آخرین کتابی که خواندهام، «دادِ بیداد» است. خاطرات سی و هفت زن زندانی سیاسی و تعدادی از خانوادهی آنها. کتاب را «ویدا حاجبی تبریزی» گردآوری کرده که خودش هم زندانی سیاسی رژیم پهلوی بوده است. ناشر این کتابی که من خواندم، «بازتابنگار» است و سال انتشارش ۱۳۸۳، اما جستوجو کردم در سایت کتابخانهی ملی و دیدم چند چاپ دیگر از همین کتاب را، نشر آبی، انتشارات رسا و گروه زنان کلن هم منتشر کردهاند. در این کتاب میتوانید از دستگیریها و بازجوییها، زندان اوین و سلولهایی در بندهایی مشترک با مردان، زندان قصر و همجواری با زنان عادی، کمیتهی مشترک و تجاوزها و شکنجهها، دادگاههای تلویزیونی و دفاعیهها و… بخوانید. جاهایی از کتاب را که خوشم آمده، با شما به اشتراک میگذارم.
● تو ماشین، حسینزاده دستور داد سرمان را بگذاریم روی زانوهایمان و روسری را بیندازیم روی سرمان. میدانستم زندان اوین در دهکدهی اوین در نزدیکی تهران قرار گرفته، از دوران تیمور بختیار به بازداشتگاه تبدیل شده و از شکنجهگاههای مخوف ساواک به شمار میآید.
● در انتظاری دلهرهآور هر بار که صدای سوت نگهبانی بلند میشد یا صدای پایی پشتِ در اتاق توقف میکرد، بیاختیار سراپایم شروع میکرد به لرزیدن.
● منصوره و شکوه را متهم کرده بودند به اینکه کتابی از جلال آلاحمد یاامیرحسین آریانپور یا چیزی از این دست را با هم خواندهاند.
● ده پانزده روزی بعد، دختری آمریکایی به نام شارون لابرکینگ را هم آوردند به بند سیاسی. فارسی شکستهبستهای حرف میزد و ما هم انگلیسی دستوپاشکستهای. هرطور بود دانستیم که به خاطر عشق به دانشجویی ایرانی، حاضر شده به ایران سفر کند و از روستاها و دهقانان فقیر خراسان عکس بگیرد. با عکسهایش در فرودگاه دستگیر شده بود. مدتی در زندان نگهش داشتند و گویا آزادیاش را مشروط به درخواست عفو از شاه کرده بودند، که او قبول نمیکرد. بعدها شنیدم، حتی مجبور شده بود دست به اعتصاب غذا بزند. سرانجام هم دروغی در روزنامهها نوشتند که از شاه درخواست عفو کرده و بعد از چند ماه با دخالت سفارت آمریکا آزادش کردند.
● پنج دانشجو به اتاق ما اضافه شدند. جرمشان تشکیل محفل کتابخوانی بود.
● غذای زندان را پیش از گذاشتن توی سفره به دقت پاک میکردیم و تکّههای کثیف چربی، آشغال، و دستههای مو و گاه کِرم را جدا میکردیم.
● ناهید کرمانشاهی یکی از معروفترین قاچاقچیها، که در میان زندانیها اعتبار خاصی داشت، ما را «تودهی» صدا میکرد. چهل و پنج شش سال بیشتر نداشت، اما بیست و پنج بار افتاده بود زندان. همیشه موقع هواخوری، با هیکل درشت و صورت زیبا و صدایی بم از پشت پنجرهی اتاق ما داد میزد: «آی! تودهیها بیایین ما توشهریها را ببینید!» یا میگفت: «تودهیها خیال نکنیدها! کار دولت قانون داره، یک روز تخممرغ میدن سفت میشیم، فرداش آش میدن ریق میافتیم!» اوایل هیچ منظورش را نمیفهمیدیم. بعد که رابطهی نزدیکتری با آنها پیدا کرده بودم، روزی ازش پرسیدم: «چرا به ما میگین تودهی؟ ما که از ده نیامدیم!» گفت: «دختری تودهای به نام بهار چهار ماه در اتاق ما بود. اما چهار آبان برای تولد شاه یک شعری گفت و فردایش آزاد شد. شما تودهایها هم چهار آبان یک شعری میسازین و آزاد میشین. اما ما همچنان در زندان میمونیم.»
● ما هم در تحلیلها و تفسیرهایمان از زنهای عادی، قضیه را اینطوری برای خودمان توضیح میدادیم که اگر این زنها از مبارزات ما بیخبرند، طبیعی است. چون لومپن هستند، وگرنه خلق باخبر است.
● آن زمان حکم اعدام برای زنها وجود نداشت. ایران شریفی اولین زنی بود که به اعدام محکوم شد. زنان عادی میگفتند: «اگر ایران را اعدام کنن، خونِش دامن شاه رو میگیره. خانوادهی سلطنتی نابود میشه!» دائم با اطمینان تکرار میکردند که: «ما خبر داریم! آخوندها به شاه گفتن، زن رو نکش که خون زن دامنت رو میگیره.»
● دادستان کیفرخواست را خواند، درست همانچیزی که قبلاً در اوین از بازجوها شنیده بودم.
● به تناقضی غریب دچار شده بودم. از یک طرف دلم میخواست حکم بالایی ندهند، و از طرف دیگر دلم نمیخواست از بقیهی رفقایم حکم پایینتری بگیرم.
● دستشویی هم خودش دردسر جدیدی شده بود. همهجا و همهچیز آلوده به مدفوع بود، از زمین و در و دیوار گرفته تا شیر آب. بدتر اینکه یک چنین جای پر از کثافت و آلودهای، محل روابط جنسی بین پاسبانها و زنهای عادی و فاحشهها بود. در خفا.
● نمیدانستم که نوشتن داستانی ادبی جرم سیاسی به شمار میآید… شروع کردند به جمع کردن کتابها و زیر و رو کردن وسایل اتاقم. یکیشان کتابی از مارگریت دوراس را با عنوان مودراتو کانتابیله برداشت و پرسید: «این چیه؟ علامت رمزه؟»
● مدتی نگذشت که صدای سردبیر مجلهی تماشا، رضا سیدحسینی را از راهرو شنیدم که از استوار کریمی سیگار میخواست. پیش خودم گفتم حتماً در مجلهی تماشا اتفاقی افتاده که همهی ما را با هم گرفتهاند.
● بازجو دائم میگفت: «ما همهچیز رو میدونیم. اما میخواهیم خودت به حرف بیای.» بازجوی دیگری وارد اتاق شد و وساطت کرد که: «نه بابا! بهش فرصت بدین. این خانم حتماً همهچیز رو خودش مینویسه. حالا اجازه بدین بره چای و غذایی بخوره تا بعد همهچیز رو بنویسه.»
● خانم دباغ سی و پنج سال بیشتر نداشت، اما جاافتاده و مُسن بهنظر میرسید. خمیده راه میرفت و میگفت بیمار است. از نداشتن حجاب چنان در عذاب بود که برای رفتن به دستشویی، یا از لباسهای زیر اضافی یا از پتوی سربازی کف سلول به عنوان حجاب استفاده میکرد. منوچهری که بازجوی هردوی ما بود، به بهانههای مختلف به سلول ما سر میزد و متلکی هم بار خانم دباغ میکرد.
● در دادگاه فیلمی از ما نگرفتند. در اتاق دادگاه، ما را ردیف کنار وکلای تسخیری نشاندند. دادستان با خودستایی شروع کرد به خواندن کیفرخواست. پس از مقدار زیادی کلّیگویی دربارهی رهبر گروه، به اتهامات من که رسید، سر جملهی «این خانم در» مکثی طولانی کرد و بالاخره گفت: «در کونِ… در کونِ… در کونِ فدراسیون فعالیت میکرده.» و من بیاختیار پقی زدم زیر خنده. رییس دادگاه رو به من با خشم گفت: «خانم، همه که مثل شما در خارجه درس نخوندن!»