0

نبرد در نونيِ صفر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نبرد در نونيِ صفر

89/10/28 - 00:07
شماره:8910230069
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «سيد حسن شكري»
نبرد در نونيِ صفر

خبرگزاري فارس: در پايين جاده شلمچه، فاصله ما تا نوني اول به پانصد متر رسيد، اما در اين فاصله چه‌ها كه نگذشت: نيروهاي ما بعد از صدمتر پيشروي، زير باران خمپاره و كاليبر قرار گرفتند.بچه‌ها يكي پس از ديگري پرپر شده و روي زمين ريختند.

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي سيد حسن شكري از نبرد كربلاي 5 است. آقاي شكري در سال هاي جنگ از بچه هاي گردان حبيب ابن مظاهر از لشكر 27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود:

توضيحيات «حسن شكري»: تمامي نوشته هاي زير وقايعي است كه با چشمهايم ديده ام و هيچ تصرفي در آن نكرده ام.

در اردوگاه كرخه بودم؛ اردوگاه امام زمان و يارانش؛ جايي كه خاطره صدها شهيد را در خود گنجانده و معبر هزاران عاشق بي‌پروا و دلسوخته بود. شهيداني چون: شهرابي، سادات، اعلمي، ناظم، كريمي، ميثم، صالحي، مداح، زارعي، رجبي، غياثوند، حسني‌پور، طائب، مرادي و... خيلي‌هاي ديگر كه پيشترها به ديدار مولايشان شتافتند.
چند روزي مي‌شد كه پيش «حاج حميد» بودم؛ تا اينكه ابلاغ كردند دسته ويژه «روح‌الله» را تشكيل دهم. از اين خبر خيلي خوشحال شدم، ولي بعد از مدتي برنامه تغيير كرد و قرار بر اين شد كه به گروهان «حر» بروم. رفتم و در آنجا به همراه «قدوسي» و «خردبايي» مشغول كار شدم. اين گروهان از سه دسته تشكيل مي‌شد: كربلا، نينوا و نجف؛ كه مسئولان آنها به ترتيب بابايي (شهيد)، مقداد و نهضت بودند.
تقريباً يك هفته تا شروع عمليات باقي مانده بود و ما فشرده‌تر از قبل با بچه‌ها كار مي‌كرديم. بعد از پايان تمرينات، جهت اعلام آمادگي، مانور گروهان انجام شد.
ديگر در انتظار شب موعود بوديم و روزها برايمان به كندي مي‌گذشت. بچه‌ها درست مثل آدم‌هاي تشنه‌اي كه در پي آب مي‌گردند، در آرزوي شهادت بودند. تشنگي شورانگيز عبوديت و رستگاري هر لحظه بيشتر در درونشان موج مي‌زد و شهادت را تنها و تنها براي رسيدن به «او» طلب مي‌كردند.
سه روز به شروع عمليات مانده بود كه همراه حاج حميد (شهيد)، نوروزي، خلج (شهيد)، حاج مهدي (طائب) و صفوي به منطقه عملياتي رفتيم. از روي تصاوير هوايي نسبت به وضعيت منطقه توجيه شديم. سرانجام روز هشتم اسنفدماه 1365 در ميان غريو شادي بچه‌ها، با كرخه خداحافظي كرديم. شدت شور و شعف نيروها به حدي بود كه گويي جنگي در كار نيست و همگي به مجلس عروسي و پايكوبي مي‌روند.
آن روز، صبح زود با صداي بلندگوها بيدار شديم. ساعت سه و نيم بود. صبحانه را آماده كرديم و قرار شد بعد از خوردن، حركت كنيم. «سيدعباس ميري» (شهيد)‌ هم طبق معمول به سراغ نماز شبش رفت. چه حال پرشور و باصفايي داشت!
تقريباً ساعت شش صبح بود كه به سوي شلمچه حركت كرديم. به چهل كيلومتري خرمشهر رسيده بوديم كه بنا به دلايلي دستور توقف كامل رسيد و مدتي نگذشت كه دوباره ما را به كرخه باز گرداندند. اما بلافاصله اعلام كردند كه سريعاً برگرديد و ما بدون اتلاف وقت راه قبلي‌مان را پيش گرفتيم و حوالي شب به اردوگاه كارون رسيديم و همان جا اطراق كرديم.
صبح روز نهم سري به گردان عمار زدم با سيد محمد - بردارم -، بيات، سيداحمد (شهيد) و وفايي (شهيد) ملاقات كردم و دوباره به گروهان برگشتم. حاج حسن از روي كالك عملياتي، وضعيت منطقه درگيري را براي ما توجيه كرد و وظيفه گروهانها و دسته‌ها كاملاً مشخص شد. مأموريت گروهان ما اين بود كه با «نوني يك» كه در رأس درياچه ماهي قرار داشت درگير شود و عراقيها را سرگرم كند تا گروهانهاي «قيس» «عابس» و دسته «رو‌ح‌الله»، «نوني صفر» را كه تاكنون چندين گردان براي تصاحب آن متلاشي شده بودند تصرف كنند. در حقيقت گروهان ما به عنوان طعمه‌اي براي گردانهاي ديگر به كار گرفته مي‌شد.
ساعت دو و نيم بعدازظهر گروهان قيس و دسته روح‌الله به وسيله كاميونها روانه شدند و ساعتي بعد ما هم عازم ميدان رزم شديم تا شب را پشت خاكريزي كه يك كيلومتر با عراقيها فاصله داشت، بگذارنيم.
هيچگاه سكوت پرزمزمه آن شب عرفاني را فراموش نمي‌كنم. صداي دل‌انگيز و حزن‌آلود بچه‌ها در تاريكي شب طنين‌انداز بود. همه مي‌دانستند كه آن شب، شب وداع است. شبي به غايت عجيب! معلوم نبود كه فردا چه كساني به ديدار مولايشان مي‌شتافتند و چه كساني...
آتش دشمن شدت گرفته بود و گاه گاه فانوسهايي را كه براي رفت و آمد آمبولانسها - به خصوص بعد از شروع عمليات كه مي‌بايست با چراغ خاموش حركت كنند- نصب شده بود، خاموش مي‌كرد. چند بار «مجلسي» را براي روشن كردن آنها فرستادم. او پيك گروهان بود و در اين آمد و رفتها، چندين بار خمپاره‌ها تا مرز شهادت رانده بودنش.
ساعت هشت شب بود. در كنار قزويني و مقدم - بي‌سيم‌چي‌هاي گروهان - نشسته بودم. بچه‌ها دعاي توسل مي‌خواندند و شانه‌هايشان از شدت گريه مي‌لرزيد. زمزمه «يا زهرا... يا زهرا» فضا را عطرآگين كرده بود. همه مي‌دانستند رمز عمليات «يا فاطمه‌‌ الزهرا (س)»‌است كه اين‌طور با التماس و اشك از او كمك مي‌طلبيدند. من در اين ميان ساخت به فكر آينده بودم. يورش نيروهاي ما بسيار پيچيده بود تا حدي كه نتيجه عمليات كربلاي پنج به آن بستگي داشت. تا به حال چندين تيپ و لشكر در آن منطقه كار كرده بودند اما به دليل نامساعد بودن زمين، تاكتيك‌هاي پيچيده و تلاش دشمن تمامي عملياتها ناموفق مانده بود. در آن لحظات، مسئولان رده بالايي چون حاج محسن رضايي و آقاي هاشمي رفسنجاني در قرارگاه منتظر بودند؛ و ما فقط و فقط چشم اميدمان به كمك و لطف خانم «زهرا (س)»‌ بود.
حدود ساعت نه و نيم شب بود كه آتش دشمن شدت گرفت. بچه‌ها همچنان گريه مي‌كردند. دقايقي از حركت گروهان قيس كه مسئولان آن خلج (شهيد) و غلامي (شهيد) بودند مي‌گذشت بار ديگر همه آنچه را كه بايد روي مي‌داد، در ذهن خود مرور كردم. طبق برنامه، قرار بود كه عمليات ساعت ده شب آغاز شود و دسته روح‌الله به فرماندهي «فرامرز نوروزي» (شهيد) از طرف كانال «نوني صفر» عمل كند. بهتر است كمي درباره نوني‌ها بگويم. عراق بعد از آن كه كانال پرورش ماهي را به طول هشت كيلومتر و عرض پانصد متر به وسيله تخليه آب اروند رود تأسيس كرد، براي اطمينان بيشتر در اطراف كانال، سنگرهايي به نام نوني احداث كرد. اين سنگرها خاكريزهايي بودند با ارتفاع بيش از يك و نيم تا دو متر به صورت حرف «ن» شكل گرفته بودند. ميان آنها كانالهاي مستحكم بتوني قرار داشت. خاصيت اين مواضع طوري بود كه وقتي نيروها وارد آن مي‌شدند، به علت محصور بودن خود را گم مي‌كردند و غافلگير مي‌شدند. نوني اول كه به نوني صفر هم مشهور بود. چون در ابتداي كانال ماهي قرار داشت و يكي از پنج ضلعيهاي معروف به حساب مي‌آمد از بقيه نوني‌ها وسيعتر و پيچيده‌تر بود. يعني اگر اين نوني سقوط مي‌كرد، بقيه نوني‌ها تا سه راه شهادت و كانال زوجي سقوط مي‌كرد. فعاليت نيروهاي دشمن در اين نوني واقعاً قابل توجه بود. آنها اطراف نوني را كاملاً مين‌گذاري كرده بودند؛ و ما مي‌بايست در طول كانالي به عرض نيم‌متر با دشمني كه كاملاً آمادگي داشت، مستقيماً مبارزه مي‌كرديم.
عمليات به اين صورت طرح‌ريزي شده بود كه ابتدا دسته روح‌الله حركت مي‌كرد و درگير مي‌شد. بعد از آن دسته‌اي از گروهان قيس به راه مي‌افتاد و دو دسته ديگر از پهلوها حركت مي‌كردند كه هر كدام مأموريت‌ جداگانه‌اي داشتند. اول آنكه حلقه محاصره را با كمك دسته روح‌الله و ديگران تكميل كنند و دوم آنكه كمين‌هايي كه مشرف بر جاده خاكي شلمچه - محل عبور گروهان ما براي دستيابي به نوني اول - بودند را از بين ببرند تا بدون هيچ خطري مأموريتمان را انجام دهيم. ما نيز بايستي همزمان،‌خود را بدون درگيري از جاده شلمچه به نوني اول مي‌رسانديم و پس از تصرف آن، جاده تداركاتي نوني صفر را مي‌بستيم تا كاملاً سقوط كند. در سمت چپ نوني اول خاكريزي وجود داشت كه قرار بود يك گروهان از گردان مالك اشتر آن را ظرف كمتر از ده ساعت، به منظور پشتيباني از ما تصرف كند. در محور چپ اين گروهان، لشكر بيست و پنج كربلا عمل مي‌كرد و بالاخره در اين ميان، گروهان عابس - كه حاج حميد (شهيد)، سيدمحمود جواد اماميان (شهيد) و حسين عسكري (شهيد) آن را هدايت مي‌كردند - پشتيباني كل گردان را به عهده مي‌گرفت. عصر امروز به ما گزارش دادند كه دشمن نيروي زيادي وارد منطقه كرده است.
براي آنان كه وعده ديدار با معشوق را داشتند لحظات به كندي مي‌گذشت. همه آماده بودند. چه دقايقي! چه لحظات شكوهمند و پر راز و رمزي... آرزو مي‌كردم تا پايان عمليات باقي بمانم و همراه بچه‌ها باشم. مدام دلم شور مي‌زد كه نكند مثل عمليات كربلاي پنج در همان اوايل از دور خارج شوم.
هنوز دستور روشن كردن بي‌سيمها را نداده بودند، چرا كه دشمن از وجود نيروها مطلع مي‌شد - گرچه مي‌دانستند كه خبرهايي هست و همگي آماده بودند و ما بعدها پي‌ برديم كه آن شب با دشمني دست و پنجه نرم كرديم كه در آمادگي كامل بود و حتي ساعت شروع عمليات را هم مي‌دانست.
ساعت نه و چهل دققه بود كه يكي از برادران مخابرات گردان پيش ما آمد و گفت: «بي‌سيم‌هاي خود را روشن كرده و سريعاً حركت كنيد!»
زير آتش شديد عراقيها كه در آن لحظات به اوج خود رسيده بود بچه‌ها را از سنگر بيرون آورديم. ابتدا دسته نهضت حركت كرد و بعد دسته‌ها مقداد (شهيد) و بابايي. فردبايي كه راه را مي‌شناخت، جلوتر از ديگران مي‌رفت. قرار شد كه قدوسي و مجلسي هم در انتهاي راه باشند. حدود پانزده دقيقه تا نقطه رهايي فاصله بود و چون در اين بين تنها فردبايي پيچ و خمهاي راه را مي‌شناخت. خيلي احتياط مي‌كردم كه زير باران خمپاره اگر حادثه‌اي برايش پيش آمد او را به دوش بكشم تا بتواند ما را به نقطه رهايي يعني جايي كه نيروهاي ديگر منتظرمان بودند هدايت كند.
آتش گلوله و منور لحظه‌اي خاموش نمي‌شد - هر چند كه منورها كمك مي‌كردند تا راه را بهتر ببينيم. حوالي ساعت ده، بدون هيچ تلفاتي به نوني اول رسيديم. آنجا بود كه فهميديم لشكر بيست و پنج كربلا تانكهايش را زودتر از موعد مقرر حركت داده است. در آن لحظات وقت خيلي پر ارزش بود. نياز مبرمي به زمان داشتيم. بچه‌ها در كنار ما نشسته بودند. «حاج طائب» آرام و قرار نداشت تا اينكه يكي از بچه‌هاي اطلاعات آمد و گفت:‌ «حركت كنيد!»
من مخالفت كردم چرا كه طبق برنامه قبلي ابتدا مي‌بايست يك دسته از گروهان قيس جلو مي‌رفت و تيربارهاي دشمن را كه سر راه ما بودند از كار مي‌انداخت. مسئله را به حاج طائب گفتم. حاجي هم بلافاصله به دسته گروهان قيس دستور حركت داد. نفرات به سرعت از خاكريز مي‌گذشتند كه ناگهان تيري به پاي «آمره» خردسالترين نيروي مهاجم اصابت كرد كه بالاجبار او را با عجله به عقب بردند.
ساعت ده حركت كرديم و خاكريز را پشت‌سر گذاشتيم. در پايين جاده شلمچه، فاصله ما تا نوني اول به پانصد متر رسيد، اما در اين فاصله چه‌ها كه نگذشت: نيروهاي ما بعد از صدمتر پيشروي، زير باران خمپاره و كاليبر قرار گرفتند. بچه‌ها يكي پس از ديگري پرپر شده و روي زمين ريختند. «ميري» هم اتفاد. چقدر ديدن بدن بي‌جان كسي كه مدتها با او بوده‌اي و ذهنت سرشار از خاطرات اوست سخت و دشوار است! جاي درنگ نبود. بچه‌ها را با فرياد: بارك‌الله، ماشاالله، ذكر خدا يادت نره، خانم زهرا (س) ياور ماست و... به جلو مي‌دوانديم. هر لحظه پيكري روي زمين مي‌غلتيد و من شرمنده از خويش و شرمنده از آن همه ايثار و رشادت از كنار اجساد مي‌گذشتم.
بي‌سيم‌چي‌ها لحظه‌اي مرا رها نمي‌كردند. ناگهان در آن شرايط، ستون از حركت ايستاد. فهميدم كه در جلوي خاكريز به ميدان مين رسيده‌ايم. اصلاً انتظار چنين چيزي را نداشتيم. قدوسي را در آن لحظات ديدم و جريان را برايش گفتم. فرستادم كه به تخريب‌چي‌ها بگويد سريعاً كار را تمام كنند. پي‌درپي صداي حاج حسن را از پشت بي‌سيم مي‌شنيدم كه مي‌گفت: «سيد چكار كردي؟ عجله كن، همه منتظر تواند...»
مدتي گذشت. ستون كمي حركت كرد، اما دوباره در بين راه متوقف شد. به بي‌سيم‌چي‌ها گفتم: «همين جا بمونيد تا برگردم!» و بعد با سرعت به جلو دويدم. بچه‌ها فرياد زدند: «ميدان مين، مواظب باش!» بي‌آن كه بتوانم به حرفهايشان توجه كنم به دويدن ادامه دادم. وقت خيلي تنگ بود. بالاخره نزديك خاكريز به سر ستون رسيدم. بچه‌هاي اطلاعات - عمليات به علت شناسايي ناقص كاملاً به راه وارد نبودند؛ نمي‌دانستند از كدام سمت بروند، تا اينكه قدوسي سر رسيد. در آن لحظات، ما در سمت راست نوني اول و زير آتش ديوانه‌وار دشمن بوديم. خبر رسيد كه «ماهروزاده» روي مين رفته و پايش قطع شده است.
دسته نهضت را به كمك گروهان مالك اشتر فرستادم، چون ممكن بود مالك به موقع موفق نشود و دشمن ما را دور بزند. با اضطراب نگاهي به نوني صفر انداختم.... خدايا آنجا چه خبر است؟ خلج و غلامي و نوروزي چه مي‌كنند؟ خدايا خودت كمك كن...
صداي حاج حسن از پشت بي‌سيم به گوشم خورد. فهميدم كه بچه‌هاي مخابرات حرفم را نشنيده گرفته‌اند و به دنبالم آمده‌اند. حاجي با صداي گرفته‌اي مي‌پرسيد: «شكري چكار مي‌كني؟ عجله كن...»
در اين لحظه حاج مهدي طائب - معاون گردان - هم به ما ملحق شد. تصميم گرفتيم يك آر.پي.جي‌زن را به همراه قدوسي پيش قراول كنيم - و يك تيربارچي هم آنها را پشتيباني كند - تا در اين فاصله بقيه افراد را در اطراف نوني پخش كنيم. آر.پي.جي‌زن دودل بود، مكث مي‌كرد، تا اينكه خود قدوسي آر.پي.جي را گرفت و شليك كرد.
«به‌نژاد» معاون دسته نينوا زخمي شده بود. به همين دليل مقداد، مسئول دسته نينوا را همراه خودم به بالاي خاكريز بردم و او را راهنمايي كردم كه نيروهايش را از سمت راست نوني حركت دهد. ناگهان در همان حال گلوله‌اي به سر او اصابت كرد و در كنارم روي زمين افتاد. خدايا چه خبر است؟ چه مي‌بينم؟ مقداد هم رفت. بغض گلويم را گرفته بود. دستش را از روي ماشه برداشتم و در حالي كه نفسهاي آخر را مي‌كشيد او را به كناري بردم تا بچه‌ها آن صحنه دلخراش را نبينند. تصميم گرفتم تا خودم همراه دسته نينوا حركت كنم، اما حاج طائب قبول نكرد. مجبور شدم دسته را به فردبايي بسپارم. دسته ديگر را هم به سمت چپ نوني فرستادم. قزويني و مقدم سنگري كنده بودند كه ماهروزاده را كه خون زيادي از پايش رفته بود در آن گذاشتيم.
دقايقي بعد قدوسي آمد و تقاضاي نيرو كرد. بلافاصله يك تيم از دسته نهضت را به همراه خود نهضت و قدوسي به جلو فرستاديم. قرار شد تيم ديگر را كه با مالك اشتر دست داده بود باز كنيم تا منطقه بيشتري را احاطه كنند.
ديگر طاقتم تمام شده بود. بدون اجازه حاج طائب، با بي‌سيم‌چي‌ها به سمت نوني حركت كردم. گلوله‌هاي خمپاره يكي بعد از ديگري در كنارمان منفجر مي‌شدند. بالاخره به قاعده نوني رسيديم. لاشه عراقيهايي كه تا فشنگ آخر مقاومت كرده بودند درگوشه و كنار افتاده بودند. در آن ميان تعدادي از بچه‌هاي خودمان هم كه شهيد و زخمي شده بودند به چشم مي‌خوردند. ناله پرسوز مجروحين بلند بود. نمي‌دانستم چكار كنم. تصميم گرفتن، آن هم در موقعيتي كه نيروي سالم و كافي در اختيار نداشتيم بسيار مشكل بود. با قدوسي به طرف دژ - محلي كه تيم نهضت به آنجا رفته بود - راه افتاديم. نهضت را در راه ديدم كه مضطرب، اما همچنان استوار پيش مي‌آمد. گفتم: «چه خبر؟»
نفس‌زنان گفت: «تا خود جاده جلو رفته‌ايم. حدود هفتاد نفر رو هم كشته و زخمي كرديم، اما نيرو كم داريم. چند نفر از بچه‌ها مجروح شدن و تو دژ ماندن.»
حرفهايش كه تمام شد، نگاه خيره و نگرانش را به من دوخت. با خودم فكر كردم كه چند نفر از بچه‌ها را بردارم و به سوي دژ بروم، اما نيروي ما هم بيشتر از سي نفر نبود. اگر مي‌خواستيم از اين جناح نيرو بگيريم ممكن بود كه عراق متوجه كمي نفرات ما بشود و بچه‌ها را دور بزند. تصميم گرفتيم كه دو پيشاني در دو طرف نوني تشكيل بدهيم. همين كار را هم كرديم، اما عراق مرتباً نيروهاي تازه‌اي وارد منطقه مي‌كرد. وضعيت پيچيده و خطرناكي بود. هر لحظه احتمال هجوم عراقيها مي‌رفت. ما فكر كرديم اگر تحركي از خود نشان بدهيم دشمن به كمي نفرات پي مي‌برد و ما را دور مي‌زند.
ساعت حدود يك نيمه شب بود. بچه‌ها به همراه فردبايي تعدادي گلوله آر.پي.جي جمع كردند. در اين گيردودار، مقدم با فرياد رساي الله اكبر و شليك پي‌درپي چندين گلوله‌ آر.پي.جي، دشمن را به وحشت انداخت. همه شاهد بودند كه عراقيها چگونه مثل گله گاوهاي وحشي فرار كردند. در اين حين مي‌خواستم خوم را به سنگر ديگري برسانم كه صدايي توجهم را جلب كرد. چند نفر به زبان عربي با هم صحبت مي‌كردند. صدا از داخل يك سنگر مي‌آمد. اول چند تير شليك كردم و بعد نارنجكي به درون آن انداختم، اما به دليل تو در تو بودن سنگر، هيچ آسيبي نرساند. مقدم را با چراغ قوه‌اي فرستادم كه كمي جستجو كند، ولي خيلي زود پشيمان شدم و او را برگرداندم. جلو رفتم و به زبان عربي به آنها امان دادم. چيزي نگذشت كه دو نفر عراقي بيرون آمدند. پرسيدم: «چند نفر هستيد؟»
گفتند: «ده نفريم!»
گفتم: «به بقيه هم بگوييد كه بيرون بيايند، ما كاري به آنها نداريم.»
در اين اثنا، حاج مهدي طائب هم به جمع ما پيوست. بعد از مدتي به وسيله بي‌سيم خبر رسيد كه گروهان عابس وارد عمل شده و به كمك گروهان قيس رفته است. پشت بي‌سيم به حاج حسن گفتم: «حاجي ما به نيرو احتياج داريم. دو دسته از گروهان عابس رو برايمان بفرستيد تا از اين سمت به كمك گروهان قيس بريم».
حاجي جواب داد: «عابس مأموريت داره ولي گردان انصار به كمكتون مي‌ياد.»
بي‌سيم را به حاج مهدي سپردم و مقدم و مجلسي را به پيشاني نوني فرستادم. آن قسمت از نوني خاكريز نداشت. خيلي دلم براي آنها شور مي‌زد. چند لحظه كنار قزويني و حاج مهدي طائب نشستم. با خودم زمزمه مي‌كردم:
مي‌رويم تا انتقام سيلي زهرا بگيريم
مي‌رويم تا انتقام پهلوي بشكسته گيريم
حال عجيبي داشتم. آتش دشمن دوباره شدت گرفته بود؛ به حدي كه مجبور شديم داخل سنگر برويم. سنگر بتوني بود و از سوراخ آن مي‌توانستيم مواضع دشمن را ببينيم. بيشترين فاصله‌اي كه با عراقيها داشتيم حدود صد متر بود. ناگهان تير رسامي از سوراخ وارد سنگر شد و بعد از چند بار كمانه كردن به دست حاج مهدي اصابت كرد. او رابه سنگر كناري فرستاديم تا كمي استراحت كند، اما بلافاصله بيرون پريد و گفت: «يك عراقي تو سنگر خوابيده!» لاشه بود.
اوضاع هر لحظه وخيم‌تر مي‌شد. ساعت دو و نيم براي چندمين بار با حاج حسن تماس گرفتم. معلوم بود كه خيلي خسته است. كاملاً صدايش گرفته بود. گفتم: «حاجي اگر برامون نيرو بفرستيد مي‌تونيم مسئله نوني صفر رو حل كنيم اما اگه اوضاع به همين شكل ادامه پيدا كند بايد ما رو تو اون عالم زيارت كنيد.»
حاجي دوباره تكرار كرد كه گردان انصار در راه است و علاوه بر آن يك دسته از گروهان شهادت را فرستاده‌ايم تا از سمت راست با شما دست بدهد؛ اما نيروهاي دشمن بين ما و شما هستند و مانع اين كار مي‌شوند. قرار شد كه با «حاج صفوي» در تماس باشيم تا اين الحاق انجام بگيرد. هر لحظه احتمال حمله دشمن مي‌رفت، اما چون از تعداد نيروهاي ما مطلع نبودند نمي‌خواستند، بي‌گدار به آب بزنند.
مجروحينناله مي‌كردند اما انتقال و مداواي آنها مقدور نبود. قدوسي هم زخمي شده بود، اما به روي خودش نمي‌آورد. سروصداي عراقيها را كه در فاصله صدمتري ما تجمع انبوهي كرده بودند به وضوح مي‌شنيدم. ناگهان در محلي كه مقدم و مجلسي را فرستاده بودم انفجار مهيبي رخ داد. يكي از بچه‌ها را فرستادم كه به آنها بگويد هرچه زودتر برگردند. در همين حين حاج صفوي تماس گرفت و قرار شد كه ما منور بزنيم تا يك دسته از گروهان عابس به ما ملحق شود. نيم ساعت گذشت، اما به دلايلي، از جمله ميدانهاي پراكنده مين نتوانستيم الحاق را انجام دهيم. از همه جا نااميد شده بوديم. وقت مي‌گذشت و اوضاع هر لحظه حساستر مي‌شد. دوباره با حاج حسن تماس گرفته و كسب تكليف كرديم، اما او گفت كه فعلاً بايد بمانيد. خواب اما نم نمي‌داد. پلكهايم سنگين شده بود و گاه روي يكديگر مي‌لغزيدند.
ساعت چهار صبح خبر رسيد كه «بابايي» هم مجروح شده است. تصميم گرفتيم چند نفر را براي سرگرم كردن دشمن در اطراف بگماريم و مجروحين را به اتفاق بقيه افراد به عقب ببريم. در اين ميان، برادر، «اكبري» معاون دسته كربلا خيلي فعاليت مي‌كرد. مجروحين را تخليه كرديم و پلاكهاي شهدا رابرداشتيم. به بچه‌ها گفتم كه مجروحين را از طرف خاكريزها به عقب ببرند. ديگر حجم آتش عراق كمتر شده بود اما جنب و جوش بيشتري از خود نشان مي‌دادند. دوباره سعي كرديم با فرياد الله اكبر و شليك آر.پي.جي دشمن را فريب بدهيم تا متوجه تعداد نفرات ما نشود.
ساعت پنج و نيم صبح با حاجي تماس گرفتم. او گفت: «هر كاري رو كه صلاح مي‌دونيد انجام بدين.» در آن لحظه تعداد ما با حساب دو نفر از بچه‌هاي اطلاعات - عمليات و بي‌سيم‌چي‌ها به ده نفر مي‌رسيد. در گرگ و ميش هوا، كاروان ده نفري ما، كه يادگار يك جمع صدوسي نفره بود به سوي مقر ديشب‌مان حركت كرد. در بين راه عراقيها ما را ديدند و به سويمان شليك كردند. من و قزويني آخرين كساني بوديم كه به عقب بازمي‌گشتيم. نيمه راه بچه‌هاي مهندسي - رزمي را ديدم كه در انتهاي خاكريزها، خاكريز جديدي مي‌زدند. چند نفر از دور مي‌آمدند. به نظرم آمد كه مجروحي را با خود حمل مي‌كنند. نزديك كه شدند جسم نيمه جان «سعيد غلامي» (شهيد) را بر دوشهايشان ديدم. تمام پيكرش غرق در خون بود. گرماي زندگي در چشمهاي نيم بسته و بي‌فروغش رو به سردي مي‌رفت. بچه‌ها مي گفتند كه پاي خاكريز دشمن به وسيله نارنجك زخمي شده و عراقيها به بچه‌هاي مجروح ديگر تير خلاص زده‌اند اما او را با اين فكر كه زنده نيست نديده و گرفته‌اند. مي‌گفتند كه خلج (شهيد) هم در نبردي تن به تن با كلت يك ژنرال عراقي شهيد شده است.
در آن لحظات نيروهاي پراكنده عابس و قيس روي خاكريزها بودند و تعدادي از بچه‌ها به همراه حاج صفوي در نوني صفر مقاومت مي‌كردند. گردان انصار هم از راه رسيد و شروع به پدافند كرد. بلافاصله بچه‌ها را جمع و جور كردم و چند نفر از آنها را به كمك حاج صفوي فرستادم. در اين ميان اكبري نفس‌زنان از راه رسيد و خبر آورد كه مالك اشتر به دنبال لشكر بيست و پنج كربلا عقب‌نشيني كرده و تمامي زخمي‌ها را كه ديشب به طرف خاكريز برده بوديم همان جا گذاشته‌اند؛ و گفت كه عراقيها هم دارند نزديك مي‌شوند. چند نفر را براي كمك به او آماده كرده و به آنها گوشزد كردم كه هر طور شده مجروحين را نجات بدهند و اگر توانستند جنازه شهيد مقداد را هم با خود بياورند. آنها اين مأموريت را با شجاعت تمام انجام دادند و همه زخمي‌ها را سينه‌خيز به عقب منتقل كردند. در همين اثنا، برادر عزيزي را ديدم كه مجروحي روي دوشش بود و از كانال مي‌گذشت. حاج حميد (شهيد) هم چند اسير گرفته بود و آنها را به عقب مي‌برد. از او راجع به اماميان پرسيدم. گفت: «ديشب زخمي شده» و اضافه كرد كه باغاني، عزيززاده و ذوالفقار هم شهيد شده‌اند. خيلي از بچه‌ها مهمان آقا شده بودند و خيلي‌ها حسرت اين ضيافت را مي‌خوردند!
گروهان ما كاملاً متلاشي شده بود. تصميم گرفتيم به عقب بازگردم اما بلافاصله تصميم‌ام عوض شد. به كمك مقدم يك سنگر كنديم. بي‌سيم گروهان قيس را گرفتم و داخل سنگر رفتم. با اين كار رابطي بين حاج حسن و حاج صفوي شده بودم و مهمات و نيروها را به سوي صفوي هدايت مي‌كردم. بعد اطلاع دادند كه بچه‌هاي ادوات هم رسيده‌اند. اوضاع كمي آرامتر شده بود. حدود ساعت يك بعدازظهر ناهار آوردند. پلومرغ بود. هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه دوباره آتش دشمن شديد شد. به ناچار مقدم را به سنگر ديگري بردم. حدود ساعت دو بعدازظهر از فرط خستگي در حالت خواب و بيداري بودم كه ناگهان يك خمپاره شصت ميليمتري بالاي سنگرم منفجر شد و گرد و غبار همه جا را پر كرد. براي چند لحظه چيزي نفهميدم، اما بعد از آن درد شديد و غير قابل تحمل را در ناحيه دست چپ احساس كردم. خون سنگر را پر كرده بود. مقدم تلاش مي‌كرد به كمكم بيايد، اما چون آتش فوق‌العاده سنگين بود به او گفتم كه بيشتر از اين تكان نخورد. مدتي را در اضطراب و درد گذراندم تا اينكه مقدم به همراه يك امدادگر سر رسيد و بلافاصله دست چپم را كه از ناحيه آرنج متلاشي شده بود پانسمان كردند. در همان حين ماشين تداركات كه مهمات آورده بود از راه رسيد. راننده‌اش «جنيدي» بود. بدون تأمل مرا داخل ماشين گذاشتند و به عقب فرستادند. در بين راه صادقي را ديدم. گفتم: «به حاجي بگو كه سيد گفت به آنجايم نخورده و بس.»
بعداز مدتي به اورژانس خط رسيديم. درد دستم به قدري طاقت‌فرسا بود كه بلافاصله چند آمپول مسكن تزريق كردند. پس از اقدامات اوليه مرا به وسيله ميني‌بوس به بيمارستان امام حسين (ع) در جاده اهواز - خرمشهر فرستادند و از آنجا به بيمارستاني در اهواز. نزديك غروب بود كه به اهواز رسيديم. بيمارستان مملو از مجروح بود. از دستم عكس گرفتند. معلوم شد كه استخوان آرنجم نه تكه شده است. بلافاصله سرم به دستم وصل كردند و مرا به اطاق عمل ارتوپدي بردند. ناگهان چندين نفر وارد اتاق شدند و مرا روي صندلي نشاندند. دستم و پايم را محكم گرفتند و دكتر هم دست مجروحم را گرفت تا آن را جابه‌جا كند. از شدت درد، فريادي كشيدم و بي‌هوش شدم. وقتي به هوش آمدم دكتر مشغول بستن باندگچي روي دستم بود. حس مي‌كردم كسي مرا نگاه مي‌كند و اين حس مجهول كنجكاوي‌ام را تحرك كرد. نگاهم در انتهاي اتاق به چهره متبسم و نگاه آشناي «سماط» افتاد. او هم شب قبل مجروح شده بود. توانستم لبخندي هر چند به زور در جواب خنده او بزنم. دوباره سرمي به دستم وصل كردند و به اتاق ديگري منتقل شدم. چيزي نگذشت كه به دنياي خواب قدم گذاشتم و تا صبح در آن غوطه خوردم. وقتي بيدار شدم هنوز آفتاب طلوع نكرده بود. نماز صبح را خواندم و سري به سماط زدم. خلج را هم در بيمارستان ديدم؛ زنده بود، با دست و پايي كه با گچ پوشيده شده بود. درد مي‌كشيد. مقداري باهم صحبت كرديم و سراغ بچه‌ها را از يكديگر گرفتيم.
ظهر نشده بود كه ما را به مقر مجروحين منتقل كردند و از آنجا با هواپيماي «سي 130» به شيراز بردند. در بيمارستان شيراز اصلاً به مجروحين نمي رسيدند. آنجا هم دوام نياوردم و بعداز كمي بحث و جدل با رئيس بيمارستان مرا با هواپيما به تهران انتقال دادند.
چند روزي را در بيمارستان تهران بستري بودم تا اينكه از طريق «بيات» خبردار شدم كه برادرم محمد به همراه «بديع عارض»، يك شب بعد از عمليات ما در منطقه نوني اول، شهيد شده‌اند. چند روز بعد وقتي مادرم موضوع را فهميد،‌اولين كاري كه كرد، سجده بود. با گريه روي خاك افتاد و خدا را سپاس گفت.
به همراه قنبرزاده و قادري به اهواز رفتم و با برادر يزدي تماس گرفتم. او گفت كه ديروز جسد برادرت را به تهران فرستاده‌ايم. بدون تأمل به سوي تهران برگشتيم. نزديك صبح بود كه رسيديم به تهران. به تنهايي به پزشك قانوني رفتم. در آنجا بود كه جنازه محمد را ديدم. خون به شقيقه‌ام هجوم آورد؛ اشك در چشمانم حلقه زد، اما افسوس كه هيچ كدام جهشي نداشتند.
چند روز بعد پيكر قطعه‌قطعه شده و پاك سيدمحمد را تشيع كرديم و او را در كنار برادر ديگرم سيدعلي به خاك سپرديم.

ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(18)

 
 
سه شنبه 28 دی 1389  8:42 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها