این کتاب با نام اصلیِ «Stranger in a Strange land» اولین بار در سال ۱۹۶۱ و توسط انتشارات پوتنام، منتشر شد. برای اطلاعاتِ بیشتر به کتابشناسیِ این اثر مراجعه کنید.
اعداد داخل کروشه که با ستاره مشخص شدهاند، مراجعی هستند که در انتهای مقاله آمدهاند.
مقدمه
صرفنظر از هرآنچه در ادامهی این متن بنویسم، «غریبهای در سرزمین غربت» یک شاهکار به معنای واقعیِ کلمه محسوب میشود. این اثر نیز همانند تمام آثار انسانی خالی از اشکال نیست و من به نوبهی خودم انتقاداتی بر این اثر دارم که مینویسم، اما حقیقت دربارهی این اثرِ سترگ تغییر نمیکند، این که این اثر یک شاهکارِ ادبی محسوب میشود و خالقش بیگمان ذهنی خلاق و نابغه داشته.
«غریبهای در سرزمین غربت» ستودهترین[*۱] اثر در گونهی ادبیِ علمیتخیلی است. این اثر در سال ۱۹۶۱، عنوان برندهی جایزهی هوگوی بهترین رمان علمیتخیلی سال را به خود اختصاص داد.[۲*] و برای اولین بار در دههی شصت یک کتاب علمیتخیلی در فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفت[۱]. و از همین روی جای تاسف دارد که این اثر در فهرستبندیِ آثار ادبیِ مطرحِ قرن جایگاهی ندارد، زیرا به لحاظِ ادبی از بسیاریِ از آثاری که در آن فهرست وجود دارند غنیتر است. تنها چیزی که «غریبهای در سرزمین غربت» را در فهرستِ آثار علمیتخیلی جای میدهد، تفکرِ پیشروی هاینلاین است که از زمانِ خودش فراتر بود و ناگزیر از استفاده از عناصری که یک اثر را در ردهی علمیتخیلی جای میدهند.
کورت فونهگات در این باره گفتهاست: «متن کامل غریبهای در سرزمین غربت، اثری درخشان و تکاندهندهاست. اما من تردید دارم نام هاینلاین حتا در یکی از جلسههای انجمن قلم یا در راهروهای فرهنگستان و انیستیتو هنر و ادبیات آمریکا بر زبان آورده شده باشد. از این نویسنده برجسته که من هرگز او را ندیدهام، علاوه بر این کتاب حدود چهل کتاب دیگر منتشر شدهاست و با این همه نام او فقط در کتاب فهرست نویسندگان داستانهای علمی-تخیلی برده شده، متاسفانه برای او هیچ ارزشی قائل نشدهاند که نامش را در فهرست بزرگ سالانهی مشاهیر قید کنند. یقین داشته باشید برای نام رییس انجمن حمایت از مرغ و خروسهای آمریکا در کتاب فهرست مشاهیر جایی در نظر گرفته شدهاست. نام شخصیت اول این رمان، ولنتاین مایکل اسمیت است، نوجوانی که مریخیها در کره مریخ تربیتاش کردهاند، بی آن که هرگز یک انسان دیگر را دیده باشند...من به جرات میگویم نادیده گرفتن ولنتاین مایکل اسمیت و نیز خالق او، کاری است که بر اساس تعصب اجتماعی صورت گرفته نه بر اساس معیارهای عقلانی و زیباشناختی.»[*۳]
«غریبهای در سرزمین غربت» دربارهی مریخیها و بیگانههایی با پوستِ سبز و سه پا نیست، دربارهی تراژدیهای غمبارِ انسانی است، دربارهی عشق و نفرت، محبت و کینه، مذهب و ضدمذهب، دوستی و دشمنی، سیاست، جامعه و تمامِ مضامینی که با زندگانیِ بشر روی این کرهی خاکی عجین شدهاند. «غریبهای در سرزمین غربت» داستانِ تمامِ انسانهای آزادهایست که در سرزمین خودشان غریبه هستند و هرگز نتوانستهاند قوانینِ بازی در این سرزمین را درک کنند. داستانِ تمام آنهاییست که با ایثار کردنِ زندگیشان تلاش کردند، تغییری در قوانینِ ناعادلانه و تلخِ زندگی روی این سیاره ایجاد کنند. داستانِ مسیح است که برای هزارمین بار مصلوب میشود تا عشق و محبت را به همنوعانش آموخته باشد.
«غریبهای در سرزمین غربت»، داستانِ زندگیِ بشرِ عصر نوین است که میانِ اختراعات و مصنوعاتِ خویش غریبه مانده و آشنایی برای همصحبتی ندارد و مفاهیمی چون همدلی، خیراندیشی و محبت، برایش بیمعنا شدهاند و رقابت و حسد و دشمنی تنها مفاهیمِ حقیقیِ دنیایش هستند.
* * *
بررسی داستان
هاینلاین خود معتقد بود داستانهای علمیتخیلی همه دربارهی انسانها هستند،حتا آنها که به کل دربارهی نژادی بیگانه نوشته شدهاند، باز هم آن نژاد بیگانه را از زاویه دیدِ یک انسان بررسی میکنند، چرا که ما انسان هستیم و راهی جز این نداریم .
این اثر، آینهی تمام نمای این عقیدهی هاینلاین است. او در این کتاب از تمدنی هوشمند روی مریخ میگوید، اما هدفِ اصلی و نهایی او ابدا سرگرم کردنِ خواننده با تصویر کردنِ موجوداتی غریب نیست، هدفِ او بیان و طرحِ عقیدهای نوین و از اساس متفاوت با تمامِ آموزههای اجتماعی و اخلاقیِ نسل بشر است. عقیدهای که در خیال طرح کردنش است، آن قدر بیگانهاست که جز به بیگانههای مریخی نمیتوان نسبت دادش. اما هاینلاین در اعماقِ طرحش قصد دارد، خواننده را به تفکر دعوت کند و این کار را از راه به چالش کشیدنِ باورها و هنجارهای موردقبول او انجام میدهد.
هاینلاین در کل کتاب که کتاب حجیمی هم هست(نسخهی اصلی آن ۲۲۰۰۰۰ کلمهاست) چندین بار و فقط به طور مختصر و در حدِ یکی دو صفحه در جاهای مختلف کتاب به مریخیها میپرازد و در این داستان تعاملی میانِ انسانها و مریخیها صورت نمیگیرد، بازیگرانِ نقشِ اولِ این تراژدی انسانها هستند و مریخیها فقط در پسزمینه وجود دارند. مریخیهای این داستان، ابزاری هستند در دستانِ هاینلاین تا با استفاده از آنها طرزِ فکر جسورانه و بیگانهاش را مطرح کند.
هاینلاین در این اثر، باورها و هنجارهای جامعهی انسانی را به چالش میکشد و مفاهیمی چون ازدواج، روابط جنسی، عشق، مالکیت و غیره را به شکلی کاملا دیگرگون شده و مخالف با باورهای مذهبی و اجتماعیِ اکثریتِ انسانها به تصویر میکشد.
بخشهایی از کتاب که اشاراتی به مریخیها دارد:
«...روی چهارمین سنگریزه[۲]، ارتباط با زمین، به هیچوجه حواسِ مریخیهای باستانی را پرت نکرده بود. مونثهای نابالغشان[۳] همچنان با خوشحالی روی سطح مریخ بالا و پایین میپریدند و زندگی کردن را میآموختند و هشت تا از نهتایشان در این فرآیند میمرد. مریخیهای بالغ که بسیار عظیمالجثه بودند و بسیار متفاوت از مونثهای نابالغ، هنوز در شهرهای باشکوه و رویاییشان جمع شده بودند و همانقدر که مونثهای نابالغ پرجنب و جوش بودند، اینها ساکت بودند، اما در عین حال از نظر فکری بسیار مشغول بودند...»
«...زندگیِ بالغها هم از نقطه دیدِ انسانی، به طور کل خالی از فعالیت نبود، به هرحال یک سیاره داشتند که باید ازش مراقبت میکردند باید به گیاهان میگفتند چه زمان و در چه مکان رشد کنند، باید مونثهای نابالغی را که از مرحلهی آموزش با «زنده ماندن» عبور کرده بودند، گرد میآوردند، گرامی میداشتند و بارورشان میکردند، سپس تخمهای ماحصل را گرامی میداشتند و آنها را به کامل شدن تشویق میکردند و بعد مونثهای نابالغ را تشویق میکردند که دورانِ کودکی را رها کنند و بالغ شوند،..»
«..تمام این کارها باید انجام میشد، اما این کارها «زندگی» یک مریخی نبودند، این کارها برای یک مریخی همانقدر «زندگی» محسوب میشدند که روزی دو بار بیرون بردن سگ برای یک مرد زمینی «زندگی» محسوب میشود. مردی که در ساعاتِ بین آن قدمزدنها، سازمانی به وسعتِ یک سیاره را اداره میکند...»
* * *
شخصیتها و موقعیتها(چیزی از نکاتِ کلیدیِ داستان لو داده نشده)
ولنتاین مایکل اسمیت[۴]، تنها بازماندهی اولین سفراکتشافیِ انسانها به مریخ است. تمام سرنشنیانِ هیات اعزامی و از جمله والدینش به طرزی مشکوک روی خاک مریخ مردهاند و او را که نوزادی بیپناه است، مریخیها بزرگ میکنند. بیست و پنج سال بعد، هیات اکتشافیِ دوم او را که حالا مردی جوان است، پیدا میکنند و به زمین بازمیگردانند. اسمیت که بدنش به جاذبهی کم مریخ عادت دارد، باید مدتی در بیمارستان بماند، از طرفی به موجب چندین و چند معاعدهی فضایی مبلغ هنگفتی به او به ارث رسیده که حالا تکلیفش مشخص نیست و جدالِ سیاسی میان بزرگان درگرفته که با او وثروتش چه کنند. مایکل در طول سفر، تا حدی زبان انگلیسی را آموخته اما از درک و معنای حقیقیِ عبارات عاجز است، او یک مریخی است در هیات یک انسان و خود این را میداند. خیلی زود متوجه میشویم مریخیها نژادی هستند با تفکراتی به کل بیگانه از ما. در فرهنگِ لغاتِ آنها کلماتی چون «دارایی»، «ثروت»، «مالکیت»، «دشمنی»، «حسد»، «رقابت» و مشابه آنها به کل بیمعناست. اسمیت نمیتواند درک کند چطور ممکن است موجودی «صاحب» چیزی باشد. او همچنین نمیتواند درک کند چطور ممکن است که انسانی در جایی از این کرهی خاکی از گرسنگی بمیرد، و یک انسان دیگر حاضر نباشد، خودش را به عنوانِ غذا به او تقدیم کند.!! مریخیها که در کرهای بسیار فقیر و با منابعِ اندک زندگی میکنند، اخلاقیاتشان بر پایهی همان شرایط سخت شکل گرفته. آنها همنوعخوار هستند، ولی آن شخصی که تنش را برای خورده شدن تقدیم میکند، این را افتخاری بزرگ میداند و شخصی که همنوعش را میخورد، بسیار او را گرامی میدارد. اما مریخیها از منظرِ نگاه ما زمینیها، موجوداتی فرشتهسان نیستند. آنها زادهی شرایط خودشان هستند. اگر مفاهیمِ منفی چون «دشمنی» و «حسد» را نمیشناسند، در مقابل «عشق» و «محبت» را هم نمیشناسند. مفاهیمی که مریخیها خوب با آن آشنا هستند «ایثار» است و «برادری». آنها یک پیمان برادری دارند که با حرکتِ نمادینِ نوشیدنِ آب از یک جام شروع میشود، اما مفهومی بسیار بسیار عمیق دارد. آنها میگویند: «هرآن کس که آب را شریک میشود، دار و ندارش را شریک شده.»
و «نوشیدن»[۵] بامفهومترین و عمیقترین کلمه در فرهنگِ لغاتِ آنهاست. از طرفی مریخیها با تعمق در هستی و ساختارش، در علومِ تجربی راهی بسیار فراتر از انسانها رفتهاند. آنها هستی و ساختارش را درک کرده و «نوشیدهاند.» از همین روست که بر علومی تسلط دارند که برای انسانها همچون شعبده و جادوست. علومی نظیر «جا به جا کردن اشیا به کمک ذهن»[۶] ، «تلهپورت کردن» ، «جدا کردن روح از جسم» و...
اسمیت چشم باز میکند و خود را در دنیایی مچاله شده و در هم ریخته مییابد. دنیایی که در آن آدمها بر سر تکه کاغذهایی که اسمیت درکشان نمیکند، با یکدیگر دشمنی میکنند، آدمها گرسنگی میکشند، میجنگند، حسد میورزند و خود را صاحبانِ چیزهایی میدانند که به آنها تعلق ندارد.
تمامِ این سیاره از دیدِ مایکل یک اشتباهِ بزرگ است. اما ناگهان میانِ این همه اشتباه چیزی میبیند که نظرش را جلب میکند. به طور اتفاقی در مراسمِ یک کلیسا که خود را «کلیسای شادی» مینامد شرکت میکند و پس از مشاهدهی رقص شادمانیِ «نجاتیافتهگان» آن کلیسا، احساس میکند، کلیدِ رهایی انسانها از اندوه و زجر ابدی را یافته.
او مدتی را به تحقیق و تفحص در تمامِ مذاهبِ بشری، از مذاهب رسمی گرفته تا سنتها و آیینهای زیرزمینی میپردازد و سعی میکند حقیقتِ آنها را درک کند و به گمانِ خویش در نهایت به این درک میرسد.
مایکل درک میکند روشِ زندگیِ مریخیها، درستترین روشِ زندگی است، اما مریخیها و شاید تمام هوشمندانِ کائنات فاقدِ چیزی هستند که انسانها دارند. قدرتِ عشقورزیدن و تمایل جنسی. از دیدِ او این دو خصیصه (که در اصل یکی هستند) چیزهایی هستند که انسانها را در تمام کائنات منحصر به فرد و از سویی خطرناک میسازند.
اما اسمیت سرانجام به خیابانها میرود تا راه رهایی از اندوه را به انسانها نشان دهد...
«پیشزمینههای مرتبط با اثر»
به نظر میرسد در سال انتشارِ این اثر[۷](۱۱۹۶) نظریاتِ سیگموند فروید، روانشناسِ آلمانی، در اوجِ محبوبیت و مقبولیت خود قرار داشتهاند و هاینلاین طرحِ خاص و پیشرویِ این داستان را بر اساس شرح و بسطِ بخشی از نظریات معروف فروید قرار دادهاست.
[۴*]فروید در شرح و توضیح نظریاتش دربارهی «ذهن ناخودآگاه» به میل جنسی در انسانها پرداخته و معتقد بود که نیروی محرکهی اساسیِ ذهن ناخودآگاه، میل جنسی است و میل و غریزهی جنسی سرمنشا رفتارهای انسانی و تنقاضاتِ شخصیتی است. او در کارهای بعدیاش نظریهاش را شرح و بسط داده و به این باور رسیده که تصورات و خیالاتِ ناشی از عقدهی ادیپی، سرمنشا هیستری و مشکلاتِ عصبیِ بیماران روانی است.
و هاینلاین بسیار فراتر از نظریهی فروید رفته. از دیدِ هاینلاین، تمام تلاشها و دستاوردهای بشریت در علم و اقتصاد و جامعهشناسی و هنر و موسیقی ریشه در روابطِ جنسیِ میانِ زن و مرد دارد و به همین دلیل تمام مشکلات و ناهنجاریهایی که در تمامِ امور بشری دیده میشود ، ناشی از فقدانها و هنجارهای غلطِ موجود در این زمینهاست.
او در خودِ اثر چنین گفته:
«...رابطهی میان زن و مرد که تمام زندگیِ انسانها را کنترل میکند، نمیتوانست در مریخ وجود داشته باشد. هیچنوع امکان «ازدواج» وجود نداشت. بالغها بسیار عظیمالجثه بودند و اولین انسانهایی که آنها را دیدند به یاد کوههای یخی افتادند، آنها از نظر جسمی منفعل و از نظر ذهنی فعال بودند. مونثهای نابالغ گلولههای پشمالوی چاق و با انرژیِ بیپایان بودند. هیچ نوع قرابتی میان ریشههای روانشناختیِ مریخیها و زمینیها وجود نداشت. رابطهی میان دو جنسِ انسانها، هم نیروی نگاهدارنده و هم نیروی محرکهی تمام رفتارهای انسانی از نُتهای موسیقی گرفته تا معادلات اتمی بود...»
«... مریخیها و زمینیها هر دو انواعی از حیات بودند که به خودآگاهی رسیده بودند، اما در جهاتِ بسیار متفاوت. تمام رفتارهای انسانی، تمام انگیزههای انسانی، تمام بیمها و امیدهای انسان، به شدت تحت تاثیر و کنترلِ الگوی تراژیک و به طرز حیرتآوری زیبایِ تولید مثل او قرار داشت. البته دربارهی مریخیها هم این حکم صادق بود، اما تاثیرش بسیار کمتر بود...»
هاینلاین در
این اثر این ایده را مطرح میکند که انسانها نتوانستهاند، به لحاظِ احساسی و اخلاقی، به جایگاهِ درستی برسند؛ او ریشهی نابهسامانیِ اجتماعیِ انسانها را در رفتارها و هنجارهای جنسیِ انسانها میداند. همان طور که بالاتر گفته شد، نویسنده در این اثر این دیدگاه را معرفی میکند که علیرغم تصورِ عامه که عشق و روابطِ جنسی دو مفهوم مجزا و متفاوت هستند، این دو در اصل یک مفهوم هستند و از یکدیگر جدا نیستند و جدا شدنشان از یکدیگر به دلیلِ درک نادرستِ انسانها از این مفاهیم وسواستفاده از آنهاست.
از سوی دیگر، هاینلاین یکی از قویترین خلقیاتِ انسانها به عنوانِ یک گونهی هوشمند را مسئولِ این مشکلات میداند: حسِ «انحصار طلبی» و به همراش «حسادت». مریخیهای داستانِ هاینلاین، مالکِ هیچ چیز نیستند. مریخیها بیابانگرد هستند و هیچ چیز از خود ندارند.حتا مالکِ جسمهایشان هم نیستند و هر زمان که نیاز باشد، جسمِ خود را چنان تقدیمِ جامعه میکنند، انگار که لیوانی آب را بخشیده باشند. «انحصار طلبی» در خونشان نیست.
ولنتاین مایکل اسمیت در جایی از کتاب دربارهی لذتِ رابطهی جنسی چنین میگوید:
«..نمیتونستم باور کنم. هنوز هم کلمهی «حسادت» رو درکش[۸] نمیکنم. به نظر من مثل دیوانگی میآد، یک اشتباه وحشتناکه. وقتی اولین بار این لذت رو تجربه کردم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که با همه تقسیمش کنم، با تمام برادرانم. با برادرانِ آبیِ[۹] مونثم به طور مستقیم و با برادارنِ آبی مذکرم به طور غیرمستقیم و از راه دعوت کردنِ مونثهای بیشتری به این رابطه. حتا تصور این که این سرچشمهی همیشه جوشان را فقط برای خودم نگه دارم، من رو وحشتزده میکرد. اصلا نمیتونم بهاش فکر کنم. و البته هرگز کوچکترین تمایلی برای تجربه کردنش با کسی که عاشقانه دوستش نداشته باشم و بهاش اعتماد نداشته باشم، ندارم. به لحاظ جسمی برام غیرممکنه با زنی که با من در نوشیدنِ آب سهیم نشده[۱۰]، تجربهاش کنم...»
مریخیهای داستان که همانند انسانها دارای دو جنس نر و ماده هستند، چیزی از لذتِ آمیزش جنسی نمیدانند. هاینلاین این نظر را مطرح میکند که ریشهی رفتارِ «انحصار طلبیِ» و «حسد ورزیدن» آدمیان در همین لذتِ خاص و منحصر به فرد باشد.
در عین حال، از دیدِ هاینلاین عشق و لذتِ جنسی بزرگترین موهبتهای انسان است و از دید او، راهی را که مریخیها از طریق مراقبه و تعمق در ساختار جهان رفتهاند، انسانها نیز میتوانند بروند: از راه به هم پیوستنِ درست جسمها و روحهایشان به یکدیگر و البته با ترکِ رفتار «انحصار طلبی». جنگ، فقر، گرسنگی، کشورگشایی، دزدی، قتل و غارت از دید هاینلاین همگی ریشه در «انحصار طلبی» دارند و ریشهی خودِ «انحصار طلبی» در «انحصار طلبی» جنسی است. اگر انسانها یاد بگیرند، برای خود جفتی اختیار نکنند که تنها از آنِ خودشان باشد، آن وقت یادمیگیرند، زمین و خانه و پول و لباس و جسمهایشان را هم منحصر به خود ندانند و آن وقت است که مشکلاتِ این کرهی خاکی رو به حل شدن میروند.
نویسنده، طرحِ عظیم و جسورانهاش را بر پایهی طرحِ یک نظام اخلاقی قرار میدهد که در آن، رهروانِ این نظامِ اخلاقی طی مراحلی یاد میگیرند «حس انحصارطلبیِ» خویش را در کنترل درآورده و سپس به کل از آن پاک شوند. همانند پاکِ شدنِ معتقدان به هر مسلک و مرامی از آنچه آن مسلک و مرام گناه میداند. اما «انحصارطلبی» بخشی از وجودِ موجودِ هوشمندی به نام انسان است و برای این که انسانی از این حس پاک شود، باید بسیار فراتر از وجودِ انسانیِ خویش رفته باشد. در داستان، هرچه بیشتر میخوانیم، شباهتِ شخصیتهای داستان با «انسان» کمتر میشود، تا جایی که در آخرین بخشِ داستان، تنها دیدگاه و نقطهنظر انسانی متعلق به «جوبال هارشاو» است. مایکل و پیروانش برای خواننده تبدیل به یک چیز «مرموز» میشوند و دیگر نمیشود «انسان» به آن معنایی که ما میشناسیم خطابشان کرد. اما همچنان نویسنده تلاش میکند، مایکل وپیروانش را از دیدگاهِ یک انسان، یعنی «هارشاو» به خواننده نشان بدهد.
هاینلاین در داستانش، مریخیها را به عنوان راه حل مطرح کرده. انسانهایی که عضوِ «کلیسایِ تمامِ دنیاها[۱۱]» (نامی که اسمیت بر کلیسای خود گذاشته) میشوند، ابتدا زبانِ مریخی میآموزند به همراهش تفکر مریخی. آنها باید هشت مرحله را طی کنند تا به مرحلهی نهایی که همان رستگاریست برسند. در مرحلهی نهایی، انسانهایی را میبینیم که شاد هستند و کاری برای انجام دادند ندارند،
مگر «شادمانی». جمعی که در حلقهی نهایی وجود دارند را شاید بتوان یک ازدواجِ دستهجمعی نامید. زنها و مردهایی که دیگر مالک هم نیستند و هر کدام، هر زمان که بخواهد، با هر کس که بخواهد میتواند لذتجویی کند و عشق بورزد و البته از دیدِ نویسنده این دو یکی هستند. و عشق میانشان در حرکت است و متعلق به هیچکدام نیست. این انسانها تکنولوژی و زندگیِ روزمره را هم ترک گفتهاند. آنها از طریق تلهپاتی در تماسند و قدرت تلهپورت و جابه جا کردن اجسام با نیروی ذهن و بسیاری کارهای دیگر را دارند. به عبارتی آنها گمان میکنند، از مسیرِ اشتباهرفتهی بشریت بازگشتهاند.
در این جا هاینلاین آشکارا خطِ سیرِ پیشرفتِ تکنولوژیک و زندگیِ بشر را به مبارزه دعوت کرده. او گمان میکند تمامش بیهودهاست، و البته از دیرباز، بودهاند فلاسفه و متفکرانی که گمان میکردند، پیشرفتِ تکنولوژیک بشر بلای جانِ اوست و اگرچه انسان خیال میکند با تکنولوژی در جهت افزایش رفاه و آسایش میرود، اما در حقیقت این بلای جانش، از او راحت و آرام را گرفته. هاینلاین در کتابش از زبانِ «جوبال هارشاو» که یک وکیل و دکتر سالخوردهاست، بارها و به انواع مختلف و در قالب اعتراض به دستگاههایی همچون تلویزیون و تلفن، به این مسئله اشاره میکند.
در حلقهی نهم «کلیسای تمام دنیاها»، روزنامهنگاری هست که شغلش را رها کرده، پزشکی که دیگر طبابت نمیکند چون با درکِ تار و پود هستی و به همراهش جسمِ آدمی، دیگر کسی بیمار نمیشود و نیازی به پزشک نخواهد داشت؛ مهندسی هست که سر کار نمیرود، چون با نیروی ذهن میتوان هر کاری کرد و نیازی به ابزارآلات نیست. این انسانها فقط در فضایی شاد دور هم هستند که شادی کنند و رستگار باشند.
و وقتی اعضای این کلیسا و اسمیت، توانستند طرز فکرشان را گسترش دهند و تمام انسانها را واردِ آخرین حلقهی خود بکنند، سیارهای خواهیم داشت که در آن دکتر و مهندس و روزنامهنگار و نقاش و شاعر و مشاغلی از این دست داریم، اما جنگ و بیماری و فقر و گرسنگی و حسد هم نیست، همه عاشق هم هستند، همه از راه تلهپاتی با هم در تماسند، همه از عشق و بودنِ با هم لذت میبرند و کسی همسرِ کسی نیست.
و چقدر این تخیلاتِ جسورانهی هاینلاین امکانپذیر است؟
«نقد و بررسی»
هاینلاین، با استفاده از عقاید فروید و مشابهِ آن، راهحلی خیالی برای رهایی از آلامِ بشری مطرح کرده و نژادی را به تصویر کشیده که رها از تمامِ دردها و تراژدیهای انسانیِ ماست.
او در استفاده از نظریهی فروید برای نوشتنِ رمانی ساختارشکن و به چالش کشیدنِ هنجارهای جامعهی انسانی، پا را بسیار فراتر از حد معمول میگذارد و جسارتی به خرج میدهد که در نوع خودش و در زمان خودش بینظیر بوده. این ساختارشکنی ممکن است به مذاقِ هر کسی خوش نیاید و ناخودآگاه در ذهنِ خواننده یک سپر دفاعی تشکیل شود و مانع از این شود که خواننده عمق اثر رادرک کند؛ و پراختنِ بیش از حد نویسنده به تابوها باعث شد که کتاب در انتشار اولش به شدت سانسور شود.[۱۲]
مطمئنا نویسنده هنگامی که طرحش را روی کاغذ میبرده، هدفش خلقِ یک اثر هرزهنگاری و صرفا سرگرم کننده نبوده، به همین دلیل هم باید عقایدش را از زاویهای جدی و منتقدانه نگاه کرد.
هاینلاین خود در نامهای[*۵] میگوید: «
هر کس که این کتاب را به منزلهی پاسخ به سوالاتش در نظر بگیرد خودش را فریب داده، این کتاب دعوتی است برای اندیشیدن، نه باور کردن.»
نویسنده «انحصارطلبی» را ریشهی مشکلاتِ انسانها و ناآرامیهای این سیاره میداند و قهرمانِ داستانش، «ولنتاین مایکل اسمیت» تلاش میکند راهی را به پیروانش بیاموزد که در طریقتِ آن بتوانند از «انحصارطلبی» پاک شوند.
اگر «انحصار طلبی» جزوِ لاینفکی از خلقیاتِ انسانها باشد و اگر فرض کنیم بشود با نشانِ دادنِ عشقی واقعی، بیپایان و خالصانه، این میل به «انحصار طلبی» را از انسانها گرفت، هنوز هم چیزهای دیگری در وجودِ انسانها هست که همانقدر قوی است و نمیشود نادیدهاش گرفت. خصوصیتهایی که در آرمانشهرِ مفروضِ هاینلاین همراه با دیگر خصایص اخلاقیِ انسانها از دست رفتهاند؛ خصوصیاتی همچون «میل به نوآوری و خلاقیت» و «روح ماجراجویی». و این خصوصیات از ابتدای پیدایش بشر روی این سیاره، بخشِ بزرگی از فعالیتها و ا نگیزههای او را تشکیل دادهاند.
هاینلاین در داستانش، طرحِ یک آرمانشهر را ریخته. از زمانِ افلاطون که مبدعِ ایدهی آرمانشهر بوده، نویسندگانِ مختلفی بارها و بارها در داستانهایشان دنیاهای آرمانشهری را به تصویر کشیدهاند و در این میان نویسندگانِ علمیتخیلی هم به دلیل ساختارِ خاص این مذمون به آن پرداختهاند. آرتور سی کلارک در «شهر و ستارگان»[۱۳] دنیایی آرمانشهری را به تصویر کشیده که در آن با استفاده از تکنولوژیِ پیشرفتهی کامپیوتر و مهندسی ژنتیک، انسانها جاودانه شدهاند و هر بار که جسمشان میمیرد، هوشیاریشان ذخیره شده و در جسمی دیگر متولد میشود.
آیزاک آسیموف در «خورشیدِ عُریان»[۱۴] سیارهی سولاریا را توصیف میکند که آرمانشهری تکنولوژیک است، دنیایی که در آن هر کس صاحب عمارتی عظیم وباغ و بستان است و عمری طولانی دارد و بیمار هم نمیشود.
دن سیمونز در «ایلیوم»[۱۵] آیندهی زمینی را شرح میدهد که در آن انسانها، عمری طولانی و سلامت دارند، جمعیتشان کم است و تمام عمرِ طولانیشان را به شادی و میهمانی و تفریح میگذرانند؛ روباتهایی هوشمند بدون سوال خدمتشان را میکنند و امور روزمرهشان را انجام میدهند و انسانها نیازی به کار کردن یا فراگرفتنِ هیچ علم و دانشی ندارند.
اورسولا کی لاژوان در داستانِ کوتاهِ «کسانی که از خیر املاس گذشتند[۱۶]» دهکدهای زیبا و غرق در شادمانی را توصیف میکند.
اینها همه نمونههایی از جوامع آرمانشهری در داستانهای علمیتخیلی بودند و البته کماکان نمونههای دیگر بسیاری وجود دارند.
هیچکدام از آرمانشهرهای ذکر شده در بالا، خالی از اشکال نیستند و هر کدام به دلیلی دچار فروپاشی میشوند. حداقل در داستانهای علمیتخیلی این یک تصور غالب است که نمیتوان یک آرمانشهر کامل و بینقص داشت. یا باید بهایی پرداخت شود و یا آرمانشهر پایدار نمیماند و فرو میپاشد. به عنوان مثال در «کسانی که از خیر املاس گذشتند» بهای پایداریِ آرمانشهر، این است که همیشه یک کودک، گرسنه و بیمار و درمانده، تمام عمرش را در یک زیرزمین بینور زندگی کند. در سولاریای آسیموف، «خلاقیت و نوآوری» مُرده و «عشق» معنایی ندارد و میل به زندگی در انسانهایی که عمر بسیار طولانی دارند، در حال پژمردن است.
در آرمانشهر توصیف شدهی هاینلاین، انسانها به کل از حسِ «انحصارطلبی» عاری شدهاند و از سویی به این درک رسیدهاند، که:
«شادی برای زندگی بس است». در این آرمانشهر، علاوه بر این که اصولِ روانشناختیِ مورد قبول فروید(و نظریات مشابه) پیاده سازه شدهاند، میتوان رگههایی از نظریات «مارکس» را دید، به خصوص که زمان نوشته شدن کتاب، پیش از فروپاشیِ اتحاد جماهیر شوروی سابق بوده و هنوز بسیاری معتقد بودند که نظامِ اجتماعی شوروی سابق، نظامی است که برای اکثریتِ قشر مردم سودمند و مفید است.
به عنوان مثال، رهایی از قید مالکیت خصوصی، در اثر هاینلاین، خود را به صورت رهایی از «انحصار طلبی» نشان میدهد؛ همچنین ایدهی همسرهای اشتراکی، ایدهایست که در جوامع کمونیستی غریب نیست.
اما نظامِ کمونیستیِ شوروی از هم پاشید و بعدها مشخص شد که اگرچه اساس نظریهی فروید درست بوده، اما بسیاری در
تفسیر و درکِ عقایدِ فروید به ورطهی اشتباه و تندروی افتادهاند و در واقع نظریات او را به اشتباه به کار بستهاند و از این رهگذر مشکلاتِ بزرگتر و پیچیدهتری پیدا شده.
آرمان شهر هاینلاین نیز خلاقیت و نوآوری و روح ماجراجویی را از انسانها گرفته. انسانهای آرمانشهر هاینلاین، غرقه در عشق و لذت جنسی هستند، قابل انکار نیست که این دو از قویترین انگیزههای انسانها هستند؛ و شاید از دیدِ بسیاری از خوانندگان، این آرمانشهر دورنمایی بسیار جذاب و زیبا داشته باشد، اما لذتِ جویی جنسی و رقص و پایکوبی، تمامِ نیازهای یک انسان نیستند، حتا اگر از پررنگترینشان باشند و انسانها گمان کنند که برای شادمانی همینها کافیست؛ باز هم مادامی که یک انسان، انسان باقی مانده و ذاتش به کل دگرگون نشده، نیازهای دیگر هم دارد که تمامیت و انسانیتش به برآورده شدن آن نیازها بستگی دارد.
در دورانِ پیش از فروپاشیِ شوروی سابق، بسیاری از دانشمندان آن کشور را به هر دلیل ترک میگفتند، اگرچه فضای شوروی سابق با فضای آرمانشهر توصیفیِ هاینلاین قابل قیاس نیست، اما از آنجا که در جامعهی مورد نظر هاینلاین، تعدادی از اصول کمونیستی پیاده سازی شدهاند، به هرحال میتوان تصور کرد که نتایج بر یک قشر خاص تقریبا مشابه بوده. [ *۶]
حقیقت این است که انسانها نیاز به چالش و ماجراجویی دارند، نیاز به «خلق و نوآوری و رقابت». و البته درست که رقابت همیشه سالم نیست، اما به هرحال بخشی از خلق و خوی انسانیِ ماست. اینها در ذاتِ انسانی است که میشناسیم.
نمیتوان آرمانشهری داشت سراسر لذتجویی و عشق. آن آرمانشهر هم دیر یا زود در اثر رخوت و دلمردگیِ اهالیاش از هم میپاشد. دورنمای آرمانشهر هاینلاین جذاب و زیباست، اما با نگاهی تیزبینانه میتوان در تار و پودش همان اشکالهایی را دید، که در تمام آرمانشهرهایِ خیالی که نویسندگان علمیتخیلی توصیفشان کردهاند، وجود دارد.
حتا اگر فرض کنیم آرمانشهر هاینلاین، امکان به وجود آمدن داشته باشد، زوالش در همان آغازش پیداست.
هاینلاین مریخیها را مقابل ما قرار میدهد که نژادی کهن و باستانی با همین خصایص هستند و تازه به گفتهی نویسنده، فاقد میل جنسی.
اما آنها «مریخی» هستند نه انسان.
اگر بشود انسانها را آن قدر دچار تغییر و تحول کرد که بتوانند در رخوتِ چنان آرمانشهری زندگی کنند، دیگر «انسان» نیستند. میشوند همان سوسکی که نمیتوانست سوسک باشد: «مسخ» میشوند. و به این ترتیب، آرمانشهرِ زیبای هاینلاین، سرزمینِ «مسخ شدگانیست» که دیگر نه انسان هستند و نه مریخی و نه هیچچیز دیگر. انسانهایی هستند که فردیت و هویت خود را از دست دادهاند و تبدیل شدهاند به جزئی از یک کل هماهنگ و کسلکننده.
طرحِ ایرادِ بالا، به منزلهی زیرسوال بردنِ ارزشهای ادبی این شاهکار نیست. هاینلاین به روشنی تمامِ مشکلات و دردها و تراژدیهای انسانی را درک کرده و به تصویر میکشد. این داستان خود یک تراژدی است. تراژدی ولنتاین مایکل اسمیت، انسانی که معصوم و فرشته نیست، اما از درکِ دنیای پر از نامردی و خیانتِ انسانها عاجز است. مایکل هم به دنبالِ راهحلی برای نجاتِ انسانها میگردد.
همانطور که پیشتر اشاره شد، نویسنده در این داستانِ متفاوت، درمانی برای دردهای بیشمار بشریت اندیشیده و اگر به اعماقِ تصورِ هاینلاین، رها از تمام تئوریهای اخلاقی و سیاسی نگاه کنیم، طرحی ساده میبینیم. طرحی که از دیرباز شعرا و نویسندگان دربارهی آن گفته و نوشتهاند.
شاملو در افق روشن چنین نوشته:
...روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که معنای هر کلام دوست داشتن خواهد بود
تا تو به خاطر آن آخرین کلام به دنبال سخن نگردی...[۱۷]
اسمیت زاده و پروردهی شرایطی سخت است. مریخی سیاره ایست که آب ندارد و زمینش بارور نیست و زندگی در آن سخت و طاقتفرسا است.[۱۸] به همین دلیل اهالیِ مریخ یاد گرفتهاند، سیارهشان را پاس بدارند و به آن عشق بورزند و گرامیاش دارند. اما انسانهای زمین نه تنها ارزش و احترامی برای سیارهی پربرکتشان قائل نیستند، بلکه با قدرت هر چه تمامتر کمر همت به نابودی و ویرانیاش بستهاند.
اسمیت از دیدنِ این همه برکت و آب در این سیاره حیرت میکند و از سویی از دیدنِ رفتار بیرحمانهی بشر با سیارهی آبی و پربرکتش.
هاینلاین از طرف اسمیت، توجه ما را به تمام نعمتها و برکاتی که در حال نابودیشان هستیم جلب میکند. حرف هاینلاین شاید همان شعر قدیمیِ سهراب باشد که میگوید:
...چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید...
و اما پایانِ رئال و حقیقیِ این اثر شاید بیش از تمامِ آن تکاندهنده باشد. نویسنده اگرچه با خیالپردازی آرمانشهری نوین را به تصویر میکشد و انسانها را دعوت میکند تا به این آرمانشهر فکر کنند، اما نیک میداند به حقیقت پیوستن آرمانشهرش به این راحتیها امکانپذیر نیست. اینجاست که خود نویسنده با نومیدی، مهرتایید دیگری بر این نظریه میزند که «هیچ آرمانشهری در بین انسانها دوام نمیآورد.»
هاینلاین هم مانندِ بسیاری دیگر از اندیشمندانِ خوشبین، معتقد است بشریت راه درازی تا رسیدن به آرامش و صلح در پیش رو دارد و هنوز زمانِ آن نیست که امثال اسمیت از سوی جامعه پذیرفته شوند.
عیسا مسیح را به خاطر عشق و کلام دوستی پای صلیب بردند(اگرچه عیسا مسیح به اذن خداوند از صلیب نجات یافت، اما سنگدلانِ اطرافش در مصلوب کردنِ او مصمم بودند).
اسمیت در این سیارهی غرقِ نفرت و دشمنی غریب بود. حدیثِ ولنتاین مایکل اسمیت، حدیث تمام آنهایی است که حرفی و ایدهای متفاوت دارند و میانِ همنوعانِ خویش غریبه هستند.
و در نهایت ولنتاین مایکل اسمیت، همان عیسا مسیح است که به خاطر عشق به صلیب کشیده میشود.
«غریبهای در سرزمین غربت» را باید با چشمانی باز و به دور از قضاوتها و تعصبها خواند، تا محتوای کلام نویسنده قابل درک باشد.
و همانطور که پیشتر گفته شد، هاینلاین در این اثر دست به دنبال اثباتِ چیزی نیست، بلکه به دنبالِ دعوت از خوانندگان است، تا
جور دیگری نگاه کنند و بیاندیشند. تا جسارتِ این را داشته باشند که ورای سنتها و هنجارها و قوانینِ روزمره را نگاه کنند، بلکه چیزی آنسوی زندگیِ روزمره وجود داشته باشد، که ارزش تلاش کردن و امتحان کردن را داشته باشد.
نویسنده در این کتاب به دنبالِ نوشتنِ یک رسالهی اخلاقی نبوده و استفادهی او از دستمایههای سیاسی و روانشناسی تنها در جهت باز کردن یک پنجره، به دنیایی متفاوت بوده.
در روزگاری که جامعهی آمریکا هم در بند سانسور عقاید بوده، این نوشته که در آن به راحتی سنتها و هنجارها زیر سوال برده شدهاند، بسیار جلوتر از زمان خویش بوده و به همین دلیل قابل تقدیر و ستایش است.
«غریبهای در سرزمین غربت» را نباید به منزلهی دعوتی برای اندیشیدن و رهاکردن جسم از تابوهای فرهنگی و سنتی دید.
مراجع
[۱] تعدادی از مقالات و نقدهایی که دربارهی این اثر نوشته شده را در این آدرسها بخوانید:
لینک به بیرون
لینک به بیرون
[۲] لینک به بیرون
[۳] مجلهی ادبیات و سینما، شمارهی تابستان ۱۳۸۸
[۴] گزیدهای از عقاید فروید را در آدرس زیر به طور مشروح بخوانید:
لینک به بیرون
او در کتابِ three Essays on the Theory of Se*xuality به شرح عقایدش در این زمینه پرداخته.
[۵] متن اصلی این نامه در اینجا بخوانید.
[۶] بررسی آماریِ دانشگاهی دربارهی مهاجرت دانشمندان از اتحاد جماهیر شوری را در اینجا بخوانید.
========================
پانویسها:
[۱] لینک به بیرون
[۲] اشاره به سیارهی مریخ که چهارمین سیاره در منظومهی شمسی است.
[۳] کلمهی مورد استفاده nymph است که در داستان توضیح داده میشود، فرم مونث و نابالغِ مریخیها است.
[۴] Valentine Michael Smith
[۵] این کلمه که از کلماتِ ابداعی هاینلاین است و زمانی در اثر خودش بسیار معروف شده و مورد استفادهی جوانان قرار گرفته بوده، Grok است. که گفته میشود نزدیکترین برگردانش به زبان انگلیسی میشود «نوشیدن» اما حقیقت این است که معنایی فراتر از نوشیدنِ فیزیکیِ یک مایع دارد. «نوشیدن» به معنای درک کردن و جذب کردن با تمامِ ذرات وجود و در اعماقِ آگاهیِ یک موجود هوشمند مد نظر است.
[۶] Telekenises
[۷] اولین نسخهی این اثر را گروه انتشاراتیِ پوتنام(Putnam) در سال ۱۹۶۱ منتشر ساخت.
[۸] اسمیت از عبارت Grok استفاده میکند که بالاتر شرح داده شد.
[۹] Water brother اصطلاحی هست که اسمیت برای کسانی که از طریق نوشیدنِ آب با اونها پیمانِ برادری بسته به کار میبره. از دید اسمیت نوشیدنِ آب یک عمل نمادین که مفهومش بسیار عمیقتره. در جایی از کتاب میگه «هرآن کس که آب را شریک میشود، همه چیزش را شریک شده.»
[۱۰] مایکل به مراسمِ نمادینِ نوشیدنِ آب اشاره میکند که طی آن دو شخص با یکدیگر برادر میشوند و همان طور که بالاتر ذکر شد، این پیمان برادری بسیار عمیق و جدی است.
[۱۱] Church of all worlds
[۱۲] ویراستِ اول این کتاب، ۶۰۰۰۰ کلمه از نسخهی اصلی کمتر داشت. رجوع کنید به مقدمهی نسخهی اصلی.
[۱۳] The city and the stars با نام شهر و ستارگان، با ترجمهی محمدرضا عمادی از نشر هرم منتشر شده.
[۱۴] The naked sun با نام خورشید عریان، با ترجمهی هروس شبانی از نشر شقایق منتشر شده.
[۱۵] Ilium معرفی ایلیوم در آکادمی فانتزی.
[۱۶] داستان در کتابخانهی آکادمی فانتزی موجود است.
[۱۷] افق روشن، دفتر اشعار شاملو، نشر نگاه
[۱۸] در حقیقت هنوز وجود آب روی مریخ به طور علمی و از راه مشاهدات انجام شده ثابت نشده و هیچ نوع حیاتی اعم از گیاهی یا میکروبی و سلولی روی آن کشف نشده، اما مریخ هاینلاین کمابیش بر اساس حقایق علمی شناخته شده از مریخ در آن زمان، به تصویر کشیده شده. سیارهای بایر و خشک که به تازگی شواهدی از وجود آب روی آن پیدا شده.
تقدیر و تشکر
با تشکر از بهزاد قدیمی برای راهنمایی در نگارشِ این متن و بازبینیِ آن برای رفع اشکالاتِ ساختاری و محتوایی.