0

ماجرای شهادت پیر نبرد صفین و جمل در مجلس ابن‌زیاد

 
aftabm
aftabm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 25059
محل سکونت : اصفهان

ماجرای شهادت پیر نبرد صفین و جمل در مجلس ابن‌زیاد

ماجرای شهادت پیر نبرد صفین و جمل در مجلس ابن‌زیاد

ماجرای شهادت پیر نبرد صفین و جمل در مجلس ابن‌زیاد

پس از ماجرای کربلا، بیداری مسلمانان به ویژه شیعیان عترت را در قالب نهضت‌هایی پراکنده علیه یزیدیان مشاهده می‌کنیم.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم،‌ پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام خون تازه‌ای در رگ‌های امت اسلام جریان یافت و تا حدودی غبار از دل‌های زنگارگرفته مسلمانان برداشته شد؛‌ همان مسلمانانی که تن به سقیفه دادند و از ولایت امیرالمؤمنین مرتد شدند و همواره در قبال خاندان عترت از خود ضعف به خرج می‌دادند تا اینکه در روز عاشورا کارنامه عملکرد خود را آغشته به خون اباعبدالله الحسین علیه‌السلام یافتند؛ از این رو پس از ماجرای کربلا، بیداری مسلمانان به ویژه شیعیان عترت را در قالب نهضت‌هایی پراکنده علیه یزیدیان مشاهده می‌کنیم تا به این ترتیب درد جهالت خود را با قصاص قاتلان امام حسین التیام دهند. اولین طلیعه‌های این بیداری را تقریباً از دو سه روز پس از ماجرای عاشورا در برگ‌های تاریخ می‌خوانیم.

روایت است وقتی کاروانیان در روز دوازدهم محرم وارد کوفه شدند، پیر مردی کوفی لب به لعن و نفرین کاروانیان گشود. امام سجاد متوجه او شد و با آیاتی مثل آیه مودت و ذوی‌القربی،‌ سبب شد او توبه کند. در نهایت وقتی خبر به یزید رسید، دستور قتل او را صادر کرد.

همچنین نقل است پس از شهادت امام حسین، عبیدالله بن زیاد در کوفه به منبر رفت و در نکوهش اهل بیت سخن گفت. به گزارش طبری و دیگران، ابن زیاد گفت «خدا را سپاس که حق و اهلش را ظاهر کرد، امیرالمومنین یزید بن معاویه و حزبش را یاری کرد و دروغگو پسر دروغگو - حسین بن علی و پیروانش - را کشت.»  هنوز سخن ابن زیاد تمام نشده بود که عبدالله بن عفیف اعتراض کرد و گفت: اى پسر مرجانه، دروغگو پسر دروغگو، تو و پدرت هستید و نیز کسى است که به تو حکومت داد و پدرش. اى ابن مرجانه، آیا پسرانِ پیامبران را می‌‏کشید و سخن صدّیقان را بر زبان می‌‏آورید؟! «یا ابن مرجانة، إنّ الکذّاب أنت و أبوک و الّذى ولّاک و أبوه، أ تقتلون أولاد النّبیّین و تتکلّمون بکلام الصّدیقین؟

عبدالله بْن عَفیف اَزْدی، از یاران امیرالمؤمنین بود. او در جنگ‌های جمل و صفین چشمانش را در رکاب حضرت از دست داد. ابن زیاد گفت او کیست؟ عبد الله گفت: منم اى دشمن خدا خاندان پاکى را که خداوند از آنان پلیدى را بر کنار فرموده می‌کشى و گمان می‌کنى که مسلمانى؟ اى واى کجایند مهاجرین و انصار که از امیر سرکش تو که خود و پدرش به زبان محمد پیغمبر پروردگار جهانیان ملعون است انتقام بگیرند.

راوى گفت: خشم ابن زیاد زیادتر شد تا آنجا که رگ‌هاى گردنش پر از خون شد و گفت: این مرد را نزد من بیاورید، پیش‌خدمتان از هر طرف پیش دویدند تا او را بگیرند اشراف قبیله ازد که پسر عمویش بودند به‌پا خاستند و او را از دست فرّاشان گرفتند و از در مسجد بیرونش بردند و به خانه‏‌اش رساندند. پسر مرجانه گفت او را بیاورید. زمانی که خبر به قبیله ازُد رسید، جمع شدند و قبیله‌‏هاى یمن نیز با آنان هم‌آهنگى کردند تا نگذارند بزرگشان گرفتار شود. راوى گفت: به ابن زیاد گزارش رسید. آن ملعون دستور داد قبیله‏‌هاى مضر به خدمت زیر پرچم احضار شدند و به فرماندهى «محمد بن اشعث» فرمان جنگ داد.

راوى گفت: جنگ سختى کردند تا آنکه گروهى از عرب در این میان کشته شدند راوى گفت: سربازان ابن زیاد تا در خانه «عبد الله عفیف» پیشروى کردند و در را شکستند و به خانه هجوم آوردند. دخترش فریاد زد و گفت مردم آمدند از راهى که بیم آن داشتى. گفت: با تو کارى ندارند؛ شمشیر مرا بیاور. دختر شمشیر را به دست‏اش داد. عبد الله از خود دفاع می‌کرد  تا اینکه دستگیر شد. پسر مرجانه وقتی که چشمش به او افتاد، گفت: ستایش از آن خداوندى است که تو را رسوا کرد. پیر دلاور پاسخ داد اى دشمن خدا چگونه؟ به خدا سوگند، اگر چشمم بینا بود، روزگار را بر شما تیره و تار می‌کردم و شما را در ورود و خروج بر خانه و حریم زندگی‌ام در فشار و تنگنا قرار می‌دادم. ابن زیاد گستاخانه گفت اى دشمن خدا، بگو ببینم دیدگاهت در باره «عثمان» چیست؟ گفت: اى برده برده صفت، اى پسر مرجانه، تو را چه کار که عثمان درست زیست و کار نیک انجام داد و یا سیاستى استبدادى در پیش گرفت و بد کرد. پس تو کارى به «عثمان» نداشته باش و از من در باره خود و پدرت و یزید و پدرش که زشت‌‏ترین بیداد را بر بندگان خدا روا می‌‏دارید، بپرس‏.

پس از آنکه فرمان قتل او را صادر کرد، پیر مرد گفت: ستایش از آن خدایى است که پروردگار جهانیان است و من کسى هستم که تو عنصر پلید، پیش از آن که از مادرت، مرجانه ولادت یابى، از بارگاه او خواسته بودم که شهادت پرافتخار را روزی‌ام کند و شهادت مرا به دست منفورترین و لعنت‏‌شده‏‌ترین و استبداد پیشه‏‌ترین آفریدگانش قرار دهد، اما من پس از اینکه بینایى را از دست دادم، از فوز شهادت نا امید شدم و اینک خدا را ستایش می‌کنم که پس از این نومیدى، چراغ امیدم را روشن ساخت و شهادت را به من ارزانى داشت.

منابع:
مثیر الأحزان، ص 92 ــ 94
اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى، ص 164 ــ

چهارشنبه 3 شهریور 1400  11:16 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها