كه داخل سنگر نشست، يكدفعه متعجب گفت: "پس چرا مرا تنها گذاشته‌ايد داخل سنگر و خودتان بيرونيد؟ " و بلند شد، بيرون آمد. يادم هست، به او گفتم: "آقا سيد، اگر پايت ناراحت است برگرد عقب، راه زيادي در پيش داريم. " و او با حالت جدي و خاصي كه داشت، بلند شد و دو بار بالا و پايين پريد و گفت: نه، چيزي نيست. تركش داخل گوشتم هست. "
براي من خيلي جالب و عجيب بود!
آتش، متناوب و با نواخت كمتري ادامه داشت و تك و توك، افراد را مجروح مي‌كرد. پيام رسيد كه حركت مي‌كنيم و از كنار خاكريز، مجددا به سمت جاده‌اي كه آمده بوديم، حركت كرديم. روي دامنه خاكريز، انباشته بود از نيروهاي آماده به كار كه در كنار هم نشسته بودند و خدا مي‌داند از اين همه خمپاره اگر يكي بين آنها فرود مي‌آمد، چه مي‌شد. بعد از اين آتش سنگين، وحشت خط را بهتر درك مي‌كردم. پيش خودم به شجاعت سيد مصطفي آفرين مي‌گفتم. شيطان از هر بهانه‌اي براي ترس انداختن در دل ما استفاده مي‌كرد و گاهي به هر بهانه‌اي، تصميم به عقب رفتن مي‌گرفتم. به ياد سفارش چند روز قبل روحاني گردانمان، مدام ذكرهاي "يا زهرا "، يا سكينه القلوب يا سبحان " و .... را تكرار مي‌كردم و صداي پي در پي انفجارات، يك لحظه مرا از ذكر و دعا غافل نمي‌كرد.
در همين حال و هوا بودم كه يك لحظه احساس كردم ضربه بسيار محكمي به ساق پايم زده شد و به دنبال آن، صداي انفجار و بلند شدن فرياد "يا حسين " بچه‌ها، بدن مرا سست كرد و بي‌اختيار روي زمين افتادم. احساس كردم خمپاره روي پاي من فرود آمده است. تمام عضلاتم سر شده بود و بي‌اختيار "يا زهرا " و "يا حسين " مي‌گفتم. در اطرافم بچه‌هاي ديگر را مي‌ديم كه روي زمين افتاده بودند و ناله مي‌كردند. تكان صفت، بهبودي، حر سعدي، بزرگر، ... را دور و بر خود مي‌ديدم. نمي‌دانم از كدام طرف، فواره خون به صورت و سينه من پاشيده شد. صداي معاون گروهانمان - مرتضي چيتگري، و بچه‌هاي پشت سرم را مي‌شنيدم كه فرياد مي‌زدند:
خمپاره داخل ستون خورد.
- بچه‌هاي دسته جهاد مجروح شدند و به دنبال آن مي‌گفتند: "هر كس مي‌تونه راه بره، خودش بلند شه حركت كنه وگرنه جا مي‌مونه. "
حر سعدي را ديدم كه مضطرب و با چشمان اشك آلود به من گفت: "دستم قطع شده، دست من حس نداره "
يادم هست صدايي در گوشم زمزمه مي‌كرد كه: "ابوالفضل دستش قطع شده، ابوالفضل دستش جدا شد. " حالا نمي‌دانم خودم اينها را تكرار مي‌كردم يا خود او و يا در ذهنم اين طور بود. خلاصه با دستان پر از گل و كثيفم، چفيه دور گردنم را باز كردم و روي زخم بزرگي كه روي دست حر ايجاد شده بود، بستم. يك تركش. روي پوتينم خورده و داخل استخوان مچ پايم شده بود. خون داخل پوتينم جمع مي‌شد و زخم را خودم نمي‌ديدم. احساس كردم مي‌توانم حركت كنم. از جا بلند شدم. بقيه مجروح‌ها هم با كمك بچه‌ها بلند شدند. فقط محمد بهبودي روي زمين افتاده بود. چشمانش نيمه باز بود و حركتي نمي‌كرد به نظر مي‌رسيد نفسهاي آخر را مي‌كشد. دولا شدم و فرياد زدم: "محمد، محمد، بهبودي بلند شو، جواب بده! " و فقط صداي كم جاني شنيدم كه در جوابم مي‌گفت: "يا حسين، يا حسين... "
دلم برايش آتش گرفته بود؛ ‌ولي كاري از دستم بر نمي‌آمد. فرماندهان فرياد مي‌زدند: "مجروحان را رها كنيد؛ ‌از عمليات جا مي‌مانيد. حركت كنيد. " ما هم بالاجبار لنگان لنگان و با كمك ديگران حركت كرديم.
به جاده كه رسيديم، سيد جلال مدني، جواد رضايي، سيد مصطفي و علي نيازي مسئول دسته‌مان - را ديدم كه نگران و غمگين، ما را نگاه مي‌كردند. بيشتر از همه، علي نيازي گرفته به نظر مي‌رسد. حق داشت؛‌ اول كاري، دسته‌اش لت و پار شده بود. به كمك علي نيازي و جهانگيري، به گوشه‌اي در كنار سنگري رفتم و با بقيه مجروحان كه هر كدام در گوشه‌اي افتاده بودند، منتظر وسيله‌اي مانديم تا به عقب برگرديم. آنجا براي ايستادن جاي بسيار خطرناكي بود، سه راهي‌اي بود كه توسط دشمن به شدت كوبيده مي‌شد و بعدها "سه راهي شهادت " نام گرفت. همين طور كه جهانگيري كمكم مي كرد، از او خواستم تا ببيند تركش دقيقا به كجايم برخورد كرده است. او در جوابم گفت: "من درست نمي‌توانم ببينم. زخمي شده‌ام. " با تعجب گفتم: "مگر تو هم زخمي شده‌اي؟ " و بعد كه زير نور منورها به صورتش نگاه كردم، از خجالت و تعجب نمي‌دانستم چه كار كنم!؟
تمام صورتش پر از خون بود. روي چشمانش را خون پوشانده بود و با اين وضع، صدايش در نمي‌آمد و به من كمك مي‌كرد. ابتدا فكر كردم تركش به چشمش برخورد كرده است؛ خيلي نگران شدم. با گوشه‌اي از پارچه سه‌گوش داخل كيسه امدادم، خون را از روي صورتش پاك كردم و اين‌طور تشخيص دادم كه تركش در ابرو و پيشانيش فرو رفته. خلاصه پارچه را به سرش بستم و با جيپي كه به عقب مي‌رفت و فقط به اندازه يك نفر جا داشت، او را به عقب فرستادم. چند لحظه بعد، تويوتايي كه پشت آن پر از مجروح بود، مرا نيز سوار كرد و با سرعت به سمت عقبه حركت كرد. مجروحان روي سر و كول يكديگر نشسته بودند و از شدت درد و ناراحتي، ناله مي‌كردند. ماشين توي هر چاله خمپاره‌اي كه مي‌افتاد، بچه‌ها روي همديگر پرت مي‌شدند و از فشار درد، فرياد "يا حسين " و "يا زهرا "‌يشان بلند مي‌شد. پس از مقداري راه، تويوتا ايستاد و گفتند بچه‌ها پياده شوند تا ماشين ديگري بيايد و آنها را ببرد. مأموريت اصلي تويوتا، رساندن مهمات بود و درست نبود مشغول ما بشود مجروحان آنجا پياده شدند و منتظر وسيله بعدي شدند. يكي - دو تا آمبولانس آمد و مجروحاني را كه حالشان بدتر بود، سوار كرد. من كه وضع را اين طور ديدم، خودم پياده و لنگان لنگان شروع به حركت كردم و به كمك افرادي كه به عقب مي‌رفتند، يكي دو كيلومتر و شايد بيشتر را پياده آمدم. آن چند دقيقه پياده‌روي براي من خيلي جالب بود؛ نمي‌دانم چرا؟ با وجود تمام خستگي و دردي كه داشتم، در خودم احساس سبكي مي‌كردم. احساس مي‌كردم تا حدي وظيفه خودم را انجام داده‌ام؛ انگار كه تمام گناهان از وجودم پاك شده بود. دوست داشتم جراحتم زياد باشد و بي‌اختيار منتظر بودم در عقبه، پايم را قطع كنند! و اين برايم احساسي دلنشين بود. بالاخره آمبولانسي رسيد و مرا تا سنگر بهداري رساند و از آنجا پس از درآوردن پوتين و پانسمان سطحي، مرا تا كنار اسكله‌اي كه مجروحان را با قايق به عقب مي‌بردند، برد. روي اسكله پر بود از مجروح و قايقها بيشتر از ظرفيتشان سوار مي‌كردند. در آنجا مرد مسني را ديدم كه به دشت مجروح شده بود و قبل از اينكه سوار قايقش كنند، شهيد شد. من كه با ديدن آن صحنه‌ها خيلي منقلب شده بودم، چاره‌اي نداشتم جز اينكه فقط نظاره‌گر باشم و صبر كنم!
آنجا علي ملكي - يكي از بچه‌هاي كم سن و سال دسته‌مان - را هم ديدم كه از ناحيه پا مجروح شده بود. بالاخره پس از اينكه كمي خلوت شد، من نيز توسط قايقي، به آن طرف درياچه مصنوعي منتقل شدم. توي قايق متوجه شدم كه آفتاب نزديك است طلوع كند و در همان حالت، نماز صبحم را به جا آوردم. بعد از پياده شدن از قايق، به بهداري مجهزتري انتقال يافتم تقريباً در آنجا آتش خمپاره تمام شده بود و خيلي كم احتمال داشت كه صدايي به گوش برسد. اين بهداري سنگر بزرگي بود كه داراي ده - دوازده تخت جهت‌ بستري موقت مجروحان بود و تقريباً براي پانسمان هر نوع مجروحي آمادگي داشت. در آنجا در حالي كه پاي مرا پانسمان مجدد كردند، پرونده موقتي نيز برايم تشكيل دادند و با نوشتن مشخصات خودم و نوع مجروحيتم در آن، مراحل بعدي كار را مرا مشخص كردند. بعد از چند دقيقه، از آنجا توسط اتوبوسهاي مخصوص حمل مجروحان، به اهواز منتقل شدم. وقتي مجروحان داخل اتوبوس را ديدم، جراحت و درد خودم را فراموش كردم. يكي از بچه‌هاي موج گرفته را ديدم كه تمام وقت به گوشه‌اي خيره شده بود و گريه مي‌كرد. پسر كم سن و سالي بود. نمي‌دانم چه بر سرش آمده بود؛ هر چه حرف زدم، جوابم را نداد و حتي نگاهم نيز نكرد. خيلي متأثر شده بودم. البته اين اولين بيمار موجي‌اي نبود كه مي‌ديدم. روي اسكله‌اي كه منتظر قايق بوديم نيز با چند نفر از بچه‌هاي موجي برخورد كرده بودم. بعضي مي‌خنديدند، بعضي گريه مي‌كردند و بعضي حرف مي‌زدند و نوحه مي‌خواندند. شايد اينان بيشتر از همه مجروحان مرا تحت تأثير قرار داده بودند. من كه از خط مي‌آمدم، حس مي‌كردم اينان چه كشيده‌اند. و مي‌دانستم اگر معالجه نشوند، در شهر چه مي‌كشند! از شدت خستگي تقريباً تمام بچه‌ها روي كف اتوبوس خوابشان برد؛ گويي اصلاً درد و جراحت خود را فراموش كرده بوديم!
در اهواز، به يك سالن ورزشي كه در آن براي بستري مجروحان تخت چيده بودند، منتقل شديم. به خاطر زياد بودن مجروح، رسيدگي به آنان بسيار مشكل بود؛ به طوري كه براي رفتن به دستشويي، هيچ كمكي نداشتيم و يا ممكن بود مجروحي از شدت درد ساعتها ناله مي‌كرد تا شايد قرص مسكني به او مي‌رسيد. وضع عجيبي بود؛ ولي با تمام اين حرفها، ما كه از محيط وحشت و آتش بدان‌جا آمده بوديم، شايد برايمان از آرامترين مأمنها و مرفه‌ترين محفلها، آرامتر و پررفاهتر بود. پس از چند ساعت، از آنجا به راه‌آهن منتقل شده، با قطار به سمت تهران آمديم. قطار بعد از نماز صبح، در قم ايستاد و ما توسط آمبولانس به بيمارستان انتقال يافتيم. در بيمارستان، از پايم عسكبرداري شد و توسط دكتر متخصص معاينه شدم.
تك‌تك صحنه‌هاي داخل قطار و بيمارستان، خاطرات زيبايي را در ذهنم جا داده كه فكر نمي‌كنم گفتن آنها برايت جالب باشد.
حدود ساعت 9 صبح بود كه با تلاش و اصرار خودم، همراه ميني‌بوس بنياد شهيد كه مجروحان مرخص شده را به خانواده‌هايشان مي‌رساند، به تهران منتقل شدم.
در لحظه ورودم به تهران، برخوردم با وضع عادي شهر، حال مرا به شدت دگرگون كرد؛ گويا اصلاً در اين مملكت هيچ خبري نيست. اصلاً برايم انطباق غوغاي جبهه و آن وضع آرام - در يك كشور - ممكن نبود و اين وضعيت وقتي بيشتر روي من اثر گذاشت كه راننده ميني‌بوس به علت كمبود گازوئيل نتوانست مرا به در منزل برساند و در ميدان آزادي، تاكسي دربستي كرايه كرد تا توسط آن من به منزل بيايم. قرار شد من روي صندلي عقب تاكسي بنشينم تا راحت‌تر باشم. راننده تاكسي، توقع برخورد با مجروحي با آن شكل و شمايل را نداشت. از حالات صورتش اين را دريافتم. وضعيت من براي خودم عادي بود؛ ولي گويا شهريها را متحير كرده بود. سر و وضع لباس من مانند ديگر مجروحاني نبود كه پس از معالجه و بستري شدن، از بيمارستان مرخص مي‌شوند. من در حقيقت، بي‌اجازه از بيمارستان خارج شده بودم؛ اگرچه به علت مجروحان زياد، كسي نيز مانع من نشده بود. هنوز لباسهاي منطقه را به تن داشتم و سرم پر از خاك و گل بود. روي لباس نظاميم (لباس بسيجي) لكه‌هاي خون به مقدار زياد ديده مي‌شد. شلوارم تا بالا پاره شده بود و از خون خشك شده، به رنگ سياه درآمده بود. پايم كه تا زانو لخت بود، باندپيچي شده بود و هنوز معلوم بود خونريزي تدريجاً ادامه دارد؛ چرا كه لكه‌اي از آن، قرمز و تر بود. خلاصه وضعيت جالبي بود. يك لحظه احساس كردم تا سوار تاكسي شدم، همه به من خيره شده‌اند؛ ولي من حالم - شايد - به غير از آني بود كه ديگران تصور مي‌كردند. خيلي دگرگون بودم. اصلاً به هيچ كس توجه نكردم و با كمك ديگران سوار ماشين شدم.
اين‌طور كه از ظواهر راننده مي‌ديدم، زياد موافق انقلاب و جنگ نبود. حتي در ابتدا احساس كردم تمايلي به تحويل گرفتن من نيز ندارد. پس از چند دقيقه، خيلي خشك شروع به صحبت با من كرد. با اين سؤال شروع كرد: "از جبهه چه خبر؟ پيشروي داريم يا...!؟ " گويا مي‌خواست بگويد: "يا همه‌اش شعار و دروغ است؟ " ولي يك لحظه سر و وضع من كه از آينه شاهد آن بود، او را از اين صحبت منع كرد. فكر مي‌كنم شرم كرد و يا شايد...
خلاصه ساكت شد. ولي من علي‌رغم ميلم، خيلي خوش‌بينانه با سؤالات او برخورد مي‌كردم و همه را با خوشرويي جواب مي‌دادم. احساس مي‌كردم در شهر هيچ‌كس حرفهاي مرا نمي‌فهمد. لذا حوادث آنجا را شرح نمي‌دادم؛ بلكه فقط خيلي ساده جواب مي‌دادم: "الحمدالله خوب است.... به اميد خدا... ان‌شاءالله، بله، ما پيروزيم، ولي نه خيلي آسان! "
پس از دو سه تا سؤال و جواب، مجدداً سكوت فضاي ماشين را فرا گرفت و من مات و خمار، از پشت شيشه، خيابان را نگاه مي‌كردم؛ ولي تمام حواس و فكرم در جايي به جز تهران سير مي‌كرد. در همين وضع بوديم كه در ميدان ونك متوجه شدم مسافر زني جلو تاكسي سوار شد. از آن زنان بدحجاب بود كه اصلاً چشم‌ ديدنشان را نداشتم. احساس مي‌كردم اينان همگي به خون بچه‌ها خيانت مي‌كند؛ انگار به همه ما دهن‌كجي مي‌كردند. او كه متوجه من شد - گويا يك لحظه شوكه شده بود - از راننده وضع مرا پرسيد و از روي ترحم، پاكت ليمويي كه در دست داشت، به عنوان تعارف، به سمت من گرفت. من خيلي خشك جواب دادم: "ميل ندارم، متشكرم! " وضعيت من، رفتار و حركات او را تحت تأثير قرار داده بود. هرچند لحظه يك بار برمي‌گشت و سرو وضع مرا با حالت خاصي نگاه مي‌كرد. احساس كردم وجود من آنان را بيشتر به خود آورده است. به نظر مي‌رسيد تازه متوجه شده‌اند كه اين مملكت در جنگ است و آنان بيگانه از آن! وقتي اين تصور برايم بيشتر قطعي شد كه تاكسي به منزل رسيد و راننده راديدم كه با رويي‌خوش و در عين حال با احساس خجالت و حقارت، از ماشين پياده شد و مرا تا در منزل كمك كرد و در آخر نيز هرچه اصرار كردم، نتوانستم تمام كرايه‌اي كه قرار بود، به او بدهم، در صورتي كه در ابتدا كمتر از آن مقدار را قبول نداشت! گويا خود را تبرئه مي‌كرد.
برخورد آن روز من با خانواده، دنيايي خاطرات از ياد نرفتني را در ذهن من جا داد. قصد ندارم بيش از اين جزئيات را شرح دهم. از تهران، ديگر، برايت هيچ نمي‌گويم؛ كه آن چند روز تماماً‌ نگراني بود و دلتنگي.
وقتي دوستانم بعد از انجام چند مرحله عمليات، به تهران بازگشتند و خبر شهادت عده‌ زيادي از بچه‌ها را به من رساندند، تازه فهميدم كه چقدر از قافله عقب مانده‌ام. عجيب احساس تنهايي و دلتنگي مي‌كردم؛ ولي چاره‌اي نداشتم جز اينكه صبر كنم. دلم پر از درد بود و هيچ‌كس نمي‌دانست. گاه در تنهايي‌ها مدتها مي‌گريستم تا قدري احساس سبكي كنم. اين حال و هوا فقط مختص من نبود؛ بلكه خيلي از بچه‌ها اين‌طور بودند. با شنيدن جمله‌هايي همچون: كجاييد اي شهيدان خدايي، ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه، اي از سفر برگشتگان كو شهيدان ما... احساس عجيبي به من دست مي‌داد. دوست داشتم فرياد بزنم و به همه بگويم كه بر من چه مي‌گذرد؛ اما نمي‌توانستم. سكوت مي‌كردم؛ در حالي كه دروني آشفته داشتم.
ياد هر يك از دوستانم كه حالا از من جدا بودند، از آن روز به بعد، سازنده الگوهايي اخلاقي برايم بود؛ دوستاني كه ماهها شب و روز را در جوارشان سپري كردم و هيچ‌گاه نتوانستم از همراهي با آنها آن‌گونه كه شايسته بود، بهره‌مند شوم؛ بچه‌هايي چون:
سيدمصطفي معافي مدني، نمونه اخلاص،‌ داراي اراده‌‌اي قوي و در عين حال بدني ورزيده. گويا خدا او را طلبيده بود و او نيز خود مي‌دانست. همان‌طور كه برايت گفتم، در ميان عمليات، تركشي به پايش اصابت كرد؛ ولي علي‌رغم اصرار ما، به عقب برنگشت. اين طور كه بچه‌ها تعريف كردند، صبح عمليات، به هنگام عقب‌نشيني موضعي، از ناحيه پهلو و پا زخمي شد و جا ماند. نمي‌دانم اگر من آن روز آنجا اين صحنه را مي‌ديدم و قادر نبودم كمكي كنم، چه حالي پيدا مي‌كردم. شايد خواست خدا بود كه قبل از اين حوادث، به عقب بازگردم. او را جز مفقودان اعلام كردند.
شهيد محمدعلي بهرامي‌زاده، نمونه پاكي، سادگي، اخلاص و خوش‌قلبي. پسر عجيبي بود. شايد بيش از همه، شهادت او مرا سوزاند. هميشه از اينكه نتوانسته بود در عمليات والفجر 9 - فتح فاو - شركت كند، حسرت مي‌خورد. مي‌گفت آن‌روزها مادرم مريض بود و من كه پسر كوچك خانه بودم و تنها كمك مادرم، مجبور شدم در خانه بمانم. وقتي صحبت از شهدا مي‌شد، تغيير حالت مي‌داد و با حالتي خاص از آنها نام مي‌برد. به ياد ندارم او از موضوعي عصباني يا ناراحت شده باشد؛ عصبانيتش هم با خنده همراه بود. خلاصه در يك كلام بگويم محمد از كساني بود كه اگر شهيد نمي‌شد، عجيب بود. جنازه او نيز جا ماند.
شهيد حسن جهانپور و رضا جهانپور. در وصف اين دو، دو سه جمله‌اي برايت گفته‌ام. شهادت اين دو برادر نيز جانسوز است. مي‌گفتند رضا جهانپور در اثر اصابت تير و تركش به شهادت رسيد و حسن كه برادر بزرگتر بود، جنازه برادر را به دوش كشيد و در عقب‌نشيني، در اثر اصابت خمپاره، خود او نيز در كنار جنازه برادر در خون غلتيد. بچه‌هايي كه شاهد صحنه بودند، مي‌گفتند: "نمي‌داني چه صحنه‌اي بود؛ جگر را آتش مي‌زد! " اين دو نمونه اخلاق نيز پيكر خود را در بيابانها به جا گذاشتند و به سوي معبود شتافتند.
شهيد سيداحمد حسيني، معاون دسته‌مان بود. حدود يك ماه بعد از عمليات كربلاي 5، در عمليات تكميلي آن به شهادت رسيد. از بچه‌هاي خوش اخلاق، كاري، با تجربه و مخلص دسته به حساب مي‌آمد. من كه علاقه خاصي نسبت به او داشتم.
مفقود، ابراهيمي. با تعاريفي كه از بچه‌ها شنيدم، هميشه از او به عنوان شير دسته ياد مي‌كنم. پسر شجاع و فداكاري بود. البته ظاهرش اصلاً گوياي آن نبود. بچه‌ها مي‌گفتند در عقب‌نشيني، يكه و تنها در مقابل عراقيها ايستاد تا بچه‌ها به عقب برگردند. يكي مي‌گفت او را زخمي ديده كه با تيربار، ستون عراقيها را زمينگير كرده است. فكر مي‌كنم اگر تو هم آنجا بودي، در مقابل اين تعاريف، بي‌تفاوت نبودي؛ جايي كه تانكها به دنبال بچه‌ها مي‌كردند و در پناه آن، نيروهاي پياده دشمن، به مجروحان ما تير خلاص مي‌زدند و در اين حال مي‌بايست حدود 10 كيلومتر رابا آن تجهيزات و احياناً همراه داشتن برانكارد حامل مجروح بدويم. البته من هم در آن غوغا نبودم؛ ولي احساس مي‌كنم ديگر بتوانم آن موقعيت‌ را درك كنم. سيداحمد حسيني بعد از كربلاي 5 مي‌گفت: "مجروحي را ديدم كه هدف توپ مستقيم تانك قرار گرفت و دو پاي او به دهها متر آن طرفتر پرتاب شد و پيكرش در ميان گردوغبار انفجار ناپديد شد. نمي‌دانم با ديدن اين صحنه‌ها چطور مي‌توان...!؟ "
حاج آقا شيرافكن، مرد مسني در دسته هجرت بود. با آن سن و سالش، به خيلي از جوانها درس شادابي مي‌داد. بچه‌ها مي‌گفتند به هنگام شهادت، اذان مي‌گفت. چند روز قبل از عمليات، براي رفع مشكلاتش، دو سه روز به تهران رفت. وقتي برگشت، با حسرت مي‌گفت اين يك دو روز آن‌قدر گرفتار بودم كه موفق نشدم دختر بچه‌ام را كه مدرسه مي‌رود، حتي يك‌بار ببينم! بعد از شهادتش نمي‌دانستيم چطور به خانواده‌‌اش خبر دهيم.!؟
حسين رمضاني، يك ماه به خاطر قطع نخاع، در خانه بستري بود؛ ولي بالاخره طاقت نياورد و به سوي دوست شتافت. بچه‌ها مي‌گفتند با اين زجري كه اين يك ماه، او در خانه متحمل شد، اگر خرده گناهي هم داشته، حتماً آمرزيده شده است.
شهيد پلارك، مسئول دسته هجرت در كربلاي پنج و معاون گروهان در تكميلي، پسر شجاع و مخلصي بود. بچه‌ها مي‌گفتند تير به سرش اصبات كرد و در همان حالت كه نفس هاي آخر را مي‌كشيد محسن اميدي - يكي از بچه‌هاي گروهان - سر او را بغل گرفته بود و با التماس مي گفت: "پلارك جان، سلام ما را به آقا برسان. بگو ما هم مي‌آييم. " و ساعتي بعد، خود او هم به دنبال دوست خود، به سوي حق پرواز كرد.
جواد رضايي، نمونه تقوي، اخلاص، اخلاق و ايمان بود. با وجودي كه سه سال از من كوچكتر بود، هميشه او را به عنوان معلم خود قبول داشتم. برادرش مفقود شده بود و پدرش همراه او در جبهه به سر مي‌برد. هميشه ساكت بود و فكر مي‌كرد. پسري صبور و داراي روحيه‌اي قوي و شاد بود. جداً برازنده شهادت بود. در عمليات كربلاي 8 كه حدود دو ماه بعد از كربلاي 5 انجام شد، به شهادت رسيد.
حبيب محمدي، مسئول دسته شهادت بود. از مداحان مخلص اهل بيت بود. من كه وقتي او مي‌خواند، حال عجيبي مي‌گرفتم. احساس مي‌كردم از ته دل مي‌خواند. او نيز در عمليات كربلاي 8 به شهادت رسيد.
و شهدا و مفقودان ديگري چون قيومي، ارجمندي، قرنفلي، چيتگري - معاون گروهانمان - شهر قسمتي - از بچه‌هاي مخابرات.
وفايي، محمدرضا حقيقي، مونسان، توكل، ابولو، عابديني، حسينيان، سجادي، نوروزي، ملكان، داراب، آجلو، شادالويي، هربخت اسماعيل اسدي، جعفرتوز و... كه در وصف هر كدام، صفحاتي را مي‌توان نگاشت، از بچه‌هايي بودند كه در عمليات كربلاي 5، تكميلي و كربلاي 8، اتصال با دوست را به انفصال از همراهان ترجيح دادند و ما را در غم فراق خود و حستري هميشگي،‌ دلتنگ، رها كردند. خدايشان خونبهايشان باد.

*پي نوشت:
*(1): اسم اصلي سعدي ، داريوش بود.خودش اسمش را به ابوالفضل تغيير داده بود و چون هميشه از كار هاي گذشته اش اظهار ندامت مي كرد ، محسن كريمي و بعضي از بچه ها او را "حر " صدا مي كردند ولي من هنوز به او ابوالفضل مي گفتم.

ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(19)

 
 
سه شنبه 28 دی 1389  10:43 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها