اخیراً خاطرات محسن رفیقدوست، بهکوشش سعید علامیان (و بهصورت گفتوگو) گردآوری و در کتابی با عنوان "برای تاریخ میگویم" به طبع رسیده است که بعضاً حاوی مطالب و نکات جدید و جالب توجهی است. خبرگزاری تسنیم بنا دارد طی امروز و روزهای آینده، در سلسله گزارشهایی، بخشهایی از این کتاب را روی خروجی خود قرار دهد:
دوازدهم بهمن 1357، در مراسم تاریخی استقبال از امام خمینی، همه نگاهها به خودروی بلیزری بود که ایشان در آن نشسته بودند و رانندهای که آن را میراند، این رانندگی چطور بهعهده شما گذاشته شد؟
رفیقدوست: موضوع آمدن امام و تشکیل کمیته استقبال، قبل از رفتن شاه مطرح بود. از 26 دی و فرار شاه، دیگر مسلم شد که امام حتماً میآیند؛ پیغام دادند: جایی را که در محلههای جنوبی تهران ــ که متعلق به شخص خاصی نباشد ــ برای من فراهم بکنید. ما خیلی جاها را بررسی کردیم و به مدرسه رفاه رسیدیم، ویژگی مدرسه رفاه این بود که اکثر آن با وجوهات شرعیه از سهم امام ساخته شده بود؛ مدرسهای بود که کاملاً در جهت افکار امام، دانشآموز تربیت میکرد و بهکمک عدهای از یاران حضرت امام و افرادی از هیئتهای مؤتلفه اداره میشد. شهید بهشتی، شهید رجایی و شهید باهنر اداره امور فرهنگی مدرسه را بهعهده داشتند، ما هم هیئت امنا و مسئولان مدرسه بودیم، هنوز هم عضو هیئت امنای آنجا هستیم و مشغولیم.
غیر از شما چهکسی در مدرسه بودند؟
آقای هاشمی رفسنجانی هم جزو هیئت امنا بود و هنوز هم هست، بعد از شهادت مرحوم باهنر، پسرش جزو هیئت امنا شد؛ همین چند نفر بودیم. بالاخره مدرسه رفاه را انتخاب کردیم و امام پذیرفتند. اولین تاریخی که امام برای ورود به ایران اعلام کردند، روز 5 بهمن بود. بختیار فرودگاهها را بست و پرواز انجام نشد. البته کمیته استقبال قبلاً تشکیل شده و کاملاً آماده بود. من در این کمیته دو مسئولیت داشتم؛ یکی تدارکات استقبال و دیگری مسئولیت امنیت شخص امام و تهیه وسایل تمهیدی برای محافظت از امام قبل از اینکه تاریخ ورود امام مشخص شود، دو گروه انتظامات درست کردیم؛ یکی گروه انتظامات از فرودگاه تا بهشت زهرا و دیگری انتظامات داخل بهشت زهرا. خواست خود امام بود که پس از ورود بلافاصله به بهشت زهرا بروند. در مورد محل آن هم فرموده بودند که میخواهند در قطعه شهدای 17 شهریور سخنرانی کنند. بنابراین، انتظامات داخل بهشت زهرا هم به دو گروه تقسیم شده بود.
نیروهای انتظامات چه تعداد بودند؟
دوستان از افراد مختلف ثبتنام کردند؛ جمعیتی نزدیک به 75 هزار نفر شد. هرکس عدهای را معرفی میکرد. برایشان بازوبندهای مشخصی آماده کردیم، اما قبل از اینکه بازوبندها را به افراد بدهیم، دیدیم که در بیرون از مدرسه، دست اشخاص است. لذا اعلام کردیم که آن بازوبندها باطل است. این بار چاپ بازوبندها را بیرون ندادیم. پارچه و دستگاه چاپ را به مدرسه رفاه بردیم و به افرادی که برای این کار آمده بودند، گفتیم: شما از حالا تا وقتی که بازوبندها چاپ شود از خانوادههایتان خداحافظی بکنید و همینجا بمانید؛ هر تعداد هم درست میکردند، من تحویل میگرفتم و در جایی انبار میکردم. البته همه این تمهیدات برای آن استقبال بیسابقه در تاریخ بشریت، به کار نیامد؛ ولی ما کار خودمان را کردیم. قرار شد گروه مسلحی را آماده کنیم و برایشان مانور و تمرین ترتیب بدهیم. قراربود همراه با ماشین بلیزر معروف، هشت ماشین دیگر هم آماده کنیم که در هر ماشین پنج نفر مسلح باشند؛ آرایشی که تدارک دیده بودیم، اینطور بود که دو ماشین در دو طرف و سه ماشین هم پشت سر ماشین امام قرار بگیرند و ده موتورسیکلت هم، هرکدام با یک نفر راننده و یک نفر مسلح پشت سر راننده، هر هشت ماشین را اسکورت کنند. مسئولیت این کارها را به شهید محمد بروجردی دادم. او هم چهل نفر از نیروهای خودش را ــ که از گروه صف بودند ــ انتخاب کرد. اسلحه هم بهاندازه کافی داشتیم؛ هم خودم داشتم و هم شهید بروجردی داشت. آنها رفتند و در اطراف تهران مانور دادند.
یکی از رفقا ماشین بلیزری داشت، آن را آورد و گفت که این ماشین بلند و محکم است و برای این کار مناسب است. اینطور طراحی کردیم که امام پشت سر راننده بنشینند، مرحوم مطهری بغل دست امام و احمد آقا آمد جلو، بغل دست راننده بنشیند قرار بود آقای هاشم صباغیان ــ که عضو کمیته استقبال بود ــ پشت سر امام بنشیند. چپ و راست بدنه بلیزر در قسمتی که قرار بود امام بنشیند، فولاد گذاشتیم، از آنجا ماشین را بردیم کارخانه شیشه میترال و شیشههای دو طرف محل نشستن امام را شیشه ضدگلوله گذاشتیم. همینطور پشت سر راننده و پشت سر امام هم یک اتاقک حفاظت شده درست کردیم، همه این کارها انجام شد. اما هنوز رانندهای برای بلیزر انتخاب نشده بود تا اینکه 5 بهمن، دکتر مفتح به مدرسه رفاه آمد. بلیزر دم در مدرسه پارک شده بود. آقای مفتح پرسید: «ماشینی که برای امام درست کردهای این است؟» گفتم: «بله». پرسید: «رانندهاش کیست؟» گفتم: «هرکس که شما بفرمایید» ایشان گفت: «من پیشنهاد میکنم خود شما این کار را بهعهده بگیری».
شهید مفتح و شهید بهشتی و شهید مطهری جلسه داشتند. بعد از چند دقیقه مرا صدا کردند. وارد اتاق که شدم، شهید بهشتی گفت: «حاج محسن، خودت رانندگی ماشین امام را به عهده بگیر. به هیچکس هم نگو چهکسی قرار است راننده شود».
قرار شد بهخاطر بستن فرودگاه، در مسجد دانشگاه تحصن کنند. من علمایی را که در مدرسه رفاه بودند، به مسجد دانشگاه بردم. بقیه علما هم از شهرها آمدند. فوری یک ستاد درست کردم و پتو و وسایل خورد و خوراک را در آنجا مستقر کردم. مردم هرروز تظاهرات میکردند و شعار میدادند: «وای به حال بختیار اگر امام فردا نیاد» دهم بهمن، بختیار تسلیم شد و افراد نهضت آزادی اطلاع دادند فرودگاه باز است. پرسیدند: شما کجای فرودگاه را میخواهید؟ وضع طوری بود که در مقابل خواستههای ما تسیلم میشدند. گفتم: از آنها بخواهید ترمینال یک را به ما تحویل بدهند. سقف ترمینال یک فرودگاه چند سال قبل ریخته و تازه بازسازی شده بود، ولی هنوز افتتاح نشده بود، شب 11 بهمن، با محمد بروجردی به فرودگاه رفتم. مسئول فرودگاه، ترمینال یک را تحویلم داد و از همان ساعت مدیریت فرودگاه را بهعهده گرفتم تا ظهر یازدهم مشغول تمیز کردن ترمینال بودیم و چند وانت خاکاره و آت و آشغال از آنجا بیرون بردیم. عدهای از برادرها را بهعنوان نگهبان در ساختمان فرودگاه گذاشتیم. همهجا را کاملاً چک کردیم و افرادی را مستقر کردیم تا ورود و خروج را کنترل بکنند. تا اینکه به شب 12 بهمن و روز استقبال رسیدیم.
شما آخرین بار چهزمانی امام را دیده بودید؟
امام در 15 خرداد 1342 که قضایای 15 خرداد پیش آمد، دستگیر شدند. ایشان در فروردین 1343 آزاد شدند و سخنرانیهای متعددی کردند که من در اغلب آنها شرکت کردم. آخرین سخنرانی ایشان در 4 آبان 1343 بود. امام در این سخنرانی بهشدت به تصویب قانون کاپیتولاسیون توسط شاه، اعتراض کردند، که منجر به تبعید ایشان در 13 آبان شد. در آن سخنرانی هم حضور داشتم و بعد از آن دیگر امامم را ندیدم.
در این سالها با ایشان ارتباط نداشتید؟
چرا در سالهای 1346 و 1347 دو نامه را از طریق حاج احمد آقا به خدمت امام فرستادیم. یکی از نامهها را بهتنهایی نوشتم و دیگری را هم بهاتفاق چهار نفر از رفقایم و امام پاسخ دادند.
از خاطرات 12 بهمن بگویید.
شب 12 بهمن، از شبهای خاطرهانگیز زندگی من است. یادم است مردم همه مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. شهید محمد بروجردی، با گروهش که مسئول اسکورت حضرت امام بودند،به منزل ما آمد؛ چون منزل ما جا نبود، به خانه باجناقم در خیابان 17 شهریور رفتیم. هیچکس تا صبح نخوابید. همه مناجات میکردند و نماز شب میخواندند بعد از نماز صبح، بلیزر را روشن کردیم. آیتالکرسی و وانیکاد خواندم و بههمراه محمد بروجردی به راه افتادم. برای اینکه سلاحی غیر از کلت هم داشته باشیم، مرحوم بروجردی لباس روحانی پوشید و یک کلاشینکف زیر عبایش گرفت. ابتدای جاده فرودگاه پلیس ایستاده بود. پلیس را از آنجا رد کردیم، قبلاً کارت چاپ کرده بودیم و فقط شخصیتهای سیاسی ــ مذهبی را که کارت داشتند، به داخل ترمینال راه میدادیم. خلیلالله رضایی، پدر رضاییها که با من دوست بود، بهزور تعدادی کارت برای سران سازمان مجاهدین گرفت. دیدم سران مجاهدین خلق هم بغل هم، جلوی دری که قرار بود امام وارد سالن فرودگاه بشود، در صف اول ایستادهاند. قیافه گرفتم و گفتم: «صف اول فقط باید روحانیون باشند».
بعد دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود گرفتم و به صف اول بردم. شهید بهشتی و مقام معظم رهبری و آقای هاشمی و همه روحانیون آمدند و خود به خود، مجاهدین خلقیها به صفهای دوم و سوم رفتند. هواپیمای امام که نشست قرار نبود کسی روی باند برود؛ فقط شهید مطهری و آیتالله پسندیده (برادر امام) به داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار ــ پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: «وعده ما، بهشت زهرا».
ازدحام بهحدی بود که حاج حسین شاهحسینی، از قدیمیهای جبهه ملی غش کرد و افتاد. افراد انتظامات دیگر نمیتوانستند مقاومت بکنند. امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. من به حاج احمد آقا گفتم: امام را دوباره به باند ببرید تا همانجا سوار ماشین بشوند. امام با سیداحمد آقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند، وارد باند شدم. دیدم داخل باند کوچهای توسط دو ردیف از افسران نیروی هوایی تشکیل شده و همه سلام نظامی دادند. امام از میان آنها عبور کردند و میخواستند بههمراه سید احمد آقا سوار یک بنز نیروی هوایی بشوند. زمانی که ترمز زدم و پایین آمدم، امام داخل بنز نشسته بودند و ماشین میخواست حرکت کند، دویدم، در بنز را باز کردم، سلام کردم و دستشان را بوسیدم و گفتم: «آقا، ماشین دیگری برای شما تهیه شده، تشریف بیاورید داخل آن ماشین بنشینید».
امام فرمودند: «چه فرقی دارد؟»
عرض کردم: «آقا، این ماشین کوتاه است. ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفتهایم که مردم بتوانند شما را ببینند».
در همین بین، شهید (مهدی) عراقی هم رسید و خدمت امام عرض کرد: «آقا، تشریف بیاورید و سوار این ماشین (بلیزر) بشوید».
امام از بنز پیاده شدند. من در بلیزر را باز کردم و از امام خواستم روی صندلی عقب ماشین بنشینند. امام(ره) فرمود: «میخواهم جلو بنشینم».
قرار ما این بود که آقای مطهری روی صندلی عقب، کنار امام بنشیند و حاج احمد آقا هم کنار من بنشیند. جای هاشم صباغیان هم پشت سر امام بود تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری گفت: من با یک ماشین دیگر زودتر به بهشتزهرا میروم. آقای صباغیان رفت عقب بلیزر نشست، امام تا چشمشان به آقای صباغیان افتاد، گفت: «ایشان چرا اینجا هستند؟»
هاشم صباغیان گفت: «من برای اداره استقبال از شما مسئولیت دارم».
امام فرمودند: «خودش اداره میشود، بیایید پایین».
ایشان اصرار کرد، امام فرمودند: «بیایید پایین، مسئله میشود».
آقای صباغیان پیاده شد، چون بلیزر دو در بود، احمدآقا از همان صندلی جلو که خوابانده بودیم رفت و در صندلی عقب نشست، امام هم کنار من نشست.
* بخش بعدی این خاطرات که به نحوه حضور امام خمینی(ره) در بهشت زهرا(س) و همچنین مسائل چند روز منتهی به پیروزی انقلاب و حوادث پس از پیروزی انقلاب اختصاص دارد، متعاقباً ارسال میشود.