خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ رضا شاعری: در ادامه مطالب پرونده «الیالحبیب» سراغ یکی دیگر از فرماندهان و نزدیکان حاجقاسم سلیمانی رفتهایم؛ حاجعلی نجیبزاده.
از میان امواج مخابرات، صدای جاافتاده مردی در حوالی شصت سالگی بوق مقطع تلفن را می شکند، تا خاطرات حبیب لشگر ثارالله را پس از گذر چند دهه هم زیستی و رفاقت برایمان روایت کند. صدای «گورپ، گورپ» در میان امواج در گوشم طنازی میکند، انگار قدم به قالیباف خانه گذاشتهام. کوبش مداوم شانه روی دار قالی، نقشی دیگر ازچلهی تاروپود جوانمردی را بر تار روزگار برایمان به یادگار میگذارد.
علی نجیب زاده از فرماندهان لشگر ۴۱ ثارالله در دوران پر حماسه دفاع مقدس و یکی از همرزمان و یاران سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است. پای صحبتهای دلنشینش که مینشینیم و دل به دلش که میدهیم؛ در خاطرت جزیره مجنون، لیلیوار عاشق میشویم.
ابتدای گفتگو با حاجعلی از اینجاست:
سال ۱۳۶۲ همزمان با ورود به لشکر ۴۱ ثارالله در عملیات والفجر سه با حاج قاسم آشنا شدم. رحیم ابوسعیدی از بچههای مخابرات بود. من به همراه مجید مخدومی و منصور نوروز زاده در جزیره مجنون (عملیات خیبر) بودیم. خاطرم هست از فرط گرسنگی کنسرو ماهی و لوبیا را با دوستان خوردیم. رحیم به من گفت: «علی برو و بیسیمچی حاج قاسم شو.» به جزیره که رسیدیم، به سنگر حاج قاسم رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شدم حاج قاسم من را میشناسد. از روی صدا مرا شناخته بود، چون من در عملیات والفجر سه با بیسیم صحبت میکردم او از شهید محمد نصراللهی و شهید حاج قاسم میرحسینی جویای احوال من شده و از نام و نشانم پرسیده بود.
حاجی با دیدن چشمانم که قرمز شده بود گفت خسته ای، بخواب و استراحت کن. در این احوال و گفتوگو، یک نفر به سمت ما آمد و گفت: آقای نجیبزاده؛ با شما کار دارند. نگاهم به آن طرفتر افتاد. مجید و منصور حالشان بد شده بود. آنجا متوجه شدم چون عراقیها در جزایر خمپاره شیمیایی زده بودند؛ نانها و کنسروهایی که ما خورده بودیم آغشته به پودر شیمیایی بوده و بچهها شیمیایی شدهاند.
داخل جزیره محل درمانی نبود و فقط یک آمبولانس در آنجا قرار داشت. راننده از شدت خستگی در آمبولانس خوابش برده بود. هر چقدر سعی کردیم راننده را بیدار کنیم توانایی بیدار شدن نداشت و به سختی جواب ما را میداد. از داخل سنگرها پرتقالی را پیدا کردم و نیمی از آن را به مجید و نیم دیگر را به منصور دادم. به لطف خدا بعد از یکی دوساعت حالشان بهتر شد. به داخل سنگرحاج قاسم برگشتم و از آنجا مسیرم با حاج قاسم سلیمانی گره خورد.
چهار یا پنج تا بیسیم داشتیم که دو تا از آنها برای درون جزیره و بقیه هم برای خارج از جزیره بود. چون من قبلاً کار مخابراتی میکردم به دفترچه رمز یا کد، آشنا بودم حاج قاسم از آنجا به خاطر سپردن آن دفترچه کدها، کارش را با من شروع کرد. یک روز که در گردان ۴۱۹ محرم بودم شهید علی و حسن یزدانی با حاج اکبر رضایی به منطقه زلیجان آمدند و از افراد دوگردان سوالاتی پرسیدند. فرمانده گردان ما آقای بهرام سعیدی بود و گفت که حاج قاسم گفته است که علی نجیبزاده به طرح عملیات لشکر بیاید و من را با خودشان بردند. وقتی به آنجا رسیدم متوجه شدم که حاج قاسم سلیمانی نگفته بود، بلکه حاج قاسم میرحسینی که آن زمان جانشین لشکر بود؛ گفته بوده است و من به دلیل هم نام بودن فرمانده و جانشین او اشتباه کرده بودم. حاج قاسم میرحسینی در ابتدا مسئول طرح عملیات لشکر بود. در لشکر با دوستانی آشنا شدم که هنوز هم در قید حیات هستند. آن زمان معاون نوزدهم طرح عملیات شده بودم و باید این شماره را به خاطر میسپردم.
برایت آماده باش زده بودم
حاج قاسم هر موقع که به جلسه قرارگاه میرفت، راننده او بودم. دیگر رانندهها باید به سنگرهای مخصوص به خودشان میرفتند اما حاج قاسم مرا با خود به جلسه میبرد. من درآن جلسات مینشستم. جلسهای که اکثر بزرگان سپاه و فرماندهان در آن حضور داشتند. خاطرم هست یکی از آن روزها و قبل از عملیات والفجر هشت که به جلسه میرفتیم، حاج قاسم به آقا محسن گفت اجازه میدهید مسئول طرح عملیات آینده لشکر ۴۱ این گزارش را ارائه کند؟ من با خیال راحت نشسته بودم و فکر میکردم یکی از بچههای قرارگاه که تا آن موقع حدس میزدم «حاج قاسم میرحسینی» باشد، این گزارش را ارائه خواهد کرد. با اشاره آقا محسن، حاجی رو به من کرد و گفت علی بلند شو...
حاج قاسم گفت: من متوجه شده بودم که تو خجالتی هستی و اینجا بهترین جایی بود که من تشخیص دادم که باید این خجالت را کنار بگذاری و از وجودت دور کنی. این جلسه، جلسهای بود که آقایان به شما نخندیدند و همه به شما کمک کردند. حاجی گفت: اگر من در جلسه شورای هماهنگی لشکر ۴۱ ثارالله این کار را کرده بودم؛ ممکن بود خدای نکرده افرادی بخندند و آن موقع سرنوشت زندگی شما طور دیگری رقم میخورد به محض شنیدن صدای حاجی بدنم شروع به لرزیدن کرد. اینقدر که آقا محسن به آقای محرابی گفت علی را کمک کن. دقیقاً مثل کودکی که نیازمند حمایت است. بلند شد و ایستادم. پردهای از روی یک نقشه کنار رفت، عکسی هوایی و موزائیکی پدیدار شد. همانطور که میدانید خوانش عکس هوایی خیلی سختتر از نقشه است زیرا در نقشه اسم شهر و… قابل مشاهده است ولی درعکس هوایی اینطور نیست. یک آنتن ماشین هم به دست من دادند تا ابزارها برای گزارش کامل شود. عکس برای من گنگ بود. دستم میلرزید. آقا رحیم از آقای محرابی خواست تا کمکم کند. آقا رحیم آنتن را از دستم نگرفت بلکه دستم را گرفت و خط لشکر را به من نشان داد و آن روز یک گزارش دستو پا شکستهای را برای اولین بار ارائه کردم.
جلسه تمام شد و هیچکس چیزی نگفت با حاج قاسم به جاده زدیم. درمسیر به حاجی گفتم: حاجی نگفتی من سکته میکنم؟ قلبم داشت از سینهام بیرون میزد. لبخندی زد و شوخیوار گفت: «علی تو پوست کلفتتر از این هستی که سکته کنی من هم که قبلاً بهت گفته بودم و برایت آماده باش زده بودم که «یه کاری به روزت میارمها!»
اینجای روایت را با لهجه شیرین کرمانی بخوانید. این جمله شهید سلیمانی استعاره از این بود که یک کاری دستت میسپارم.
حاج قاسم گفت: من متوجه شده بودم که تو خجالتی هستی و اینجا بهترین جایی بود که من تشخیص دادم که باید این خجالت را کنار بگذاری و از وجودت دور کنی. این جلسه، جلسهای بود که آقایان به شما نخندیدند و همه به شما کمک کردند. حاجی گفت: اگر من در جلسه شورای هماهنگی لشکر ۴۱ ثارالله این کار را کرده بودم؛ ممکن بود خدای نکرده افرادی بخندند و آن موقع سرنوشت زندگی شما طور دیگری رقم میخورد.
رفاقتها و قرارهای ماندگار
رفاقت ما از همان روزها با حاجی شکل گرفته بود و من طبق قراردادهای نانوشته با حاج قاسم کار میکردم. قرارداد نانوشتهی من با حاجی این بود که من مسئولیت نپذیرم. هرجا که او به من مسئولیت داد، بدون اطلاع من و در دقیقه نود بود. حاج قاسم من را برای اولین مرتبه قبل از عملیات والفجرهشت در هورالعظیم به فرماندهی گردان ۴۱۳ قائم منصوب کرد و خودش از منطقه بیرون آمد و گردان را از صفر تا صد دراختیار من قرار داد. یکی ازدلایلی که در عملیات والفجر هشت، صد درصد اصل غافلگیری رعایت شد عملکرد یگانها ازجمله لشکر ۴۱ در منطقه هور در شرق بصره بود چون همه فکر میکردند که عملیات در هور انجام خواهد شد. وقتی از حاج قاسم دلیل انتخابم را میپرسیدم و پیشنهاد دوستان دیگر را میدادم؛ میگفت: تو بچه روستایی، تو زمین، سرما، گرما و پرتگاه و دشت را خوب میشناسی، تو در زمین دشمن میتوانی خودت را پیدا کنی و من تکلیف میکنم و اگر اتفاقی هم افتاد به پای من است.
فرهنگ توجه به توانمندیها
یکی از فرهنگهایی که در جبهه و جنگ بود؛ توجه به توانمندیها بود. مثلاً هنگامی که من فرمانده بودم فردی را به نام علیرضا اختراعی به من معرفی کردند. او نامهای داشت که مشخص میکرد از تاریخ درج شده روی آن نیروی من بود. وقتی او را دیدم؛ شخصیت فرماندهی را در کلام و رفتار و چهره و لباسش و دیگر خصوصیتهایش تشخیص دادم. او کا تی تی بود. من گردان را به خط کردم و او را به عنوان فرمانده گردان ۴۱۳ معرفی کردم. چون فهمیده بودم او لایقتر از من است او را به جای خود معرفی کردم. بعد از اینکه پُست را تحویل دادم با چهارنفر نیرو به قرارگاه شهید کازرونی رفتیم. مهرداد راهداری دزفولی، ابوطالب هاشمی زابلی، محمد رخشانی زاهدانی و محمد رضا طالبی زاده که در کربلای چهار به شهادت رسید؛ با من همراه بودند.
من سکوت را شکستم و به حاجی گفتم آقای فرقانی گفتهاند: «اگر یک موقع با خطر جدی روبرو شدید، اگر شهادت آن را بر زبان جاری کنید، مسلمان از دنیا میروید.» وقتی این حرف را گفتم حاجی تمام مسیر رادرباره این جمله صحبت کرد و گفت این حرف بسیار دقیق است.حاج قاسم مرا دید و گفت اینجا چه میکنی. گفت گردان چه شد؟ گفتم گردان را تحویل علیرضا اختراعی دادم و خودم طبق قرار داد نانوشتهمان به طرح عملیات لشکر برگشتم. حاج قاسم گفت علی واقعاً میترسی به عملیات بعدی نرسی یا واقعاً او توانمندتر از خودت است؟ گفتم بله او از من توانمندتر است. جالب است بدانید علی اختراعی بعد از سه سال فرماندهی گردان در فاو مفقودالاثر شد وتا به امروز پیکرش باز نگشته است.
از ناگفتههایی که درباره حاج قاسم باید بگویم این است که در مسیری به سمت کردستان دار حرکت بودیم. مسیر کوهستانی بود و ما از شهرخوزستان به سمت کردستان در حرکت بودیم. جوی بزرگی در کنار جاده بود. یکی از آن روزها در مسیر، یک کمپرسی از سمت روبرو و از سراشیبی به سمت ما میآمد. یکی از چرخها در جوی افتاده بود و به لطف خدا ما چپ نکرده بودیم. سکوتی در ِاسیشن حکمفرمایی میکرد. من سکوت را شکستم و به حاجی گفتم آقای فرقانی گفتهاند: «اگر یک موقع با خطر جدی روبرو شدید، اگر شهادت آن را بر زبان جاری کنید، مسلمان از دنیا میروید.» وقتی این حرف را گفتم حاجی تمام مسیر رادرباره این جمله صحبت کرد و گفت این حرف بسیار دقیق است.
حاج قاسم درد را میشناخت
حاج قاسم همیشه میگفت هیچ توفیقی بالاتر از این نیست که آدم اشتغال زایی کند. او به این گفته یقین داشت. حاج قاسم میگفت هیچ لذتی بالاتر از این نیست که یک زندانی که به دلیل اشتباه به زندان افتاده و همسر و فرزندانش و پدر و مادرش را به مخاطره انداخته را آزاد کرد و او را صاحب شغل کرد. حاج قاسم همیشه میگفت هیچ لذتی بالاتر از این نیست که تلاش کنیم تا گرفتاران به اعتیاد از این بیماری رهایی یابند.
اواخر دهه شصت و دهه هفتاد و سال هفتادوشش که حاج قاسم هنوز در کرمان بود آماری از زندانیها را برایش آوردم که قریب به ششصد نفر زندانی از سیستانوبلوچستان، هرمزگان و کرمان بودند. دلیل زندانی شدن آنها فقر و مشکلات زندگی بود. حاج قاسم تمام تلاش خود را برای رفع نیاز و گرفتاری آنها کرد. حاج قاسم درد را میشناخت و برای درمانشان تلاش میکرد. یکی از خصوصیتهای حاج قاسم این بود که به سادگی از کنار مسائل نمیگذشت.
این اواخر و قبل از شهادت به حاجی گفتم تیر حلال خیلی کم شده است حاجی خندید و گفت چه جملهی دقیقی و پاسخ داد: «تیر حلال با نون حلال میمونه.» گفتم وقتی دلمان گرفته و به روستایی میرویم و یک لقمه نان و ماست دسترنج پیرزن را میخوریم، حالمان خوب میشود. یعنی آن نان و ماست از شیر مادر حلالتر است.
یکی از افتخارات من این است که زمانی که قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد، من در کنار حاج قاسم در خط شلمچه بودم. یکی دیگر از افتخاراتم این است که خبر شهادت حاج قاسم را درعراق شنیدم. قبل از شهادت حاجی در عراق و روز تشییع پیکر او در نجف اشرف حضور داشتم. بعد از شهادت حاج قاسم در فاطمیه دوم به کرمان آمدم. طبق قرارداد نانوشتهمان با هم رفیق بودیم و هستیم به صورت افتخاری با هم کار میکردیم و خواهیم کرد.